eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.2هزار دنبال‌کننده
87 عکس
473 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
دست به دیوار نمناک سردابه گرفتم. کاهگل های نمناک روی دستم نشست. بوی خاک، بوی نم، بوی خفگی نفسم رو بند می آورد. هرچی پایین تر می رفتم هوا خنک و خنک تر می شد. تا اینکه بالاخره به سردابه رسیدم و لرز تو جونم نشست. سطلم رو توی آب انداختم و به زحمت کشیدم که با صدای پایی برگشتم مردی از بالای پله ها پایین می اومد. توی تاریکی به سختی میتونستم ببینمش. فانوس رو بالا بردم و پرسیدم: -ها کیه؟ صدایی نشنیدم و فقط صدای قدم ها پایین و پایین تر میومد. -بتول تویی؟ زبیح تویی؟ تا اینکه سطل پر از آب رو بالا کشیدم و سعی کردم بلند شم که همین که برگشتم با ضربه‌ای که به کمرم خورد، سطل از دستم جدا شد و با صورت وسط آب سرد سردابه افتادم.آب سرد نفسم رو بند آورد. به سختی نفس گرفتم و از زیر آب بیرون اومدم. شنا بلد نبودم و به سرفه افتاده بودم . آب تا توی حلقم رفت و نفس کم آورده بودم. میون تاریکی سردابه دست و پا می زدم و چیزی نمی دیدم. تو تاریک روشنایی مردی رو دیدم که لب سردابه وایساده و دست به کمر منو نگاه میکنه. زیر آب رفتم و بالا اومدم و دست و پا زدم و کمک خواستم: -به داد... به دادم برس! نجاتم... بده. اما مرد همونجور وایساده بود و کمکی نمی کرد. مرد فانوس رو برداشت و بالا آورد. نیشخند عماد رو که دیدم چهارستون تنم لرزید. التماس کردم: -عماد به دادم برس! عماد فقط با چشمای سرد و سخت به من نگاه میکرد. -عماد التماس می کنم. و باز هم آب خوردم. قلوپ قلوپ. نفسم بالا نمیومد. کم کم از این همه زحمت و دست و پای بی خود، خسته شدم و دست و پام شل شد. باز هم تلاش کردم. اما سنگین تر از قبل کف آب می رفتم. کم کم مرگ رو به چشمام می دیدم. انگار عماد نمیخواست منو ببخشه. نالیدم: -عم... اد. و بالاخره نا امید و خسته از نفس افتادم. کم کم داشتم تو دل سیاهی آب فرو می رفتم و از بی نفسی گوش هام پر شده بود که بالاخره سایه ای میون آپ پرید. دستی دستمو کشید و بالا اورد. خودم رو به دستی که منو بالا می کشید، سپردم و روی آب بالا کشیده شدم. سبک مثل یه پر بدون حرکت بالا رفتم. همین که سر از آب در آوردم نفس سنگینی گرفتم و از اون همه بی نفسی به له له افتادم و سرفه ام گرفت. آب از دهن و دماغم بیرون میزد. به لب چاله رسیدم روی آجر های خاکی دست انداختم و خودمو به زحمت بالا کشیدم. عماد هم با من بیرون اومد. روی زمین افتادم و بازهم سرفه کردم. از اون همه تقلا نفسی برام نمونده بود و داشتم خفه می شدم. هنوز حالم خوش نشده بود که عماد بی هوا شونه ام رو چرخوند. از گیجی چرخیدم که بازوشو روی گردنم گذاشت. چشمام از ترس گشاد شد. چیکار میکرد؟ میخواست خفه ام کنه؟ بازوشو محکم فشار داد و نفسم رو گرفت. حالم هنوز جا نیومده بود و میخواست خفم کنه؟ دست و پا زدم و خواستم دستش رو کنار بزنم. -ولم کن، ولم کن عماد. از جونم بگذر. تو تاریک روشنایی نور فانوس چشماش برق می زد. -ولت کنم؟ تازه گیرت آوردم. می خوام خونت رو بریزم. و بی هوا چاقوشو زیر گردنم گذاشت. دلم هری ریخت. واقعا می خواست منو بکشه؟ -می خوام اونقدر زجرت بدم که مرگتو از خدا بخوای. تو این بلا رو سر سیاوش اوردی، تو دیوانه اش کردی! تو کاری کردی که اون سیاوش خوب و مظلوم مثل حیوون ها بشه. میدونی باهاش چیکار کردی؟ و چاقو رو بالا تر آورد جوری که فکر کردم می خواد کورم کنه. دستش رو عقب زدم و سعی کردم خودم رو بیرون بکشم. اما قدرت عماد کجا و قدرت من کجا؟ -ازم بگذر عماد. و از سر بیچاری و دردی که به دلم بود به گریه افتادم. خدایا این چه بلایی بود به سرم اومد؟ زیر پیکر عماد می لرزیدم و گریه می کردم. -ازم... بگذر ع... ماد، بگذر. نگاه عماد رو چشمام چرخید و بالاخره آروم آروم دستش باز شد و تونستم نفس بکشم. به سختی به سرفه افتادم و زمین رو چنگ زدم تا خودمو نجات بدم. بی حال و ناتوان خودمو عقب کشیدم و به دیواره سردابه تکیه دادم. از همونجا عمادِ سراپا خیس رو دیدم که با چاقوی دستش به من نگاه میکرد. اشکام میریخت. نفس نفس میزدم و حتی نای فرار کردن هم نداشتم. عماد با نفرت چاقوش رو به سمتم گرفت و غرید: -از من بترس لوران. یه روزی بالاخره نفست رو میبرم. با شنیدن حرفش صدای گریه ام بلند شد و با سوز به هق هق گریه کردم. صدای فریادش رو گوش هام رو پر کرد. -برای چی گریه می کنی؟ مگه نمیخواستی انتقام بگیری؟ پس پاش بمون. مگه نمیخواستی سیاوش رو بکشی؟ پس پاش بمون. صدای نالم بلندتر شد و تمام سرداب رو گرفت. عماد بلند شد و بالای سرم وایساد. -چقدر کثیفی، چقدر لجنی، حالم به هم میخوره ببینمت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
و آب دهنشو زیر پام تف کرد و به سنگینی از پله ها بالا رفت. سر به سردابه تکیه دادم و بی حال و بی جون اشک ریختم. بالاخره وقتی یک دل سیر گریه کردم و حالم کمی جام اومد از جا بلند شدم. سطل آب رو پر کردم و از سردابه بیرون اومدم. چند نفری منتظرم وایساده بودن. با دیدنم زن ها ترسیده عقب کشیدن. خاتون جلو اومد و با دیدنم ابرو در هم کشید: -چه شده دختر؟ چرا سراپا خیسی؟ -هیچی خاتون. حواسم نبود افتادم تو آب سردابه. زن نگاهی به سر تا پام کرد و با شک پرسید: -پس چرا لباسای عماد خیس بود؟ چشم ازش گرفتم و به دروغ گفتم: -خدا خیرش بده، نجاتم داد. داشتم غرق میشدم. خاتون چپ چپ نگاهم کرد. میدونست دروغ میگم اما حرفی نزد. بالاخره کشون کشون سطل آب رو بردم و بدون اینکه حرفی بزنم خودم رو روی زیر انداز روی کاه ها ولو کردم. دیگه رمقی برای کار کردن نداشتم. هنوز چشمهام روی هم نرفته بود که در باز شد. به دلم برات شد خاتون برای جواب گرفتن اومده. پا به اصطبل گذاشت و پا پی ام شد. -چه شد؟ برای چه خیس آب بودی؟ راستش رو به من بگو. با غصه روی زیرانداز نشستم. -عماد خاتون، عماد بلای جونم شده. سیاوش کم بود، عماد هم عزرائیلم شده. به تریج قبای خاتون برخورد. سرش سلامت، همیشه هوام رو داشت. -عماد بی جا کرده. و بلند شد که دستش رو گرفتم. -ولش کن خاتون. میترسم عصبانی بشه و خونم رو تو شیشه کنه. خاتون شل شد و نشست. با محبت دست رو موهای سرم کشید: -دختر چرا زبون به دهن گرفتی؟ چرا نمیگی کی بوده که این بلا رو سر سیاوش آورده؟ غصه هام بیشتر شد و لبهام رو لرزوند. هنوز از ترس چهار ستون بدنم می لرزید و قوای جواب دادن به خاتون رو نداشتم. -خاتون به دادم برس. استخوان لای زخمم نشو. جون عزیزت نمک رو زخمم نپاش. بذار به دردم بسوزم و بسازم. با غیض اخمی کرد. -پس زبون به دهن می گیری؟ دستهاش رو با محبت گرفتم. دستهای زبرش پر از مهربونی بود. -خاتون جون یه کسایی از خودمون مهمتره. نمیتونیم داغشونو ببینیم و لب ببندیم. -تا کی می خوای تقاص گناه نکرده رو پس بدی؟ -تا وقتی جون داشته باشم، دندون رو جیگر می ذارم تا سیاوش آروم بشه. حق داره... حق داره با من اینکارو کنه. عماد هم با من بیرون اومد. روی زمین افتادم و بازهم سرفه کردم. از اون همه تقلا نفسی برام نمونده بود و داشتم خفه می شدم. هنوز حالم خوش نشده بود که عماد بی هوا شونه ام رو چرخوند. از گیجی چرخیدم که بازوشو روی گردنم گذاشت. چشمام از ترس گشاد شد. چیکار میکرد؟ میخواست خفه ام کنه؟ بازوشو محکم فشار داد و نفسم رو گرفت. حالم هنوز جا نیومده بود و میخواست خفم کنه؟ دست و پا زدم و خواستم دستش رو کنار بزنم. -ولم کن، ولم کن عماد. از جونم بگذر. تو تاریک روشنایی نور فانوس چشماش برق می زد. -ولت کنم؟ تازه گیرت آوردم. می خوام خونت رو بریزم. و بی هوا چاقوشو زیر گردنم گذاشت. دلم هری ریخت. واقعا می خواست منو بکشه؟ -می خوام اونقدر زجرت بدم که مرگتو از خدا بخوای. تو این بلا رو سر سیاوش اوردی، تو دیوانه اش کردی! تو کاری کردی که اون سیاوش خوب و مظلوم مثل حیوون ها بشه. میدونی باهاش چیکار کردی؟ و چاقو رو بالا تر آورد جوری که فکر کردم می خواد کورم کنه. دستش رو عقب زدم و سعی کردم خودم رو بیرون بکشم. اما قدرت عماد کجا و قدرت من کجا؟ -ازم بگذر عماد. و از سر بیچاری و دردی که به دلم بود به گریه افتادم. خدایا این چه بلایی بود به سرم اومد؟ زیر پیکر عماد می لرزیدم و گریه می کردم. -ازم... بگذر ع... ماد، بگذر. نگاه عماد رو چشمام چرخید و بالاخره آروم آروم دستش باز شد و تونستم نفس بکشم. به سختی به سرفه افتادم و زمین رو چنگ زدم تا خودمو نجات بدم. بی حال و ناتوان خودمو عقب کشیدم و به دیواره سردابه تکیه دادم. از همونجا عمادِ سراپا خیس رو دیدم که با چاقوی دستش به من نگاه میکرد. اشکام میریخت. نفس نفس میزدم و حتی نای فرار کردن هم نداشتم. عماد با نفرت چاقوش رو به سمتم گرفت و غرید: -از من بترس لوران. یه روزی بالاخره نفست رو میبرم. با شنیدن حرفش صدای گریه ام بلند شد و با سوز به هق هق گریه کردم. صدای فریادش رو گوش هام رو پر کرد. -برای چی گریه می کنی؟ مگه نمیخواستی انتقام بگیری؟ پس پاش بمون. مگه نمیخواستی سیاوش رو بکشی؟ پس پاش بمون. صدای نالم بلندتر شد و تمام سرداب رو گرفت. عماد بلند شد و بالای سرم وایساد. -چقدر کثیفی، چقدر لجنی، حالم به هم میخوره ببینمت ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-سیاوش حق داره؛ اما عماد نه، دستشو قلم می کنم. لبخندی به مهربونیش زدم. خاتونِ شیرین من، بدون خاتون تا حالا صد دفعه دق کرده بودم. دستهام رو دورش حلقه کردم. -خودت دانی عماد رو حساب رفاقت این کارو میکنه خاتون. سیاوش رو مثل برادرش دوست داره. نمیشه بهش خرده گرفت. خاتون با ناراحتی سر تکون داد. -چه کنم؟ دلم برات کبابه. وقتی می بینم دندون رو جیگر گذاشتی و حرفی نمی زنی، دلم خون میشه. ای کاش اون بی وجدانی که این بلا رو سرت آورد، خودش به حرف میومد تا تو هم نفس می گرفتی. و از جا بلند شد و با نگاه ناراحتی بیرون رفت. من موندم و ترسی که از عماد داشتم. -آخ عماد، آخ سیاوش ای کاش میدونستید که من اینکاره نبودم. که اون گلوله لعنتی رو من به سیاوش شلیک نکردم. اما چه کنم باید گناه آقاجانم رو به دوش بکشم و شماها رو آروم. روزهام اونقدر سخت می گذشت که یه وقتایی آرزوی مردن میکردم. کار کردن تو عمارت سیاوش برام زجر هر روزه بود. کلفتها اذیتم میکردن و کارهای عمارت رو سرم هوار می کردن. اصطبل تمیز کردن سخت بود باید ظرف ها رو تو سرمای شب می سابیدم و تو مطبخ غذا می پختم و از جنگل هیزم می‌آوردم. هرچی کار مردونه و زنونه، به گردنم بود. اون هم برای دختر ناز پرونده ای مثل من. می سوختم، می ساختم و دم نمیزدم. عماد هم این وسط بلای جونم شده بود و رهام نمیکرد. عماد مثل جانی سراغم میومد و جونم رو میگرفت. زندگیم اونقدر سخت شده بود که همش به فرار فکر میکردم اما بازهم به خاطر جون آقاجانم می ترسیدم که مبادا بلایی به سرش بیاد و می موندم تا سیاوش آروم بگیره شاید یه روزی دست از سر من و آقاجانم برداره. تو این روزها حتی سیاوش رو هم به زحمت می دیدم. خاتون می گفت روزها سرش رو با کار گرم می کنه و شبها الواتی می کنه. منم صبح تا شب خودم رو مشغول کارها می کردم تا سیاوش رو نبینم و داغش رو تازه نکنم. شاید اگه روزها می گذشت می تونست خیانت رفیقشو فراموش کنه. با دستای زخمی و پر تاول، هیزم ها رو روی هم گذاشتم. خس و خاشاک سرانگشتام رو چاک چاک کرد و خون دوباره بیرون زد. نگاهم به دستم افتاد. پر از تاول و زخم بود انگار این دست ها قرار بود تا آخر عمر پر از زخم بمونه. هیزم ها رو کپه کردم و با کنفی به هم بستم. همین که خواستم بلند کنم، قد و قامت عماد رو دیدم که سوار بر اسب جلو میومد. خرامان خرامان. با چشم هایی ریز شده به من نگاه میکرد. چشم گرفتم و اهمیتی ندادم. تو این چند وقت اینقدر عماد اذیتم کرده بود که با دیدنش تن و بدنم میلرزید. کپه رو بلند کردم و قدم جلو گذاشتم که بالاخره با اسبش رسید. سر به زیر انداختم و خواستم از کنار اسبش رد بشم که صدام زد. -های لوران. سرجام وایسادم و سر بلند کردم. منتظر شدم تا دوباره به جونم غر بزنه. -این دسته هیزم که خیلی کمه. برو یه دسته دیگه جمع کن. چشمامو بستم. همین حالا هم دسته هیزم سنگین بود و روی گرده ام سنگینی میکرد؛ اما حرفی هم نمی تونستم بزنم. دسته هیزم رو روی زمین گذاشتم و دوباره هیزم های باقی مونده رو دسته کردم و با دستۀ قبلی رو دوشم انداختم. کمرم زیر بار هیزمها خم شد اما لب بستم و حرفی نزدم. عماد فقط دنبال بونه می گشت تا اذیتم کنه و نمی خواستم گزک دستش بدم. به سختی قدم برداشتم و به راه افتادم. عماد شونه به شونه ام با اسب جلو میومد. میدونستم دوباره بیکار شده و می خواد دعوا بگیره. -روزی که میخواستی به سیاوش شلیک کنی فکر میکردی کارت به اینجا بکشه؟ حرفی نزدم. چشمامو رو هم گذاشتم و هن هن کنان بنه رو جلو بردم. -راستی چی شد که پسر شدی؟ از قبل نقشه اش رو کشیده بودی؟ از قصد میخواستی به سیاوش نزدیک بشی یا میخواستی مردم رو گول بزنی؟ باز هم حرفی نزدم. عماد با پا به بنه ضربه ای زد که کج شدم و نزدیک بود هیزم ها بریزه. صاف وایسادم و با اخم های درهم بهش نگاه کردم. با اینکه به خودم میگفتم رو حرفش حرف نزنم و کاری به کارش نداشته باشم اما اینقدر اذیتم می کرد که جونم رو به لبم می رسوند. -چته عماد؟ دردت چیه؟ چی میخوای از جونم؟ دست به کمر شد و سمتم خم. وقتی با اون چشم های ریزی که زیر ابروهای پهنش پنهون بود، نگاهم می کرد، واقعا ترسناک می شد. انگار می خواست چاقو به جونم بکشه و تو یه چشم بهم زدن خلاصم کنه. -جونت رو می خوام ضعیفه. حیف که از مردی به دوره؛ وگرنه می دادمت دست نوچه هام تا یه دلی از عزا در بیارن. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از فکری که تو سرش بود چهار ستون بدنم لرزید. خداروشکر که حداقل یه جو معرفت داشت وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرم میاره. از ترس قدمی عقب گذاشتم و عماد ترسم رو بو کشید و لبخند ترسناکی زد. -نترس فعلا باهات کاری ندارم. خان گفته باید کلفتی کنی. میخواد تا جون داری ازت کار بکشه. بعدم خدا رو چه دیدی! شاید تورو داد دست نوچه هام. اون وقته که من می مونم و تو و خونی که قراره بریزم. لبهام لرزید. خودم می دونستم قرار نبود به این راحتی خلاص بشم اما چرا پا بیخ گلوم گذاشته بود و اذیتم می کرد. - تا کی می خوای بلای جونم بشی؟ چی از جونم میخوای؟ اگه چشم دیدنم رو نداری، چرا نمی کشی و راحتم نمیکنی؟ مرگ یه بار، شیون هم یه بار. خلاصم کن مرد! -من که از خدامه. دلم می خواد همین الان خونت رو بریزم. اما سیاوش خان نمیزاره. نمیدونم چه ورد و جادویی خوندی که هنوز زنده ات رو میخواد؟ من بودم تا حالا صد دفعه نفست رو بریده بودم. غصه تو دلم نشست و زیر لب زمزمه کردم: -منم همینو می خوام. ای کاش سیاوش تمومش می کرد. نعره کشید: -سیاوش خــــان! یادت که نرفته. خان بالاده! سیاوش خان! اسمش رو به زبون کثیفت نیار، نجس! چشمام رو بستم و نفسی گرفتم. بنه رو روی گرده ام بالاتر کشیدم و چرخیدم تا به راهم ادامه بدم که ضربه ای به پشتم زد. قبل از اینکه بتونم خودم رو نگه دارم از جلو با صورت روی زمین افتادم و هیزم ها پخش شد. کم کم عصبانی میشدم. اگه سیاوش اینکارو میکرد، حرفی نبود. اما عماد حق نداشت. انگار هر چی با عماد مدارا می کردم بدتر جری می شد. دستهام رو مشت کردم. نفرت و عصبانیت لوران سابق تو وجودم نشست. از جا بلند شدم و با ناراحتی و عصبانیت هیزم ها رو جمع کردم. مدام نفس می گرفتم تا آروم بشم. بالاخره بعد از اینکه بنه رو جمع کردم دوباره روی کولم انداختم و به راه افتادم. دستهام از جمع کردن شاخ و بنه شرحه شرحه شده بود دستام رو دور بند کنفی مشت کردم و درد تا پس سرم رفت. راهم رو پیش گرفتم که باز هم با پا ضربه ای به بنه زد. اینبار حواسم رو جمع کرده بودم و سر پا وایسادم. اما عصبانیتم سر به فلک گذاشت. - کار کن هر جایی. بخور و بخواب بسه. دیگه طاقت نیاوردم. مشت دستم رو باز کردم و بنه روی زمین آوار و خاک بلند شد. مرگ یه بار شیون یه بار. نهایت خونم رو می ریخت و خلاصم می کرد. بسه هر چی زور گفت و دم نزدم. بدون اینکه دستی به هیزم ها بزنم به راه افتادم. صداشو شنیدم: -هوی کجا میری؟ گوش ندادم. معلوم بود که عصبانی شده. به جهنم بزار اونقدر عصبانی بشه که منو بکشه و خیالمو راحت کنه. قرار نبود که هر روز و هر روز منو بکشه و زنده کنه. صداشو شنیدم: -برگرد، برگرد اینجا! ولی به حرفش گوش ندادم. اسبش رو هی کرد و به سمتم اومد. صدای سم اسبش رو شنیدم که به سرعت نزدیک میشد. یه لحظه چرخیدم که اسب از کنارم مثل باد رد شد. نامرد می خواست از پشت با اسبش بهم بزنه. عماد اسب رو هی کرد و دوباره به سمتم چرخید. خواست به سمتم بیاد که قدمی دوباره عقب گذاشتم. عماد دهنی اسب رو کشید و اسب روی دو پا بلند شد. نزدیک بود زیر سم های اسب له بشم که عقب کشیدم و داد زدم: -هوی عماد من از سیاوش نمی ترسم، از تو بترسم؟ بسه هر چی قاتل جونم شدی. می خوای بکشی، بکش! این خیمه شب بازیا چیه؟ اسم خودت رو می ذاری مرد؟ عماد که عصبانی شده بود از اسب پایین اومد و یقه ام رو چسبید. -تو حرف از مردونگی نزن که تف به هر چی مردونگیه. حیف که لچک به سری! سینه سپر کردم و داد زدم. -اگه لچک به سرم، حداقل اینقدر جربزه دارم که تفنگ به دست بگیرم و شلیک کنم. تو چی؟ از یه ضعیفه هم کمتری! فکر می‌کنی مردونگیه برای ضعیف تر از خودت شاخ و شونه بکشی؟ اگه میخوای بکشی، تموم کن. اگه نمی خوای ولم کن. قاتل جونم شدی؟ عزرائیلم شدی؟ تا کی میخوای تف و لعنتم کنی؟ یه کاری کردم تموم شد. خطا کردم، پاشم وایسادم و تاوانش رو پس میدم. فکر می کنی زندگی تو عمارت سیاوش راحته؟ فکر می کنی زندگی زیر دست تویی که هر روز و هر شب قاتلم شدی راحته؟ ولی ماندم، مردانه ماندم. به جای اینکه که فرار کنم ماندم تا جواب پس بدم. پس تو دیگه خوره جونم نشو. دست از سرم بردار عماد بیـــگ! و اسمش رو فریاد زدم. عماد بر عکس قبل لب بست و حرفی نزد. نگاهش روی چشام چرخید. هر دو از حرص و عصبانیت نفس نفس میزدیم و مثل دو جانی بهم نگاه می کردیم. بالاخره یقه ام رو محکم ول کرد و سوار اسب شد. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-فکر نکن ولت می کنم لوران! اونقدر زجرت می دم که خودتو خلاص کنی. دهنی اسب رو کشید و چرخید و تاخت و رفت. زانوهام شل شد همونجا روی زمین پر از شاخ و برگ آوار شدم. امان از دست تو عماد، امان. اشکام بالاخره جاری شد و صدای گریه ام بلند. از همون جا داد زدم: -عماد! حلالت نمی کنــــم بلاخره اونقدر گریه کردم که هوا تاریک شد. بار و بنه رو جمع کردم و تو تاریکی به سمت خونه رفتم. صدای گرگ از هر طرف می اومد ولی من دست از جان شسته بودم. تا وقتی عماد و سیاوش بودن چه ترسی از حیوون های جنگل داشتم؟ همین که حیاط عمارت رو دیدم نفسی گرفتم. خاتون چشم به راهم با فانوس وایساده بود. دلم برای مادرگری هاش سوخت. فقط خاتون بود که هوام رو داشت و نفسم رو تازه می کرد. -کجا ماندی دختر؟ -راه رو گم کردم خاتون. چشم غره ای رفت. خوب می دونست دروغ گفتم. -پس چرا گریه کردی؟ چرا چشمات خونه؟ -ول کن خاتون، دست رو دلم نزار. و هیزم ها رو کنار کلبۀ چوبی بردم که همیشه هیزوم ها رو میزاشتیم. همین که سربلند کردم نگاه تیزه عماد رو دیدم. کمر راست کردم و مستقیم بهش زل زدم.. با خودم عهد کرده بودم دیگه ازش نترسم. با اینکه عماد یک سره برام شاخ و شونه می کشید اما می دونستم فعلا قرار نیست جونم رو بگیره و همین من رو شیر می کرد. بالاخره عماد اخمی کرد و چرخید و با قدم های محکم میون تاریکی عمارت گم شد. نفسی گرفتم و خسته و کوفته به سمت اصطبل رفتم. ولی عماد که دست بردار نبود. کار کردنم یه درد بود و عماد هزارون درد. ول نمی کرد. دست از سرم بر نمی داشت و بالاخره اتفاقی که نباید افتاد. من و عماد به جون هم افتادیم. *** با دیدن دختر رباب که به مجمع بزرگ تو مطبخ ناخنک زد، لبخندی زدم. این دختر بچۀ کوچولو و شیطون با اون لپای سرخش حالم رو خوب می کرد. کلوچه ای برداشت و دویید. با خنده به دویدنش نگاه کردم. صفیّه دختر ریزه میزه و کوچولویی بود که با ما بزرگ می شد و توی عمارت خان می چرخید. مجمع رو برداشتم و از مطبخ بیرون زدم که با سر و صدا و هیاهویی به سمت حیاط عمارت چرخیدم. . چه خبر شده؟ برای چی کلفت ها و نوکرها جمع شدن؟ با اینکه وجود من برای سیاوش و عماد سنگین بود و مدام آزارم می دادن اما هیچ مشکلی بین کلفت ها و نوکرها نبود. همه با هم کنار میومدن و هر کسی سرش تو کار خودش بود. خاتون به کسی اجازه نمی داد پاشو از گیلمش درازتر کنه اما حالا کلفت ها دور هم جمع شده بودن. جلو رفتم و جلوتر. مجمع بزرگ رو به خودم چسبوندم و از بین کلفت ها جلو رفتم. -چه خبر شده؟ صدای گریه صفیّه رو شنیدم. صفیه بود؟ دیگه صبر نکردم و با هول و ولا جلوتر رفتم. چه خبر شده چرا صفیه جیغ می زد؟ همین که جمعیت رو کنار زدم با دیدن عماد که بچه رو روی پاش گذاشته و محکم پشتش می زد، نفسم گرفت. نگاهم به مادرش رباب رسید که یه گوشه وایساده بود و گریه می کرد. خدایا عماد عقلش رو خورده؟ چرا بچه رو به باد کتک گرفته بود؟ مجمع رو دست یکی از کلفت ها دادم و جلو رفتم و داد زدم.: -عماد چه میکنی؟ زورت به بچه رسیده؟ و بدون اینکه به فکر عاقبت این خروش باشم، به تندی صفیه رو از روی پای عماد برداشتم. نگاهم به صفیه افتاد که از گریه کبود شده بود و هق می زد. عماد از جا بلند شد که دست صفیه رو گرفتم و پشتم بردم. بیچاره رباب حتی جرات نمی کرد قدم جلو بذاره و هوادار دخترش بشه. عماد با دیدن کارم چشماش گشاد شد و به تریج قباش برخورد. -چه غلطی کردی ضعیفه؟ از کی تا حالا غلط اضافه می کنی؟ نمی دونم چرا اینقدر نترس شده بودم. شاید به خاطر زجر های عماد بود. من دیگه از چیزی نمی ترسیدم. جلو رفتم و سر بالا بردم تا مستقیم تو چشماش زل بزنم. -چیکارش داری؟ چرا کتکش میزنی؟ عماد با چشمهای وق زد و درشت دست به کمر شد و گفت: -چه غلطا. روت زیاد شده سلیطه؟ حالا تو روی من می مانی؟ نه از نعره هاش ترسیدم، نه از ابروهای گره خورده اش. صورت به صورتش داد زدم: - بچه رو چرا میزنی عماد؟ بچه چه کار کرده؟ به صفیه که پشتم پنهون شده بود اشاره کرد. -نمی بینی؟ دستش کجه! چشمام گشاد شد. صفیه دست کجی می کرد؟ این بچه که آزارش به مورچه هم نمی رسید! با گیجی به طرف صفیه چرخیدم. -صفیه؟ چی برداشتی؟ ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
. ترسی ازش نداشتم اگه قرار بود صفیه کتک بخوره حاضر بودم ده برابر این شلاق ها رو به جون بخرم تا بچه رو نجات بدم. - ترسی ازت ندارم عماد. بخوای به صفیه دست بزنی طرف حسابت منم. و با کف دست به سینه اش کوبیدم و با درد از کنارش رد شدم و به سمت اصطبل رفتم. باید روی جای شلاغ ها ضماد می ذاشتم. فکر می کردم با حرفهام عماد دست از سرم برداره اما اذیت های عماد بیشتر شد. این که میدید جلوی دیگران جلوش در اومدم عصبانیش کرده بود و دنبال جنگ می گشت. اهمیتی نمی‌دادم لب می بستم و حرفی نمیزدم کُلُفت هایی که بارم می کرد و تحمل میکردم فقط کافی بود به رباب و صفیه کاری نداشته باشه. بیچاره صفیه که از اون روز به بعد دیگه حتی سمت کلوچه های مجمع نمی اومد. صفیه پشت درخونگاهی مطبخ وایساده بود که با دیدنش لبخندی زدم. به آرومی با دست اشاره کردم پیشم بیاد. با ترس نگاهی به این طرف و اون طرف انداخت که خودم جلو رفتم و دستش رو گرفتم. -بیا عماد نیست. صورتش باز شد و جلو اومد. کلوچه ای از مجمع برداشتم و کف دستش گذاشتم. چشماش رو کلوچه چرخید. اما جرات خوردن نداشت. برای اینکه به دلش بچسبه گفتم: -همینجا پیش خودم بخور تا عماد نیومده. هنوز می ترسید که دستش رو بلند کردم -بخور! نترس. با ذوق کلوچه رو تو دهنش چپوند که دستی روی موهاش کشیدم و کنارش زانو زدم. -حالت خوبه؟ تنت درد نمی کنه؟ سر بالا برد و نگاهش دوباره ناراحت شد. سر جلو آورد و گونه ام رو بوسید. لبخندم باز شد. چقدر این دختر شیرین بود. صورت کوچولوش رو تو دست گرفتم و محکم لپش رو بوسیدم. -از این به بعد خواستی کلوچه بخوری به خودم بگو. یواشکی بهت می دم عماد نفهمه. دستهاش رو که آردی شده بود باز کرد و دور گردنم حلقه کرد. بچه رو به خودم فشار دادم و بوسیدمش. -یادت باشه لب ببندی تا عماد نفهمه. با خجالت عقب کشید و سری تکون داد. با کف دست رو پشتم کشید. -هنوز پشتت درد می کنه؟ سری تکون دادم. -نه خوبِ خوب شدم. آدم بزرگا که دردشون نمیاد. بازهم گونه ام رو بوسید که با سنگینی نگاهی برگشتم و به درخونگاهی مطبخ نگاه کردم. قامت بلند عماد میون درگاهی بود. با دیدنش دست و پام سر شد. بی هوا از جا بلند شدم و صفیه رو پشت سر فرستادم. اگه دوباره می خواست به خاطر کلوچه خوردن بچه رو بزنه، روزگارش رو سیاه می کردم. قدمی جلو گذاشتم و بدون ترس خروشیدم: -به خداوندی خدا دست به این بچه بزنی، جفت چشماتو از کاسه در میارم. عماد فقط با عصبانیت نگاهم کرد. عجب کرده بودم که چرا مثل همیشه اذیت نمی کنه. قبل از اینکه عماد عصبانی تر بشه، به تندی دست صفیه رو کشیدم و از در پشتی مطبخ بیرون زدم. باید یه مدت جلوش آفتابی نمی شدم. فعلاً عماد مارگزیده بود و معلوم نبود چه بلایی سرمون بیاره. *** در کاماجون(قابلمه) بزرگ رو برداشتم. آب می جوشید و قل قل می کرد. کاسه چوبی رو برداشتم و میون آب جوشان بردم و تند و تند با کاسه چوبی آب رو تو تشت خالی کردم. خان دستور داده بود آب گرم ببرم. از خمره کنار در آب خنک تو آب جوش ریختم و دستم رو تو آب تشت فرو بردم. گرماش خوب بود. تشت و چند تا چلوار رو برداشتم و به آرومی از مطبخ بیرون رفتم. نگاهی به عمارت انداختم دلم می زد و دستهام می لرزید. بعد از چند روز که خودم رو تو اصطبل پنهون کرده بودم قرار بود سیاوش رو ببینم. لب گزیدم و از پله های عمارت بالا رفتم. تا به اتاق خان برسم نفسم برید. تقه ای به در زدم و به آرامی در رو باز کردم. نگاهم بالا اومد که با دیدن سیاوش هین کشیدم. سیاوش خونین و مالین با سری شکافته رو تخت نشسته بود. دکمه های پیرهنش باز بود و موهای بهم ریخته. تشت تو دستم لرزید و بدون اینکه بفهمم دارم چیکار می کنم تشت رو همون جا رو زمین گذاشتم و به سراغش رفتم. -خاک به سرم سیاوش این چه وضع وحالیه؟ و دستمال تو دستم رو روی زخمش فشار دادم. -نکنه دوباره گیر نوچه های چنگیز افتادی؟ با دستمال خونِ روی صورتش رو پاک کردم و زیر لب گفتم: -نگاه چه بلایی به سرت آوردن؟ آخه تا کی می خوای می خوای دندون رو جیگر بذاری؟ اصلا حواسم نبود چیکار می کنم که سیاوش بی هوا دستم رو گرفت. وا موندم و تازه یادم افتاد چی گفتم. نگاهم به نگاه سیاوش گره خورد که با اخم بهم نگاه می کرد. نفس سنگینی کشید که شرم کردم. با بلایی که به سرش آورده بودم با چه رویی نگرانش می شدم؟ عقب کشیدم و سراغ تشت آب رفتم و تشت رو کنار تخت گذاشتم و جلوی سیاوش که روی تخت نشسته بود زانو زدم. دلم از دیدن زخم سرو صورتش خون می شد. چلوار رو خیس کردم و دست لرزونم رو جلو بردم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با ناراحتی به پای حیوان نگاه کردم و یاد رعد افتادم. رفیق تنهاییهام که پاگیر من شد. پاگیر دروغ من و آقا جانم. خم شدم و نگاهی به پاش انداختم. راست می گفت باد کرده بود. دهنه اسب رو گرفتم و آروم آروم همونجور که سر اسب رو نوازش میکردم جلو بردمش. عماد جلو اومد و سد راهم شد. -کجا میبریش؟ بزار خلاصش کنم. به تندی دست دور گردن اسب حلقه کردم وگفتم: -نه من خودم تیمارداریش رو می کنم. لازم نیست حیوون زبان بسته رو بکشی. پیشونی عماد از غیض باد کرد. -چی میگی؟ خنگ شدی و عقلت رو خوردی؟ می گم پاش پیچ خورده دیگه نمیتونه بدوئه. اهمیتی به عصبانیتش ندادم. -مهم اینه که زنده بمانه. دست بکش عماد! خودم حواسم بهش هست. -تو؟ تو مگه کار و زندگی نداری؟ چه جوری می خوای تیمار داری این اسب رو هم بکنی؟ - یادت رفته با اسب ها بزرگ شدم. بسپرش به من عماد، حیوان زبان بسته به تو چیکار داره که می خوای نفسش رو ببری؟ عماد دیگه حرفی نزد. آروم آروم دهنه اسب رو گرفتم و به سمت اصطبل بردم کاه و یونجه کف اصطبل ریختم و اسب بیچاره رو به سختی روی کاه ها خوابوندم. کنارش خم شدم. پای زبان بسته باد کرده بود و با دست زدن میدیدم که درد میکشه و شیهه میکشه. زیراندازم رو چند لا کردم و روی اسب انداختم. عماد همونجور ساکت تو درگاهی اصطبل وایساده بود و منو نگاه میکرد. سطل آبی آوردم و دور پای اسب رو به آرومی تمیز کردم. میدونستم باید تیمارداریش رو کنم تا دوباره سرپا بشه شاید مثل قدیمش نمی شد. شاید دیگه نمیتونست مثل قدیم تو دشت و دره و بیابان بدوئه اما حداقل زنده می موند. از گوشه وسایلم ضمادی دراوردم و روی ورم پای اسب مالیدم. اسب بیچاره شیۀ بی حالی کرد. عماد جلو اومد و پرسید: -این دیگه چیه؟ -ضماده، وقتی پاشون پیچ می خوره از این به پاشون می زنم. -از کجا آوردی؟ -آقاجانم بهم یاد داده درست کنم. اسب های اینجا همه حال ندارن، باید بهشون برسم. و به آرومی کنار اسب نشستم و پاش رو مالش دادم و دست نوازشی رو سر و گوش اسب بیچاره کشیدم. با مهربونی زیر لب گفتم: -آروم آروم خوب میشی دختر خوب. نگران نباش. دوباره میتونی تو دشت بدویی. اونقدر حالت خوب میشه که سر پا بشی -خان کارت داره. بجنب لباست رو هم عوض کن، بو پهن میده، گند و کثافت به عمارت نیاری. دندون هامو روی هم فشار دادم تا مبادا حرفی بزنم. بدون اینکه اهمیتی بهش بدم داخل اصطبل رفتم. صدای خاتون رو شنیدم که پشت در اصطبل رو به عماد گفت: -عماد شر نریز. چرا اینقدر این دختر رو اذیت می کنی؟ صدای نیشخند عماد رو شنیدم: -دختر؟ این گیس بریده دست هر چی نامرده از پشت بسته. خودت دانی خاتون، آبم با بزدل جماعت تو یه جوب نمی ره. -خان خودش تقاص خونش رو میگیره نمی خواد کاسه داغ تر از آش بشی. -خود خان گفته نفسش رو ببُرم. صدای خاتون رو شنیدم که تشر زد: -عمـــاد! کفر نگو! سیاوش اونقدر مرد هست که خودش با این دختر طرف شه. بالاخره چارقد پوشیده بیرون اومدم. هر چند که فرقی با قبلی ها نداشت. همه پاره و مندرس بود. فقط بوی پهن و کثافت نمی داد. عماد با دیدنم به راه افتاد. پشت سرش تو تاریکی جلو رفتم. نه اون حرفی می زد، نه من. انگار خاتون حسابی از خجالتش در اومده بود. به عمارت رسیدیم و از پله ها بالا رفتیم. اولین بار بود قدم به عمارت سیاوش می گذاشتم. همون جور که از کلفت ها شنیده بودم، پر از زرق و برق و فرش و گلیم های ایرانی بود. سالن بزرگی که به چند تا اتاق وصل می شد. زنی با لباسی اعیونی و مرتب از یکی از اتاق ها بیرون اومد. زن رو چند بار دیده بودم. دست راست خاتون بود اما چشم دیدنم رو نداشت و هر بار با دیدنم ابرو نازک می کرد. یه سینی با کلی خوراکی دستش بود که به سمتم گرفت. -حواستو جمع کن نریزی. و مجمع رو تو دستم رها کرد که به سختی مجمع رو گرفتم عماد تشر زد: -بجنب کجا ماندی؟ پشت سر عماد راهی شدم. چند تا اتاق رو رد کردم و بالاخره وارد اتاقی شدم که صدای تنبک ازش میومد. با دیدن اتاق دهنم از تعجب باز موند. اتاق روشن و دلبازی بود. تو عمرم همچین اتاق و وسائیلی ندیده بودم. پر فرش های دستباف و تخت چوبی که پر از مخده بود و مرد هایی که سر تا پام رو وجب می کردن. در آخر هم نگاهم به سیاوش افتاد. با لبخندی عجیب بالای اتاق به مخده و نازبالش هاش تکیه زده بود و من رو می پایید. دلم گرفت. سیاوش چه بلایی به سرم میاری؟ کلفتی خونه ات و شکنجه های عماد کمه، می خوای حیثیتم رو هم به باد بدی؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نفسم گرفت. دوباره می خواستن باهام بازی کنن؟ -خان بسه. صدای خاتون بالاخره به دادم رسید و یکی از کلفت ها زیر بغلم رو گرفت. -بچه شدی خان؟ از کی اینقدر نامرد شدی؟ سیاوش فقط دندون رو جیگر گذاشت و حرمت خاتون رو نگه داشت. با کمک رباب آروم آروم جلو رفتم تا به خان رسیدم. نگاه تو نگاهش دوختم. صدای خاتون رو شنیدم: -این رسم مردانگی نیست. خان قدمی جلو گذاشت و چشم تو چشمم دوخت. -با من از مردانگی حرف نزن خاتون. کسی که از پشت خنجر میزنه نامرده. خاتون لب بست و رباب منو برد. سر تا پام نوچ و کثیف شده بود. رباب با مهربونی برام آب آورد و و خودم رو تمیز کردم و زخم سر شونه ام رو بستم. از درد آهی کشیدم. آخ سیاوش، آخ . تو که منو کشتی و تموم نکردی! *** زخم زبون ها و آزار های عماد همچنان ادامه داشت. اونقدر به درگاه خدا ناله کردم که بالاخره درهای رحمتش رو به روم باز کرد و تونستم از شر عماد راحت بشم. هیچ وقت فکر نمی کردم عماد دست از سرم برداره اما خدا اینکارو کرد. هوا تاریک شده بود که فانوس لب ایوون رو روشن کردم. کلفت ها هرکدوم تو اتاقشون چپیده بودن و کارها رو گردن من انداخته بودن. سه چهار تا فانوس رو بیشتر روشن نکرده بودم که با صدای شیهه اسبی برگشتم. صدای سم اسب میومد؟ از پله پایین رفتم. تو تاریکی هیچی معلوم نبود. جلو رفتم و جلوتر. بالاخره تو نور ضعیف فانوس هابه زحمت اسب سفیدی رو دیدم که به سمتم میومد. اسب جدید عماد بود؟ با تعجب جلو رفتم. قدم به قدم به اسب نزدیک شدم. چشامو تو تاریکی ریز کردم تا بهتر ببینم. آره اسب عماد بود، ولی چرا بی سوار؟ قدم تند کردم و به سمت اسب رفتم و دهنی رو گرفتم. همین که نگاهم تو تاریکی روی پشت اسب چرخید. عماد رو دیدم که زخمی روی زین افتاده و به گردن اسب آویزان شده. ترس برم داشت. عماد بود؟ زخمی؟ بیحال؟ عجیب بود. شونه اش رو تکون دادم: -عماد... عماد زنده ای؟ و سرش رو بالا بردم. عماد اینجا چیکار میکرد؟ به صورتش ضربه زدم. -عماد؟ عماد خوبی؟ زنده ای ؟ با ناله چشم باز کرد و سر بالا آورد. دلشوره گرفتم. -این چه حالیه؟ کجا زخمی شدی؟ دستمو پس زد و اسب رو به حرکت درآورد. دنبالش رفتم و دهنی اسب رو کشیدم. -نرو! کجا میری با این حال و روزت؟ با دست بی جون خواست دهنی رو از دستم بکشه. -ولم کن سرت به کار خودت باشه. دهنی رو از دستش کشیدم. - دیوونه شدی؟ حالت رو به راه نیست. معلوم نیست از کجات داره خون میره. خاتون هم نیست که صداش کنم. -گفتم ولم کن. برو پی کارت اما هیچ کدوم از حرفاش تو کتم نمی‌رفت عماد زخمی بود و باید کمکش میکردم . دهنی اسب رو کشیدم گفتم: -بیا... بیا. عماد دوباره تقلا کرد. -برو... برو نمی خوام دستگیرم بشی. برای اولین بار صدام بلند شد. -زبون به دهن بگیر عماد. داری میمیری باز زبون درازی می کنی. -برو نمیخوام ببینمت. بی اهمیت دهنی اسب رو کشیدم و به سمت اتاقش بردم. دست زیر بازوش انداختم که دستمو رد کرد؛ ولی انقدر سنگین و لخت بود که از اسب روی زمین افتاد و صدای ناله اش بلند شد. به زور بازوشو گرفتم و چرخوندم. تو تاریکی می دیدم که سینه اش خیس از خونه. نفس بند اومد. زخمش ترسناک تر از اونی بود که فکر می کردم. به تندی گفتم: -وای خدایا، برم زبیح رو خبر کنم. دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد. -نمی خواد، تو هم برو، نمی خواد به دادم برسی. و به سختی از روی زمین بلند شد، اما هنوز کمر صاف نکرده بود که دوباره خم شد و روی زمین افتاد. دیگه صبر نکردم دست زیر بازوش انداختم. دستمو رد کرد ولی دیگه حرفی نزد که اینبار شونه اش رو هم گرفتم. نالون به شونه ام تکیه داد و کشون کشون به سمت اتاقش بردم. عماد تو تک اتاق گوشه عمارت به تنهایی زندگی میکرد. در رو باز کردم. تو تاریکی نگاهی به اطراف انداختم. هیچ وقت پا به اتاقش نذاشته بودم و نمی دونستم فانوس رو کجا گذاشته. عماد رو به دیوار تکیه دادم و کورمال کورمال جلو رفتم تا به طاقچه رسیدم. فانوس روی طاقچه رو برداشتم و به سرعت فانوس روشن کردم اتاق دور تا دورم روشن شد.اتاق ساده‌ای بود که گوشه اش رختخوابی چیده بود. به سرعت رختخواب رو زیر پنجره پهن کردم. عماد از درد به خودش می پیچید و ناله میکرد. زیر بغلش رو گرفتم و روی رختخواب خوابوندمش. لباسش رو کنار زدم که دستم رو محکم عقب زد. -برو نمیخوام ببینمت. برو بیرون. -عماد کار تو نیست بزار کمکت کنم. -برو نمیخوام. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
لباسش رو بالا زد که عصبانی شدم. دستار دور کمرش رو باز کردم و به تندی دستش رو عقب زدم محکم روی زخمش فشار دادم. با دست خونی دستم رو گرفت. -مگه بهت نمیگم برو، چرا موی دماغم شدی؟ بدون اینکه اهمیتی بدم فشار روی زخمش رو بیشتر کردم گفتم: -نامردی تو خونِ ما نیست عماد، از مردونگی به دوره ولت کنم. خاتون هم که نیست، چجوری میخوای تنهایی از پس خودت بر بیایی؟ ریشخندش زیر نور برق میزد. -برای من دم از مردونگی نزن. دستار رو روی زخمش گذاشتم و لباسش رو در آوردم. شرم داشت و سرسنگین بود اما دیگه حرفی از رفتن نزد. سینۀ پهن و هیکلش زیر نور برق می زد. زخمش رو فشار دادم و گفتم: -کجا زخمی شدی؟ بازهم نوچه های چنگیز بودن؟ چشمای عماد تیز شد. -تو از کجا دانی؟ نیشخندی زدم. -یادت رفته سیاوش یه روزی رفیقم بود. چونه اش زیر نور روی هم چفت شد و به تندی دستمو پس زد. -آره یادمه که از پشت به همین رفیقت خنجر زدی، بی معرفت. از کوزه گوشه اتاق پیاله ای اب براش ریختم و به لبهاش چسبوندم: -آره ولی تو به فکر خودت باش که داری رخت عافیت می پوشی. اگه من برم کی میخواد به دادت برسه؟ -خودم از پسش برمیاد. -عماد زبون به دهن بگیر بذار ببینم چه بلایی سرت اومده. و دستمال رو روی زخمش گذاشتم و دستش رو روی دستمال گذاشتم و دستور دادم: - اینجا رو فشار بده تا من برم آب گرم و ضماد بیارم. به سرعت به سمت مطبخ رفتم از سماور کاسه ای آب جوش برداشتم و چندتا چلوار. و ضمادی که خاتون همیشه بالای قفسه ها میذاشت. به تندی به طرف اتاقش رفتم. عماد بی حال و بی جون چشم روی هم گذاشته بود و از تب به خودش می لرزید. لگن رو کنارم گذاشتم و دستمال رو خیس کردم و روی زخمش گذاشتم. از درد نفسی از لای دندون هاش گرفت و عقب کشید. از درد حتی چشم باز نکرد. بالاخره بدون حرف اجازه داد تیمارش کنم. زخمش رو تمیز کردم. ضماد زدم و بستم. نیم تنه لختش به خاطر عرقِ تب، زیر نور فانوس برق می زد. نگاه ازش گرفتم و چلوار رو دور کمرش بستم. اما بدتر از اون تب بود که به سراغش اومده بود. کم کم چشماش بسته شد و از حال رفت. تب و لرز گرفته بود. هذیون میگفت و زیر لب ناله میکرد. با چلوار و آب ولرم عرقش رو می‌گرفتم اما معلوم نبود سردشه یا گرمشه می‌کرد. تب می کرد و به خودش می لرزید. دستمال نم دار روی پیشونیش گذاشتم که بی حال چشم باز کرد و نگاهش روی صورتم چرخید. گوشه لبش به لبخند نادری باز شد. -ماه پری خودتی؟ ماه پری خانم! و دستش رو به سمتم دراز کرد. دلم به حال عماد سوخت و آهی کشیدم. این مردِ بد اخلاق هم زندگی سختی داشت. تنها و بی کس توی این اتاق، همه زندگیش رو برای سیاوش گذاشته بود. نه سری داشت و نه همسری. شاید ماه پری اسم زنش بود شاید هم خواهر و دلداده اش. پس به خاطر همین اینقدر سنگدل شده بود. حتمی داغ غمی که تو دلش بود از سنگش کرده. دلم براش کباب شد دستش رو گرفتم و با محبت گفتم: -بخواب عماد، بخواب تا حالت خوب بشه. ولی دستم رو گرفت و روی صورتش گذاشت و گفت: -کجا رفتی ماه پری؟ چرا تنهام گذاشتی؟ خاتون چرا رفت؟ ماه پری چرا پیشم نموندی؟ دستم رو به آرومی از زیر دستش بیرون کشیدم. -بخواب عماد، بخواب. و روی موهاشو نوازش کردم. میون خواب و بیداری و هزیون ها چشماش کم کم بسته شد، اما لبخندی روی لبش نشست که غریب بود. من تا به حال لبخند عماد رو ندیده بودم. تا سحر پلک روی هم نذاشتم و پاشویه اش کردم. بالاخره اون شب سخت و تلخ هم صبح شد. خروس خون بود که با صدای خش خش گالش ها روی سنگریزه های حیاط چشم باز کردم. دستی روی پیشونی عماد کشیدم. عطشش پایین اومده بود. خیالم که راحت شد با صدای رباب وسائل و چلوارهای خون آلود رو برداشتم و بیرون بردم. باید یه جوری این ها رو سر به نیست می کردم. صبح روز بعد شروع شد بدون اینکه یه خواب راحت داشته باشم. شب بیدار موندن و نگرانی از زخم عماد، حالا تموم شده بود و خستگی به تنم مونده بود. به سختی روزم رو شروع کردم خاتون که سر و کله اش پیدا شد خبر دادم که عماد زخمی شده و به خاتون سپردمش و خیالم راحت شد. سطل آب رو کشون کشون به مطبخ می بردم که خاتون رو میون راه دیدم. سطل رو زمین گذاشتم و به پیشوازش رفتم. -چه شد خاتون؟ حالش روبه راهه؟ -ها خوبه، خوابیده. دست خاتون رو گرفتم و به آرومی زیر لب گفتم: -عماد نمی خواست کسی بویی ببره. به خان که نگفتی؟ سر بالا برد. -نه، گفتم رفته شهر.سری تکون دادم و حرفی نزدم. مهم این بود که عماد زنده بمونه. با وجود همه‌ی بدی هایی که در حقم کرده بود عماد یه خوبی داشت. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وفادار بود و من برای این وفادار بودنش ارج و غرب می ذاشتم و میدونستم همه حرفهاش به خاطر اینه که سیاوش رو دوست داره و همه کسش سیاوشه. دو روز از این زخمی شدن عماد می گذشت. می دونستم خوش نداره منو ببینه و فقط خبر احوالش رو از خاتون می گرفتم. شب ها از خستگی زیاد سر به متکا نرسیده از حال می رفتم و خروس خون چشم باز می کردم. هوا گرگ و میش بود که از جا بلند شدم و و چهارقدم رو به سر کشیدم. خسته و بی حال از اصطبل بیرون زدم که به محض باز کردن در، صورت به صورت عماد شدم. از ترس یخ زدم. تو این تاریکی عماد با صورتی بی روح چی از جونم می خواست. -بسم الله عماد، چی شده دم صبحی؟ خیر باشه. عماد فقط نگام کرد. ترسیده دستم روی سینم مشت شد. واقعاً عماد بود؟ پس چرا حرفی نمیزد؟ زیر لب پرسیدم: -عماد خودتی؟ نکنه جنی؟ بالاخره لب باز کرد و صداشو شنیدم. -به خان حرفی نمیزنی. نمیخوام بفهمه که زخمی شدم. نفس راحتی کشیدم حداقل جن و پری نبود. با قُدّی گفتم: - چرا نمیخوای بدونه؟ حتمی میترسی عصبانی بشه و بره تو دهن شیر و بلایی سر خودش بیاره؟ سری تکون داد. عماد با تموم بدی هاش جونش رو برای سیاوش می داد. برای اینکه خیالش راحت بشه گفتم: -دانم عماد .خیلی وقته دانم خان و چنگیز با هم مشکل دارن. شاید نامرد باشم اما راز نگهدار خوبیم. رازت پیش من محفوظه. نگاهش روی نگاهم چرخید. بالاخره خیالش راحت شد. چرخید و خواست جلو بره که قدم هاش وایساد. برای اینکه دل نگران نباشه دوباره گفتم: -ها عماد؟ گفتم که دل نگرون نباش، نمیگم. حرف از دهن من در نمیاد. همونجوری که پشت به من بود گفت: -به حق یا ناحق، یاد گرفتم قدرشناس کسی که به دادم رسیده باشم. به سمتم برگشت و ادامه داد: -مدیونت شدم لوران. نجاتم دادی. و یه دفعه اخم هاش تو هم رفت و ادامه داد: -اما خیال نکن دست از سرت ورمیدارم. هنوزم قاتل سیاوشی. دلم نرم شد. عماد خوب تر از اونی بود که فکر می کردم. - خدای منم بزرگه عماد. خدا رو شکر که رو به راهی.و لبخندی زدم و خواستم از کنارش بگذرم که عماد بی هوا بازوم رو گرفت و تو صورتم خیره شد. با تعجب به بازوم نگاه کردم. دوباره چی شده بود؟ بازوم رو کشیدم. نگاهم روی صورتش چرخید. یه چیزی تو نگاهش بود که منو می ترسوند. -باز چیه عماد؟ صبح اول صبحی جنی شدی؟ سر کج کرد و با چشمهای ریز شده گفت: -هر چی فکر و خیال می کنم نمی تانم قبول کنم. از گوشه چشم نگاهش کردم. -چی رو قبول نداری؟ فشار دستش بیشتر شد که به سختی سعی کردم پنجه اش رو باز کنم. -چته عماد؟ -نمیتانم قبول کنم تویی که به من کمک کردی تا زنده بمانم، چه طور حاضر شدی به خان شلیک کنی؟ یه دفعه از ترسیده یخ زدم و عقب کشیدم. یا خدا! نکنه عماد بویی از ماجرا برده باشه؟ نکنه محبت هام کار دستم بده؟ عماد سر به سمتم خم کرد و صورت به صورتم زمزمه کرد: -خیلی غریبه آدمی که خونِ خان رو می ریزه، چه جوری به داد دیگران می رسه؟ اصلا چرا کمکم کردی؟ من که این همه اذیتت کردم. باید ولم میکردی به امون خدا. به من من افتادم. -خب... خب داشتی می مردی. -آره می ذاشتی بمیرم تا از شرم راحت بشی، نه اینکه دوباره از فردا اذیت هام رو شروع کنم. -هرچقدرم که بد باشی، راضی به مرگت نیستم. -پس چرا به خان شلیک کردی؟ خان که گناهی نداشت! بازومو محکمتر فشار داد و غرید: -لوران چه خبره؟ نکنه داری کذب می گی؟ با کف دستهام به سینه اش کوبیدم. عماد از درد عقب کشید. -برو... برو عماد. من به خان شلیک کردم پای کارمم وایسادم. این سوال و جواب ها چیه؟ چرا صبح اول صبحی اذیتم میکن؟ جای مشتولوق دادنته؟ چشماشو ریز کرد. -وای به حالت لوران اگه بهتان باشه. من بالاخره ته توی این قضیه رو در میارم. و از درد دست رو سینه اش گذاشت و با عصبانیت پشت به من راه افتاد. دست های مشت شده ام رو باز کردم. باید حواسمو جمع میکردم تا عماد چیزی نفهمه. *** با لبخند سطل آب رو زیر پای اسب مشکی رنگ گذاشتم و مشغول قشو کردنش شدم. زندگیم کم کم وابسته به این وحوش هشیار می شد. به این اسب هایی که اگر چه حرف نمی زدن اما انگار با نگاهشون حرفهام رو می فهمیدم و دردم رو حس می کردن. با محبت روی بدن اسب دست کشیدم و گفتم: -ای کاش بقیه هم مثل شماها آروم و مهربون بودن. تو حسرت یه دوست و هم صحبت سوختم و کسی یارم نشد. ای کاش می تونستم حرف بزنم. اما نمی تونم. زندگیم به گل نشسته و توان خلاصی ندارم. تو حال و هوای خودم بودم که با صدای خش خشی روی کاه ها سر برگردوندم. عماد مثل شمر ذل جوشن میون درگاهی وایساده بود و با چشمهایی تیز به من نگاه می کرد. نفس کلافه ای کشیدم. بعد از نجات دادنش چند وقتی دست از سرم برداشته بود؛ اما انگار خلاصی نداشتم و باز هم اومده بود تا اذیتم کنه. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بدون اینکه وقعی به اومدنش بدم، به کارم ادامه دادم که صدای قدم هاش رو از پشت سرم شنیدم. دستهام مشت شد. دیگه می خواست چه بلایی به سرم بیاره؟ جلو اومد و درست رو به روم کنار اسب وایساد و سر اسب رو نوازش کرد. فاصله ای نداشتیم اونقدر نزدیک که اگه دستش رو دراز می کرد می تونست با پنجه اش گلوم رو فشار بده و خفه ام کنه. همونجور که نگاهش به اسب بود، پرسید: -چجوری به خان شلیک کردی؟ دستهام روی بدن اسب ثابت موند و با چشمهای گشاد شده به سمتش برگشتم. این چه سوال بی وقتی بود؟ آب گلوم رو قورت دادم. -چی؟ -چجوری نقشه کشیدی به خان حمله کنی؟ چشمام دو دو می زد و نمی دونستم چه غرضی از این سوال ها داره. فقط یه چیز رو می دونستم عماد اونقدر دانا و زیرک هست که می تونه با چند تا سوال مشتم رو باز کنه. باید مراقب می بودم. سر تکون دادم تا حواسم رو جمع کنم. هر جوابی که می دادم می تونست عماد رو خبردار کنه. سر بالا بردم و محکم گفتم: -از همون وقتی که دیدمش، نقشه اش رو کشیدم. می خواستم تقاص خون آقا بزرگم رو بگیرم. چشمهاش رو ربز کرد و سر جلو آورد. تو صورتم لب زد: -پس چرا لب چشمه نجاتش دادی؟ می تونستی به امون خدا ولش کنی تا ریق رحمت رو سر بکشه. لبهام باز موند. چی می گفتم؟ نگاهش با ریزبینی روی نگاهم می چرخید و هر حرکت و حرفم رو تماشا می کرد. آب گلوم رو به سختی قورت دادم -خب... خب اون موقع نمی شناختمش. سری تکون داد و کمی عقب کشید و دوباره به گردن اسب دست کشید. -مگه روزی که بهش شلیک کردی با هم قرار نداشتید؟ چرا صبر نکردی بیاد لب چشمه تا بکشیش. این جوری راحت تر نبود؟ لب چشمه نفسش رو می گرفتی و آب هم از آب تکون نمی خورد. نفس تو سینه ام گیر کرد. چه نیتی داشت؟ می خواست مچ بگیره؟ هیچ جوابی نداشتم. اگه همین جوری سوال و جواب می کرد بو می برد. اگه می خواستم این جریان مخفی بمونه باید حواس عماد رو پرت می کردم. بی هوا دستهام رو مشت کردم و قدمی به سمتش برداشتم و داد زدم: -چه فرقی می کنه؟ می خواستم بکشمش، می خواستم خونشو بریزم. خان بزرگ، همه زندگی آقا بزرگم رو دزدید. حقش بود بکشمش. فقط حیف که تیرم به هدف نخورد. با چشمهای ریز شده دقیق و مستقیم به چشمام نگاه کرد و کم کم... لبخندی گوشه لبش نشست که ترس به جونم افتاد. سر جلو آورد و به راحتی پرسید: -دانی اولین باری که خان تو رو دید چی گفت؟ فقط نگاهش کردم. -گفت یه پسر بچه هست که می تونه از ده فرسخی گنجشگ رو توی هوا بزنه. تو عمرم شکارچی به این خوبی ندیدم. محاله چیزی رو نشانه بگیره و نزنه. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. گلوم از ترس خشک شده بود. تو چشم بهم زدنی بازومو گرفت و منو سمت خودش کشید. با چشمهایی ریز شده پرسید: -می خوای باور کنم تیرت به هدف نخورده؟ کسی که خان ازش تعریف می کرد، محال بود تیرش خطا بره. شاید هم... سر جلو آورد و بیخ گوشم پچ پچ کرد: -شاید هم کسی که به خان شلیک کرده تو نبودی و... از ترس مو به تنم سیخ شد. نباید می فهمید. اگه می فهمید جون آقام به خطر می افتاد. با دست عقبش زدم و فریاد کشیدم: -چی می گی عماد؟ من بودم که به خان شلیک کردم. من بودم که می خواست انتقام خون آقا بزرگم رو بگیرم. عماد قدمی عقب گذاشت. -پس می خوای باور کنم تو بودی؟ با دست های مشت شده داد زدم: -من بودم. من اینکارو کردم. عماد سری تکون داد و تو اصطبل شروع به قدم زدن کرد. دلم مثل یه گنجشگ می زد و می ترسیدم. نمی خواستم دستم رو بشه؛ اما از پیش باخته بودم. عماد کم کم حقیقت رو می فهمید. -هیچ خبر داری، تقاص کسی که به خان دست درازی کرده مرگه؟ نگاهم با ترس روش چرخید. با این حرفها می خواست به کجا برسه؟ -دانی اگه خان بفهمه کسی بهش ناحق گفته، زبونش رو از حلقومش بیرون می کشه تا دیگه جرات نکنه خان رو مسخره کنه؟ پشت به من جلو رفت که داد زدم -چه ناحقی؟ من به خاطر این خون خواهی یه عمر خودمو جای مرد جماعت جا زدم. یه عمر به همه دروغ گفتم تا وقتش برسه و خون خان رو بریزم. حالا هم پای کارم وایسادم. منو از چی می ترسونی عماد؟ عماد چرخید و اینبار لبخند بازی زد. لبخندی که ترس به جونم انداختم. با همون لبخند ترسناک فانوس روی تیرک چوبی رو برداشت و مستقیم به من نگاه کرد. -باشه. حق می گی کسی که به خان شلیک کرده، باید تقاص پس بده. باید بفهمه با خان و بقیه چه کرده. باید تو آتیش کینه اش بسوزه تا درس عبرتی برای بقیه رعیت ها بشه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گیج از حرفهایی که می زد پرسیدم: -چی می گی؟ می خوای چه کنی؟ با لبخند فانوس رو جلو آورد. -می خوام تو آتیش خون خواهیت بسوزی. و جلوی چشمهای ترسیده ام فانوس رو رها کرد که روی کاه ها افتاد. نفت تو فانوس روی کاه ها ریخت و کاه ها به آنی آتیش گرفت. خواستم به سمتش برم که با قدم های تند جلو اومد و با دستهاش مانعم شد. -عقلت رو خوردی؟ از میون دندون های چفت شده غرید: -می خوام آتیشت بزنم. درست مثل همون آتیشی که به زندگی من و خان انداختی. مثل همون بلایی که سر مردم آبادی آوردی. دانی چه کردی؟ رفیقم رو به آتیش کشوندی. رفیقی که دلش حتی به حال یه بچه هم می سوخت. اما حالا دیوانه شده. دیگه حتی به منم شک داره. توی بی غیرت، توی نامرد باهاش اینکارو کردی. کاری کردی آبادی قشنگمون با دستورهای خان اینجوری بشه. کاری کردی از صبح تا شب مثل یه حیوون به جون مردمش بیفته. دیگه هیچ کس از دست خان در امون نیست. نگاهم روی نگاهش می چرخید و از پشت سرش شعله های آتیش رو می دیدم که هر چی می گذشت شعله ها بالا تر میومد و کم کم داشت اصطبل رو می گرفت. باهاش کلنجار رفتم. -ولم کن. همه جا داره آتیش می گیره. ولم کن. و همونجور که بازوهام رو با پنجه های محکم گرفته بود، به پشت چرخیدم و داد زدم: -به داد برسید، کمک کنید. برگشتم تا خودم رو از شر دستهای عماد نجات بدم که گفت: -دلم می خواد تو همین آتیش بسوزی و خاکستر بشی تا خیال خان راحت بشه. دستم رو بی هوا ول کرد که روی زمین افتادم. اسب ها از ترس شیهه می کشیدن و آتیش لحظه به لحظه بیشتر می شد. به تندی چرخیدم. باید یه جوری آتیش رو خاموش می کردم. به سمت گلیم قدیمی که روش می خوابیدم دوییدم و گلیم رو چنگ زدم و به سمت آتیشی که هر لحظه بیشتر از قبل گر می گرفت دوییدم. گلیم رو روی کاه های آتیش گرفته انداختم که دستم از گرمای آتیش سوخت. عقب نکشیدم و با دست سعی کردم آتیش رو خاموش کنم اما کاه های اطراف هم شعله ور شد. کم کم لبه های گلیم رو هم گرفت و جلو و جلوتر رفت. صدای شیهۀ اسب ها رو از پشت سرم می شنیدم که از ترس شروع به سرو صدا کرده بودن. همونجور که با کف دست روی گلیم می کوبیدم تا شعله ها رو خاموش کنم به عقب برگشتم. عماد با چشمهای سرد و سخت فقط به من نگاه می کرد. التماس کردم: -به داد برس عماد. الان همه جا آتیش می گیره. با نفرت جوشید: -بسوز لوران. تو همین آتیشی که به پا کردی بسوز. گیج نگاهی به اطرافم انداخت و تو یه لحظه بلند شدم. باید اسب ها رو نجات می دادم. به سمت اولین اسب دوییدم و داد زدم: -عماد کمک کن، این زبون بسته ها که گناهی ندارن. نردۀ اولین اسب رو باز کردم. اسب از ترس سم به زمین می کوبید و روی پاهاش بلند شده بود. صدای عماد رو شنیدم: -چرا به دادشون می رسی؟ توی قسی القلبِ نامرد که برات مهم نیست چه بلایی سر بقیه میاد. همونجور که یه روزی چشمتو روی رفاقتتون بستی و به سیاوش شلیک کردی، این زبون بسته ها رو هم به امون خدا ول کن. اگه نمی خوای تو این آتیش بمیری، فرار کن. اهمیتی به حرفهای عماد ندادم. باید اسب ها رو نجات می دادم. سعی کردم جلو برم تا اسب رو آزاد کنم و همزمان داد زدم: -خدا ازت نگذره عماد. برای اینکه خون منو تو شیشه کنی به جان این زبون بسته ها هم رحم نمی کنی؟ عماد قدمی به سمتم برداشت. -ولشون کن بذار مثل سیاوش بمیرن، برای تو که فرقی نداره. -حساب من و تو سواست. این زبون بسته ها چه گناهی کردن؟ بالاخره به سختی دهنی اسب رو باز کردم. اسب با ترس روی دو پا پایین اومد و با سرعت از اصطبل بیرون زد. که تنه اش به تنه ام خورد و محکم به نرده خوردم و روی زمین افتادم. . از دردِ کمرم به خودم پیچیدم و ناله کردم. انگار تنم خرد و خمیر شده بود. از بوی دود و آتیش به سرفه افتادم. دیگه به سختی می تونستم اطراف رو ببینم. نگاهی به آتیش و عماد که میون دود وایساده بود، انداختم. عماد با دست های مشت شده و نگاهی سنگی هنوز پشت به آتیش به من نگاه می کرد. آتیش هر لحظه بیشتر از قبل می شد و ترس اسب ها هم بیشتر. به سختی از جا بلند شدم. کمرم از ضربه ای که خورده بودم درد می کرد و نفسم از درد بند اومده بود. لنگون لنگون به سراغ اسب بعدی رفتم. حتی جرات نداشتم جلو برم. اسب بی قراری می کرد و کم مونده بود زیر سم هاش لهم کنه. دیگه حتی به عماد التماس نکردم. می دونستم منتظره تا من و اصطبل و تموم اسب ها رو به آتیش بکشه. کارم به جایی رسیده بود که دست از جون شسته بودم. مهم نبود آتیش به دامنم بگیره و خاکسترم کنه. اول باید به داد اسب ها می رسیدم. صداشو شنیدم که گفت: -چرا یه آدمکش مثل تو دلش به حال این حیوون ها می سوزه؟ ولشون کن. تا آتیش بالاتر نیومده، خودت رو نجات بده. فقط زیر لب نفرینش کردم. -خدا ازت نگذره عماد، خدا ازت نگذره. -چی شده لوران؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii