#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_بیستوپنجم
محمود رفت و با عمه ها برگشت همه دور سفره جمع شدیم و آش خوردیم جمعشون خیلی باصفا بود مرتضی هرازگاهی یه چشمکی حواله ام میکرد و من سرخ میشدم بی بی پرسید مرتضی کی عروسی کردی که ما خبر دار نشدیم درسته خواهرات دیگه با ما سر سنگینن اما از تو انتظار نداشتیم بی سر و صدا زن بیاری مرتضی صداشو صاف کرد و با دست سیبیلاشو پاک کرد و گفت حقیقتش بی بی ما فقط عقد کردیم و عروسی نکردیم هنوز برا همین اقدس اینجا پیش شما میمونه تا من خونه رو آماده کنم و عروسی بگیریم اینجا عمه ها چشاشون برق زد و خوشحال هر کدوم یه نقشه برا عروسی مرتضی میکشیدن مرتضی آروم خم شد سمتم و گفت انتظار نداری که بدون بزن و بکوب بریم خونه امون چشم غره ای بهش رفتم و قهقهه ای زد و بلند شد .گفت بی بی دستت درد نکنه من برم دیگه ببینم بنا پیدا میکنم پسر عمه هاش بلند شدن که ما یکی رو میشناسیم بیا بریم پیشش مرتضی با پسر عمه هاش رفتن منم کمک بی بی سفره رو جمع کردم سوالهای عمه ها شروع شد که از خانوادت بگو کی ان کجان چی شدن چطور شد راضی شدن تو با مرتضی بیایی
حق داشتن کار ما کلا هیچ توجیهی نداشت.مجبور شدم بگم کسی رو ندارم و یه برادر دارم که اونم رفته شیراز و من با مرتضی اومدم اینجا دیدن زیاد طفره میرم دیگه سوالی نکردن.دلم میخواست یه حموم درست و حسابی برم با خجالت پرسیدم بی بی اینجا حموم کجاس گفت یکی دو کوچه پایین تر هست فردا صبح میبرمت حتما دختر جون تشکری کردم و بی بی اصرار کرد که برم دراز بکشم خسته ام حتما دلم خیلی میخواست یه استراحتی بکنم و بی بی منو برد تو یکی از اتاقها و گفت اینجا اتاق تو تا وقتی که خونتون تکمیل بشه مثل دخترمی برام.بقچم و برداشتم و رفتم اتاق پشتی
یه دست رختخواب بود و یه آینه کوچیک که به دیوارش آویزون بود . یه فرش کوچیک که وسط پهن کرده بودن
رفتم بالشو و برداشتم و دراز کشیدم شدیدا خسته بودم اما خوابم نمیبرد قیافه مهین و ننه جلو چشام بود الان چیکار میکنن پروین الان کلی تیکه بار مهین و ننه کرده بخاطر مرتضی و من علی الان چیکار میکنه مردم پشت سرم چی ها میگن تو همین فکر و خیالها بودم که صدای مرتضی و پسر عمه هاش اومد مرتضی سراغمو از عمه گرفت اونم گفت اتاق پشتی هست گفتم بره استراحت کنه
اهانی گفت و بعد چند ثانیه با انگشت دو سه تا ضربه به در زد زود روسری رو سرم کردم خجالت میکشیدم ازش هنوز برام عادی نشده بود . گاهی میترسیدم ازش گفتم بیا تو اومد تو و گفت به به اقدس خانم چخبر گفتم خسته ای بیا یکم استراحت کن من برم کمک عمه .گفت نمیخواد بری عمه رفت خونه خواهراش کاری نداره یهو دلم هری ریخت پایین از تنها بودن با مرتضی خاطره خوبی نداشتم.عرق سردی رو کل بدنم نشست مرتضی اومد یه گوشه نشست و گفت .اقدس دو هفته دیگه عده ات تموم میشه عقد میکنیم یه خواهش دارم ازت کلا فراموش کن گذشته رو من خیلی میخوامت و خاطرت برام عزیزه قول میدم خوشبختت کنم تمام مدت با انگشتهام بازی میکردم و حرفی نزدم اینا رو گفت و رفت.شب بی بی پسرهاشو فرستاد خونه خواهرش تا من راحت باشم صبح فردا اومد که اقدس ماشو رخت و لباست و جمع کن بریم حموم خوشحال زود برا خودم لباس برداشتم و رفتیم حموم بی بی برام صابون گرفت از یه بقالی و رفتیم
یه حموم بود که قسمت زنها دوتا حموم کوچیک بود خیلی گرم بود و دلم میخواست ساعتها اونجا باشم کثیفی یه عمر انگار رو تنم بود یاد حموم عروسی افتادم از کجا رسیده بودم به کجا . مرتضی صبحها تا شب بالا سر خونه و کارگرها بود تا خونه رو تموم کنه منم خونه عمه بودم و کمکش میکردم مرتضی کلی وسایل و خوراک خریده بود و من و بی بی غذای کارگرها رو درست میکردیم.تو دو هفته خونه رو بازسازی شد و تموم شد .مرتضی حموم هم درست کرد از این بابت خیلی خوشحال بودم .یه اتاق بزرگ که توش دوتا اتاق کوچیک بود با یه مطبخ بیرون حیاط کنار آشپزخونه هم حموم بود و کنار حموم هم دستشویی.یه حوض گرد هم نزدیک خونه ها درست کرد و نصف حیاط و کاشی کاری کرد گفت بقیه رو گل میکاریم .خونه خیلی تمیز و دلنشینی شد دل تو دلم نبود که برم اونجا زندگی کنم عده منم تموم شده بود بعد تمیزکاری خونه مرتضی گفت اقدس فردا صبح میام دنبالت بریم عقد کنیم .دلشوره گرفتم باز با نگرانی گفتم کجا گفت بریم تهران عقد کنیم برا خونمونم وسایل بخریم و عروسی بگیریم بیاییم خونمون.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_بیستوپنجم
شاگردش با يه كيسه خوراكى برگشت و بهش گفت بابك پايين باش ما مى ريم طبقه ى بالا، مشترى نيار بالا.گفتم نه مزاحمت نمى شم ، فقط چند تا تى شرت مى خواستم اومدم ببينم چى دارين؟گفت بيا بريم بالا، بالا هم هست، خودشم از جاش بلند شد.رفتيم بالا، نشستم رو صندلى و خودش هم نشست پشت ميز، سرم پايين بود، عذاب وجدان داشتم، هم مى خواستم بهش بگم، هم نمى خواستم از دستش بدم. همم اينكه نمى خواستم بدونه.جورى وقتى ديدمش نفس هام به شماره افتاده بود كه تا حالا همچين اتفاقى برام نيوفتاده بود، براى اولين بار قلبم براى كسى تند تند تپيد، از صداش دلم قنج مى رفت، به لحظه به حسين فكر كردم و ديدم از روز اشناييمون تا به امروز همچين حسى تو من نبوده.پس اين حس يعنى چى؟مجيد گفت ببينم اون چشاى خوشگلتو.سرت و بيار بالا ببينم! اخه دخترم انقدر خجالتى؟خواستم چيزى بگم ولى بازم نتونستم حرفى بزنم، بهش نگاه كردم و گفتم فكر نمى كردم عكس پروفايلت خودت باشى!خنديد و گفت اب پرتقالتو بخور،گفتم خيلى وقته ورزش مى كنى نه؟ گفت اره بابا چندين ساله، باشگاه هم دارم.مربيم.گفتم خيلى دوست دارم ولى فرصت ندارم، گفت ببين تنها ايرادى كه مى تونم ازت بگيرم هيكلته، اگه چند كيلو وزن كم كنى مى شى عالى مى شى.گفتم انگيزه ندارم، گفت ادرس باشگاهم و بهت مى دم كلاس هاى بانوان برو شركت كن، خودمم به مربى سفارش مى كنم هر زمانى كه بتونى فقط خصوصى با خودت كار كنه، خوبه؟گفتم اره مرسى ،از فردا مى خوام برم.گفت بابااا حرف گوش كن، انگيزه، تو كه اخرشى، ببينم چكار مى كنى. بعد تلفن رو ورداشت با يه خانمى صحبت كردو گفت گوشى صبر كن،ساعت چند مى خواى برى؟ گفتم هشت و نه صبح.به خانمه گفت ميادش مى خوام مانكنش كنى ها، اشناست از دوستامه،بعد هم قطع كرد و گفت ديگه چى؟ خانم خانما؟عشقه بنده؛)اى جونم اينجورى نگام نكن دلم ضعف مى ره.سرم و انداختم پايين،گفت بيا بشين پيشم، گفتم نه خوبه، از جام بلند شدم و گفتم تى شرتاتون ايناست؟ گفت اره هر كدوم و دوست دارى وردار.تازه از تركيه اوردم.گفتم همش قشنگه،گفت همرو وردار،گفتم نه دو تاشو مى خوام،گفت باشه عزيزم، يه دونه تاپ وردشتم كه يقش باز بود ،گفت اينو كجا مى خواى بپوشى؟ گفتم خونه ى دوستام،گفت دختر ديگه؟گفتم منظورت چيه؟گفت ببين من خيلى غيرتيم، بدجور، يعنى با دخترى كه هستم خوشم نمى ياد هر جايى از اين لباساى باز بپوشه.اينو بهت مى دم ولى قول بده هر وقت اومدى پيش من بپوش.گفتم جدى مى گى؟گفت اره، امروزم اگر مى دونستم مى خواى بياى مغازم خودم از يه جايى ميومدم دنبالت ولى بى خبر اومدى،ديگه از اين كارا نكن،اينجا محيطش خرابه همه مردن،همين بابك و ببين بچس،نمى دونى چقدر اين و اونو ديد مى زنه.گفت موهاتم خيلى انداختى بيرون، مانتوتم خيلى كوتاهه من روت غيرت دارم،اينجورى نپوش ديگه.اولين بار بود يه نفر روم غيرتى مى شد!خيلى حس خوبى بود،حس توجه، حس اينكه مال كسى مى شى كه در نگاه اول دوستت داره،گفتم به اين مى گن عشق، حسين فقط به من عادت كرده،تو خيابون كسى نگاهمم كنه اصلاً عين خيالشم نيست.اصلاً از كجا معلوم كه حسينم سرو گوشش نمى جنبه؟اون كه همش تنهاست.مجيد گفت به چى فكر مى كنى؟ گفتم به هيچى!گفت كاش تو زن من مى شدى!با گفتن اين حرفش قلبم از جا كنده شد.گفت چشمات ديوونم مى كنه.لامصب تو كجا بودى تا حالا؟اومد بياد سمتم كه گفتم من بايد برم، گفت كجا؟گفتم خونه.گفت صبر كن باهم حرف بزنيم، تنها نرو خودم مى رسونمت،گفتم نه خودم مى رم.اومد جلو و دستم و محكم گرفت و گفت مگه نشنيدى گفتم غيرتيم؟گفتم شنيدم،گفت پس با من بحث نكن. وايسا اينجا كليدم و بيارم.ايستادم،كليدش و اورد و دستم و بردم تو جيب مانتوم و موبايلم و ازتو جيبم در اوردم و انداختم رو پله ها گفتم يا خدا گوشيم.ورش داشتم چيزيش نشده بود فقط باطريش در اومده بود، باطريشو برعكس گذاشتم و گفتم كار نمى كنه.گفت بده ببينم،گفتم ولش كن فردا مى دم درستش كنن،گفت بيا الان بريم درست كنيم گفتم ديرمه بايد برم.رفتيم سمت ماشينش،يه پژوى دويست و شش سفيد رنگ بود، درماشين و باز كرد و نشستم، نشست تو ماشين و گفت همين فردا گوشيتو درست مى كنى، نبينم ازت خبرى نشه!با اعصاب من بازى نكن باشه؟گفتم قول نمى دم ولى خودم بهت زنگ مى زنم،گفت كى؟گفتم زود ديگه بايد بدم گوشيمو درست كنن، شايد نگه دارن، نمى دونم چقدر طول مى كشه،ولى هر روز مى رم باشگاه بهت زنگ مى زنم تا گوشيمو بگيرم.يه كوچه بالاتر از خونه گفتم رسيديم نگه دار.گفت با كى زندگى مى كنى؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_بیستوپنجم
حمید برادر حسین وقتی فهمید که حسین مینیبوس خریده شروع کرد به حسادت و روزگار خانوم رو سیاه میکرد که به منم پول بدید تا ماشین بخرم ولی اونا پولی نداشتند که بهش بدند میدونستم که قراره به زودی حمید آویزونه حسین بشه ولی کاری از دستم بر نمیومد و حسین به حرفم گوش نمیداد.یه روز خسته از بیمارستان برگشته بودم و تازه بچهها رو آورده بودم خونه حسین هم رفته بود کارهای اداری رو انجام بده و خونه نبود.هر سه تا بچه هام بازیگوش بودند بجز خاطره که دختر آرام و ساکتی بودهر چی اون آروم بود سالومه آتیش بود و از دستش آسایش نداشتم اون روز بچهها گرسنه بودند.گوشت رو ریختم تو زودپز و رفتم رختهارو بشورم که با صدای انفجار که از تو آشپزخونه میومد هراسون خودم رو رسوندم.چیزی رو که میدیدم باورم نمیشدزودپز ترکیده بود و یه گوشه افتاده بود سالومه هم دستش رو گذاشته بود رو صورتش و جیغ میزد تو اتاق بالا و پایین میپرید.با وحشت صورتش رو بررسی کردم وبا دیدن سوختگیه صورتش شروع کردم به جیغ و گریه و تو سرم میزدم فقط صورت سالومه سوخته بود، بچه ها هم اونجا بودند و خدا خیلی رحم کرده بود که طوریشون نشده بودسریع رسوندمش درمانگاه سرکوچه صورتش رو شستشو دادند و باندپیچی کردندگریه میکردم به دکتر میگفتم، خوب میشه دکتر.دکتر با آرامش رو کرد به منو گفت، شانس آوردی صورت بچه زیاد نسوخته و چون سنش کمه زود خوب میشه.چند روز بعد حسین برگشت و با صورت باندپیچی شدهی سالومه مواجه شدوحشت کرده بود با ناراحتی بهم گفت؛ترلان، چه بلائی سر این بچه اومده؟گفتم؛ زودپز، ترکید و بچه صورتش سوخت، دوباره گریهام گرفته بود
با بغض و آه گفتم، هر روز مجبورم جای سوختگی رو بشورم.سالومه یه دختر لاغر و سیاه بود و حسین اونو قرهبالام صداش میزدنگران صورت دخترم بودم و حسین دلداریم میداد از طریق یکی از دوستهای حسین، از یه دکتر خوب وقت گرفتیم و دکتر راهنماییم کرد که چه کارهایی رو صورتش انجام بدم
بعد از چند ماه صورت بچه مثل روز اولش شد.تازگیها به گوشمون می رسید که حمید ناسازگار شده و مدام آقا و خانوم رو اذیت میکنه.یه روز خانوم اومد خونمون و شروع کرد به گریه کردن و به حسین گفت؛ حمید، منو باباتو کتک زده میگه پول بدین ماشین بخرم کار کنم
حسین، بازم دلش به رحم اومد و گفت؛ بگو بیاد پیشم و با من کار کنه.سعیده خواستگار داشت و خانوم عجله داشت که زودتر سعیده رو شوهر بده
حسین وقتی شرایط خواستگار رو فهمید راضی به این ازدواج نبود
چون هم پسره سنش کم بود و هم اینکه پسره دو تا خواهر سن بالا داشت که هنوز مجرد بودند و با هم زندگی میکردند
خانوم همش تلاش میکرد که حسین رو راضی کنه و خواستگارها رو بکشونه خونشون.انگاری میخواست سعیده رو از سرش وا کنه.شرایط پسره حسین رو نگران کرده بود ولی خانوم تونست موافقت حسین رو جلب کنه.انگاری خودش از قبل همه چیز رو جفت و جور کرده بود و جواب مثبت هم داده بود.به اصرار خودِ سعیده و مادرش، خیلی زود مراسم عقد برپا شد و بعد از ۶ ماه هم یه عروسی مختصر گرفتند و سعیده راهیه خونهی بخت شدهنوز چند ماه از عروسیشون نمی گذشت که خانوم خبر آورد که سعیده میگه تو اون خونه به تنگ اومدم و به حسین بگو که من میخوام طلاق بگیرم.قبل از اینکه حسین کاری انجام بده فهمیدیم که سعیده خودش به تنهایی راه دادسرا رو پیش گرفته و میگه من تحمل حرف های این دو تا خواهرشوهر رو ندارم .تا دم دادسرا رفته و بعد با اصرار شوهرش دلش به رحم اومده و از طلاق گرفتن منصرف شده و رفته خونهاش.حسین عصبانی شد و به سعیده گفت؛ آبرومون رو بردی با این کارات، دیگه از این به بعد حرفی نباشه، هر چی هم شد میمونی و صداتم در نمیاد.سعیده به ناچار به زندگی با شوهرش ادامه داد ولی خبر خوبی از زندگیش به گوش نمیرسیدتو همین حین وحیده باردار شد و خانوم حسین رو مجبور کرد که هزینهی سیسمونیش رو بده و برای دیدنش یه بارم رفتیم ارومیه.دیگه حسین مینیبوس رو داده بود دست حمید و اون باهاش کار میکرد و هر مبلغی که دلش میخواست، بهمون میداد و بعضی وقتها دو روز به دو روز از کرایه رفت و برگشتش به یکی از شهرهای نزدیک اصلا چیزی نمیداد و میگفت، مسافر نبود ولی از کنار گوشه بهمون میگفتند که خیلی خوب داره کار میکنه.حسین خودش رو با کشیدن تابلوی نقاشی با رنگروغن مشغول میکرد و برای خونمون هم تابلوهایی میکشید و آویزون میکردبا پول کمی که حمید بهمون میداد کمکم پسانداز کردیم و برای خونمون فرش خریدیم و جاهای نیمهکارهی خونمون رو درست میکردواسه معصومه اینا هم خانه سازمانی جور شد و اونا هم از پیش ما رفتند و دیگه زیرزمین خالی بودیکی از فامیلهای آنا که خبردار شد که زیرزمین خالی شده از طریق آنا برای اجارهی اونجا مشتری شدبا اینکه حسین راضی نبود ولی تو رودربایستی گیر کردیم و دوباره زیرزمین رو اجاره دادیم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستوپنجم
الان ماهی هفت هزار تومن به شما میدیم سه ماه بعد اگر از کارتون راضی بودم میشه ده هزار تومن ... گفتم خوبه راضیم ....فرم رو امضا کردم و دوست مصطفی محل کارم رو نشون داد و قرار شد از فردا بعد از ظهر مشغول کار بشم ..... مصطفی و امیر خیلی با هم دوست شدن و دیگه موقع برگشت با هم شوخی می کردن و می خندیدن و امیر بچه ام که مدت ها بود از همه چیز دور مونده بود احساس خوشحالی می کرد ... در خونه مصطفی بهش گفت دوست داری بیایی چلوکبابی به من کمک کنی ؟ امیر خوشحال شد و از من خواهش می کرد که اجازه بدم ..نمی دونستم در اون شرایط باید چیکار کنم؟ اون التماس می کرد و منم مادر بودم......... بالاخره راضی شدم و گفتم بزار بره اینقدر توی اون اتاق مونده که بچه ام داره افسرده میشه .... گفتم : آقا مصطفی تو رو خدا چشم ازش بر نداری اون شیطونه مواظبش باشین ....... مصطفی هم خوشحال بود مثل امیر ذوق می کرد و با هم سوار شدن و رفتن ........ ولی من که عادت نداشتم بچه ها م ازم جدا بشن تا اونا برگشتن دل تو دلم نبود .......مرتب سرک می کشیدم ببینم امیر اومد یا نه؟................ تا در اتاق حاج خانم باز شد و امیر با چند تا پرس غذا اومد بیرون مصطفی توی حیاط وایستاد تا امیر بیاد تو....... من از پنجره اونو می دیدم .... در و باز کردم و مصطفی گفت : سلام امانتی شما .... شب بخیر .. گفتم دست شما درد نکنه برای همه چیز ممنونم .... شب شما هم بخیر ..... امیر با سه پرس چلوکباب مخصوص وارد شد ... یلدا که خوشحال شده بود ولی خوب دیگه من راضی نبودم و دوست نداشتم ...من مهربونی کردن و مهربونی دیدن رو دوست داشتم ولی همیشه حد رو رعایت می کردم و احساس کردم این دیگه از حدش بیرونه ..... به هر حال اونشب رو با خیال کار فردا بچه ها رو خوابوندم ..داشتم به این فکر می کردم که تمام این اتفاقات ظرف چند روز انجام شده ... بدون اینکه من حتی تلاشی کرده باشم ....یادم میومد که زمانی هر چی به در گاه خدا دعا می کردم و این در و اون در می زدم بازم کارم درست نمیشد و حالا بدون اینکه دخالتی بکنم خود به خود همه چیز انجام می شد و من حیرون و متعجب بودم اگر این معجزه نبود چی می تونستم اسمشو بزارم ؟من با چشم خودم دیدم که چه کسی بهم کمک کرد و این شاید برای کسی که اعتقاد نداشته باشه امری محال جلوه کنه ولی من دیگه نمی تونستم انکارش کنم .... سر نماز پیشونی به مهر گذاشتم و هر چی در توانم بود با گریه شکر گفتم ....و بعد رفتم به رختخواب ... در حالیکه بازم خوابم نمی برد ... بازم دلم برای آینده ی بچه هام می جوشید ........ و باز یادم اومد که ......... همین طور که بارون تو سر و کله ام می خورد گفتم شما بشین تو ماشین خیس میشی ، برین لطفا من خودم میرم ... نشست تو ماشین و شیشه رو کشید پایین و با دست اشاره کرد و داد زد سوار شو ...سوار شو...و در جلو رو باز کرد ... من سرمو بردم جلو و گفتم ماشینتون خیس میشه ها بعدا نگی نگفتی ؟ و در باز کردم و نشستم ... با عصبانیت گفت : چرا داشتی تو بارون راه می رفتی مریض میشی حالا اگر هوا گرم بود یک چیزی شاعرانه می شد ولی سرده دختر سرما می خوری کتتو در بیار ... همون طور که رانندگی می کرد دستشو برد عقب ماشین و یک کاپشن آورد جلو و دوباره گفت: کت تو در بیار اینو بپوش. گفتم نمی خواد ... داد زد یعنی چی ؟ در بیار اینو بپوش ... مریض میشی اونم سخت؛؛ سینه پهلو می کنی،،در بیار من نگاه نمی کنم زود باش .... کتی که کاملا خیس شده بود به هر سختی بود از تنم در آوردم و بازم با همون سختی کاپشن اونو پوشیدم ...اون داشت رانندگی می کرد و حواسش به من نبود یا این طوری وانمود می کرد .... چون شدت بارون اونقدر زیاد بود که دید ماشین کم شده بود و دقت زیادی می خواست تا آدم بتونه تصادف نکنه.. وقتی کت رو پوشیدم تازه لرزم گرفته بود و دندونام می خورد بهم ...دکتر بدون اینکه منو نگاه کنه گفت : نمی دونم چرا این کارو کردی؟ ولی کار احمقانه ای بود .... گفتم : ببخشید دکتر اینجا تو بیمارستان نیست متوجه هستین .... گفت : آخه حرصم می گیره یک آدم عاقل که این کارو نمی کنه ... گفتم : شاید منم برای خودم دلیلی داشتم به اینم فکر کنین ....پرسید خونه تون کجاست ؟ دیدم جای تعارف نیست و من دیگه نمی تونم از ماشین پیاده بشوم گفتم ده متری لولاگر ... ببخشید راهتون دور میشه گفت : نه خیلی .... و سکوت کرد... مدتی همین طور ساکت بود ....بارون طوری بود که انگار با سطل آب می ریختن روی ماشین و گاهی مجبور می شد که خیلی آهسته بره ... بالاخره از من پرسید گرم شدی ؟ بخاری رو زیاد کردم ... گفتم : آره بهترم ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_بیستوپنجم
پامو که از حوض گذاشتم بیرون ...بازومو گرفت و با نگاهی التماس آمیز به من خیره شد و منتظر نشد مثل برق دست انداخت زیر پای منو ..
همینطور که لباسم خیس بود از زمین بلندم کرد و روی دست برد به اتاق نه اشتیاقی ؛ نه مقاومتی ؛؛ ...
فرهاد فورا لباس پوشید و از خونه زد بیرون و من گوشه ی اتاق مات نشسته بودم ..
که من با تقدیرم جنگیدم ولی اون پیروز شد .
حالا از رشید و فاطمه خجالت می کشیدم ..
نمی دونم چرا از خودمم بدم میومد ...تا کم کم به این مسئله هم عادت کردم ..
ولی پنهون از چشم رشید و فاطمه ...رابطه ی ما زمانی بود که اونا خواب بودن یا خونه نبودن ....
ولی فرهاد روز به روز با من مهربونتر می شد می تونم بگم مثل پروانه دورم می گشت ..
فقط منتظر بود چیزی ازش بخوام محال بود فراهم نکنه ...و بالاخره دل سنگ منم آب شد و اونو به عنوان شوهرم قبول کردم ...
نمی دونم شایدم بهش علاقه پیدا کرده بودم ....
تا یک روز متوجه شدم بار دارم ..
از تنها چیزی که می ترسیدم احساس رشید بود چون فاطمه مثل خودم ساده و زود باور بود ولی رشید مثل پدرش بود ...
شکمم داشت بزرگ می شد و باید یک طوری اون بچه رو آماده می کردم ...ولی هر بار زبونم بند میومد آخه من به یک پسر بچه ی نه ساله چی باید می گفتم ؟..
وقتی شکمم بزرگ شده بود رشید فکر می کرد چاق شدم وگاهی بهم می خندید و می گفت : ماهنی داری زشت میشی شکمت باد کرده ...و من خودمو لعنت می کردم چرا از اول راستشو به بچه ها نگفتم ...
تا یک روز از نبودن رشید که با فرهاد رفته بود خونه ی مادر استفاده کردم و نشستم سر خیاطی لباس های نیمه تموم بچه رو بدوزم این کارو همیشه در نبودن فاطمه و رشید انجام می دادم ..
که فاطمه دید و پرسید ماهنی اینو برای کی می دوزی ؟
گفتم : بشین عزیزم پیش من باهات حرف بزنم ..
ببینم تو دوست داری یک خواهر یا داداش دیگه داشته باشی ؟
گفت : آره ..خیلی خوب میشه خواهر می خوام چون داداشی دارم
گفتم : خوب برای اون می دوزم می خوام تو و رشید خوشحال بشین ..
پرسید : الان اون کجاست ؟
شکمم رو نشون دادم و گفتم اینجاست چند ماه دیگه به دنیا میاد و تو می تونی بغلش کنی؛؛؛؛
با خوشحالی دستشو گذاشت روی شکم منو و گفت : از کجا می دونی اونجاست شاید نباشه ...
گفتم می دونم هست تکون می خوره ..یکم صبر کن دستت رو بر ندار الان بهت سلام می کنه ..که صدای در خونه اومد ..
گفتم : فاطمه جان عزیزم فعلا به رشید نگو بزار خودم بگم خوشحال بشه ....
که رشید با صورتی بر افروخته و عصبی تو چهار چوب در ظاهر شد ..فکر کردم از دست مادر ناراحت شده ..فورا بلند شدم و خواستم بغلش کنم ببینم چی شده ..دو قدم رفت عقب و داد زد تو با عمو عروسی کردی ؟
به لکنت افتادم نتونستم جوابش رو بدم ...
بلند تر داد زد مگه تو نگفتی این کارو نمی کنی ؟ .. ماهنی بگو که مادر دروغ میگه ....
گفتم : تو اگر چشمت رو باز می کردی اونشب که از مرز ما رو برگردوندن عاقد آوردن تو خونه و منو عقد کردن ..
من تو و فاطمه رو فرستادم بیرون که ناراحت نشین...
چشمهای درشت و سیاهش پر از اشک شد و گفت : پس از اون موقع تا حالا دروغ گفتین ؟ چرا به من نگفتین ؟ از همتون بدم میاد ..
فرهاد از راه رسید و گفت رشید جان پسرم به من گوش کن برات توضیح میدم ...
با حالت خیلی بدی گفت : من پسر تو نیستم خودم بابا دارم ..ازتون بدم میاد ...
و پا گذاشت به فرار و از در خونه زد بیرون ...با هراس گفتم فرهاد برو دنبالش ...برو بیارش تو رو خدا با هاش حرف بزن ...
تو رو خدا بچه ام رو بیار ...
ولی سه ساعت بعد در حالیکه من تو حیاط راه می رفتم از شدت اضطراب به خودم می پیچیدم ..
فرهاد برگشت بدون رشید ....خودم چادر سرم انداختم و رفتم دنبالش ولی نبود ...
تمام اونشب رو گریه کرد و با شنیدن هر صدایی از جام می پریدم ...مدام با خودم تکرار می کردم کجا می تونه رفته باشه ..تو این هوای سرد امشب سرما می خوره ..
بالاخره سپیده زد و از رشید خبری نشد ...یک مرتبه به فکرم رسید برم شاه گلی اونجا رو خیلی دوست داشت ...و فورا با فرهاد راه افتادیم ...پیداش کردیم در حالیکه سرشو تکیه داده بود به یک درخت و خوابیده بود ...
فرهاد فورا بغلش کرد و گرفت رو دست ...
بیدار شد و تقلا کرد که منو بزار زمین ..دیگه تو اون خونه نمیام ....ولی با زور و التماس راضیش کردیم بردیمش خونه ....
وقتی زیر کرسی گرم شد آروم گرفت ولی غمگین و افسرده به نظر می رسید ....
سرشو گرفتم رو پامو در حالیکه موهاشو نوازش می کردم گفتم :پسرم تو بزرگ شدی و من نفهمیدم ...
باید زود تر باهات درد دلم می گفتم ...
خودت می دونی که این خواست من نبود ...اینکه از تو پنهون کردم برای این بود که خجالت می کشیدم ..در حالیکه هنوز نمی دونستم تو می فهمی یا نه ..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_بیستوپنجم
داشتم غذا درست میکردم که یکی با مشت و لگد به جون در افتاد.صدای اهورا از توی پذیرایی اومد
_این دیگه کدوم خریه؟چته مگه سر آوردی؟درو که باز کرد یکی یقه شو گرفت و هلش داد داخل.
جیغ کشیدم و شالم و از روی میز برداشتم و انداختم روی سرم و از آشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
_چی کار میکنی آقا فرهاد ولش کن؟
اهورا دستای فرهاد و از دور یقه ش باز کرد و عصبی داد زد
_مرتیکه ی گاو با چه جرئتی پا تو خونه ی من میذاری؟
فرهاد با قیافه ی کبود شده داد زد
_باید آیلین و طلاق بدی.
اهورا با خشم گفت
_دهنت و آب بکش بعد اسم زن منو به زبون بیار.دوما سگ کی باشی تو هان؟
مشتش و بالا برد که تند پریدم جلوی اهورا و گفتم
_نزنش من میشناسمش...
فرهاد با خشم گفت
_چرا با این آدم عروسی کردی آیلین هان؟ تو بچگی مگه قول تو به من ندادن که حالا از سربازی برگشتم خبر عروسی تو میدن...اینا به کنار تو چه طور با این آدم زندگی میکنی؟چه بلایی سرت آوردن؟
اهورا از کوره به در رفت. یقه ی فرهاد و گرفت و عربده زد
_مرتیکه تو کی هستی که تو چش زن من نگاه میکنی و بازخواستش میکنی؟هان؟
مشت محکمی به صورت فرهاد زد که جیغ بلندی زدم و گفتم
_تو رو خدا نزنش اهورا... آقا فرهاد شما هم برو لطفا.فرهاد با تهدید گفت
_این دختر از سرت زیاده.. طلاقش میدی به زودی.اهورا باز دستش و بلند کرد که پریدم جلوش و گفتم
_برو آقا فرهاد.
فرهاد نگاهی با تهدید به ما انداخت و رفت.به محض بسته شدن در اهورا با خشم غرید
_نگفته بودی نشون شده ای... لابد باهاش قرار ندار عاشقانه هم می ذاشتی که این طوری هار شده؟
ناباور گفتم
_تو چه فکری راجع من کردی؟
چسبوندتم به دیوار و غرید
_اگه به یارو امیدی نمیدادی الان انقدر به جلز ولز نمی افتاد.تویی که روت نمیشد نقاب جلوی شوهرت برداری گه میخوری اسم یکی دیگه رو انقدر راحت میاری.
هلش دادم عقب و گفتم
_چون که من با فرهاد بزرگ شدم. پسر عمومه...با خشم چنان سیلی بهم زد که پرت شدم روی زمین و موهام روی صورتم ریخت.به موهام چنگ انداخت و بلندم کرد و تا به خودم بیام سیلی دومو محکم تر زد و فریاد کشید
_توی اون روستا یادت ندادن چه جوری با شوهرت حرف بزنی اما من یادت میدم.
با وجود دردم توی روش ایستادم و گفتم
_چه جور ادمی هستی؟چی کار دیگه میخوای باهام بکنی؟ آوردیم اینجا و پرتم کردی تو یه خونه ی دیگه و خودت نبودی،نیومدی...با هزار تا دختر بودی خندیدی رقصیدی از اون زهرماریا خوردی کتکم زدی، بس نبود یه زن دیگه هم گرفتی حالا کتکم میزنی که چرا اسم پسر عمو مو میارم؟عربده زد
_من مَردم...
با نفرت بلند تر از خودش داد زدم
_منم یه زنم... حق زندگی دارم.با ارزش ترم از تویی که از مردونگی فقط داد و فریاد و کتک زدن و یاد گرفتی. میدونی چیه اهورا تربیت نشدی! درست تربیتت نکردن که بفهمی زنم آدمه... حق زندگی داره.با چشمای به خون نشسته کمربندش و از شلوارش کشید و غرید
_زیادی زبونت دراز شده آیلین.
دستش و بالا برد و اولین ضربه رو زد. دستم و روی صورتم گذاشتم و لبم و گاز گرفتم از درد اما داد نزدم... التماسم نکردم.حتی گریه هم نکردم.با موهام منو کشون کشون برد توی اتاق و درو بست. داد زد
_نشونت میدم زن کیه، مرد کیه!
* * * *
چند تقه به در چوبی و قدیمی خونمون زدم که طیبه در و باز کرد. با دیدن من جیغ زد و گفت
_آیلین خدا مرگم بده چی شدی؟
با صداش خاتون و بابا هم بیرون اومدن و با دیدن من توی سر و صورتشون کوبیدن.
خاتون دستمو کشید و گفت
_بیا تو دختر با این ریخت و قیافه ایستادی جلوی در آبرو نمیمونه برامون.
پوزخند زدم و گفتم
_برامون؟آبروتون مهم تره الان نه؟ بعدشم چرا آبروی شما بره؟ آبروی اون نامردی میره که این بلا رو سرم آورد.
بابام با نگرانی گفت
_کی؟ کی این کارو باهات کرده دخترم؟
به جای من طیبه جواب داد
_معلومه دیگه... خان زاده. بشکنه دستش چه بدم زده.بیا قربونت برم... بیا بشین حساب این کارشو پس میده.
نشستم. بابام کنارم نشست و گفت
_خاتون... برو یه پمادی،یخی چیزی بیار بذاریم روی صورتش...
خاتون رفت و دو دقیقه بعد غر غر کنان برگشت
_زنگ میزدی ما میومدیم دیگه دختر اومدی تا اینجا نمیگی اهالی ببینن چه طور بی آبرو میشیم؟
ناباور گفتم
_تو این موقعیت سرزنشم می کنین که چرا اومدم؟ بابا نمیخواین شما یه چیزی بگین؟
بابامم که سکوت کرد با نفرت بلند شدم و گفتم
_من به خیال اینکه خانواده دارم اومدم اینجا...
طیبه تند دستمو گرفت و گفت
_نمیذارم بری...واقعا که متاسفم براتون دختره رو آش و لاش کرده جای دلداری بدتر حالش و خراب می کنین.
خاتون تند گفت
_وا چی گفتم مگه؟من واسه حفظ زندگی خودش گفتم... منم مثل تو وای وای کنم که کارش به طلاق بکشه؟
متعجب گفتم
_با این بلایی که سرم آورده توقع دارید باهاش زندگی کنم؟
خاتون با طعنه گفتم
_دو روز رفتی شهر حرفای تلویزیون و میزنی.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_بیستوپنجم
راننده تاکسی هم که نمی دانست عمل کرده ام، با سرعت زیاد رانندگی می کرد. دو سه باری که صدای آخ و اوخ من را شنید، پرسید: چیزی شده آبجی؟گفتم: من تازه عمل کردم بخیه هام اذیت میشه وقتی تو دست انداز میفتید.راننده هم عذرخواهی کرد و با آرامش تمام به سمت خانه خواهرم حرکت کرد.دم در خانه که رسیدم، شوهر خواهرم پایین آمد. انتظار داشت احمد را ببیند اما وقتی دید که تنهام، با ناراحتی گفت: بیا بریم بالا. بچه ها دارن غذا میخورن.با شرمندگی وارد خانه اش شدم. پرستار ستایش هنوز بالا بود. آقا کامران گفت که شب را همان جا بمانم. پرستار هم برای کمک به من ماند.همه حواس بچه ها و آقا کامران پی امیرعلی کوچولو بود. دو روزی را به اصرار آقا کامران آن جا ماندیم. بچه ها با هم بازی می کردند و آقا کامران هم برای این که من معذب نشوم، بیرون میرفت.پرستار هم حسابی به من می رسید.روز سوم که حالم بهتر شده بود، وسایلم را جمع کردم و با ستایش و امیرعلی به خانه برگشتیم. احمد اصلا خانه نیامده بود. وقتی آمد و امیرعلی را دید، خیلی عادی رفتار کرد و بدون هیچ حرفی، دوشش را گرفت و رفت. اصلا باورم نمیشد که به دنیا آمدن امیرعلی برایش عادی باشد. حتی لبخند هم نزد.دلم می خواست کمی پول و سرمایه جمع کنم و از اینجا بروم. بروم جایی که قدرم را بدانند. یا حداقل جایی که حالم بد نباشد.احمد عادت کرده بود که به خانه بیاید و سر چیزهای الکی دعوا راه بیاندازد. طفلکی ستایش که دعواهای ما دو نفر را می دید، شب ها از ترس خوابش نمی برد. صدای گریه های امیرعلی هم بلند میشد.دست به زن احمد زیاد شده بود و من هم زبانم تیزتر! دیگر جلوی خودم را نمیگرفتم و هر چه از دهانم در می آمد، بارش می کردم. دل احمد از سنگ شده بود. به حدی که با پا محکم روی شکمم میزد و جای بخیه هایم تا انتها میسوخت.
دیگر شک نداشتم که احمد دوباره مواد می کشد. این رفتارها فقط از یک معتاد بی همه چیز بر می آمد. تنها دلیل زندگی ام این بود که ستایش و امیرعلی را به دست احمد نسپارم. اگر من نبودم چه بلایی سر بچه هایم می آمد. برای همین همه جوره تحمل می کردم تا دری باز شود و از آن در بیرون بروم.بعد از یک مدت فهمیدم احمد مواد هم می فروشد. دیگر چه گلی مانده بود که به سرم بزند؟ از اعتیاد و الکل گرفته تا خیانت و موادفروشی!دلم را به چه چیزی باید خوش می کردم؟انقدر صدای دعواهایمان بلند بود که یک شب، صاحب خانه دم در آمد و اصرار کرد که احمد صدایش را قطع کند. احمد هم که حسابی کتکم زده بود، از خانه بیرون رفت. حاج خانم زن صاحب خانه کنارم نشست و دست به سر و صورتم کشید و گفت: دخترم چرا به خانوادت خبر نمیدی بیان یا بری پیششون. این طوری که نمیشه. هر روز داری زیر دست و پای این مرد، جون میدی.با گریه گفتم کسیو ندارم حاج خانم. خانواده ندارم. پولم ندارم که بذارم برم.حاج خانم آهی کشید و گفت: دستش بشکنه. دو تا فرشته خدا بهش داده، اصلا انگار نه انگار.حاج خانم که رفت، تا صبح نخوابیدم. از ترس این که ستایش صورت ورم کرده و کبودم را ببیند و بترسد، آرایش کردم. صبح روز بعد، با خنده با ستایش و امیرعلی بازی کردم. ستایش باید کم کم وارد مدرسه میشد. کارهای ثبت نامش را انجام دادم و اولین مانتوی مدرسه اش را خریدم.تمام خرج خانه را دوباره خودم می دادم. دیگر خبری از خرجی دادن احمد نبود. همین که خانه نبود، در امنیت کامل بودیم.در این مدت با فاطمه دوستم درد و دل می کردم و همه چیز را به او می گفتم. سیر تا پیاز زندگی ام دستش بود. بعد از هر باری که با فاطمه حرف می زدم، انگار کوه غمم خالی می شد و دوباره نیرو می گرفتم تا با انرژی بیشتری کار کنم. وقتی به آینده ستایش و امیرعلی فکر می کردم و موفقیت هایشان را تصور می کردم، انگیزه ام برای زندگی بیشتر می شد.امیرعلی هم به راه افتاده بود.ستایش با برادرش بازی می کرد و هوایش را داشت.تصمیم گرفتم به بچه های مژده سر بزنم. دست ستایش و امیرعلی را گرفتم و به سمت خانه مژده خدابیامرز راه افتادم. از تاکسی که پیاده شدم، راننده تاکسی که حواسش به دنده ماشین نبود، استارت زد و ماشین کمی عقب آمد و روی پای امیرعلی رفت.قندم افتاد. محکم روی سرم زدم و گفتم: یا فاطمه زهرا، بچم!جیغ امیرعلی درآمده بود. راننده تاکسی هم بدون تلف کردن وقت، امیرعلی را به بیمارستان برد. پلیس آمد اما از آن جایی که کودک زیر دو سال تمام مسئولیتش با والدین است، راننده مقصر نشد. هرچند که راننده هم مرد خوبی بود و تمام تلاشش را برای امیرعلی کرد.انقدر بی حال و بی رمق بودم که نفهمیدم چطور به احمد زنگ زدم. احمد هم گوشی را قطع کرد و فورا خودش را به بیمارستان رساند. اصلا نگذاشت حرفی بزنم. جلو روی همه آدم ها، مرا به مشت و لگد گرفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستوپنجم
انگار قلبش مهربان تر از این حرف ها بود که بتواند به پسرکی تشر بزند.
- سو استفاده نکن بچه، برو اون دسته چکم رو بیار.چشمی گفت و دوباره وارد آن در کوچک کنار پیشخوان شد انگشت پایم را قفل پاشنه ی کفشم کردم و آن را از پایم بیرون آوردم.کفش ها را مرتب درون جاکفشی گذاشتم و وارد خانه شدم. گمان نمی کردم جز برای تحویل سفارش بعدی بخواهم از خانه بیرون بروم.اما با یادآوری خرید سیسمونی دخترک شیوا، بی اختیار لبخندی روز لب هم نشست، برای آن هرطور که شد وقتم را خالی می کردم و می رفتم.سال های درازی بود که صدای بازی های بچه ای در این خانه نپیچیده بود و انگار گرد غم همه جا ماشیده بودند، خانه ی بی بچه همین می شود دیگر.
-مامان، مامان کجایی؟مادر از اتاق خواب بیرون آمد. خداراشکر کردم که مجبور نشدم درخواستش را رد کنم.بعد از این همه کار و در آمد، هیچگاه پدر هزاری از من نگرفته بود،این بار هم می دانستم مادر دور از چشم او این پول را خواست.
-سلام دخترم، خسته نباشی.
-ممنون مامان جان.خسته روی مبل نشستم. حاضر به ساعت ها کار پشت میز بودم اما، یک لحظه هم از خانه بیرون نمی رفنم. این گرمای بی امان خورشید تمام جاکو قوت را از انسان می گرفت.کیفم را روی پایم گذاشتم و به دنبال چک گشتم. مادر هم آرام آرام آمد و کنارم نشست.کاغد چک را روی هوا تکان دادم که صورتش از هم واشد و من، تگان دنیا را برای خنده های او و پدر می دادم.کاغذ را از دستم گرفت و نگاهی به مبلغش کرد.
- فداتشم الهی دختر من، هر چند ک فکر نکنم لازم بشه.
-چرا؟
- بابات این ماه اضافه کار هم مونده، واسه همین حقوقش بیشتر شده، واسه همین شاید حقوقش کافی باشه.
- به هر حال من به این پول فعلا نیاز ندارم.کم پیش می آمد مادر اینگونه مهربان باشد و در این زمان ها، هر چه می خواستی می کرد.شاید منصفانه نبود درخواستی کنم اما، دلم برای بوی قرمه سبزی در خانه ضعف رفت.در کمد را باز کردم و چادر را اویزان کردم.
- چرا نداره که، خب بالاخره باید بریم بخریم.
- خب بعدا خودم و امیرعلی میریم بخریم دیگه... وای وای چرا اینطوری...
و صدای بوق در گوشم پیچید. با تعجب به صفحه ی موبایل نگاه کردم.
_
پارچه را روی میز رها کردم و از جایم بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و شروع به ماساژ دادن گردنم کردم. می ترسیدم آخر گردنم آسیب ببینید. شاید باید کارم را کمتر می کردم... نه، اگر کارم را کم می کردم، دیگر وقتم را با چه می گذراندم؟
هیچی همچون گلدوزی نمی توانست حالم را خوش کند، درد گردن که اهمیتی نداشت، داشت؟صفحه ی موبایل روی میز روشن شد و شروع کرد به زنگ خوردن. نام آقای شایسته روی ان خودنمایی می کرد.نگاهی به لیستی که داده بود کردم، هنوز زمان زیادی برای اتمامشان نیازدارم، اصلا خودش گفته بود ک زمان مهم نیست و هنوز یک هفته هم از ملاقاتمان نگذشته بود.شانه ای بالا انداختم و موبایل را برداشتم.
- سلام خانم حیدری، وقتتون بخیر.
- سلام، بفرمایید.
- خوب هستید ان اشالله؟خوب؟ خوب بودم؟ مثل هر روز بودم دیگر، نه می خندیدم و نه اشک می ریختم، نه درد داشتم و نه خوشبخت بودم، معمولی، مانند حال هر زنی که زندگی اش یکنواخت باشد. اما به اوچه می گفتم؟ خوب؟ بد؟ اگر می گفتم معمولی که نمی شد، اصلا...
یک جواب ساده بود دیگر.
-ممنون.
- ممنون یعنی خوب نیستید؟صدای ضعیفش انگار در کنارم بود، انگار تن صدایش گوش هایم را نوازش می کرد، انگار غم صدایش را برای خودم حس می کردم.و مرد می خواهد که بفهمد ممنون گفتن یک زن یعنی خوب نبودنش، زن که خوب باشد، اصلا نمی گذار تو حالش را بپرسی، به تمام دنیا فریاد می زند امروز عالیست، می خندد و صدای خنده هایش تا عرش می رود، جیغ می زند و برایش مهم نیست هزاران ممنوعه روبه رویش قرار بگیرند، به اوج می رسد و هیچ مردی را به قلب راه نمی دهد. زن که غم نداشته باشد دیگر ظلم نمی بینید، و مشکل ما زن ها همین غم داشتنمان بود، غمی که از زمان چشم باز کردن به دنبالمان بود.و من چه می گفتم تا او حالم را بفهمد؟
- مزاحمتون شدم که بگم سفارش جدید قبول می کنید؟و مرد می خواهد که معنای سکوت را بفهمد و بیخیال جواب شود
-ولی من هنوز قبلی ها رو تموم نکردم.
- نه نه، برای اونا عجله ای نیست، راستش رو بخواین یا خانمی اومده، میخواد برای جهزیه اش، یه طراح خاص رو روش گلدوزی کنه.
-طرح خاص؟
_ بله، و کمی هم سخته، فکر کنم فقط شما می تونید از پسش بر بیاید.
با تعریف نامحسوسش بی اختیار لبخندی زدم. حس شیرینی بود که تا عمق وجود آدم نفوذ می کرد و فورانی از انرژی آزاد می کرد.
- شاید منم نتونم.
- می تونید.با تحاکم حرفش، انگار واقعا باورم شد می توانم، انگار نمی توانی وجود نداشت، انگار وقتی او می گفت...
-الان تشریف میارید مغازه؟
- الان؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستوپنجم
از چشم های سارا خـون میبارید و محمود گفت:بغل اتاق ما نمیشه اونجا رو میخوام به اتاق خودم راه باز کنم و پذیرایش کنم لوازمتو میگم ببرن اتاق بغلی مامان و اونجا باشی بهتره.لبخند رو لبهام نشست و از چشم محمود مخفی نموند..زود برگشتیم اتاق و خوابیدیم.شبها دلم برای ننه تنگ میشد و براش فاتحه میخوندم و بعد میخوابیدم.از سرما به محمود چـسبیده بودم و اونم از تشک پایین افتاده بود.طبق معمول صبح که بیدار شدم نبود و رفته بود، انقدر آروم میرفت و سر و صدا نمیکرد که اصلا متوجه رفتنش نمیشدم.رفتم حموم و بعدش خودم اتاق رو مرتب میکردم که یکی از خدمه بدون در زدن جارو و دستمال به دست اومد داخل درهارو باز گذاشت و پنجره هارم باز کرد و با غر زدن زیر لب شروع کرد به تمیز کاری با اخم بهم گفت:از اینجا بلند شو میخوام زیرتم جارو کنم.داشتم موهامو خشک میکردم بلند بودن و یه خرمن و خشک کردنش مکافات رفتم رو طاقچه پنجره نشستم با حرص و عصبانیت گردگیری کرد و گفت:لباس چرکاتم بزار جلو در ببرم.خیلی از رفتارش عصبانی بودم یاد حرف محمود افتادم که گفت:ثابت کن زن منی و خانم این خونه.صدامو کلفت کردم و گفتم:برو از کمد بردار.تو جا خشکش زد...صدامو کلفت کردم و گفتم:برو از کمد بردارتو جا خشکش زد نه میتونست فـحشی بده نه دلش میخواست بره سمت کمد.اخم هامو ریختم و گفتم:مگه نمیشنوی برو از کمد بردار،، لبشو به دندون گرفت و رفت لباسهارو مچاله کرد و داشت از در پشت میرفت که گفتم:برگرد این درم ببند باز گذاشتی(درب جلو)میدیدم که قرمز شده حال منم بهتر از اون نبود ولی مجبور بودم لایق محمود باشم حالا که اونطوری عاشقش بودم بالاخره خودمو تو دلش جا میدادم.در و پنجره رو که بست جارو و دستمال به دست رفت چنان محکم در رو پشت سرش کـوبید که از جا پریدم.معصومه صدام زد و برای ناهار رفتیم..بعد ناهار عمو گفت کجا میری بشین ما فعلا تا چایی و میوه نخوریم نمیریم از اینجا بیرون.چقدر اون مرد رو دوست داشتم کاش اون پدر من بود.رباب از معصومه سراغ پسرهاشو از معصومه سراغ پسرهاشو گرفت و معصومه گفت:فقط میدونم رفتن شهر، چرا و واسه چی خبر ندارم.جو سنگین بود و من غریب ولی باید عادت میکردم.مریم تو بغل پدربزرگش شیرین زبونی میکرد و من دلم پاره پاره میشد هیچ وقت اقاجون حتی دستمم نگرفت.عمو کتشو پوشید و به مریم که آویز پاش شده بود گفت:عزیزم برم بیرون برات اومدنی خوراکی میخـرم پفک میخـرم ابنبات میخـرم.خاله رباب بغلش گرفت و چندبار محکم سر و صورتشو بوسید و گفت:اقاجونش ناراحتش نکن این دختر ناز منه تو بغلش بازی میدادش و من با چشم های مملو از حسادتم نگاه میکردم.عمو رفت و سارا چادر از سرش انداخت و به پشتی لم داد و گردی شکمشو نوازش کرد و گفت:خاله حالا پسر من بدنیابیاد عمو چیکار میکنه؟بعد دوتا نوه دختر یه پسر.دیدم که معصومه ناراحت شد ولی خاله جواب داد:سارا من خودم دختر ندارم ولی عاشق دخترم مخصوصا این دوتا فسقلی.معصومه که دیگه دست راستمه و تو هم دخترمی.نگاهش روی من خشکید و حرف رو لبهاش ماسید.سارا پوفی کرد و گفت:ولی هیچی جای پسر رو نمیگیره. مخصوصا واسه محمود خان این همه دارایی و مال بالاخره یه وارث نر میخواد یا نه.معصومه کفری شده بود و گفت:محمود مگه خودش عـ*قیمه که نتونه وارث بیاره؟سارا ابروهاشو بالا برد و گفت:نگفتم عقـ*یمه ولی مگه تنهایی هم میتونه بچه دار بشه.با خنده گفت:باید یه زن رو باردارکنه،من که پسر زام همه میگن هرچی بزام پسره چه بهتر که دها پسر بیارم.خاله لبخندی زد و گفت:من از خدامه این خونه پر بچه بشه زودتر این کوچولو بدنیا بیاد و عقدتون کنیم خیالمم راحته که بچه ام مادر و پدر بالای سرشه.داشتم خفه میشدم کاش برگشته بودم اتاق و اون حرفها رو نمیشنیدم.معصومه بجای من گفت:سارا جان تو نگران عقیـ*می خان داداش نباش میبینی که زنش شکر خدا سالمه...معصومه بجای من گفت:سارا جان تو نگران خان داداش نباش میبینی که زنش شکر خدا سالمه و ایشالا هرچه زودتر براش بچه میاره..سارا چشم ابرو چپ کرد وگفت:استغفرالله یعنی محمود از این که بوی قـ*اتل محمد رو میده بچه دار بشه داره دوماه میشه هنوز دختره چطور حامـ.*له بشه از هوا؟!خاله رباب زیر لب ولی واضح گفت:خیلی وقته اون دختر شده زن محمود خان.سارا خشکش زد و دیگه نمیدونست چی بگه؛ من از اون حالش خوشحال شدم و دنـ.بال معصومه که گفت:خاله بچه هارو بخوابونم راه افتادم رفتیم اتاقش.من مریم و خودش مژگان رو خوابوند...حرص میخورد و همش به سارا بدو بیراه میگفت.تا عصر همونجا موندیم و هوا داشت رو به تاریکی میرفت که سر و صدا به گوشم خورد، تو اتاقم نشسته بودم و از پنجره بیرون رو دیدم چندتا کارگر با چیزهایی تو دست به طرف اتاق من میومدن قلبم از تـرس شروع به تند زدن کرد اون دیگه چه مصیبتی بود، چادرمو محکم دورم پیچیدم و منتظر هر لحظه بودم..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستوپنجم
حنا تو ديگه خانوم خونه اى يادت نره كه رستم خان پشتته پس دلتو بهش قرص كن ميدونو بسپار بهش! مبادا خام بشى كه حرفاش فقط وعده و وعيده.هولم داد و گفت الانم برو تو اتاقت تا رستم خان سراغت نيومده از گیس اویزونم نکرده از اتاقت بيرون نيایی كمر به خونت بستن تا سر به نيستت نكنن ول كن نيستن!با ترس و لرز تشکر کردم برگشتم سرجام. خدايا اين چه قسمت و تقديرى بودتا الان ي جور مى ترسيدم از الان ي جور ديگه بايد مى ترسيدم.دست روى شكمم گذاشتم و گفتم: نميدونم دخترى يا پسرى اما نترس خودم هواتو دارم نميذارم گزندى بهت برسه!فقط طاقت بيار و به دنيا بيا!انقدرى موقع غذا درست كردن دله دزدى مى كردم كه الان از یکجا نشستن گرسنه ام شده بود و احساس ضعف مى كردم دير بود تا رستم سراغم بياد وقتى در باز شد و رستم با مجمعى كه توى دستش بود وارد شد از خوشحالى حتى دستم دراز نمى شد لقمه اى براى خودم بگيرم رستم زحمتشو كشيد و با خنده لقمه روداد بهم گفت حنا خجالت نداره تو زن منى و منم شوهرت!از امشب بايد بدون بهونه سر رو بالشی بذاری که من میذارم خجالت كشيدم حتى نتونستم لقمه رو از دستش بگيرم.همینکه سرش توى يقه ام رفت در به شدت باز شد سریع نشستم سرجام اما رستم خونسرد برگشت سمت در.کسی نبود جز خانم بزرگ رستم گفت مادر با زنم خلوت کردم اتاق در داره چرا مراعات نمیکنید؟خسته نشدین اینقد تو زندگیم سرک کشیدین؟منکه بچه نیستم!
دیگه اجازه نمیدم منو از زنم جدا کنید.خانم بزرگ با اخم و تخم گفت حیا کن رستم همین روزا خبر به گوش خان ده بغلی میرسه و عذا شروع میشه خودت و جمع کن ذلیل زن نشون نده که بهونه بدی دست پدرزنت.رستم گفت خون به پا میکنم بخواد بابت دخترش دست از پا خطا کنه.بخواد زور سرم بگه دخترش بیوه میشه.اصلا نمیخوام دختر و بیان ببرنش.طبق معمول خانم بزرگ همه رو از چشم من میدید اما شانسی که اورده بودم رستم از حالم غافل نمیشد.فردای اونروز به دستور رستم مشاطه اومد تا صورتم و رنگ و لعاب بده اما قبلش راهنمایی شدم سمت حموم خونوادگی ارباب.یکی کیسه میکشید منو یکی سرم و حنا میذاشت.یکیم سنگ پا میزد.حسابی شستن و رفتن.لباس تمیز که تنم شد حس کردم کم از پری دریایی ندارم.با سلام و صلوات و صورتی جدید بردنم اتاقم اما همچنان اجازه نداشتم هم سفره با ارباب و خانم بزرگ بشم هرچند انتظار هم نشینی باهاشون و نداشتم چون اگه به من بود میگفتم برای همیشه عمارت و ترک کنیم ولی میدونستم محاله چون رستم بعنوان تک پسر خان بود.
****
گله گوسفند ارباب و که از چرا میاوردن دزد زده.هنوز ارباب منگ بود که خبری مثل توپ پیچید!گندم زار ارباب که زیر کشت بوده تو اتیش سوخته!این چنین شد که ارباب بزرگ شخصا اومد به اتاقمون ی نگاه پر غضب بهم انداخت و به رستم گفت چخبره واسه خودت جشن ده روزه ح*جله گرفتی و از بیرون خبر نداری.بخاطر تو پدرزنت سرجنگ گرفته تا مارو به خاک سیاه نشونه ول کن نیست مقصر اینکه اموالم میسوزه تویی رستم واگرنه کی تاحالا همچین مصیبتایی کشیدم؟رستم از کوره در رفت از همون اتاقی که بودیم عربده زد خانجان کدوم گوری هستی تو کدوم سوراخی موش شدی زنیکه بی سرپا!برعلیه من لشکر میکنی؟جمع کنم ببرمت بندازمت در خونه بابات.خانم بزرگ اومد گفت رستم تورو به خدا کینه ها رو بیشتر نکن بذار با پدرت مسالمت امیز حلش کنیم ببینیم مزه دهن پدر زنت چیه؟اما رستم گفت نه میخوام دختر اجاق کورشون وپس بدم بهشون بگم گناهم چی بوده که دخترشونو نمیخواستم زورکی انداختین تو دامنم.عروس بیچاره هرچی گریه کرد گفت رستم خان عیب روم نذار اجاقم کوره بیوه ام نکن رستم گوشش بدهکار نبود.منم که طبق معمول سکوت کرده بودم مبادا انگشتای اتهام سمتم نشونه بره و کاسه کوزه ها سرم شکسته بشه.رستم بی توجه به دورش دست عروس بیچاره رو گرفت منم صدا زد گفت همراهم باش ارباب بزرگ گفت حق نداری رعیتمو جایی ببری رستم گفت رعیتت نیست زنمه مادر بچمه.هرچی خانم بزرگ و ارباب منع کردن به رفتنم رستم زیر بار نرفت. سوار اسب شدیم راه افتادیم طرف عمارتی جدید به نام پدرزن رستم.وقتی رسیدیم کمک کرد پیاده شدم اما دست خانجان و گرفت کشون کشون ببره گفتم رستم بی حرمتی نکن که هرکاری کنی مقصر من میشم.عمارتشون بزرگ تر از عمارت ما بود با کلی درخت و گلای خوشبو که هوش از سر ادم میبرد.همینکه پدر زن رستم خبردار شد رسیدیم اومد رو سکو و رستم گفت برات پیغوم فرستاده بودم دخترت و نمیخوام دلم جایی دیگه گیره بدبختش نکن اما تموم پیغومامو نادیده گرفتی بهت گفتم دست بهش نمیزنم مبادا بهش بی حرمتی کنم ولی بازم نقشه کشیدین هم ب*الینم کردینش زنم و با خودم اوردم تا شمام ببینی اصالت و زیبایی فقط پدر ارباب داشتن نیست.حالاکه میدونی دخترت نازاست و رسم براینه زنی نازا بود شوهرش حق داره زن دیگه ای بگیره این جنگ و جدلی که ساختی برای چیه؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_بیستوپنجم
یک قدم که به داخل خانه گذاشت، مهرزاد سر راهش سبز شد و گفت:منو نپیچون حورا خودت حالمو میبینی چقدر داغونم. می دونم دلتم نمیاد منو پس بزنی.
_یعنی می خواین از سر ترحم بهتون جواب بدم؟
_ نه ولی منو نپیچون مثل دفعات گذشته. خوشم نمیاد هی از ایده آل هات و ملاک هات برای ازدواج می گی. من همینیم که هستم.
چرا می خوای منو عوض کنی؟
_ من که نگفتم خودتون رو عوض کنین. هرکسی تو زندگیش مختاره تصمیم بگیره واسه خودش منم هیچوقت شما رو مجبور به تغییر دادن افکار و رفتارتون نکردم.فقط اونا رو گفتم که بدونین شخصیت شما و اونی که تو ذهن منه زمین تا آسمون با هم فرق داره.
من مال دنیای شما نیستم و نمی تونم باهاتون کنار بیام.
دنیایی که شما توش بزرگ شدین پر از ناز و نعمت بوده جز این اواخر که بخاطر من بهتون سخت گرفتن اما من از همون اول جز وقتی که خونه بابام زندگی می کردم.. از وقتی که پامو گذاشتم تو خونه شما.. دنیام پر شد از تاریکی و تنهایی.
نمی خوام این تفاوت ها علت جدایی فردامون باشه.
نمی خوام از سر هوس و حس های زود گذر جواب بدم و فردا پشیمون شم از اینکه چرا بیشتر فکر نکردم.
شما هم بهتره زندگی خودتون رو بخاطر من خراب نکنین و بزارین یک دختر مناسب از جنس خودتون براتون پیدا کنن نه کسی که پدر مادرتون چشم دیدنش رو ندارن.
فراموش کنین حورایی در کار بوده. اصلا از همون اول حورایی هم تو این خونه نبوده. اگرم بوده فقط... فقط برای غم وغصه و تنهایی بوده.
الانم برین کنار لطفا هر لحظه ممکنه مادرتون برسن.
از مهرزاد رد شد و به اتاقش رفت. مهرزاد هم بهت زده سرجایش ایستاده بود و انگار شکه شده بود.
همه حرفهای حورا حتی ذره ای اشکال نداشت. همش درست و منطقی بود اما کدام دل عاشقی منطق را ترجیح میداد به عشق؟
حورا کلافه مشغول بررسی برنامه اش بود که صدای در آمد و بعد هم مارال وارد شد.
_سلام حورایی.
_سلام خانم کوچولو بیا تو دم در واینستا عزیزم.
مارال در را بست و روی تخت حورا نشست و گفت: حورا جون من از صبح که شما واسه نماز بیدارم کردین تصمیم گرفتم نمازامو بخونم.
لبخند قشنگی روی لب های حورا نشست.
_آخه هر وقت میومدم نماز بخونم مامانم که متوجه میشد دعوام می کرد و چادر و جانمازم رو ازم می گرفت. الانماومدم ازتون دو تا خواهش کنم.
حورا جلو رفت و جلوی پایش زانو زد.
_ شما امر کن خانمی.
_ چادر و جانماز ندارم اگه شما دارین بهم بدین.
حورا با اشتیاق چادر و جانماز قبلی اش را که وقتی دبیرستان بود از آنها استفاده می کرد را به مارال داد و گفت: خب اوامر بعدی؟!
مارال لبخندی زد و گفت:راستش من ظهر به نماز جماعت نرسیدم برای همین تو مدرسه تنهایی خوندم. بعد تو رکعت دوم تشهدم رو فراموش کردم بخونم باید چیکار می کردم؟
_ خب ببین اگه قبل از اینکه رکوع رکعت سوم رو بری یادت اومده باید بشینی تشهد رو بخونی و دوباره بلند شی بقیه نمازت رو بخونی اما اگر تو رکوع یا بعدش یادت اومده باید بعد نماز تشهد رو قضا کنی.
_ یعنی چی؟
_یعنی بنابر احتیاط واجب باید دو تا سجده سهو بری.
_ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه
"بسم الله و بالله و توکلتُ علی الله اللهم صل علی محمد و آل محمد"
_آها ممنون حورا جونم. خیلی لطف کردی.
_ فدات بشم عزیزکم. فقط چادر و جانمازت رو نبر من موقع اذان برات میارم که مامانت نبینن باز ازت بگیرن.
_ اها آره باشه پیش شما.من برم که تکلیف ریاضی دارم، فعلا.
مارال که رفت حورا نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که لااقل توانسته مارال را به راه راست بکشاند.
خوشحال از اینکه مارال این همه به نمازش اهمیت می داد به سراغ برنامه اش رفت و به هدی زنگ زد.
_ سلام علیکم حاج خانم حورا. خوبیایی؟
_ سلام خانمی خوبم تو چطوری؟ چه می کنی؟ مامان اینا خوبن؟
_خوبم فدات بی کارم مونده بودم چی کار کنم که زنگیدی. حالا فرمایش؟
_بی ادب زنگ زدم از برنامه ات بپرسم.
_ برنامه چی؟؟؟
_ دانشگاه دیگه. مگه نمی خوای ادامه بدی؟ بیا انتخاب واحد کنیم.
_ وای حورا حوصله داری از دست تو. بزار یک مدت بدون درس زندگی کنیم
_ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن.
_ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم.
_ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش.
_ اوکی دوستی. فعلانی بای.
حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است.
دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود.گیج و در مانده ایستاده بود که صدای مونا به گوشش خورد: حورا تو ناهارو درست کن مامان نیست منم کلاس دارم. خدافظ
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_بیستوپنجم
-برو مرد. دست از سرم بردار. اگه کسی ما رو اینجا ببینه آبروم می ره.
با شنیدن حرفم نگاهش نرم شد. محبت چشماش اونقدر زیاد بود که دل من رو هم نرم می کرد. با مهربونی پرسید:
-باشه می ذارم بری فقط راستش رو بگو. نشان داری؟
آب دهنم رو قورت دادم. از عطش و ترس داشتم له له می زدم.
-نشان دارم، نشان کرده ام.
نگاه سیاوش روی چشمام چرخید.
- نه! نشان کرده نداری. اگه داشتی این موقع تنها نبودی، اگر نشان داشتی منو نجات نمی دادی.
هر کاری می کردم سیاوش حاضر نبود بذاره برم. چشم هام رو بستم و نفسی گرفتم باید یه فکری می کردم. اینجوری حاضر نبود دست از سرم برداره. لبهای خشکم رو روی فشار دادم.
سیاوش نزدیک تر شد. جوری که حس کردم فاصله ای نداریم. دست دراز می کرد تو آغوشش بودم. با صدایی آروم سر به سمتم خم کرد.
- راستش رو به من بگو دختر. به خدا چند روزه زا به راهتم. دلم پیشت گیره. دل سنگت از چیه که حاضر نیستی حرف بزنی؟
نگاهم روی نگاهش چرخید. دلم براش رفت. چقدر سیاوش خوب بود. همون مردی که یه عمر می خواستم و نداشتمش. اما حالا اینجا وسط این کوچه و میون این خونه های کاهگلی اسیرم کرده بود و فقط یه چیز می پرسید: نشان کرده دارم یا نه.
-تروخدا بگو نشان کرده نداری. بگو تا دلم آروم بگیره.
نفس نصفه ای کشیدم. بهتر بود از راه دیگه ای می رفتم. اگه همینجور پیش می رفتم، سیاوش می خواست نام و نشونی نشون کرده ام رو هم بدونه. تصمیم دیگه ای گرفتم و گفتم:
-باشه تو بردی. نشان کرده ندارم.
نگاهش ستاره بارون شد. نفس راحتی کشید و لبخند زد.
-می دانستم به خدا می دانستم، می خوام... می خوام بیام خواستگاریت.
جگرم آتیش گرفت. چه رویایی قشنگی بود که سیاوش به خواستگاریم بیاد و دستم رو بگیره و از جایی که همه منو به شکل یه مرد می بینن ببره. اما می دونستم نشدنیه. آقا تا وقتی جان به تن داشت نمی ذاشت به آرزوم برسم. و حالا باید کاری می کردم تا دست از سرم برداره. باید می رفتم و بعد از اون پشت دستم رو داغ می کردم تا دیگه لباس خانم جان رو نپوشم.
-کجا بجورمت؟
لب رو هم فشردم. نام و نشونیم رو می خواست. باید چه می کردم؟ بالاخره تصمیمم رو گرفتم. سیاوش حاضر نبود کوتاه بیاد. باید یه جوری دست به سرش می کردم.
-همینجا خانه دارم. به هر کسی بگی «خانۀ بی بی گل» میشناسه. ولی الان باید برم.
و چرخیدم که کمی نرم شد و قدمی عقب گذاشت.
-پس بیام؟
تو نگاه نگران و مهربونش غرق شدم. کی فکرشو می کرد یه روزی با این نگاهش دلم رو هوایی کنه. دل لوران رو. سری به معنی آره تکون دادم که دست از سرم برداره. تا وقتی خیالش راحت نمی شد نمی ذاشت برم.
-بیا با آقام حرف بزن؛ ولی الان باید برم.
صدای زمزمه اش رو شنیدم:
-نومت چیه؟
اسمم؟ من که اسم واقعیم لوران بود. هیچ وقت هیچ اسم دخترانه ای نداشتم اما خانم جانم همیشه دوست داشتم اسمم رو «ریشنا» بذاره.
ناراحت و سنگین لب زدم:
-ریشنا. اسمم ریشناست
با شنیدن اسمی که خانم جان دوست داشت، صورتش نورانی شد.
-چقدر نومت قشنگه. درست مثل خودت.
چارقد تو دستم مشت شد. دلم مثل یه پرنده پر پر می زد. چرا سیاوش اینقدر شیرین و مهربون شده بود؟
از بین لبهای خشکم نفس گرفتم.
-باید برم.
سنگین شد و لبخند از رو لبش پر کشید.
-دست و دلم نمی ره بذارم بری. اگه بری و پیدات نکنم چه؟ اگه دوباره هیچ جا اثری از آثارت نباشه چی؟
لب گزیدم. سیاوش به هیچ صراطی مستقیم نبود. انگار تا قانعش نمی کردم ولم نمی کرد. باید حواسش رو پرت می کردم.
قدمی به سمتش رفتم که چشمهای سیاوش چل چراغون شد. نفسی گرفتم. چقدر از خودم بدم میومد که باید همچین بازی ای در می آوردم اما چاره ای نداشتم. تو نگاهش زل زدم و گفتم:
- منم از روزی که دیدمت، خاطرخوات شدم.
نگاه سیاوش شیرین شد. قلبم گرفت. چقدر سیاوش رو دوست داشتم. ولی نمی تونستم باهاش باشم.
نفس راحتی کشید و با خوشحالی پرسید:
-پس تو هم منو دوست داری؟ خداروشکر. می دونی چند روزه زابراهتم؟ همش می ترسیدم نشان کرده داشته باشی یا نتونم پیدات کنم. خدا به دلم انداخت که دنبال کاروان عروس بیام.
- منم چند روزه خواب و خوراک ندارم .
نگاه سیاوش پر از امید شد. با صدایی مهربون که دلم رو مچاله می کرد گفت:
-میام خواستگاریت، میام و از آقات خواستگاریت می کنم.
چشمام سوخت. وقتی اینجوری با امید و آرزو بهم نگاه می کرد از خودم بدم میومد.
-منتظرم بیا؛ ولی الان باید برم. بزار برم.
سری تکون داد. خواست عقب بکشه که گفت:
-نمیخوای اسمم رو بدونی؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii