eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
128 عکس
500 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
بی بی برامون دلمه پخته بود انصافا هم دستپختش عالی بود بی بی صدام کرد که اقدس بیا شام ببریم .مرتضی با بی میلی سرشو از رو پاهام برداشت و بلند شدم رفتم پیش بی بی گفتم عجب عطر و بویی راه انداختی بی بی سودابه.لبخند شیرینی زد و گفت بیا دختر جون سفره رو پهن کن من پسرارو هم صدا کنم بیام .بی بی رفت سراغ پسرهاش سفره رو پهن کردم و وسایل و چیدم بی بی عادت داشت کنار سفره غذا رو بکشه قابلمه دلمه رو هم بردم سر سفره.منتظر نشستم که بی بی با خواهراش و بچه هاش و پسراش دایره بدست وارد خونه شدن .مرتضی با شوق نگاهی به من کرد و گفت ببین چه کردن عمه هام یه سینی حنا دستشون وارد شدن مرتضی گفت خواهشا یه لقمه شام بخوریم بعد من گیج نگاهشون میکردم همشون خندیدن و نشستن سر سفره بعد شام عمه ها نزاشتن من کمک کنم و یه تور قرمز انداختن رو سرمو کنار مرتضی نشوندنم.عمه زری دایره میزد و عمه گل بس میخوند انصافا هم صداش عالی بود ما رو نشوندن وسط اتاق و دختر و پسر دورمون حلقه زدن و خوندن و رقصیدن بعد هم عمه سودابه حنا رو آورد و با یه سکه طلا تو دستم من ومرتضی حنا گذاشت و برا بقیه هم کف دستشون با همون سکه حنا گذاشت و اخر سر سکه رو گذاشت کف دست من که کادوی من به شما .مرتضی دست و پیشونی عمه رو بوسید و منم بوسیدمش و تشکر کردم عمه سودابه به مرتصی گفت به خواهرات خبر دادی بیان .گفت نه نمیخواد اونا بیان اینجا باز یه بحثی باز کنن ول کن عمه اونا منم منکر شدن دیگه چه انتظاری داری ازشون.دوست نداشتم تو بحثشون دخالت کنم و بلند شدم که برم دستمو بشورم که عمه گفت کجا عروس باید صبر کنی خشک بشه بعد بکنی .برگشتم نشستم از خستگی دیگه نا نداشتم .دلم میخواست برم بخوابم درسته من محبتی از جانب خانواده ام ندیده بودم ولی یه چیزی انگار همیشه کم بود انگار یه چیزی رو گم کرده بودم بلاخره بی بی اجازه داد دستمو شستم و رفتم تو اتاق .کادوهای عمه ها رو اوردم و دادیم کلی تشکر کردن و رفتن منم رفتم اتاق و وسایل و یه گوشه جمع کردم و رختخوابم و پهن کردم دراز کشیدم .که مرتضی لای در و باز کرد و زود بلند شدم و نشستم اخمی کرد و گفت لامصب من دیگه محرمتم اون لامصب و بکن از رو سرت روسریمو بل خجالت باز کردم و مرتضی اومد نزدیکم و موهامو که جمع کرده بودم باز کرد موهام تا روی کمرم بلند بود و ریخت پایین و افتاد رو رختخواب مرتضی چشاش برق زد و گفت اقدس تو خونمون موهاتو اینجور برام باز بزار حتما.مرتضی برخلاف تیپ و قیافه اش خیلی مهربون بود و گاهی مثل بچه ها بی شیله پیله میشد چشمی گفتم و بلند شد و گفت فردا میرم دنبال وسایل.انشاءالله ی گفتم و مرتضی هم رفت تا بخوابه.دراز کشیدم ولی ذوق وسایل نو و خونه نو نمیزاشت بخوابم .بلند شدم و وسایلی که خریده بودیم و نگاه کردم اول جعبه آرایشم و باز کردم سایه چشم عاشقش بودم ماتیکهام با خودم گفتم اینجا کی قراره منو آرایش کنه فکر نکنم آرایشگاه داشته باشن خوابیدم و صبح با صدای خروس بی بی بیدار شدم .روسریمو سر کردم و رفتم تو حیاط آبی به صورتم زدم دیدم بی بی هم بیدار شده و تو آشپزخونه مشغوله.از کنار در خم شدم و گفتم سلام بی بی .بی بی برگشت نگاه پر مهری بهم کرد و گفت سلام دختر جون بیا تو.رفتم تو و کنار اجاق گاز رو زمین نشستم بی بی هم روبروم نشست و مشغول درست کردن ماست بود همونطور که داشت ماست و به شیرها اضافه میکرد گفت من دختر ندارم ولی این چند وقت که تو بودی لذت دختر داشتن و چشیدم انگار دختر خودم قراره پسفردا عروس بشه.گفتم اگه قابل بدونی دخترت میشم عمه آهی کشید و گفت تو برام اندازه دختر نداشتم عزیزی گفتم عمه اینجا کی عروسهاتونو آرایش میکنه.گفت بفکرش بودم عمه دختر رقیه خانوم تو شهر آرایشگاه داره سپردم بیاد اینجا آرایشت کنه .تشکر کردم و گفتم واقعا در حقم مادری میکنی عمه منکه طعمشو نچشیدم عمه که فکر میکرد مادرمم مرده خدا رحمتش کنه ای گفت و بلند شد .رفتم تو اتاق چوب لباس ،لباس عروسی که خریده بودم از میخ روی دیوار آویزون کردم و نگاهی بهش کردم برخلاف لباس عروس قبلیم این ساده تر بود و پف کمتری داشت .دلم نمیخواست مثل اون یکی باشه کلا میخواستم همه چی رو فراموش کنم ولی این مغز لامصب نمیزاشت.مثل دختر بچه ها با ذوق کفشهامم گذاشتم زیرش و رفتم سراغ بی بی صبحونه رو خوردیم و گفتم برم به خونه سر بزنم بی بی هم گفت باهم بریم .رفتیم در و بی بی باز کرد و رفتیم تو یکم گردو خاک شده بود با جارو دوباره کف اتاقها رو جارو کردم و حیاطم جارو زدم و نشستم لب ایوون کنار بی بی از شوهر خدا بیامرزش گفت که از رو تراکتور افتاد و مرد از بچه هایی که مرده بدنیا آورده بود از پدرو مادرش از هر دری حرف زدیم ولی من نمیتونستم در مورد خودم بگم.حرفهای عمه تموم شد و گفت خب دختر جون تو از خودت بگو . ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اون شب بعد از چند سال جانمازم رو پهن كردم تا صبح نماز خوندم،اذان صبح رو كه شنيدم،صبح رو هم خوندم و با ارامش خوابيدم.صبح كه سارا رو بردم سره ايستگاه دوباره خوابم نبرد، ياده باشگاه افتادم، خواستم برم گفتم اين همه باشگاه؟ چرا برم باشگاه مجيد؟مى رم نزديك خونه، من كه نمى خوام ديگه باهاش كارى داشته باشم، رفتم نزديكه خونه و اسمم رو دو تا كلاس يكى ايروبيك و يكى هم يوگا ثبت نام كردم. هر روزم پر مى شد ، يك روز درميون يكيشونو داشتم، خواستم لاغر كنم.انگيزم رفته بود بالا، برگشم خونه و قرار شد از فرداش برم، چند تا لباس ورزشى از قبل خريده بودم ديگه نيازى نبود برم سمت فروشگاه ، براى همين رفتم ارايشگاه موهامو رنگ كردم و ابروهامو يك رديف نازكتر كردمو خط انداختم بعد موهامو سشوار كشيدم و رفتم خونه ،غذاى مورد علاقه ى حسين رو اماده كردم نشستم جلوى ميزم ارايشم و ارايش كردم و به خودم رسيدم،و عطر مورد علاقه ى حسين رو زدم،ساعت نزديكاى دو بود،رفتم سارارو از مدرس ورداشتم و رفتيم سمت فرودگاه، سارا خيلى خوشحال بود.سارا گفت مامان گل بگيريم برا بابا، گفتم اره مامانى بريم گل فروشى انتخاب كن، چند تا شاخه ورداشت، خودمم چند تا اضافش كردم، شايد مى خواستم از عذاب وجدانم كم بشه، ايستاديم منتظر، حسين اومد،خسته ولى خوشحال بغلمون كرد و گفت دلم واسه جفتتون يه ذره شده بود، بعد چشمكى زد به سارا و گفت چه خبره؟ مامانت واسمون خوشگل كرده. لبخند زدم و ياده ديروز افتادم. ديروزم برا مجيد كلى به خودم رسيدم،بعد به خودم گفتم ديروز ديروز بود ،تموم شدو رفت امروز روزه ديگريست،فراموش كن، همون طور كه به سمت ماشين مى رفتيم گفتم حسين بالاخره كلاس ورزش نوشتم، گفت خوب كارى كردى عزيزم، ان شالله هميشه سره حال و سلامت ببينمت،ورزش خيلى تو روحيت تاثير داره، موفق باشى، گفتم مرسى .چمدونشو گذاشتيم تو صندوق عقب و رفتيم سمت خونه،حسين برعكس هميشه كه ميومد وسايل هاشو مى ذاشت ومى رفت مغازه ، اين سرى نرفت و گفت از فردا مى رم و تلفنى كارهاشو انجام داد،تا رفت دوش بگيره ميزه ناهارو چيزم سارا هم حسابى گشنه بود.غذامون و خورديم و سارا گفت مامى من يكم مى خوابم گفتم برو مادر جان. سارا رفت حسينم به من گفت مابريم يه چرتى بزنيم، امروز از هفت صبح بيرون بودم و بارگيرى مى كرديم بعدشم يه راست اومدم فرودگاه.گفتم تو برو من ميزو جمع كنم و بيام، گفت نه عشقم ولش كن بيا كه دلتنگتم.رفتيم تو اتاق،حسين خوابيدو گفت بيا تو بغلم، بغضم گرفت، حس مى كردم از چشماش مى ترسم، اگه ديروز و مى فهميد؟! بعد با دستاش شروع كرد نوازش كردنم، ياد دستاى مجيد افتادم، خدايا بين دو راهى گير كردم.ديروز با نوازش هاى مجيد دلم بالا و پايين مى شد، الان با اينكه حسين رو مى پرستيدم با نوازش هاى دستش هيچ اتفاقى برام نمى افتاد.يعنى مجيد چى داشت كه حسين با اين همه خوبى كه در حقم كرده بود نداشت؟مگه مى شه اول دلبسته ى صداش بشى و بعد با يك بار ديدن عاشقش بشى!عشق واقعى حسين بود كه عاشقانه دوستم داشت،ولى تكليف دل من چى مى شه؟ منى كه اولين بار با صداى مجيد قلبم به صدا در اومد... و تو اين افكار بودم كه حسين گفت عزيزم به چى فكر مى كنى؟ گفتم به تو...خنديد و گفت به من؟ به چيه من؟ گفتم به اين كه انقدر خوبى، مهربونى، همينطور كه رو دستش بودم با يه دست بلندم كردو اوردم روى خودش، سرم و گذاشتم رو سينش و اشكام سرازير شد و گفتم خدايا من و ببخش.حسين گفت ياسمن چى شده قربونت برم؟ گفتم هيچى دلم برات تنگ شده،گفت من كه الان پيشتم.گفتم مى شه نرى؟ مى شه هميشه پيشم باشى؟ مى شه هميشه انقدر خوب باشى؟ بهم نزديك باشى؟گفت از خدامه ياسى،ان شالله به زودى.خداراشکر کردم شکر کردم که شوهرم امد.حسين خوابش برد،ولى من بدجور فكرم درگير بود.و گفتم خداروشكر كه حسين به موقع اومد وانگار خدا هم فهميده بود كه فرداى روزى كه مجيدو ديدم حسين رو رسوند،يواش جورى كه از خواب بيدارنشه پاورچين پاورچين رفتم از اتاق بيرون و درو اروم بستم. اشپزخونه رو مرتب كردم و چايى دم كردم و نشستم به ميوه پوست كندن،مى خواستم وقتى حسين بيدار مى شه براى عصرمون ميز بچينم،دو ساعتى خواب بود،سارا هم بيدار شده بود و مشق هاشو نوشته بود،حسين گفت به به چه كردين مادر و دخترى!گفتم بيا عزيزم بخور كه من از فردا رژيمم و مى خوام برم ورزش ديگه ميز نمى چينم، شما هم بايد با من رژيم بگيرين:)حسين گفت ما همه جوره قبولت داريم.نشست رو مبل و گفت سارا بابا،درستاتو خوندى؟سارا گفت بله بابا جونم الان تموم شد.براش چايى اوردم و گفت پس تا من چاييمو مى خورم بريد با مامانت اماده بشين و بريم بگرديم.سارا دستاشو زد به هم و گفت اخ جون ...مامان بازم ارايش كنى ها،بابام دوست داره:) ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زندگی به سختی میگذشت آنا مریض بود و همش سرش درد میکرد و هر دکتری میرفت نتیجه نمیگرفت یه روز رفتم پیشش و گفتم؛ آنا اینجوری نمیشه باید بدی تبریز، وقتی تبریز بودم یه دکتر خوب معرفی کردند بری پیش اون حتما خوب میشی آنا که درد امانش رو بریده بود به ناچار قبول کرد و خاله‌ام و شوهرش مامور شدند که آنا رو رو ببرند تبریز.پاییز بود و سرما بیداد میکرددلم برای آنا می سوخت نه مادری داشت و نه پدر دلسوزی، شوهرش هم که از اول زندگیش هر وقت میخواست حرف بزنه میگرفت به باد کتک و آنا اینقدر بی زبون و مظلوم بود که صداش در نمی‌اومد که آبروش به خطر نیافته اینقدر نجیب بود که حتی وقتی بخاطر دیر پخته شدن غذا کتک میخورد نمی گفت که از صبح چقدر کار داشته که غذا دیر شده.آنا از تبریز برگشت دکتر یه سری دارو بهش داده بود خاله‌ام میگفت؛ دکتر گفته خوب میشه دیگه هر روز بهش سر میزدم آمپولهاش رو نیمتاج میزد و همش سعی میکردیم آقام رو راضی نگه داریم که سر آنا غر نزنه و ناراحتش نکنه صبح یه روز زمستانی بود و تا زانو برف باریده بودساعت ۸ صبح بود که زنگ در ما به صدا در اومدچون فکرم پیش آنا بود دلهره داشتم بی معطلی خودم رو رسوندم دم در و وقتی در رو باز کردم، دیدم پسر همسایه‌ی آقام اینا اومده شوکه شده بودم این اینجا چیکار میکرد به زور زبونم تو دهنم چرخید و گفتم؛ اینجا چیکار میکنی پسر؟پسر بچه وقتی چهره‌ی پریشون منو دید با ترس کمی عقب رفت و گفت؛ آقا انور(پدرشوهرم) مریضه گفتن شما رو خبر کنم.از اینکه از آنا چیزی نگفت خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم و پسر بچه بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از من باشه دوید و رفت و تو برفها ناپدید شد...سریع حسین رو بیدار کردم بهش گفتم، تو برو، منم بچه هارو حاضر کنم و بیام... برف توی خیابونها به ۱ متر میرسید بچه‌هارو حسابی پوشوندم و ردیف کردم و دستشون رو گرفتم و راهی شدیم تصمیم گرفتم که از کوچه‌ی آنا اینا بگذرم و از اونجا برم خونه‌ی پدرشوهرم... نزدیک خونه‌ی آنا که رسیدم دیدم پسرهای همسایه دارند، جلوی درب خونه‌ی آنا رو تمیز میکنند و برفهاش رو پارو میکنند دلم لرزید این موقع صبح اینا اینجا چیکار میکردند قدمهام رو تندتر کردم لیز خوردم و دوباره بلند شدم قلبم به شدت و ناآرام میزد نزدیکتر که شدم، دیدم صدای گریه و شیون میاد دنیا روی سرم خراب شد باورم نمیشد، آنا دو روز بود که ۵۰ ساله شده بود چه زود بود رفتنش... برف امان هیچ کاری رو نمیداد با رسیدن من آمبولانس هم اومد ولی به خاطر برف سنگین نتونست تا نزدیک درب بیاد دست بچه‌ها رو ول کردم و دویدم سمت خونه آنا وسط اتاق درازکش بود و همه بالا سرش شیون میکردند اینقدر خودم رو زدم که از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم دیدم آنا رو دارند میبرند و به خاطر برف شدید تا سر کوچه جنازه رو روی دست بردند و گذاشتند تو آمبولانس... آنا رفت و از جلوی چشمام دورتر و دورتر شد و انگاری قلب منو با خودش کَند و بُرد چه سخت بود بی مادری باورش هم برام دردآور بود شب شده بود و تشییع جنازه مونده بود واسه فردا... بچه‌هارو سپردم به عروس عموی حسین که ببره خونشون تا من بتونم صبح، تو تشییع جنازه شرکت کنم... اون شب بدترین شب زندگیم بود و تا صبح واسه آنا گریه کردیم و زار زدیم... سه روز بعد فهمیدیم که دکتر تو تبریز گفته بوده که آنا یه غده توی سرش داره و ۲ ماه بیشتر مهمون ما نیست و اینو شوهرخاله‌ام میدونست و به ما نگفته بود... دو هفته‌ای از مرگ آنا میگذشت که صاحب خونه جوابمون کرد و گفت که بایدخونه رو تحویل بدین... حال روحی‌ام خیلی بد بود ولی چاره‌ای جز تخلیه نداشتیم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سرفه سینه درد و سر درد همه با هم به سراغم اومده بود..... و تا شب تب چهل درجه کردم و یک هفته افتادم توی رختخواب و دوبار منو بردن دکتر ... چون از شدت تب بیهوش می شدم ......بعد از یک هفته تبم پایین اومده بود ولی هنوز حال خوبی نداشتم که برم دانشگاه یک دوستی داشتم به اسم مینو مرتب تلفن می کرد و حالم رو می پرسید ... روزی که باید میرفتیم بیمارستان من بازم نتونستم از جام بلند بشم بعد از ظهر باز مینو تلفن کرد و من ازش پرسیدم : دکتر بشیری اومده بود بیمارستان ؟.. گفت : آره همون بد اخلاقه ؟ گفتم : اومده بود ؟ چیزی از من نپرسید ؟ گفت نه برای چی همون جور با سرعت اومد و رفت در ضمن برای هفته ی دیگه بخش ما رو عوض کردن رفتیم بخش جراحی ..... گفتم: چه حیف من بچه ها رو خیلی دوست داشتم .... وقتی گوشی رو قطع کردم با خودم فکر کردم شاید کاپشن شو هم فراموش کرده وگرنه سراغ منو می گرفت حالا فکر نکنه دیگه نمی خوام بهش بدم ... کت خودمو چطور ازش بگیرم ؟ .... و تمام فکری که من در مورد اون می کردم همین کت خودم و کاپشن اون بود ...... چند روز بعد که حالم بهتر شد برای این که برم دانشگاه بهروز کاپشن خودشو داد به من و یک ژاکت زخیم داشت که خودش پوشید .....و من مجبور بودم که چهار روز با وجدان ناراحت که نکنه بهروز سرما بخوره با کاپشن اون برم بیرون ... تا روز یکشنبه که دوباره ما باید میرفتیم بیمارستان ... من کاپشن دکتر رو بر داشتم و لای روزنامه بستم و رفتم....... صبح اول وقت ما رو بردن تو بخش جراحی من چند دقیقه اجازه گرفتم و بدو رفتم بخش اطفال .... منیژه پشت میز نشسته بود کاپشن رو دادم به اونو گفتم : منیژه خانم ببخشید میشه اینو بدین به دکتر بشیری ؟ گفت : برای چی ؟ گفتم شما بدین بهشون خودشون می دونن ....و با سرعت برگشتم سر کارم ..... اون روز گذشت و من نرسیدم برم ببینم دکتر کاپشنشو گرفته یا نه و کت منو چیکار کرده ...و باز تا هفته ی بعد هم من باید کاپشن بهروز رو می پوشیدم در حالیکه کاملا معلوم بود مردونه اس ..... هفته بعد همون اول که رسیدم رفتم بخش اطفال این بار منیژه نبود ...توی بخش دنبالش گشتم و پیداش کردم ... گفتم سلام ببخشید امانتی دکتر رو دادین ؟ سرشو بر گردوند انگار دلش نمی خواست منو نگاه کنه گفت: بله دادم ... گفتم : آقای دکتر چیزی به شما نداد ؟ گفت : نه خیر چی باید می داد ؟ گفتم کت من دست ایشون بود ...اگر اومدن بگین بزارن پیش شما من میام میگیرم ... پرسید : کت تو دست دکتر چیکار می کنه ؟ یک مرتبه جا خوردم و دستپاچه شدم و برای این که فکر بدی نکنه ، گفتم : اون روز که بارون میومد دکتر منو رسوندن و چون خیس شدم کاپشن شونو دادن به من همین..........و با سرعت برگشتم به بخش جراحی ...... و تازه اونجا به فکرم رسید که چقدر کار بد و احمقانه ای کردم کاپشن دکتر رو پیش منیژه گذاشته بودم ...نکنه اون در مورد من فکرای بدی بکنه و یا در مورد دکتر .....ذهنم اونقدر آشفته بود که نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم .... حداقل کاش دیگه دنبال کت خودم نمی رفتم....آره کار امروزم احمقانه تر از دفعه ی قبل بود .... اون روز که تعطیل شدیم به ما گفتن چهار شنبه هم باید بریم بیمارستان و اونجا کلاس داریم .... من برگشتم خونه در حالیکه حالم خیلی گرفته بود ... مامان تا منو دید متوجه شد، بهروز هم برای ناهار اومده بود خونه .... من جریان رو تعریف کردم ... بهروز گفت : این بار من میرم سراغش و کت تو رو میگیرم که بدونن خانواده ی تو در جریان هستن .... گفتم نه می ترسم بدتر بشه اگر دکتر می خواست کت منو میاورد و می داد به منیژه پس شاید نمی خواسته کسی بفهمه و من کار بدی کردم و با آبروش بازی کردم .... بهروز گفت : نه بابا ,,مردم عقل دارن می فهمن که اگر تو ریگی تو کفشت بود خوب چرا کاپشن رو دادی به اون پرستار خوب می دادی به خودش .... نه نگران نباش مشکلی پیش نمیاد ... بعد هم بهاره خانم با آبروی دختر بازی می کنن آبروی مرد ها که نمیره اگر حرفی بشه برای تو بد میشه ... گفتم : آره دیگه خدا رو شکر مردا اصلا آبرو ندارن که جایی بره خندید و گفت : ما مردیم دیگه ...و با هم خندیدم ..هنوز نوزده سال داشتم و با هر حرفی زود قانع می شدم .. با حرفای بهروز کمی حالم بهتر شد .... یکی از ارث هایی که بابام برای ما گذاشته بود همین سادگی , زود باوری و زود قانع شدن بود ..... درست صبح چهارشنبه با بهروز از در خونه اومدیم بیرون که اون بره نجاری و من برم بیمارستان ... داشتیم کنار هم توی پیاده رو راه می رفتیم که یک ماشین بوق زد و کنار ما نگه داشت ....هر دو با هم برگشتیم ... من فورا دکتر بشیری رو شناختم ... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دیشب خدا بهمون رحم کرد می خواستن عموتو بزنن گفتم : نمی فهمم این همه بدهی برای چیه ؟! این همون کاریه که سالار می کرد و هر سال بهتر از سال قبل بودیم گفت : ای مادر سالار کجا فرهاد کجا ؟ ...خودتم می دونی فرهاد عرضه ی سالار رو نداره گفتم : ولی مرتب میومد روستا ,, نمی اومد ؟؟ پس کجا میرفت ؟گفت : ور دست مادرش اونه که ازش حمایت می کنه اونم خبر داره ...آسمون باز شده و فرهاد براش افتاده ...گفتم ازت گله دارم ماه بی بی چرا به من نگفتی؟ زد رو پاشو گفت : نماز و روزه هام قبول نباشن اگر دورغ بگم نمی دونستم ...والله بعدا فهمیدم که کار از کار گذشته بود ..اول اینکه دلم برات سوخت دوم اینکه عجز و التماس می کرد تو خبر دار نشی تا اوضاع رو درست کنه گفتم : ای خدا چی بگم ؟ شاید جلوش می گرفتم ..یک کاری می کردم ...من به اون اعتماد داشتم فکر نمی کردم اینطوری بشه وای وای همه ی زمین ها رو فروخت ؟ ..اصلا چطوری زمین فروخته مال اون نبود که ؟گفت : رو اصل آشنایی بهش اعتماد کردن قولنامه نوشته زمین رو هم داده مونده تو امضا کنی یکسال گذشته این بنده های خدا رو سر کار گذاشته نمی دونم یک هکتار دیگه مونده یا بیشتر اونم رو قرض و قوله میره روش دیگه حساب نکن از بین برد زحمت سالار رو تموم شد و رفت گفتم : ای خدا به دادم برس حالا با شش تا بچه چه خاکی تو سرم بریزم ؟ ... ماه بی بی دستم به دامنت ..رشید الان پونزده سالشه عقلش می رسه جواب اونو چی می خواد بده؟ .. قد و هیکلش که از فرهاد بلندتر شده ..زیادم که با هم خوب نیستن ....نکنه خدای نکرده تو روی هم در بیان ؟ تو رو خدا باش خودت یک کاری بکن من از عهده ی رشید بر نمیام ... حالا من اومدم امضا کردم رشید رو چیکار کنم؟ .... به خدا خون به پا میشه ... ماه بی بی حالم بد ه شما بگو چیکار کنم حتی نمی تونم گریه کنم دارم خفه میشم .. اون همه ملک و املاک ...تراکتور و گاو و گوسفند هیچی باقی نمونده ؟ماه بی بی فقط با افسوس بهم نگاه کرد و سری تکون داد .. گفتم حرف بزنین واقعا همه چیز از بین رفته ؟ .. بلند شد و گفت زود باش بچه رو بده فاطمه با هم بریم خونه ی آقا جان .. گفتم : وای خدایا دیگه چیکار کنم؟ برم اونجا چی بگم چهارتا لیچار بارم کنن و بهم بگن همش تقصیر من بوده ؟ در واقع همینطورم هست ؛ آخه چرا به فرهاد اعتماد کردم ؟ حالا بریم خونه ی آقا جان پی بگیم؟ من مادر رو می شناسم فورا یک انگی به من می زنه و از فرهاد دفاع می کنه ... گفت : غلط می کنه من اونجام ازت دفاع می کنم.... می دونم الان فرهاد پناه برده به مادرش بریم اونجا تو حرف نزن من از پس اونا بر میام ... گفتم : ماه بی بی چی داری می گی ؟ مگه از پس فرهاد بر اومدی ؟ شما میگی دوساله می دونی داره چیکار می کنه ولی به من نگفتی .. به نظرم شما هم اشتباه کردی گذاشتی وقتی همه چیز از بین رفت ,حالا اومدی چی بگی ؟ موقعی که دیگه فایده ای نداره ؟ ... من از رشید می ترسم می دونم که یک درد سری راه میندازه ...فقط اینو بهم بگو الان چیکار می تونم بکنم که درست باشه ؟ گفت : به نظرم امضا نکن بگو بدون خبر تو کرده ..خودش می دونه با طلبکاراش گفتم : نه بابا ما زن و شوهریم فرهاد پدر بچه هامه نمی تونم آبرو ریزی راه بندازم اونم تو روستا که همه ما رو می شناسن .... خودتون می دونین که هنوز به من میگن زن سالار .. شما برو حرفت رو بزن شب بیا اینجا ببینیم چیکار کردی؟من نمیام چون می دونم فایده نداره ... صبر می کنم فرهاد بیاد باهاش حرف می زنم ...گفت : امان از صبر تو ماهنی ...من جای تو بودم الان دنیا رو زیر رو می کردم ....فکرکردم بیام به تو بگم حساب فرهاد رو می رسی ...... و همینطور که چادرشو سرش می کرد و از در بیرون می رفت ادامه داد ...ای بابا آخه هر چیزی حدی داره .. دختر جان اگر الان قد عَلَم نکنی فردا دیگه خیلی دیر میشه ...والله منم اگر مرد بودم و شوهر تو؛ هر کاری دلم می خواست باهات می کردم .. زن باید یکم خشونت مردونگی هم داشته باشه ..اینکه تو حتی صداتو هم بلند نمی کنی فرهاد به خودش اجازه داده که این غلط ها رو بکنه ... ترسویی ...ترسویی دختر .... تا دم در دنبالش رفتم و گفتم : الان بیاد من داد بزنم ؟ خودمو تیکه و پاره کنم ؟ ..فحش بدم ؟ چیزی درست میشه ؟ گفت : نه این درست نمیشه ولی بعدا ها حساب کار دستش میاد ....اینقدر مظلوم نباش ..دیگه به تو میگن تو سری خور ..یکم قوی باش نترس .؛؛ من میرم اگر اومد نزار جایی بره تا من بیام ... اون که رفت در رو بستم و برگشتیم از شدت ناراحتی صورتم داغ شده بود و از اینکه با ماه بی بی نرفته بودم پشیمون شدم .... هنوز به ایوون نرسیده بودم که یکی کلید انداخت و در باز شد ... فرهاد بود انگار جایی همون طرفا منتظر بود ماه بی بی بره ..با ترس و لرز اومد تو .... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بدون مکث گفتم _ولم کن...عصبی شد... _رسم ما این نیست که زن طلاق بدیم. اصلا طلاقت بدم فکر کردی چه حرفایی پشت سر یه زن مطلقه ست؟یا نکنه اون پسره بهت امید داده... که از من طلاق بگیری بری با اون...بدترین نگاه عمرم و بهش انداختم.پسش زدم در ماشین و باز کردم و سوار شدم. لگدی به در زد و پشتش و بهم کرد. دستش و توی جیبش فرو برد و پاکت سیگاری بیرون کشید. با پوزخند روم و برگردوندم.من دلمو به کجای این ادم خوش میکردم؟حسابی که سیگار دود کرد بالاخره سوار شد و با لحن گرفته ای گفت _چی میخوری بگیرم؟جواب ندادم.با همین جواب ندادنم اعصابش بهم ریخت و داد زد _بسه دیگه...زدم خوب کردم زدم زنمی دلم میخواد بزنمت صدا سگ بدی مال منی چون... قیافه نگیر واسه من.ناباور نگاهش کردم و گفتم _چون زنتم آدم نیستم؟حق زندگی ندارم؟چون زنتم باید کتک بخورم؟ _آره...کتک میخوری حالا که زنی میخوری.. دیدی که باباتم قبولت نکرد پس مثل تو فیلما ادا در نیار دخترجون اونا مال تو فیلماست واقعيت تو اینه... آقا بالاسرت منم.منم که تصمیم می‌گیرم کی بزنمت کی نازتو بخرم کی تو قهر کنی! فقط نگاهش کردم.تقصیر اهورا نبودتمامی اهالی اونجا همین فکر رو داشتن فقط در عجبم اهورا که کل عمرش رو شهر بوده چرا انقدر جایگاه یه زن و بی ارزش می بینه.استارت زد و زیر لب غرید _واسه خاطر یه الف بچه ببین به چه حالی افتادیم. * * * * * * دستم دور کیف سفت شد...مادر‌ش دستشو گرفت و انگار که من وجود ندارم گفت _بیا... بیا زن تو ببین!اهورا دستش و از دست مادرش بیرون کشید و گفت _خسته ی راهیم ما،میخوام که استراحت کنیم.پشت بند حرفش دستم و گرفت. _مگه می‌شه همچین چیزی پسرم؟عروست چشم به راهته. من آیلینو می‌برم استراحت کنه تو یه سر به خانومت بزن. اهورا کلافه خواست حرفی بزنه که گفتم _حق با مادرجونه،شما برید منم میرم استراحت کنم.این بار حتی مهلت حرف زدن هم به اهورا نداد و پسرشو دنبال خودش کشوند. به سختی بغضم و قورت دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم.با کلی وقت تلف کردن اون اطراف بالاخره یه کم آروم شدم و رفتم داخل.چشمم روی اتاق‌شون موند. همون اتاقی بود که شب حجله خودم براشون آماده کردم.پاهام ناخواه به همون سمت کشیده شد و از لای در نگاهی کردم.اشکم سرازیر شد و تند از در فاصله گرفتم.وارد اتاق دیگه شون شدم. درو بستم و همون جا سر خوردم و جلوی دهنمو گرفتم تا صدای گریه کردنم و کسی نشنوه. کل روز از اتاق بیرون نیومدم. یکی هم نگفت مرده ای یا زنده... حتی اهورا هم به کل فراموشم کرد.فقط خدمتکار خونه شون برام ناهار آورد و رفت.توی آینه به خودم نگاه کردم. چشمای قرمزم و زیر آرایش مخفی کردم...با غمبرک زدن فقط آبروی خودم و می‌بردم.باید به همه نشون میدادم که توی دلم آب از آب تکون نخورده.دستی به لباسم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.از شانس گند و آشغالم چشم تو چشم مهتاب شدم.با دیدنم لبخندی زد و گفت _خوب استراحت کردید؟دستم مشت شد و به زور لبخندی تحویلش دادم و گفتم _آره.نگاه معصومانه‌شو ازم گرفت و خواست بره که صداش کردم. برگشت و منتظر نگاهم کرد.. با مکث گفتم _تبریک میگم.دستشو که روی شکمش گذاشت حس کردم یکی خنجر توی قلبم کرد. با لبخند گفت _خیلی ممنون...لپمو از داخل گاز گرفتم تا شاید خودمو کنترل کنم.به آشپزخونه رفتم... اهورا رو که دیدم پشت درگاه مخفی شدم.پشت میز نشسته بود و با ولع غذا می‌خورد. صداشو شنیدم که گفت _دستت درد نکنه خاله طوبی عالی شده. خاله طوبی که خدمتکار قدیمی خونه شون بود گفت _نوش جونت پسرم ببینم نکنه زنت بهت غذا نمیده هان؟اهورا با شیطنت گفت _دست رو دلم نذار خاله که خونه.دست به سیاه و سفید نمیزنه ناهار و شامم خودم از بیرون یه چیزی می‌گیرم.رفتم توی آشپزخونه. خاله طوبی با دیدنم خندید و اهورا در حالی که دولپی غذا می‌خورد گفت _زنای امروز زن نیستن که. نه پخت و پز بلدن نه خونه داری نه آداب رفتار با همسر نه...گوشش و گرفتم و آروم پیچوندم.برگشت و با دیدن من لقمه توی گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد.دست به کمر زدم و گفتم _می گفتی...لیوان آبشو یک نفس سر کشید و گفت _ذکر خیرت بود خانومم.. داشتم برای خاله طوبی میگفتم این زن از هر پنجه ش یه هنر میباره.لعنتی انقدر دست پختش خوبه که آدم سر قله ی قاف باشه خودشو میرسونه خونه.خاله طوبی قهقهه زد. با خنده ی اون منم خندیدم و همون لحظه مهتاب و مادر اهورا اومدن داخل. خنده از روی لبام محو شد. خاله طوبی هم سریع بلند شد و خودشو مشغول یه کاری کرد.مادر اهورا چشم غره ای به من رفت و گفت _پسرم بلند شو...از صبح خودت رفتی بیرون حالا هم دست زنتو بگیر ببر. گناهه دختر حامله دلش پوسید تو این خونه.سرم و پایین انداختم. اهورا با لحن سردی گفت _خستم مامان. _پس بلند شو برو استراحت کن. مهتاب دخترم برو جاتونو آماده کن... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفتم: بابام؟دکتر گفت: آره دیگه. مگه بابات نبود که خرج بیمارستانو داد؟چهره مرد را دوباره در ذهنم مرور کردم. از پدرم جوان تر بود اما باز هم جای پدرها بود. مرد غریبه هر که بود، خدا خیرش دهد.به دکتر گفتم: خداروشکر که به موقع رسید.وقتی امیرعلی به هوش آمد اجازه شیر دادن هم به او نداشتم. باید چند ساعتی چیزی نمی خورد.مادرشوهرم چندباری بالا آمد و درباره عمل و این چیزها سوال پرسید. ما که یک کلام هم با هم حرف نمیزدیم اما پیگیر حال امیرعلی بود. اما احمد دیگر به بیمارستان نیامد.عصر همان روز که در اتاق امیرعلی بودم، مرد غریبه آمد. روی پا ایستادم و گفتم: سلام.مرد لبخند زد و گفت: امیرعلی چطوره؟گفتم: بهتره. شنیدم شما پول عملو دادید. بهتون برمیگردونم. زود! قول میدم.کنارم نشست و گفت: فعلا لازم ندارم.نمی خواد فکر این چیزا باشی. خداروشکر رنگ و روت بهتره.گفتم: دکتر برام سرم تقویتی زد. خدا خیرش بده خیلی مرد خوبیه.مرد غریبه گفت: نمی خوای به بابات بگی بیاد سرم را تکان دادم و گفتم: نه!مرد گفت میخوای من بهش بگم؟گفتم شما منو میشناسی اما چیزی از زندگیم نمی دونی. من خودمم در حال مرگ باشم، بابام نمیاد چه برسه به نوه ای که تا حالا ندیدتش!مرد گفت مگه میشه یه پدر این طوری باشه؟ مطمئنم اگه بدونه کمک لازم داری میاد.گفتم: من همیشه یتیم بودم. طعم محبت پدری رو نچشیدم. اصلا نمی دونم چرا خدا گفته باید بهشون نیکی کنید. وقتی اونا هیچ کاری برات نمی کنن. آقا من همه آدمای زندگیمو سپردم به خودش. خود خدا بهتر میدونه کی سزاوار چیه.مرد گفت: هنوز منو یادت نیومده؟گفتم: می ترسم بفهمم کی هستید. نمیشه غریبه بمونید؟مرد سرش را تکان داد و گفت: نگران نباش. هر اتفاقی که اینجا افتاده همین جا می مونه. هیچ کسی خبردار نمیشه. حتی دوستت فاطمه!سرم را پایین انداختم و گفتم: بابای فاطمه اید؟مرد نفس عمیقی کشید و گفت: اوهوم. چرا داری اینجوری زندگی می کنی دختر؟گفتم: از بدبختی! از بی کسی. چطوری می تونم زندگی کنم وقتی هیچ کسیو ندارم که دلش به حالم بسوزه. وقتی هیچ کسیو ندارم که به فکرم باشه.مرد گفت: ماشالله خانواده بزرگی داری. خب از اونا کمک بگیر.گفتم: ما فقط تعدادمون زیاده وگرنه هیشکی به هیشکی کار نداره. یه مژده خدابیامرز بود که حواسش بهم بود که اونم خدا گرفت. به خدا اگه بچه هام نبودن خودمم دوست داشتم خلاص شم و برم! اگه زنده ام فقط به خاطر این دوتاست که نمی تونم به کسی بسپارمشون.پدر فاطمه گفت: می خوای تعریف کنی بگی چی شد؟ شاید بتونم کمکت کنم.گفتم: داستان زندگی من خیلی طولانیه. هیچ جای خوشی توش نیست. می ترسم خسته تون کنم.پدر فاطمه گفت: شوهرت فقط دست به زن داره؟ یا...وسط حرفش پریدم و گفتم: هم معتاده، هم الکلیه، هم خیانت می کنه، هم دست به زن داره. هم بی پوله!مشخص بود که حالش از بدبختی من بد شده. با ناراحتی گفت: الان کجاست؟گفتم: نمیدونم. فقط میاد و یه کم داد و هوار می کنه و میره.سال ها بود که دلم یک گوش شنوا می خواست تا همه دردهایی که کشیده بودم را بگویم. پدر فاطمه بیشتر از یک ساعت پای درد و دل هایم نشست. پای گریه هایی که بی وقفه می آمد. وقتی فهمید اوضاعم چقدر خراب است گفت: نگران نباش. من از این به بعد خودم حواسم بهت هست.من از این به بعد خودم حواسم بهت هست. هر وقت مشکل مالی داشتی یا چیزی بود که نیاز به یه مرد بود، بگو خودم میام.با این که نمی خواستم به پدر فاطمه زحمت بدهم اما انگار سبک بار شده بودم. برای اولین بار یک نفر گفت که خیالم راحت باشد. یک نفر گفت که حواسش به من هست و نباید نگران چیزی باشم. با این که هنوز هیچ کاری نکرده بود اما آن شب برای اولین بار بود که بعد از سال ها، با خیال راحت خوابم برد. پدر فاطمه همان فرشته ای بود که من از خدا خواسته بودم به دادم برسد. و چه خوش موقع خودش را رسانده بود.11 روز بیمارستان بودیم. مادرشوهرم هم بیشتر اوقات آن جا بود و به عنوان همراه خودش را معرفی کرده بود. به همراه بیمار فقط یک غذا می دادند. مادرشوهرم هم بدون این که به من بگوید، غذا را برمیداشت و میرفت.هر روز عصر، پدر فاطمه به دیدن امیرعلی می آمد. برای امیرعلی خوراکی می خرید و غذاهایی که مناسب کودک بود را بسته بندی شده می آورد.فهمیدم احمد و پدر و خواهرش، چند روزی است که در خانه مان مانده اند. باز هم چشم من دور بود و این ها خودشان را به خانه تر و تمیزم رسانده بودند.چشمم هر روز به در بود تا پدر فاطمه بیاید. وقتی که می آمد انگار تمام دنیا هوادارم بود و من با خیال راحت در بیمارستان می ماندم.روز ترخیص، پای صندوق رفتم. هزینه بیمارستان پنج میلیون و سیصد هزارتومان بود. هر چه زنگ زدم به احمد، جواب نداد. مادرشوهرم هم گفت: جونت دربیاد می خواستی بچمو به این روز نندازی که حالا پول بخوای. خودت جورش کن. همین را گفت و رفت! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چیزی به ذهنم نمی رسید، نه توان حرف زدن داشتم تا جوابی بدهم وبرای همیشه ساکتشان کنم و نه توان بیخیال شدن و نشنیدن حرف هایشان. شاید تنها کاری که می توانستم بکنم این بودکه خودم را آنقدر سرگرم گلدوزی بکنم تا حرف هایشان را به فراموشی بسپرم.نگاهی به همسایه هایی که دوباره آمده بودند خانه ی ما و دوره راه انداختند کردم. دوره های آن یعنی بدبختی من... -مامان بیا ببین اکرم خانم چی میگه؟ نگاه سوالی ام را به اکرم خانم انداختم.چادر رنگی اش را از روی زمین جمع کرد و به عادت همیشه اش، دستی به موهای بیرون ریخته اش کشید این بار آن ها را شرابی رنگ کرده بود، فکر نکنم دیگر رنگی مانده باشد که او به موهایش نمالیده است. -شیرین جون بگو چی شده. -چی شده؟ -خواهر اکرم خانم دیروز از من، در مورد تو می پرسید. -خب؟ -خب نداره دیگه دخترم، مبارکه.شروع کردن به دست زدن. دست هایم را از حرص مشت کردم.نمی خواستم حرکتی کنم که باعث دلخوری شود و به اجبار خودم را کنترل کردم تا نفس کلافه ای نکشم. نمی خواستم بشوم مانند خودشان که جز دل شکستن کاری بلد نبودن. -وای سهیلا جون، توروخدا توی همین خونه جشن بگیرید. چیه حدیدا مد شده میرن هتل، به خدا ادم خفه میشه. -اح گفتی زینب جان، به خدا دیروز رفته بودیم عروسی پسردایی آقام، یه قاشق از غذاش هم نتونستیم بخوریم اینقدر برنج رو کال پخته بودن، والا تو خونه همه چیز قشنگ تره.دیشب، رفته بودم تا پنجره ی اتاقم را باز کنم که حدیث خانم و بچه هایشان را دیدم. ظرف غذای بزرگی هم همراهشان بود و با آن سر و وضع معلوم بود از عروسی برگشته بودند. خوب شده بود که غذایش خوب نبود که آن همه غذا جمع کرده بود و آورده بود! -حالا که هنوز هیچی معلوم نیست، تا ببینیم چی میشه و خودشون چی میخوان. -وا، سهیلاخانم این چه حرفیه. پسره راضی، دخترهم ک... والا با این نمیتونه راضی نباشه. دیگه چی می مونه. -نمی دونم والا، به من که بود همون دوسال پیش به همون پیرمرده می دادمش، ولی آقام قبول نمی کنه، میگه دخترم رو از سر راه نیوردم که بدم به یکی که قبلا زن داشته. -وا، یه طوری حرف میزنن انگار شیرین چندتا خواستگار داره، همین هم با کلی فریب و حیله تونست به دست بیاره. چشم هایم گرد شد. با تعجب اشاره ای به خودم کردم. - من؟ - پس کی شیرین جون؟ فکر نکن نفهمیدیم برای چی هی با ماشین احمد اقا می رفتی بیرون.چشمکی پایان حرفش زد که حالم را بد کرد. اصلا من چرا مانده بودم و وقتم را با حرف های بی سر و ته آن ها هدر می دادم؟عذرخواهی کردم وبه سمت اتاقم رفتم. دوباره آن بغض لعنتی به گلویم هجوم آورد. نباید می شکستمش، من که نمی توانستم همیشه همینقدر ضعیف بمانم. حرف های آن ها تمامی نداشت و منم توان ساکت کردنشان را نداشتم ولی، می توانستم که حرف هایشان را گوش نکنم.پشت میز نشستم. فعلا بیخیال طرح شدم. باید آن را با عصابی ارام می دوختم. یکی از پارچه های قبلی را گرفتم و آن را روی کارگاه تنظیم کردم. سوزنی را گرفتم و شروع کردم به دوختم.من تنها قصدم از خبر کردن احمداقا کمکی به او بود. می دانستم در آژانسی که کار می کند مشتری زیادی ندارند. من تنها می خواستم اویی که همسایه مان هست رابه عنوان آژانس صدابزنم تا حواسش کمی پرت شود، تا بتواند پول کافی در آورد. من چه می دانستم همسایه ها اینگونه فکر می کنند. چرا اینقدر میان افکارمان فاصله بود؟ ما که همه یمان در یک کوچه بزرگ شده بودیم!و خداراشکر که همین فاصله هست وگرنه... نکند من بعد هم بعد از ازدواج بشوم مانند شیوا و...این چه حرفیست. باید ذهنم...سوزنی در دستم فرو رفت و صورتم از درد جمع شد. وقتی حواسم جای دیگر است همین می شود دیگه!نگاهی به انگشتم کردم. خونی شده بود، باید دستمالی می گرفتم. نگاهی به اطراف اتاقم کردم. با یادآوری تمام شدن جعبه ی دستمال آه از نهادم بلند شد. واقعا نمی توانستم به پذیرایی بروم و دستمالی بردارم. رفتنم برابربودبا خرابی بیشتر حالم.خم شدم و تکه پارچه ی از برش روی زمین ریخته بود را برداشتم. با آن قطره خون کوچیک را پاک کردم.دوباره مشغول کارم شدم. این بار باید حواسم را بیشتر جمع می کردم.کارگاه را در دست گرفتم که در باز شد و شیوا با خوشحالی وارد اتاق شد. او کی آمده بود؟ -شیرین بدو بیا میخوایم جشن بگیریم. -جشن؟ -اره بابا، دلمون گرفت، میخوایم اهنگ بذاریم هم دلمون وا میشه، هم برای توی یه جشنی پیشاپیش می گیریم. هرچی باشه بعد از این همه سال یکی پیدا شد بیاد بگیرتت.مانده بودم چه بگویم. اصلا چه می گفتم که نه حرمت ها بکشند و نه این بازی کثیف ادامه پیدا کند. فقط نگاهش کردم.اصلا با آن بچه دلم نمی آمد چیزی بگویم که مبادادلش بشکند و غصه اش گریبان آن بچه ی در شکم را هم بگیرد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نمیخوام تو این خونه حس بدی داشته باشید.صبح بعد صبحانه راه میوفتیم.رفتم تو اتاق از شدت عصبانیت چندبار به دیوار کـوبیدم و نمیدونستم چیکار کنم،محمود از آز*ار دادن من حتما لـذت میبرد صدای شب بخیر گفتنش اومد و تو یه چشم به هم زدن رفتم رو تخـت و خودمو به خواب زدم.صدای اومدنش رو شنیدم در رو بست و لباسهاشو عوض میکرد و اروم اروم سوت میزد، چراغ رو پر نفت کرده بودن و روشن بود برق ها خاموش شد ولی خبری از محمود نبود، اروم از زیرچشم نگاه کردم روی تشک خوابیده بود پس قرار نبود بیاد روی تخـت ومنم تنها نمیخواستم بخوابم اون جون من بود، اروم بلند شدم و پاورچین رفتم زیر لحافش و درازکشیدم چشم هاش بسته بود نتونست جلوی خندشو بگیره و گفت:فکر کردم امشب قراره رو تشکم راحت بخوابم شبا که من میوفتم زمین و لحافم میپیچی دورت، آ*خ که چقدر عاشق صداش بودم عاشق اونجور با جدیت حرف زدنش متفاوت گفت :صبح میریم خونه مش حسین چندبار دعوت کرده و اصرار کرده که بریم.یجورایی میخواد، تو ومن رو پاگشا کنه صبح باید زود بیدار بشی.دستشو تو دستم گرفت اصلا دستمو نمیگرفت وانگشتهاشو باز نگه میداشت.سخت بود ولی پرسیدم حال زنداداشت خوب بود؟(به عمد نگفتم سارا و گفتم زنداداشش)نگاهم کردوگفت:منو که دید بهتر شد.با این حرفش چشم هام میخواست تیکه تیکه اش کنه خوب میدونست چقدر حال بدی دارم و ادامه داد: از خونه مش حسین برگردیم براش یه فکری میکنم پله ها خیلی براش سخته نمیشه که هر روز واسه یه توالت رفتن بیستا پله پایین بالا کنه..دختر بیچاره حق داره سختشه... پله ها خیلی براش سخته دختر بیچاره حق داره.با لحن عصبی ولی خودمو کنترل کردم چون واقعا محمود آدمی نبود که بشه جلوش بی ادبی کرد گفتم:خوبه که بارداره وگرنه چی رو بهونه میکرد؟!محمود بلند شد و نشست و به بالای تـ.ـخت تکیه داد، وخجالت میکشیدم پتورو تا زیر گلوم کشیده بودم و روبروش نشستم با یه حالت خاصی گفت:تو چراناراحتی؟نمیدونم چی میخواست از دهنم بشنوه ولی منم غروری داشتم و گفتم:نه ناراحت نیستم منم انسانم خدارو خوش نمیاد اون همه پله بالاخره اون انگار خواهرته و بچه برادرتم بارداره ابروهاشو بالا برد و گفت:اون خواهرم نیست بچه که بدنیا میاد میشه یه زن کاملا نامحرم به من.اول قرار بود برای من بگیرنش مادرم خیلی خاطرشو میخواد ولی قسمت نبود حسادت داشت خفه ام میکرد و گفتم:چرا قسمت نشد؟من جوابشو میدونستم معصومه گفته بود ولی دلم میخواست خودش بگه و اون برعکس تصورم گفت:قسمت نشد دیگه وگرنه سارا دختر با کمالاتیه.دیگه از عصبانیت میخواستم گریه کنم ولی چشم هاش میخندیدو انگار داشت منو به عمد به آتیـ.ـش میکشید، موهامو از رو شونه ام به عقب هول داد و گفت:خیلی خجالت کشیدم و پوزخندی زدوگفت:دختر به دل و جرئت داری و پرویی تو ندیدم!حالا خجالت میکشی؟سرمو بلند کردم تازه یادم افتاد ازش تشکر نکردم بابت اون جهیزیه که تو خوابم نمیدیدم.لبخند رو لبهام نشست حق داشت من نسبت بهش خیلی بی پروا بودم و نمیدونم اون همه پرویی رو از عشق میگرفتم یا واقعا چون دورم فقط پسر بود مثل اونا کله خراب بار اومده بودم!به طرفش حـمله ور شدم یه لحظه انگار تـرسید و خواست عقب بکشه که قبلش خودمو. گفتم:امروز هر چند سخت گذشت ولی بابت این وسیله ها که باید من از خونه پدرم به عنوان جهیزیه میاوردم ممنون.سنگدل حتی نخواست جوابی بده ودراز کشید و گفت:همون بهتر که چیزی نیاوردی وگرنه آتیششون میزدم.امیر باید به جون مش حسین و بابام دعاکنه که نذاشتن تیکه تیکه اش کنم و خوش به غیرت مردهای عمارتتون که راضی شدن تو رو خونبس کنن ولی خـ.ون اون نامرد رو حفظ کنن.خیلی عصبانی شده بود رگ گردنش برجسته شده بود و چشم هاش تـرسناک بود...صبح قبل نماز رفتم خودمو شستم و برگشتم اتاق.یه خانمی بود که آشپزی خونه رو میکرد طاووس خانم بود اون همیشه بیدار بودو چون میدونست من تنها کسی ام که تو آشپزخونه(یه جای مخصوص بودیه حموم جمع و جور که تا من در بیام بنده خدا از جلو در کنار نمیرفت سفارش معصومه بود و تا جلوی در اتاق باهام میومد) حموم میکنم برام آب گرم میکرد، بنده خدا زبون نداشت و لال بودمحمود اجازه نمیداد من برم حموم عمومی.مردها هم که یه حموم هیزمی تو پشت عمارت داشتن آب گرم میکردن و اونجا خودشون رو میشستن.نماز خوندم و جانمازمو جمع میکردم که محمود بیدار شد خیلی سحر خیز بود،نگاهی به من کرد که پیش پنجره دستهامو بالا گرفته بودم ودعا میکردم از خدا برای ننه طلب امرزش داشتم و بس.بهش سلام و صبح بخیر گفتم و وایستادم و بهش خیره شدم چه سیبیل هایی داشت،دم سیبیلهاش به بالا تاب داشت و مشکی پرکلاغی بوداز کنارم که رد میشد به شونه ام زدو حوله به دست راهی حموم شد و گفت:درو از پشت من قفل کن تا بیام. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چیزی نگفتم که گفت زود برو مطبخ پا به پای بی بی زلیخا کار میکنی فردا مهمون داریم.نبینم از زیر کار دربری پذیرایی فردا کلا به عهده خودته اصلا باورم نمیشد‌ داره ازم انتقام میگیره.هرچند انتظار داشتم ولی نه اینقد سرسخت.درسته رستم تازه رفته ولی بهرحال ی روز میشد و با انگشتام میشمردم چند روز دیگه برمیگرده و باز نفس راحت میکشم.همینکه در مطبخ و باز کردم بی بی زلیخا با ناراحتی گفت بیا برو چایی بذار.سرش وتکون میداد از افسوس و غیبت رستم و غضب و بیرحمی خانم بزرگ.چایی و رو سماور ذغالی دم گذاشتم؛استکانای کمر باریکم گذاشتم تو سینی و به بی بی زلیخا گفتم کار دیگه ای هست انجام بدم؟گفت تو بشین نفس تازه کن یکی دیگه میره سفره بندازه.بشقابی گذاشت جلوم گفت تا سروکله کسی پیدا نشده شام بخور جون بگیری انگاری خانم بزرگ قصد بدی داره حداقل قوت داشته باشی تاب بیاری تا رستم برسه چهارچشمی مراقب بچه ات باش چون تنها راه نجاتت تو این عمارته.بغضم وقورت دادم تا رفع گرسنگی کنم.تازگیا گرسنه که میشدم دست و پاهام میلرزید.غذام وخورده نخورده بودم که صدای خانم بزرگ بلند شد بی بی زلیخا رو صدا میزد.بی بی رفت وقتی برگشت گفت خانم بزرگ تموم کارگرا رو فرستاد تعطیلات تا بمونی کمک دستم.نگران نباش نمیذارم بهت سخت بگذره خدا بزرگه.دلم به حال بی بی زلیخا میسوخت سنی ازش گذشته بود و حالا شده بود جور کشم.کار عمارت برای پیر و جوون سخت بود مخصوصا کسی که عمری خدمت عمارت و کرده حالا زیر بار کارای سنگین ناتوان شده.اونشب خدمتکارایی که مونده بودن مطبخ و جمع کردن ظرفارم شستن و رفتن بخوابن.من‌موندم و بی بی زلیخا!باید اردکایی که کشته بودن پر میکردیم میشستیم و شکمشونو پر میکردیم برای فردا.مرغارم میشستیم برای بریون کردن.اینا به کنار گوسفندم دم صبح سر میبردین تا بار بذاریم برای سفره ناهار.علاوه بر تموم این شستن و رفتنا باید کلی شیرینی‌کلوچه میپختیم به قول بی بی زلیخا مهمونی اعیونی بود که نباید کوتاهی میکردیم نیمه های شب بود داشتم تو حیاط خرمنی از سبزی میشستم که قهقه های خنده زن رستم و شنیدم.خانم بزرگم کنارش ایستاده بود امر کرد براشون چایی و کلوچه ببرم.گویا قصد داشتن تا صبح پا به پام بیدار بمونن.من مجبور بودم اونا‌چرا نمیخوابیدن؟چیزی که خواسته بودن براشون بردم همینکه پام به سکو رسید چشم تو چشم با زن رستم شدم.نگاهش بهم اربابی بود و تمسخر به رعیت!نگامو ازش گرفتم تا متلک بارونم نکنه سینی و بردم سمت خانم بزرگ که یکمرتبه نفهمیدم پای کدومشون اومد جلو پام.با سینی و چایی و شیرینیا خوردم زمین.درسته شکمم خیلی بزرگ نبود اما چون به شکم خوردم زمین حس کردم بچم له شدودرد پیچید تو شکمم.دستم و گذاشتم رو شکمم.خانم خونسرد اومد جلو گفت هوی دخترک رعیت چخبرته؟بچه ی ارباب زاده تو شکم داری اگه مواظب خودت نیستی باید مواظب امانت رستم پسرم باشی.با درد به خانم نگاه کردم با پوزخند گفت رستم مگه بهت نگفته؟قرار شده بعد اینکه زاییدی بچه رو بدی به خانجان براش مادری کنه چون لیاقت مادر ارباب زاده بودن و نداری.تو که دست به آبستنیت خوبه یکی دیگه واسه خودت میاری.لال شده بودم از حرفی که زد تنم یخ زده بود امکان نداشت رستم اینکارو کنه.نکنه بدون در جریان گذاشتنم همچین وعده ای به مادرش داده؟خانم بزرگ با داد و فریاد ادامه داد چرا نشستی دهن منو نگاه میکنی بلند شو برو ی چایی دیگه بیار دست و پاچلفتی!فکر و خیال ذهنم و اونقدر اشفته کرد که یادم رفت چه دردی داشتم.سینی و خورده شیشه ها رو جمع کردم برگشتم مطبخ.بغض بدی به گلوم نشسته بود که حتی نمیتونستم قورتش بدم یا به روی خودم نیارم.باورم نمیشد رستم همچین پیشنهادی بده لابد اینا از پیش خودشون حرف میزدن.میخواستم خودم و قانع کنم ولی نمیشد تن و بدنم بدجور میلرزید.اگه بچه مو ازم میگرفتن تنها امیدم به زندگیو میگرفتن جونم و میگرفتن که به قول بی بی زلیخا ارباب جماعت مروت نداره.واسه اسایش خودشون پا میذاشتن رو سر رعیت و هرکی که به چشمشون اضافه بود یا دشمن!درست بود رستم پشت و پناهم بود ولی بچه ام جزئی از وجودم بودو نمیشد منکرش شد.بی بی که بغضم و دید خودش چایی ریخت داد دستم گفت مراقب باش در و برام باز کرد مادرانه گفت صبور باش رستم میاد همه چی درست میشه.از پله ها که بالا میرفتم خانجان از کنارم رد شد همچین تنه ای بهم زد که دوباره سینی از دستم افتاد زمین بخاطر اینکه نسوزم سینی و پرت کردم اما به سختی کنترلمو حفظ کردم تا خودم نیوفتم.با نیشخند و کج و کوله کردن دهن گشادش گفت چه غلطی میکنی بی عرضه؟مثلا زن اربابی؟نیستی چون اگه بودی پادویی نمیکردی کلفت بیچاره! اینقد روت زیاد شده هولم میدی؟گیج نگاش کردم خودش آزارم داده بود اما انگار بهش بدهکار شده بودم.بهرحال خانم بزرگ حامیش بود و مجبور بودم سکوت کنم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت:سید؟ سید جان کجایی بابا؟ بیا که حروم شدی رفت پسرم.امیر مهدی گفت:چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا می کنی؟ زشته. _زشت تویی که از دل مردم بی خبری. _مردم؟ کدوم مردم؟ _اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت:خب چی؟ _ شده تا حالا یه اتفاق در روز دوبار برات بیفته؟ _وای رضا جون بکن بگو دیگه. _هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد. _ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟ _ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد.سپس چشمک زد و خندید. _بسه بسه بی نمک. حرف دز نیار واسه مردم. _‌چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی هوا نگفتی سلام برسون؟ _خب.. من منظورم..با مهرزاد بود. _عزیزم برادر خوشگل من.. رو دیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟ امیر مهدی سکوت کرد و چیزی نگفت. _خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی.. "دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر با همین چادر که سر کردی معما میشوی آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من، دست و پا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه وسایلش را جمع کرد و راهی دانشگاه شد چون تا ساعت۶ بعد از ظهر کلاس داشت و نمیتوانست به خانه بیاید. آن روز با هدی همش مشغول حرف زدن درباره خاستگاری بودند. حورا سعی داشت او را از استرسش دور کند اما هدی باز هم سردرگم بود و اضطراب داشت. بین کلاس ها به تریا میرفتند تا چیزی بخورند تا اینکه در کمال تعجب امیر مهدی را دیدند که پشت در تریا انگار منتظر کسی ایستاده است. حورا با دیدنش هول شد و به هدی گقفت: تو.. تو برو من نمیام. _ عه براچی نیای؟ مگه امیر مهدی لولو خرخره است؟ بیا بریم. _ نه نمیام. اصلا اون برای چی اومده اینجا؟ _ نمیدونم حتما کار داره به ما چه ربطی داره بیا بریم. بالاخره با زور و اصرار هدی با او همقدم شد تا بالاخره به امیر مهدی رسیدند. _سلام. هدی و حورا جوابش را دادند. _ خوب هستین؟ خیلی خوشحال شدم دیدمتون. رو کرد به هدی و گفت:خانواده خوبن؟ چطورین با زحمتای ما؟ _ اختیار دارین شما رحمتین. _ راستش من با..حورا خانم یک عرضی داشتم اگه بشه می خوام چند کلمه ای باهاشون حرف بزنم. هدی به شوخی گفت: من که وکیل وصی اش نیستم برو حورا جان من تو منتظرتم. سپس چشمکی زد و داخل تریا شد. حورا با تمام استرسش سرش را بالا گرفت و گفت: بفرمایین امرتون. _ اینجوری که نمیشه اگه ممکنه قدم بزنیم تا من براتون توضیح بدم. حورا سرش را تکانی داد و با او به راه افتاد. مسیری را طی کردند و امیر مهدی هنوز هم ساکت بود. کاش حرفش را می زد و حورا را از کلافگی در می آورد. _ خب.. نمیگین حرفتونو؟ _ چرا چرا میگم. راستشو بخواین حورا خانم می دونم خیلی پرروام که اومدم جلو و می خوام ازتون چنین درخواستی بکنم اما.. اما خواستم خجالت و اینا رو بزارم کنار و حرفمو بزنم تا هم خودمو راحت کنم هم اعصابمو. قلب حورا به تپش افتاده بود. کاش زودتر حرفش را بزند و او را هم راحت کند از این استرس. _ من چند مدتی هست که شما رو میبینم. میدونم زمانش کمه و خلاصه.. اونقدری نمی شناسمتون که بخوام چنین جسارتی بکنم اما خواستم.. تا دیر بشه حرفمو بزنم. "بگو دیگر.. بگو و راحتم کن.. باور کن این دوستت دارم های نگفته کسی را به جایی نرسانده. عمر ادم مگر چقدر است که بتوانی تحمل کنی این همه سخن نهفته در یک جمله کوتاه را؟! بگو و هم من و هم خودت را از این سردرگمی و دو دلی خلاص کن. مرد باش و بگو دوستم داری تا من.. تمام زنانگی هایم را به پایت بریزم." امیر مهدی چند نفس عمیق کشید و گفت: حورا خانم من.. من شما رو... ناگهان نفهمید چه شد که دنیا پیش چشمانش تیره شد. لبش می سوخت و کسی جیغ می زد. چشمانش از فرط درد روی هم فشرده شده بود. صدای نفس نفس های فردی عصبانی به صورتش می خورد. گوشه لبش چنان تیر می کشید که انگار تیری درون آن فرو رفته بود. با تمام قدرتش چشمانش را باز کرد و کسی را ندید جز مهرزاد. _‌مرتیکه عوضی ناموس دزد. کثافت به دختر عمه من چشم داری؟ بزنم چشای بی حیاتو از کاسه دربیارم تا بار اخرت باشه که حتی حورا رو نگاه کنی؟ دوباره به سمت او حمله کرد و مشتانش را روی صورت امیر مهدی فرود می آورد. حورا جیغ می زد و کمک می خواست. چند نفری جمع شدند و انها را از هم جدا کردند. اما هنوز باد خشم مهرزاد اتشی و روشن بود. _ نامرد عوضی آخه بی همه چیز اگه من حورا رو نشونت نمیدادم که غلط میکردی بهش بگی عاشقشی و از این چرت و پرتا. من مهرزاد نیستم اگه تویه نامردو به روزگار سیاه نکشونم حالا ببین چه بلایی سرت میارم بی وجدان ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دختر رو رد کردم و برای پیدا کردن بی بی گل دنبال کسی گشتم تا بهتر بتونه جوابم رو بده. بالاخره مردی رو پیدا کردم. -های برادر. مرد وایساد. -ها خوش آمدی. مهمانی و غریب؟ -ها اینجا غریبم. دنبال خانه بی بی گل میگردم. مرد ابروهاش در هم گره خورد. -بی بی گل؟ بی بی گل نداریم. فقط یه ننه سلیمان داریم. دستم مشت شد و لبهام خشکیده. دوباره اصرار کردم. -نه بی بی گل، همون که اسم دخترش ریشناست. مرد به نشونه فکر کردن اخمی کرد. -ریشنا؟ ریشنا نداریم. اشتباه آمدی برادر. -اما من خودم دیدمش. -نه برادر! من از اول عمرم اینجا زندگی کردم. این خاک رو مثل کف دستم میشناسم. نصف بیشتر اهالی این آبادی رو خودم ختنه کردم. اینجا ریشنا نداریم. اشتباه اومدی برادر. هاج و واج نگاهم رو اطراف چرخید. دروغ گفته بود. نه بی بی گلی بود نه ریشنایی. بهم دروغ گفته بود تا فرار کنه. اما چرا؟ -ولی مگه میشه؟ مرد با دیدن حیرتم با حسن نیت گفت: - اگر مسافری و دنبال جای خواب میگردی بیا بریم تا یه جایی برات درست کنم. سر بالا بردم. رمقم ته کشیده بود. ولی بازهم احمقانه فکر می کردم مرد شاید اشتباه کرده. -ولی اون دختر گفت اهل اینجاست. خودش دستمالش رو بهم داد. و با فکر به دستمال، زود دستمال تو دستم رو نشونش دادم. -این دستمال رو میشناسی؟ مرد دستمال رو گرفت و بالا پایین کرد. -نه نمیشناسم، مال اینجا نیست. دور دوزی های زنهای ما این شکلی نیست. ماتم برد. پس واقعا دختر به من دروغ گفته بود و اصلا اینجا زندگی نمی کرد. بی هوا به خودم اومدم. -دختر... دختر رفت؟ یه دفعه ای به خودم اومدم و بدون فکر به تندی به همون سمتی که کاروان اومده بودم برگشتم. شاید بین کاروان دوباره می تونستم پیداش کنم. به تندی به سمت کاروان رفتم هنوز ناقاره زنها می زدند و مردم خوشحالی میکردن. بین جمعیت چشم چرخوندم. با دست های مشت شده زیر لب زمزمه کردم: -پس کجایی؟ دنبالش چشم چرخوندم و از بین جمعیت گردن کشیدم. مثل مادری بودم که دنبال فرزندش میگرده. اما دختر هیچ جا نبود. چشمام نمناک شد. -پس کجاست؟ پس کجایی؟ چرا بهم دروغ گفتی؟ دستمال تو دستم مشت شد. سوار اسب شدم. باید پیداش میکردم. دور تا دور کاروان چرخیدم. حتی توی آبادی تاختم. اما هیچ خبری از ریشنا نبود «ریشنا...ریشنا! بهم دروغ گفتی. فقط میخواستی فرار کنی. نکنه واقعا نشون کرده داشتی و خبر نداشتم. اما نداشتی. نگاهت که میگفت «منو دوست داری!» واقعی بود. اون چشما، اون برق نگاه واقعی بود.» حالم خراب بود. پس مرغ قفسیم فرار کرد؟ نمیدونستم باید چیکار بکنم و دست به دامن کی بشم تا ردی ازش پیدا کنم. بلاخره بعد از اینکه کلی چرخیدم و چرخیدم و تاختم و هیچ خبری ازش پیدا نکردم، بیحال کنار رودخانه نشستم و آبی به دست و صورتم زدم. حالم اصلا خوب نبود. با دروغی که گفته بود مطمئن بودم دیگه نمیبینمش و این خار دلم بود. حالا باید چه جوری پیداش میکردم؟ بعد از ده روز تازه نام و نشونیش رو پیدا کرده بودم که اینجوری از دستم فرار کرد. به آب روان خیره شدم. ریشنا... ریشنا از کجا بجورمت؟ اصلا واقعا اسمت ریشناست؟ چرا بهم دروغ گفتی؟ چرا فرار کردی؟ دلم سنگین بود و میخواستم با یه نفر حرف بزنم؛ اما با کی؟ به یاد لوران افتادم. باید عصری به خانشان میرفتم. هرچند که آقا جانش قدغن کرده بود همدیگه رو نبینیم اما من که جز لوران رفیقی نداشتم باید پیشش میرفتم. حالم اونقدر بد بود که اگر با لوران حرف نمیزدم آروم نمی گرفتم. باید میرفتم. از جا بلند شدم. آب صورتم رو گرفتم و سوار اسبم شدم. فکر ریشنا داغ دلم شده بود. ای کاش میتونستم ببینمش، ای کاش. *** نگاهی به خورشید در حال غروب بود انداختم و این پا اون پا کردم. پس چرا نمیومد. چرا لوران این روزها دوری می‌کرد و دیدنش سخت شده بود. بازهم نگاهی به راه خاکی انداختم. همین که از دور دیدمش جلو رفتم و صدا زدم. -های لوران! اینجام. لوران با دیدنم، دهنی اسبش رو به سمتم گرفت. کلاه نمدی روی سر گذاشته بود که صورتش قد یه بچه شده بود. لوران بدن ضعیفی داشت اون قدر ضعیف که هر کی میدید فکر میکرد یه زنه، اما قوی و شجاع بود. مردانه می جنگید و تنها رفیقم بود. بودن لوران رو دوست داشتم لوران خود من بود. مردی نبود که من رو به خاطر خان بودنم بخواد. حرفش رو رک می زد و کاری به خان بودنم نداشت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii