eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.1هزار دنبال‌کننده
202 عکس
705 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
پروین برگشت و سینی چای و هل داد جلومو گفت بخور نمک گیر نمیشی چای و برداشتم و خوردم که حسن اومد تو اتاق بلند شدم و گفت به به اقدس خانم یاد فقیر فقرا کردی گفتم اومدم کارت داشتم میخواستم باهات حرف بزنم اومد نشست و گفت بگو میشنوم کیسه طلاهارو از تو کیفم درآوردم و گذاشتم جلوش و گفتم من اینا رو بشرطی میدم که طبق حرف خودت سر یه سال برگردونی بعد هم برای زهرا و مهین یه واحد حتما اینجا درست کنی چشاش برقی زد و کیسه رو برداشت و نگاهی به طلاها کرد پروین مثل بچه ها ذوق زده شده بود و اومد جلوتر و گفت وای چقد طلا گفتم مرتضی خبر نداره گفتم میزارم بانک سر یه سال باید برگردونم نگفتم که این طلاها مال مهدی هست مرتضی گفت خیالت راحت سر سال با وزنش برمیگردونم.حماقتهای من تمومی نداشت بدون هیچ دست خطی بدون هیچ مدرکی طلاها رو دادم و برگشتم.چند روز بعد به پروین زنگ زدم گفت خونه کرایه کردیم که بریم اونجا اینجا رو بسازیم.منم سرخوش که قراره برا هر کدوم یه واحد آپارتمان بدن.هرازگاهی لیلا می اومد پیش فائزه چند باری هم من رفتم خونه مهین محمدرضا هم کلا با ماها رفت و آمد نمیکرد فقط گاهی به زهرا و علیرضا سر میزد.زهرا میگفت مادرش نمیزاره بیاد زیاد محمدرضا هم گفته زحمتمو خیلی کشیده نمیتونم الان که مریضه تنهاش بزارم.کمتر میاد .با خودم گفتم خب هر کی بود همینکار و میکرد اگه پیش زهرا میموند الان مثل علیرضا نهایتش تو اون تولیدی کار میکرد کم کم حس میکردم فائزه یه جوری شده.دیپلمش و تازه گرفته بود و با اصرار زیاد رفته بود آموزشگاه ثبت نام کرده بود و آرایشگری داست یاد میگرفت .مرتضی شدیدا مخالف بود اما فائزه گوش نمیداد اصلا.دورادور سر میزدم و میدیدم که حسن خونه رو کوبیده و دارن میسازن.نگران بودم نکنه زیر قولش بزنه و طلاهارو پس نده.یه روز زنگ خونه رو زدن و آیفون و برداشتم و یه خانم بود گفت با اقدس خانم کار دارم.چادرمو برداشتم و رفتم دم در نشناختمش .گفتم امرتون گفت یه چند دقیقه میخواستم وقتتونو بگیرم گفتم بفرماییداومد تو و یه شربتی دادم بهش و خورد و گفت والا نمیدونم چطور شروع کنم.من مادر امید هستم .گیج شدم گفتم امید کیه .گفت شما خبر نداری پس گفتم از چی خانم گفت دختر شما فائزه با امید من چند وقته آشنا شده .محکم زدم تو صورتم گفتم باباش بفهمه هم فائزه رو میکشه هم منو گفت منم اومدم که اینطور نشه این دوتا انگار خیلی همو میخوان منم دلم نمیخواد تو در و همسایه انگشت نما بشیم .با پدرش صحبت کردم تصمیم گرفتیم پا پیش بزاریم و این دوتا رو محرم کنیم.اگه شما اجازه بدین ما این هفته خدمت برسیم.گیج مونده بودم چرا من باید انقدر از این دختر غافل میشدم که متوجه نمیشدم داره چه غلطی میکنه .خون خونم و میخورد گفتم باید با پدرش صحبت کنم خبر میدم بهتون آدرسشونو داد نزدیک آموزشگاهی بود که فائزه میرفت.با خودم گفتم به مرتضی بگم یه تحقیقی بکنه بعد ببینم بگم بیان یا نه.خانمه یه چند دقیقه نشست و یکم در مورد خودمون صحبت کردیم و پاشد رفت خیلی عصبی بودم شدیدا منتظر بودم فائزه بیاد تا یه گوشمالی بدمش با حرص مشعول آشپزی بودم و تو ذهنم هزارتا حرف آماده کرده بودم که به فائزه بگم .که دیدم مرتضی اومد و ماشین و انداخت تو حیاط رفتم دم ایوون و دیدم فائزه خانم هم همراهشه.نگاه پر حرصی بهش کردم و اومدن تو فایزه انگار خبر داشت که یکراست رفت طبقه بالا تو اتاقش.مرتضی اومد خونه و رفت دست و روشو شست و نشست رو مبل و گفت اقدس خانم یه چای نمیدی به من دوتا چایی ریختم و بردم کنارش نشستم گفت چخبر چیکارا میکنی.داداشت انگار دیگه داره خونه رو تکمیل میکنه گفتم مبارکشون باشه خندید و گفت علیرضا زنگ زده بود که برم با حسن حرف بزنم حقشونو بده.گفتم تو چیکار کردی.گفت هیچی زنگ زدم به مرتضی.قلبم تو دهنم بود گفتم حتما به مرتضی گفته من طلاهامو دادم اولین بار بود که چیزی رو از مرتضی قایم میکردم.رنگم پریده بود .مرتضی همینطور که زل زده بود به تلویزیون و شبکه ها رو بالا و پایین میکرد گفت .رفتم پیش حسن گفتم علیرضا اومده بود پیشم و منو واسطه کرده که پیغومش و برسونم.حسن هم گفت حق اقدس و قبلا دادیم .میمونه مهین و علی .علی هم که به رحمت خدا رفته و ما از حقمون نسبت به مغازه اش گذشتیم همون میشه سهم ارثشون.مهین هم که ننه ام اندازه ده تا دختر براش جهاز خرید اونم سهمی نداره دیگه خونه الان به اسم خودمه.وا رفتم رو مبل حسن خیلی نامرد بود با خودم گفتم فردا میرم سراغش حالیش میکنم حرفی نزدم اصلا.مرتضی برگشت سمت منو گفت اقدس اینا میخوان بیفتن دنبال شکایت و شکایت کشی گفتم کیا گفت مهین و علیرضا ،علیرضا گفته اگه حقمونو نده میریم شکایت میکنیم.تو اصلا قاطی نشو چشمی گفتم و رفتم تو فکر ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شب که می خواستم بخوابم علی بازم یک کم تب داشت ..... کنارش دراز کشیدم و دستم رو انداختم دور کمرش و کشیدمش توی بغلم .....باز یادم اومد ...... اونشب بهروز اولین کاری که کرد بلوزی که براش خریده بودیم پوشید و خوشحال بود مرتب از ما می پرسید بهم میاد ؟ مامان تدارک شام دیده بود و با هم رفتیم تو آشپز خونه....اون رفت کنار ظرف شویی ...من از پشت بغلش کردم و سرمو گذاشتم روی پشتش و گفتم ....مامان خیلی دل تنگت میشم .... یک چیزی ازت می پرسم راهنماییم کن .... با ترس برگشت و پرسید ؟ چی شده اذیت شدی ؟ گفتم نه ,, خانجان ....خیلی زن خوبیه ولی هیچ اختیاری به من نمیده حرف, حرف اون این طوری من برام خیلی سخته اینجا شو دیگه فکر نکرده بودم .... وسایلم که بیشتر تو انباریه ولی من حتی اختیار اتاق خودمو ندارم .... گفت : ترسیدم ای مادر گفتم حالا چی شده ...از همین اول کاری بهانه نگیر باید زندگی کنی راهشو پیدا کن ..نمیگم تن در بده ولی با خوبی و مهربونی نزار بین تون اختلاف پیش بیاد هانیه هم همش نگران همین بود و به من می گفت ولی من فکر کردم حالیت نیست نمی خواستم بهت بگم که بهش فکر کنی ولی از همین الان کار خودتو بکن به زبون خودش راضیش کن بزار بفهمه که توام برای خودت عقیده ای داری و باید حرف توام مهم باشه به جای این که چند سال عذاب بشی و بعد این کارو بکنی از همین اول محترمانه جلوش وایستا ..... فردا باز حامد یک ساعتی رو صرف پوشیدن لباس کرد و یک دوش مفصل با ادوکلن گرفت و از خونه رفت.... تا دم در بدرقه اش کردم و با خودم فکر کردم در مقابل اونم باید همین کارو بکنم فردا میگه تو که راضی بودی و حرفی نمی زدی چرا حالا یادت اومده ..... حالا تازه فهمیده بودم زندگی به اون راحتی ها هم که من فکر می کردم نیست و باید سیاست و فکر پشت یک زندگی باشه تا بتونی به مشکل بر نخوری ..کاری که من می خواستم بکنم تا با همه فرق داشته باشم .... وگرنه همه چیز به زودی با تموم شدن صبر من تموم میشد.خانجان که تا قبل از اومدن من خودش حامد رو بدرقه می کرد پشت سر من وایستاده بود با خنده ی بلند و کش داری گفت : خوب شد والله اصلا منو یادش رفت.... تو رو ماچ کرد ... به من محل نگذاشت ....... بیا مادر بچه بزرگ کن .... گفتم خانجان خودم بوست می کنم ولش کن پسرا وفا ندارن .... شما ناراحت نشین ..... گفت نه مادر شوخی کردم ..می دونم بچه ام عجله داشت ....... تو امروز یک خورش بِه درست کن ببینم چیکار می کنی ؟الو هم توش بزن ... گفتم ولی من به دوست ندارم میشه یک چیز دیگه درست کنم ؟ .... گفت : نه مادر فکر می کنی دوست نداری حتما برات بد درست کرده بودن ...من دست پخت مامانت رو دیدم برای همین دوست نداری حالا امروز من بهت یاد میدم بخور و تعریف کن .... گفتم نه خانجان تو رو خدا من از اسمشم بدم میاد گفت : نه؛ نه , برو گوشت رو در بیار تا بهت بگم .....منم بِه ها رو خورد می کنم ...بهت یاد میدم یک خورش بهی بپزی که انگشتو بخوری ... حالا یک پیاز خورد کن توی این قابلمه ......... خلاصه اون روز من مجبور شدم خورش بِه درست کنم و توشم آلو بزنم که اصلا دوست نداشتم و خودش با بَه ,بَه و چهچه خورد و گفت : دیدی چه خوب شده بود؟ ...حالا برو برای مامانت تعریف کن ..... در حالیکه من فقط یک کم از گوشتشو گذاشتم روی برنجم و خورده بودم اونم فقط برای اینکه اون ناراحت نشه ...... بعد از ناهار نشست و یک ریز تا حامد برگشت خونه حرف زد نه گذاشت من کاری برای خودم بکنم و نه گذاشت حرفی بزنم .... داشت سرم می رفت و دیگه کلافه شدم ...دلم می خواست سرمو بزنم به دیوار ... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صدای جدی اهورا اومد _آیلین کار عقب افتاده زیاد داره. هلیا گفت _عه اهورا خوب تایم ناهارش و بیچاره میخواد بره.انقدر فشار نیار به بیچاره. سنگینی نگاه اهورا رو حس کردم اما حتی نخواستم که نگاهش کنم.با همون لحن خشکش گفت _اوکی همه با هم میریم.سرم چنان بلند شد که سامان کاملا فهمید اصلا راضی نیستم برای همین تند گفت _اممم چیزه نمیشه ما قبلش یه جا کار داریم شما معطل نمونید... بریم آیلین.... و بدون اینکه منتظر جوابی از اونا باشه بند کیفم و گرفت و دنبال خودش کشوند. خداروشکر در آسانسور باز بود..رفتیم تو،تند دکمه رو زد و نفسش و فوت کرد _از یه بلای آسمونی نجات پیدا کردیم. خندیدم و گفتم _آره واقعا.با لبخند کمرنگی نگام کرد و چیزی نگفت.آسانسور که ایستاد گفت _بدو تا اونا با آسانسور دیگه نرسیدن پایین جیم بزنیم و خودش شروع به دویدن کرد خندیدم و پشت سرش دویدم.تند سوار ماشین شدیم. لحظه ی آخر برگشتم و باز شدن در آسانسور رو دیدم و همزمان سامان پاش و روی گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد. * * * * * دیگه رو به موت بودم که ساعت کاری تموم شد.کاش مهمون نداشتیم تا الان می رفتم خونه و یه دل سیر میخوابیدم. خدایااا کی الان بره واسه این ایکبیری ها شام بپزه؟طلاقم گرفتم اما هنوز راحت نشدم.امروز قرار بود برای تعیین جنسیت بچه ی مهتاب می رفتن. لابد الان هم فرار بود کلی پزشو بدن و اجاق کوری منه بدبخت و توی سرم بزنن.پرونده ها رو برداشتم و به سمت اتاق اهورا رفتم. چند تقه به در زدم و وارد شدم. خیر سرش رئیس بود اما لم داده بود روی صندلی و خیره به یه نقطه شده بود. پرونده ها رو روی میزش گذاشتم و گفتم _کاری با من ندارید میتونم برم؟بدون این‌که نگاهم کنه با اشاره ی دست گفت برو. عوضی انگار مگس کیش میکنه حالا خوبه ایل و طایفه ش خونه ی منن.با حرص نگاهش کردم و بدون حرف از اتاق بیرون رفتم.گوشام و محکم گرفتم و نگاهمو به کتابم دوختم اما مگه سر و صداشون تمرکز میذاشت؟امروز معلوم شد تحفه ی مهتاب خانوم پسره.نمیدونستم از دست ادا و اصولاشون بخندم یا جیغ بزنم.انگار آسمون باز شده و این خاندان تلپی افتادن پایین.این همه آدم پسر به دنیا میارن هیچ کدوم این کارا رو نمیکنن. و البته نکته ی مثبت این قضیه این بود که فردا صبح گورشونو گم می کردن.گوشیم لرزید،با دیدن پیامک سامان لبخندی روی لبم نشست _ناهار امروز خیلی چسبید میدونم با خودت میگی چه قدر بچه پروعم اما میشه دعوتم و برای شام فرداشب قبول کنی؟با همون لبخند روی لبم براش نوشتم _بذارید برای آخر هفته که هم مدرسه ندارم هم شرکت زود تعطیله! خیلی زود جوابش اومد _شما امر کن بانو. گوشیو سر جاش گذاشتم.با حسرت نگاهی به تخت خواب انداختم و وسوسش به جونم افتاد.خیلی زود نگاهم و به کتابم انداختم. نباید میخوابیدم.باید درس میخوندم و بعدشم میرفتم آشپزخونه و ظرف میوه و کیک هایی که کوفت کردن و می شستم.شروع به درس خوندن کردم اما پلکام فقط ده دقیقه دووم آوردن و نفهمیدم کی خوابم برد. * *  * * * با حس نور خورشید چشمام و به سختی باز کردم و اولین چیزی که دیدم صورت غرق در خواب اهورا بود.پلکاش تکونی خورد و خواست چشماشو باز کنه که داد زدم _باز نکن.با شنیدن صدام کامل بیدار ‌شد و غرق خواب نگاهم کرد.باز داد زدم _چشاتو ببند. پوزخند معناداری زد و کش و قوسی به بدنش داد و زیر لب گفت _چه فایده وقتی کل شب و نگات کردم. مات برده نگاهش کردم و نالیدم _تو چه غلطی کردی اهورا؟دستش و زیر سرش زد.بلند داد زدم _چرا حالیت نیست ما طلاق گرفتیمممم؟ از فکر اینکه الان بیرونی ها صدام و شنیدن هول کردم. فهمید و گفت _آفتاب نزده رفتن.کلافه نفسم و بیرون دادم که با دیدن ساعت جیغم در اومد _مدرسم دیر شد.قهقهه ش در اومد _آخی... کوچولو چه نگران مدرسشم هست. ساعت ده شده دیگه تا تو برسی میشه یازده خودتو خسته نکن.نالون گفتم _امروز امتحان داشتم.نگاه خیرش و که دیدم تازه فکر وضعیتم افتادم.در کمدم و باز کردم و مانتو و شلواری بیرون کشیدم. مانتوم و روی همون تیشرت پوشیدم و شلوار و شال به دست به سمت در اتاق رفتم که صداش اومد _آیلین خشکم زد. صدای لعنتیش قلبم و لرزوند. _من کاری به طلاق ندارم.از نظر من تو هنوز زن منی.با مکث ادامه داد _نمی تونی مال کس دیگه بشی.حتی توان برگشتن هم نداشتم.جمله ی آخرش رو دقیقا کنار گوشم گفت.برگشتم سمتش و در حالی که سعی می‌کردم محکم باشم گفتم _می‌خوای دوباره ازدواج کنیم؟یا نه...میخوای بشینم توی این خونه تا هر از گاهی بیای و بهم بفهمونی مال توعم و حق زندگی ندارم..پوزخند زدم و گفتم _سه شبه از نامزدت دور موندی زده به سرت هذیون میگی.درو باز کردم که دستشو روی در گذاشت و درو بست. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خداروشکر بابات راضی شد بیشتر این دختر پاگیر تو نشد، تو که کار و بارت معلوم نیست‌..."سری تکان دادم، من امشب قرار بود اینده ام را رقم بزنم، ناراحتی دیگر چه معنایی نداشت، ان هم برای حرف‌هایی که عمرشان رو به پایان بود. -تازه، واسه من که همه چیز اوکی بود و فقط اومده بودن زمان و مهریه و اینا رو معلوم کنند، سرنوشت تو که نامعلوم.تار موهایم را درون شالم فرو کردم و از جایم بلند شدم. -به قول عزیزجون، هرچی خدا بخواد، خدا که بد نمیخواد.همان‌ لحظه صدای آیفون بلند شد. شیوا با استرس به سمت پذیرایی رفت اما من ارامشم آن لحظه وصف نشدنی بود، تمام شدن‌ها و نشدن‌ها را سپرده بودم به دست خدا و می‌دانستم بهترین‌ها را برایم رقم می‌زند، دیگر غمم چه بود؟آمده بود، با کت و شلوار مشکی اما من آن تیپ همیشگی اش را بیشتر دوست داشتم، تیپ ساده ای که مردانگی و مهربانی اش را به رخ می کشید.دسته گل را به سمتم گرفت و من فکر می کردم این اولین باریست که گل می گیرم؟نمی دانم، شاید هم قبلا گل گرفته ام، اما این گل را هیچ زمانی فراموش نمی کنم، عطر این گل آغشته به عطر تن مهدی بود و مگر می شد لمسش کنم و ته دلم غنج نرود؟آن شب فهمیده بودم مهدی یک برادر کوچک تر هم دارد که از گزارش های پدر وامیرعلی جامانده بود. نامش محمد بود و تازه برای دانشگاه درس می خواند، خواهرش هم یک با یک دخترک کوچک روی مبل روبه رویم نشسته بود.امامهدی گفته بود اودو فرزنددارد!چرا همه چیز این همه غریب بود برایم؟ انگار می خواستم افراد جدیدی را وارد زندگی ام کنم که هیچ شناختی از آن ها نداشتم، حتی نامشان را هم نمی دانستم. مادرش از همان ابتدا اخم هایش در هم فرو رفته بود، ابتدا گمان می کردم من اینگونه فکر می کنم، یا به خاظر آن زن مهربانی که در ذهنم از آن ساخته بودم کمی توقعم بالا رفته بود اما همان زمانی که زبان شیوا و مادر برای نیش و کنایه باز شد فهمیدم باز هم وارد خانواده ای شده ام که کم از مادر و شیوا نداشتند.زهرا، خواهر مهدی به حرف هایشان می خندید اما نگرانی ابتدا در چشمم های من و مهدی نشست. کمی که گذشت و دیدیم با خنده خوب از پس هم بر می ایند ما هم بیخیال شدیم و از نگاه های زیرزیرکی هم لذت بردیم. -سهیلا جون شما پوستتون رو عمل زیبایی کردید؟مادر با ذوق سرش را تکانی داد. -نه عزیزم، خیلی جوون موندم؟مادرش ضربه ای به دسته ی چوبی مبل زد. -بزنم به تخته اصلا بهتون نمی خوره اینقدر پیر باشید.لبخند ذوق از صورت مادر پر کشید و دوباره صدای خنده های ما سه تا بلند شد. پدر و و امیرعلی و آقای شایسته که حسابی گرم گرفته بودند و حواسشان به جنگ میان زن ها نبود. -البته اکرم خانم میگن داشتن همسر خوب هم ادم رو جوون نگه میداره. -عه، مامان پس برای همینه آقای شایسته اینقدر شکسته شدند؟قیافه ی مادر مهدی در هم فرو رفت و لبخند پیرروزی روی لب های شیوا و مادر نشست. ضربه ای به پهلوی شیوا زدم اما حتی نگاهی هم نکرد و دوباره مشغول کشیدن نقشه های شیطانی شد. -بابا دست از این حرفا بردارید، چشم های داداش من چپ شد اینقدر زیر چشمی به زنداداش آیندم نگاه کرد.مهدی اخم هایش را در هم فرو کرد اما نتوانستم لبخند لب هایش را مخفی کند، دستی به موهای محمد کشید و آن ها را به هم ریخت که صدای اعتراضش بلند شد. -عه نکن داداش، دو روزه دارم روش کار می کنم خوب بشه، نکن آقا.با حرفش همه خندیدم و بعد از چند دقیقه سالن در سکوت فرو رفت. نفس عمیقی کشیدم، کم کم از آن همه همهمه کلافه شده بودم.آقای شایسته پیش دستی میوه اش را روی میز گذاشت و دوباره صاف نشست، پایش را روی پایش انداخت و دست هایش را در هم قفل کرد. -خب، محمد راست میگه، والا آقای حیدری همینطور که قبلا هم عرض کرده بودم، پسر من دخترتون رو دیده و پسندیده، اونقدر هم که از خوبی هاش برامون تعریف کرده که ما هم چشم و گوش بسته قبولش داریم.حس کردم مخاطب تمام نگاه ها من شده بودم. سرم را از خجالت به زیر انداختم و هجوم خون را به گونه هایم حس می کردم. -الان که مثل قبل نیست پدر و مادر برای بچه ها تصمیم بگیرن، خودشون ماشالله برای خودشون استین بالا میزنن. پسر من هم از این پسرا نیست کخ چشم و گوش بسته قبول بکنه یا هر روز عاشق یکی باشه. -بابا اگه این عاشق شدن بلد بود که تا این سن ترشیده نمی شد، زنداداش وجدانی چیکار کردید با دلش؟محمد هم مانند برادرش بود، انگار سیبی که از وسط به دونیم کرده بودند و همین صداقت و سادگیشان بود که حرف هایشان را بدجور بر دل می نشاند و خنده را روی لب های می کاشت. -والا دختر ما هم یکم سخت پسنده، این که همین مراسمات اشنایی داره تشکیل میشه یعنی پسرتون ادم قابلیه. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم انتظار برای من سختره از عذابی که تو میکشی! سهم من از این دنیا مردی شده که نه میتونه عاشقم باشه نه میتونه ازم متنـفر باشه.شایدم آخر قصه منو و تو قشنگ تموم بشه. -قصه ها افسانه ان وگرنه کی رو دیدی تو واقعیت هیچ غمی نداشته باشه؟هرکی از بیرون به زندگی من نگاه کنه میگه خوشبخته!ثروت،اسم و رسم،یه زن زیبا، یه خانواده، همه چیز داره!اما هیچ کس نمیدونه ماه هاست از کابووس های شبانه خواب ندارم،ماه هاست جگرم داره میسوزه و خنک نمیشه.انگشتمو روی لبهاش گذاشتم و گفتم هـیس هیـس تو مثل سال کبیسه ای!همیشه اینطور اروم روبروی من نیستی که بتونم از دیدنت سیر بشم بزار همین دقایقی که هستی نگاهت کنم.بوت کنم و از بودنت لـذت ببرم،تو برای من شدی خوابی که هم قشنگه هم رویایی، ولی آخرش باز خوابه و باید بیدار بشم.سرمو جلو بردم و به فرق سـینه اش چـسبوندم دستهای مردونه اش دور کمرم حلقه شد.شکمم انقدر بزرگ شده بود که بغل گرفتنش سخت بود.خنده اش گرفت و گفت:پدر سوخته چه رشد هم کرده.لب*هاشو روی سرم گذاشت و محکم بو*سید و گفت:نیومدم تو اتاق تا بغ*لم کنی و دوباره منو دیوونه کنی.ازش فاصله گرفتم دست تو جیبش کرد و انگشتر ننه رو که به زن کربعلی داده بودم بیرون اورد و گفت:‌زن کربعلی یه شیر زنه! تونست خیلی زمین و ثـروت واسه خودش جمع کنه، ولی میدونه که از عمارت من نباید یه سر سوزن بدون اطلاع من جابجا بشه!اون لحظه واقعا تـرسیدم مبادا بهم تهمت دزدی میزدن و میگفتن اموالشون رو جابجا میکنم؟ خواستم چیزی بگم و از خودم دفاع کنم که محمود گفت:من قبل از اینکه محمود خان باشم یه انسانم.اگه به خودم گفته بودی اون پیرمرد رو حتما از اون فلاکت نجات میدادم.براش غذا و دارو و هر چی نیاز داشت فرستادم نه رو حساب هم طایفه بودن با تو. بلکه رو حساب انسانیت،خانواده تو خیلی ثـروت دارن باغ های زردالو و سیب هاشون معروفه من در تعجبم چطور لقمه از گلوشون پایین میره وقتی اقوام نزدیکشون تو فلاکت و بدبختی سر میکنه؟!خوشحال شدم باورمم نمیشد که این لطف رو تو حقم کرده.خـم شدم و پشت دستشو بو*سیدم،دستشو عقب کشید و گفت،این چه کاریه حتی اگه دشمنم بود از کمک بهش دریغ نمیکردم.لبخندی زدم و گفتم: هربار دلم میشکنه خدا یجوری خوشحالم میکنه که توقعشو ندارم.اون خانواده ثـروتمند من در حق منی که از خـونشونم رحـم نکردن چه برسه به یه غریبه.انگشترو بهم داد و خواست بره بیرون که بازوشو چـسبیدم و گفتم:یه خواهشی دارم نه بخاطر اینکه از طایفه دشمنتم بخاطر اینکه مادر بچتم قبول کن.به طرفم چرخید و چنان دلبرانه نگاهم کرد که نمیتونستم پلک بزنم و گفتم:فقط امروز ناهار اینجا بمون.هفته هاست حسرت دیدنتو دارم! میدونم ماها و سالها عذاب خواهم کشید ولی یه امروز رو بخاطر انسانیتت با من بمون و بزار سالها بعد منم از یه روزقشنگ و خوب یاد کنم،بزا وقتی بچه ام گفت:جوونیت چطور گذشت؟! منم بگم بهترینش و قشنگترینش روزهای عاشقی با پدرت بود.انقدر ناراحت بود و غم تو چهره اش نشست که دستش به طرفم اورد پشت سرم گذاشت و منو به طرف خودش کشید و گفت:تا ناهار که خیلی مونده باید برم خونه مش حسین دنـبالشون و برگردم.عمیق عطر تنشو نفس کشیدم و گفتم:تا برگردی خودم میخوام غذا بپزم اگه امروز برای منه نمیخوام هیچ چیزی خرابش کنه.با سر تایید کرد و به طرف بیرون رفت.زیاد فرصت نداشتم از معصومه کمک خواستم.خدمه اتاق رو آب و جارو زد تمام اتاق خاک گرفته بود.چادرمو به کمر بستم و به اشپزخونه رفتم.طاووس خانم مهربون بود و اجازه داد هرچی لازم دارم بردارم ،بقیه با تعجب نگاهم میکردن تو اون زمان کم چی میزاشتم! ناهار خودمون آبگوشت بود و بوش پیچیده بود و نمیتونستم آشپزی کنم انقدر عق زدم و حالم بد شد که برگشتم اتاقم.معصومه به طاووس گفت که بقیه غذارو آماده کنه.اونروز غذای مورد علاقه خودمو گذاشتم کوپمه (برنج ،بلغور ،رشته پلویی ،سیب زمینی نگینی ،پیاز داغ ،زردچوبه ،نمک)خیلی خوشمزه بود و همیشه خونه‌مون که بودم میپختم و یه ظرف بزرگ برای ننه میبردم...سینی ماست محلی و دوغ محلی و ظرفها رو آوردن.معصومه بغلم کرد و گفت:از خدا میخوام امسال هیچ غمی تو زندگیت نذاره! و برگشت پیش بقیه.دستی به سر و صورتم کشیدم و موهامو برعکس همیشه دورم ریختم و جوراب پام نکردم پیراهنم تا زیر زانوهام بود و پاهای سفیدم رو بیرون گذاشتم،پشت پنجره چشمم به در بود تا محمود بیاد، وسایل ناهار بالا رو بردن، تا اومدن مش حسین و خاله لیلا صبر میکردن تا باهم بخورن.بالاخره اومد داخل و من دل تو دلم نبود، چه دل خوش کرده بودم به همون یه روز، شاید هیچ وقت از شکست خسته نمیشدم شایدم بیش از اندازه تشنه محبت بودم.محمود اونا رو راهنمایی کرد وخودش برگشت اتاق، اومد داخل و در رو بست، با دیدنم خوشحال شد ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
 او باید با فردی مشورت می کرد که برای پیداکردن راهش به او کمک کند. پس به سمت همان جایی که دیشب خوابیده بود، رفت. آن مرد به نظرش فردی خوب برای راهنمایی می آمد. بعد از اتمام کارش رفت به سمت مسجد رفت. پیرمرد بادیدن مهرزاد باروی خوش گفت:سلام جوون. خوبی؟ سرکارت به موقع رسیدی؟ _سلام حاجی خداروشکر خوبم. آره رسیدم. شما خوبی؟ دلم هوای اینجا رو کرد اومدم یکم انرژی بگیرم. _خوش اومدی جوون.قدمت روچشم.. گفتم اینجا خونه خداست و همیشه درش به روی همه بازه... بیا بریم داخل. _بریم حاجی باهات حرف دارم. _ نوکرتم هستم‌پسرم. بیا یک چایی هم بخور به قیافت می خوره ک خیلی خسته باشی... رفتند داخل مسجد و مهرزاد اتاقک کوچکی که مال پیرمرد بود را دید. چه حال و‌هوایی داشت. چه بوی خوبی می داد. چه معنویت و روحانیتی فضای اتاق کوچکش را پر کرده بود. پیر مرد گفت: میبینی پسرم؟ زمستون گذشت و کرسی رو جمع نکردم. راستش بهش عادت کردم‌ شبا زیر کرسی می خوابم. مهرزاد لبخندی زد و گوشه ای نشست. پیرمردم لیوان چایی ریخت و برایش آورد. _خب بگو ببینم جوون چه کاری از دستم برمیاد برات انجام بدم؟ _راستش من دنبال تحقیق درباره دین و مذهب و نمازم. دلم میخواد بدونم که اصلا چرا باید نماز خوند یا روزه گرفت؟دلیلش چیه؟ _پسرم برای جواب به این سوالات باید سراغ یک ادم متخصص یا یک کتاب درست و حسابی من می تونم چیزایی رو که می دونم بهت بگم... قبل از نماز و ارکانش باید مقلد یه آدم متخصص علوم دینی بشی و برای اصل و فرع دینت از اون تقلید کنی و کمک بگیری... ولی درباره اعلم بودنشان خودت باید تحقیق کنی. این قدم اوله. حالا قدم به قدم برو تا به معشوق حقیقی برسی پسرم. حورا آیفون را گذاشت. دلش می خواست امروز کمی بیشتر به خودش برسد . روسری ساتن ارغوانی اش را سرش کرد، چادری که از مادرش بهش رسیده بود را از بقچه اش خارج کرد. هنوز هم ‌بوی او را می داد... در حیاط را که بست، امیرمهدی را دید که به ماشینی تکیه داده و به رزهای در دستش خیره شده. به سمتش آرام قدم برداشت. _سلام. _عه سلام اومدین؟ خوب هستین؟ _متشکر شما خوبین؟ _بله عالی. و حورا خوب می دانست این عالی چه معنایی دارد. _خب من ماشین ندارم با چی بریم؟ _مهم نیست من همیشه پیاده میرم‌. _عه؟ چه بهتر پس بریم. به راه افتادند. هر دو در سکوت قدم برمی داشتند‌. انگار نه انگار قرار بود امیر مهدی این خبر را به او بدهد؛ حالا چه شده بود که این سکوت انقدر برایشان مهم شده بود؟ شاید نمی خواستند آرامش بینشان بهم بخورد. اما بالاخره امیر مهدی به حرف آمد. _اول این گل مال شماست. حورا ذوق زد و گل را گرفت. _ وای ممنونم لطف کردین _من امروز مزاحم شدم که جواب اون حرف دیشبتونو بگم! _خب بفرمایید چیشد؟ _راستش... دادم حاج اقا مسجد برام استخاره گرفت. گفت عالی اومده برم که قسمت منتظرمه... حورا لپ هایش گل انداخته بود. باورش سخت بود. وقتی فکر می کرد به امیر مهدی خواهد رسید. به مرد رویاهای دورش‌. به دانشگاه رسیدند. اما امیر مهدی هنوز حرف اصلی اش را نگفته بود. شاید رویش نمی شد. حق هم داشت. امیر مهدی مانند مهرزاد پسر راحتی نبود. نمی توانست راحت حرف دلش را بگوید. تصمیم گرفت به محمدرضا بگوید شاید از طریق او و همسرش میشد حرف دلش را به حورا برساند. از هم خدافظی کردند. اما روحشان همچنان برای باهم بودن بی تابی میکرد. امیر مهدی راه مغازه را در پیش گرفت. از شانس خوبش امیر رضا در مغازه بود. انگار که از دیشب تا به الان شانس با او بوده. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نفسم گرفت. دوباره می خواستن باهام بازی کنن؟ -خان بسه. صدای خاتون بالاخره به دادم رسید و یکی از کلفت ها زیر بغلم رو گرفت. -بچه شدی خان؟ از کی اینقدر نامرد شدی؟ سیاوش فقط دندون رو جیگر گذاشت و حرمت خاتون رو نگه داشت. با کمک رباب آروم آروم جلو رفتم تا به خان رسیدم. نگاه تو نگاهش دوختم. صدای خاتون رو شنیدم: -این رسم مردانگی نیست. خان قدمی جلو گذاشت و چشم تو چشمم دوخت. -با من از مردانگی حرف نزن خاتون. کسی که از پشت خنجر میزنه نامرده. خاتون لب بست و رباب منو برد. سر تا پام نوچ و کثیف شده بود. رباب با مهربونی برام آب آورد و و خودم رو تمیز کردم و زخم سر شونه ام رو بستم. از درد آهی کشیدم. آخ سیاوش، آخ . تو که منو کشتی و تموم نکردی! *** زخم زبون ها و آزار های عماد همچنان ادامه داشت. اونقدر به درگاه خدا ناله کردم که بالاخره درهای رحمتش رو به روم باز کرد و تونستم از شر عماد راحت بشم. هیچ وقت فکر نمی کردم عماد دست از سرم برداره اما خدا اینکارو کرد. هوا تاریک شده بود که فانوس لب ایوون رو روشن کردم. کلفت ها هرکدوم تو اتاقشون چپیده بودن و کارها رو گردن من انداخته بودن. سه چهار تا فانوس رو بیشتر روشن نکرده بودم که با صدای شیهه اسبی برگشتم. صدای سم اسب میومد؟ از پله پایین رفتم. تو تاریکی هیچی معلوم نبود. جلو رفتم و جلوتر. بالاخره تو نور ضعیف فانوس هابه زحمت اسب سفیدی رو دیدم که به سمتم میومد. اسب جدید عماد بود؟ با تعجب جلو رفتم. قدم به قدم به اسب نزدیک شدم. چشامو تو تاریکی ریز کردم تا بهتر ببینم. آره اسب عماد بود، ولی چرا بی سوار؟ قدم تند کردم و به سمت اسب رفتم و دهنی رو گرفتم. همین که نگاهم تو تاریکی روی پشت اسب چرخید. عماد رو دیدم که زخمی روی زین افتاده و به گردن اسب آویزان شده. ترس برم داشت. عماد بود؟ زخمی؟ بیحال؟ عجیب بود. شونه اش رو تکون دادم: -عماد... عماد زنده ای؟ و سرش رو بالا بردم. عماد اینجا چیکار میکرد؟ به صورتش ضربه زدم. -عماد؟ عماد خوبی؟ زنده ای ؟ با ناله چشم باز کرد و سر بالا آورد. دلشوره گرفتم. -این چه حالیه؟ کجا زخمی شدی؟ دستمو پس زد و اسب رو به حرکت درآورد. دنبالش رفتم و دهنی اسب رو کشیدم. -نرو! کجا میری با این حال و روزت؟ با دست بی جون خواست دهنی رو از دستم بکشه. -ولم کن سرت به کار خودت باشه. دهنی رو از دستش کشیدم. - دیوونه شدی؟ حالت رو به راه نیست. معلوم نیست از کجات داره خون میره. خاتون هم نیست که صداش کنم. -گفتم ولم کن. برو پی کارت اما هیچ کدوم از حرفاش تو کتم نمی‌رفت عماد زخمی بود و باید کمکش میکردم . دهنی اسب رو کشیدم گفتم: -بیا... بیا. عماد دوباره تقلا کرد. -برو... برو نمی خوام دستگیرم بشی. برای اولین بار صدام بلند شد. -زبون به دهن بگیر عماد. داری میمیری باز زبون درازی می کنی. -برو نمیخوام ببینمت. بی اهمیت دهنی اسب رو کشیدم و به سمت اتاقش بردم. دست زیر بازوش انداختم که دستمو رد کرد؛ ولی انقدر سنگین و لخت بود که از اسب روی زمین افتاد و صدای ناله اش بلند شد. به زور بازوشو گرفتم و چرخوندم. تو تاریکی می دیدم که سینه اش خیس از خونه. نفس بند اومد. زخمش ترسناک تر از اونی بود که فکر می کردم. به تندی گفتم: -وای خدایا، برم زبیح رو خبر کنم. دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد. -نمی خواد، تو هم برو، نمی خواد به دادم برسی. و به سختی از روی زمین بلند شد، اما هنوز کمر صاف نکرده بود که دوباره خم شد و روی زمین افتاد. دیگه صبر نکردم دست زیر بازوش انداختم. دستمو رد کرد ولی دیگه حرفی نزد که اینبار شونه اش رو هم گرفتم. نالون به شونه ام تکیه داد و کشون کشون به سمت اتاقش بردم. عماد تو تک اتاق گوشه عمارت به تنهایی زندگی میکرد. در رو باز کردم. تو تاریکی نگاهی به اطراف انداختم. هیچ وقت پا به اتاقش نذاشته بودم و نمی دونستم فانوس رو کجا گذاشته. عماد رو به دیوار تکیه دادم و کورمال کورمال جلو رفتم تا به طاقچه رسیدم. فانوس روی طاقچه رو برداشتم و به سرعت فانوس روشن کردم اتاق دور تا دورم روشن شد.اتاق ساده‌ای بود که گوشه اش رختخوابی چیده بود. به سرعت رختخواب رو زیر پنجره پهن کردم. عماد از درد به خودش می پیچید و ناله میکرد. زیر بغلش رو گرفتم و روی رختخواب خوابوندمش. لباسش رو کنار زدم که دستم رو محکم عقب زد. -برو نمیخوام ببینمت. برو بیرون. -عماد کار تو نیست بزار کمکت کنم. -برو نمیخوام. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
انگار خطا و گناه واسه خان و خانواده اش آزاده....دنبال سمیرا بودم، هرچی اطراف رو نگاه میکردم نبود، نزدیک خواهرزاده ی عفت شدم و سراغ سمیرا رو گرفتم، مهین اشاره ای به مطبخ کرد و گفت رفت تو مطبخ کار داشت با عجله به سمت مطبخ رفتم، سمیرا پشت به من مشغول جمع کردن ادویه ها بود تا برای آشپز ها ببره آهسته در مطبخ رو بستم و با حرص چنگی به موهای سمیرا زدم، جیغش که بلند شد دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و با خشم گفتم بیین کجا گیرت بیارم و تلافی بلاهایی که سرم آوردی رو سرت بیارم...دستم رو از روی دهنش برداشتم و محکم هولش دادم سمت دیوارصورتش به دیوار خورد و صدای آخش گم شد تو صدای دست زدن و کل کشیدن زن های بیرون دلم خنک شد وقتی سرش رو بالا گرفت و صورت غرق خون اش رو دیدم، انقدر ازش کینه به دل داشتم که میدونستم همونجا با دست های خودم خفه اش کنم انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و با تهدید گفتم دختر نصراله نیستم اگه تو رو رسوا نکنم.دستم به هرکی نرسه به تو یکی میرسه... دعا کن سمیرا، دعا کن گیرم نیفتی چون روزی که گیر من بیفتی اون روز مرگت رو از خدا میخوای تفی تو صورتش انداختم و از مطبخ بیرون زدم، احمد وسط حیاط ایستاده بود و با شرم و خجالت سرش رو پایین انداخته بود، خاله ها و عمه ها دوره اش کرده بودن و مدام ذوقش رو میکردن با نفرت نگاهم رو ازشون گرفتم و به اتاقم پناه بردم عفت انقدر سرش گرم مراسم بود که حواسش به غیبت من نبود!نمیدونم شایدم از خداش بود من تو مراسم پسرش نباشم، همچین دلخوشی از من نداشت که بخواد آبروم رو حفظ کنه همه صورت کبود و خونی سمیرا رو دیده بودن، انتظار داشتم بگه کار من بوده اما وقتی عفت پاپیچش شد گفت حواسم نبوده و خوردم زمین. مشخص بود حسابی از تهدید من ترسیده چون هرگز بهم نزدیک نمیشدنزدیک ناهار بود و من از بوی قیمه ای که تو حیاط پیچیده بود دلم داشت بهم میخورد،احساس میکردم سرم سنگینه و دل و روده ام داره میپیچه بهم... به خودم دلداری میدادم که حتما مریض شدم، شایدم اثر موندن تو اون زیرزمین کذایی باشه.. اما حقیقت ماجرا چیز دیگه ای بود، درد های زیر دلم بعد ماجرای خونه خرابه، عقب افتادن دوره ام، حالت تهوع و بی اشتهایی ام از مریضی نبود.حقیقت ترسناک بود اما لااقل خودم باید قبولش میکردم... من حامله بودم...از عروسی احمد هیچی نفهمیدم، همش تو فکر این بودم که چطور از حامله بودنم مطمئن بشم و اگر حامله هستم چطور از شر بچه ای که اصلا نمیدونستم از کیه خلاص بشم! جوری که هیچکس نفهمه....شب و روز نداشتم، مدام کابوس میدیدم و اشکم لحظه ای بند نمیومد، باباخان فکر میکرد علت حال و روز بدم مراسم عقدمه... خبر نداشت من حتی لحظه ای به اون مراسم کذایی فکر نمیکردم انقدر حالم بد بود و پریشون احوال بودم که دو روز بعد عروسی احمد باباخان بعد مدت ها اومد تو اتاقم، به عادت همیشه روی تشکم دراز کشیده بودم و پاهام رو تو شکمم جمع کرده بودم و داشتم گریه میکردم، باباخان که وارد اتاق شد سریع بلند شدم و نشستم، سرم رو پایین انداختم تا صورت زرد و زارم رو نبینه و زیر لب آروم سلام کردم باباخان مکثی کرد و گفت مراسم عقد رو بهم زدم با حیرت نگاهش کردم، رو گرفت ازم و گفت اگه پریشون حال بودنت به خاطر نشستن سر سفره ی عقد با منوچهره.خیالت راحت... همه چیز تموم شد اینو گفت و بدون معطلی از اتاق بیرون زد، با رفتنش بعد مدت ها لبخند محوی روی لبم نشست، لبخندم به خاطر بهم خوردن مراسم نبود... لبخندم به خاطر حمایت باباخان بود، با وجود تمام بی توجهی هاش حواسش بهم بود.فهمیده بود پریشونم و فکر کرده بود علتش مراسم عقدمه...مراسم عقد که بهم خورد کمی خیالم راحت شد، حالا به اندازه ی کافی وقت داشتم تا از ‌شر بچه ی تو شکمم خلاص بشم تازه عروس به خونه امون اومده بود و عفت مدام در حال مهمونی دادن و مهمونی رفتن بود و حواسش به من نبودیکی دو روز بعد اون ماجرا وقتی عفت گفت خواهر زن احمد ما رو دعوت کرده خونه اش بهانه آوردم و گفتم نمیخوام تو جمع آدم هایی باشم که پشت سرم حرف میزنن..عفت هم سمیرا و فواد رو مامور کرد تا چشم ازم برندارن و اجازه ندن کار خطایی بکنم یا از خونه بیرون برم. سمیرا که از من میترسید و بعد اون ماجرا سعی میکرد با من تنها نشه، فواد هم سرش به کار خودش بود و همینکه من از در حیاط بیرون نمیرفتم براش کافی بودنزدیک ناهار که شد و همه از خونه بیرون زدن به بهانه ی کشیدن غذایی که سمیرا درست کرده بود راهی مطبخ شدم، ته طاقچه ی ادویه ها ظرف زعفرون رو پیدا کردم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خاله شونه ای بالا انداخت و لب زد --به من چه اون خودش باید دم کنه مکثی کرد و بعدش تند و عصبی از سرجاش بلند شد و ادامه حرفشو زد --بشکنه این دست که نمک نداره کی کارای خونه رو انجام میده ؟؟؟ --دو تا ظرف میشوری که اونم لک پره روشونه خاله صداشو نازک کرد --به من چه که‌ مایع ظرفشوییتون بدله خوب پاک نمیکنه مامان با دهن کجی گفت --آره اینم شد اون برنجه خاله چشم غره ای به‌مامان رفت که ادامه نده رو به مامان با لحن کنجکاوانه ای پرسیدم --کدوم برنج ؟؟!!!!مامان بدون توجه به ایم و اشاره های خاله گفت --چند هفته پیش شما خونه نبودین بهش گفتم برنج دم بذاره تا من‌ برگردم وقتی برگشتم پرو پرو بهم میگه برنجت بدله اصلا پخته نمیشه رفتم آشپزخونه دیدم برنجو همونطور خشک خشک ریخته بود قابلمه زیرشم روشن کرده بود با شنیدن این حرف زدم زیر خنده مگه میشه زن چهل ساله باشی برنج دم کردن بلد نباشی خالم خودش زد زیر خنده و یه مدت بعد با بلند شدن زنگ گوشیم خندمو مهار کردم گوشیو جلوروم بردم آراد پشت خط بود چشامو به سمت مامان برگردوندم و لب زدم --آراد زنگ میزنه برم جوابشو بدم تند تند رفتم اتاقمو تماسو وصل کردم --بله اراد جون --یادم رفت که بهت بگم فردا شب با یکتا بیاین به رستورانی که آدرسشو میفرستم با تعجب پرسیدم --چرا بیایم ؟؟ --یه دورهمی سادست الیسا و الینام میام حتی من میگم که شهاب و خواهرشم بیان با شنیدن اسم شهاب حالم بد شد و آب دهنمو صدادار قورت دادم --تو که با اومدن شهاب مشکلی نداری نفسی گرفت و ادامه داد --هم دیگه روهم از قبل میشناسین کاملا حس میکردم که داره بهم تیکه میندازه ترسی بدی به تنم نشسته بود با صدای لرزونم گفتم --اون شب که شمال بودیم تو بیمارستان باهم آشنا شدیم --یه بار همو دیدین اونوقت میاد دم خونتون که ازدواجتو تبریک بگه؟؟؟؟؟؟؟از سوالاش جا خوردم و به طرز وحشتناکی اون لحظه ترسیدم ولی نباید ترسمو بروز میدادم خودمو جمع و جور کردم و با صدایی که سعی در کنترل لرزشش داشتم گفتم --من چه میدونم آخه‌؟؟؟ --ینی شما به غیر از بیمارستان  جای دیگه همو ندیدین؟؟؟آراد درست بردار نبود پس باید زرنگی میکردم و دست پیش گرفتم تا پس نیوفتم --این مزخرفات چیه آراد؟؟؟برای چند لحظه هردو سکوت کردیم و من از سکوت آراد استفاده کردم و به گفتن حرفام ادامه دادم --من چند دیقه پیش تو ماشین مهریمو بهت بخشیدم .... اونوقت تو داری منو به‌ چی متهم میکنی هااان؟؟تن صداشو چند درجه ای بالاتر برد و عصبی لب زد --من کی متهمت کردم من ازت  یه سئوال ساده پرسیدم‌ که جوابمم گرفتم با شنیدن این حرفش به لکنت افتادم‌ و با نگرانی گفتم --چ چه ج جوابی؟؟؟؟ --من الان باید قطع کنم پشت خطی دارم‌ آدرسم برات میفرستم خواستم حرف بزنم که متوجه قطع شدن تماس شدم ینی آراد فهمیده ؟؟؟ فکرم رفت سمت ارغوان .... نکنه اون همه چیو به آراد گفته باشه کلافه پوفی کشیدمو گوشیو انداختم رو تخت و خودمم ولو شدم روی تخت ** صدای زنگ مسیج کل اتاقو به خودش گرفت گوشیو دستم گرفتم آراد آدرسو فرستاده بود برام از دیشب که قطع کرد و گفت پشت خطی دارم تا الان یه بارم بهم زنگ نزده بود آدرسو با دقت خومدم چقدر این‌ آدرس برا‌م‌ آشناست انگار قبلا یه جا خونده بودمش پایین تر که رفتم به ساعت رسیدم که نوشته بود هشت اونجا باشید نیم نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت چهار بود و دیگه‌ کم‌ کم‌‌ باید حاضر میشدم اما قبلش باید به یکتا میگفتم بلند شدم و با دودلی رفتم طرف اتاقش تقه ای به در زدم و یه مدت بعد صداش بلند شد --بیا تو رفتم داخل روی تختش گوشی به دست نشسته بود و مشغول ور رفتن با گوشی بود جلوتر رفتم و روی تختش نشستم و با لحن‌ مهربونی لب زدم --میشه چند دیقه باهم حرف بزنیم گوشیو کنار گذاشت و گفت --گوش میدم چشام از تعجب گرد شدن قبلنا داد وبیداد راه می انداخت اما الان‌ مهربون شده بود ... یکتا نگاهی بهم انداخت و با لحن سوالی گفت --چرا چشاتو اونطوری میکنی ؟؟؟ مگه‌ نگفتی که‌با هم حرف بزنیم ..خب منتظرم بگو سرمو به نشونه تایید تکون دادم و شروع کردم‌ به حرف زدن --راستشو بخوای آراد منو تورو دوتایی برا شام دعوت کرده تو میای با......حرفم تموم نشده بود که پرید وسط حرفم --میام --جدی میای!!؟؟یکتا لبخندی زد و با لحن آرومی گفت --یه بار گفتم که میام ای خدا یکتا رو چه به آروم حرف زدن صدای زنگ‌ آیفون تو گوشم پیچید جز من و یکتا کسی خونه نبود مامان سر کار و خالم رفته برا خودش خرید بلند شدم که برم در رو باز کنم و روبه یکتا گفتم --پس آماده شو یکتا سر تاییدی تکون داد و منم رفتم سمت آیفون و گوشیو دستم گرفتم و لب زدم --کیه؟؟؟ --منم همتا جون ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صبح ها تا لنگ ظهر خواب بودیم و بعد هم میخواستم ناهار درست کنم اما سروش نمیذاشت.قربان صدقه ام میرفت ومیگفت:حیف از این دستا نیست که کار کنه؟کارد تو شکم من بره اگه شما بخواید توی زحمت بیفتید.میگفتم:آخه سروش هر روز که نمیشه غذا از بیرون گرفت!در جوابم میگفت:ای بابا تو بلد نیستی پول خرج کنی به درک فدای سرت.من دوست دارم تو فقط کنارم باشی.گاهی عزیز زنگ میزد و حالم را میپرسید.گاهی خاله مینو جویای حالم بود.اما دلم در عرض این سه چهار روز به اندازه ی هزار سال برای مادر و پدرم تنگ شده بود.شاید روزی سه بار یا بیشتر تلفن میزد اما باز بیتاب بودم.سروش هر چه میخواست حال و هوایم را عوض کند نمیشد.نه او میتوانست و نه من میتوانستم.اواخر هفته بود که با تلفنی سروش شال و کلاه کرد و بالاخره راهی کار شد.داشتم چای دم میکردم.کتری قل قل میجوشید و بخار آن هوای آشپزخانه را مرطوب کرده بود.هوای بیرون هم ابری بود وگرفته.داشت کیفش را جمع و جور میکرد.گفتم:من حتی نمیدونم تو چه کاره ای.راستی چه کاره ای؟سروش بلند خندید:اِ چه زود یادت افتاده؟میذاشتی یه چند سال دیگه.خودم هم خنده ام گرفت.پرسیدم:بالاخره چی تو رو از خونه بیرون کشید؟سرش داخل کیفش بود.بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد و به من که آرنجهایم را روی اپن اشپزخانه گذاشته بودم و به جلو خم شده بودم گفت:کار خانم کار. -عجب پس آقا کار هم دارید! -پس چی فکر کردی بابای من نون مفت به کسی میده!لبم را جمع کردم و گفتم:چه میدونم حالا چکار میکنی؟ -دلالی.لیوان چای را که ریخته بودم و جلویم بود برداشت و شروع کرد به خوردن.گفتم:وا!دلالی چیه؟چه شغل شریفی داری! -نه خانم فکر بد نکن.جنس رو بچه ها از اونور آب میارن ما هم اینور آب توی بازار آب میکنیم خوب کاری با من نداری؟ -تو کی میای؟نگاهی به ساعتش کرد و با اخمی بر پیشانی گفت:فکر کنم بعدازظهر. -باشه به امید خدا میبینمت.جلو آمد گفت:خداحافظ خوشگله.لبخندی زدم و او همچنان که بطرف در میرفت برایم دست تکان میداد.چقدر خانه ساکت بود.دلم به اندازه ی همه ی پاییز گرفت.صدای باران قطع نمیشد.کنار پنجره رفتم و بیرون را تماشا کردم.همه ی تهران زیر پایمان بود.همه چیز کوچک و ریز بنظر می آمد.هیچکاری نداشتم.مجله ای برداشتم و نشستم به خواندن.بعد هم ویرم گرفت تا شیرینی بپزم.وسایل را برداشتم و همه چیز را قر و قاطی کردم.دیگر نزدیک آمدن سروش بود.لباسهایم را عوض کردم و شیرینی های پخته شده ام را در ظرف چیدم.هوا تاریک شده بود.دو آباژور کنار مبلها را روشن کردم و چند شمع هم روی میز گذاشتم و بقیه چراغها را خاموش کردم.ساعت از 8 هم گذشت ولی سروش نیامد.کلافه بودم.تنهایی بیشتر اعصابم را خرد میکرد.شام درست کرده بودم.قورمه سبزی داشتیم.بوی آن همه ی خانه را پر کرده بود.خودم از غروب به بعد راه به راه سر قابلمه میرفتم و ناخنک میزدم.پس چرا سروش نیامد؟ساعت از ده هم گذشت هر چه موبایل را میگرفتم میگفت در دسترس نیست.نسبتا ترسیده بودم .صدای رعد و برف هم اضطرابم را بیشتر میکرد.ساعت نزدیک به 11 بود که کلید درون قفل چرخید.تکانی خوردم سروش بود.اخم کرده بود و بمن ساده فکر کردم اتفاقی افتاده یا خسته است.از جا بلند شدم و به طرفش رفتم تا کیفش را بگیرم.واقعا که چه سیاستی داشت.کیف را محکم به گوشه ای کوبید و روی مبل ولو شد.با تعجب پرسیدم:سروش چی شده؟اتفاقی افتاده؟دهانم بازمانده بود.سرش را از روی استیصال به پشت تکیه داده بود و مچ دستهایش را از دسته ی مبل آویزان بود.پاهایش تا وسط اتاق آمده بود.جوابم را نداد.جلوتر رفتم:سروش جان من نصف العمر شدم.چی شده؟کجا بودی؟سرش را بلند کرد و با بیحالی گفت:خوردن پولمو خوردن.نفس راحتی کشیدم:فدای سرت همین؟به جهنم اسفل السافلین.صدقه سر جفتمون پاشو پاشو.لباساتو در آر.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.متوجه شد که هنوز غذا نخورده ام.یعنی زرنگتر از آن بود که نفهمد.گفت:کجا رفتی؟از داخل آشپزخانه داد زدم:شام عزیزم.دارم شام رو میکشم. -بیا کتی من میل ندارم.وا رفتم.کفگیر در دستم خشک شد.با حرص درون برنج فرو کردم:اِ بیمزه من قورمه سبزی درست کردم.اونم برای اولین بار.نمیخوری؟با بیحالی گفت:نه به جون تو نمیکشم.باشه فردا.خودم هم بی اشتها شدم و با دو فنجان چای از آشپزخانه برگشتم.چای را که خورد مثل جنازه رفت و خوابید.صبح زودتر از من بیدار شد اما بجای کیف داشت یک ساک کوچک میبست.خواب آلود بلند شدم.لباسهای بیرونش را پوشیده بود و با دیدن من زیپ ساک را بست و گفت:سلام صبح بخیر.خمیازه ای کشیدم و روی مبل نشستم:سلام کجا صبح به این زودی؟ -باید برم کلی کار دارم. -صبر کن صبحانه درست کنم.بلند شدم که به آشپزخانه بروم گفت:نه نه من اشتها ندارم.تو بخور.با تعجب ایستادم به ساک اشاره کردم:این چیه؟زود برداشت و گفت:هیچی جنسه برام دعا کن ورفت ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دو سه ماه در آرامش زندگیُ سپری کردیم و تو این مدت احمد نذاشت من سرکار برم و خرج همه رو میداد.درب حیاط به شدت کوبیده میشد به آذر گفتم تو بشین مراقبِ غذا باش من میرم ببینم کیه هر کی که بود خیلی عجله داشت چون مدام بدون وقفه در میزد! فوری پا تند کردم و درب حیاطُ باز کردم، این که احمدِ!!پیشونیش عرق های درشتی کرده بود و لب هاش ترک برداشته بودن هنوز قفسه ی سینش بالا پایین میشد و این یعنی تا اینجا دویده احمد سریع به داخلِ حیاط آمد و درب چفت کرد از هول و ولایِ احمد،منم ترسیدم چی شده احمد ؟!چرا هراسونی؟احمد به طرفِ حوضِ نقلی و کوچکِ گوشه ی حیاط رفت و آبی به صورتش پاشید و گفت- بدبخت شدم،مامورا دنبالم هستن میخوان بفرستنم برم اجباری محکم به گونم چنگی زدم و گفتم - خدامرگم بده یعنی چی آخه مگه کی تو رو تو این شهرِ غریب میشناسه!احمد دستی به صورتِ خیسش کشیدُ گفت چی بگم، حدس میزنم کار بابام باشه منُ لو داده،طوری که آدرسِ محل کارمم میدونستن.آخه اونا از کجا محلِ کارت میدونستن نکنه تهمت میزنی ؟ - چه گناهی! روزی با آذر برمیگشتم بابا ازم آدرسِ محل کارم پرسید منِ ساده هم راحت آدرسُ روی کاغذی نوشتم و تقدیمش کردم، بیچاره شدم آذر که همه ی حرفامون شنیده بود جلو آمد و گفت - یعنی میری و دیگه پیشمون نمیمونی ؟! - احمد گیس های بافته شده ی آذر نوازش کردُ گفت - فعلا که زود صاحبکارم فهمید و خبرم داد آمدم خونه تا ببینم چی میشه توکل به خدا.ولی دلِ لاکردارم میگفت احمد میره اجباری و دوباره بدبخت میشیم.لبه ی حوض نشستمُ دستمُ داخل آب کردم و کمی اونورتر ریختمشون انگار میخاستم با آب بازی ذهنمُ دور کنم از افکارِ ناراحت کننده همونجور که به دلم افتاده بود یه هفته بعد در برابرِ چشمانِ نمدار از اشکمون احمدُ به اجبار راهیِ اجباری (سربازی)کردن احمد تا لحظه ی آخر ازمون میخواست غصه نخوریم و قوی باشیم و از من میخواست مراقب آذر باشم،آذر هق هق میکرد و به دنبالِ آژان ها میدوید اما چه فایده مگر رحمی در کار بود ... احمد از دور فریاد زد براتون به محض جاگیرشدنم نامه میدم دست آذر رو گرفتم.وآذر بلند کردم و به داخل اتاق بردم مجبورش کردم استراحت کنه! آذر بچه بود و مهر پدری زیاد ندیده بود و حالا به محبت های احمد معتاد شده بود و مثل قدیسه می‌پرستیدش احمد برای آذر حکمِ همسر،برادر،پدر،و رفیقُ داشت که الان ازش دور شده بود بچند روز گذشت و آذر کمی آروم شده بود با این حال با زور و اجبارِ من غذا میخورد و تو خودش بود.بعد از یه هفته اولین نامه ی احمد به دستمون رسید که از احوالاتش برامون گفته بود، و جز دلتنگی به قول خودش مشکل دیگری نداشت و از آذر خواسته بود مراقب خودش باشه تا وقتی میاد سرحال و زیبا ببیندش نه مثل گلی پژمرده آذر بعد از دیدنِ نامه لبخندی بر لبانش آمد و خودش برای غذا خوردن پیش قدم شد.اما مشکلِ من تازه شروع شده بود! من باید کاری دست و پا میکردم وگرنه ته مانده ی پولامونم تموم میشدُ باید گرسنه سر به بالش میگذاشتیم از اون گذشته اجاره ی خانه رو چه میکردیم.آذر بچه بود و زیاد تو این وادیا نبود اما این مشکل روح و روانِ منُ درگیر کرده بودبالاخره با کمکِ یکی از همسایه ها بهم پیشنهاد شد به بالای شهر برم و در خانه هایِ سازمانی که برایِ خانواده های نظامیان بود کار کنم،اونجا به دنبالِ خدمتکار بودن و چه بهتر برای منِ محتاج روزِ بعد آماده شدم و با کلی سفارش به آذر که مراقبِ خودش باشه و درب به روی کسی باز نکنه بیرون رفتم.جایی بلد نبودم و باید پرسون پرسون راهمُ پیدا میکردم، راه طولانی بود و پاهام به ذوق ذوق افتاده بودن روی سکویِ یه خونه نشستم تا نفسی تازه کنم و دوباره راه بیفتم بالاخره بعد از طی مسافتِ زیادی به خانه های سازمانی که آدرسش بهم داده بودن رسیدم نفسی کشیدم و درب یکی خونه ها رو زدم دق الباب کردم که مردی اخمو با لباسِ ارتشی درُ باز کرد - چیه؟چی میخوای ؟اهههه چه گدایی اینجا پیدا میشه آدم آرامش نداره از دستشون نگاهی گذرا به خودم انداختم اونقدرم لباس هام بد نبودن که شباهت به گدا بدم این مردِ متکبر چه راحت مردمُ قضاوت می‌کنه،لبی تر کردمُ گفتم - سلام، من گدا نیستم آقا دنبالِ کارم اگه کار ندارین میرم جای دیگه مرد این بار با دقت بیشتری سر تا پامُ برانداز کرد و سپس دربُ بیشتر باز کرد و از همونجا کسیُ صدا زدمُحبت، مُحبت بیا اینجا زنی چهل ساله که لباسِ پیش خدمتی تنش بود جلو آمد - بله آقا.این زنُ ببر پیش خانم بگو جایگزنت آمده ‌بعد از حرفش پوتین هاش به پا کردُ رفت محبت نگاهی بهم انداخت و اشاره کرد داخل بشم، گیوه هامُ از پا درآوردم و داخل شدم خونه ای مجلل و باشکوه بود که خیلی مرتب چیده شده بود، ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
می تونم اینجا بمونم باهات حرف بزنم!؟ _آره فکر خوبیه،منم خوابم نمیبره _راستش کنجکاوم بدونم چرا کسی از اهالی از وجود شما خبر نداره، چرا کسی تا حالا ندیده بودت؟! _خب پدرم اینجوری میخواست، اهالی از وجودم خبر داشتند ولی به همون دلیل که دختر حبیب زشته کسی علاقه ای نداشت بیاد دیدنمون، منم از این وضعیت راضی بودم!!من مادرم و ندیدم و مرد،پدرم میگفت همین مردم باعث مرگش شدن،و هیچ کمکی نکردن وقتی میخواستم دنیا بیام، شب بوده پدرم میره سراغ قابله تا بیاد کمک ولی اون از خدا بی خبر عروسی پسرش بوده راضی نشده عروسی و ول کنه بیاد،!هر چی پدرم اصرار کرده گفته فردا میاد مادرم خودش منو به سختی دنیا آورده و بعدشم که نتونست زنده بمونه،!بعد اون پدرم از مردم و برید و خواست که تنها زندگی کنیم! _متاسفم که شرایط سختی واست بوده،نمیدونم چقدر حرف زدم چیا گفتم،حالم داشت خراب میشد، تب و لرز گرفته و سرفه می کردم.موندن زیر بارون و سرما کار خودش و کرده بود نمیدونم خودم رفته بودم داخل اتاق یا آیسو کمکم کرده بود، -چی شده،من کجام؟! _ خدارو شکر که بلاخره بیدار شدی،از دیشب تا الان یا تب داری دارم پاشویه ات می کنم،یا لرز داری لحاف می کشم روت،نمیدونستم حواسم باید به تو باشه یا وضعیت پدرم..‌!!با شرمندگی نگاش کردم و لب زدم نمیدونم چی بگم، من موندم که به تو کمک کنم ولی بیشتر سربارت شدم تا کمکت، ممنون که حواست بهم بود و کمکم کردی!آیسوگفت اشکالی نداره الان بهتری بیا یه چیزی بخور بعدش اگه ممکنه برو دنبال یداله بیاد وضعیت پدرم و چک کنه !از ظهر گذشته بود که رفتم دنبال یداله اومد معاینه اشدکرد و گفت وضعیت پدرت تغییری نکرده، فکر نکنم دیگه بهتر بشه این خون مردگی ها و کبودی های قفسه ی سینه اشو می بینی؟!خونریزی داخلی کرده، کاری ازم برنمیاد دخترم شاید امروز شاید فردا پدرت رفتنیه، بهتره خودتو آماده کنی!!اوج ناامیدی و تنهایی تو چهره و چشمای آیسو با شنیدن حرفهای یداله می دیدم، چقدر دلم میخواست می تونستم کمکشون کنم! _احمد ممنون بابت کمکات،لطفا برو میخوام با پدرم تنها باشم.درک می کردم میخواد لحظات آخر زندگی پدرش و باهاش باشه و حرف بزنه _باشه فردا میام بهت سر میزنم،مطمئنی شب نمی ترسی!؟! _نه عادت دارم خیلی وقتا پدرم میرفت سفر تنها می موندم!سرم و تکون دادم ازش خداحافظی کردم و برگشتم،تو این مدت سپهر و فراموش کرده بودم، به محض رسیدنم جلو در خونه ام سپهر و دیدم که داره با پدرم حرف میزنه.به محض دیدنم اومد سمتم و گفت دیوونه شدی هیچ معلومه کجایی از دیروز غروب دارم دنبالت می گردم و کسی ازت خبر نداره! _راستش اتفاقی افتاد که مجبور شدم..یهو حس بدی پیدا کردم از اینکه بخوام حقیقت و به سپهر بگم ،حس ترس داشتم از اینکه سپهر آیسو رو ببینه،حتی فکر اینکه سپهر بخواد به آیسو نظری داشته باشه،دیوونه ام می کرد،نمی تونستم حقیقتو بگم..! _خب رفته بودم شکار،که یهو بارون و تگرگ شد مجبور شدم تو کلبه جنگلی بمونم، بارونم بهم خورده بود تب و لرز داشتم،تا الان که تونستم بیام،راستی حال مادرت چطوره برده بودیش شهر!؟ _خوبه خداروشکر!شنیدم حبیب دیوونه از پشت بوم افتاده رفتنی هستش! اون بمیره دختر عتیقه اش که کسی هم تا حالا ندیدتش میخواد چه جوری زندگی کنه!با شنیدن این حرفا از دهن سپهر انگار یکی مشت محکمی زد تو صورتم،باید حواس سپهر و پرت می کردم،وگرنه سر کنجکاوی هم شده حتما میرفت دیدن آیسو... _ولش کن سپهر به ما چه که چجوری میخواد زندگی کنه، خدای اونم بزرگه _نه خب کنجکاوم بدونم،حالا ولش کن فردا بیا با هم میریم یه سروگوشی آب میدیم!!بریم خونه ما خان رفته بود شکار الاناس برگرده گفته بود بره شکار بیادباهام کار داره،بعدش بریم سواری.با اینکه حالم خوب نبود ترجیح دادم با سپهر برم حواسم بهش باشه تا اینکه خونه بمونم.تازه رسیده بودیم عمارت که یهو صدای گریه و شیون بلند شد _بیچاره شدیم،خان از بینمون رفت..!مدام این حرف داشت تکرار میشد!!سپهرم مثل من خشکش زده بود و تکون نمیخورد چی میگفتن اینا،یعنی چی که خان رفت... _توران بیدار شو باید بریم توران...به سختی چشمهامو باز کردم،احمد آماده بالاسرم بود -چی شده،کجا بریم؟یهو یاد دیشب افتادم که احمد داشت قصه زندگیشو تعریف می کرد و من نفهمیدم کی خوابم برده وای تو دیشب داشتی حرف میزدی من خوابم برده!احمد گفت اشکال نداره بقیه اش و بعدا میگم ، الان باید بریم دنبال طبیب برگردیم روستا، تا همینجاشم که شب و موندیم باید جواب پس بدیم!!راست میگفت اینم یه مشکل دیگه بود سریع آماده شدم رفتیم بیرون، آتا خان نبود.خدمتکار واسمون صبحونه آماده کرده بود خوردیم،گفتیم از آتا خان تشکر کنه و با سرعت رفتیم مریض خونه ،طبیب آماده بود، ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii