eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.1هزار دنبال‌کننده
201 عکس
705 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
_خوب... پس ... پس ... راستي بروم؟ مادرم با بي حوصلگي گفت: _برو ديگر، چه قدر پرچانگي مي كني! ولي تا قبل از غروب آفتاب برگردي ها. هزار كار داريم. از ديشب غذامانده. محبوبه خانم يك قابلمه مي كشد، براي خواهرت ببر مادرم اسم مرا برده بود، آيا معني آشتي داشت؟ آتش بس اعلام مي كرد؟ نتوانستم بفهمم، چون از در خارج شد و رفت. اما دده خانم، واي كه اين زن چه قدر فس فس مي كرد. مثلا مي خواست بعد از مدتها يك روز به خانه خواهرش برود! به آشپزخانه رفتم و نظارت كردم تا حاج علي يك قابلمه غذا براي خواهر او بكشد. باز آن قدر براي من و خود حاج علي مي ماند كه لازم نباشد او طباخي كند. با اين همه زورش مي آمد قابلمه را پر كند. بايد با او كلنجار مي رفتم . _حاج علي، اين همه غذاست، چرا زورت مي آبد بكشي؟ _آخه هر چيزي حساب و كتاب دارد. اين دده خانم پررو مي شود. هروقت ديگر بود خنده ام مي گرفت، ولي آن روز با بي قراري پا بر زمين مي كوبيدم: _زود باش ديگر! قابلمه را پر مي كني يا خودم بگيرم پر كنم؟ حاج علي غرغركنان قابلمه را پر كرد : _بفرماييد، مال بابام كه نيست. هرچه قدر كه بخواهيد مي ريزم. آن قدر بخورند تا بتركند . اتاق حاج علي در بيروني و نزديك در حياط بود. لنگ لنگان به سوي اتاق خود رفت. چشمانش از شدت فوت كردن زير ديگ در هر صبح و شام، هميشه اشك آلود و سرخ بود. هنگام راه رفتن يك دست بر كمر مي گذاشت و دولا دولا راه مي رفت. پايش مي لنگيد. از درد استخوان بود يا نقص جسمي نمي شد حدس زد. با اين كه در آشپزخانه امكان هر نوع سورچراني را داشت و هميشه علاوه بر سهميه غذاي خود، ته ظروف را هم با اشتها پاك مي كرد و مي خورد، باز هم لاغر و استخواني بود و گرچه پير و فرتوت شده بود در چشم پدر و مادرم اوج و قربي داشت. نه تنها به خاطر آشپزي بي نظيرش، بلكه به علت وفاداري كوركورانه اي كه داشت. مي دانستم كه از موقعيت استفاده مي كند و مي خوابد. پس چه طور شده كه مادرم مرا در خانه تنها مي گذارد؟ آيا دلش به حال من سوخته؟ آيا دوران اسارت من به پايان رسيده؟ آيا فكر مي كردند بعد از اين بيست و دو سه روز سرم به سنگ خورده و عاقل شده ام؟ يا چون آقا جان در شهر نيست، قانون بگير و ببند هم شل شده! به هر دليل كه مي خواهد باشد! من مي روم به سراغ آن زلف هاي پريشان، آن دست هاي محكم و عضلاني، آن شاهرگي كه در امتداد آن گردن كشيده از زير پوست سبزه بيرون زده بود. به سراغ بوي چوب و صداي اره و آن بهشت دودزده.... چادر به سر كردم و پيچه زدم و به راه افتادم. حاج علي در اتاقش خوابيده بود. كلون در را گشودم و آزاد شدم. در اين مدت فقط يك بار از خانه خارج شده بودم. آن هم به قصد منزل خواهرم، در كالسكه پدرم و به همراهي ددده خانم. تازه از سمت چپ منزل. حالا انگار يك قرن مي شد كه از آن كوچه و آن گذر و آن دكان كوچك دور بوده ام. مي ديدم كه همه چيز هنوز همان قدر روشن، همان قدر شاد و زنده است. مردم مثل سابق مي روند و مي آيند. هيچ چيز تغيير نكرده. فقط من كه پرواز مي كردم. سبك بودم. مي خواستم به صداي بلند بخندم. پيچه را بالا زدم تا او را بهتر ببينم. تا او مرا بهتر ببيند. كاش مي شد همچون گدايي بر در دكان او بنشينم و هر روز آمد و شد او را تماشا كنم. كار كردن او را تماشا كنم. نفس كشيدن او را تماشا كنم. به پيچ كوچه سوم نزديك شدم. يك مشت خون داغ به يك باره در دلم سرازير شد. دلم هري پايين ريخت. دست و پايم سست شد. جرئت نداشتم از پيچ كوچه بپيچم و او را ببينم. ايستادم. ولي طاقت ايستادن هم نداشتم نفس تازه كردم و پيچيدم. ناگهان سرد شدم. يخ كردم و درجا ايستادم. در دكان بسته بود. انگار موجي بودم كه به صخره خورده باشد. مگر ممكن است؟ اين وقت روز؟! دو تخته پهن و بلند به صورت ضربدر به آن در بسته با ميخ كوبيده شده بود. پس دكان بسته نبود، تعطيل بود. براي مدتي طولاني، براي هميشه. گيج و مات برجاي ماندم. با التماس و لاحاح به چپ و راست نگاه مي كردم. كسي نبود كه به من بگويد چه شده؟ از كه بپرسم؟ كجا بروم؟ دوباره به در خيره شدم. مثل اين كه به جسد عزيزي نگاه مي كنم. بي اراده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم. سرم پايين افتاده بود. انگار استخواني در گردنم نبود. پس بي جهت نبود كه مادرم بند از پاي من برداشته بود. بي خود نبود كه گفت محبوبه. بي خود نبود كه مي خنديد. مي خواست بيايم و با چشم خودم ببينم. هر چه بود، زير سر پدرم بود. او را حبس كرده اند؟ كشته اند؟ چه شده؟ با او چه كرده اند كه هر چه كرده باشند با دل من كرده اند. از پدرم و از خنده مادرم بدم مي آمد. هر چه خشونت مي كردند، هر چه بيشتر سنگ مي انداختند، من بي طاقت تر مي شدم. ولم كنيد. به حال خودم رهايم كنيد. خداوندا، ديگر چه طور او را ببينم؟ كجا پيدايش كنم؟ پرش دادند و رفت. ... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نماز و خوندن وننه رو بردن دفن کردن مرتضی و حسن ننه رو تو قبر گذاشتن و برگشتیم خونه ما هر کی از،همسایه ها و آشناها میشنید برای تسلیت گفتن می اومدحسن که طبق معمول خودشو کشیده بود کنار .مرتضی آشپز اورد و تو زیر زمین غذا پختن و خیرات دادیم.مهین تو هیچ کدوم از مراسمها نیومد و از سر خاک رفت خونش.مراسمها تموم شدن و جای خالی ننه خیلی برام سنگین بود.گاهی عذاب وجدان میگرفتم که نتونستم خوب بهش برسم.گاهی یاد کاراش می افتادم قلبم درد میکرد.زندگی به روال عادی برگشته بود مرتضی هم رفت سر کارش و مثل قبل هفته ای دو سه شب خونه بود.ماه اخرم بود که مرتضی بیشتر می اومد خونه و سعی میکرد تنهام نزاره با زهرا گاهی رفت و آمد داشتم.روزی که نرگس دنیا اومد دردام شروع شد و خودم میدونستم وقتشه زنگ زدم به زهرا و اومد باهم رفتیم بیمارستان سه چهار ساعت بعد دخترم بدنیا اومد سفید و بود بود مثل مهین مرتضی اومد ملاقات یه گل خوشگل برامون خریده بود و خوشحال بود گفتم دختره مرتضی صورتش و بوسید و گفت هدیه خداس دختر و پسر فرقی نداره .زهرا شب پیشم موند و کلی باهم درد و دل کردیم و صبح مرخص شدم .رفتم خونه و دو سه روز استراحت کردم زهرا اون چند روز می اومد و بهم سر میزد.نرگس خیلی بچه نا آرومی بود صبح تا شب فقط گریه میکرد و بغلم بود حال روحیم هم اصلا خوب نبود ولی میگذروندم.زندگی به روال عادی میگذشت بچه ها بزرگتر شده بودن.فائزه دبیرستان میرفت و سال اخرش بود دنیا سال دوم دبیرستان بود و علی هم سال اخر راهنمایی نرگس هم کلاس چهارم بود تو این سالها گاهی با پروین رفت و آمد داشتم.ولی با زهرا زیاد میرفتیم و می اومدیم.زهرا برا خودش یه کارگاه خیاطی زده بود و بچه هاش هم اونجا کمک حالش بودن.پروین هم گاهی می اومد و سر میزد ولی بچه هاشون نمی اومدن.یه روز فائزه اومد خونه که یه همکلاسی دارم که میگه با ما فامیله.گفتم کیه گفت میگه دختر خالم هست کنجکاو شدم برم ببینمش.به بهونه پرسیدن درس فائزه رفتم مدرسه زنگ تفریح بود فائزه با دوستش اومد پیشم که مامان میشناسیش نگاهی بهش کردم و چشمای مهین و دیدم خودش بود لیلا.بغلش کردم و بوسیدمش بر عکس مهین خیلی خونگرم و صمیمی برخورد کردگفت شما میشی خاله اقدس من درسته؟گفتم اره عزیزم چخبر از مادرت کجایید کی برگشتید گفت تازه یکی دو ماهه که اومدیم تهران گفتم مهین چطوره.گفت اونم حال روحی خوبی نداره عموم ۳ ماهی میشه که فوت کرده ماهم جمع کردیم اومدیم تهران.از شنیدن خبر فوت شوهر مهین خیلی ناراحت شدم سرنوشت خواهر من خیلی بد رقم خوردیکم باهاش حرف زدم و فائزه اصرار کرد که یه روز بیا خونمون اینجا نمیشه زیاد صحبت کردخاله مهینم بیار.شماره خونه رو دادم به لیلا و گفتم بده مادرت اگه دوست داشت زنگ بزنه یا بیایید خونمون ما همون خونه قبلی هستیم.باشه ای گفت و رفتن سر کلاس منم برگشتم خونه.فائزه دختر بلند پروازی بود رویاهاش خیلی فراتر از زندگی ما بود بچه ها بزرگ شده بودن و دوتا اتاق کفاف نمیداد .مرتضی یه طبقه دیگه هم درست کرده بود برا بچه ها که هر کدوم یه اتاق داشته باشن و بچه ها اکثرا تو اتاقهاشون بودن جز نرگس که همیشه کنار من بود و دل نمیکند.چند وقتی بود سر دلم درد میکرد و رفته بودم دکتر بهم قرص و شربت معده داده بود ولی هر روز حس میکردم دارم بدتر میشم.پنجشنبه بود که فائزه گفت فردا قراره لیلا با مادرش و برادر و خواهرش بیان خونمون.مرتضی شنید و گفت من فردا میرم شما راحت باشید .جمعه از صبح زود بیدار شدم و ناهار و بار گذاشتم .مهین عاشق قرمه سبزی بود فائزه هم یکم ژله و دسر درست کرد که من بلد نبودم اونجور چیزها رو خونه رو مرتب کردم و لباس نوهامو پوشیدم که خواهرم قراره بیاد.ساعت ۱۲ ظهر شد که آیفون و زدن و فائزه گفت که لیلاس رفتم استقبال مهین با بچه هاش اومده بود تغییر چندانی نکرده بود همون مهین مغرور بود اومد جلو سلامی کرد و بغلش کردم و. بوسیدمش گفتم این رسم خواهر داری نیست.تلخندی زد و گفت میدونم یه سوزن هم به خودت بزن راست میگفت من ترجیح دادم دور از مهین باشم ادامه دارد.. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تا نزدیک صبح رضایت ندادم و همین طور کنار آب نشستم و هر دو شب بعد هم وقتی همه جا رو می گشتیم باز خودمون کنار زاینده رود می رسوندم و شب رو اونجا می گذروندم. از نگاه کردن به اون منظره ی زیبا سیر نمیشدم ... تا جایی که حامد می پرسید منو بیشتر دوست داری یا زاینده رود رو ....منم به شوخی می گفتم : زاینده رود ... از اصفهان برگشتم ولی اون رود و اون حالتی که آب از زیر سی و سه پل بیرون میومد رو تو خاطرم ثبت کردم و همیشه وقتی خیلی ناراحت بودم توی رویاهام می رفتم و کنارش می نشستم ..... ساعت یک شب بود که رسیدیم خونه کلید انداختیم رفتیم تو .... ولی خانجان بیدار و منتظر ما بود ...با خوشحالی گفت :خوش اومدین ...خوش اومدین به سلامتی .... گفتم مرسی خانجان جاتون خالی بود ....ولی اون به حرفم گوش نکرد و گفت : مادر این کاره زنه که به مردش بگه به موقع حرکت کنه که دیر وقت نرسه نه به خاطر خودم بگم که جون بسر شدم تا شما ها برگشتین .. نه ؛؛ به خاطر اینکه توی شب رانندگی خطرناکه ؛؛ یادت باشه دیگه دیر وقت نیاین خونه .... گفتم ببخشید خانجان خوب شما می خوابیدین .... گفت : نه مادر مگه میشه بچه ام تو جاده باشه و من بخوابم ... فردا صبح حامد حاضر می شد بره بیمارستان ... جلوی آینه خودشو نگاه کرد سه بار پیراهنشو عوض کرد با شلوار و جورابش ست کرد کراواتش رو عوض کرد و دوباره یکی دیگه بر داشت و گرفت جلوی آینه و وراندازش کرد .. چند بار به خودش ادو کلون زد .... و شاید سه ربع ساعت طول کشید تا اون خودشو آماده کرد .... صبحانه هم نخورد گفت :خیلی دیرم شده تو بیمارستان یک چیزی می خورم ..از این که اون اینقدر حساسیت برای لباسش به خرج می داد خوشم نیومده بود ولی خودمو قانع کردم که حامد از قبل هم همینطور بوده ... پس سخت نگیر ... اون فقط تو رو دوست داره .... خوب اون همین طور لباس می پوشید که همه فکر می کردن از پولدارهای تهرونه ...... من و خانجان با هم صبحانه خوردیم ...گفتم امروز می خوام برم به مامانم سر بزنم دلم تنگ شده ... خانجان گفت : آفرین به تو دختر خوب و با وفا ..آره مادر برو ... ولی فکر کنم دفعه ی اول باید با حامد بری مادر زن سلام ... این طوری بده مامانت فکر می کنه من چیزی حالیم نیست ..برای من بده حالا بازم خودت می دونی .....نمی دونستم تا غروب که حامد بر می گرده با خانجان تنها چیکار کنم !!! ولی اون خودش راه رو نشونم داد گفت : عزیزم برو ناهار درست کن من دست پخت تو رو بخورم ببینم عروس خوشگلم چی برام درست می کنه .... فکر خوبی بود پرسیدم چی درست کنم خانجان ؟ گفت : هر چی دوست داری ... خانم خونه تو هستی ... گفتم قورمه سبزی درست کنم ؟ گفت : نه مادر,,,, پرسیدم : قیمه ؟ گفت : نه بابا قیمه چیه ؟ گفتم : کرفس ؟ آش ؟ کتلت ؟ گفت نه اینا رو نمی خوام آش شوربا درست کن ..پرسیدم چی من تا حالا نشنیدم ... گفت : واااا؟ چطور مامانت تا حالا درست نکرده و یادت نداده ...خوب عیب نداره من بهت میگم و اون روز فهمیدم که خانجان چطور می خواد با همون زبون هر کاری خودش دلش می خواد انجام بده و منو وادار کنه که راضی به رضای اون باشم البته خانجان با همه همین طور بود و منظورش تنها من نبودم ولی خوب و همون روز اول با دستور هایی که می داد منو کلافه کرده بود ... حتی وقتی می خواستم تو قابلمه آب بریزم اون یک ایراد می گرفت و کار خودشو می کرد ... ولی من دوستش داشتم و تصمیم گرفته بودم هم همسر خوبی باشم و هم عروس خوبی برای خانجان .... ولی عادت به فرمون بردن نداشتم و دیگه در حال دیوونه شدن بودم که حامد با یک دسته گل اومد خونه و منو در آغوش کشید و گفت دلم برات یک ذره شده بود و خستگی رو از تن من در آورد و حالا نوبت من بود که خستگی اونو در بیارم .....گفتم : الان برات چایی می ریزم یک مرتبه دیدم خانجان گوشی رو بر داشته و داره زنگ می زنه و گفت : الو ...الو زری خانم جان ؟ سلام و علیکم پاشو کاراتو بکن داریم میام برای مادر زن سلام البته بدون اینکه با من و حامد هماهنگ کنه ...ما بهم نگاه کردیم حامد به شوخی گفت : خانجان....آره ما هم میایم ، راضی هستیم با اینکه من خیلی خسته ام چشم امر شما اطاعت میشه خانجان خندید و گفت : وا؟ مادر خودت که می دونستی باید امشب بریم مادر زن سلام بهاره بهت نگفته بود عیب نداره عقلش نرسیده برین حاضر بشین که دیر میشه اونشب خانجان دستور داد برای مامان من یک انگشتر بگیریم و منم از حامد خواستم برای بهروز هم یک چیزی بخریم چون خیلی زحمت کشیده بود وقتی رسیدیم خونه ی مامانم ....بهروز در رو باز کرد ، انگار اونم خیلی دل تنگ برای من شده بود چون تا چشمش به من افتاد بغلم کرد و به گریه افتاد و گفت بدون تو چطوری تو این خونه زندگی کنیم منو مامان داریم دق می کنیم دیگه کسی نیست که برامون آواز بخونه ..و من سر بسرش بزارم . ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نگاهم و به زمین دوختم و گفتم _برو کنار. انگار حالیش نبود طلاق گرفتیم.با صدای محکمی گفت _گفتم می رسونمت. نتونستم جواب بدم چون همون لحظه مامانش اومد تو و با دیدن میز گفت _چه زحمتی کشیدی. خوب خودتم بشین یکی دو لقمه بخور بعد برو هنوز که خیلی زوده. قبل از مخالفت کردنم دستم توی دست مردونه ای اسیر شد چنان تکونی خوردم و عقب رفتم که دستم چسبید به سماور و آخم بلند شد. نگران گفت _چی شد؟ باز خواست دستمو بگیره که عقب رفتم و گفتم _خوبم چیزی نشد. مامانش باز زبون نیش مارش و نشونم داد _مواظب باش عروس.من از در وارد شدم فهمیدم کلی از وسیله ها نیست نگو تو شکستی شون. حالا درسته جهاز نخریدی اما خونه ی خودته دیگه دلت باید بسوزه. دستم و زیر شیر آب گرفتم و جواب ندادم. حضورش و پشت سرم حس کردم. آروم گفت _حداقل بذار ببینم چه طوری سوخت. کنارش زدم و کوله مو برداشتم و سرسنگین گفتم _من برم عجله دارم. داشتم کفشامو پام میکردم که اهورا توی این فاصله کتش رو برداشت و گفت _می رسونمت. فقط به خاطر حضور مادرش چیزی نگفتم. در واحد و که بست با اخم گفتم _من خودم میتونم برم. دکمه ی آسانسور و زد و گفت _لج بازی نکن. در آسانسور که باز شد منتظر نگاهم کرد. میخ زمین ایستاده بودم. چه طور باهاش می رفتم توی آسانسور؟بماند که هر روز از پله ها می رفتم چون هنوز از این اتاقک فلزی می ترسیدم. وقتی دید خشکم زده با طعنه گفت _چیه؟از تنها شدن با من می ترسی؟ چشم غره ای به سمتش رفتم و برای اینکه فکر نکنه تحفه ست سوار آسانسور شدم.پشت سرم اومد.در آسانسور که بسته شد ترس عجیبی به دلم افتاد.. سرمو پایین انداختم اما سنگینی نگاهش و حس میکردم.. هنوز آسانسور یه طبقه پایین نرفته بود دکمه ی توقف آسانسور رو زد. ترسم بیشتر شد و گفتم _چی کار میکنی؟ بهم نزدیک شد و با اخم ریزی گفت _می‌خوام همه چیو بدونم. چسبیدم به دیوار آسانسور و گفتم _من چیزی واسه تعریف کردن ندارم. دستاشو دو طرف سرم گذاشت و گفت _دیروز کل روزت و با اون بودی. وضعیت بدی بود،اون آسانسور معلق که هر لحظه امکان داشت سقوط کنیم و این نزدیکی بیش از حد به اهورا. با صدایی که می لرزید گفتم _برو عقب. فهمید ترسیدم.نزدیک تر شد و گفت _بگو...دوست پسر ته که انقدر راحت اجازه میدی دستتو بگیره؟ تیز نگاهش کردم و گفتم _به تو ربطی نداره.واقعا در عجبم اهورا... تو خودت من انتخابت نیستم،خودت طلاقم دادی خودت ولم کردی خودت ازدواج کردی حالا چرا طوری رفتار میکنی انگار هنوزم... سرش و کنار گوشم آورد و آروم گفت _چون تو هنوزم مال منی! برای لحظه ای خشکم زد اما خیلی سریع به خودم اومدم و با تحکم گفتم _برو عقب عوضی اومد جلو..برخورد تنم و با تنش نمی‌خواستم.کیفم و روی سینش گذاشتم و هلش دادم عقب اما تکون نخورد. به جاش با لحن محکمی دستور داد _دیگه سامان و نمی‌بینی. با سرکشی گفتم _من هر کاری دلم بخواد میکنم دیدارمم به سام... محکم جلوی دهنم و گرفت و با فک محکمش غرید _اسمش و نمیاری به زبونت. این دفعه با تموم توان هلش دادم و داد زدم _دردت چیه تو؟ دکمه ی حرکت آسانسور و زدم و گفتم _دیشب عقد کردی و امروز به من امر و نهی میکنی؟بفرما برو ور دل زنت که انتخابته. چی میخوای ازم اهورا؟ نگاهم کرد و خواست جواب بده که در آسانسور باز شد. کنار زدمش و از آسانسور بیرون رفتم و با همون حال گفتم _اگه دنبالم بیای یه کار دست خودم میدم. حتی پشتمم نگاه نکردم و خداروشکر صدای قدماشم نشنیدم. * * * * با حرص شالمو روی سرم انداختم.همین مونده بود با این وضعیت خانوادشو تحمل کنم.از همه بدتر  مهتاب با اون شکم پرش داشت روی اعصابم می رفت. از اتاق بیرون رفتم و با لبخندی که به مامان اهورا زدم وارد آشپزخونه شدم. مهتاب بیچاره داشت ظرفا رو می شست. در حالی که سعی می‌کردم لحنم بد نباشه گفتم _تو چرا زحمت میکشی عزیزم؟ لبخند زد و گفت _زحمتی نیست. دیگه چیزی نگفتم و مشغول چیدن میز شدم. مادر اهورا وارد شد و گفت _ما منتظر اهورا می مونیم عروس خانوم بیخودی میز و نچین. به کارم ادامه دادم و گفتم _اهورا امشب نمیاد. _وا...چرا نیاد؟ هنوز جواب نداده بودم صدای باز شدن در اومد و مادر اهورا لبخند زد و گفت _بفرما... شاه پسرمم اومد. ناباور از آشپزخونه بیرون رفتم و اهورا رو با کلی پلاستیک خرید دیدم.همه رو جلوی در آشپزخونه گذاشت. مامانش جلو رفت و صورتش و بوسید. با چاپلوسی گفت _همین الان آیلین گفت نمیای.اهورا نگاه معناداری بهم انداخت و گفت _آره قرار بود نیام یه کاری داشتم اما حلش کردم.اخم کردم و به سمت قابلمه ی غذام رفتم.حتی موقع خوش و بش کردنش با مهتاب صورتمم برنگردوندم.چند دقیقه بعد حضورش و پشت سرم حس کردم. _حالت چطوره عزیزم؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
لبخند لب هایش پاک شد و نگاهی عاقل اندر سفیهی به من انداخت که صدای خنده هایم بلند شد. انگار خوش خنده بودن او به من هم سرایت کرد، راست می گفتند آدم شبیه آنکه دوستش دارد می شود... ** نگاه آخر را در آیینه به خودم انداختم. هیچ گاه اینقدر دقیق به خودم نگاه نکرده بودم، انگار برای اولین بار زیبایی های چهره ام را می دیدم، انگار برای اولین بار می خواستم تمام عیب هایم را بپوشانم و بی نقص به نظر برسم...این چه حال جدیدی بود که به سراغم آمده بود؟... هر چه که بود شیرین بود، شوری شیرین که به جانم افتاده بود و تمام حالم را دگرگون می کرد.نگاهی به ساعت انداختم، الان هم نیم ساعتی دیر شده بود. قرار بود امیرعلی بیاید دنبال شیوا و برود اما، شیوا و مادر آنقدر اصرار کرده بودند که برای شام ماندگار شدند. کیفم را در دست گرفتم و به سمت در رفتم که صدای آیفون بلند شد. در دل دعا کردم همسایه ها نباشند، باید نیم ساعتی هم برای جواب دادن سوال های آن ها منتظر می ماندم.از اتاق بیرون رفتم، از مادر و امیرعلی خداحافظی کردم، چشمم به شیوا نیافتد و بیخیالش شدم. می رفتم طرح را می گرفتم و زودی بر می گشتم.وارد حیاط شدم که شیوا را دم در دیدم، او کی بیرون آمد؟کفش هایم را از درون جا کفشی بیرون آوردم که شیوا سرش را برگرداند و صدایم کردم.مشغول پوشیدنشان شدم و همزمان نگاهم به شیوا بود تا حرفش را بزند. -با تو کار دارند.پایان حرفش چشمکی زد. با تعجب نگاهش کردم، سال ها بود که کسی خبری از من نمی گرفت، اصلا سال ها بود که من در چشم کسی نمی آمدم که بخواهند با من کار داشته باشند. دست هایم را تکان دادم و لب زدم"کیه؟" -بیا خودت ببین.پاشنه ی کفشم را بالا نکشیدم و با کنجکاوی به سمت در رفتم. شیوا دروازه را باز کرد که لبخندهای مهدی را دیدم. مات مانده بودم، او اینجا چه می کرد؟ -سلام شیرین خانم.و من زبانم بند آمده بود و نمی دانستم چه بگویم، او... دم خانه... آن هم این ساعت غروب؟اصلا نمی فهمیدم برای چه آمده بود، هنوز یک روز هم از خبردار شدن مادر نمی گذشت، برای چه بی خبر سرش را پایین انداخت و آمد؟قیافه ی مبهوتم را که دید لبخند از صورتش پر کشید. نگاهش رنگ شرمندگی گرفته بود و دیگر فایده ای نداشت که، همسابه هایی که دم دروازه ها شده بود پاتوقشان او را دیدند و از فردا می شدیم سوژه ی دورهمی هایشان، اصلا شیوا و مادر را چه می کردم؟ -نباید می اومدم؟و من باز هم زبانم یاری نکرده بود تا بگویم خودش چه فکر می کند، اصلا آمدنش با کدام عقلی سنجیده می شد؟ -نه بابا، الان از خوشحالی زیاد زبونش بند اومده. مگه نه شیرین؟ منتظر جوابم شدند و جز سکوت چیزی به دستشان نیامده بود. اصلا نمی دانستم چه بگویم، من او را همیشه دور از فضای خانه دیده بودم، زندگی من بیرون این محله فرسنگ ها با زندگی ام درون آن فاصله داشت. -شما همونید که می خواین با شیرین ازدواج کنید دیگه؟ -اگه خدا بخواد.نگاه نگرانش هنوز به سمت من بود. انار خودش هم فهمیده بود آمدنش اصلا درست نبود، آن هم زمانی که برای خواستگاری نیامده بودند هنوز! -من خواهر شیرینم، اسمم شیواست. شیوا دستش را به سمت مهدی دراز کرد. نگاه شرمنده اش از چشم هایم به سمت دست های شیوا سر خورد. می دانستم او هم مانند من ممنوعه هایی داشت که به هیچ قیمتی نمی خواست از آن ها بگذرد، برای او ایمان و محرم و نامحرم معنا داشت و می فهمید زندگی به آن راحتی که شیوا می پنداشت هم نبود.سرش را بلند کرد و با لبخند مهربانی برای دلجویی گفت: -از آشناییتون خوشحالم شیوا خانم، تعریفتون رو زیاد شنیدم.شیوا قیافه اش در هم جمع شد و دستش را آرام عقب کشید. گناه را خودش داشت که اینگونه بی پروا همه را مانند هم می پنداشت و بیخیال اعتقادهایشان پا فرا می گذاشت. -والا از شیرین انتخابی بهتر از این نداشتم.مهدی خندید و من ترس در دلم رخنه کرد. باید زودتر شیوا را راهی خانه می کردم، وگرنه دوباره حرف های بی فکرش را روانه ی زبانش می کرد و نمی خواستم آبرویم پیش مهدی هم برود. -شما برای چی اومدید؟ -من... خب، دیدم دیر کر...با ابرو به او اشاره کردم که حرفش را خورد. اما دیگر دیر شد.من دختری نبودم که بخواهم به دوستی های پنهان پا دهم یا دیدار های مخفی با پسری داشته باشم، از هنگامی که قصدش را فهمیده بودم پدر از تمام رفت و آمد هایم خبر داشت، اما نمی خواستم شیوا بداند، دانستن او یعنی دانستن تمام فامیل و همسایه ها. -صبر کن ببینم... شما دوتا با هم قرار داشتید؟ -نه، قرار چیه، من فقط می خواستم برم سفارش جدید رو بگیرم، گفتم که. -برای سفارش جدید میان دم در دنبال؟ -اشتباه از من بوده، شیرین خانم خبر نداشتند. -اها، از این سوپرایز یهویی ها بود؟دستش را با ذوق به هم کوبید و چشم هایش برق زدند، برقی که هیچگاه معنای خوبی نداشتند. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستمو از بین دستش بیرون کشیدم و اینبار من بودم که با اخم گفتم: نمیرم بیرونمم کنی باز برمیگردم.چپ چپ نگاهم کرد و گفت:گوهر من خسته ام روز بدی داشتم بلند شو برو حوصله کل کل کردن باهات رو ندارم، من نمیدونم تو این همه دل و جرئت رو از کجا میاری؟مردها از من میتـرسن ولی تو یه زن با این هیکل ظریفت حس گنده بودن داری.بلند شو برو اتاقت بگیر بخواب. میدونستم که نمیزاره بمونم و دیگه داشت عصبی میشد بارها دیده بودم که زیور خاتون هر وقت کم میاورد و نمیتونست از عهده کسی بربیاد خودشو به مریضی میزد و اونوقت همه کوتاه میومدن.دستمو روی کمرم گذاشتم و گفتم:وای چرا اینجوری شدم چرا دلم درد گرفت.زیر چشمی حواسم بهش بود نگران شده بود ولی مغرورتر از اونی بود که بروز بده و دیگه هیچی نگفت پـشتشو بهم کرد و دراز کشید،خودم خنده ام گرفته بود انگشتمو گاز گرفتم تا صدای خندمو متوجه نشه.دراز کشیدم و از پشت بغلش گرفتم.محکم بهش چـسبیدم و گفتم:شب بخیر عزیزم، یکم مکث کرد و گفت: دلت خوب شد؟ صورتمو به پشتش مـالیدم و گفتم:تو که باشی من خوبم.خیلی خوشحال بودم و از شادی زیاد همش میخندیدم.بالاخره غرید و گفت:نمیخوای بخوابی؟ داری کلافه ام میکنی گوهر.به طرفم چرخید چشم هاش عصبی بود ولی من عاشق تر از اون بودم و جلوتر خودمو کشیدم و چندبار صورتشو بوسیدم سرشو عقب کشید و گفت:بهتر شدی بلند شو برو خوابم میاد.حواسم بود که نسبت به بوسه هام تـ*ریک شده بود و سعی داشت ازم فاصله بگیره اما من هی خودمو جلوتر میکشیدم.مردها همشون در مقابل زنها ضعف دارن و مردی که عاشق هم باشه دیگه بیشتر.خیلی مراعات شکممو میکرد محکم منو بغل گرفته بود چشم هام گرم شده بود ولی صورت گریونش نتونستم بخوابم و گفت:گوهر من دارم عذاب میکشم،از این همه دردی که میکشم دارم عذاب میکشم.محمود روزهای سختی داشت و من نمیتونستم کمکی کنم.پشتشو بهم کرد و دیگه به طرفم نچرخید همه خوشیهامون خراب شد و دیگه خواب به چشمام نرفت.صدای گریه کردن مرد مغرور و کله شقی مثل اون به جیگرم چـنگ مینداخت و دیگه جرئت نداشتم بهش دستم بزنم.خوابم برده بود و دیگه هیچی نفهمیدم،خیلی روز سختی بود.سردم شده بود که چشم هامو باز کردم، اون اتاق برعکس اتاق خودمون هیچ نور گیری نداشت سردم بود و روم پتو نبود.محمود آروم خوابیده بود روش بهم بود لحاف رو رومون کشیدم و بهش خیره شدم مطمئنن صبح شده بود که سر و صدا میومد،دوباره چشم هامو که بستم به خواب رفتم و اینبار با صدای سرو صدا از اتاق بیدار شدم.محمود نبود و خدمه با سر و صدا اتاق رو تمیز میکرد انگار ناراحت بود که من اونجا خوابیدم.تو جام نشستم و انقدر از همه چیز عصبی بودم که سرش خالی کردم و گفتم:مگه نمیبینی خوابیدم؟!خدمه ابرو هاشو در هم گره زد و گفت:منم کار دارم ده تا اتاق باید جارو کنم خوابیدی تا لنگ ظهر! دیگه خـونم به جوش اومد و گفتم:برو از اتاق بیرون تا نگفتم محمود خان پرتت کنه بیرون.انگار توقع شنیدن اون حرفها رو نداشت و گفت:چشم چشم خانم.با حالت مسخره گفت و رفت بیرون،دست و رومو آب زدم و رفتم بیرون،صداهاشون از اتاق بالا میومد و رفتم داخل اتاق صبحانه خورده بودن و محمود با مش حسین گرم صحبت بود.سلام کردم محمود اصلا نگاهم نکرد و بقیه جواب دادن! سارا نشسته بود و محمد تو بغل خاله بود.خاله رباب با دیدنم گفت نمیومدی بالا میگفتی برات صبحانه بیارن پایین.حالت بهتر شده؟کنار معصومه نشستم و گفتم:خیلی بهترم.معصومه استکان چای شیرین رو به طرفم گرفت و گفت:صبح اومدم اتاقت نبودی؟کجا رفته بودی؟حواس محمود به ما بود ولی اصلا نگاهمون نمیکرد و منم طوری که سارا بشنوه گفتم:تو اون یکی اتاق خوابیدم دیشب.سارا به زور لقمشو قورت داد و عقب کشید اخم هاش رو ریخت و گفت:خاله رباب دیشب خواب محمد خدا بیامرز رو دیدم و گوشه روسریشو رو صورتش گرفت و گریه کرد و بین گریه اش گفت:محمد خیلی ناراحت بود نفهمیدم چرا ولی اصلا داخل نمیومد و هرچی اصرار کردم بیاد پیش شماها نیومد.میشه امروز بریم سرخاکش؟محمد از یچیزی ناراحته خاله لیلا گفت:سارا تو نمیتونی قبـرستون بری.چله مـرده ها میوفته روت! خاله رباب دوباره بغض کرده بود وگفت:هیچ وقت آتیش جیگر یه مادر از درد بچه اش خاموش نمیشه.ما چیکار کردیم که محمد ازمون ناراحته؟من برای تو و پسرش کم نمیزارم،با چشم هاش به محمود چشم دوخت!میدونستم که سارا خوب بلده از موقعیتش استفاده کنه و تونست به هدفش برسه! ادامه دارد..‌ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
. ترسی ازش نداشتم اگه قرار بود صفیه کتک بخوره حاضر بودم ده برابر این شلاق ها رو به جون بخرم تا بچه رو نجات بدم. - ترسی ازت ندارم عماد. بخوای به صفیه دست بزنی طرف حسابت منم. و با کف دست به سینه اش کوبیدم و با درد از کنارش رد شدم و به سمت اصطبل رفتم. باید روی جای شلاغ ها ضماد می ذاشتم. فکر می کردم با حرفهام عماد دست از سرم برداره اما اذیت های عماد بیشتر شد. این که میدید جلوی دیگران جلوش در اومدم عصبانیش کرده بود و دنبال جنگ می گشت. اهمیتی نمی‌دادم لب می بستم و حرفی نمیزدم کُلُفت هایی که بارم می کرد و تحمل میکردم فقط کافی بود به رباب و صفیه کاری نداشته باشه. بیچاره صفیه که از اون روز به بعد دیگه حتی سمت کلوچه های مجمع نمی اومد. صفیه پشت درخونگاهی مطبخ وایساده بود که با دیدنش لبخندی زدم. به آرومی با دست اشاره کردم پیشم بیاد. با ترس نگاهی به این طرف و اون طرف انداخت که خودم جلو رفتم و دستش رو گرفتم. -بیا عماد نیست. صورتش باز شد و جلو اومد. کلوچه ای از مجمع برداشتم و کف دستش گذاشتم. چشماش رو کلوچه چرخید. اما جرات خوردن نداشت. برای اینکه به دلش بچسبه گفتم: -همینجا پیش خودم بخور تا عماد نیومده. هنوز می ترسید که دستش رو بلند کردم -بخور! نترس. با ذوق کلوچه رو تو دهنش چپوند که دستی روی موهاش کشیدم و کنارش زانو زدم. -حالت خوبه؟ تنت درد نمی کنه؟ سر بالا برد و نگاهش دوباره ناراحت شد. سر جلو آورد و گونه ام رو بوسید. لبخندم باز شد. چقدر این دختر شیرین بود. صورت کوچولوش رو تو دست گرفتم و محکم لپش رو بوسیدم. -از این به بعد خواستی کلوچه بخوری به خودم بگو. یواشکی بهت می دم عماد نفهمه. دستهاش رو که آردی شده بود باز کرد و دور گردنم حلقه کرد. بچه رو به خودم فشار دادم و بوسیدمش. -یادت باشه لب ببندی تا عماد نفهمه. با خجالت عقب کشید و سری تکون داد. با کف دست رو پشتم کشید. -هنوز پشتت درد می کنه؟ سری تکون دادم. -نه خوبِ خوب شدم. آدم بزرگا که دردشون نمیاد. بازهم گونه ام رو بوسید که با سنگینی نگاهی برگشتم و به درخونگاهی مطبخ نگاه کردم. قامت بلند عماد میون درگاهی بود. با دیدنش دست و پام سر شد. بی هوا از جا بلند شدم و صفیه رو پشت سر فرستادم. اگه دوباره می خواست به خاطر کلوچه خوردن بچه رو بزنه، روزگارش رو سیاه می کردم. قدمی جلو گذاشتم و بدون ترس خروشیدم: -به خداوندی خدا دست به این بچه بزنی، جفت چشماتو از کاسه در میارم. عماد فقط با عصبانیت نگاهم کرد. عجب کرده بودم که چرا مثل همیشه اذیت نمی کنه. قبل از اینکه عماد عصبانی تر بشه، به تندی دست صفیه رو کشیدم و از در پشتی مطبخ بیرون زدم. باید یه مدت جلوش آفتابی نمی شدم. فعلاً عماد مارگزیده بود و معلوم نبود چه بلایی سرمون بیاره. *** در کاماجون(قابلمه) بزرگ رو برداشتم. آب می جوشید و قل قل می کرد. کاسه چوبی رو برداشتم و میون آب جوشان بردم و تند و تند با کاسه چوبی آب رو تو تشت خالی کردم. خان دستور داده بود آب گرم ببرم. از خمره کنار در آب خنک تو آب جوش ریختم و دستم رو تو آب تشت فرو بردم. گرماش خوب بود. تشت و چند تا چلوار رو برداشتم و به آرومی از مطبخ بیرون رفتم. نگاهی به عمارت انداختم دلم می زد و دستهام می لرزید. بعد از چند روز که خودم رو تو اصطبل پنهون کرده بودم قرار بود سیاوش رو ببینم. لب گزیدم و از پله های عمارت بالا رفتم. تا به اتاق خان برسم نفسم برید. تقه ای به در زدم و به آرامی در رو باز کردم. نگاهم بالا اومد که با دیدن سیاوش هین کشیدم. سیاوش خونین و مالین با سری شکافته رو تخت نشسته بود. دکمه های پیرهنش باز بود و موهای بهم ریخته. تشت تو دستم لرزید و بدون اینکه بفهمم دارم چیکار می کنم تشت رو همون جا رو زمین گذاشتم و به سراغش رفتم. -خاک به سرم سیاوش این چه وضع وحالیه؟ و دستمال تو دستم رو روی زخمش فشار دادم. -نکنه دوباره گیر نوچه های چنگیز افتادی؟ با دستمال خونِ روی صورتش رو پاک کردم و زیر لب گفتم: -نگاه چه بلایی به سرت آوردن؟ آخه تا کی می خوای می خوای دندون رو جیگر بذاری؟ اصلا حواسم نبود چیکار می کنم که سیاوش بی هوا دستم رو گرفت. وا موندم و تازه یادم افتاد چی گفتم. نگاهم به نگاه سیاوش گره خورد که با اخم بهم نگاه می کرد. نفس سنگینی کشید که شرم کردم. با بلایی که به سرش آورده بودم با چه رویی نگرانش می شدم؟ عقب کشیدم و سراغ تشت آب رفتم و تشت رو کنار تخت گذاشتم و جلوی سیاوش که روی تخت نشسته بود زانو زدم. دلم از دیدن زخم سرو صورتش خون می شد. چلوار رو خیس کردم و دست لرزونم رو جلو بردم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
و میگفت زنده باشی دخترم...تو نور چشممی..نگاهش رو که ازم گرفت برای هزارمین بار شکستم، گوشه ی لباسش رو گرفتم و نالیدم ازم رو نگیر باباخان... من جز تو کیو دارم تو این دنیا؟ تو ازم رو بگیری من نابود میشم... الهی من بمیرم و این حال شما رو نبینم... من دختر شمام باباخان، سر سفره ی حلال شما بزرگ شدم، تو این سال ها من کی بهتون دروغ گفتم؟ کی خطا کردم که حالا با حرف و دروغ کلفت خونه همچین بلایی سرم آوردید؟ یعنی ارزش من از اون زنیکه دروغگو کمتره؟انگار حرف هام دلش رو به درد آورد، به سمتم برگشت و با صدای گرفته ای گفت فقط حرف سمیرا نیست.خیلی ها دیدنت... دیدنت که با یک غریبه تو چادر بودی...تو چیکار کردی ماهرخ؟ با آبروی من چیکار کردی؟با سماجت گفتم کی منو دیده؟ هرکی منو دیده بیارید با من روبه روش کنید.باباخان شما این مردم یاوه گو رو نمیشناسید؟مردمی که منتظرن تا تقی به توقی بخوره و از کاه کوه بسازن؟ باباخان من از هیچکس انتظاری ندارم... عفت از من بیزاره چون من دختر هووش ام... احمد و محمود چشم دیدن منو ندارن چون از اول عفت با حرف هاش اون ها رو از من بیزار کرده... اما شما پدر منی، من زیر دست شما بزرگ شدم..به روح ننه نورم من خطایی نکردم، باباخان یادتونه؟ یادتونه دو سال قبل وقتی مراد گم و گور شد و بعدش جنازه اش به دستتون رسید چقدر تهدیدتون میکردن؟ یادتونه قدغن کرده بودید من از خونه بیرون برم؟ هرچی هست زیر سر همون هاییه که نامه میفرستادن واستون، سمیرا باهاشون همدسته باباخان... منو برد گرمابه، یک لیوان شربت بهم داد و بعد گفت بریم یک سر به برادرم بزنم همه چیز رو برای باباخان گفتم، حتی بهش گفتم وقتی تو اون خونه خرابه به هو‌ش اومدم فتح اله بالای سرم بوده،ماجرای طویله و اون دو مرد رو هم بهش گفتم، گفتم که یکی از اون مرد ها همون مردی بوده که همراه مراد طویله رو آتیش زده و مرد دوم رو اصلا ندیدم.. تنها چیزی که برای باباخان نگفتم ماجرای اون شب و دزدیده شدنم و اون مرد چشم روشن بود، راستش میترسیدم... هیچ شاهدی نداشتم تا راست و دروغ اون ماجرا رو برای باباخان ثابت کنه ولی در مورد طویله و اون خونه خرابه فتح اله میتونست شهادت بده.‌نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم، وقتی باباخان داشت به حرف هام گوش میکرد باید همه چیز رو بهش میگفتم حرفم که تموم شد باباخان با حیرت گفت داری راست میگی دیگه؟ من ساده از کنارهمچین ماجرایی نمیگذرم ماهرخ...چطور ممکنه هربار تو مخمصه افتادی فتح اله سر برسه! از کجا معلوم خودش تو این ماجراها دخالت نداشته باشه؟ اصلا چطور حرف های تو رو باور کنم؟ جسارت پیدا کردم، از لحن باباخان مشخص بود حرفمو باور کرده، سری تکون دادم و گفتم به خدا راست میگم باباخان، همون روزم میخواستم حقیقت رو بگم اما پسرها نذاشتن حرف بزنم. سمیرا هم خودش رو به کولی بازی زد و نذاشت کسی حرف من رو گوش بده، در مورد فتح اله من شناختی روش ندارم، اما روزی که حیوون ها رو میبردم سمت طویله کنار در یه خونه دیدمش... بعدم که داشتم جیغ میزدم و کمک میخواستم به دادم رسید.تو اون خونه خرابه هم انگار چیزی جاساز کرده بود. چون تا صدای احمد رو شنید یک چیزی از بین دیوار برداشت و فرار کرد.. باباخان، به روح مادرم من دروغ نمیگم، همه ی این حرف ها رو به احمد و محمودم زدم منتهی اصلا به حرف های من گوش نکردن! باباخان... من دخترتم... چطور به من اعتماد نداری؟ چرا یادتون رفته تهدید های دو سال قبل رو؟ ماجرای آتیش سوزی طویله رو.. تیر خوردن خودتون رو... بعدم من چرا باید وقتی یکی دیگه رو دوست دارم جواب مثبت به خواستگاری یکی دیگه بدم! من که میدونستم شما هرچی من بخوام واسم انجام میدی! چرا حتی یکبار شانسم رو امتحان نکردم تا بهتون بگم یکی رو میخوام؟ چرا بدون اینکه بدونم شما جوابتون چیه خواستم خود سر عمل کنم؟ باباخان... به حرف من گوش کنید.خودتونم میدونید من دروغ نمیگم... هر حرفی پشت سرم زدن به خاطر اتفاقات دو سال قبله... به خاطر همون نامه هایی که به دستتون میرسید و بابتش من رو منع کرده بودید از بیرون رفتن...باباخان بعد سکوتی کوتاه با اخم هایی درهم صداش رو بالا برد و احمد رو صدا زد، قبل از اینکه احمد بیاد عفت از شنیدن صدای باباخان به سمت حیاط اومد، وقتی من رو کنار باباخان دید با حرص گفت باز چی ‌شده؟ باز چه فتنه ای به پا کردی؟باباخان عصاش رو به سمت عفت گرفت و با جدیت گفت برو سمیرا رو بیار اینجا... یالا...انقدر لحنش جدی بود که عفت بی حرف سری تکون داد و به سمت مطبخ رفت، سروکله ی احمد که پیدا شد باباخان روی صندلیش نشست. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ذهنم درگیر اتفاق های اخیر زندگیم بود که نگام به جعبه باز شده جواهر افتاد و با دیدنش لبخندی به لبام نشست زیبایی خیره کننده ای داشت  طوری که حتی جروبحث چند دیقه پیشو از ذهنم پاک کرد از روی تخت برشداشتم و بهش زل زدم ولی چیزی نگذشته بود که به خودم اومدم من چم شده !!؟؟ خدایا منی که از این چیزا متنفر بودم الان با دیدنشون تمام بدبختیامو از یاد میبرم قبل از این اگه غمی داشتم با خوندن نماز از یاد میبردم ولی الان آه سردی کشیدم از اون شبی که رفتیم رستوران دیگه نماز خوندنو ترک کردم تند و سریع سرویسو روی تخت گذاشتم و از روی تخت بلند شدم نیم نگاهی به سجاده روی طاقچه انداختم دلم هوای راز و نیاز کرده بود تصمیم گرفتم که امشب نمازمو بخونم از اتاق خارج شدمو خواستم برم سمت دستشویی که مامان مانع شد --دخترم شام حاضره سرجام وایستادم و رو به مامان گفتم --من نمازمو بخونم بعدش میام ولی مامان اصرار به خوردن شام داشت --نه دخترم امشب شامو باهم باشیم ...بعدش برو نمازتو بخون عزیزدلم ,, شام سرد میشه تسلیم اصرار مامان شدم و به زور مامان باشه ای گفتم و خودمو به مامان که مشغول چیدن سفره رو زمین بود  رسوندم و تو کارا کمکش کردم خاله با دیس برنج از آشپزخونه زد بیرون و با لبخندی که روی لباش بود گفت --همتا جون دیدی چه بلایی سر اون عفریته آوردم خنده ریزی کردم و گفتم --دستت بی بلا خاله جون،خاله کنار سفره نشست و دیسو روی سفره گذاشت --خداروشکر که‌ مادر شوهر نداشتم مامان پوزخندی زد و گفت --مگه کسی از جونش سیر شده که بیاد سمت تو با شنیدن این حرف مامان صدای خنده ام بلند شد و مامانم منو توی خندیدن همراهی میکرد خاله عصبی به مامان نگاه کردو با دلخوری لب زد --وا مگه من چمه خواهر مامان که خندش بند اومده بود گفت --هیچی فقط کلیک کنی رو کسی خود خدام نمیتونه از دستت خلاصش کنه خاله دماغی بالا کشید و چیز دیگه ای نگفت که مامان رو به من کرد و گفت --دخترم برو خواهرتو صدا کن اخم کم رنگی کردم و گفتم --مامان منو اون.....اجازه نداد که جملم کامل شه و با لحن ملتمسانه ای گفت --برو صداش کن دختر نازم ناچارا سری تکون دادم بلند شدم و خودمو به اتاقش رسوندم.تقه ای به در زدم و مدتی بعد صدای یکتا تو گوشم پیچید --بیا تو دستگیره درو پایین بردم و درو باز کردم و رفتم تو با دیدنم اخمی کرد و پوفی کشید و عصبی گفت --چی میخوای از جونم؟؟؟جلوتر رفتم و به آرومی لب زدم --شام حاضره --من نمیخورم گوشه تختش نشستم و گفتم --یکتا جون من و تو خواهریم چرا باید دم به دیقه همو‌ برنجونیم با پوزخند بهم خیره شد --اینو باید به خودت بگی که زندگی خواهرتو دزدیدی ؟؟دیگه تحمل حرفاش برام سخت شده بود کلافه و عصبی بلند شدم و با تن بالای صدام  بهش گفتم --تو حرف حالیت نمیشه من کی زندگیتو دزدیده بودم نفسی گرفتم و ادمه دادم‌ --ببینم آراد شوهر سابقته ؟؟؟ نامزدت بوده یا دوست پسرت بوده که میگی من دزدیدمش هاااان ؟؟بلند شد و رو به روم وایستاد و تند و عصبی گفت --اره حق با توئه هیچ نسبتی با من نداشته اما یادت رفته که توهم دست رد به سینش زدی حالا چی شد یهو ؟؟جوابی برای سئوالش نداشتم بخاطر همین بحثو عوض کردم --دلم برات میسوزه یکتا .... تو یه آدم بدبختی که جز حسادت و کلک زدن کار دیگه بلد نیستی وقتیم بچه بودیم مدام عروسکامو ازم می دزدیدی ... یادته خانم حسود ؟؟؟دستشو روی گیجگاهش گذاشت و صداشو بالای سرش انداخت و گفت --ساکت شو ... ساکت شو همتا مامان سراسیمه اومد تو اتاق و عصبی لب زد --باز چتونه ؟؟یکتا خودشو جمع و جور کرد و بدون هیچ حرفی روی تختش دراز کشید نگامو به مامان دادم و با لحن تندی گفتم --چی بگم‌ مامان جون باز زده به سرش مامان نگاهشو بین من و یکتا جابجا کرد و سرتاسفی تکون داد و گفت --باشه بیا بریم سری تکون دادم و همراه مامان از اتاق خارج شدیم خاله درحالی دو لپی غذا میذاشت دهنش رو به من گفت --چشه این دختره ؟؟؟ --هیچی خاله ولش کنین یه چند روزی تنها باشه مامان سری تکون داد و با دلواپسی لب زد --اینم از شانس منه یه روز خوش نباید داشت.با کوبیده شدن صدای در خونه مامان ادامه حرفشو قورت داد و به ثانیه نکشید که صدای بلند و عصبی یه آقا از تو کوچه به گوشمون رسید --بیا بیرون دختره ی بی شعور .... تو سگ کی باشی که بخوای پسر مقدم رو به بازی بگیری آب دهنمو صدادار قورت دادم و نگامو به مامان و خاله دادم که اونام مثل من ترسیده بودن.مامان که رنگ صورتش پریده بود دیگه طاقت نیاورد و از جاش پرید و به زور چند کلمه ای رو روی زبون اورد و گفت --ای ن او مد ده اینجا چ چیکار صدای عصبی عمو مجددا بلند شد --بیا بیرون دختره بی آبرو خاله تند و عصبی بلند شد و رو به مامان گفت --لازم نکرده بترسی خواهر الان میرم حسابشو میرسم این حرفو زد و رفت آشپزخونه ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
رو کارش سیمانی بود و در و پنجره ها صورتی بودند. درست مثل خانه های اسباب بازی بچه ها.سردم شده بود. دست هایم را هایی کردم و زیر بغلم گذاشتم. در حالی که سرم را در گریبان فرو برده بودم به داخل رفتم.سروش در را بست . داخل ساختمان بد نبود. فرش 6 متری با طرح گلیم در وسط پن بود و اطرافش یک دست مبلمان تمام چرم نارنجی چیده شده بود.تلویزیون روی میز چوبی قرار داشت و گوشه سالن هم یک شومینه هیزمی روبه روی اشپزخانه بود و سمت راست دو اتاق خواب کوچک که با وجود تخت دو نفره به سختی می شد رفت و امد کرد.اتاق های خواب، پرده های ضخیم داشت و سالن با پرده های تور زینت شده بود. لوستر تک حبابی بزرگ مثل یک کلاه مشکی بود که نور را محدود می کرد وفضا نسبتا تاریک بود. بوی نم و چوب در خانه موج می زد. سروش که داشت به شومینه ور می رفت، پرسید: چطوره؟ خوشت اومد؟گاهم به در و دیوار بود. جواب دادم: بد نیست. مال کی هست؟ - یکی از بچه های ناز و ناب. پاتوق ما اینجاست. - عجب! پس اهل پاتوق و این حرفا هم هستی؟چرا نه. ادم تا جوونه باید خوش بگذرونه.شومینه شعله ور شد و روشن گشت. سروش رفت تا لباس هایش را دربیاورد. به من گفت: بیا بشین اینجا. گرم بشی. نوک دماغت قرمز شده.و خندید. کنار شومینه رفتم و دست هایم را روی شعله ها گرفتم. چه گرم و مطبوع بود. سروش به اشپزخانه رفت و صدای تق و توق فنجان نعلبکی بلند شد. صدای شیرآب، صدای فندک گاز و بعد هم امد کنار من. دست هایش را روی شانه هایم گذاشت و کمی شانه هایم را مالید. - خسته شدی ها. - نه تو خسته تری. برو بخواب. - حالا می خوابیم. وقت زیاده.تعجب کردم. چقدر انرژی داشت. چطور ممکن بود خسته نباشد! دوباره بلند شد و به اشپزخانه رفت. بعد از چند دقیقه با سینی شیر و قهوه امد. جلویم گذاشت: بفرمایید عروس خانم.بوی قهوه توی مشامم زد.چه بوی خوشی داشت. سریع برداشتم و مزه مزه کردم. - اوه داغه. - خوب صبر کن. تو همه چیز همین طور عجولی؟ - تو همه چیز.چند ثانیه به چشمانم خیره شد. هنوز هوا نسبتا تاریک بود و روشنایی شعله شومینه روی صورتم افتاده بود.دستی به موهایم کشید. و از روی صورتم کنارزد. سینی را به جلو هل داد و چسبیده به من نشست گرم بود. گرمه گرم. زانوهایم را خم کرده و در آغوش گرفته بودم. دست چپش را جلو اورد و روی دستهایم گذاشت. سرم را به شانه اش نزدیک کردم و روی شانه راستش گذاشتم.هنوز خسته بود. خوابم می امد. لحظه ای چشمانم را بستم. سروش گفت:کتی هنوز از من بیزاری؟به سرعت سرم را بلند کردم و به صورتش نگاه کردم. نگاه او به اتش بود. نیم رخش را می دیدم. چند ثانیه مکث کردم و گفتم: واقعا بی انصافی. - پس دوستم داری؟ - اگه بگم پر رو می شی.لبخندش شکفت. شیر قهوه را خوردیم و به پیشنهاد سروش خوابیدیم.ساعت سه بعدازظهر بود که بیدار شدم. سروش در جایش نبود. بلند شدم. اول پرده اتاق خواب را کنار زدم و در حیاط را نگاه کردم. خبری نبود.افتاب بی رنگ و روی پاییز بر حیاط و درختان خیس دست می کشید. سروش در سالن هم نبود. به اشپزخانه رفتم. کتری قل قل می جوشید و قوری برروی ان خیس از بخار بود. دری در اشپزخانه بود که شیشه مشجر داشت. در را باز کردم. وای خدای من، پشت ساختمان دریا بود. سروش کنار اب روی ماسه ها نشسته بود. پاچه های شلوارش بالا بود و تکه چوبی دستش. زانوهایش قائم بود و از هم فاصله داشتند. ارنج ها را روی زانوانش گذاشته بود و به دریا نگاه می کرد. دمپایی پوشیدم و آهسته آهسته به طرفش رفتم. پشتش به من بود. بالای سرش رسیدم. دست هایم را روی چشم هایش گذاشتم. - سلام.دست هایش را روی دست هایم گذاشت: بگم کی هستی؟ - بگو. - مریم. - نه. - فتانه. - نه. - شما همون نیستید که پسر مردم رو صاحب شدید؟کشدار گفتم: بعله.دستم را به طرف خودش کشید چند ثانیه نگاهم کرد موبایلش زنگ زد. - اَه مزاحم.با دست به سینه اش کوبیدم و سروش روی ماسه ها ولو شد: الو، بفرمایید.بلند شدم و به طرف دریا راه افتادم. موج های ارام و کوچک به دور مچ پایم می خورد . لبه های دامن سفیدم، خیس شده بود. اما از خوردن موج ها لذت می بردم. با دست دامنم را بالا گرفتم. باد خنکی از سوی دریا به صورتم می زد. بوی لجن آب و نم خاک به هم آمیخته شده بود. سروش که دید تا زانو در اب رفتم، داد زد: سرما نخوری؟برگشتم و لبخندی زدم. هنوز داشت با موبایلش حرف می زد. از دور با دست اشاره کردم: کیه؟ منتظر تلفن مادرم بودم.بی توجه به سوالم بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. مدام می گفت: الو صدات قطع می شه. الو.به ساحل برگشتم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستمُ روی صورتِ مثل ماهش کشیدم و آهی از گلوم خارج شدبعد از اون کارم همین بود روزی سه چهار بار با مهری راهی خونه مارینا میشدم تا آذر رو ببینم اکثرا خواب بودوقتی هم بیدار میشد اینقدر از خوبیِ مارینا بهم میگفت که دلم قرص میشد.فردا طبق گفته‌ی مارینا میتونم با احمد به دنبال آذر برمُ به خونه بیارمش.برقِ شادیُ در چشمان احمد میتونستم به راحتی ببینم چون مارینا اجازه نمیداد مردِ نامحرم به حریمش پا بزاره و اعقاید خاصی داشت،شش النگویِ زر نشونمُ داخل کیسه ای پیچیدم تا صبح به عنوان مزدش بهش بدم خدا کنه که راضی باشه و کم نباشن کم کاری نکرده بود پای دخترمُ درمون کرده بود هر چند هنوز چیزی معلوم نبود اما از رنگ و روی آذر معلوم بود کارشُ درست پیش برده.احمد پشت درب منتظرمون موند و منُ مهری وارد حیاط شدیم،آذر سرحال و شاد لبِ سنگفرشِ حیاط دست در دستِ مارینا نشسته بود و تخمه ی بو داده میشکست با دیدن من و خواهرش با شوق خندید و گفت ننه آمدی دنبالم - آره ننه دورت بگرده،میریم خونه.دستت دردنکنه مارینا جان نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم تا عمر دارم دعاگوت هستم نمیدونم چرا حس کردم مردمکِ چشمانش میلرزه و ناراحته - هر کسی دیگه هم جای من بود کمکِ این فرشته‌ی زیبا و دوستداشتنی میکردنقابشُ میزون کرد و سفارشات لازمُ برای بار سوم بهم گوشزد کرد و مقداری داروی تقویتی هم بهم داد،موقعه خداحافظی کیسه ی النگو ها رو بهش دادم دستم پس زد و با ناراحتی گفت من برای پول اینکارو نکردم واسهِ دلِ خودم بود - اگر برنداری ناراحت میشم تو رو به خدا قبول کن ازم ناراحت از قسم دادنم یکی از النگو ها رو برداشت و بقیه رو بهم پس دادآذر رو طوری بغل کرده بود ‌و به خودش فشار میداد انگار دخترشه!با بغض روی موهاشُ بوسید و به داخلِ اتاق رفت و درب چفت کرد، شونه ای بالا انداختم و آذر رو کمک کردم تا بیرون حیاط بره،احمد از جلو‌تر کالسکه کرایه کرده بود تا به پای آذر فشار نیاد.به اتاق اجاره ای رفتیم و کارم شده بود مراقبت و تقویتِ پای آذر با دارو هایی که مارینا داده بودروز به روز پاهای آذر بهتر میشدن و من از خوشحالی اشک شوق میریختم آذر در حال خوردنِ داروهاش بود که درب اتاق به صدا درآمد به گمون اینکه غریبه ای یا همسایه ای هست،دربُ باز کردم.مارینا بود! - سلام ماه صنم - سلام جانم، چیزی شده که به اینجا آمدی؟ - آمدم وضعیتِ پاهای آذر رو ببینم هول شده بود و نگاهشُ ازم می‌دزدیدبا دودلی اجازه دادم داخل بیاد ... کمی معاینه کرد و بیشتر آذر میبوسید و نوازش میکرد،حقیقتا زیاد از کاراش خوشم نمی‌اومد ولی نمیتونستم بخاطر لطفی که بهم کرده چیزی بهش بگم.این روند هر روز تکرار میشد تا اینکه امروز بعد از این که رفت آذر با ناراحتی صدام کرد ننه مارینا میگه بیا دخترِ من بشو،درسته مهربونه اما من دیگه دوستش ندارم آخه میخواد منُ ازتون جدا کنه!!حالم از شنیدن حرفهای آذر بد شد دست به دیوار گرفتمُ نشستم پس همینه که هر روز به اینجا میاد میخاد پاره ی تنمُ ازم بگیره ازش میترسیدم دیگه موندن اینجا فایده ای نداشت، احمد که آمد همون بیرون ماجرا رو براش تعریف کردم و ازش خواستم هر چه زودتر از اینجا بریم.احمد گفت: ولی نمیتونیم به روستا بریم، - آخه چرا؟؟احمد دستی به ته ریشش کشید و گفت: داخل یه شرکت قرارداد بستم اونم سه ماهه باید دو ماه دیگه بمونیم -رو به احمدگفتم من نمیتونم دیگه وجودِ مارینا رو تحمل کنم حداقل بیا برو یه جای دیگه رو اجاره کن احمد گفت - باشه خانم جان همین الان میرم دنبالش احمد بدون اینکه داخل بیاد به دنبالِ اتاق رفت شب شده بود که احمد خوشحال با پاکت آبنبات قیچی به خونه آمد به پیشوازش رفتم - سلام چی شد؟ - بفرما خانم جان دهانت شیرین کن یه اتاق خیلی دور تر از اینجا پیدا کردم سپردم گاری اول صبح زود بیاد وسایلمون رو جمع کنیم بریم ... - خدا خیرت بده بفرما داخل با خوشحالی بقچه هامونُ دوباره بستم و آماده جا به جایی شدیم صبحِ زود گاریچی به درب اتاق آمد و ما وسایلی که این چند وقت خریده بودیمُ بارِ گاری کردیم و خودمونم نشستیمُ حرکت کردیم از خدا خواستم کاری کنه از شرِ مارینا راحت بشیم اتاقِ بزرگتری نسبت به قبلی بود و یه حیاط خیلی کوچک هم داشت که مُسترا داخلش بودخداروشکر دیگه خبری از مارینا نشد و آذرم بعد از یه ماه خیلی راحت راه میرفت و قند تو دلم آب میشد ...تو این مدت با راحله زن همسایه رفیق شده بودم که خونشون همسایه ی دیوار به دیوار مون بود زنی نسبتا تپل با صورتی مهربون کمی شباهت به حنیفه داشت،طبق روال همیشگی کمی نخودُ کشمشم برداشته بود و به دیدنم آمده بودُ پسرِ کوچولوش در حال بازی با مهری بود که رو بهم گفت میگم ماه صنم تا کی میخوای بشینی تو خونه و نگاه در و دیوار کنی چرا نمیری سرکار؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
الانم از این میسوزن با همه کارهایی که کردن،تا من نتونم اول بشم،برنده شدم و این واسشون شرمساریه که از یه زن شکست بخورند..الانم جایزه واسم اهمیتی نداره من به چیزی که میخواستم رسیدم.احمدم با دیدن این جنجال اومده بود کنارم، شال آورد داد بهم موهامو بپوشونم، در کنارش با همون شال روبندم زدم تا از نگاه خیره مردم فرار کنم!!یکی از داورا که نگاه بدی داشت با حالت تمسخر گفت تو نقض قوانین کردی و مجازات در انتظارته نمی تونی همینجوری بیایی قوانین مارو زیر پا بزاری و بری!!علاوه بر اون تو الان برای زنا و دخترای ما شدی یه الگوی نامناسب، باید دید خان چی حکم می کنه!احمد خواست حمله کنه سمتشون که دستش و گرفتم کشیدم عقب آروم باش الان نمیشه کاری کرد و نباید الان هم بگیم که من همسر و دختر خان هستم،یک کلاغ چهل کلاغ میشه به گوش سپهر و پدرم میرسه، بزار بریم پیش خان با خودش حرف میزنیم! _خیلی خب بریم پیش خانتون.قرار شد مسابقه رو دوباره برگزار کنن، همون داور با دو نفر دیگه منو احمد و بردن سمت عمارت خان.دعا می کردم آدم منطقی باشه و بتونم قانعش کنم، وگرنه اگه خبر به سپهر و پدرم میرسید زنده، زنده دفنم می کردن حتی الانم از اینکه مسابقه داده بودم پشیمون نبودم، فقط نگران واکنش پدرم و سپهر بودم.خان یه مرد تقریبا پنجاه ساله،وسط سرش کچل شده، نسبتا چاق با شکمی که جلوتر از خودش راه میرفت،نگاه هیز و نافذی داشت با دیدنش تمام امیدم ناامید شد !!مطمئن‌ بودم قرار نیست به سادگی تموم شه،آروم به احمد گفتم به خان هم نگه من کی هستم!! _پس اون دختری که قانون شکنی کرده تو هستی!؟ بیا جلوتر روبندتم بردارببینمت!همون طور که فکرشو می کردم قرار نبود ساده تموم شه ،رفتم نزدیکتر روبندمو برداشتم،!خان نگاهی بهم انداخت و پرسید اسمت چیه؟! _توران _از اهالی اینجا نیستی،از کجا اومدی و برای چی؟ _نه نیستم،اومدم شهر پی طبیب فردا صبح ببرم روستامون به طبیب نیاز داریم _پس چطور سر از آبادی من و مسابقه در آوردی!! _رفتم کاروانسرا برای استراحت مسابقه رو دیدم،شرکت کردم البته بیشتر خواستم ثابت کنم زنا هم همپای مردا قدرتمند و میتونن از پس خیلی چیزا بر بیان!دستی به سیبیلش کشید و گفت اسم پدرت چیه؟بهت نمیخوره رعیت باشی،یاغی گری خانزاده ها رو داری!نمیخواستم اسم واقعی پدرمو بگم واسم دردسر بشه،یه اسم دیگه گفتم تا بیخیال بشه _الان قراره چی بشه؟!من باید فردا صبح با طبیب برگردم روستای خودم،خانواده ام منتظرن!!خان که شنیده بودم آتا خان صداش می کنند بدون جواب به سوال من پرسید این مرد کنارت کیه؟ _شوهرم هستش!از نگاهای آتا خان اصلا حس خوبی نمی گرفتم برای امنیت خودمم شده باید میگفتم احمد همسرمه !احمد انگار فکرمو خونده بود و با من هم نظر که بعد گفتن این حرفم،نفس راحتی کشید! _تو چه جور شوهر بی غیرتی هستی که اجازه دادی زنت بین اون همه مرد مسابقه بده؟!احمد با غیظ گفت ‌تو آبادی ما زنا رو تو هزار تا سوراخ قایم نمی کنند، زنا برای ما ارزشمند هستند، کسی صاحبشون نیست که بخواد قلاده ببنده به گردنشون، همسر منم اندازه من حق داره کارایی که دوست داره رو انجام بده،!منم شونه به شونه باهاش میرم و مقابلش قرار نمی گیرم و این اسمش بی غیرتی نیست،غیرت اونه اگه کسی بخواد با دید بد به ناموس بد نگاه کنه همینجا حوض خون راه میندازم!!از حرفهای احمد یه حس شیرینی ته دلم و غلغلک داد، چه خوب بود هر زنی می تونست همچین حامی داشته باشه _خیلی خوب کسی کاریتون نداره،اینجا به زن شوهردار هم کسی نگاه بد کنه زنده نمی مونه،امشب و مهمون من باشید،فردا برید به کارتون برسید _یعنی مجازاتی در کار نیست؟ _دلت میخواد مجازات بشی؟!با حرص چشمهامو بستم، تا یه جواب مناسب به این مردک پر مدعا بدم که خودش متوجه حرصم شد و گفت نه چون قوانین مارو نمیدونستی مجازات نمیشی! ازت خوشم اومد،دختر با جربزه ای هستی، کاش دخترا و زنای ما هم ازت یاد می گرفتن! _دخترا و زناتون و وقتی از بچگی زندانی می کنید، کجا و چه جوری باید یاد بگیرند،خودشون هم به تنهایی می تونند مثل مردا خیلی کارا رو انجام بدن _شاید تو درست میگی،اتاقتون و نشون میدن استراحت کنید نزدیک شامه، موقع شام صداتون می کنن لباس هم واستون میزارن تا این لباسای مردونه رو عوض کنید!با دستش مسیر و نشون داد، یکی از خدمتکارا افتاد جلو ،من و احمدم پشت سرش رفتیم،فکرم درگیر شب و اتاقی که قرار بود با احمد داخلش بخوابم شده بود،آتا خان فکر میکرد زن و شوهریم و برای اینکه طبیعی تر باشه،مجبور بودیم تو یه اتاق بخوابیم،ولی فکر کردن بهش هم تنمو می لرزوند!رفتیم طبقه بالا، خدمتکار یه اتاقی و نشون داد و گفت پشت در منتظر می مونه تا لباسامونو عوض کنیم،با خودش ببره داخل اتاق برای من و احمد لباس گذاشته بودن.. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii