#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#قسمت_چهلوششم
به خانه برمي گشتم ولي پاهايم پيش نمي رفتند
مثل اين كه به ساق هايم سنگ بسته بودند. بي جان بودم. بي حوصله بودم. خسته بودم و راه خانه چقدر دور بود. پا بر زمين مي كشيدم. دست به ديوار مي گرفتم. به سختي نفس مي كشيدم. پير شده بودم. چرا هوا اين قدر خشك و سوزان شد. چرا همه چيز تغيير كرد. چرا نور خورشيد تيره و تار شد. مردم عبوس شدند. زندگي جدي شد. تلخ شد.
چرا عابرين عجول و اندوهگين هستند. چرا از سايه هاي روي ديوار غم مي بارد. به خانه رسيدم. درختان چنار رديف به رديف اطراف حياط صف كشيده بودند. آب حوض آرام بود و تموجي نداشت. به حوضخانه رفتم. در آن جا هم هوا گرم بود. خود را بر روي پشتي انداختم. اشكي هم در چشمم نبود. فقط خشم بود و عصيان. نسبت به پدرم. به حيله
گري مادرم كه غيرمستقيم حقيقت را به من نماياند. نسبت به منصور. حالا بنشينند و منتظر باشند تا من زن منصور بشوم. حالا كه اين طور است، من هم مي زنم به سيم آخر
حاج علي يا الله گويان نزديك ساختمان آمد و سيني غذاي مرا روي پلّه ها گذاشت و لنگ لنگان دور شد. به آن دست نزدم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. با بي حالي از جا برخاستم و چادر به سر كردم. شايد حالا به سر كارش
آمده باشد. بروم ببينم آمده يا نه. اگر چه از طرز تخته كوب كردن در آنچه را بايد بفهمم فهميده بودم. ولي با اين همه مي رفتم. مي رفتم تا جاي خالي او را ببينم. در بسته را ببينم و قيافۀ او را در پشت در مجسم كنم. بي حال و بي شور و شوق راه افتادم و دو كوچه را طي كردم و به سر پيچ كوچۀ سوم رسيدم. در به همان صورتي بود كه از صبح
ديده بودم. بي اراده زير بازارچه راه افتادم. حفظ چادر بر سرم مشكل بود. گيج و مبهوت راه مي رفتم و نمي دانستم كجا مي روم؟ چه مي خواهم؟ كنار سقاخانه ايستادم ولي شمعي روشن نكردم. دل و دماغ نداشتم. داشتم خفه مي شدم .
راست مي گفت مادرم، راست مي گفت پدرم، ليلي شده بودم و چون مجنون سرگردان بودم. شوريده احوال بودم.
بايد به خانه بر مي گشتم. براي چه اين جا ول بگردم؟ مرغ از قفس پريده، بايد به قفس خودم برگردم و به درد خود بميرم .
_اي خانم، محض رضاي خدا به من كمك كنيد. يتيم هستم .
همين را كم داشتم. پسر بچۀ گداي ده دوازده ساله اي با پاي برهنه، يقۀ باز و قباي كهنه و آلوده به دنبالم مي دويد.
اگر دكان باز بود و من سرحال بودم، بدون شك به يمن ديدار او پولي حسابي به اين گداي ژنه پوش مي دادم. ولي
_حالا از سماجت او عاصي بودم. از زمين و زمان كينه داشتم. گوشۀ چادرم را به التماس گرفت
_يتيم هستم. خانم. جان بچه هايت به من كمك كن .
_چادرم كثيف مي شد. با خشم او را هل دادم:
_گمشو.
كمي ايستاد و دوباره به دنبالم دويد. همچنان كه مي رفتم، بدون آن كه به پشت سرم نگاه كنم گفتم :
_گفتم برو گمشو .
صدايش را پايين آورد و گفت :
_اون برات كاغذ داده .
درجا ميخكوب شدم. پسرك به سرعت جلو آمد و دست خود را باز كرد.
_اون كيه؟
_گفت بگويم همان نجّاره .
به بهانۀ دادن پول به سرعت كاغذ را از كف دست او قاپيدم و راه افتادم. در هشتي خانه كاغذ را گشودم. همان خطّ خوش بود كه ديدن دوباره اش قلبم را به تپش انداخت و خون در بدن منجمدم دوباره به گردش در آمد. باز خورشيد روشن شد و زندگي به جريان افتاد...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلوششم
بچه ها خیلی خوشحال بودن از دیدن هم
اخه بچه های من فامیلی جز زهرا و پروین ندیده بودن.عمه ها هم سالی یکی دو بار می اومدن.مهین اومد نشست نگاهی دور خونه چرخوند و گفت خونه قشنگی داری
گفتم ممنون قابل نداره.گفتم مهین کجا خونه گرفتی نزدیکی ؟یا دوری.گفت یکی دو خیابون اونورترم گفتم عه چه خوب بیشتر میتونیم بهم سر بزنیم.فایزه ازمون پذیرایی کرد مهین نگاهی به فائزه کرد و گفت کپی باباتی فایزه لبخندی زد و گفت اره همه میگن خاله جرات اینو که بپرسم شوهرت چی شد و نداشتم.خودش سر صحبت و وا کرد و گفت خدا رحمت کنه پدر لیلا رو اگه حقوق اون نبود الان ما اواره خیابونا بودیم.برادرش که عرضه نداشت اخر سر هم تو یه خرابه ای اور دوز کرد و مردیه هفته بعد جسدشو پیدا کردن و با مدارکی که تو جیبش بود به خانوادش خبر دادن.نمیدونم چه حماقتی بود که من باید با برادر شوهرم حتما ازدواج میکردم
انقد دم گوشم خوندن که زن جوون نباید تنها باشه و رسم داریم که تو خانواده خودمون بمونه که خریت کردم
گفتم فدای سرت الان شکر خدا کنار بچه هاتی.اهی کشید و گفت اره یه مادر عصبی و بدخلق شدم برا بچه هام.لیلا برعکس فائزه دختر آروم و عاقلی بنظر میرسید.از حسن پرسید گفتم اونم پروین گاهی میاد سر میزنه .گفت تو همون خونه هستن گفتم اره نرفتم خودم تا حالا ولی پروین میگفت همونجان.مهین گفت حسن حاضر نیست خونه رو بفروشه حق ماها رو بده حداقل حق بچه های یتیم علی رو بده.راس میگفت حسن کلا زورگو بود همیشه برای ماها حرفی نزدم دلم نمیخواست حرفها کشیده بشه سمت من و جهیزیه ای که برای حق ارثم دادن.ناهار و اوردیم و مهین گفت هنوز یادته خواهرت چی دوست داشت.گفتم اره مهین تو هم فراموش کنی من نمیکنم همیشه دلم میخواست با تو بازی کنم با تو حرف بزنم با تو دوستی کنم خواهری کنم اما نشداونم آهی کشید و گفت اره نشد نشد زندگی کنیم .ناهار و خوردیم و حال من بدتر میشد درد معده ام زیاد بود فکر کردم بخاطر ناهار هست .اما درد نفسم و بند اورده بود همونطور تکیه زدم به پشتی و دستمو گذاشتم رو سینه ام مهین و دخترا دوییدن سمت من و دیگه چیزی یادم نیست چشم باز کردم و دیدم تو بیمارستانم دور تا دورم پرده آبی کشیدن و یه دستگاهی هم بهم وصل بودخواستم بلند بشم دیدم سرم تو دستمه فائزه آروم کنار پرده رو باز کرد و رو کرد به یکی و گفت به هوش اومدپرده کنار رفت و علیرضا اومد تو ولی روپوش سفید تنش بود تعجب کردم اومدعلایمم و چک کرد گفتم عمه تو اینجا چیکار میکنی چرا روپوش سفید تنت کردی با تعجب نگاهم کرد و گفت متوجه نشدم چی گفتید خانم سعی کردم بلند تر بگم گفتم علیرضا عمه تو کی اومدی گفت اشتباه گرفتی خانم من علیرضا نیستم.چشام و بازتر کردم ولی خودش بود فقط مدل موهاش فرق داشت فائزه و مهین صدامو شنیدن و اومدن تو
مهین گفت چی شده گفتم این آقا مگه علیرضا نیست فائزه هم با تعجب نگاهی کرد و گفت خیلی شبیهش هست.دکتره گفت خانم شما یه سکته کوچبک قلبی رد کردین حالتون خوب نیست باید تحت نظر بمونید و سعی کرد از ما دور بشه.بعد رفتن دکتر مهین گفت اقدس نکنه این .نگاهی بهش کردم و گفتم به فایزه بگو زنگ بزنه زهرا با علیرضا بیاد فایزه گفت چرا چی شده.تو دلم آشوب بودمطمین بودم این محمد رضاست مهین رفت دنبال دکتر تا ببینه کجا رفت فایزه ول کن نبود که این کیه چی شده گفتم بعدا بهت میگم تشری زد و رفت به زهرا زنگ بزنه یه ساعتی گذشته بود که زهرا اومد سراسیمه خودشو رسوند بهم و گفت چی شده اقدس تو چرا سکته کردی
گفتم علیرضا رو اوردی گفت اره داره میاد چیکارش داری.مهین رفته بود و اسم اون دکتر و پرسیده بودکیوان ملکی پرستارا می اومدن دعوا که اینجا چرا انقد شلوغ هست برید بیرون .مجبور بودم شدم بگم حالم بده و دردم زیاده تا دکتر و صدا کنن.پرستار هی میگفت حالتون خوبه خانم ولی من بیخیال نشدم که قلبم درد میکنه نفسم بالا نمیاد دکتر و خبر کن زهرا فکر کرد واقعا حالم بده داد زد سر پرستار که دکتر و خبر کن.پرستار با اخم رفت دنبال دکترهمه رو بیرون کرده بودن من با اصرار نزاشتم علیرضا و زهرا برن.بلاخره دکتر اومد گفت چی شده خانم.صحنه دیدار زهرا و علیرضا با محمدرضا خیلی خاص بود.دکتر سرش و بالا کرد و تا نگاهش به علیرضا افتاد خشکش زد.زهرا و علیرضا هم انگار خشک شدن یه چند لحظه ای هیچ کس حرفی نزد رو به زهرا گفتم فکر کنم محمدرضا هست زهرا.زهرا از لبه تخت گرفت و از حال رفت دکتر رفت بالاسرش و داد زد پرستار و صدا کرد زهرا رو هم رو تخت روبرویی خوابوندن و سرم وصل کردن.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلوششم
با صدای سرفه ی علی از خواب بیدار شدم..... نگاهی به بیرون انداختم هوا هنوز روشن نشده بود و بد جوری یخبندون بود ... یک لیوان آب آوردم بدم به علی....سرشو از زمین بلند کردم اینقدر تنش داغ بود که فورا متوجه شدم بشدت تب داره بغلش کردم و یک کم بهش آب دادم ... وقتی صبح آنتن رو نصب می کردم در و خیلی باز و بسته کرده بودیم و بچه سرما خورده بود ... اون موقع شب کاری نمی تونستم بکنم جز این که از دواهایی که همیشه همراه داشتم بهش بدم ... شربت سرماخوردگی بچه و یک قرص تب بر و اونو گذاشتم روی پام ... با اینکه بزرگ شده بود بازم دوست داشت که من اونو روی پام بزارم مخصوصا وقتی حالش خوب نبود ...... همین طور که روی پام بود احساس می کردم پای منم داره میسوزه .... صداش کردم علی ...علی جانم؛؛؛؛ فدات بشم مادر نگام کن خوبی مامان ؟ چشمش باز نمی کرد ... و لخت روی پام افتاده بود از جام پریدم و داد زدم یلدا بیدار شو .... علی حالش بده .... تو یک دستمال بیار تبشو پایین بیاریم ...خودم لگن آوردم و اونو پاشویه کردم ولی فایده نداشت و اون سر حال نشد بدنش رو دستمال انداختم ولی همین طور سرش کج مونده بود .... دستپاچه شده بودم و گفتم ... باید ببرمش دکتر .. تازه هوا روشن شده بود و من که اگر پای بچه ام در میون بود ملاحظه ی هیچ کس رو نمی کردم دویدم در اتاق حاج خانم و زدم به در ... اون موقع صبح معمولا بعد از نماز تا طلوع آفتاب دعا و قران می خوند .... صدا کردم حاج خانم .... حاج خانم ...سکوت بود و کسی در و باز نکرد دنیا روی سرم خراب شده بود اون موقع صبح و یخبندون نمی دونستم بچه مو چیکار کنم,, ای خدا به دادم برس ... ای خدا کمکم کن ... و فقط همینو می تونستم بگم ...با نا امیدی داشتم برمی گشتم که مصطفی در باز کرد و پرسید چی شده بهاره خانم ؟ گفتم : آقا مصطفی .. علی حالش بده چیکار کنم ؟ .... گفت حاضرش کنین من ماشین رو بیارم دم در حیاط ...... خیلی سریع لباس و کاپشن علی رو همون طور که بیحال افتاده بود تنش کردم ..... مانتوی خودم رو می پوشیدم و منتظر شدم که مصطفی اومد و زد به در مقنعه مو سرم کردم و در باز کردم با عجله علی رو بغل کرد و گفت: بریم .... در حالیکه کفشمو می پوشیدم .به یلدا گفتم مدرسه نرو مامان جان تا من بیام .....من نشستم عقب و مصطفی علی رو گذاشت تو بغل من و راه افتادیم ماشین روی یخ سر می خورد بهش گفتم بریم همون کلینک خودمون اقلا آشنا هستن ..نمی دونم چرا این طوری شده حس نداره نباید از تب باشه من بدنش رو سرد کردم ولی به حال نیومد ای خدا چیکار کنم بچه ام داره از دست میره گفت: این حرف رو نزنین خوب میشه فکر کنم دیروز سرما خورد چون چند بار اومد دم در که منو نگاه کنه جلوی کلنیک نگه داشت و خودش با سرعت اومد و علی رو از بغل من گرفت و با عجله برد تو بیمارستان .... منم دنبالش می دویدم فورا دکتر کشیک اومد بالای سر علی یک کم علی رو معاینه کرد و گفت خانم تهرانی خوبه که شما پرستاری چی بهش دادی ؟ گفتم یک تب بر دادم یک قاشق شربت سرماخوردگی یک قاشق هم ضد سرفه همین با خونسردی گفت بچه خوابه ...با تعجب گفتم: نمیشه دکتر اون هیچوقت این طوری نمی خوابه تازه نبضش خوب نمی زد ... گفت اتفاقا به خاطر تب؛؛ تند می زنه و علایم حیاتی اون خوبه باید تبشو بیاریم پایین دیگه بقیه اش رو که شما خودت خوب بلدی . گفتم شما مطمئنی اجازه بدین منم ببینم خودم معاینه اش کردم راست می گفت.دکتر خودش یک آمپول بهش زد و گفت شربت خواب آور بوده؛ نگران نباشید اونا یی که شما بهش دادی و با این آمپولی که من بهش زدم تا ظهر می خوابه ...الانم تبش بند میاد یک آمپول دیگه هم هست خودتون ساعت شش بعد از ظهر بهش بزنین اون روز رو اجازه گرفتم که نرم سر کار و مراقب علی باشم مصطفی دوباره اونو بغل کرد و با هم برگشتیم تو ماشین حالا من چه حالی دارم خدا می دونه ...بازم خجالت زده ی مصطفی شدم وقتی بر می گشتیم از اون پرسیدم حاج خانم از سر و صدای من بیدار نشد ؟ گفت خونه نبود رفته بود خونه ی مرضیه دیشب با شوهرش دعوا کرده بود زنگ زد و گریه و زاری .. منم مامان رو بردم اونجا خودم دیگه تو نرفتم و برگشتم گفتم برای چی دعوا کرده بودن گفت کار همیشگی اوناس بهش گفتم طلاق بگیر خواهر من هم خودتو راحت کن هم ما رو گوش نمی ده چسبیده به شوهره و هر روزم همین بساط بر پاس گفتم اختلافشون سر چیه ؟ گفت والله مرضیه میگه اون داره یک غلطایی می کنه ولی خودش بشدت انکار می کنه و میگه مرضیه دیوونه شده گفتم پس مرضیه راست میگه ...همه ی اونایی که خیانت می کنن اول تهمت دیوونگی به زنشون می زنن چرا دنبال کارشو نمی گیرین و روشنش نمی کنین خوب معلومه که میگه نکردم نمیاد اعتراف کنه که کمی سکوت کرد و از من پرسید : شما خیانت دیدی ؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_چهلوششم
جواب شم ندادم که صدای مامان فضولش در اومد
_فکر کنم زنت تحمل دو روز مهمون داری از خانوادتو نداره که این طوری رفتار میکنه.باز گلی به جمال مهتاب که با وضعش نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنم تا حالا هم اخم به ابرو نیاورده..
به جای من اهورا جواب داد
_نه مامان آیلین خیلیم از اومدنتون خوشحاله منتهی با من قهره.
_قهره؟یعنی چی که قهره؟چی کار کردی کتکش که نزدی!
دیس برنج و سر سفره گذاشتم و گفتم
_ارباب و صدا میزنید سفره آمادست.مامانش پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه رفت بیرون.
اهورا بی توجه به حضور مهتاب دستمو گرفت و گفت
_یه لحظه بیا آیلین.دستمو دنبال خودش کشید.. با حرص دستمو عقب بردم که نگاهم کرد و آروم گفت
_یعنی دیگه حق گرفتن دستتم ندارم؟
بدون حواب دادن به سمت اتاق رفتم. پشت سرم اومد. درو بست و گفت
_اخماتو باز کن.اخمام بیشتر در هم رفت و گفتم
_چرا به خانوادت راستشو نمیگی؟
_چون نمیخوام چیزی بدونن. یکی دو روز دیگه اینجان تو همین یکی دو روزم...
وسط حرفش پریدم
_من مشکلی ندارم اما تو حق نداری پاتو توی این خونه بذاری.میخوای زن تو ببینی ببرش بیرون، ببرش خونه ی خودت اما نیا اینجا..نگاه طولانی بهم انداخت و گفت
_یعنی تا این حد ازم متنفری؟
با قاطعیت گفتم
_نه نیستم....فقط نمیخوام یه مرد نامحرم تو خونم باشه.در ضمن...
مکث کردم و خیره به چشاش گفتم
_دفعه ی دیگه که دستت بهم بخوره حرمت می شکنم و همه چیو میگم بهشون.خواستم از اتاق بیرون برم که گفت
_حداقل اون شال مسخره رو از سرت در بیار این طوری که تابلو تری.مگه اون چهار کلمه ی عربی چیو عوض کرده که تو این طوری ازم رو میگیری؟نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی خودمو حفظ کنم.
از شانس قشنگم همون لحظه صدای گوشیم توی اتاق پیچید. برگشتم. اهورا چون به گوشیم نزدیک تر بود برش داشت و با دیدن صفحه ی موبایل اخماش در هم رفت و غرید
_این مرتیکه واسه چی این وقت شب به تو زنگ میزنه؟به سمتش رفتم و گوشی رو ازش گرفتم. سامان بود.
با فک قفل شدش گفت
_انقدر باهاش صمیمی شدی که به اسم کوچیک سیوش میکنی؟چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم
_ایناش ربطی به تو نداره.صدای تماس و قطع کردم و از اونجایی که شام یخ کرد از اتاق بیرون رفتم.همشون سر میز نشسته بودن.نگاهم به مهتاب با چشمای قرمزش افتاد. بیچاره چه قدر ناراحت بود لابد فکر میکرد ما توی اون اتاق کوفتی دل و قلوه رد و بدل می کردیم.نشستم که مادر اهورا گفت
_خدایی نکرده موهات آسیب دیده؟آخه همش شال رو سرته.همون لحظه اهورا با اخم های در هم کنارم نشست و گفت
_مامان واسه من کم بکش.
به بهانه ی باد کولر بلند شدم و جامو عوض کردم. کنار مهتاب نشستم.با این کارم اخماش بیشتر در هم رفت.. شام با حرفای بیخودی گذشت.نه من نه اهورا جز یکی دو لقمه نخوردیم.
مامانش که این همه خورد و آخرم به جای تشکر تیکه انداخت. ظرفا رو جمع کردم و توی سینک گذاشتم. مهتاب ایستاد تا بشوره که مامان اهورا کنارش زد و به ظاهر آهسته گفت
_اون یکی اتاق و برای تو و اهورا آماده کردم. برو تا موقعی که میاد تو اتاق یه دستی به سر و روت بکش.خودمو زدم به نشنیدن و پای ظرفا ایستادم.دو تاشونم از آشپزخونه رفتن بیرون و منو با کوهی از ظرف تنها گذاشتن.چونم لرزید...بدبخت تر از منم بود؟از طرفی غم حرفاشون از طرفی خستگی داشت از پا درم میآورد.
تند تند ظرفا رو کف زدم و توی حال خودم بودم که کسی کنارم ایستاد.سرمو برگردوندم و با دیدن اهورا خواستم چیزی بگم که با کارش ماتم برد.باور کنم این اهورا بود که داشت ظرف می شست؟
با دیدن نگاه متعجبم گفت
_خسته ای برو بخواب.
اخم کردم و گفتم
_خودم میشورم. تو برو زنت منتظره.
اعتنایی به حرفم نکرد و به آب کشیدن ظرفا ادامه داد.نگاه چپ چپی بهش کردم و مشغول شستن شدم.هر از گاهی نگاهم میکرد اما خداروشکر چیزی نمی گفت.کم کم از اون حال بد در اومده بودم که باز صدای مامانش ضد حال شد
_خدا مرگم بده اهورا تو ظرف میشوری؟نفسم و فوت کردم که با لحن نیش داری گفت
_من چه می دونستم زنت چهار تا ظرف نمیتونه بشوره. والا خوبه پا به ماهم نیست انقدر ناز داره بیا مادر بیا برو استراحت کن من باقی شو میشورم.اهورا بی اعتنا به کارش ادامه داد و گفت
_تو برو بخواب مامان.
_مگه میشه؟ما از این رسما نداریم که مرد کار خونه بکنه.برو پیش زنت منتظره بهش سر که نمیزنی حالا که اومده حداقل برو پیشش دل تنگته!شیر آب و بستم و در حالی که بغض داشت خفم میکرد گفتم
_راست میگن مادر جون شما برید من خودم انجام میدم یکی دو تا ظرف دیگه بیشتر نمونده. بر خلاف انتظارم سر تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت.با این کارش رسما آتیش گرفتم.تمام ظرفا رو با اشک شستم و جمع کردم و وقتی از برق زدن آشپزخونه مطمئن شدم به سمت اتاقم رفتم.سعی کردم حتی نیم نگاهی هم به اتاقی که برای مهتاب و اهورا آماده شده بود نندازم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_چهلوششم
-تقریبا، ولی انگار شیرین خانم رو ناراحت کردم.
-بابا این چه می فهمه از این چیزا، شما قبلا زن داشتید؟ضربه ای به پیشانی ام زدم، آمدم شیوا را راهی خانه کنم بدتر گند زده بودم. مهدی مات حرف های شیوا شده بود، انگار نه انگار شده بود مادر یک کودک، عقلش هنوز همان دخترک پونزده ساله مانده بود.صدای قدم هایی از پشت سرمان آمد، من و شیوا هردو برگشتیم، امیرعلی بود که به سمتمان می آمد.
-وای امیرعلی بیا ببین کی اومده؟امیرعلی اخم هایش را در هم فرو کرد و به سمت دروازه آمد، شیوا در را کامل باز کرد که با دیدن مهدی صورت او هم رنگ تعجب گرفت.او هم مانند من چند لحظه ای در بهت فرو رفت اما زود خودش را جمع و جور کرد و دستش را به سمت مهدی دراز کرد.
-سلام آقا مهدی.
--سلام، فکر کنم شما باید آقا امیر باشید، درسته.امیرعلی سرش را تکان داد و دست هایش را دوباره در جیب شلوارش فرو کرد. مهدی دوباره پشت سرش را خاراند و دوباره شد همان پسربچه ی خنگی که نمی توانستم در برابرش نخندم.
-انگار نباید می اومدم.
-نه، به هر حال باید قبل از مراسمات باهاتون آشنا می شدیم جناب.
-وای امیرعلی خیلیی ذوق دارم، بالاخره یکی پیدا شد با شیرین ازدواج کنه، راستی اقا مهدی شما چند سالتونه؟لبم را به دندان گزیدم.پس چرا شیوا نمی رفت، قصد داشت تمام آبرویم را پیش او ببرد یا من را عذاب دهد؟ای کاش در ملاقات قبلی کمی از اخلاق های تند او می گفتم، به گمانم خودش با او آشنا می شد بهتر رفتارهایش را درک می کرد، اما حالا فهمیدم رویارویی با شیوا نیاز به آمادگی قبلی داشت.امیرعلی چب چب نگاهش کرد و دوباره به سمت مهدی برگشت.
-مزاحمتون نمیشیم، انگار می خواستید جایی برید.مهدی لب باز کرد تا حرفی بزند که شیوا باز به میان حرف هایش پرید.
-عه، نه خب بذار سوال هام رو ازش بپرسم، شیرین که حرفی نمیزنه، انگار می خوایم شوهرش رو بدزدیم، البته حق هم داره ها، می ترسه همین یکی هم بپره.
چهره ی مهدی به یکباره سرخ شد، معلوم بود خودش را خیلی کنترل کرده بود و دیگر کاسه ی صبرش سر آمده بود.امیرعلی دست شیوا را گرفت با لبخندی اجباری روز خوش گفت، می خواست شیوا را به سمت خانه بکشد که مهدی لب باز کرد:
-من هم خواستم هزاربار پا پس بکشم و نکشیدم، دلایل پسرهای قبلی رو نمی دونم، اما من فکر می کردم هیچ پسری توی این کره ی خاکی نیست که لباقتشون رو داشته باشه، اگه الان هم اینجا ایستادم از مهربونی هاشه که حدنداره.نگاهم به سمت دستهای مشت شدهاش کشیده شد. هیچگاه او را عصبی ندیده بودم، همیشه رنگ لبخند روی لبهایش بود.پوستش سفید بود و سرخی عصبانیتش بدجور خودنمایی میکرد.
-روزخوش.از جلوی چشمهایم محو شد و من انقدر مات عصبانیتش بودم که نمی دانستم چه بگویم. هم ترسیده بودم از شیوا و ادامه دادنش و هم دل نگران عصبانیت مهدی بودم و هم... شیرینی حرفش بدجور بر جانم نشسته بود.او اولین نفری بود که در برابر حرفهای دیگران اینقدر قاطع می ایستاد و جواب می داد.کلماتش به کنار... تحاکم صدایش انگارتمام غم ها رااز قلبم بیرون می کرد.
-عه، عه پسرهی پررونیومده داره بهم توهین میکنه.
-توهینی نکرده شیواخانم، حرفش به جا بود.شیواباحرص به امیرعلی نگاه کردکه قیافهی خونسرد اوبیشترعصبی اش کرد.نفسهای عمیقش پره های بینی اش راتکان میداد وگمان میکردم هر لحظه در حال انفجاربود.
-واقعا که.چشم عره ای برای هردویمان رفت وبه سمت خانه قدمهای عصبی اش را بر میداشت.امیرعلی بانگاه تا دم در بدرقهاش کرد و به سمت من برگشت. لب هایش تکان نمی خوردند اماچهره اش می خندیدند.
-چراایستادی؟
-چیکارکنم؟
لب زد:
_برودنبالش.دودل بودم بین رفتن و ماندن، دلم پیش او و حال خرابی که مسببش من بودم، مانده بود و عقلم باز هم گیر افکار خراب دیگران شده بود.اما حرف امیرعلی مهر تایید زد بر حرف دلم. گاهی، حرف های دیگران بهانه می شود تا با خیال راحت به سمت خواسته هایت بروی، حتی حرف چه کسی هم مهم نیست.حتما تا الان خیلی دور شده هست، اگر ماشین داشه باشد چی؟دیگر فکر نکردم و با سرعت قدم برداشتم، تقریبا در حال دویدن بودم... می ترسیدم از رفتنش و حرف نزدن با او، می خواستم از او تشکر کنم، می خواستم بابت حرفی که سال ها محتاج شنیدنش بودم و از من دریغش کرده بودند تشکر کنم و بگویم، تو همانی که لیاقت این همه سال صبر را داشتی.
-شیرین.وسط کوچه ایستادم و به سمت دروازه برگشتم. امیر علی اشاره ای به کفش هایم کرد. آنقدر دستپاچه بودم که حواسم نبودم انها را کامل نپوشیده بودم.روی زانوهایم نشستم و پاشنهی کفشم را بالا کشیدم، بندش را محکم کردم و دوباره به سمت خیابان رفتم.به سر کوچه که رسیدم ایستادم، نگاهی به دو طرف خیابان کردم که مهدی را تکیه داد به ماشینی دیدم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_چهلوششم
مش حسین رو به عمو گفت:تکلیف سارا چیه؟محمد از بلاتکلیفی زنش ناراحته.سارا رو نباید به زور نگه دارید اگه دوست داره بزارید بره.اون جوونه و هزارتا آرزو داره.سارا بین حرفش پرید و گفت:مش حسین من نمیتونم از محمدم جدا بشم من بدون اون نمیتونم بمونم اونم بدید با خودم ببرم.خاله رباب با چشم های سرشار از التماسش به سارا گفت:من نمیتونم بدون محمد بمونم من نمیزارم ببریش.عمو رو به خاله رباب گفت:آروم باش حالت بد میشه.محمود نگاهش به دستهای لـرزون مادرش بود و گفت: سارا همینجا میمونه.مش حسین الله اکبر گفت و ادامه داد این حرفها نشدنیه!اون دیگه از الان نامحرم،اینجا دوتا مرد نامحرم هست.چطور بمونه بدون شوهر؟از طرفی هزارتا حرف پشت سرتون میزنن همین الانشم هزارتا حرف نادرست هست!من از اولم گفتم محرمیت شما غیرشرعی بوده و تازه تمومم شده!محمود نگاهم کرد! چی میخواست بگه که نه زبونش میچرخید نه کلمات یاریش میکرد، اشک های خاله رباب راه افتاده بود و بالاخره محمود زبون باز کرد و گفت:من عقدش میکنم دائم.من نمیزارم نـاموس برادرم آواره بشه و تنها یادگاریش بی سرپرست بزرگ بشه.بالاخره به زبون آورد و ترس من تبدیل به حقیقت شد.خاله لیلا خواست چیزی بگه که محمود مانع شد و گفت:همین الان صیـغشو جاری کن هوا که بهتر بشه میرم تو شناسنامه ها واردش میکنم.ضربان قلبم کند شده بود و همون یه لقمه نون و پنیر تبدیل به زهـرمار شد برام.گوشهام میشنید و قلبم درد میکشید مش حسین رو به محمود گفت:میخوای اول استخاره کنم؟محمود تصمیمشو گرفته بود و گفت:نه مش حسین ص*یـغه محرمیت رو جاری کن و همه جا بگید که سارا عقد دائم من شده نه دیگه چشمی دنبالشه نه نگاهی پیشش.معصومه ازم چشم برنمیداشت و میدونست که دارم میمـیرم،مش حسین صیـغه رو با رضایت سارا جاری کرد و تو یه چشم به هم زدن دنیای قشنگم تاریکم و تار شد.چرا لبخند میزدم نمیدونم! ولی چشمهای خیس سارا بیانگر آرزوی بزرگش بود.حق هم داشت!محمود یه مرد ایده آل بود و سارا سالها بود که عاشقش بود اگه از دید دیگه ای نگاه کنی سارا هم خیلی درد کشیده! زن محمد بوده ولی ضربان قلبش برای محمود میتپیده و حالا تونسته بوده به عشقش برسه.لبخند سارا هیچ وقت از یادم نمیره و چهره عجیب و درهم محمود.بلند شدم و بدون حرفی به طرف بیرون راه افتادم میشنیدم که خاله لیلا صدام میزد ولی نمیتونستم بچرخم و پله هارو آروم آروم پایین میومدم،چی به سرم اومده بود!رو پله آخری بودم که دستم گرفته شد! گرمای دست محمود بود من شک نداشتم و به طرفش چرخیدم، حدسم درست بود.چرا اومده بود د.نبالم؟دردی که بهم میداد کافی نبود؟ لبهام از گریه میلـرزید بهم نگاهی کرد چرا ساکت بود.دستهای هر دومون میلـرزید و هردو از اون پیش امد ناراحت بودیم ،با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم چرا اومدی دنبـالم!؟دستمو محکمتر فـشرد و گفت:تا اتاق میبرمت.باهم راه افتادیم تا جلوی در اتاق که رسیدیم در رو باز کرد و کنار کشید تا داخل برم.هیچ حرفی برای زدن نداشتیم هنوز یه قدمم داخل نزاشته بودم که رفت داخل اتاقش و چنان محکم در رو کـوبید که صداش به گوش همه رسید.فاصله بینمون یه دیوار بود به دیوار تکیه دادم و زانوهامو بغل گرفتم.دوست داشتم بهش میگفتم که هنوزم دوستش دارم اما نمیتونستم! قلبم متلاشی شده بود!روزهای سختی بود که میگذشت.سارا هر روز به خودش میرسید و بدون آرایش هیچ وقت دیده نمیشد، همه وعده ها تو اتاقم بودم و معصومه و خاله رباب بهم سر میزدن.روزهای آخر زمستون بود و حال و هوای عید میومد،شکمم خیلی بزرگ شده بود و مشخص بود که بچه داره رشد میکنه.هفته ها بود که محمود رو ندیده بودم روزهای غیر قابل وصفی بود!روزهایی که خیلی درد داشت و هیچ کسی نبود و نفهمید من چی کشیدم.بخاطرمـرگ محمد عید نوروز نداشتن و فقط به عنوان نو عید میهمان میومد و میرفت،لباس سیاه خاله رباب رو در آورده بودن و دیگه مشکی تنش نبود، یه روز قبل عید زن کربعلی اومد و همه ازش خـرید کردن، من که چیزی نمیخواستم ولی به اجـبار برام چندتا لباس گذاشت و پـولشو از خاله رباب گرفت.درد خودم کم بود زن کربعلی چند تا سیب از تو میوه خوریم انداخت تو ساکش و گفت:شکمت قشنگ مشخصه بارداری دیگه اون لباس حـاملگی هارو بپوشیا، گوهر یه خبر دارم برات ناراحت نشیا،دلشوره گرفتم و گفتم:چی شده برای کسی اتفاقی افتاده؟ زن کربعلی آهی کشید و گفت:دادا خیلی روزهای سختی داره میگذرونه، پاش تو خواب رفته تو ذغال زیر کرسی سوخته نه دکتری نه دوایی یه لقمه نون هم نداره بخوره اگه مردم یه لقمه بهش ندن از پاسوختن اگه نمیـره از گرسنگی میمـیره!چه دنیای عجیبی بود مادرم تو مال دنیا غرق بود و اضافه برنج خوراک مرغ و خروس ها میشد و اونوقت پدرش تک و تنها تو یه اتاق کاهگلی داشت جون میداد
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_چهلوششم
با ناراحتی به پای حیوان نگاه کردم و یاد رعد افتادم. رفیق تنهاییهام که پاگیر من شد. پاگیر دروغ من و آقا جانم.
خم شدم و نگاهی به پاش انداختم. راست می گفت باد کرده بود. دهنه اسب رو گرفتم و آروم آروم همونجور که سر اسب رو نوازش میکردم جلو بردمش. عماد جلو اومد و سد راهم شد.
-کجا میبریش؟ بزار خلاصش کنم.
به تندی دست دور گردن اسب حلقه کردم وگفتم:
-نه من خودم تیمارداریش رو می کنم. لازم نیست حیوون زبان بسته رو بکشی.
پیشونی عماد از غیض باد کرد.
-چی میگی؟ خنگ شدی و عقلت رو خوردی؟ می گم پاش پیچ خورده دیگه نمیتونه بدوئه.
اهمیتی به عصبانیتش ندادم.
-مهم اینه که زنده بمانه. دست بکش عماد! خودم حواسم بهش هست.
-تو؟ تو مگه کار و زندگی نداری؟ چه جوری می خوای تیمار داری این اسب رو هم بکنی؟
- یادت رفته با اسب ها بزرگ شدم. بسپرش به من عماد، حیوان زبان بسته به تو چیکار داره که می خوای نفسش رو ببری؟
عماد دیگه حرفی نزد. آروم آروم دهنه اسب رو گرفتم و به سمت اصطبل بردم کاه و یونجه کف اصطبل ریختم و اسب بیچاره رو به سختی روی کاه ها خوابوندم. کنارش خم شدم. پای زبان بسته باد کرده بود و با دست زدن میدیدم که درد میکشه و شیهه میکشه.
زیراندازم رو چند لا کردم و روی اسب انداختم. عماد همونجور ساکت تو درگاهی اصطبل وایساده بود و منو نگاه میکرد. سطل آبی آوردم و دور پای اسب رو به آرومی تمیز کردم. میدونستم باید تیمارداریش رو کنم تا دوباره سرپا بشه شاید مثل قدیمش نمی شد. شاید دیگه نمیتونست مثل قدیم تو دشت و دره و بیابان بدوئه اما حداقل زنده می موند.
از گوشه وسایلم ضمادی دراوردم و روی ورم پای اسب مالیدم. اسب بیچاره شیۀ بی حالی کرد. عماد جلو اومد و پرسید:
-این دیگه چیه؟
-ضماده، وقتی پاشون پیچ می خوره از این به پاشون می زنم.
-از کجا آوردی؟
-آقاجانم بهم یاد داده درست کنم. اسب های اینجا همه حال ندارن، باید بهشون برسم.
و به آرومی کنار اسب نشستم و پاش رو مالش دادم و دست نوازشی رو سر و گوش اسب بیچاره کشیدم. با مهربونی زیر لب گفتم:
-آروم آروم خوب میشی دختر خوب. نگران نباش. دوباره میتونی تو دشت بدویی. اونقدر حالت خوب میشه که سر پا بشی
-خان کارت داره. بجنب لباست رو هم عوض کن، بو پهن میده، گند و کثافت به عمارت نیاری.
دندون هامو روی هم فشار دادم تا مبادا حرفی بزنم. بدون اینکه اهمیتی بهش بدم داخل اصطبل رفتم. صدای خاتون رو شنیدم که پشت در اصطبل رو به عماد گفت:
-عماد شر نریز. چرا اینقدر این دختر رو اذیت می کنی؟
صدای نیشخند عماد رو شنیدم:
-دختر؟ این گیس بریده دست هر چی نامرده از پشت بسته. خودت دانی خاتون، آبم با بزدل جماعت تو یه جوب نمی ره.
-خان خودش تقاص خونش رو میگیره نمی خواد کاسه داغ تر از آش بشی.
-خود خان گفته نفسش رو ببُرم.
صدای خاتون رو شنیدم که تشر زد:
-عمـــاد! کفر نگو! سیاوش اونقدر مرد هست که خودش با این دختر طرف شه.
بالاخره چارقد پوشیده بیرون اومدم. هر چند که فرقی با قبلی ها نداشت. همه پاره و مندرس بود. فقط بوی پهن و کثافت نمی داد. عماد با دیدنم به راه افتاد. پشت سرش تو تاریکی جلو رفتم. نه اون حرفی می زد، نه من. انگار خاتون حسابی از خجالتش در اومده بود.
به عمارت رسیدیم و از پله ها بالا رفتیم. اولین بار بود قدم به عمارت سیاوش می گذاشتم. همون جور که از کلفت ها شنیده بودم، پر از زرق و برق و فرش و گلیم های ایرانی بود. سالن بزرگی که به چند تا اتاق وصل می شد. زنی با لباسی اعیونی و مرتب از یکی از اتاق ها بیرون اومد. زن رو چند بار دیده بودم. دست راست خاتون بود اما چشم دیدنم رو نداشت و هر بار با دیدنم ابرو نازک می کرد. یه سینی با کلی خوراکی دستش بود که به سمتم گرفت.
-حواستو جمع کن نریزی.
و مجمع رو تو دستم رها کرد که به سختی مجمع رو گرفتم
عماد تشر زد:
-بجنب کجا ماندی؟
پشت سر عماد راهی شدم. چند تا اتاق رو رد کردم و بالاخره وارد اتاقی شدم که صدای تنبک ازش میومد. با دیدن اتاق دهنم از تعجب باز موند. اتاق روشن و دلبازی بود. تو عمرم همچین اتاق و وسائیلی ندیده بودم. پر فرش های دستباف و تخت چوبی که پر از مخده بود و مرد هایی که سر تا پام رو وجب می کردن. در آخر هم نگاهم به سیاوش افتاد. با لبخندی عجیب بالای اتاق به مخده و نازبالش هاش تکیه زده بود و من رو می پایید.
دلم گرفت. سیاوش چه بلایی به سرم میاری؟ کلفتی خونه ات و شکنجه های عماد کمه، می خوای حیثیتم رو هم به باد بدی؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_چهلوششم
باباخان روی صندلیش نشست و عصاش رو به زمین کوبید و گفت برو تن لش اون مرتیکه فتح اله رو بیار اینجا...احمد با کنجکاوی گفت چیزی شده باباخان؟ به اون چیکار دارید؟ سوال نپرس احمد، کاری که ازت خواستم رو انجام بده احمد چشمی گفت و با نگرانی بیرون زد، از درون میلرزیدم و منتظر بودم تا هرچه زودتر بیگناهیم ثابت بشه. خوشحال بودم که بالاخره حرفم رو زدم، هرچند دیر هرچند روزهای زیادی سختی کشیده بودم اما نور امیدی تو دلم روشن شده بود و خوشحال بودم که میتونستم بی گناه بودنم رو لااقل به باباخان ثابت کنم، حرف و حدیث مردم هم ذره ای واسم مهم نبودباباخان با صدای بلندی فواد رو صدا زد، فواد با عجله جلو دوید بله خان... امر کنید برو بساط فلک رو بیار اینجا...با نگرانی نگاهی به باباخان انداختم، ترس این رو داشتم که حرفم رو باور نکنه و بخواد فلکم کنه عفت همراه سمیرا به سمت باباخان اومدند، سمیرا هنوز من رو ندیده بود وگرنه انقدر خونسرد نبودپشت باباخان پناه گرفتم و خیره شدم به زنی که زندگیم رو نابود کرده بودباباخان اشاره ای به فواد که بساط فلک رو حاضر کرده بود کرد و گفت فلکش کن... هر پا سی ضربه بزن تا بفهمه وقتی نوکر این خونه اس حق نداره واسه اهل این خونه زیر و رو بکشه و حرف در بیاره سمیرا که تازه فهمیده بود اوضاع از چه قراره خودش رو روی زمین انداخت و با گریه گفت مگه من چیکار کردم خان؟ به خدا من فقط حقیقت رو گفتم... منِ کمترین چیکار باید میکردم که نکردم. کم آبروی دخترتون رو حفظ کردم؟ اینه جوابم؟ باباخان عصاش رو به زمین کوبید و فریاد زد خفه خون بگیر...خفه خون بگیر زنیکه... نون سفره ی منو میخوری و به اهل خونه ی من تهمت میزنی؟ از وقتی خودت رو شناختی به من خدمت کردی و حالا از پشت به من و اهل خونه ام خنجر میزنی؟ از جا بلند شد و نزدیکتر شد، ترس و وحشت رو تو چشم های سمیرا میدیدم باباخان نزدیکش شد و آهسته گفت به دختر من تهمت میزنی؟ واسه تک دختر خان نقشه میکشی که بی آبروش کنی؟نصراله نیستم اگه تقاصش رو ازت نگیرم فواد ضربه ی اول رو زد و فریاد سمیرا بلند شد، عفت نگران جلو اومد و گفت نصراله... ما امروز باید خلعتی ببریم، عروسی احمدمه... اینکارا... درست روز قبل عروسی شگون نداره. همینجوریش کلی حرف پشت سرمونه باباخان با خشم نگاهی به عفت انداخت.باباخان با خشم نگاهی به عفت انداخت و گفت اگر دختر خودتم بود این حرفو میزدی؟ اگه ماهرخ دختر خودت بود انقدر راحت گناهش رو قبول میکردی؟ انقدر راحت قبول میکردی تو زیرزمین زندانی بشه؟با گریه گوشه ای ایستادم، منتظر اومدن فتح اله بودم، حرف های اون میتونست بی گناه بودنم رو اثبات کنه فواد بی رحمانه ضربه میزد و صدای گریه و التماس سمیرا کل حیاط رو گرفته بود و باباخان به حدی خشمگين بود که عفت جرات نمیکرد کلامی حرف بزنه یا تلاش کنه سمیرا رو تبرئه کنه اخرین ضربه ی فلک که به پای سمیرا خورد فواد دستی به پیشونی عرق کرده اش کشید و کمی عقب رفت، رد خون از زیر پای سمیرا جاری بود و گریه اش لحظه ای بند نمیومدباباخان از جا بلند شد و گفت حرف بزن زنیکه... چرا ماهرخ رو بردی تو اون خونه خرابه؟ اونجا کی منتظرتون بود؟ چه بلایی سر ماهرخ آوردید؟سمیرا هق هق کنان گفت من حقیقت روی همون روز گفتم خان... به کی قسم بخورم که باورتون بشه؟صدای یاالله احمد که به گوشم رسید سریع سرکی کشیدم، احمد و فتح اله وارد حیاط شدند، فتح اله رنگ به صورت نداشت و مشخص بود حسابی ترسیده...خیره نگاهش کردم تا به ایما و اشاره بهش بفهمونم که نیازی نیست نگران باشه و فقط کافیه حقیقت رو بگه. اما فتح اله حتی سرش رو بالا نگرفت، با اشاره ی احمد نزدیک باباخان شد و همونطور که سرش پایین بود با صدای لرزونی گفت بفرمایید خان، با من کاری داشتید؟باباخان مکثی کرد و گفت یک سوال ازت میپرسم جوون... میخوام راستش رو بهم بگی...فتح اله سریع گفت چشم خان... هرچی بپرسید حتما حقیقت رو میگم باباخان نفس عمیقی کشید و گفت دختر من رو میشناسی؟ ماهرخ رو...اشاره ای به من کرد که باعث شد فتح اله نیم نگاهی بهم بندازه بله خان... کیه که ندونه خان یک دختر به اسم ماهرخ خانم داره...ماهرخ حرف هایی به من زده که لازمه بدونم تو تاییدش میکنی یا نه...چند وقت قبل، تو طویله ی من.. تو دیدی که دو نفر بخوان به دختر من تعرض کنن دیدی و افتادی دنبالشون؟ درسته؟ بعدم پیداشون نکردی و برگشتی بالای سر دختر من...فتح اله سکوتی کرد، حس میکردم صدای ضربان قلبم رو میشنوم، دست هام میلرزید
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_چهلوششم
مدتی بعد یکتا سراسیمه از اتاقش خارج شد و با لحن کنجکاوانه ای پرسید
--چه خبر شده این سروصداها واسه چیه !!؟؟؟؟یکتا نگاشو به مامان داد و با دیدن قیافه رنگ باخته مامان مضطرب لبشو گاز گرفت و گفت
--مامان جونم تو حالت خوبه ؟؟مامان سرشو تند تند به نشونه نه تکون داد همون لحظه خاله با ساطوری که به دست گرفته بود از آشپزخونه زد ببرون و با تن بالای صداش غرید
--تو کی باشی که در خونه خواهر من داد و بیداد راه بندازی حروم زاده نحس نگاه ترسیدمو به یکتا دادم و همراه یکتا خیلی زود خودمونو به خاله رسوندیم وبازوهاشو از دو طرف گرفتیم و ساطورو از دستش گرفتیم و با لحن ملتمسانه بهش گفتیم
--خاله جون تورو خدا ولش کن صدای اون مرتیکم قطع نمیشد با انگشتش آیفونو یه سره کرده بود و داد میزد
--باز کن دختره ی پررو مامان با حال داغونش چند قدمی رو به سمت در برداشت و با صدای لرزونی گفت
--خودم میرم ردش میکنم با لحن محکمی به مامان گفتم
--کسی نمیره بیرون مامان که خیلی مصمم بود بدون توجه به حرف من از خونه رفت بیرون نگاه نگرانمو به خاله دادم به نظر میرسید آروم تر شده دستشو آزاد کردم و با عجله رفتم اتاقم
چادر نمازو سرم کردم و برگشتم به هال
که متوجه نبود خاله و یکتا شدم تند تند رفتم کوچه ... همه همسایه ها جمع شده بودن و مثل فضولا بر و بر ما رو دید میزدن خاله رو به روی عمو وایستاده بود و درحالی که تیپ لاتا رو به خودش گرفته بود چاقو روی هوا تکون میداد و با تن بالای صداش داد میزد
--گمشو برو تا نزدم جر با جرت کنم عمو صدای عصبیشو بالاتر برد و گفت
--خفه زنیکه پول پرست خاله درحالی که پوزخند میزد گفت
--پول پرست منم یا تو که پول مردمو بالا کشیدی ؟؟؟؟
--پول کیو بالا کشیدم مفت خور،ترس بدی به جونم افتاده بود خاله عصبی بود و هر لحظه ممکن بود که همه چیو لو بده خاله خواست حرف بزنه اما با تشری که مامان بهش زد لال مونی گرفت
--بسه دیگه آبرومونو جلوی در و همسایه ریختین نیم نگاهی به دور و ورم انداختم مردم تجمع کرده بودن و انگار داشتن که فیلم میدیدن حالم خیلی بد بود و با پیچیدن صدای مهشید تو گوشم بدتر شدم.نگامو به مهشید دادم که همراه دختر بزرگش الیسا از ماشین پیاده شد و با قدم های تند و سریع خودشو به ما رسوند بازوی عمو رو گرفت و ملتمسانه بهش میگفت
--عزیزم بیا بریم خونه حرف میزنیم عمو عصبی بازوشو بیرون کشید و مهشیدو به عقب هل داد مهشیدم تعادلشو از دست داد و پخش کف خیابون شد.به ثانیه نکشید که صدای اعتراض مهشید بلند شد عمو صداشو بالاتر برد و به مهشید گفت
--کی به تو اجازه داده بری خرید عقد ؟؟؟
کی بهت گفته بری برای این دختره سرویس برلیان بخری ؟؟؟؟مهشید ساکت بود وچیزی نمیگفت اما معلوم بود که بغض کرده و به زور جلوی گریه اشو میگیره مامان که دیگه نتونست تحمل کنه خودشو به مهشید رسوند دستشو گرفت و از روی زمین بلندش کرد عمو چیزی دیگه ای نگفت و با همون عصبانیتش سوار ماشینش شد و رفت
مهشید به مامان تکیه زد و باهم رفتن داخل خاله نگاه عصبیشو به همسایه ها که تجمع کرده بودن داد و با لحن تندی گفت
--گمشید برید خونه هاتون فیلم سینمایی که نیست چند قدمی رو که با الیسا فاصله داشتم طی کردم و بهش رسیدم .... آشفته و مضطرب به نظر میرسید به آرومی لب زدم
--عزیزم بیا بریم داخل بدون هیچ حرفی سری به نشونه باشه تکون داد و با هم به طرف خونه رفتیم در خونه همونطور باز بود و رفتیم داخل مهشید روی کاناپه نشسته بود و مامان براش آب قند آورد
خاله با چشای ریز شده زل زده بود به مهشید که مامان چشم غره ای بهش رفت خاله که نمیتونست با مامان مخالفت کنه جهت نگاشو عوض کرد
الیسا کنار مادرش نشست و منم رفتم آشپزخونه چادرمو دراوردم و خودمو به
یکتا که مشغول ریختن چای بود رسوندم
با دیدنم پوزخندی زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت
--پدرشوهر و مادرشوهرت خیلی دوست دارن با لحن محکمی بهش گفتم
--یکتا خانم چاییتو بریز یکتا قوریو روی کابینت گذاشت و با دهن کجی گفت
--به من چه .... اصلا بیا خودت برا مادرشوهرت چای بریز
--دختره ی بیشعور
--ببشعور توئی که آبرو جلو دروهمسایه واسه ما نذاشتی ..... غیبت میزنه و تو ماشین مرد غریبه پیدات میکنن پدرشوهرت میاد و دادو بیداد میکنه مچ دستشو محکم گرفتم و با تندی بهش گفتم
--ادب داشته باش یکتا آخی گفت و دستشو آزاد کرد و با اخم های درهم رفته رفت بیرون.خودمو به سینی رسوندم و خواستم پر کنم که صدای اومدن مسیج از تو هال به گوشم خورد و پشت سرش صدای مامان
--دخترم گوشیت از آشپزخونه زدم بیرون و با قدم های تندی خودمو به هال رسوندم گوشیو از رو میز برداشتم و نگاهی به صفحه اش انداختم .... مسیج از طرف آراد بود «بیا بیرون کارت دارم»
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_چهلوششم
کنارش که رسیدم گفت: وا مونده قطع شد.پرسیدم: کی بود؟
- یکی از بچه ها، ارسلان خدای نمک.موبایل دوباره زنگ خورد. پیش دستی کردم. خواستم خودم را لوس کنم، از جلوی سروش قاپیدم. خیلی ترسیده بود. گفتم: الو، بفرمایید.صدای دختر قطع و وصل می شد.سروش مرتب می گفت: بده به من الان قطع می شه، بده ببینم کیه؟من الو الو می کردم. او هم می گفت: اقای سلیمی، الو آقای سلیمی هستند؟تلفن قطع شد. سلیمی نام خانوادگی سروش بود. گفتم: یه خانم بود. این همون ارسلانه؟سروش که حالت عصبی پیدا کرده بود گفت: خیلی شوخی بی مزه ای بود. دیگه تلفن منو جواب نده.
و به طرف ویلا راه افتاد. پشت سرش می آمدم. پاهایم در ماسه های خشک فرو می رفت. داد زدم: گفت اقای سلیمی. خوب با تو کار داشته. چراناراحت شدی؟
با دست اشاره کرد: برو بابا داخل رفت و به من هیچ اعتنایی نکرد. حس بدی داشتم. اما باز با خودم کلنجار می رفتم شاید کسی بوده کاری داشته. چقدر منفی بافی دختر! سروش روی کاناپه ولو شد و تلویزیون را روشن کرد. من هم به حمام رفتم. با دوش دستی پاهایم را شستم و به سالن برگشتم.روبرویش نشستم سروش چت شده؟ چرا اوقات تلخی می کنی؟جوابم را نداد. اخم کرده بود و به تلویزیون زل زده بود. دوباره ادامه دادم: سروش جان یه خانم بود. گوش می دی؟
یک دفعه تند شد: اره فهمیدم. حتما تو هم هزار جور فکر کردی که این خانم دوست دختر سروشه یا رفیق شخصی سروشه یا زن دیگه سروشه. شما زن ها عادت دارین از کاه کوه بسازین. راحت شدی؟خیره خیره نگاهش کردم: سروش من کی همچین حرفی زدم؟
- نیازی نیست حرفی بزنی. من جنس شماها رو می شناسم. اصلا با این قصد گوشی را برداشتی.به من نگاه نمی کرد و پای راستش را مرتب تکان می داد. حالت عصبی داشت. نفس کشیدنش هم با حرص بود.
- اصلا خوب کردم. این خانم کی بود؟
- اهان حالا شد. خانم ارسلان بود. چون تلفن قبل ارسلان گفت قالش گذاشتم و رفتم دماوند. داره دنبال من می گرده.ممکنه به تو هم زنگ بزنه. درجریان باش که از اتفاق زنگ هم زد.این قدر شرمنده شدم که دلم می خواست زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید. بلند شدم و کنار سروش نشستم. دستش را گرفتم و گفتم: بداخلاق. ادم با عروس اینطوری حرف می زنه؟ خوب منم یه زنم، اونم یه زن حسود. من اشتباه کردم. یکی به نفع تو.نیمه بدنش به سمت تلویزیون بود و تقریبا پشتش به من بود. برگشت. سرم را به شوخی به طرف خودش کشید و خندید.اشتی کردیم شب بود. داشتم جلوی میز توالت ارایش می کردم. سروش پشت سرم امد و مرا از درون اینه نگاه کرد: چه لعبتی شدی. ازت سیر نمی شم.
خندیدم و گفتم: زیاد تعریف نکن، لوس می شم ها.
- باید بشی. لنگه نداری. اوه راستی، تلفن مادرته.با ذوق گوشی را گرفتم: سلام مامان جون.
- سلام عزیزم. خوبی؟
- اره خوب خوب. بابا چطوره؟
- همه خوبند سلام می رسونند. جاتون راحته؟
- اره خیالت راحت. اقا سروش نمی ذاره بد بگذره. موی سروش را که لبه تخت نشسته بود کشیدم و به صورتش خندیدم گفت: سرتق.خداحافظی کردم و گوشی را به سروش دادم. شام از بیرون ماهی پلو سفارش داد. اوردند و دو نفری میز کوچکی که در اشپزخانه بود نشستیم و خوردیم.هوا سردتر شده بود. سروش اتش شومینه را بیشتر کرد. صدای امواج طوفانی دریا به وضوح به گوش می رسید. قطرات باران به شیشه ها می خورد وزوزه های باد را همراهی می کرد. من مشغول جمع کردن میز بودم و از سروش پرسیدم که چای می خواهد یا نه. اما جواب نمی داد. با تعجب بیرون امدم. در سالن نبود. خیال کردم دستشویی یا جای دیگر است. میز که جمع شد به اتاق خواب رفتم.لباس حریر سفید بلندی پوشیدم. داشتم با عطرهایم دوش می گرفتم که صدای در ورودی امد. برگشتم ببینم کیست. دیدم سروش با سر و لباس خیس در چهارچوب در اتاق خواب ایستاده. به صورتم زدم ای وای کجا رفتی؟ الان سرما می خوری؟ به طرفم آمد و ........
صبح به سختی بیدار شدم. هوای نمناک شمال خواب الودم می کرد. سروش داد می زد: تنبل خانم پاشو، گشنمه.با خمیازه ای بلند شدم. پرده ها را کنار کشیدم.افتاب شده بود و زمین از باران دیروز هنوز خیس بود. سروش در اشپزخانه بود و سر و صدا می کرد.صورتم را شستم و به اشپزخانه رفتم. نان تازه با تخم مرغ نیمرو روی میز بود، ان هم تخم مرغ رسمی. تا مرا دید گفت: بفرمایید صبحانه حاضره خانوم.با حوله دست هایم را خشک کردم که صندلی را برایم عقب کشید و من نشستم. پشت چشمی به او نازک کردم و گفتم: غلام، لطفا یک لیوان اب.سروش حوله را از من گرفت و روی ساعد دستش انداخت و بعد محکم پایش را به کنار پای دیگرش کوبید و گفت: بله قربان.یک لیوان اب به من داد و صندلیش را بیرون کشید. روبه رویم نشست. گفتم: از کی تا حالا غلام ها با ارباب ها غذا می خورند؟کمرش را راست کرد و با چند سرفه و حالت رسمی گفت: از وقتی که ارباب ها کنیز غلام ه
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوششم
با تعجب گفتم: مگه اینجا واسه زن ها هم کاری هست؟اصلا اگه باشه من کجا بگردم دنبالش اونم با یه بچه کوچک!لبخندی به صورتِ تپلش آوردُ گفت معلومه که هست البته اگه بپسندی،ببین ماه بانو من دوسال تو یه خونه ای کار کردم خونه که نه قصر، عمارت،!تو دوسال تونستیم این خونه رو بخریم و از مستاجری نجات پیدا کنیم،حقوقش عالیه، اما از وقتی علی به دنیا آمد دیگه نتونستم برم و چون با حقوق شوهرم خرج و مخارجمون میگذره دیگه وقتمو صرفِ مراقبت از پسرم میکنم،اما تو باید به فکرِ مهری باشی تا کی احمد خرجتُ میده تو فکر رفتم و دیدم حق با راحله هست، آدرس اون خونه رو گرفتم هر چند میگفت ممکنه دیگه کارگر نخوان اما پرسیدن بهتر از نپرسیدنه شب که احمد خونه آمد و دور سفره نشسته بودیم،تصمیمُ که گرفته بودم رو بهش گفتم
-بد شرح ماجرا رو به احمد کردم و گفتم از صبح میرم ببینم کارگر میخوان یا نه احمد در حالی لقمه اشُ قورت میداد گفت بازم میگم من تا زمانی زنده ام خرجتونُ به دیده منت میدم نیازی نیست برین کار کنین ...
- میدونم بزرگواریت بهم ثابت شده حالا تا فردا برم ببینم چی میشه احمد دوباره پرسید
- پس اول صبح میری؟ با مهری ؟؟
-گفتم؛ آره به امید خدا.احمد لبخندی تابلو زد که اونموقع درک نکردم،منظورش چی میتونه باشه!!روز بعد آفتاب که زد لباس مرتب به تن کردم و دست مهریُ رو گرفتم پرسون پرسون به طرف آدرس رفتم یه ساعتی پیاده رفتم که به آدرس رسیدم باغِ بزرگی داشت که درخت های سر به فلک کشیده اش از پشت دیوار نمایان بودن، نگهبان که در باز کرد دهانم از اینهمه زیبایی و تجملات باز موند، خونه که نبود قصر بود.بعد از رخصت باهمراهیِ نگهبان به داخل هدایت شدم که چندین ندیمه و خدمتکار در حالِ بالا و پایین شدن از پله های مرمر نشان بودن نگهبان با خوشرویی اشاره کرد روی مبل های مخمل بشینم اما مگه دلم میاومد بشینم روشون،از بس زیبا و ظریف بودن.گوشه ای روی قالی ابریشمی نشستم و چشم انتظار بانو شدم که چندی بعد قمرالملوک از پله ها با چنان دبدبهای پایین اومد که از ابهتش استرس گرفتم نزدیک که شد لبخندش دلمُ گرم کرد
- چی شده دخترم که به اینجا آمدی باکمی اضطراب توضیح دادم که برای چی آمدم، با مهربانی گفت
- الان واقعا به خدمه ی جدید نیاز ندارم اما دو ماه دیگه یکی از خدمه مرخص میشه خواستی بیا جایگزینش بشو ...
- چشم، ممنونم بانو قمرالملوک اصلا مثل تصوراتم خبیث و بدجنس نبود وقتی برمیگشتیم دستور داد چند قرون پول که حکمِ یه ماه مزد یه کارگر بودُ هدیه بهم بدن بازم خداروشکر که هنوز چنین آدمای مهربونی هست که بدونِ چشم داشت برای کسی کاری انجام بدن، خوشحال از این که کار نکرده مزد گرفتم به سوی خونه پرواز کردم.داخل مسیرمون کمی میوه و مایحتاج خونه رو خریدم درب حیاطُ که باز کردم احمدُ خجول و مضطرب دیدم که با هول و والا سلامی کرد و از درب خارج شد متعجب از این که احمد چش بوده شونه هامُ بالا انداختم و به داخل اتاق رفتم اما با دیدنِ بدنِ نیمه برهنه آذر که تویِ رختخواب افتاده بود هینی کشیدمُ مهری داخل حیاط بود به کنار آذر خزیدم حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد، احمد بالاخره طاقت نیاورد و کارِ خودشُ کرد آذر تکونی به خودش داد و چشماشُ باز کرد و به منِ ناراحت و غمگین نگاه کرد و با وحشت آمد بلند بشه آخی کرد و دوباره دراز کشیدغمگین لب زدم
- چکار کردی آذر ؟!یعنی اینقدر بزرگ شدی که ...آذر شرمگین سرشُ پایین انداخت و قطره اشکی از چشمانش چکید
و پشت سر اون سیلِ اشک هاش باریدن گرفت.همینجور که گریه میکرد سعی میکرد با دستانِ کوچکش صورتشو بپوشونه
- نیاز نیست گریه کنی و چیزیُ توضیح بدی بالاخره این کار انجام میشد اما فکر نمیکردم به این زودی بزرگ شدی!لباست رو بپوش و دراز بکش کاچی درست کنم برات تا بدنت گرم بشه نگاهی به آذر میانداختم و نگاهی به اتاق، اینجوری نمیشه از این به بعد من مزاحمشونم و بار اضافی، باید کاری کنم حال و احوالِ درونم مثلِ امواج دریایِ طوفانی درهم برهم بود
و افکارم مثل نسیمِ سحری هر دم به طرفی میرفت،خسته از افکار و پیاده روی امروز دراز کشیدم و به سقف زل زدم احمد شب روش نشد بیاد و معلوم نبود امشبُ کجا منزل کرده بود آذر چشمش به درب حیاط بود و با هر صدایی از جاش بلند میشد و تا دم درب میرفت...
آهی کشیدم آخه تو کی اینقدر بزرگ شدی آذر!
- برو بخواب آذر، امشب احمد نمیاد آذر شرمنده و سر به زیر به زیر لحاف خزید و چشمانشُ بست احمد روز بعد به خونه آمد و کلی هم خرید کرده بود آذر با دیدنش گل از گلش شکفته بود و راه به راه لبخند به لب میآورد.احمد هی منتظر بود من چیزی بگم اما به روی خودم نیاوردم فقط بعد از صرف شام رو به احمد گفتم
- تصمیمت برای آینده چیه ؟میخوای چکار کنی؟
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_چهلوششم
معذب بهم نگاه کردیم نمیشد یکیمون بره بیرون تا اون یکی راحت لباس عوض کنه،خدمتکار بیرون بود!!
_من برمی گردم تو لباساتو عوض کن،مردد نگاش می کردم که گفت نگران نباش نگات نمی کنم،بعدش برگشت به سمت دیوار،اولین بار بود که به این سرعت لباس می پوشیدم اماده شدم و یه نفس راحت کشیدم.احمد برگشت سمتم نگاهش اروم شده و اون یاغی گری و قبل و نداشت
-میخوای تو هم لباستو عوض کنی!؟قبل اینکه احمد جواب بده، خدمتکار زد به در و گفت بریم برای شام
گفتم من پشت در منتظر می مونم!!لباستو عوض کن بیا بدون اینکه منتظر جوابش باشم، درو باز کردم خدمتکار پشت در بود همچنان
_شما برید الان ما میاییم،تو این هیاهو و جنجال نفهمیدم موشه چی شد که باعث اون همه آشوب شد، تا احمد بیاد پشت در این ور اون ور و می پاییدم تا دوباره موش نیاد،!!یادم ۱۲ سالم بود،پدرم ظهر میخواست چرت بزنه، هوا گرم بود رفت رو ایوون بخوابه، مردای روستا عادت داشتند شلوارای گشاد بپوشن،بابا هم از اونا پوشیده بود که دو نفر توش جا میشد نیم ساعت نگذشته بود که با فریاد بابا رفتیم ایوون، دستشو محکم گرفته بود زیرزانوش بالا پایین می پرید و میگفت موش تو شلوارشه!ما از خنده پخش زمین شده بودیم،ولی بابا همچنان بالا پایین می پرید، مارو فحش میداد و به مامانم می گفت بره کمکش موش و که با دستش زیر زانوش نگه داشته بود و بگیره،!!بعد از اون از جک و جونورای ریز می ترسیدم.
_ ادامه حرفهاموبعد که نصفه موند و میگم تو هم مجبوری گوش کنی.با تعجب فقط سرم و تکون دادم،احمد عوض شده بود، انگار فقط منتظر بمونه و با انتظار نشون بده که دوست داشتنم داره خسته اش میکنه ،!موقع شام اصلا حواسم به غذا نبود و نگران شب بودم
_چیه دختر از غذا خوشت نیومده، بگم غذای دیگه واست بیارن!
_نه خان عالیه ،فقط یه کم خسته ام اشتهام خیلی به غذا نمیره
_حق داری اون همه سواری و استرس آدم و خسته می کنه، غذاتو بخور برو بخواب من و شوهرتم شب نشینی می کنیم!با شنیدن این حرف از دهن خان قوت قلب گرفتم، همین که چند ساعتی احمد مجبور بود پیش خان بمونه واسم کافی بود تا خودمو به خواب بزنم!همین باعث شد اشتهام باز شه و بتونم غذامو بخورم،زیر چشمی حواسم به احمد بود که اخماش رفته بود تو هم.بعد غذا یه خورده برای ادب نشستم و بعدم از خان عذرخواهی کردم با خدمتکاری که پشت سرم میومد رفتم اتاقی که به من و احمد اختصاص داده بودند،واسم سوال بود پس خانواده خان کجاست؟تو این چند ساعتی که اینجا بودم ندیده بودمشون سوالمو از خدمتکار پرسیدم
_خانواده خان کجاست،زن؟بچه؟با کمی من من جواب داد راستش اینجا عمارت شخصیه خان هستش،زن و بچه اش اجازه ندارند بیان اینجا اونا تو یه عمارت دیگه زندگی می کنند!حرفاش این معنی و میداد که آتا خان هوسبازه و برای همین اینجا عمارت شخصیش محسوب میشد،شانس آوردم گفتم احمد شوهرمه وگرنه معلوم نبود چه بلایی قراره
سرم بیاد،خداروشکر کردم که حداقل به زن شوهردار احترام میزاره و دست درازی نمی کنه خدمتکار بعد اینکه مطمئن شد چیزی لازم ندارم رفت..!البته قبلش یه تشک برای من و احمد پهن کرد زمین با یه رو انداز !!!از جام بلند شدم کمی عقب رفتم به دیوار پشت سرم تکیه زده منتظر به احمد نگاه کردم که گفت میدونستی با سپهر هم سن هستیم!؟
نه نمیدونستی، تو اصلا راجع به من چی میدونی که اینو بدونی!؟چند ماهی من از سپهر بزرگتر بودم، از بچگی با هم بازی می کردیم و بزرگ میشدیم با اینکه سپهر خانزاده بود،به این موضوع توجه نمیکرد و با منه رعیت دوستی می کرد، البته خانواده سپهر مخالف این دوستی بودند،ولی خب سپهر بود و تک پسر،خیلی نتونستند سپهر و منع کنند و در نهایت من باید همیشه میرفتم تو محوطه عمارت با سپهر بازی می کردم...بزرگتر که شدیم دوستی بین من و سپهرعمیق تر شد هر جا میرفتیم، هر کاری می کردیم با هم بودیم امکان نداشت یه جا من باشم سپهر نباشه،یا برعکس!!!سپهر مثل خانواده اش که خودشون و بالا میدیدن نبود، اون با همه رعیتا حرف میزد و سعی می کرد کنارشون باشه.یه روز سپهر مادرش و برده بود شهر پیش طبیب، منم کلافه بودم اسبمو برداشتم رفتم سواری کم مونده بود تا از روستا خارج بشم ،که یه دختری با گریه خودشو انداخت جلوی اسب
_آقا تورو خدا کمکم کنید پدرم از روی پشت بوم افتاد نمی تونه حرکت کنه باید ببرمش پیش یداله شکسته بند..دختر یه بند حرف میزد و اشک میریخت ، من اما محو زیبایش شده و متوجه نمیشدم چی میگه!!تمام بدن و سرم نبض شده بود، حال غریبی داشتم انگار بعد سالها گشتن رسیده بودم به چیزی که دلم میخواست و دنبالش بود،!!
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii