eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.2هزار دنبال‌کننده
92 عکس
476 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
تا اینکه یه روز عصر مرتضی سراسیمه اومد خونه که فائزه خودش برگشته ؟ گفتم نه مگه قرار نبود با تو بیادگفت هر چی جلو آموزشگاه منتظر شدم نیومد رفتم زنگ اموزشگاه و زدم و از یکی از خانمها پرسیدم فائزه داخل هست گفت فائزه امروز کلا نیومده.محکم زدم تو صورتم خدا مرگم بده این دختر کجاس گفت دوستی آشنایی نداره گفتم نه بابا گفت نکنه رفته پیش لیلا یه زنگ بزن بهشون.رفتم زنگ زدم به مهین و به بهونه اینکه خوابشو دیدم و نگران شدم احوالپرسی کردم و از لیلا پرسیدم اما متوجه شدم اونجا نیست.قطع کردم زنگ زدم به زهرا اونم گفت نه خبری ندارم گفتم گفته بود شاید بیاد پیش شما گفتم ببینم اومده یا نه.مرتضی گفت تو شماره خونه امید رو نداری گفتم نه .گفت پاشو بریم دم خونشون فکر کنم کار خودشه.لباس پوشیدم و رفتیم محله امید از همسایه ها آدرس خونشونو پرسیدیم و رفتیم دم در آیفونشونو زدم و مادرش برداشت گفتم من مادر فایزه ام یه لحظه میشه تشریف بیارید دم در.در و باز کرد که بفرمایید تو رفتیم تو خونه و از تو حیاط صداش کردم اومد و با اصرار مارو برد تو خونه.نمیدونستم چی بگم گفتم فائزه از صبح نیست .اقا امید خبری ازش نداره نگرانیم چای برامون اورد و گفت نه والا امید دوسه روز هست خونه نمیاد .درد قلبم باز شروع شد و حس میکردم عرق کردم اخرین امیدم هم ناامید شد تکیه دادم به مبل و مرتضی رو نگاه کردم مرتضی متوجه شد حالم خرابه و گفت یه آب قند بیارید و اومد بالاسرم .مستاصل نگاهی به مرتضی کردم و گفتم یعنی این دختر کجاس گفت میداش میکنم غصه نخورتو نگران نباش گفتم بریم خونه.مرتضی رو به مادر امید کرد و گفت بی زحمت ببینید میتونید امید و پیدا کنید به ما خبر بدین خیلی نگرانیم.رفتیم خونه و مرتصی منو برد تو اتای دراز کشیدم و به دنیا گفت حواست به مادرت باشه حالش خوب نیست خودش رفت شب شد و مرتضی نیومد خونه استرس گرفته بودم و دستم به جایی بند نبود چشمم به در حیاط خشک شد.ساعت یک نصف شب بود که مرتضی با حال خیلی بدی اومد گفتم چخبر چی شد مرتضی گفت رفتم کلانتری اعلام مفقودی کردم.گفتم یعنی چی .گفت نه از پسره خبری هست نه از فائزه مطمئنا باهمن.وای خدا این چه بی آبرویی بود یهو پرت شدم به روزی که با مرتضی رفتم حتما خانواده ام این حال و داشتن .نشستم یه گوشه زانوهامو بغل کردم .گفتم مرتضی این تاوان اشتباه من و تو هست.با تشر برگشت سمتم که چه اشتباهی گفتم خودمونم همچین کاری کردیم .گفت ما فرق میکردیم یادت نیست چی ها گذشت از سرمون گفتم هر چی هم گذشته بود حق نداشتیم اونطور بریم.حرفی نزد و رفت تو اتاق و در و بست صبح ساعت ۸ بود که تلفن زنگ خورد برداشتم .مادر امید بود گفت بچه ها خونه خواهرم هستن رشت.گفتم مطمینید گفت اره خواهرم صبح زنگ زده گفته منم بلافاصله به شما زنگ زدم.گفت بهشون رنگ میزنم برگردن گفت توروخدا موافقت کنید اینا ازدواج کنن آبرومون بیشتر از این نره .گفتم باشه حتما فقط بگو برگردن زود گفتم اصلا شماره خونه خواهرتو بده من زنگ بزنم با فایزه حرف بزنم.مرتضی صدای منو شنید و زود خودشو رسوند بهم اساره کرد که حتما شماره رو بگیر.فاطمه خانم شماره رو داد و زنگ زدم یه خانمی گوشی رو برداشت خودمو معرفی کردم و گفت الان میدم .یه چند لحظه گذشت فائزه گوشی رو برداشت معلوم بود خیلی میترسه مرتضی تاکید کرد که آروم حرف بزن باهاش گفتم باشه .گفتم فائزه جان بابات میگه برگرد بیان خواستگاری ما مخالفتی نداریم گفت بیام بابا میکشه منو گفتم نه نمیکشه بابات الان اینجاس میگه بگو برگرده بیان خواستگاری و ازدواج کنن مکثی کرد و گفت باشه میگم به امید گوشی رو قطع کرد.دوباره زنگ زدم به فاطمه خانم گفتم تو رو خدا به امید بگو دختر منو برگردونه ما مخالفتی نداریم گفت باشه میگم بهش.یکم خیالم راحت شد هزار تا فکر و خیال از مغزم گذشته بود مرتضی اخماش تو هم بود نگاهی بهم کرد و گفت اقدس نکنه بلایی سر فائزه آورده باشه .گفتم هر چی هم شده باشه مجبوریم دیگه قبول کنیم.مرتضی بلند شد و گفت اره دنیا دارمکافاته من باید این روزها رو میدیدم.حرفی نزدم .تا عصر از دلشوره قلبم داشت میترکید رفتم قرصهایی که دکتر داده بود و پیدا کردم و از هر کدوم یکی خوردم تا اون روز مقاومت میکردم که قلبم چیزیش نیست شب شد و آیفونو زدن .علی آیفون و برداشت و در و باز کرد گفتم کی بود .گفت فائزه هست.رفتم رو ایوون دیدم فایزه و امید اومدن تو .فائزه خیلی داغون بود سرش پایین بود امید سلام داد و گفت ما فردا شب میاییم خواستگاری.حرفی نزدم امید رفت و فائزه اومد تو اروم سلامی کرد .مرتضی بلند شد اومد جلوشو و گفت توکدوم گوری بودی اشاره کردم که آروم باش.فائزه حرفی نزد و همچنان سرش پایین بودمرتضی یه قدم جلو گذاشت و فایزه شروع به لرزیدن کرد کاملا مشخص بود ترسش. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مامانم وقتی شنید از خوشحالی گریه اش گرفت... حالا می فهمیدم که اون چه احساسی داره مدتی تو بغلش موندم و سرمو گذاشتم روی سینه اش. اما حامد و بهروز اونشب از خوشحالی مرتب با هم شوخی می کردن و منو سوژه ی خودشون کرده بودن بهروز ادای منو موقعی که شکمم بزرگ می شد در میاورد و کلی با هم خوش بودن... برادرهای حامد هم خیلی خوشحال شدن و از اینکه دوباره عمو میشن ابراز علاقه کردن... تو اون شرایط بشدت دلم برای پدرم تنگ شده بود و اونشب چند بار یادش کردم که هر بار خانجان هم یاد پدر حامد رو زنده کرد ... من به جای حالت تهوع و ویار همش فشارم می افتاد و حامد مرتب اونو چک می کرد و برام دارو میاورد و تقویتم می کرد... دانشگاه می رفتم و بیشتر سرمو به درس خوندن گرم می کردم. بیمارستانِ محل کار ما رو عوض کردن و امید منو که دلم می خواست روزها با حامد باشم نا امید. محل بیمارستان از خونه ی ما خیلی دور بود و زمان رفت و برگشت منم با حامد جور نبود و همین باعث آزار اون می شد همش نگران بود که اتفاقی برای من نیفته... اون روزا وقتی از خونه میومدی بیرون دیگه کسی ازت خبر نداشت تا بر می گشتی... این بود که من هر جا تلفن گیر میاوردم به حامد و اگر نبود به خانجان خبر می دادم که حالم خوبه.... یکشب خواب خیلی عجیبی دیدم که تا چند روز فکرم رو مشغول کرد.... من وسط اتاق کوچکی نشسته بودم که راه به جایی نداشت نه دری و نه پنجره ای ولی لباسی سفید به تن داشتم با مقنعه ای سفید... نور درخشانی اتاق رو روشن کرده بود ... من آروم نشسته بودم که یک دریچه باز شد و کسی از اون پنجره یک جواهر درخشان انداخت توی دامنم ... من اون شخص رو ندیدم ولی صداشو شنیدم که گفت: این با همه فرق می کنه بگیر و مراقبش باش... و بیدار شدم... از خانجان تعبیرشو پرسیدم... بلافاصله گفت جواهر معلومه دختر می زای و خیلی خوشگل و با هوش میشه و با دین و مومن... اول قبول کردم و خیالم راحت شد ولی یک چیزی توی اون خواب بود... با این که روشن و واضح بود من نمی تونستم بفهمه چیه و ازش به راحتی بگذرم.. اون زمان زیاد این کار مرسوم نبود ولی من برای اولین بار با بچه ام حرف زدم ... دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم مراقبتم عزیزم همیشه و در هر صورت... و از اون به بعد هم این کارو کردم هر روز مدتی باهاش حرف می زدم و از روی شکمم نوازشش می کردم و حالا احساس می کردم بهش نزدیک شدم و اونم منو میشناسه... منو حامد هر وقت میرفتیم بیرون برای بچه مون چیزی می خریدیم و مثل اینکه هانیه و مامان و بهروز هم همین کارو می کردن... مامانم و خانجان عقیده داشتن که بچه پسره.... پس مامان من هم بیشتر لباس پسرونه می خرید و چون خودم احساس می کردم دختره هر چی خریده بودم دخترونه بود... بعد از عید خانجان یکی از اون اتاق های بزرگ رو داد به من که بتونم تخت و کمد بچه رو هم اون تو جا بدم و وسایل خودش رو برد توی اون اتاق کوچیکه... تا شب بیست و نه فروردین... سال 56 نیمه های شب. انگار یکی با صدای بلند منو صدا کرد بهاره... و از خواب پریدم و یک مرتبه درد شدیدی توی دلم احساس کردم و از جام بلند شدم و نشستم.... حامد این شبها هوشیار می خوابید، بیدار شد و پرسید؟ خوبی؟ درد داری؟ گفتم نه چیزی نبود تموم شد... و با هم دراز کشیدیم دستشو گذاشت زیرسر من و گفت: اینجا بخواب که تکون خوردی من بفهمم ... یک کم بعد دوباره یک درد دیگه با شدت بیشتر منو از جام پروند ولی دیگه حامد معطل نکرد و گفت پاشو حاضر شو وقتشه... گفتم واقعا؟ درد زایمان همینه؟ خندید و گفت من نکشیدم ولی فکر کنم... اگر نبود بر می گردیم بهتر از اینه که دیر بشه. خانجان بیدار شد و ناراضی بود که من به اون زودی برم بیمارستان می گفت شما ها تجربه ندارین بی خودی داری می بریش تو بیمارستان اذیت میشه بزار وقتی دردش تند شد ببر... ولی حامد زیر بار نرفت و به مامانم زنگ زد که حاضر بشه بریم دنبالش و با هم بریم... وقتی رسیدیم من دردم تند شده بود دردی که برام لذت بخش بود دوست داشتم این درد زودتر بیاد چون برای دیدن بچه ام بی تاب بودم... هنوز سپیده نزده بود که من به راحتی یک دختر خوشگل بدنیا آوردم در حالیکه حامد همه‌ی بیمارستان رو بسیج کرده بود... تا نزدیک ظهر اتاق من پر بود از گل و شیرینی... و من که خیلی خسته بودم وقت نمی کردم چند دقیقه بخوابم... تا بچه ی منو آوردن ....بچه‌ی من... دوست داشتم این حرف رو تکرار کنم. حامد از لحظه ی تولد اونو دیده بود و اونقدر ذوق زده بود که دائم بغض می کرد... یکی از پرستارها به من گفت: به مامانت بگو تند و تند برات اسفند دود کنه به خدا خیلی تو چشم رفتین... همه دارن از تو و دکتر و این دختر نازتون حرف می زنن... ما باورمون نمیشه دکتربشیری مثل پروانه دور تو و بچه می گرده اصلا بهش نمیاد این طوری باشه.. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مثل مجرما خواستم دستمو از دست سامان بیرون بکشم که اجازه نداد. اهورا با اخم وحشتناکی به این سمت اومد و در سمت منو باز کرد. چشمش به دستامون افتاد با حرص صاف ایستاد.نفس عمیقی کشید و دست دور بازوم انداخت و چنان محکم کشید که از ماشین شوت شدم بیرون. سامان عصبی پیاده شد و گفت _چی کار می‌کنی؟ اهورا با خشم کنار گوشم غرید _عین بچه ی آدم بشین تو ماشین تا بیام. حرفش و زد و یه قدم باقی مونده رو به سمت سامان برداشت و با مشت به صورتش کوبید. جیغم بلند شد.اهورا با خشم عربده زد _فهمیدی زن من بوده و واسش کیسه دوختی هان؟گه میخوری دست شو بگیری عوضی غلط میکنی بیخ گوشش وز وز کنی! سامان دستی به کنج لب خونیش کشید و گفت _رابطه ی منو آیلین چه ربطی به تو داره؟ خواست برای دومین بار بزنه که پریدم جلوش و ترسیده گفتم _توروخدا اهورا خان! نگاه بدی بهم انداخت و گفت _گفتم سوار ماشین شو کر بودی؟ یه قدم عقب ایستادم و گفتم _من با شما هیچ جا نمیام. خونش به جوش اومد و باز داد زد _احمق تا کی میخوای به بچه بازی ادامه بدی؟ به خیالت بزرگ شدی؟تو رو یکی مواظبت نباشه سر یه دقیقه گربه شاخت می‌زنه گفتم سوار شو آیلین روی سگم و بالا نیار..برای دومین بار سامان دستم و گرفت و با جدیت گفت _از این به بعد من مواظبشم. اهورا دستی به صورتش کشید و با نفس عمیقی گفت _خدایا بهم صبر بده. مرتیکه تو کی باشی هان؟ سامان با سری بالا گرفته جواب داد _به زودی که اسمم توی شناسنامش رفت، شوهرش! رسما خشکش زد. نگاهش و به من انداخت و گفت _چی میگه این؟جوابی ندادم که عربده زد _با توعم من این چی میگه؟ مثل خودش صدام و بردم بالا و گفتم _به تو چه؟راست بگه یا دروغ به تو چه؟ اهورا با خشم یقه ی سامان و چسبید و گفت _فکر کردی میتونی به وسیله ی آیلین زهرتو بریزی؟کور خوندی سامان. حسرتش و به دلت می‌ذارم! سامان ابرو بالا انداخت و گفت _این دختر چه نسبتی باهات داره که بخوام از طریق اون زهرمو بریزم؟مال امشب نیست که برادر من خیلی وقته خاطرش عزیزه واسم! با این حرفش اهورا چنان مشتی به صورتش زد که سامان پرت شد عقب.. با جیغ گفتم _اهورا چی کار می‌کنی؟ به سمتم اومد و بازوم و گرفت. به سمت ماشینش برد و بی اعتنا به تقلاهام پرتم کرد داخل ماشین! مهلتی به سامان نداد. سوار شد و به لحظه نکشید پاشو روی گاز فشرد و ماشین از جاش کنده شد. به در کوبیدم و داد زدم _نگه دار اهورا کجا میری؟ جوابمو نداد و سرعتش و بیشتر کرد.. پشت سرمو نگاه کردم و گفتم _زدیش اهورا... برگرد ببینم چیزیش نشده باشه! صدای دادش در اومد _خفه شو آیلین.. دستگیره ی درو باز کردم و گفتم _خفه نمیشم نگه دار تا خودم و پرت نکردم پایین! بازوم و محکم گرفت و ماشین و نگه داشت. خم شد و درو بست و این بار قفل مرکزی و زد و گفت _هیشششش.آروم بگیر تا یه بلایی سر جفتمون نیاوردم. محکم به در زدم و گفتم _آخه دردت چیه؟به تو چه ربطی داره که من میخوام با سامان ازدواج کنم؟ نگاهم کرد و گفت _حواست باشه چی میگی خانم کوچولو.هنوز هفده سالته...عقلت قد نمیده اونی که بیخ گوشت وز وز عاشقونه کرده واسه خاطر اینه که زهرش و به من بریزه! با اخم گفتم _تو فکر کردی همه مثل خودت بدن؟سامان آدم خوبیه. منم باهاش ازدواج...با چشای گرد شده نگاه به چشای بسته و اخمای درهمش کردم و تند سرمو عقب کشیدم. پلکاش و باز کرد و به صورت رنگ پریدم زل زد و گفت _من تحمل دیدن تو با یکی دیگه ندارم آیلین. من مثل تو نیستم،صبور نیستم!میکشم اونی که دستش بهت بخوره! در حالی که قلبم دیوانه وار می کوبید گفتم _پس چرا ولم کردی؟ نگاهم کرد و بی مقدمه در آغوشم کشید. نفسم قطع شد و دلتنگ چشامو بستم. سرش و توی گردنم برد و گفت _فکر نمی‌کردم با دور شدن ازت انقدر بیتاب بشم! صدای قلبش زیر گوشم داشت دیوونم می‌کرد. من معتاد این آغوش بودم و حالا دوباره... خواستم عقب بکشم که اجازه نداد و کنار گوشم پچ زد _دلم تنگته! نالیدم _ولم کن اهورا...تو زن داری. من دیگه نسبتی باهات ندارم.بفهم اینو. حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد چیزی نگفت. بی طاقت خواستم دستامو دورش حلقه کنم که یاد تموم کارایی که باهام کرد افتادم و عقب کشیدم. صاف نشست و ضربه ای به فرمون زد و نفسش و صدادار بیرون فرستاد. بدون نگاه کردن بهش با لحن سردی گفتم _منو برسون خونم! چند لحظه ای سنگینی نگاهش و روی صورتم حس کردم اما بدون گفتن حرفی ماشین و روشن کرد. تا رسیدن به مقصد هیچ کدوم حرفی نزدیم. ماشین و جلوی خونم نگه داشت.خواستم پیاده بشم که مچ دستم و گرفت. برگشتم و نگاهش کردم که گفت _نذار اون مرتیکه نزدیکت بشه آیلین. با نگاه تندی گفتم _حق دخالت تو زندگی منو نداری اهورا خان.به نامزدت برس! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
- من نمی‌دونم چرااین‌همه سال این‌همه پسر انقدرراحت از دخترزیباومهربونی مثل شماگذشتندونمی‌دونم مردم‌چیاگفتن،نمی فهممشون خواستگارهایی که جلواومدن و ندیدن گوهروجودت رو، اگه پرسیدم فقط از روی کنکجاکی بود، وشایداز روی این‌که نمی‌فهمیدم این پسرهایی که به همین راحتی گذشتن ازتو. شایدهم جان‌فشانی کردندبرای من که تو روبرام کنارگذاشتند. این این‌طورکه می‌گفت حس می‌کردم واقعاً من زیباترین دختراین جهانم، برای اولین بار حس بهتر بودن داشتم حس برتربودند و زیبایی! بالاخره یکی هم پیداشده بود به جای خرد کردن روحیه‌ام این‌گونه مرابالاببرد، یکی که بی خیال واقعی یا دروغ بودن حرف‌هایش من را در اوج می برند، در اسمان دور می دادند و بال عشق بازی را به برنم می امیختند. سرم را با خجالت به زیر انداختم و باز هم هجوم بی‌امان خون را در رگ‌هایم حس می‌کردم. انگار آن‌ها هم از این شور عشق او به جوش آمده بودند. -ببخش شیرین... ببخش اگه دیر اومدم، اگه این‌همه سال منتظرت گذاشتم و اجازه دادم حرف‌های مردم این طور آزارت بدن، تو قسمت من بودی و من باید زودتر پیدات می‌کردم اما ببخش.سرم را بالا آوردم و مات و مبهوت نگاهش کردم. برای چه عذر می‌خواست؟ برای چیزی که هیچ تقصیری در آن نداشت؟ برای عاشقانه هایی که دیر به سراغمان آمد؟ برای قسمتی که دیر ما را بهم وصل کرده بود؟ او به جای روزگار عذر می‌خواست؟ اصلاً در این بازی دنیا هیچ‌کس مقصر نبود، هیچ‌کس لایق کلمه ببخشید نبود جز همین دنیایی که سنگ می‌زد ب بخت تمام آدم‌ها و من می‌ترسیدم از این خوشی، می‌ترسیدم از این خندیدن ها و می‌ترسیدم از این این قند در دل آب شدن ها...چونمی‌دانستند دنیا به همین راحتی آرام نمی‌نشیند، چون می‌ترسیدم به پا می‌خیزد و بازهم ویران می‌کند زندگی‌ام را، اما اگر ویران می‌کرد ای‌کاش در کنار مهدی ویران می‌کرد اصلاً زلزله می‌آمد، سیل می‌آمد، پرنده‌ی خوشبختی سقوط می کرد، اصلا هر چه که می‌شد ای‌کاش مهدی کنارم بود.او که بود، بی‌خیال تمام بدبختی‌ها به تنهایی تمام غصه‌هایم را به دوش می‌کشید، ای کاش روزگار هر بازی را که پیش می‌گرفت جلو می‌رفت اما مردی را از دست‌هایم نمی‌گرفت که تازه داشت دنیایم را با عاشقانه هایش رنگی می کرد.حداقل حال که تازه معنای وجودش را فهمیدم، حال که تازه عشق‌بازی ها را چشیده بودم، حال دیگر او را از من نمی‌گرفت. - می‌شه این‌طور نگی.و نتوانستم بگویم شرمندگی نگاهت قلبم را می سوزاند.من نتوانستم بگویم اما او خواند از نگاهم که باز هم لبخن زد، از همان لبخند های آرامش بخشی که تمام تلخی های دقایق پیش را پاک کرده بود و رفته بود.او خوب می توانست شیرین کند زندگی ام را. به قول خانم جون که می گفت، من باید آنقدر کنج خانه بنشینم تا قندی بیاید که شیرین کردن چای تلخ زندگی ام را بلد باشد، یکی بیاید که بشود محرم راز هایم و من حالا معنای عاشق شدن را فهمیده بودم.دست هایش را روی چشم هایش گذاشت و این قدر عاشق بودنش بد به دلم می نشست، این کار های کوچکش که پر بود از احترام، احترامی که سال ها بود منتظرش بودم، همین توجه هایش مرا می ساخت و ای کاش به او اخطار می دادم که بد دارد با دلم بازی می کند. -تموم کنیم این بحث رو که این طور تلخ کرده چهره ی شیرینم رو؟سرم را به زیر انداختم تا نفهمد ریز خندیدن و ذوق کردنم را. چه زود شده بودم شیرین بود؟این "میم" مالیک پایان اسمم چقدر زیبایش می کرد. ای کاش پدر از همان اول نامم را می گرفت شرینم... اما، گمان نمی کردم این شیرینم گفتن به زبان هیچ کس جز او بیاید، او که این طور می گفت، با این لحن، با این شور و با این نگاهی ه صداقتش را نشان می داد، همه ی این ها شیرینمی را می ساخت که زندگی ام را شیرین می کرد. -تموم کنیم. -پس بپرسین؟به گل قالیچه خیره شدم. من چه می پرسیدم از او؟ چه می خواستم از مرد زندگی ام که می خواستم او هم داشته باشد؟من فقط می خواستم یکی بیاید، بی هوا، یک مرتبه، بنشیند کنج قلبم، آرام آرام تمام گرد های تنهایی را پاک کند، آرام آرام مرهم زخم هایم شود و آرام آرام گوش شود برای حرف هایی که خیلی وقت بود کنج قلبم خاک کرده بود و تبدیل شده بود به عقده.سرم را بلند کردم. خیال می کردم او می تواند بشود مردی که جبران کند تمام این سال هایم را... من دختر زود تصمیم گرفتن نبودم اما، تا این جا او سنگ تمام گذاشته بود و من هم دل سپرده بودم. -سوالی ندارم. -هیچی؟ -فعلا هیچی ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
جلوی خندشو گرفت و لبهای برجسته شو نزدیک گوشم گذاشت و گفت:دیشب بالاخره باخبر بشه!دیشب بالاخره محمود خان پا تو حـ.*له من گذاشت!.مدتها عاشقش بودم مدتها دیوانه اش بودم ولی دیشب به تلافی همه اون بلاها همه اون درد ها کنارم بود.من بعد زایمان همچین از قشنگی هم نیوفتادم درسته سخت زاییدم ولی زودم خوب شدم.عقب کشید صورتشو و با اخم گفت:تو خیلی خوش شانسی چند ماه تنهایی تا صبح با محمود خان بودی! راستشو بخوای بهت حسودیم میشه هم خیلی زرنگی هم خیلی خودتو به مظلومی میزنی!! ولی من یه مار زخـمی ام و هر کاری میکنم که طعمه ام مال خودم بشه!.از اولم من باید زن محمود میشدم نه تو.یکبار دیگه باید جایگاهتو برات توضیح بدم تو خـونبسی و هیچ وقت نمیتونی تو دل محمود جا داشته باشی! با انگشت به شکمم اشاره کرد و گفت:من میدونم که دختر تو شکمته و وقتی بدنیا بیاریش با خودت پس میفرستنت خونه بابات! من و محمدم جای خالی برای کسی نمیزاریم، حتی تو سارا قشنگ بلد بود منو به آتـیش بکشه. چشم هاشو ریزتر کرد و پایین پیراهنشو تکون داد و گفت:دلبر نشدم با این لباسها؟ منتظر باش که خبر بارداریمو بشنوی و اونروز باید بدونی که تا آخر عمرت کلفتم میشی..تمام اون نگاهای محمود بهتو از حلقومت بیرون میکشم!دستمو مشت کرده بودم و فشار میدادم! سارا بدجور داشت با مزخرفاتش آزارم میداد!زبونم رو حرکت دادم و خودمم باورم نمیشد که دارم جوابشو میدم و گفتم:اون تویی که هیچ حقی نداری! میبینی که من از محمود حام*له ام!! هرچقدر هم دام پهن کنی و حیـله بچینی یکی به نام خدا هست و ناظر همه کارهاست! مطمئن باش طوری رسوات میکنه که خودتمباورت نمیشه چی به سرت اومده!.محمود عاشق منه و اینو باور کن،بالاخره این سختی ها تموم میشه و اونروز از اینجا پرتت میکنم بیرون!اون تو نیستی که میتونی بچه براش بیاری این منم که هرسال میخوام بچه بیارم و آینده بشینیم و با محمود به الان تو بخندیم!سارا از حرص سرخ شد و گفت:یکی باید به حال و روز تو بخنده!منو کنار زد و رفت بالا! درد هام بیشتر شده بود و با زور رفتم تو اتاق،نه میتونستم راه برم، نه بخوابم، درد که میگرفت تخـتو چـنگ مینداختم از بی کسی و بدبختیم گریه میکردم که صدای باز شدن در اتاق محمود اومد!چندبار صداش زدم امیدوار بودم که خودش باشه و بود! با صورت اخموش اومد داخل!به زور از رو تخـت پایین رفتم به صورت خـیس اشکم نگاهی کرد و گفت:چرا گریه میکنی؟نمیدونست که خودش باعث اون گریه هاست و گفتم:از دیشب درد دارم میتـرسم به کسی بگم یوقت برای بچه ام اتفاقی نیوفتاده باشه!؟جلوتر اومد نگران شده بود و گفت:دراز بکش الان مامان رو خبر میکنم.خواست بره که دستشو گرفتم و گفتم:بالاخره دلتو و جسمتو به کسی دیگه دادی؟با تعجب به طرفم چرخید و گفت:الان وقت این حرفها نیست و من برای هیچ کاری به کسی جواب نمیدم!!یه حس متفاوت بهش داشتم و گفتم:منم دیگه هیچ کسی برام مهم نیست حتی تو با عصبانیت به طرفم چرخید و گفت:دلیل این حرفهاتو بعدا میپرسم بزار برم مامان رو بیارم اتفاقی نیوفته واسه اون بچه!محکمتر دستشو فشردم و گفتم:الان جوابمو بده محمود من از دیشب به این روز افتادم از لحظه ای سارا اومد تو اتاق تو!دستشو پرت کردم دیگه هیچی برام مهم نبود و گفتم:دیگه نمیخوامت ازت متنـفرم چه بهتر که اونو جایگزین من کردی! همون لیاقتت ساراست! همونی که نتونست تا سال شوهرش وایسه! همونی که از اولم چشمش دنـبال نامحرم بود! تو دیگه عذاب وجدان نداری؟حالا که نـاموس برادرت شده زنت و میخواد بشه مادر بچه ات دیگه از محمد خجالت نمیکشی؟ محکم به صورتم کـوبید!خـون از چشم هاش میبارید به سختی نفس میکشیدو قفسه سـینه اش بالا و پایین میرفت!محمود با عصبانیت گفت: تو چطور جرئت میکنی با من اینطور حرف بزنی؟اسم محمد رو به زبونت نیار.من اونی که فکر میکنی نیستم!من دستم به نـاموس برادرمم نمیخوره!اینو تو کله ات فرو کن من نـاموس سرم میشه برادرم رو تو قبر نمیلـرزونم.به پهنای صورت اشکهام میریخت و درد هم نمیتونست بهم زور بشه، درد قلبم بیشتر از درد جسمی ام بود.صدامو بالاتر بردم و گفتم:مردونگیتو به رخ من نکش! نـاموس پرستیتو به رخ من نکش!تو اگه نـاموس سرت میشد دیشب دنـبال سارا نمیرفتی!دیگه ازت خوشم نمیاد ازت متنـفرم تو یه مرد نیستی تو اگه به فکر برادرت بودی چشمت دنـبال نـاموسش نبود!خـون از پاهام میچکید پایین و اصلا متوجه نبودم!جلوتر اومد و موهامودست گرفت، از درد به خودم میپیچیدم، با چشم های از حدقه بیرون زده اش گفت: دهنتو ببند گوهر! عالم و آدمم بگن تو نباید باور کنی تو میدونی با من و قلبم چیکار کردی؟من چطور میتونم به نـاموس برادرم چشم داشته باشم؟من اگه عقدش کردم برای این بود که هزارتا چشم دنـبالش نباشه!این چرت و پرتهاتو به زبون نیار. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هدی رفت و حورا ماند. حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برایش رویایی بود که نمی توانست کاری انجام دهد. دلش مادرش را می خواست. دلش آغوشی را می خواست که سالها بود از آن محروم بود. نمی دانست به چه کسی پناه ببرد تا آرام شود. آرام آرام بلند شد و به سمت در دانشگاه حرکت کرد. از در که خارج شد به سمت پیاده رو حرکت کرد . صدای حورا خانم گفتن کسی را از پشت سرش شنید. برگشت و امیر مهدی را دید. _سلام حورا خانم. _سلام. _خوبین؟ _شکر خدا خوبم. شما خوبین؟ _الحمدالله، جایی می رفتین؟ _بله. می خوام برم حرم. _اگه اشکال نداره من برسونمتون ماشین اوردم. -مزاحم نمی شم ممنون. _مزاحم چیه خانم؟ باهاتون حرف هم دارم اگه افتخار بدین. حورا یری تکان داد و قبول کرد. به سمت ماشین حرکت کردند. امیر مهدی به سمت در راننده رفت می دانست حورا جلو نمی رود, پس در عقب را برایش باز کرد. و چه قدر حورا از این فهم و درک امیر مهدی خوشحال بود. سوار شدند و به سمت حرم حرکت کردند. باد از لحظاتی سکوت، حورا به حرف آمد. _ببخشید می خواستم یک چیزی بگم. _بفرمایین. _راستش هدی امروز با من صحبت کرد آقای حسینی. بهم گفت که شما.. ازش یه درخواستی کردین و... امیر مهدی از آینه نگاه گذرایی به حورا انداخت و با خجالت گفت:ام بله من ازشون خواستم که بیان با شما حرف بزنن. من خودم.. نمی تونستم... _چرا نمی تونین؟ آدم باید جرات حرف زدن داشته باشه یا نه؟ امیر مهدی با اخم به جلو خیره شد وگفت:بحث جرات نیست حورا خانم. بحث خجالت و حیاست. حورا خنده ریزی کرد و گفت:بله حرف شما صحیح. خب دیگه نزدیک حرم شدیم. من همین جا پیاده میشم ممنون. فقط یادتون باشه من به کسی جواب نمی دم. هر کی هر حرفی داره باید خودش بهم بزنه. امیر مهدی نگه داشت شد و حورا پیاده شد. _ممنون که منو رسوندین. سلام به همه برسونین. _خواهش می کنم، چشم حتما بزرگیتون رو میرسونم. _خدانگهدار. _رضا میخوام باهات حرف بزنم. آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:باز چیه مریم؟ می خوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟ مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟ _آخه هر موقع که حرف می رنیم آخرش دعواست. _قول میدم دعوا نشه. _خب بگو.. مریم خانم سرفه ای کرد و گفت: تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟ آقا رضا هوفی کشید و گفت:دیدی گفتم؟! _چیو گفتی رضا؟جواب منو بده. _من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. موقع خداحافظی با من میگه یاعلی.. مریم خانم با ترس گفت:وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود. معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چی کار کنم من؟ آقا رضا لبخندی زد و گفت:عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست. مریم خانم با عصبانیت گفت:چی؟؟چی گفتی؟ رضا تو چی گفتی؟ _گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم. آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بدون اینکه وقعی به اومدنش بدم، به کارم ادامه دادم که صدای قدم هاش رو از پشت سرم شنیدم. دستهام مشت شد. دیگه می خواست چه بلایی به سرم بیاره؟ جلو اومد و درست رو به روم کنار اسب وایساد و سر اسب رو نوازش کرد. فاصله ای نداشتیم اونقدر نزدیک که اگه دستش رو دراز می کرد می تونست با پنجه اش گلوم رو فشار بده و خفه ام کنه. همونجور که نگاهش به اسب بود، پرسید: -چجوری به خان شلیک کردی؟ دستهام روی بدن اسب ثابت موند و با چشمهای گشاد شده به سمتش برگشتم. این چه سوال بی وقتی بود؟ آب گلوم رو قورت دادم. -چی؟ -چجوری نقشه کشیدی به خان حمله کنی؟ چشمام دو دو می زد و نمی دونستم چه غرضی از این سوال ها داره. فقط یه چیز رو می دونستم عماد اونقدر دانا و زیرک هست که می تونه با چند تا سوال مشتم رو باز کنه. باید مراقب می بودم. سر تکون دادم تا حواسم رو جمع کنم. هر جوابی که می دادم می تونست عماد رو خبردار کنه. سر بالا بردم و محکم گفتم: -از همون وقتی که دیدمش، نقشه اش رو کشیدم. می خواستم تقاص خون آقا بزرگم رو بگیرم. چشمهاش رو ربز کرد و سر جلو آورد. تو صورتم لب زد: -پس چرا لب چشمه نجاتش دادی؟ می تونستی به امون خدا ولش کنی تا ریق رحمت رو سر بکشه. لبهام باز موند. چی می گفتم؟ نگاهش با ریزبینی روی نگاهم می چرخید و هر حرکت و حرفم رو تماشا می کرد. آب گلوم رو به سختی قورت دادم -خب... خب اون موقع نمی شناختمش. سری تکون داد و کمی عقب کشید و دوباره به گردن اسب دست کشید. -مگه روزی که بهش شلیک کردی با هم قرار نداشتید؟ چرا صبر نکردی بیاد لب چشمه تا بکشیش. این جوری راحت تر نبود؟ لب چشمه نفسش رو می گرفتی و آب هم از آب تکون نمی خورد. نفس تو سینه ام گیر کرد. چه نیتی داشت؟ می خواست مچ بگیره؟ هیچ جوابی نداشتم. اگه همین جوری سوال و جواب می کرد بو می برد. اگه می خواستم این جریان مخفی بمونه باید حواس عماد رو پرت می کردم. بی هوا دستهام رو مشت کردم و قدمی به سمتش برداشتم و داد زدم: -چه فرقی می کنه؟ می خواستم بکشمش، می خواستم خونشو بریزم. خان بزرگ، همه زندگی آقا بزرگم رو دزدید. حقش بود بکشمش. فقط حیف که تیرم به هدف نخورد. با چشمهای ریز شده دقیق و مستقیم به چشمام نگاه کرد و کم کم... لبخندی گوشه لبش نشست که ترس به جونم افتاد. سر جلو آورد و به راحتی پرسید: -دانی اولین باری که خان تو رو دید چی گفت؟ فقط نگاهش کردم. -گفت یه پسر بچه هست که می تونه از ده فرسخی گنجشگ رو توی هوا بزنه. تو عمرم شکارچی به این خوبی ندیدم. محاله چیزی رو نشانه بگیره و نزنه. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. گلوم از ترس خشک شده بود. تو چشم بهم زدنی بازومو گرفت و منو سمت خودش کشید. با چشمهایی ریز شده پرسید: -می خوای باور کنم تیرت به هدف نخورده؟ کسی که خان ازش تعریف می کرد، محال بود تیرش خطا بره. شاید هم... سر جلو آورد و بیخ گوشم پچ پچ کرد: -شاید هم کسی که به خان شلیک کرده تو نبودی و... از ترس مو به تنم سیخ شد. نباید می فهمید. اگه می فهمید جون آقام به خطر می افتاد. با دست عقبش زدم و فریاد کشیدم: -چی می گی عماد؟ من بودم که به خان شلیک کردم. من بودم که می خواست انتقام خون آقا بزرگم رو بگیرم. عماد قدمی عقب گذاشت. -پس می خوای باور کنم تو بودی؟ با دست های مشت شده داد زدم: -من بودم. من اینکارو کردم. عماد سری تکون داد و تو اصطبل شروع به قدم زدن کرد. دلم مثل یه گنجشگ می زد و می ترسیدم. نمی خواستم دستم رو بشه؛ اما از پیش باخته بودم. عماد کم کم حقیقت رو می فهمید. -هیچ خبر داری، تقاص کسی که به خان دست درازی کرده مرگه؟ نگاهم با ترس روش چرخید. با این حرفها می خواست به کجا برسه؟ -دانی اگه خان بفهمه کسی بهش ناحق گفته، زبونش رو از حلقومش بیرون می کشه تا دیگه جرات نکنه خان رو مسخره کنه؟ پشت به من جلو رفت که داد زدم -چه ناحقی؟ من به خاطر این خون خواهی یه عمر خودمو جای مرد جماعت جا زدم. یه عمر به همه دروغ گفتم تا وقتش برسه و خون خان رو بریزم. حالا هم پای کارم وایسادم. منو از چی می ترسونی عماد؟ عماد چرخید و اینبار لبخند بازی زد. لبخندی که ترس به جونم انداختم. با همون لبخند ترسناک فانوس روی تیرک چوبی رو برداشت و مستقیم به من نگاه کرد. -باشه. حق می گی کسی که به خان شلیک کرده، باید تقاص پس بده. باید بفهمه با خان و بقیه چه کرده. باید تو آتیش کینه اش بسوزه تا درس عبرتی برای بقیه رعیت ها بشه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii