eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
18.9هزار دنبال‌کننده
133 عکس
503 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
احمد برگشت و صاف خوابید ... ساعد دستش رو گذاشت رو پیشونیش و آهی کشید و گفت امشب میخواستم فقط واسه هم باشیم و از وجود هم لذت ببریم ... حرفها و دردای دلمو واسه فردا گذاشته بودم...ولی حس میکنم الان برات تعریف کنم بهتره.... وقتی تو رفتی ...من قسم خوردم که دنبالت نمیام ..شهلا رو بهونه کردم و پسر عمتو فرستادم اونجا... فکر میکردم که برمیگردی... به بی بی گفتم شما برید من قسم خوردم ... نمیرم ... ولی....ولی بی بی گفت نه خودم میرم نه میزارم کسی بره ...خودت خواستی برو ...هم قسم پدرت بی ارزشه ، هم حرف مادرت... وقتی خبر رسید که پدرت گفته طلاقشو میگیرم ....خیلی تحت فشار بودم ....مادرم بهم میگفت اونا میدونن تو میری واسه التماس ...با اینکه دخترشون مقصره ... به مادرم گفتم تو راضی هستی من زنم رو طلاق بدم ...گفت از اولش راضی به ازدواجتون هم نبودم ..معلومه که راضی ام طلاق بده ببین چه دختری برات میگیرم ... میاد اینجا کنیزیت رو میکنه... با همه لج کرده بودم ..با تو که من و الکی ول کردی و رفتی ..با مادرم که همش از تو ایراد میگرفت و غر میزد ...با پدرت که دفعه اول غرور من رو شکسته بود ...با لج طلاقتو دادم...توی محضر نگات نکردم چون میدونستم اگه نگام به چشمات بیوفته نمیتونم ازت بگذرم... از روزی که تو رو طلاق دادم و تنها شدیم ..همه ی کارهامون رو نیره میکرد ..حتی برامون غذا میپخت...شب تا صبح مادرم بهم میگفت باید نیره رو بگیری...به مادرم گفتم به یه شرط نیره رو میگیرم که هر چی گفت گوش کنی و پیش من ایراد ازش نگیری ... قبول کرد... صبح به مادرم گفتم هر کسی رو میخوای برام بگیر ، غروب که برگشتم مادرم گفت لباسهاتو عوض کن امشب نامزدیته...از تعجب شاخ درآورده بودم ...ولی من بعد از تو دست از زندگیم کشیده بودم ..برام بهشت و جهنم فرقی نداشت ..نیره یا کس دیگه، چه فرقی داشت وقتی من دلم رو با رفتن تو خاک کرده بودم...همه ی اینها رو همون شب به نیره هم گفتم...اون قبول کرد و به من گفت کاری میکنم خوشبخت بشی... شب عروسی به جای نیره ، چهره ی زیبای تو در لباس عروس جلوی چشمم بود...بدون این که به نیره نگاه کنم از اتاق خارج شدم .. میدونی تاسپیده دم کجا بودم؟؟؟جلوی در شما...پشت درخت همیشگی.... در حالیکه اشکهای چشمم رو پاک میکردم به احمد گفتم پس شب عروسیتون چی احمد گفت خودم یادم نمیاد....چون هیچ وقت پیشش نرفتم اون فقط عروس مادرم بود احمد رو در آغوش گرفتم و گفتم یعنی باور کنم که .... ؟؟؟ +به روح پدرم قسم میخورم... آرامش بود که به تک تک سلولهام وارد شد ...لبهامو روی صورت احمد گذاشتم و عاشقانه بوسیدم .... تن تب دارش رو در آغوش کشیدم... ..از اینکه کنارش بودم سیر نمیشدم انگار گمشده مو پیدا کرده بودم صبحانه رو احمد آماده کرد و بهترین و خوشمزه ترین صبحونه ی عمرمو خوردیم...احمد گفت آماده شو بریم تهران ، همونجاهم عقد می کنیم ... +جهیزیه مو کی میبریم؟؟؟ _نمی بریم....خودم وسایل دارم... +نکنه جهیزیه نیره مونده... _از نیره کوچکترین اثری هم نمونده ....خیالت راحت...خودم خریدم... +احمد یه سوال بپرسم ؟؟ چطور راضی شدی مادرت رو آواره کنی ؟؟ تو که جونت واسه مادرت میرفت... _این آشی بود که مادرم خودش پخته بود ... نیره گفت و من گوش کردم و مادرم نمیتونست ایراد بگیره... ما به تهران رفتیم و عقد کردیم ... بی بی تا مدتها خونه ی ما نمیومد، از شرمندگی بود یا از دشمنی نمیدونم.... عاشقانه کنار هم زندگی کردیم و یک شب هم از هم جدا نخوابیدیم.. بعد از شهلا خدا یه دختر و دو تا پسر دیگه بهمون داد.. احمد سه سال پیش یک شب توی خاب وقتی دست من رو گرفته بود ... دچار ایست قلبی شد و برای همیشه من رو تنها گذاشت... تمام دیوارهای خونمون یکی از عکسهای احمد رو داره... به هر طرف که میچرخم میبینمش و باهاش صحبت میکنم.... بچه ها ازدواج کردند و هر کدوم خونه ی خودشونن...تنها وصیت احمد و من به بچهامون این بود که تا میتونید قدر هم رو بدونید و از عشقتون دست نکشید .... پایان.. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اون روزا بابا بدرقم بدقلق شده بود ! عصبانی ٬ بداخلاق .. دیگه اثری از اون پیرمرد دوس داشتنی تو چهرش نبود .. جدی جدی داشت باورم میشد با فروش خونه محبتشم فروخته !!! با فروش خونه فشار زیادی بهش اومده بود که البته حقم داشت ! آخه با اون چندرغاز کجا میتونستیم بریم رهن ؟! اصرار پشت اصرار که باید برگردی سرکارت ُ از صاحب کارت عذرخواهی کنی .. هرچی گفتم اون پست فطرت هرچی دروغ دلنگ گفته تو باورت شده اما بابا بدخلق تر این حرفا بود که حرفم ُ باور کنه .. میگفت دارم بهش تهمت می زنم تا بگم کار خودم درست بوده ! هرچی دودوتا چارتا میکردم نمیخواستم برم از یه آدم پستی که هیچ بویی از انسانیت نبرده عذرخواهی کنم واسه کار نکرده ... بابا باهام قهر کرد .. اهمیت نمیدادم میگفتم اینم یه روز٬ دوروز نهایتاْ یه هفته !! اما غرورم ُ بیشتر از اینا به حراج نمیذارم.روزا همش دنبال کار بودم ُ شبا ناامید از کار پیدا نکردن میومدم خونه با اخم ُکنایه های بابا روبه رو میشدم . روزای خیلی سختی بود. خیلی خیلی سخت ! بی پولی ُ بی محبتی از خونواده بدجور خستم کرده بود ! ناامید بودم ٬ ناامیدتر شدم .. تو این اوضاع و احوال تنها کسی که میتونست روحیه از دست رفتمو برگردونه آرش بود ! با اینکه جواب تلفنمو نداده بود با اینکه میدونستم هرچی بدبختی کشیدم از اون ُخونوادش بود اما عاشقش بودم ! تو رویاهام مرد زندگیم بود ٬نمیدونم چی شد ُ چقدر راه اومده بودم که رسیدم دانشگاه ! همه ی پرسنل دانشگاه از نگهبان دم دانشگاه بگیر تا مدیر گروه ُ آبدارچی منو میشناختن .. به قول مامان گاو ِپیشونی سفید بودم ! چون تو این دنیا تنها لطفی که خدا بهم داده بود استعدادم بود .. هرترم دانشجو ممتاز بودم ُ وقتی میخواستم فارغ التحصیل بشم مدیرگروهمون به مسئول فارغ التحصیلی گفت یه پرونده واست اُوردم " هلو " ... معدلم بالا ُ هیچ درس افتاده ای نداشتم ُ به خاطر همین خیلی زودتر از موقعی که باید فارغ التحصیل بشم فارغ التحصیل شدم .نگهبان ِدر کلی چاق سلامتی کرد ُ پرسیدم آقای فلانی امروز کلاس دارن ؟! گفت بله الان دانشگاه هستن .. قلبم تالاپ تالاپ میزد ! دلم لک زده بود واسه دیدنش .. رفتم تو دانشگاه ... تموم خاطراتی که تو این دانشگاه با آرش داشتم تو ذهنم مرور شد ! اولین بار اینجا دیدمش ٬ اینجا عاشقش شدم ٬ تموم خاطراتم اینجا باهاش شکل گرفت ... انگار از وجودش تو دانشگاه روحیه گرفتم! تو دانشگاه میچرخیدم ُاشک میریختم .. اگه پام به این دانشگاه باز نشده بود الان این مشکلات نبود ...اگه ... اگه... اما اعتراف میکنم بهترین لحظه ها تو زندگیم تو همین دانشگاه گذشت ! کنار آرش .. وقتی که هنوز حرفی از ازدواج نبود ُ فقط لحظه هامون پر بود از عشق ...نمیدونم چند ساعتی شد که پرسه میزدم .. رفتم کنار ماشین آرش نشستم چشم به راه ... بعد از چند ساعتی با چندتا از استادا اومدن بیرون .. میخواست چندتاشون رو تا یه جایی برسونه ! روم نمیشد برم جلو اما طاقت نداشتم رفتم جلو سلام کردم.آرش دهنش وا مونده بود من بدتر از آرش ... بعد دیدم استادا دارن نگا میکنن با یه لحن مودبانه ای گفتم : استاد کارتون داشتم میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم .. آرش اومد یه کنار گفت اصن باورش نمیشد من ُ اینجا ببینه .. گفت به اینا قول داده تا یه مسیری ببرتشون ٬ بهم گفت منم تا یه جایی خودم برم زود میاد پیشم ..ناامید اما امیدوارانه(!) رفتم !!! چقدر شکسته شدی گل ِ من ! قربونت برم ! دوس داشتم بغلش کنمُ تموم این روزای ِسخت رو ٬روی شونه هاش هق هق کنم ! حال ِیه عاشق رو فقط یه عاشق می فهمه !! تو ایستگاه نزدیک مسیری که آرش بهم گفته بود نشستم منتظر.بعد از یه مدتی آرش بهم زنگید و پیدام کرد .. سوار ماشینش شدم چه حسی بود بعد از اینهمه جدایی دوباره سوار ماشینش شده بودم نمیدونستم چرا اونجام ٬ چرا هستم؟! ولی اینو میدونستم دوست داشتم باشم.نمیدونستم چرا اونجام٬ چرا هستم ؟! ولی اینو میدونستم دوست داشتم باشم ! باشم پیش آرش ! کنارش .... آرش دستشو آورد جلو دست بده ! چرا این دستا واسم غریبه شده ؟؟؟ چرا دستم خشک شده نمیره جلو ؟؟؟ منکه آرزوم بود دستم تو دستاش باشه !!! خیلی سرد گفت:سردی ِدستات رو حس کردم ! بعد راه افتاد ... زبونم قفل شده بود نمیدونستم چرا اونجام ؟! آرشم ساکت بودنمیدونم شاید روش نمیشد بپرسه چیکار داری ؟ چرا اینجایی ؟ منتظر بود قفل زبون ِمن باز بشه ... وقتی دید انگار من ساکتر از اونم گفت چه خبر ؟؟خندیدم ٬ البته خنده که نه ! پوزخند زدم گفتم بعد از اینهمه بلا میگی چه خبر ؟؟ آرش چیکار کردی با خونوادم ؟! آواره شدیم .. ندار بودیم ندارتر شدیم .. بغضم ترکید ! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ساعتها روی تخت راز می کشیدمو و بدون هیچ حرکتی به سقف اتاقم زل میزدم، پرستارها و روانشناسی های بخش خیلی برای بهتر شدن حالم تلاش میکردن ولی من فقط و فقط مرگ میخواستم، چند باری هم میخواستم خودکشی کنم و خودمو خلاص کنم ولی وقتی یاد اشک ریختن های مادرم و مظلومیت نگاهش میفتادم منصرف میشدم ،مادرم تنها دلیل نفس کشیدنم بود که هر روز و هر ساعت به دیدنم میومد و عاجزانه ازم‌میخواست که همون بهنام قوی روزهای نوجوانی بشم که امید خانواده اش بود گریه میکرد و خواهش میکرد که سرپا بشم ، ولی واقعا دیگه توان سرپا شدن نداشتم تا اینکه یه روز حاج غفور و تینا اومدن دیدنم، حاج غفور وقتی منو تو اون حال دید چشماش پر از اشک شد باورش نمیشد تو مدت دو سه هفته من این همه لاغر و رنگ پریده و شکسته شده باشم ، یه نگاه به صورتم کرد و پرسید با خودت چکار کردی ،این چه وضعیه ، اصلا از مردی با جسارت و پشتکار تو توقع نداشتم اینطوری جا خالی کنه و خودش رو بسپره به دست مرگ ، حاجی حرف میزد و تینا که حال بدمو میدید برام اشک میریخت، یعنی انقدر عاجز و بدبخت بودم که همه برام دلسوزی میکردن و برای حال زارم اشک میریختن، حاج غفور حرفاش که تموم شد. مامان هم از راه رسید، حاجی رو به مامانم کرد و گفت حاج خانم به نظرم بهنام هر چقدر اینجا بمونه براش بی فایده اس اون باید با همه ی اتفاقاتی که افتاده کنار بیاد به نظرم بهتره هر چه زودتر از اینجا اجازه ی ترخیصش رو بگیرید و ببریدش خونه ،یا یه چند وقتی برید یه جای خوش آب و هوا تا حال بهنام بهتر بشه ، اینجا بمونه فکر نکنم افاقه ای کنه و حالش تغییر کنه ، تینا رو به حاج غفور کرد و گفت اگه حاج خانم موافق باشن میتونن همراه آقا بهنام برن ویلای شما ،یا برن خونتون تو مشهد، که مشکل جا هم نداشته باشن و تا هر وقت حالشون خوب شد بمونن، حاج غفور با رضایت تمام موافقت کرد و بعد به مامان که داشت تعارف میکرد و از حاج غفور خجالت میکشید گفت، احتیاج به تعارف نیست بهنام مثل پسر خودم می مونه و هر کاری براش کنم کم کردم. اینطوری شد که با رضایت مادرمو مخالفت پزشکا از اون بیمارستان لعنتی خلاص شدم. حاج غفور همون شب از طریق نوه اش سینا و تینا ،کلید ویلا و آپارتمانش رو به همراه آدرس فرستاده بود تا هر جا که خودمون مایل بودیم انتخاب کنیم ،مامان مثل همیشه مشهد رو انتخاب کرد وبا تمام نا امیدی و سرشکستگی به همراه مامان و برادرم شهرام سوار هواپیما شدیم و راهی مشهد.دوسه روز اول اصلا دل و دماغ بیرون رفتن از خونه رو نداشتم و به زور داروهای آرامبخش مدام خواب بودم و اثر داروهایی که تو بیمارستان هم بهم تزریق میشد و به خوردم میدادن هنوز تو بدنم بود و احساس سستی و کرختی شدیدی داشتم و خواب بهترین درمان این بی حالی و بی حوصلگی بود مامان و شهرام نوبتی میرفتن حرم هر بار مامان میرفت زیارت با چشمهای سرخ شده بر می گشت و دستی روی سرم میکشید و پیشونیمو میبوسبد و برام دعا میکرد. یه روز که شهرام داشت آماده میشد بهش گفتم صبر کنه منم همراهش برم، مامان ذوق زده نگام کردو سریع آماده شد و هر سه باهم راه افتادیم، چشمم به گنبد طلا که افتاد رفتم یه گوشه تنها نشستم سر رو زانوم گذاشتم و اشک ریختم، کلی ازش گله کردم ،کلی غر زدم که چرا و به چه گناهی هوامو نداشتن و گذاشتن تو دام همچین آدمی گرفتار بشم ، بعد از اینکه شِکوهام تموم شد و احساس سبکی کردم از امام رضا خواستم پیش خدا ضامنم بشه یه بار دیگه به من توان دوباره سرپا شدن بده و انقدر بهم قدرت بده که بتونم همه چی رو فراموش کنم و زندگیمو از نو بسازم.من نباید به خاطر یه موجود بی ارزش عزیزای زندگیمو ناراحت میکردم، نباید میذاشتم مادرم جلوی چشمام قطره قطره آب بشه، روزهای سختی پشت سر گذاشته بودم اما دنیا به آخر نرسیده بود.یک هفته مشهد بودیم و روزهای آخر تمام مدت تو حرم بودمو فقط از مامان خواستم تو این مدت فکر و خیال رو بزاره کنار و دو سه روزی منو به حال خودم رها کنه تا حسابی تو حرم باشم و سری سبک کنم یک هفته تموم شد ، هر چند دارو آرامبخش میخوردم اما حالم خیلی بهتر شده بود برگشتم سر کار،باید همه چی رو فراموش میکردم شرکت مثل همیشه مرتب بود و همه پشت میزشون بودن کلید خونه ی حاج غفور رو به همراه دوتا سوغاتی که مامان کادو کرده بود دادم به تینا و گفتم تو اولین فرصت میرسم خدمت حاجی ، ازم کلی تشکر کرد و از اینکه برگشته بودم شرکت و حالم خوب بود اظهار خوشحالی کرد در اتاقم و باز کردم آرش عباس مشغول طراحی پروژه جدیدی بودن ، هر دو محکم بغلم کردن و آرش مثل همیشه شروع کرد به مسخره بازی و شوخی و خنده، میدونستم به خاطر اینکه من روحیه ام بهتر بشه داره تلاش میکنه و از این بابت ازش ممنون بودم ،نشستم پشت میزو از آرش خواستم راجع به اون روز باهام حرف بزنه و ادامه دارد.. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بدون حرفی به سمت اتاقش رفت و در را بست.فاخته هم نزدیک رفتن به مدرسه بود پس لباسهایش را پوشید.داشت به نیما و شبی که گذرانده اند فکر می کرد.به ضایع شدن نیما یک بار دیگر خندید.مقنعه اش را پوشید.کمی ریمل به مژه ایش زد و از اتاق بیرون رفت.نیما جلوی آینه راهرو داشت با حوله کوچک دور گردنش نم موهای مجعدش را می گرفت.از رنگ پوست گندمگون نیما خوشش می آمد.از موهای مجعدش...از فرم ابرو و چشمان درشت پر مژه اش....شاید در کل زیبایی افسانه ای نداشت اما قیافه مردانه اش را دوست داشت.در اتاقش را که بست صدای زنگ در هم آمد.فاخته به در نزدیکتر بود خواست باز کند صدای نیما بلند شد. -خودم باز می کنم -همینکه در را باز کرد صدایی از آنطرف در آمد. -احمق بیشعور با این کار کردنت.. میلیاردم می خواد بشه. -ببند دهنو... بیا تو زن تو خونه هست -ای وای من یادم نبود تو ازدواج کردی..نیما خندید -بیا تو مزه نریز.با یا لله مردی وارد خانه شد که ظاهرا دوست نیما بود .فاخته کمی مقنعه اش را مرتب کرد و آرام سلام کرد.فرهود به سمت صدا چرخید و برای لحظه ای مات چشمان درشت و خوش حالت فاخته شد.با دستپاچگی چشم از فاخته گرفت و سعی کرد افتضاح خیره نگاه کردنش را جمع کند -س..سلام....ببخشید من کلا یادم رفته بود که رفیق ما بدبخت ؛چیز یعنی متاهل شده ..تبریک می گم. ...فقط ببخشید شیرینی یادم رفت.خجالت زده سرش را بالا گرفت .نگاهی به مرد خوش سیمای روب رویش انداخت و بعد .چشم به نیما دوخت که با ابروهای در هم گره خورده و نگاه برزخی او را نگاه می کند.دستپاچه کوله اش را روی دوشش جا به جا کرد. -ببخشید من دیرم شده اگه اجازه بدین فرهود از در کنار رفت. -بله بله...ببخشید شرمنده سرش را آرام به سمت نیما بر گرداند -خداحافظ صدای جواب نیما را که نشنید اما به جای او فرهود اورا با به سلامت گفتن راهی کرد.فرهود همانجا به رفتن دختری نگاه کرد که با رفتنش خاطره چشمان رویا را هم با خود برد.دو ساعت بود داشت حرف میزد و فرهود مثل مجسمه به جایی خیره شده بود.آخر طاقتش طاق شد و محکم به شانه اش زد -هو.....کجایی دو ساعته دارم ور می زنم فرهود که از ضربه نیما حسابی از جا پریده بود شانه اش را مالید. -چه خبرته .... حواسم پرت بود نیما کنجکاوانه نگاهش کرد.کمی از او بابت خیره نگاه کردنش. به فاخته ناراحت بود اما از فاخته بیشتر؛که وقتی فرهود را دید اصلا او را نگاه نکرد.شاید اسمش حسادت هم باشد اما خب همیشه همین بود ..فرهود با آن قیافه زیادی خوبش جا برای خودنمایی پسران دیگر نمی گذاشت.وقتی با مهتاب هم آشنا شد خیلی زمان گذشت تا به فرهود بگوید و مهتاب را نشانش دهد.اما فاخته فرق می کرد.فاخته همسرش بود و فرهود را به حساب اعتمادش به خانه راه داده بود.حس بدی از دلش گذشت ؛ اینکه فرهود هم مثل خود نیما جادوی چشمان فاخته را کشف کرده باشد.داشت همینطور فرهود را رصد می کرد،.حس بدی از دلش گذشت ؛ اینکه فرهود هم مثل خود نیما جادوی چشمان فاخته را کشف کرده باشد.داشت همینطور فرهود را رصد می کرد، طوری نگاهش می کرد که انگار می خواست ذهن فرهود را بخواند -دلم هوای رویا رو کرد.... ببخشیدنفس راحتی کشید -فکر کردم چی شده..تو ببینم تا کی می خوای بخاطر رویای خدا بیامرز عذب بمونی.نگاهش را به برگه های روی میز داد -فراموشم نمیشه که...حالا منو ولش...یه سوال خصوصی دارم ولی بی جنبه نباش جواب بده.منتظر نگاهش کرد.کمی من ومن کرد تا حرفش را بزند. -شما دو تا..یعنی چطوری بگم ..تو اتاق جدا ..اخمش بیشتر شد -ببند دهنو ....این دیگه خیلی خصوصیه...به کسی ربطی نداره پوزخند زد -اصلا نمی فهمم تو رو نیما..خب که چی مثلا....احمق خر ..یعنی هیچی بین.تا بنا گوش قرمز شده بود -بفهم چی می گی فرهود...این مساله به تو ربطی نداره آهی کشید. -باشه ببخشید زیاده روی کردم،برگه ها را از روی میز جمع کردم -می خوای بری،اصلا نگاهش نکرد -اصلا حوصله ندارم می خوام برم خونه از روی مبل بلند شد و وقتی داشت می رفت جلوی راهش را سدکرد -تو چقدر بی جنبه ای.. .خب راست گفتم .. به تو ربطی نداره کنارش زد و رد شد. -فردا تو شرکت می بینمت.خداحافظ رفت و نیما همانجور در حیرت رفتار فرهود ماند. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آرزويي را كه بر دلم سنگيني مي كرد، عاقبت نوشتم. آنچه را به محض خواندن نامۀ او و به عنوان پاسخ به ذهنم ريده بود دلم مي خواست به صداي بلند برايش بخوام، نوشتم حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شنفتم هوس است طمع خام بين كه قصّۀ فاش از رقيبان نهفتنم هوس است ديگر ياد ندارم كه چه بهانه ها مي آوردم تا از خانه بيرون بروم. دايه حالا گرفتار منوچهر بود. من گاه با دده خانم بيرون مي رفتيم و او را به بهانۀ آن كه چيزي را در خانه جا گذاشته ام به خانه مي فرستادم. ولي مي دانستم مدّتي طول مي كشد تا او غر غركنان از راه برسد. گاهي هم تنها مي رفتم. آن شب باز دم غروب بود و پدرم مهمان مردانه داشت و همۀ اهل خانه گرفتار او و دل درد منوچهر بودند. از خانه بيرون رفتم پشت به در دكان داشت، قباي خود را پوشيده و شال بسته بود. مي خواست برود. پشت شال دو سه چين خورده بود. پيش خود گفتم اگر دايه جان ببيند مي گويد از آن قرتي ها هم تشريف دارند. اين لباسي كه مي رفت تا از گردونه خارج شود چه قدر به او می آمد. دو دست را به كمر زده شستها را در شال فرو برده و كمي به عقب خم شده بود. گويي درد و خستگي كمر را با اين كار تسكين مي داد. ساكت ايستادم و نگاهش كردم. آمده بودم كار را تمام كنم. پس ديگر از آبروريزي نمي ترسيدم. به چپ و راست نگاه نمي كردم. بگذار طشت رسوايي از بام بيفتد. من تصميم خود را گرفته بودم. شايد نگاهم همچو تيري در پشتش فرو رفت. چون به همان حالت ايستاد. كمرش آرام آرام صاف شد و ناگهان برگشت. فراموش كرد سلام بكند. مثل اين كه مسحور شده بود. آهسته گفت:آخر آمدي؟ _پيچه را بالا زدم و لبخند زنان به او نگاه كردم مي داني چند وقت است سراغي از ما نگرفته اي؟ گاهي تو مي گفت و گاه شما. هنوز از من خجالت مي كشيد. احساس كردم بر او برتري دارم. شيطنتم گل كرد و گفت: _مي دانم. _مي خواهيد مرا ديوانه كنيد؟ گفتم: _وقتي من ديوانه شده ام چرا شما نشويد؟ -مبهوت به من نگاه كرد. باور نمي كرد اين قدر بي پرده صحبت كنم. مانده بود چه بگويد. گفتم: _نمي دانستم سواد داري. از حيرت و خجالت او شجاعت پيدا كرده بودم و چون احساس برتري مي كردم، از اين كه او را تو خطاب كنم لذّت مي بردم. آهسته گفت: _دارم . _خطّ به اين خوشي را از كجا ياد گرفته اي؟ _در تبريز ياد گرفتم. تا دوازده سالگي در آن جا بودم. پدرم از ولايات آن جا بود. مادرم اهل شمال است. در خانۀ .يك ملّا اتاق گرفته بوديم. سواد و خطّ خوش را او به من ياد داد. شش هفت سالي پيش او درس خواندم. _وقتي پدرم مُرد، آمديم تهران. هنوز هم هر وقت فراغت پيدا كنم مشق خط مي كنم حافظ هم مي خواني؟ _نه. ولي مُلّايم هميشه از اشعار حافظ به من سرمشق مي داد . _ديگر درس نمي خواني؟ _دلم مي خواهد. مي خواستم بروم دارلفنون . پرسيدم؛ _پس چرا نرفتي؟ _گفتم كه، پدرم مرد. خرج مادرم به گردنم افتاده. حالا مي خواهم چند صباحي كار كنم. وقتي پولي پس انداز كردم، مي روم مدرسۀ نظام _گفتم؛آهان، خيلي كار خوبي مي كنيد. گرچه حيف است كه زلف هايتان كوتاه شود . باز ساكت مانديم. خوشحال بودم. پس مي خواست صاحب منصب بشود. او را كه در لباس نظامي مجسم كردم دلم بيشتر ضعف رفت. صبر كردم تا يكي دو نفري كه در آن حوالي بودند رد شدند. دستم را دراز كردم و _گفتم:اين مال شماست! باز همان پوزخند جذّاب بر لبش نمايان شد. چشمانش مي خنديدند و چنان پر نفوذ نگاه مي كرد كه گويي تمام افكارمرا مي خواند _مال من؟ _بله . خنديد و دندانهايش را ديدم _چي هست؟ _بگيريد خودتان مي فهميد . به سرعت جلو آمد و ناگهان مقابلم ايستاد. هر دو به هم خيره شديم. نگاهش نافذ بود. اگر زمان ديگري بود، فريادمي زدم. ولي حالا دلم مي خواست تا آخر دنيا اين وضع ادامه پيدا كند. ولي فقط يك لحظه بود. كاغذ را از دستم گرفت. من به خانه بازگشتم. ديگر راه بازگشتي نمانده بود. تمام پل هاي پشت سرم را خراب كرده بودم. تا شب بیقرار بودم و تا سحرگهان بيدار _محبوب جان، عموجانت و منصور پيش آقا جانت رفته اند و از تو خواستگاري كرده اند. _تو چه مي گويي پرسيدم ؛ _آقا جان چه گفته؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii