#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهم
مرتضی با حرص برگشت سمت فائزه و گفت این طوری با بی آبرویی و داد وفریادمادر امید خودشو انداخت جلو پسرش و گفت چیکار کنن شما وقتی از راه درست نمیزارید.
مرتضی سری به تاسف تکون داد و رفت تو خونه با زور فائزه رو راهی خونه کردم و به مادر امید گفتم خواهش میکنم برید من راضیش میکنم با اکراه رفتن جرات اینکه برگردم تو خونه رو نداشتم همونجا تو حیاط نشستم که مرتضی با داد زد اقدس کجایی بیا ببینم.اولین بار بود که مرتضی اونطور باهام حرف میزدبا استرس رفتم تو
دیدم نشسته رو مبل و با حرص داره انگشتهاشو میشکونه.سفره رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه.اومد تو آشپزخونه رو دستم و کشید و از پله ها بالا بردمحکم با دستش کوبید به در و فائزه در و باز کرد و منو کشید تو اتاق گفت همه چی رو راست و حسینی بهم بگید من انقد بیغیرت شدم که دخترم با این و اون بپره و بیان دم در خونم.گفتم بخدا مرتضی من دیروز فهمیدم این دختر چشم سفید چه غلطی کرده با حرص نگاهی بهم کرد و گفت مگه تو مادرش نیستی چرا باید نفهمی بچه هات دارن چه گوهی میخورن.فکر میکنی فقط غذا پختن و رخت شستن میشه مادری خیلی بهم برخورد تا حالا سابقه نداشت مرتضی صداشو بالا ببره برام
فائزه اما انگار نه انگار نگاهی به مرتضی کرد و گفت ما میخواییم ازدواج کنیم
مرتضی سیلی محکمی زد تو صورت فائزه و اشک تو چشماش جمع شد و نشست رو زمین و گفت اخه نامرد اینطور که یه الف بچه بیاد تو روی من وایسه و یه زن صداشو برام بالا ببره.چرا باید من دختر دسته گلم و اینطوری بدم بره اصلا تو اینا رو میشناسی رو به من کرد و گفت تو میشناسی گفتم نه والا مرتضی بلند شد و گفت آدرسشونو بگیرید من فردا برم تحقیق رنگ از صورت فائزه پرید و گفت من میشناسم ادمای خوبی هستن مرتضی نگاه غضبناکی کرد به فائزه و گفت خودم باید تحقیق کنم پشت سرش راه افتادم و رفتم تو آشپزخونه ظرفها رو شستم مرتضی اومد تو و به بهانه برداشتن لیوان از رو آبچکون بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت شرمنده عصبی شدم چرت و پرت گفتم ببخشید.مرتضی از مخفی کاری و دروغ متنفر بود حماقتی که کرده بودم و نمیدونستم چطوری باید جمع کنم.صبح شد و دوباره رفتم سر ساختمون حسن اونجا بود رفتم تو و عصبانی شد که تو اینجا چه غلطی میکنی.گفتم باهات کار دارم گفت چیه.منو کشوند بیرون ساختمان تو کوچه و گفتم قرارمون چی بود گفت چه قراری گفتم مگه قرار نشد برای هر کدوم یه واحد دربیاری و بدی بهشون بقیه مال خودت گفت کی این قرار و باهام گذاشتی گفتم زنت گفته که میخوایید اینطور کنید
گفت غلط کرده با هفت جدو آبادش
گفتم یعنی چی من بخاطر اونا طلا دادم بهت .گفت قرارت با خودم سرجاش اونم سر سال گفتم میدم هنوز که یه سال نشده بقیه هم خودشون زبون دارن و بلدن حقی اگه هست بگیرن.دیگه هم اینجا نیا رفت تو ساختمون ناچار برگشتم خونه .عصر مرتضی اومد خونه خیلی تو هم بود اومد تو آشپزخونه و صندلی رو کشید و نشست .گفت یه لیوان آب بده دادم دستش و نشستم روبروش گفتم چی شده.گفت رفتم محلشون برا تحقیق گفتم خب گفت هیچی گفتن خونوادش آدمای آروم و سر به راهی هستن اما پسر وسطیشون نه هم شر هست هم با رفیقای غلط میپره.به فایزه بگو فکر این پسر و از سرش بیرون کنه.گفتم خودت حرف بزن باهاش منطقی بهش بگو .پاشد رفت بالا رفتم پایین پله ها نشستم بعد چند دقیقه صدای فائزه بلند شد که دروغ میگن من هیچ چیز بدی ندیدم و امید آدم خوبیه.مرتضی در و باز کرد و گفت این اخرین حرفمه اجازه نداری پاتو از خونه بزاری بیرون وگرنه اسم منو نیار.فائزه چند روزی تو اتاق خودشو حبس کرد و فقط برای دستشویی می اومد بیرون
غذا هم نمیخوردبعد چند روز کم کم برگشت به روال سابق و از مرتضی خواهش کرد که بزاره بره آموزشگاه دوس داره ارایشگری رو مرتضی هم برای اینکه فائزه بیشتر از این ناراحت نشه قبول کرد ولی گفت خودم میبرم خودم میارم
یه هفته به همین منوال گذشت
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_پنجاهم
دکتر باقری گفت : آزمایش خون نشون میده، الان میگم ازش خون بگیرن... صبر کن جواب آزمایش بیاد معلوم میشه. خودم پی گیری می کنم... (خطاب به من گفت) حالتون خوبه بهاره خانم؟ گفتم ممنونم الان بهترم. گفت: ما رو که خیلی ترسوندی وقتی حامد شما رو آورد گفتم حتما از دستش خودکشی کردین... خندم گرفت و گفتم : تو رو خدا شوخی هم نکنین چون حامد خیلی خوبه ... اونم خندید و گفت: می دونم شما رو هم خیلی دوست داره حامد از صبح تا شب حرفی نداره بزنه جز شما ... شوخی کردم تا حال شما بهتر بشه ... خوب مثل اینکه شما خوبین پس من میرم سرکارم میگم ازتون خون بگیرن و نتجه ی اونو خودم براتون میارم. روز بخیر... دکتر جان می بینمت به حامد گفتم تو هم برو به کارت برس من بهترم ... یک کم می خوابم .... گفت : نمی تونم حواسم جمع نیست ... نگران توام .... بعد یک فکری کرد و رفت و با دوتا پرستار و یک تخت چرخ دار برگشت و منو با اون به اتاق خودش برد. یک پتو آورد و کشید روی من و یک پرستار ازم خون گرفت... گفتم خوب من حالم خوبه برو دیگه کارتو بکن می خوام بخوابم... من خودمو زدم به خواب تا اون به کارش برسه... خیلی ها منتظرش بودن و اونم مشغول ویزیت مریض ها شد... در حالیکه من سُرم به دست کنار اتاقش خوابیده بودم.... اون روز من شاهد بودم که حامد از صبح تا موقعی که میاد خونه چقدر کار می کنه و خسته میشه با این حال تمام مدتی که خونه بود وقتشو صرف من می کرد ... یا با هم می رفتیم خونه ی مامانم یا خرید و یا به گردش اگر هم خونه می موندیم با هم خوش بودیم... و این تجربه ای برای من بود که قدر اونو بدونم و بی خودی براش مشکل درست نکنم.... دو سه ساعتی من اونجا وانمود کردم که خوابم.... برای اینکه اون حواسش از کارش پرت نشه... تو این زمان یک بار اومد بالای سرم و سُرمم رو عوض کرد و رفت... تا اینکه دکتر باقری اومد... تا وارد شد به حامد گفت: سلام پدر... حامد پرسید چی گفتی؟ گفت هیچی اون مدرک دکتری تو بزار لب کوزه آبشو بخور... دکتر جان بابا شدی... من از جام پریدم خیلی غیر منتظره بود. حامد از خوشحالی از جاش بلند شد و نتیجه ی آزمایش رو ازش گرفت و نگاه کرد... سرشو رو به آسمون بلند کرد و لب پایینشو گاز می گرفت و گفت: وای خدایا شکرت و اومد سراغ من و جلوی دکتر باقری منو به آغوش گرفت و گفت: وای بهاره... زبونم بند اومده. چی بگم؟ نمی دونی چقدر خوشحالم عزیز دلم..این خبر مثل باد توی بیمارستان پیچید حامد فورا فرستاد شیرینی خریدن و همه اومدن برای تبریک... اتاق حامد مرتب پر می شد و خالی می شد، ولی احساس من خیلی عجیب بود. یک حس غریب یک مرتبه در من بوجود اومده بود ... مثل اینکه کسی به شما یک هدیه گرونبها بده و شما اونو دوست داشته باشی و به واسطه ی اون مقام با ارزشی پیدا کرده باشی ... زیر لب گفتم من مادرم .... آره من حالا یک مادرم ... و چقدر از این مقام لذت بردم و فکر کردم هیچ لذت و نعمتی بالاتر از این نیست که مادر باشی... خواستم به خانجان و مامانم زنگ بزنم ولی حامد مخالفت کرد و گفت بزار خودمون بهشون بگیم... روز عجیبی بود. حامد زودتر کارشو تموم کرد و با هم برگشتیم خونه در حالیکه حامد از خوشحالی روی پاش بند نبود. کلید انداخت و در باز کرد و همزمان دستشو گذاشت روی زنگ و مدتی اونو فشار داد ... طفلک خانجان ترسیده بود هراسون اومد جلو و به ما نگاه کرد دید که صورتمون خوشحاله. حامد گفت: خانجان مژده بده... خانجان به من نگاه کرد و پرسید آبستی؟ با خنده سرمو به علامت آره تکون دادم .... آغوشش رو برای من باز کرد و گفت: بیا الهی فدای عروس خوب و نازنینم بشم ... چقدر خوشحالم که مادر بچه ی حامد تویی ... منم اونو بوسیدم و گفتم منم خوشحالم که مادر بزرگش شما هستین.... و اونجا معنی صبر و گذشت رو فهمیدم. صبری که در مقابل خانجان نشون داده بودم. حالا می دیدم که محبت و عشق اونو به دست آوردم....... ازم پرسید به مامانت نگفتی؟ گفتم نه اول شما ... گفت: بهش نگو مادر بزار امشب همه اینجا جمع بشن و همه رو با هم خوشحال کنیم و خودش با خوشحالی در حالیکه بشکن می زد و گاهی قر می داد به همه زنگ زد و برای شام دعوتشون کرد و حامد رو فرستاد که برای شب خرید کنه... خانجان خودش برنامه ریزی می کرد به اجرا در میاورد و به منو و حامد دستور می داد... ما هم که خیلی دوستش داشتیم هر چی گفت گوش کردیم و اونشب یکی از قشنگرین شبهای زندگی من شد...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_پنجاهم
از هلیا خواستگاری کرده بود و من با اجبار وارد زندگیش شدم. برای همینم توی روم نگاه نکرد. برای همینم هیچ وقت هیچ احترامی برام قائل نبود. با اینکه یک بار هم یکی از توهین های هلیا رو بهش نکردم اما باز هم بارها کتکم زد و امروز با وجود تمام حرف هایی که از هلیا شنید دلش نیومد دست روش بلند کنه.
برای اولین تاکسی دست بلند کردم و سوار شدم. اینجا جای تو نبود آیلین. هر چه قدر هم تلاش کنی تو دختر روستایی نه شهر... شاید بهتر بود برگردم همون جا. مگه اونجا کسی درس نمیخوند؟
البته که میخوند اما تا دبیرستان. اشکم در اومد. دیگه پامو توی اون شرکت نمیذارم تا مشکلی براش پیش بیاد حتی به قیمت کلفتی کردن برای مردم.
_خفه کرد خودشو بیا جواب بده.
با مخالفت سر تکون دادم که گفت
_من باید برم آیلین امشب رو همه خونه ی دوستمیم تا صبح قراره درس بخونیم اگه می ترسی نرم؟
گرفته گفتم
_نه برو ولی اگه بهت زنگ زد جواب نده!
سر تکون داد و بعد از حاضر شدن خداحافظی کرد و رفت.
مثلا اومده بودم پیش سحر تا تنها نباشم.
بلند شدم و تمام چراغا رو خاموش کردم تا اگه اومد از روی برق روشن نفهمه اینجام!
روی تخت دراز کشیدم و بالش و توی بغلم کشیدم.
حرفای امروزش حتی یه لحظه هم از سرم بیرون رفتم.
برای هزارمین بار گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد.
بلند شدم و برش داشتم که تماس قطع شد. چشمم به چهار تا پیامکی که فرستاده بود افتاد... خواستم باز کنم اما منصرف شدم.تا اومدم گوشی و خاموش کنم این بار سامان زنگ زد.
با دیدن اسمش هم خجالت کشیدم. خدا میدونه چه فکری راجع بهم کرده.
تماس و وصل کردم و آروم گفتم
_بله..
برعکس همیشه صداش جدی و خشک بود
_سلام.
لب گزیدم و جواب دادم
_سلام
_میخوام ببینمت آیلین حاضر شو نزدیکم!
تند گفتم
_خونه نیستم من.
_کجایی؟
_خونه ی دوستمم.
با مکث گفت
_اوکی آدرس بده خودتم حاضر شو!
شرمنده گفتم
_من واقعا نمیدونم چی بگم آقا سامان میدونم حرفای خیلی بدی ازم شنیدین اما...
وسط حرفم پرید
_اما من به حرف بقیه توجه ندارم برای همین میخوام از خودت بپرسم. آدرس و برام اس کن.
تماس و قطع کرد.آدرس و براش اس کردم و بلند شدم.چه قدر این پسر با درک بود.
* * * *
ماشینش که جلوی پام ترمز کرد،سوار شدم و سلام کردم که با تکون سر جواب مو داد. منتظر بودم ماشین و راه بندازه اما خاموش کرد و به نیم رخم زل زد. با خجالت گفتم
_من واقعا...
نذاشت حرفم و بزنم:
_نمیخوام ازم عذرخواهی کنی. چون تو هیچ امیدی به من ندادی که حالا بابتش بخوای شرمنده بشی!
نگاهش کردم و گفتم
_آخه نگاهتون یه جوریه. ناراحت به نظر میرسید.
_نباشم؟فهمیدم شوهر خواهرم زن داشته اونم دختری که من...
نفس عمیقی کشید و گفت
_چرا نگفتی؟هر چند هنوز دیر نشده بود چون هنوز عقد رسمی نکردن اما کلی آدم توی مراسم نامزدی شون بودن اگه می گفتی هیچ وقت اون نامزدی سر نمیگرفت.
حرف حق میزد برای همین هیچ جوابی نداشتم که بدم. نفس عمیقی کشید و گفت
_میخوام همه چیو بدونم آیلین. میدونم قضیه اونی نیست که هلیا تعریف میکنه میخوام از زبون خودت بشنوم.
انگشتامو توی هم حلقه کردم و گفتم
_همه چیز و اهورا خان امروز به خواهرتون گفت.من دختر دهخدای روستای کوچیکی بودم که ارباب منو برای خان زاده خواستگاری کرد.بابامم برای نجات روستا از فقر قبول کرد منم... چاره ای نداشتم. حتی اهورا خان هم راضی نبود.بعد ازدواج به شهر اومدیم و خوب راستش زیاد دووم نیاوردیم و طلاق گرفتیم!من هلیا خانوم و درک میکنم اما واقعا من تقصیری ندارم. الانم میخوام برگردم روستا واقعا من خطری برای زندگی خواهرتون ندارم...با جدیت گفت
_من نمیخوام برگردی روستا... میخوام اینجا بمونی!
تلخ خندیدم و گفتم
_اینجا جای من نیست.من نمیتونم تنها از پس این شهر بزرگ و آدماش بر بیام.
دستش و به سمت دستم آورد و دستمو گرفت.
یا اطمینان گفت
_پس باهم از پسشون بر میایم.
گیج بهش زل زدم که گفت
_آیلین... من معصومیت چشاتو باور دارم.قلب پاک تو باور دارم.اون لبخندای از روی خجالتت حتی یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیره.
خشکم زده بود. اولین بار بود چنین حرفایی میشنیدم. فشاری به دستم داد و گفت
_من ازت میخوام اجازه بدی کنارت باشم.کنارم باشی...
نفسم به شماره افتاده بود که با حرف بعدیش رسما قطع شد
_با من ازدواج میکنی؟خشکم زد... تصور هر چیزی رو میکردم الا این.
منتظر بهم زل زده بود اما من یک کلمه هم نمی تونستم بگم.
فهمید حالم و که ادامه داد
_واسه من مهم نیست گذشتت چی بوده آیلین.چون منم گذشتم پاک و بی عیب نیست اما میدونم اگه قبول کنی همیشه بهت وفادار میمونم. میدونم که تو هم بهم وفادار میمونی برای همین ازت میخوام به پیشنهادم فکر کنی باشه؟
لب هام تکون خورد و همزمان ماشین آشنایی جلومون ترمز کرد. اهورا از ماشین پیاده شد.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجاهم
تمام کارهایی که دست هایم در نامحرم بودنمان عاجز بود را انگار چشم هایش می کردند و مگر می شد من دیگر نگران از دست دادن او باشم؟چشم هایش می گفتن تا بی نهایت عاشقت هستم و ای کاش او هم از چشم های من می خواند که می گویم تا ابد و یک روز پیشت می مانم.
-مگه میشه نداشت؟سرم را برگرداند و ریز خندید، دوباره با همان ته ماندهی خنده به سمتش برگشتم که صورتش دوباره آن شیطنت قبل را به خود گرفتند و من دعا کردم هیچ وقت خشمگین نشود، هیچ وقت گرد غم روی آن ها ننشیند و هیچ وقت پوستش از نگرانی رنگ نبازد، من او را همین طور دوست داشتم.پسر سی و دو ساله ای که برایم مانند پسرک هجده ساله ای شیطنت می کرد و عشقبازی هایش گوش نسیم را هم می نواخت.
-اسمش چیه؟
-آسمان.
-چه اسم قشنگی!و آن لحطه تمام نفرت ها بر دلم آوارد شد. من که هیچ گاه متنفر شدن را تجربه نکرده بودم، حالا چه بلایی سرم آمده بود که به دخترکی که حتی ندیده بودمش حسادت می کردم؟
-ولی نه به شیرینی اسم شما خانم.و به گمانم خدا هم گفته بود قسم به شیرین این لحظات...لبخندی از روی خجالت زدم و سرم را به زیر انداختم هجوم بی امان خون دوباره به صورتم تاختند.کنار او، حای با فاصله هم وجودم گرم می شد، شاید هیچ وقت نیازی به بخاری در خانه ی مشترکمان نداشتیم.با تجسم خانه ای که مردش او باسد زنش من قند در دلم آب شد.
-خب، من منتظر سوال بعدی شمام.چند دقیقه فقط به قالیچه ی اتاقم خیره شدم، چیزی به ذهنم نمی رسید. اصلا من او را قشنگ نمی شناختم که بخواهم سوالی هم داشته باشم.تنها دیدارهای ما ختم نی شد به سکوت من و خجالت و عشقبازی او، آن هم دیدار هایی کم و کوتاه.
-شما بپرسید.
-خب... چرا قبلا ازدواج نکردید؟سرم را به زیر انداختم دوباره.چیزی نبود که بخواهم حرفی از آن بزنم.شاید هم خجالت می کشیدم، نمی خواستم او گمان کند در این همه سال حتی یک خواستگار هم نداشتم، شاید فکر می کرد ایرادی دارم یا...هرکس هرچه می گفت به درک اما او نباید در مورد من بد فکر می کرد، من باید همیشه جلوی او بی نقص بمانم، شاید خودخواهی بود اما... ابن عشقی در حال جان گرفتن بود حس های زیادی را به من تزریق کرده بود.
-فکر کنم یه چیزایی می دونید.
-آره، ناراحتتون کردم؟سرم را دستپاچه تکان دادم. ناراحت شده بودم اما نمی خواستم نشان بدهم که او هم دلخور شود.نگاهش نگران بود، هرچه انکار می کردم باز هم از چهره ام می فهمید. به قول معروف رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون!
-میگم این جا اتاق خودته؟با کنجکاوی به اطراف اتاق نگاه کرد.
می خوایت بحث را عوض کند اما در دل من غوغایی به پا شده بود.این طور که خوب بود، این طور که حالم را میفهمید و می خواست بحث را عوض کند، اصلاً این طور بودنش بود که قلبم را بیشتر به درد میآورد. میترسیدم از اینکه مبادا کمی بد جلوه کنم یا همانی نباشم که او در ذهنش تصور می کند. میترسیدم از رفتنش، از نبودنش، از کمرنگ شدن این عشق در نگاهش، من ان زمان ترسوترین دختر این سرزمین شده بودم. من که سالها نگران داشتن مردی نبودم، منی که رفتن خواستگارهای اجباری قبلیام را به نفع خودم میدانستم، حال میخواستم برای داشتن او تمام جهان را بهم بدوزم.اویی که نه شناختی داشتم و نه هنوز عاشقانه میپرستیدمش اما اینکه، این طور بی ریا عاشقانههایش را صرف من میکرد... خوب دلبری بود دیگر و چه کسی می توانست در این دلبری ها عرق نشود؟
-گلدوزی ها رو هم همینجا انجام میدی؟ راستی شیرین خان...لب هایم را از هم باز کردم و با صدایی که انگار در حصار ترس ها تحلیل رفته بود گفتم از ان سوالی که تمام عمر برایم ازار دهنده بود و حالا ترسناک شده بود.
-آقا پیمان من تا الان ازدواج نکردهام چون...دستش را بالا آورد، لبخند مهربانی زد و پلک هایش را با آرامش روی هم فشرد. میخواست بگوید هر چه شده است به درک، تمام گذشته رو بیخیال، حال را دریاب که یکی من هستم و یکی تو و یک دنیای پر از عشق! میخواست بگوید من تو را همین طور دوست دارم، همینگونه که هستی، بیخیال گذشته و حرفهای بی سر و ته مردم و من چقدر خوب اینهمه حرف را از چشمهایش معنا کردم.انگار چشمهایش دفتر شعری بودهاند که میخواستند مرا در احساسات خودشان غرق کنند!
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_پنجاهم
سارا میگفت:میدونم سخته برای همه سخته ولی تا کی قراره تو این اتاق بمونی محمود خان بیا اتاق ما بمون محمد بهت نیاز داره ،من بعد محمد فقط شمارو دارم و اگه قرار باشه اینطور جدا از ما باشید نمیشه.من همدمی میخوام که کنارم باشه ،من میدونم گوهر بارداره و نمیتونه از عهده وظیفه زن بودنش بربیاد، من و شما از هر نظر به هم حلالیم و محرم همدیگه ایم چرا میخواید به خودتون انقدر سخت بگیرید محمود جوابی نمیداد و دوباره سارا گفت:محمود خان من نمیخوام محمد تنها بزرگ بشه،میخوام یه برادر یا حتی چندتا برادر دیگه داشته باشه، چرا دارید با خودتون میجـنگید این دنیا ارزش این همه سختی کشیدن شمارو نداره!.محمود با صدای بلند گفت:برو بیرون سارا.انقدر صداش عصبی بود که من با عجله رفتم داخل اتاق و در رو بستم.سارا گریه کنان اومد بیرون و رفت سمت اتاقش.یکم خیالم آسوده شد ولی طولی نکشید که در اتاق محمود باز شد و رفتم پشت پرده پنجره تا بیرون رو ببینم کجا میره! باورم نمیشد رفت سمت اتاق سارا و بعد از چند ضـربه رفت داخل.اون لحظه یه حال عجیب و غیر قابل توصیف داشتم دستهام میلـرزید و تمام تنم استرس داشت چشم هام که غلط ندیده بود! محمود برای چی رفته بود اونجا؟چندساعتی اونجا موند و اون چند ساعت برای من هزارسال گذشت.به اتاقش که برگشت دیگه اذان میگفتن و موقع نماز بود نه دل ودماغشو داشتم نه توان سرپا شدن مثل یه گوشت مثل یه جنـازه افتاده بودم روی تخـت و به چیزهایی که دیده بودم فکرمیکردم.صدای گنجشک های بهاری بیدارم کرد.اتفاقات دیشب جلوی چشم هام بود و سردردوحـشتناکی داشتم، باید میفهمیدم شب گذشته چه اتفاقی بین اونا افتاده بود و چه بلایی سر من اومده بود! حتی دیگه اشکی برای ریختن نداشتم فقط آماده شدم و برای صبحانه رفتم بالاخاله رباب با دیدنم گفت:خوبی گوهر؟ سلام دادم و گفتم:بله خاله خوبم.
-چرا پس انقدر رنگ و روت زرد شده؟برو اتاقت میگم اونجا برات صبحانه بیارن..با دست مانعش شدم و گفتم:نه دوست دارم با شما سر سفره باشم.تو اتاق دلم میگیره! خاله نگران من بود و انگار خیلی حال و احوال صورتم داغون بود چون عمو و معصومه هم همینو پرسیدن.چایی شیرینمو سر میکشیدم که سارا اومد داخل! صورتش به سرخی انار بود و اول صبحی از کشیدن سرمه و سرخ و سفیداب دست نکشیده بود!.خنده رو لبهاش به جیگر من چاقو میزد! اومد داخل و پشت سرش محمود در حالی که محمد تو آغـوشش بود وارد شد.صبح بخیر گفتن.نمیتونستم محمود رو نگاه کنم اگه چشمم بهش میوفتاد اشک هام سرازیر میشد!.اون هیچ کار غیر قانونی نکرده بود!.سر سفره نشستن، خاله رباب محمد رو گرفت و چند بار بالا و پایین انداختش و گفت:چه عجب محمود خان امروز خونه پیدا شده؟ سرم پایین بود و هیچ کدومو نمیدیدم قفسه سـینه ام سنگین شده بود و به زور نفس میکشیدم.صدای محمود لـرزه به تنم مینداخت و خطاب به مادرش گفت:امروز میخوام پیش شما باشم مدتهاست که دلم اینجاست و جسمم جای دیگه! میخوام امروز آش معروف طاووس رو تو حیاط بخوریم و لـذت ببریم.درد تو ناحیه شکمم داشتم و نمیتونستم بشینم.سرمو بالا که گرفتم صورت محمود درست روبروم نشسته بود و بهم نگاه میکرد تا نگاهم به نگاهش گره خورد گفت:امروز میخوام تمام وقت پیش این پسره تپل باشم (محمد)و همونطور که خاله رباب تو بغلش نشونده بودش لپشو کشید، سارا خندید و گفت:اونقدری که کنار محمود خان بچه ام خوشحاله کنار من نیست،خدا سایه تو سالها حفظ کنه بالای سرمون.دلم میخواست به صورتش تف بندازم و بگم تو که هنوز یکسال از مـرگ شوهرت نگذشته چطور میتونی انقدر حقیر باشی و آبـروی هرچی زن ببری! تشکر کردم و خواستم بلند بشم که خاله گفت: کجا میری بعد این همه مدت اومدی بالا نرو پایین یکم بشین.به پشتی تکیه دادم، درد زیر شکمم بود و نمیتونستم وقتی شروع میشد تحملش کنم.معصومه با اشاره و چشم و ابرو ازم پرسید چی شده؟ چیزی نگفتم چی میتونستم بگم.اون رفتار سردش بیشتر آزارم میداد، بیرون که اومدم کمر درد هم به درد شکمم اضافه شده بود..لکه های خـون از دیشب و حالا هم اون درد های طاقت فرسا فقط چند ثانیه بود ولی غیر قابل تحمل بود، رو آخرین پله بودم که سارا خوشحال لباس به دست روبروم سبز شد.ابروشو بالا برد و گفت:کجا میری؟اصلا دیگه نیا بالا محمود با دیدنت ناراحت میشه...از حرص لبمو از داخل گاز میگرفتم تا چیزی نگم و گفت:میخوام بهت یه رازی بگم اما باید قول بدی راز دار باشی چون هنوز نمیخوام کسی باخبر بشه!
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_پنجاهم
مهرزاد, پسری ک از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده بود که او را مشتاق به دانستن می کرد.
اکنون دلش یک دلیل و منطق، یا یک تلنگر برای تغییر می خواست.
هرشب بعد از کارش به آن مسجد, که پناه گاه تنهایی هایش بود می رفت و تا نماز صبح آنجا بود.
آن روز بعد از اتمام نماز تصمیم گرفت با روحانی مسجد حرف بزند. از او نظر بخواهد که چه کند!
رفت جلو و سلامی کرد.
حاج آقا یگانه جوابش را با خوش رویی داد: سلام پسرم. بفرمایین درخدمتم.
_حاج آقا یکم حرف دارم باهاتون.وقت دارین؟
_خوشحالم که بتونم کمکت کنم. ولی پسرم یک راه کار دارم برات.
_جانم حاج آقا؟ امر کنین.
_ بنویس.. هرچی که فکرمیکنی لازمه بگی رو روی یک کاغذ بنویس و بیار بخونم.
_ولی من حرف زدن رو به نوشتن ترجیح میدم.
حتج آقا یگانه دستی به پشت مهرزاد کشید و گفت: پسرم از من به تو نصیحت, ذهنی که توانایی سرجمع کردن و نوشتن نداشته باشه, نمیتونه درست بگه و انتخاب کنه. پس بنویس
_چشم حاج آقا
روز بعد مهرزاد همه چیز را نوشت و در نامه ای تقدیم به حاج آقا کرد.
آقای یگانه با باز کردن نامه در دلش گفت:ای وای! این هموون جوونیه که دنبالش می گشتم.
روز بعد بعد از اتمام نماز، رفت سراغ مهرزاد و گفت:سلام پسرم. نامتو رو مطالعه کردم...من درخدمتتم. موافقی که باهم یه جلسه بیرون بزاریم تا سروقت باهم حرف بزنیم؟
_اره حاج آقا موافقم.شماره موبایلمو پایین اون نامه نوشتم. منتظر تماستون هستم. فقط یه چیزی... من شب میتونم بیام روزا سرکارم.
_هیچ اشکالی نداره هرطور راحتی پسرم.
مهرزاد بعداز آن کمی آرامش اعصاب گرفت و رفت مغازه. با امیررضا تماس گرفت و گفت که اگر مشکلی ندارد شب یکم زودتر برود.
_سلام داداش. خوبی؟ خسته نباشی.
_سلام مهرزاد جان ممنون. تو خسته نباشی. جانم؟
_میگم داداش.. شب عیب نداره یکم زودتر برم؟ یه جایی کار دارم؟
_امشب آره آره میتونی. خواستی بری یه زنگ بزن به من که تا بیام خودم درمغازه وایستم.
_چشم داداش. نوکرتم یاعلی.
_خدافظ.
امیر رضا خیلی از یا علی گفتن مهرزاد متعجب شده بود. او که از این حرف ها نمی زد.
اقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت و شب ساعت ۸ درمسجدی به اسم مسجد قائم المهدی قرارگذاشت. شب سه شنبه بود.
ساعت ۸ شد مهرزاد باامیررضا تماس گرفت و با رسیدن او به سمت مسجد راه افتاد.
بادیدن مسجد گفت: عجب مسجد بزرگی! چقدرهم زیباست!
آن شب هرکسی مشغول کاری بود. از چند پسری که مشغول زدن بنر به درب ورودی مسجد بودن جویای آقای یگانه شد و اورا یافت...
آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده
خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند
_سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه!
_سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحب الزمان.
مهرزادکمی ب فکر فرو رفت. مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت : مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای
_حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام.
_فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم.
مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست.
_حاج آقا برنامه چیه؟
آقای یگانه پوفی کشید و گفت:من چند سالمه مهرزاد جان؟
_والا نمیدونم حاج آقا.
_ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا۳۵ سالمه فوقش۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی می خوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر.
مهرزاد خندید و گفت:چشم محمد آقا. خوبه؟
_آ باریکلا پسر
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_پنجاهم
وفادار بود و من برای این وفادار بودنش ارج و غرب می ذاشتم و میدونستم همه حرفهاش به خاطر اینه که سیاوش رو دوست داره و همه کسش سیاوشه.
دو روز از این زخمی شدن عماد می گذشت. می دونستم خوش نداره منو ببینه و فقط خبر احوالش رو از خاتون می گرفتم. شب ها از خستگی زیاد سر به متکا نرسیده از حال می رفتم و خروس خون چشم باز می کردم.
هوا گرگ و میش بود که از جا بلند شدم و و چهارقدم رو به سر کشیدم. خسته و بی حال از اصطبل بیرون زدم که به محض باز کردن در، صورت به صورت عماد شدم. از ترس یخ زدم. تو این تاریکی عماد با صورتی بی روح چی از جونم می خواست.
-بسم الله عماد، چی شده دم صبحی؟ خیر باشه.
عماد فقط نگام کرد. ترسیده دستم روی سینم مشت شد. واقعاً عماد بود؟ پس چرا حرفی نمیزد؟
زیر لب پرسیدم:
-عماد خودتی؟ نکنه جنی؟
بالاخره لب باز کرد و صداشو شنیدم.
-به خان حرفی نمیزنی. نمیخوام بفهمه که زخمی شدم.
نفس راحتی کشیدم حداقل جن و پری نبود. با قُدّی گفتم:
- چرا نمیخوای بدونه؟ حتمی میترسی عصبانی بشه و بره تو دهن شیر و بلایی سر خودش بیاره؟
سری تکون داد. عماد با تموم بدی هاش جونش رو برای سیاوش می داد. برای اینکه خیالش راحت بشه گفتم:
-دانم عماد .خیلی وقته دانم خان و چنگیز با هم مشکل دارن. شاید نامرد باشم اما راز نگهدار خوبیم. رازت پیش من محفوظه.
نگاهش روی نگاهم چرخید. بالاخره خیالش راحت شد. چرخید و خواست جلو بره که قدم هاش وایساد. برای اینکه دل نگران نباشه دوباره گفتم:
-ها عماد؟ گفتم که دل نگرون نباش، نمیگم. حرف از دهن من در نمیاد.
همونجوری که پشت به من بود گفت:
-به حق یا ناحق، یاد گرفتم قدرشناس کسی که به دادم رسیده باشم.
به سمتم برگشت و ادامه داد:
-مدیونت شدم لوران. نجاتم دادی.
و یه دفعه اخم هاش تو هم رفت و ادامه داد:
-اما خیال نکن دست از سرت ورمیدارم. هنوزم قاتل سیاوشی.
دلم نرم شد. عماد خوب تر از اونی بود که فکر می کردم.
- خدای منم بزرگه عماد. خدا رو شکر که رو به راهی.و لبخندی زدم و خواستم از کنارش بگذرم که عماد بی هوا بازوم رو گرفت و تو صورتم خیره شد. با تعجب به بازوم نگاه کردم. دوباره چی شده بود؟ بازوم رو کشیدم. نگاهم روی صورتش چرخید. یه چیزی تو نگاهش بود که منو می ترسوند.
-باز چیه عماد؟ صبح اول صبحی جنی شدی؟
سر کج کرد و با چشمهای ریز شده گفت:
-هر چی فکر و خیال می کنم نمی تانم قبول کنم.
از گوشه چشم نگاهش کردم.
-چی رو قبول نداری؟
فشار دستش بیشتر شد که به سختی سعی کردم پنجه اش رو باز کنم.
-چته عماد؟
-نمیتانم قبول کنم تویی که به من کمک کردی تا زنده بمانم، چه طور حاضر شدی به خان شلیک کنی؟
یه دفعه از ترسیده یخ زدم و عقب کشیدم. یا خدا! نکنه عماد بویی از ماجرا برده باشه؟ نکنه محبت هام کار دستم بده؟
عماد سر به سمتم خم کرد و صورت به صورتم زمزمه کرد:
-خیلی غریبه آدمی که خونِ خان رو می ریزه، چه جوری به داد دیگران می رسه؟ اصلا چرا کمکم کردی؟ من که این همه اذیتت کردم. باید ولم میکردی به امون خدا.
به من من افتادم.
-خب... خب داشتی می مردی.
-آره می ذاشتی بمیرم تا از شرم راحت بشی، نه اینکه دوباره از فردا اذیت هام رو شروع کنم.
-هرچقدرم که بد باشی، راضی به مرگت نیستم.
-پس چرا به خان شلیک کردی؟ خان که گناهی نداشت!
بازومو محکمتر فشار داد و غرید:
-لوران چه خبره؟ نکنه داری کذب می گی؟
با کف دستهام به سینه اش کوبیدم. عماد از درد عقب کشید.
-برو... برو عماد. من به خان شلیک کردم پای کارمم وایسادم. این سوال و جواب ها چیه؟ چرا صبح اول صبحی اذیتم میکن؟ جای مشتولوق دادنته؟
چشماشو ریز کرد.
-وای به حالت لوران اگه بهتان باشه. من بالاخره ته توی این قضیه رو در میارم.
و از درد دست رو سینه اش گذاشت و با عصبانیت پشت به من راه افتاد. دست های مشت شده ام رو باز کردم. باید حواسمو جمع میکردم تا عماد چیزی نفهمه.
***
با لبخند سطل آب رو زیر پای اسب مشکی رنگ گذاشتم و مشغول قشو کردنش شدم. زندگیم کم کم وابسته به این وحوش هشیار می شد. به این اسب هایی که اگر چه حرف نمی زدن اما انگار با نگاهشون حرفهام رو می فهمیدم و دردم رو حس می کردن. با محبت روی بدن اسب دست کشیدم و گفتم:
-ای کاش بقیه هم مثل شماها آروم و مهربون بودن. تو حسرت یه دوست و هم صحبت سوختم و کسی یارم نشد. ای کاش می تونستم حرف بزنم. اما نمی تونم. زندگیم به گل نشسته و توان خلاصی ندارم.
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای خش خشی روی کاه ها سر برگردوندم. عماد مثل شمر ذل جوشن میون درگاهی وایساده بود و با چشمهایی تیز به من نگاه می کرد.
نفس کلافه ای کشیدم. بعد از نجات دادنش چند وقتی دست از سرم برداشته بود؛ اما انگار خلاصی نداشتم و باز هم اومده بود تا اذیتم کنه.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii