#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_شصتودو
روزا خودم ُاینجوری سرگرم کرده بودم ُشبا توی تختم کنار مجید خفه شده واسه زندگی ای که دلخوشی بهش ندارم گریه میکردم ! با نگاهم با مجید حرف میزدم ... حتی چشمای بسته ش خرناساش واسم منزجرکننده بود ... ازت بیزارم مرد .. بیــــــــزار.سخته رفقا .. سخته با مردی زندگی کنی کنار مردی بخوابی که هیچ جایی تو دلت نداشته باشه اما مجبوری زندگی کنی مجبوری بخوابی چون .... چون عقده ی پول داشتم .. عقده ی خانوم بودن .. پولدار بودن ! وقتی فقیر بودم با یه نگاه طرف فکر خرابی ُ تو سرش پرورش میداد اما حالا با اون ظاهرم با اون پولام همه بی برو برگرد بهم احترام میذارن ... همه !
هرکسی باهام برخورد میکرد فکر میکرد خیلی مغرورم" به خوشگلیش مینازه " ... " به ثروتش مینازه "" .... عجب مغرور ِ..مغرور نبودم اما واسه کسایی فخر میفروختم که اونموقعا آدم حسابم نمیکردن .. نه من نه مامانم نه بابام .... خیلی دلم میخواست به بابام اینا کمک کنم .. بنده خداها بیکار بودن ُ پولی تو بساط نداشتن .. مجید بعد از ازدواجمون بدهی خونه رو به بابا بخشید ُدرواقع صاحب اصلی ِخونه ای که بابا اینا توش نشسته بودن مجید بود . از حق نگذرم مجید در کنار تموم بدیهاش اما بازم به من ُخونوادم خیر رسوند.از مجید خواستم یه کار خوب واسه بابا تو هتل جفت ُجور کنه ... با اینکه باباش ناراضی بود اما توی یکی از قسمتای هتل بابام رو گذاشت سر کار .. خیالم راحت شده بود. اینکه اگه یه نون بخور ُنمیری میخورن اما بازم دارن ُگشنگی نمیکشن ...تقریباْ زندگیم به ظاهر با فاکتورگیری ِگریه های شبونه م آروم بود ..با اینکه بعضی از روزا از مستی ِمجید از مسخره کردنش تو نماز خوندم عذاب میکشیدم اما همینکه پول تو دستم دارم تحمل میکردم ...میخواستم خوش باشم بگردم بسوزم ُ بسازم ! مجید گاهی وقتی بدون من میرفت مسافرت منم تو خونه ی شیک عشق دنیا رو میکردم .. وقتی برمیگشت غم عالم مخورد تو سرم ... زندگی میگذشت ُتو این اوضاع احوال تو تنها فکری که نبودم " بچه " بود !!!!توی زمستون سرد از خونه زدم بیرون ... نمیخواستم بهش فکر کنم .. نمیخواستم باور کنم واقیعت داره ُ باردارم !! بی بی چک قایمکی مجید گرفتم ُدر کمال ناباوریم مثبت بود .. دستام میلرزید ... خودمو راضی میکردم احتمال خطا داره منکه ویار ندارم !! منکه چیزیم نیس ... از مجید متنفرتر شده بودم .. بازم برگشته بودم به روزای قبل .. اینکه با تموم مراقبتام مراقب نبود ... دوباره بهم تهمت میزد زیر سرم بلند شده ... بهش نگفتم دردم چیه .. داغون بودم .. نمیخواستم باورش کنم ُنمخواستم به کسی بگم ..رفتم آزمایشگاه ... خون دادم ُگفتم زود جواب میخوام ! گفت یه ساعتی معطلی داره .. یه سال واسم یه قرن بود .. تنم میلرزید قلبمو گومب گومب صدا میداد .. با گریه ی بچه ای که اومده بود خون ازش بگیرن گریه میکردم .. تو آزمایشگاه تابلو بودم !! دور سرم هزارجور فکر میگدشت ... خاک بر سرت کنن خاک تو سرت که خیر سرت تحصیل کرده ای .... چی شد که اینجوری شدی ! خودت بدبخت بودی یه بدبخت دیگه اومد تو زندیگت ... هیچ حسی نسبت به این بچه نداشتم ! از باباش بیزار بودم از خودش بیزارتر ... به همه چیز فکر میکردم .. اینکه تا دید اوضاع به ظاهر آرومه بچه بچه کرد .. اینکه سنش بالاس ُنیمخواد پس فردا قسم ِبچه ش به ارواح خاک بابام باشه .. اما من جبهه میگرفت تو سن داری اما من هنوز بچه م ! میخوام بزرگ بشم میخوام خالی بشم از تموم عقده هام ُحسرتام ..هروقت میرفتم خونه مامانش اینا . مامانش نه پایین میذاشت نه بالا میگفت حامله ای ؟؟ پشت چشات گرده ؟؟ حامله ای ؟؟ رنگت زرده .. تشویق میکردنش ما بچه کوچولو تو فامیلمون نداریم دست بجونبونین ! تشویقش میکردن واسه بابا شدن اما فکر نمیکردن من همسر خوبی نیستم مادری بدی َم میشم ..خانومه ... صدام زدن ! برگه رو داد تو دستم .. با درموندگی گفتم جواب چیه ؟؟؟؟" مثبته حامله اید "آزمایشگاه دور سرم چرخید .. باور کردنش سخت بود ... اومدم بیرون ! تو طول پیاده رو گریه میکردم ُ همه نگام میکردن ... اینجا تو این دنیا چه خبر بود دوس داشتی بیایی ... عشقی بین منو بابات نبود که تو حاصلش باشی همش اجبار بود ُاجبار ... هزارون هزار فکر تو سرم چرخ میحورد .. رفتم رو یه نیمکت نشستم .. مجید نباید میفهمید .. هیچ کس نباید بفهمه ! جواب آزمایش رو پاره کردم .. رفتم خونه ... درگیر بودم ناراحت!! ... مجید متوجه حالم شده بود میدونست عقب انداختم ُ خودش شک کرد .. گفتم نمیخوامش .. گفت بیخود من میخوام !
بحثمون بالا گرفت مجید گفت اگه بلایی سر بچه بیارم میکشتم حناش دیگه واسم رنگی نداشت .. همش میگفت فلان کارو میکنمو هیچ کاری نمیکرد عزمم جزم کردم جلو مادر شدنم رو بگیرم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_شصتوسه
داشتم یه فکر چاره ای میکردم اما تنهایی نمیتونستم ینی جرأتش رو نداشتم . مجید این بچه رو میخواست ُمن .... روزا دوست ُ آشنا رو میدیدم واسه کمک شبا با هزارتا فکر میخوابیدم. مجید به خونواده ش اطلاع داده بود ُاونا هم با شیرینی ُ بشکن بشکن اومدن خونه مون .. واسم مهم نبود ! زندگی ِخودم آینده ی بچه م مهم بود سر تصمیمم سفت وایساده بودم . اگه به خونوادت گفتی که منو از تصمیمم منصرف کنی کور خوندی . مجید من تو رو نمیخوام بچتم نمیخوام .کشیده ای که به گوشم خورد فوش ُدروری که بهم داد .. تهمتایی که بهم زد .. اینکه لابد این بچه بچه ی اون نیس ُمنم از ترسم که بعده ها نخوام لو برم میخوام از بینش ببرم .." خیلی پستی " اینو گفتم ُ با گریه رفتم تو اطاق ... روزا کلی درگیر بودیم من منتظر یه فرصت بودم .. یه روز صبح پاشدم نمازمو خوندم ُباز خوابیدم. خواب دیدم رفته تو یه امامزاده درست شبیه اون امامزاده محله قدیمیمون بود اما اون نبود .. رفتم زیارت کنم ... یه خانومی سفید پوش داشت اونجا نماز میخوند .. فقط من بودم ُاون !!صورتش رو ندیدم تسبیح به دست بود دستاشم برده بود بالا ! جالب بود از خانومه پرسیدم داری واسه کی دعا میکنی ؟؟ گفت واسه تو ! خدا خیرو صلاحت رو میخواد قسمتت اینه که تو بچه داشته باشی قبولش کن ... دیگه جزئیاتشو یادم نمیاد .. بلند شدم . بچه ها نمیدونید چه حالی بهم دست داده بود. همش تُن صدای اون خانومه تو گوشم میپیچید !! "" قبولش کن """ ترسیده بودم .. ساعت ۹ صبح بود ... واسه اولین بار دستی به شکمم زدم ..دوسش دارم ؟؟؟این بچه ی منه ؟؟؟از باباش بدم میاد بنابراین از خودشم ....نه !! این بچه ی منه این میخواد بشه مونسم ٬ همدمم ٬ رفیق روزای تنهاییام ... لبخندی به لبام نشست ... یواشکی جوری که خودم ُ نی نی م بشنوه گفتم " فدات بشم مامانی "از اون روز بهترین ُ شیرین ترین دلخوشیم همین نی نی ای بود که داشت تو وجودم رشد میکرد. مجید مبهوت از دستم. خبر نداشت چه خواب شیرینی دیدم .. خبر نداشت که صلاح خدا این بود این دختر بشه تموم زندگیم .. بود ُنبودم .. کسی که آینده ش واسم مهمتر از آینده مه !!به خونواده م خبر دادم .. خداروشکر کردن .. بابام اشک شوق ریخت ُ مامانم واسم دعا کرد که پسر باشه !! گفتم ای پسر دوست واسه چی میخوای پسر باشه .. مامان گفت دختر بهتر از پسره اما نمیخوام دخترت سرنوشتش مثه مادرش بشه ! از این حرف مامان دلخور شدم .. من یه عمر حسرت کشیده بودم ُدوس داشتم کمبودامو واسه دخترم جبران کنم .. دنیای دخترا رو خوب درک میکرد .. احساساتشون رو ... میخواستم جبران کنم کارایی که مادرم در حقم نکرد ُنتونست بکنه ! اما من میتونم ُ میکنم .. دخترم نباید به هیچ عنوان حسرت بخوره ..رفتم زیر نظر پزشک .. شش هفته م بود .. ینی یک ماه و نیمم بود .. با رشدش جون میگرفتم .. دیگه یه ذره هم نه به آرش فکر میکردم نه به مجید .مجید مسافرتای شمالش رو تنهایی میرفت ُواسه من دیر اومدنش .. مست کردنش یا هر غلطی که میکرد مهم نبود ! مهم بچه ای بود که مال ِمن بود .. تو وجودم شکل گرفت ُ هیچوقتم اجازه ندادم یه ذره به دوست داشتنش شک کنم .. اینکه بچه ی مجید ِ.. خون اون تو رگاش ِ یا ...از ظاهرم همه متفق القول بودن که پسر ِ... همه میگفتن خوشگلتر شدی ... یا تغییر نکردی ... نمیدونم چرا خودمم حس میکردم بچه م پسر باشه ... واسه مجید مهم نبود ! میگفت اگه دختر باشه خوشگلیاش به تو بره معرفتش به من .. اگه پسر بود خوشگل زشتیش مهم نیس مهم اینه مثه باباش باشه .. در کل مجید کلی ذوق بچه رو میکرد .. با اومدن بچه رفتار بچه گونه ی مجید رو به وضوح میدیدم ..روز به روز شکمم میومد بالا ُ من وجود نازنینم رو حس میکردم .. روز به روز عاشقتر میشدم .. همه مشکلاتم همه ناراحتیام همه مسائل ُ فراموش کرده بودم ُ به بچه م فکر میکردم .. اولین بار وقتی حرکتش رو حس کردم با مجید یه دعوای سفتی میکردیم ...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_شصتوچهار
یه شب با هم مثه همه ی بحثای دیگه مون بحث کردیم .. سر مجید داد زدم گفتم از زندگی نکبتت میرم بیرون .. گفت الان برو .. ساعت ۱۲ شب بود . گفتم فردا صبح میرم .. مچ دستمو گرفت گفت الان برو .. اونقدر غرور داشتم که بخوام همون شب از خونه بزنم بیرون .. پاشدم برم که انگاری یه پروانه تو شکمم بال بال میزد .. آتیش گرفتم .. نمیدونم انگار بچه م حس کرده بود. آخه تو چه گناهی داری دلبندم .. رفتم یه لیوان آب خوردم ُ بی تفاوت رفتم رو تخت خوابیدم .. مجید هیچی نگفت ... سعی کردم گریه هم نکنم .. بعد از اون خواب بدجور به بچه م وابسته شده بودم ُنمیخواستم کوچکترین عذابی بکشه !واسه اولین بار رفتم سونو ... دل تو دلم نبود .. مجیدم همراهم بود .. نمیدونم چرا یه جورایی واسم جا افتاده بود این فنقل پسره !!! تنم یخ کرده بود .. دست میکشیدم رو شکمم ُ میگفتم مامانی از امروز میفهمم تو چه گلی هستی .. دختری که بشی مونس مامان یا پسری بشه مرد مامان ؟؟!!رفتم داخل ... خانوم دکتر همه چیز جنین رو نرمال گفت .. گفتم : جنسیتش .. جنسیتش مشخصه ؟؟؟
ــ بععععععله ... صبر کن .. فکر کنم دختره !! بذار از جلو ببینم.دل تو دلم نبود .. اونقدر همه میگفتن بی برو برگرد بچه ت پسره که توقه نداشتم.بله / دختره ..از اطاق اومدم بیرون .. جالب بود صدای اذان بلند شد .. اذان مغرب بود که فهمیدم این فرشته کوچولو دختره ... مجید هولتر از من اومد جلو گفت چیه ؟؟؟ باورت میشه ؟؟ دختره !!مجید ذوق کرد .. دختر پسریش واسش فرقی نمیکرد .. یه جعبه شیرینی گرفت رفتیم خونه مامانش اینا.مجید با ذوق بچگونه میگفت موشتولوق بدید تا بگم بچه چیه .. مامانش میگفت موشتولوق نمیخواد از حالتای زنت مشخصه که پسره ... وقتی فهمیدن چیزی به روم نیووردن ولی تابلو بود که دلشون پسر میخواست .. میگفتن پسرمون تکه باید یه پسر بیارید که نسلمون منقرض نشه !!از اون روز ساینار صداش میزدم بی اینکه به مجید چیزی بگم ... منو ساینار باهم قرآن میخوندیم .. نماز میخوندیم .. حالا که فهمیده بودم دختره بیشتر بهش احساس نزدیکی میکردم .. انگار خودم ُتو ساینار میدیدم .. باید یه سمانه ی دیگه با یه چهره ی دیگه با یه اسم دیگه متولد بشه ! نباید سختی ببینه یا بکشه همش باید شاد باشه شاد زندگی کنه .. شبایی که مجید میرفت دنبال مسافرت ُتفریحش منو ساینار تک و تنها تو اون خونه میخوابیدیم .. هرچی مامان غرغر میکرد تنها نمون .. اما من به گوشم نمیرفت .. تنهایی رو با دخترم دوس داشتم ...با حرکتش با تکوناش زندگی میکردم .. آرش رو به کل فراموش کرده بودم .. ساینار بهترین بهانه واسه زندگیم بود .. کسی بود که جای خالی آرش رو واسم پر کرده بود .. اونروزا بدون آرش زندگی واسم مرگ بود این روزا ساینار ...با مجیدم یه روز خوب بودم ده روز بد که اهمیتی نمیدادم .. اما انصافاْ خیلی ذوق بچه رو میکرد .. اسمشو چی بذاریم ؟؟ الناز دوس دارم .. یا پریناز .. اصن هرچی نازه توش دوس دارم.سمانه تکون خورد .. به جان خودم تکون خورد ..از ذوق کودکانه ش خندم میگرفت.اما نه اون نه من خبر نداشیتم قرار ساینار بی پدر بشه ! قراره مجید محروم بشه از دیدنِ بچه ای که داره تکوناش رو میبینه.روز به روز وجود ساینارم رو تو وجودم حس میکردم ُزندگی واسم یه جور دیگه میشد ... همه متفق القول بودن که نی نیم پسر ِو بر این عقیده بودن دختر زیبایی مادرش رو میگیره و من نه تنها زشت نشدم زیباتر از هروقت دیگه شدم .. اما مجید دوس داشت دختر باشه .. میگفت حالا که نتونستم قلب ِمامانش رو از خودم بکنم میخوام دختری ازت داشته باشم که با تمام وجودش دوسش داشته باشه میگفت کاری میکنه تا عاشق باباش بشه برعکس مادرش که هیچوقت عاشقم نبود.. مجید عاشقش شده بود ُمیگفت از وقتی هم فهمیده دختره بیشتر حس بهش داره برخلاف خونواده ش که پسر میخواستن.سونوی بعدیم تو فروردین بود ُمنم به شک افتاده بودم نکنه بقیه درست میگن ُسونوی اولی اشتباه کرده. البته دختر پسرش واسه من فرقی نمیکرد اما از طرفی دوس داشتم دختر باشه تا تموم عقده های خودم ُحسرتام ُبه وسیله ش جبران کنم.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_شصتوپنج
به شوق خرید عید که اولین سالی بود میتونستم واسه خودم خرید کنم . اولین سالی بود که میتونستم تو سال نو منم نو بشم از سرتا پا !!! سر از پا نمیشناختم مثه دختر بچه ها ذوق کرده بودم ُتو هر مغازه ای پا میذاشتم حتمنی باید یه چیزی میخریدم به جبران نخریدن ِگذشته هام ... حسرتام .. حسرت یه مانتو کیف کفش ... چی بگم .. چی بگم که هرچقدرم خرید کنم اما جبرانش نمیشه .. چیزی که به دل بمونه دیگه مونده ُهیچ چیزی َم نمیتونه ازبینش ببره ...عاشق سفره هفت سین بودم مامانم هرسال یه سفره هفت سین خیلی ساده میچید ُمن دوس داشتم سفره هفت سینم آنچنانی باشه .. یه سفره هفت سین سنتی دیدم با عروسک با لباسای محلی بودن خیلی خیلی خوشگل بودن ۷۰ هزار تومن(اون زمان ۷۰ تومن واسه خودش ارج و قربی داشته😅) ! خریدمش ُکلی باهاش کیف کردم :)))مجید طبق همیشه عزم سفر کرد ُاصرار پشت اصرار که منم باش برم . میگفت حامله م یه روحیه عوض کنم.تو شمال ویلا داشتن ُپاتوق مجید بود .. نزدیک دریا بود ُحسابی باباش بهش رسیده بود .. البته من یه بار رفته بودم به عنوان ماه عسلم. از مجید اصرار از من که نمیام حوصله ندارم . راسیتش دوس داشتم دم عیدی تو خیابونا پرسه بزنم ببینم چی به چشمم خوش میاد همون ُبخرم ... از بس مجید اصرار کرد گفتم عید میام الان نمیام .. مجیدم طبق معمول با رفیق رفقاش قرار گذاشتن ُرفتن ...هروقت مجید میرفت شمال کلی تنهایی ذوق میکردم . تو اون خونه ی لوکس .. انگاری با وجود مجید اون خونه رو از خودم نمیدونستم ُبا نبودنش حس میکردم واقعاْ خانوم اون خونه هستم ...هر روز مجید بهم زنگ میزد روزی دوسه بار ... البته ناگفته نمونه به پا هم واسم گذاشته بود مبادا خبطی ازم سر بزنه اما منو چه باک ... سرم به کار خودم گرم بود ُمشغول خالی کردن عقده های چندین ساله م بودم ... یکی دو روز به سال تحویل مونده بود که مجید بهم زنگید گفت میخوان راه بیوفتن واسه ظهر اونجاس .. منم توو خونه موندم مشغول درست کردن ناهار بودم.ساعت دو شد هنوز نیومده بود . زنگ زدم به گوشیش جواب نداد چهار پنج ... یه دل شوره ای افتاد به جونم بد جور .. نازنینم شروع کرد به تکون خوردن .. بهتر دیدم بی خیال بشم استرس به خودم راه ندم واسه نی نیم خوب نیس.دیگه شب شده بود ُمنم هرچی به مجید میزنگیدم جواب نمیداد .. چند تا فوشم نثارش کردم که منو با این حال دلواپس میکنه ... شماره رفیقاش رو نداشتم که بهشون بزنگم .. خونه شون زنگیدم کسی جواب نداد .. بدجور دلشوره گرفته بودم ُخودمم نمیدونسم این دلشوره م واسه چیه !!! به مامانم زنگ زدمو بغضمو خالی کردم ... گفتم بهم گفته ظهر میاد الان شب شده یه زنگم بهم نزده .. با این حال فکر نمیکنه من به درک خدایی نکرده یه بلایی سر بچه ش میاد ... مامانم آرومم میکرد ُمن آروم نمیشدم .. به باباش زنگ زدم جواب داد اما خیلی گرفته ...جریان رو بهش گفتم ُگفت نگران نباشم ... بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم گفتم حتماْ یه اتفاقی افتاده و باباش بدجور گرفته بود .. از وقتی حامله شده بودم رانندگی نمیکردم اما سوار ماشین شدم ُرفتم سمت خونه بابای مجید ..زنگ خونه رو زدم کسی جواب نداد حس میکردم دارم دل درد میگیرم وحستناک حالم بد شده بود ... همش میگفتم منکه هیچ حسی بهش ندارم چرا حالا که نمیدونم چی شده اینجوری دارم بی تابی میکنم ... به بابای مجید زنگ زدم گفتم مامان کجاست من پشت در خونه تونم .. باباش جا خورد گفت بیرونیم ...بعد از چند دقیقه خواهرش اومد در خونه ... چهره ش گرفته بود .. رفتم خونه شون گفتم چی شده میدونم واسه مجید انفاقی افتاده بگو چی شده ... بعد از صغری کبری چیدن گفت مجید تصادف کرده ُالان حالش خوبه خوب ِ.. عصر بردنش اطاق عمل اومده بیرون .. خوبه جای نگرانی نیس ... نمیدونم چرا اشکام ناخودآگاه میومدن پایین ! از گفتن مجید تصادف کرده دلم هوری ریخت ... دوس داشتم ببینمش .. ببینم خوبه ولی چرا ؟! مگه مجید واسم مهم بود مگه دوستش داشتم که به این روز افتاده بودم ... همون شب با اصرار ِمن با خواهر و شوهر خواهرش راهی شدم ... آقا مجید طبق معمول مست بودن ُهرچی رفیقاش میگن بذار ما رانندگی کنیم ایشون خودشون رو مست هوشیار میدونستن ...با یه کامیون شاخ به شاخ شدن سه تا بودن . رفیقش که جلو بوده درجا مرده رفیقش که عقب نشسته بوده یه زخم سطحی برداشته و چون حال منو میدونسته به باباش خبر دادن .
ادامه دارد..
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_شصتوشش
نزدیکای صبح رسیدیم بیمارستان .. حالت تهوع داشتم .. بدجور خراب بودم .. سعی میکردم به خودم دلداری بدم تا نی نیم آسیبی نبینه ...همش فکر میکردم بهم دروغ میگن که مجید حالش خوبه ... اما خوب بود . بستری شده بود ... تا دیدمش با اون وضع تو تخت گریه افتادم .. جوری گریه کردم که انگاری بچه م داره میاد تو گلوم .. مجید خواب بود ُیه وزنه به سرش گذاشته بودن ... ناراحت بود من اومدم ُهمش با خواهر دعوا میکرد ... فشارم افتاده بود اما چرا ؟؟؟ واقعاْ چرا ؟؟ چون بابای بچه م بود یا مرد زندگیم ؟! ینی این مدت عاشقش شده بودم که با دیدنش تو اون وضع به این وضع افتاده بودم ؟؟! ینی دوسش داشتم که نمیتونسم دردش رو ببینم ...یکم که بهتر شدم رفتم بالا سرش .. خندید گفت من که چیزیم نیس .. اگه میدونستم اینجوری نگرانم میشدم زودتر میرفتم زیر کامیون ! ازش لجم گرفته بود تو اون وضیعت داشت چرت ُپرت میگفت ... نمیتونستم بهش نگا کنم .. دستمو گرفت .. گفت حالا فهمیده که دوسش دارم گفت اگه بمیره هم دیگه طوری نیس . با این حرفش دوباره اشکام اومد پایین .مجید اینقدر دوستم داشت اما نشون نداد ... دوست داشتنش رو با کتک با متلک با سرکوفت بهم نشون داده بود اما منم هیچوقت به خودم فرصت ندادم دوستش داشته باشم.پریناز ِبابا چطوره ؟؟؟ وُول میخوره پدر سوخته ؟؟؟مجید حرف نزن شاید واست خوب نباشه ..گفتنیا رو باید گفت ... سمانه ماشینو دیدی ؟؟ داغون شده .. هرکی ماشین ُدیده واسمون فاتحه فرستاده ... امیدم میگن اون بخش بستری ِخداروشکر هر سه تایمون جون سگ بودیم که چیزیمون نشده.بهش نگفته بودن که رفیقش در جا مرده... اینقدر مست بودی که تو حال خودت نبودی ... چقدر بهت گفتیم ُگوش ندادی ... خره عالم هپروت عالمی داره واسه خودش .. حالا اگه خرمون از پل گذشت برگشتیم به آغوش گرم سمانه خانوم به همین پریناز قسم ترک میکنم اگه نه که حلالم کن.با گفتن این جمله ش دلم هوری ریخت ... نمی خواستم آخر دنیاش باشه . نمیخواستم حسرت به دل باشه .. نمیخواستم .. شاید دوسش داشتم که الان اینجا بودم .. شاید میشد عاشقش بشم وقتی ببینم پدر بچه م محبت رو در حق بچه م تموم کرده شاید .. مجید... خوشبختت نکردم .. حلالم کن ـ جبران میکنی ضعیفه !تو اوج گریه م با این جمله ش خندم گرفت ... بی اختیار لبم رو گذاشتم روی پیشونی ِباندپیچی شده ش ُبوسش کردم .. اشکام پیشونیش رو خیس کرد .. آآآآآآخیش چسسسسسبیدا .. مجید به خدا دیوونه ای .. دیوونه .. گریه نکن اینجور پرینازم گریه میکنه ها ..پریناز نه ساینار ... من ساینار دوس دارم.دوس داشتم یه ذره بهش روحیه میدادم دوس داشتم هم به اون هم به خودم یه فرصت بدیم .. از اطاق اومدم بیرون .. از باباش پرسیدم خطر رفع شده گفت آره ایشالا ..به باباش سفارش کرده بود منو برگردونن اصفهان .. اما نمیخواستم ... میخواستم باشم ... با تموم حال ِ خرابم ... باباش هتل یکی از دوستاش رو رزو کرد .. منو مادرش و خواهراش اونجا هرکدوم تو اطاق جدا گونه بودیم .. منو مجیدتو بیمارستان اون رو تخت من درمونده سالمون تحویل شد ... نذاشتم اشکامو ببینه تا بفهمه دلخورم از اینکه اینجام اینجایییم.روز سوم فروردین خبر رسید مجید رفته تو کما !!!! فشارم بدجور افتاد... پنج ماهه بودم .. شکمم تقریباْ خودش رو نشون داده بود .. همه تو بیمارستان واسم غصه میخوردن .. پرستارا دکترا ... مجید رفته بود تو کما ُ هیچکس نمیدونست چرا ؟؟؟اجازه ندادم کسی بالا سرش باشه .. خودم بالا سرش بودمو هرروز واسش اشک میریختم ... زندگی ِمنو مجید ... آشناییمون مثه یه فیلم از جلوم رد میشد ... دستای مجید تو دستم بود .. نمیدونم شاید .. شاید عاشقش بودم اما الان چرا ؟؟؟ همش فکر میکردم چقدر واسه جبران دیره ... نمیدونم این حسم به مجید عشق ِیا ترحم ؟!یه هفته تو کما بود تحت نظر ... دیگه همه ازش قطع امید کرده بودن ... همه مون تو این یه هفته پیر شدیم بخصوص مادرش ... بعد از یه هفته مجید خلاص شد .. از درد .. از کما ... از این دنیا ... از من ..پارچه سفید کشیدن رو سرش .... سعی داشتم منو از بیمارستان ببرن بیرون ... نرفتم ! داد زدم .. گریه نمیکردم ... بالای سر مجید مات نشسته بودم . پرستارا سفارش میکردن گریه کنم ... میگفتن به بچه م به تنها یادگار مجید فکر کنم ... فقط به مجید خیره شده بودم آروم خوابیده بود . مجید ُ بردن من همونجا خشکم زده بود .. خواهرای مجید زیر بغلمو گرفتن بردنم بیرون ... جیغ زدم بغضم شکست ُچه خوب شد گریه کردم وگرنه دق میکردم ....هق هق گریه میکردم ُبا گریه هام همه پرسنل بیمارستان گریه میکردم .. داد میزدم مجید واست کم گذاشتم .. توروخدا نرو ... نرو مجید ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_شصتوهفت
خواهراش بغلم کردن. میترا مجیدو بردن. مجید نمرده .. مجید خودش گفت برمیگرده. میترا بچه یتیمش ُچیکار کنم .. به دخترم بگم بابات چی شده ؟؟؟یه پرستار اومد بهم سرم وصل کنه ... داد میزدم مجید ُکشتید نمیخوام دخترشم بکشید ... سرم نمیخوام.نمیخوام با جزییات بگم .. روزا و شبای بدی بود ... وحشتناک بود ..مجید رو انتقال دادن به اصفهان ... همه میگفتن بچه ی مجید با این حالو روز من نمی مونه ... تمام سعیم رو میکردم از ساینارم نگهداری کنم مبادا چیزیش بشه .. منکه تو این دنیا دیگه کسی رو ندارم .. اگه ساینارم نباشه من دق میکنم ..روز خاکسپاری مجید خونوادش میگفتن من نیام اما اومدم ... با مامان بابام اومدم ..جنازه ی مجید روی دوش مردا بود ُ میبردنش ... انگار مجید از دنیا سیر بود که اینقدر جنازه ش زود میرفت ... باورم نبود این جنازه این تابوت . تابوت مجید ِ شوهرم .. پدر بچه م ...صدای ترحم ملت به گوشم میخورد.بیچاره مرد ِناکام رفت ..چشممش به دنیاس ... بچه ش ندید.زن بیچاره با این سنش بیوه شد ..خودش که غصه نداره ! جوون ِو خوشگل میره شوهر میکنه.. بیچاره اون بچه ای که تو شکمشه زیر دست کی بزرگ بشه ؟!خوش به حالت مجید .. راحت شدی از این حرف ُحدیثا از این حرفای مفت .. از این آدما ... خفه شید خفه شید توروخدا ! سر اون خاله زنکا داد زدم از حرفاشون حرصی بودم ... اینکه جلوی روی خودم دارن واسم دل میسورنه واسه خودم ُبچه م ... از ترحم از بچگیم بیزار بود ..خاکایی که روی مجید ریخته شد ... هنوز باورم نبود مجید زیر این خروار خاک داره دفن میشه ..رفقا هرکی دوس داره الان واسش یه فاتحه بخونه .. ممنونم.بعد از مردن مجید منم مرده ای بیشتر نبودم ُ فقط به عشق ِموجود زنده ای که به زنده بودن من نیاز داشت نفس میکشیدم ...مونده بودم درمونده ! بین دو حس گیر افتاده بودم ! دوست داشتن یا نداشتن ! این از علاقه م بود یا عادت ! یا شاید به خاطر اسم بیوه ای که به پیشونیم خورده بود ُبچه یتیمی که هنوز پا به دنیای یتیمیش نذاشته بود .. کدومشون ؟؟!! ... خونواده م سعی به دلداریم میدادن .. " تو که دوسش نداشتی " .. "" یادته از زندگین ناراضی بودی "" ... "" اون زندگی واست مهم نبود که "" و و و ....خنده م گرفته بود از اینکه فکر میکردن من احمقم اینکه خودشون از درون داشتن میسوختن اما بازهم از دلداریای الکی دست بردار نبودن ... همه رو مقصر میدونستم الا خودمو .. از همه بیشتر بابامو .. بابایی که اصرار پشت اصرار منو هل داد تو این زندگی ! حالا چیکار کنم ؟؟؟؟ بچه م ... بچه مو چه جوری بزرگ کنم ؟؟؟ بچه م هنوز نیموده انگ یتیمی خورده و بی اختیار اشک میریختم ... دردای خودمم کم بود خونواده ی مجید دست از سرم برنمیداشتن ... مامانش قسمم داده بود از خودم به خوبی مواظبت کنم تا یادگار مجید رو صحیح و سالم تحویلشون بدم .. از طرفی باباش که از همون اول با ازدواجمون و کلاْ با من مخالف بود منو بدقدم و شوم صدا میزد.اما مامانش مدام خونه مون زنگ میزد و قسم میداد واسه چکاپای ماهیانه م با اون برم .. همه میگفتن بچه م پسره و مادر مجید با گریه میگفت خدا یه مجید دیگه میخواد بهم ببخشه. روزای خیلی خیلی سخت بود که ای کاش به گفته ی دیگرون اینا یه داستان بود .پا به ماه شده بودم ... خودمم فکر نمیکردم این چهار ماه رو بتونم بگذرونم .. ساینار دوهفته زودتر از تاریخ مقرر به دنیا اومد ... اوایل مرداد بود که حس کردم کیسه آبم پاره شده .. درد نداشتم اما به دکترم که تماس گرفتم گفت زودتر بیا کیسه آبت پاره شده ... ظهر همون روز واسم نوبت زد برم واسه بستری .. نمی خواستم خونواده ی مجید رو درجریان بذارم .. اما دلم واسه مادرش سوخت که تو این چهار ماه هرروز روزی دودفعه احوال پرسم بود ... زنگ زدم خونه شون ُگفتم نوه تون داره به دنیا میاد .. گوشی رو که قطع کردم با خودم زمزمه کردم :" نوه " !!! نه !! اون نوه ی اونا نیس این بچه ی منه ... این جون و نفس منه ... نکنه ازم بگیرنش ... نکنه ...تو اطاق رفتم تا لباس و وسایل لازم رو بدن همش با دخترم حرف میزدم .. ساینار تا چند ساعت دیگه میبینمت .. تا چند ساعت دیگه میایی میشی مونس مامان .. مامان ُاز این تنهایی از این دلتنگی نجات میدی ... دستم به شکمم بودد و اشکام میریخت ... پرستاره اومد تو اطاق فشارمو بگیره و حرکت بچه رو چک کنه.با خنده پرسید چرا گریه میکنید ؟ گریه ی خوشحالیه ؟ با سر نشون دادم آره گریه ی خوشحالیه ... هیشکی از درد کسی خبر نداره .. هیشکی .وارد اطاق عمل شدم .. دکترم اومد بالا سرم .. گفت یه بیست دقیقه دیگه بچه ت به دنیا میاد ُ تا یه ساعت دیگه خودتم به هوش میایی .. میگفت دلهره نداشته باش ازش تشکر کردم .. اشک میریختمو نمیدونم چرا اون لحظه یا حسین یاحسین میگفتم ... لحظه ی خوب ُدر عین حال بدی بود .. پر از استرس و شادی بودم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_شصتوهشت
منتظر بچه ای بودم که نه ماه باهاش زندگی کردم ینی الان مجید تو چه حالی بود ؟؟بهوش اومدم. فکر کردم تازه میخوان عملم کنن. یه دردی تو شکم پیچید. فهمیدم عمل شده م . دنبال یکی بودم تا از حال بچه م باخبر باشم. تو همون حالت بیهوشی صدا میزدم پرستار پرستار. یه پرستار اومد بالای سرم. گفتم بچه م سالمه ؟! گفت آره عزیزم. گفتم دختره دیگه ؟؟؟ گفت نمیدونم. فهمیدم وعده سرخرمن داده .. منتظر بودم تا یکی نوید سالم بودن بچه م رو بده .. نمیدونم چقدر شد ولی خیلی طولانی تو اطاق ریکاوری موندم .. اومدم بیرون ..پشت در اطاق عمل به جای بابای بچه م مادرش با گریه وایساده بود .. با گریه هاش گریه میکردم ... با زور پرسیدم بچه رو دیدید ؟؟ سالمه ... مامانش پیشونیم رو بوسید گفت سالمو سفید و خوشگل عین خودت ... دیگه بدجور گریه م گرفته بود .. پرستاره گفت اینجوری گریه نکنم واسه بخیه هام خوب نیس ... بردنم تو اطاق ... بنا به سفارش مامان مجید واسم اطاق خصوصی گرفته بودن ...همه گریه میکردم ... خواهرای مجیدم تو اطاق منتظر بودن ... اما اون کسی که باید می بود نبود .. پدر بچه م ... همسرم ! بیاد طرفم ببوستم و واسه زندگی سه نفریمون شادی کنه ...بعد از یه ساعت زنگ زدن بریم ساینار رو تحویل بگیریم .. مامان اُوردش .. امان از این اشکای لعنتی که نمیذاشتن صورت دخترمو درست ببینم .. مامانم گذاشتش تو بغلم . خواهرای مجید طاقت نیوردن رفتن بیرون .." ساینار مامان خوش اومدی ... به زندگیم خوش اومدی " همش اینا رو تکرا میکردمو گریه میکردم .. باورم نمیشد این کوچولو که کنار دستم خوابیده دخترمه .. دختر ِمن باور نبود مادر شدم باید بشم سنگ صبورش بشم مونس و همدش با اینکه خودم بی همدم بی مونس ....شبش مامان مجید اصرار کرد که میخواد بمونه .. من دوست نداشتم اما مامان گفت باید بمونه .. دلخوشیش به همینه .. اونشب دوتاییشون هم مامان مجید هم مامان خودم پیشم موندن ُمامان مجید از خاطرات مجید تعریف میکرد .. اونشب هیچکدوممون نخوابیدم حتی ساینار .. انگار شنونده حرفامون بودو میدونست قراره تو این دنیای لعنتی یتیم بزرگ بشه ... اما نمیدونه که مامانش مثه کوه پشتشه و اجازه نمیده کوچکترین آهی بکشه ...فردا صبحش مرخص شدم .. خواهرای مجید روبه روی بیمارستان منتظر بودن تنها کسی که نمیخواست نه من نه بچه مو ببینه بابای مجید بود.واسم مهم نبود .. تو ماشین به ساینار خیره شده بودم تازه داشتم درست میدیدمش ... با نگاهم باهاش حرف میزدم ... تو یه روز سرد زمستون متوجه شدم مسافری تو راه دارم که هیچ حسی بهش نداشتم اما فکر نمیکردم تو یه روز گرم تابستونی تو بغلم بگیرمشو بوش کنمو از وجودش از خدا تشکر کنم ..سال مجید گذشت.ساینار واسه اولین بار زل زده بود به تصویری که روی سنگ حک شده بود . واسه اولین بار باباش رو دید که روی یه سنگ سخت آروم آروم نگاش میکرد . رو اون سنگ چشمای باباش مهربون بود خشن نبود . با نگاش با ساینار حرف میزد . بغضم ترکید . میگن خاک سرد ِاما من بعد از یه سال گرمی نگاه مجید به دخترش رو حس کردم.حس کردم چقدر شاد شد دخترش ُ آوردم ینی الان داره ساینار ُ میبینه ؟؟؟ ینی الان داره میخنده ؟؟؟مامان بابام میگفتن نرم یا لااقل ساینار رو نبرم . روز ۵ شنبه اش بدون اینکه به کسی چیزی بگم یه لباس مشکی تن ساینار کردم ُ رفتم .سر خاک شللوغ بود . همه بودن . همه جمع شده بودن . شلوغ بود مثله اینکه تازه رفته باشه انگار نه انگار که یه سال گذشته. مادر مجید بالای قبر نشسته بود ُ بی صدا اشک میریخت . رفتم جلو سلام دادم تا چشمش به من ُساینار افتاد پا شد بغلمون کرد ُگریه ی بی صداش هق هق شد .از گریه اش بدجور گریه ام گرفت . بچه م ترسیده بود ُ اونم گریه میکرد.نشستم پای قبر بابای بچم .. با چشمای خیسم زل زدم به چشمایی که یه روزی ازش مثه سگ میترسیدم . اما اون چشما اونجا آروم بود ُ نقش یه بابای مهربون ُبه خودش گرفته بود .. از نگاهای سنگینی که بهم میشد بدم اومد . نگاهای ترحم . لبخنده های ترحم همه و همه اونجا رو اعصابم بودشب مامان مجید اصرار کرد واسه دعای کمیل بمونم اما بهونه ساینار کردم پا شدم . نمیخواستم بیشتر از این اونجا باشم . بغض بدجور بیخ ِگلومو فشار میداد . دلسوزیای بیجا واسه ی من ُدخترم . میخواستم فرار کنم . منو ساینار به دلسوزی هیچ کسی نیاز نداریم چون خوشبختیم . با وجود هم . بابا مامان ِ مجید از اینکه نموندم واسه شام ازم دلخور شدن اما واسم مهم نبود. مهم این بود زود از اونجا فرار کنم . شبش تو خونه م پشت پنجره ی بالکن کلی گریه کردم . واسه خودم ُساینار . واسه زندگیم که اینجوری شد . واسه آرش ... . واسه این دل لعنتی که هنوز واسش می تپه ُ به امید روزیه که کنارش بمونه . . کاش این جبر لعنتی دست از سرمون بر میداشت ُتحمل دیدن ِمنو آرش ُ کنار هم داشت . کاش
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_شصتونه
بعضی روزا اونقدر میبُرم که دوس دارم بمیرم . زندگی داره بدجور از پا درم میاره . حس میکنم هرچی بزرگتر میشم کم طاقتر میشم . دو سه روز بعد از سال مجید ٬ مادر مجید واسه تشکر بهم زنگ زد . گفتم تشکری نیاز نیس وظیفه م بوده . بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن گفت سال مجید گذشته ُمیدونه کم و بیش خواستگار دارم . گفت نه اونا نه مجید راضی نیستن با وجود جوونیم ُشادابیم پای این بچه بسوزم ُدست از دنیا بکشم ُباید به فکر آینده م باشن . اجازه(!) بهم دادن ازدواج کنم ُبه فکر خودم باشم . بعد با وقاحت میگن با عرض معذرت دوس ندارن تنها یادگار بچه شون زیر دست ناپدری بزرگ بشه ُباید حضانت ساینار رو به اونا بسپارم .داغ شدم با صدای لرزون گفتم : پس بچه مادر نمیخواد؟! وقیح تر میگن تو اگه ازدواج کنی سرت به زندگی ِخودت ُ بچه های شوهرت گرم میشه ُاحتمال داره این وسط ساینار آسیب ببینه ... با بغض میگم بعد اگه من از پیشش برم آسیب نمیبینه ؟! میگن اولش سخته اما بعد واسش عادی میشه.میبینید رفقا ؟! درد ِ من یکی دوتا نیس ....ینی حق ندارم واسه خودم زندگی کنم ؟! رفقا بعضی موقعا از اینکه یه زنم بیزارم چون هرچی حق ِمختص ِمرد ِ ...!! هر چی زور ِ مال ِ مرد .. حرف زور بدجور آدمو میشکنه ... شکستم بدجوووووووووور
زندگیم پر از اون غصه های مادر بزرگه ... کمرم شکست .. تو اوج جوونی بیوه شدم اما خوشحالم چرا که پولدارم . پولدارم .. پولدار پولدار.دیگه مامانم نظافت خونه مردم رو نمیکنه بابام زحمت نمیکشه دارم میفرسمشون زیارت ... آرزوی پابوس آقا رو داشتن .. مشهد واسشون شده بود آرزوی دست نیافتنی حالا دیگه میتونم .. میتونم.مکه اسمشونو نوشتم.دیگه از فقر در اومدم اما به چه قیمتی ؟ به قیمت تباهی زندیگمو سیاه پوش شدنم ؟؟!مجید .! میدونی فقط به این راضیم که اومدم بالای سرت ُازت حلالیت طلبیدم ! از اینکه ازم حلالیت طلبیدی گفتی کوتاه نیام ُواسه زندگیم بجنگم !وقتی که بعد یکسال دوباره شروع کردم به نوشتن همه ی خاطراتی که با آرش داشتم واسم رنگ تازه ای گرفت . یک آن دوباره مهرش قلمبه شد تو دلم بغضه بدجور گیر کرده بود فقط و فقط صدای خودش میتونست آرومم کنه.میدونستم تا حالا متأهل نشده و مامانش میخواد دختر فلان پولداری رو که تو انگلیس داره دوره ببینه رو واسش نشون کرده .حالا منم یه :) میخوام از مادرش از آرش از خودم انتقام بگیرم . به خاطر پولدار نبودنم تحقیرای زیادی رو دیدم از خونوادش . مادر پدرم چقدر جلوی مـن به خاطر خانواده آرش شرمنده شدن.با دست لرزون شماره آرش رو گرفتم نفسام تند تند میزدن .. بوق بوق بوق گوشی رو برداشت ! عشقم بود آرشم جونم نفسم ...آرش !با گفتن همین کلمه منو شناخت ... صدام زد ..کلی با هم حرف زدیم ! باورتون میشه ؟! حدود یه سال دوسالی بود ازش دورادرو با خبر بودم اما دیشب باهاش حرف زدم .. اینهمه رو گفتم تا به اینجا برسم:امروز عصر قراره ساعت ۳ همو ببینیم :))))) میگفت دانشگاس ! منم میرم اونجا ...امروز دوشنبه دوم آبان ۹۰ ساعت ۳ ... کاش زمان دیگه وایمساد ... کاش بعد از اینکه من با آرشم خدافظی بکنم آخر زمون میشد کاش اصن ساعتا تیک تیک نکنن برن جلو ...باورتون میشه میخوام برم آرش رو بـبینم ... خدایا شکرتتتتتت .. دیگه هیچی نمیخوام ازت ... هیچی فقط جهارتا چشم قرضی بهم بده تا بتونم آرشم رو خوب ببینم خوب ِخوب...اول میرم سرخاک مجید شوهرم بعد میرم دانشگاه...راستی مجید اومد منو از فقر نجات داد ُ رفت ! من هیچ علاقه ای بهش نداشتم ! این چه سرنوشتیه ؟؟؟ میدونید پیارسال این موقعها عروسی کردیم اما ...مامانم میگه همه اینا امتحان ِخداست .. میگه زیبایی رو در کنار فقر بهت داد تا ببینه میتونی از زیباییت خوب استفاده کنی یا نه ! شوهر پولدار کردی حالا به پول رسوندت تا ببینه با ثروت و زیباییت چیکار میکنی ؟!آرش ساينار رو ديد !! بغلش كرد ٬ بوسش كرد ... بوش كرد گفت چه بوي گلي ميده !! ساينارم با همه غريبي ميكرد اما تو بغل آرش آروم بود ... ولي گفت به تو نرفته به باباش رفته !! بچه ها ! آرش ميگفت چي ميشد اين دختر ماله جفتمون ميشد !!! اگه با حرفاش عكس العمل نشون دادم اما ته دلم كله قند آب شد ... مامان بابام هم اومدن باهام .. بابام ميخواد جبران كنه و خيلي احترام آرش رو داره .. ديروز ظهر همگي ناهار پيش هم بوديم !! منو خونوادم و ... آرش !اين روزا شادم خيلي شاد .. اما چه فايده ؟!!به پیشنهاد آرش اومدم مسافرت ! کلی دارم روحیه میگیرم :) منو آرش تصمیماتی گرفتیم و امیدواریم که عملی بشه :) رفقا آرش دوس نداشت بیام اینجا بنویسم میگفت وقتی همه چیز اوکی شد بنویسم اما من طاقت ندارم که : دی فقط در این حد بگم قراره داداش آرش که در آمریکا ساکنه بیاد و کمکمون کنه !
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_هفتاد
دوس دارم وقتی ساینار بخواد بگه " بابا " یه بابای واقعی کنارش باشه .. آرش بهم قول داده بهترین واسه دخترم باشه ... به آرش گفتم خواسته ی من مطرح نیس تموم زندگیم ساینار ِ...رفقا واسمون دعا کنید ... میخوام ساینارم هیچ حسرتی ولو بی پدری رو نداشته باشه .. گرچه خودمم یه زندگی با عشق میخوام اما باور کنید اینجا فقط و فقط ساینار واسم مهمه و بس ... ازطرفی از خونواده مجید هراس دارم ! الان انگار نه انگار ما رو دنیا هستیم اما اگه بشنون میخوام ازدواج کنم نکنه نفسم رو ازم بگیرن !!! رفقا اینا تموم دغدغه های روزانه م هستن ُشدیدا به دعاهاتون محتاجم ...از آرش بگم که دختری که مادرش واسش نشون کرده بود داره میاد ُتموم آرزوهای منو خروار خراور رو سرم خراب کرده . گرچه آرش میگه واسش اهمیتی نداره اما مادرش بد پیله س ُحتمنی آرش رو راضی میکنه . وقتی با خودم میشینم این فکرا رو میکنم میگم عجب پرو و خودخواهی ِمن ! خب حق آرش ِبا یه دختر تحصیلکرده مجرد ازدواج کنه .. حقش ِ بشینه بچه ی خودش رو بزرگ کنه نه دختر مردی که یه روزی چشم دیدنش رو نداشت . میدونید رفقا بعد از شنیدن این خبر داغ کردم . فهمیدم همه ی اون حرفایی که میزدم چرت بود . اینکه من به یه پدر نیاز دارم نه صرفاْ آرش !! اما حالا میبینم خود آرش بهترین پدر و همسر ِ .. گاهی وقتا میگم اگه قرار بود منو آرش ما بشیم از اول ما میشدیم با یه خونواده .. آرش میگه کارای انتقالیش رو میگیره بریم پایتخت ! اما دنیا اونقدر کوچیک هست که نخواد ما سه نفر رو توش قایم کنه ..! یه مدتی هست جواب تلفنای ارش رو نمیدم . دوس ندارم مانعی واسه خوشبخت شدنش باشم .تموم دلخوشی خونواده آرش به همین یه پسر ِ... خودم چه زجری دارم واسه ساینار میکشم . اگه خودم مادر نبودم واسه مادرش دلسوزی نمیکردم . چه شبایی که بی خوابی میکشم تا ساینار خوب بخوابه . اگه یه روزی ساینار بخواد منو به غریبه بفروشه ُ ولم کنه بره دلم بدرقم میسوزه ُ آه مادر غیر ممکنه که نگیره . آرش از اونروزی میترسم که آه مادرت دامنگیرم بشه . بذار یه چند صباح عمرم ُ بی دغدغه بگذرونم . خسته شدم از گریه از غصه از درد . بذار با یاد و خاطراتت زندگی کنم . بذار ازت بیخبر باشم بذار ندونم زنت چقدر خوشبخت ِبذار نفهمم بچه دار شدی .بذار تو تنهایی خودم بمیرم.تنها آرزوم شاد بودنت ِ چه با من چه بی من ... منم یه تصمیم درست میگیرم . میخوام اینبار طعم خوب خوشبختی رو بچشم ... من ٬ ساینار رو خوشبخت میکنم قول میدم.دختر نشون کرده ی آرش فارغ التحصیل شد ُاومد ایران ُتموم رویاهای منو کابوس کرد .. ارش مقاومت میکرد ُخونواده ش مصمم بودن هر چه زودتر آستین رو براش بالا بزنن ُتو کل فامیل بپیچه چه زوج تحصیل کرده و خوشبختی میشن .. آرش با برادرش صحبت کرد ُاونم نتونست واسمون کاری بکنه .. اصلن به کمک این داداشش هیچ امیدی نیس . همش به آرش میگم مطمئنید تو و برادرت برادر تنی هستید؟؟؟؟ .. رفته اونور دنیا اصلاْ کار به کار خونواده ش نداره !!! خونواده آرشم از اخلاقش سوءاستفاده کردن همه محبتا رو از آرش گدایی میکنن ..!!! بی خبر از آرش خودشون مراسم نامزد کنون راه میندازن که مثلاْ آرش رو تو عمل انجام شده قرار بدن .. آرشم بی خبر از اونا از خونه میزنه بیرون و ...منو آرش به عقد هم دراومدیم و الان زیر آسمون یه شهر دیگه فعلاْ داریم زندگانی میکنیم ::: آرش داره کارای انتقالی رو واسه اونور آب جور میکنه .. گرچه الانم تو این شهر کوچیک دستش بند شده و تو مدارسم مشغول به کار شده درصدد ِبریم اونور آب تا هیچ احدوناسی ازمون خبر نداشته باشه :))))رفیق باروت میشه ؟؟؟؟ منو آرش چقدر خوشبختیم ؟؟! هر جا باشیم .. خونه مون کوچیک باشه مهم اینه که دلامون بزرگ ِ:))) مهم اینه که منو آرش رو توش جا داده .. مهم اینه که مرد رویاهام شد مرد زندگیم :))) مهم اینه که ساینار بابایی داره که بهش افتخار میکنه ... مهم اینه که دوریم ... دور ِ دور ... از همه .. از خونواده ی آرش .. از خونواده ی مجید ... دلهره ای َم ندارم . به قول خود ِ آرش که میگه تا با منی در یمنی :))))) به امید خدا بله گفتم و تا آخرش بهش امیدوارم که پشتمونه .. آرش میگه دیگه هیچ کس نمیتونه عشقمون رو از هم بگیره .. هییییییییییییچ کس.تنها دغدغه ی این روزام اینه که کارش اونور آب درست بشه زودی دور شیم از این جا . از آدماش ..از مردمی که بهمون بد کردن .. درسته همین مردم همه جا هس .. اما جایی بریم که واسه همه غریبه باشیم ... میخوایم آروم زندگی کنیم .. بدون هیچ مزاحمی .. بدون هیچ سلب آرامشی ...رفیق .. هنوز خودم تو شوکم .. هنوز فکر میکنم خوابم .. یه خواب شیرین ....
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_هفتادویک
یک درصدم احتمال نمیدادم بتونم حتی یه روز .. یه روز مال ِآرش بشم ! آرش مال ِمن باشه فقط منننن :))) رفیق این روز اومده ! هر روز صبح چشمامو باز میکنم پدرو دختر ُکنار هم میبینم . باورم نیس بابای ساینار کنارش خوابیده ... باورم نیس وقتی ساینار تونست بگه " بابا " پدری کنارش هست تا با گفتن بابا بهش بگه " جانم " :))راستی خونواده ی مجیدم از دستم شکایت کردن ابلاغیه در خونه مامانم اینا اومده که نوه شون رو پنهون کردم .. آرش بدبختم افتاده تو این مخمصه !!! درگیر این شکایتیم ... ۱۴ باید بریم کلانتری اگه به توافق نرسیم پرونده مون میره دادسرا ... رفیق! نمیخوام چیزو هیچ کس خوشبختیم ُخراب کنه ! به فردا فکر نمیکنم چون به خدا یقین دارم که هوامو داره ! خونواده ی آرش یه طرف .. خونواده ی مجید ! پدرومادر خودم که هنوز که هنوزه با اینکه خوشبختی ِمنو میبینن باز غصه دارن ! انگار غصه ها تمومی نداره !!خونواده ی مجید دست از سرمون بر نداشتن . گویا لمس ِخوشبختی برای من حرام شده . اینکه زمان و زمین دست در دست هم قصد له کردنم ُ دارن . اما من قوی م . محکمم به اون بالاسری و کسی که پشت سرم است . تو این دنیا این دو نفر تمام نیروی من واسه مقابله ی سختی هان.خونواده ی آرشم الحق از آزار و اذیت چیزی کم نذاشتن . از بی وجدانی ُبی شرفی . از بی مسلمونی . چقدر نفرین میکنم اما تا به حال جوابی ندیده م . پدر آرش قسم خورده طلاقم ُبگیره یا جنازه مو بزراه رو دوش آرش . هیچ بعیدم نیس . تهدیداش ُیه شکوایه کردم اما نتیجه ای ندارم . اونقدر آشنا و برو بیا داره که نخوان کار منو راه بندازن .یه شب که فکر میکردم آرامش چقدر لذت بخشه کنار آرش ُدخترمون ٬ زنگ خونه زده شد. از آیفون دیدیم پدر آرش ِ. وا رفتیم جفتمون . چه جوری آدرسمون ُپیدا کرده بود ؟؟ ما که تو یه شهر کوچیک داشتیم عشق میکردیم این بی وجدان چه جوری پیدامون کرد . فکر میکردیم توی این دنیای بزرگ جای ِکوچیکی واسه ما سه نفر پیدا میشه .اما نمیدونسیم وقتی زمین و زمان آسمون ُفلک میخوان تو شاد نباشی هیچ کاری از پیش نمیبری .... به آرش گفتم نرو . نذار شکش یقین بشه که ما اینجا زندگی میکنیم . اما گفت آخرش چی ؟؟ باید برم . باید برم باهاش حرف بزنم . اگه درو باز نکنیم لج میکنه بدتر میکنه . ما داشتیم نقشه میکشیدیم چیکار کنیم اون دستش ُگذاشته بود رو زنگ . آرش خودش رفت دم در تا با باباش حرف بزنه . دلم مثه سیرو سرکه میجوشید . یه چند دقه بعد دیدم در به طور وحشتناکی باز شد ُچشمای پر از خون ِبابای آرش ُچاقوی تو دستش اومد طرفم . عربده میزد اومدم یه ه ر ز ه رو بکشم . آرش جلو دارش بود ُ حریفش نمیشد . ساینار مثه جوجه تو بغلم میلرزید ُجیغ میزد . داد و فریاد .. جیغ .. همسایه ها ریختن تو خونه . همش بهم میگفت ه ر ز ه م .منم داد میزدم ُمیگفتم تویی .. تویی که درک و شعور نداری . با این حرفام جری ترش میکردم . آرش هلم داد تو اطاق . اونم میگفت درو میشکنه . میگفت تا سر منو نبره دست بردار نیس . آرش گفت زنگ میزنم ۱۱۰ . فقط صدای سیلی شنیدم که باباش به گوش آرش زد . آرش داد میزد بزن یکی دیگه بزن اما خوشبختیم ُنابود نکن . نمیدونم همه ی اینا رو پشت در بسته میشیندم ُاشک میریختم . سرمو محکم به دیوار میکوبیدم میگفتم چرا چرا چراااااا ؟؟ همسایه ها وساطت کردن اما باباش اونقددددر خورده بود که نفهمه چیکار میکنه . انگاری مست مست بود. به آرش میگفت درو باز کن تا سر تو رو نبریدم . میخوام از یه خراب نجاتت بدم . آرش ُباباش درگیر شدن . همسایه ها ۱۱۰ خبر کرده بودن .... اونشب یه کابوس بود برام . یه کابوس . ساینار بچه م میلرزید . شرمنده ش شدم.شرمندتم مامان . شرمندتم که اینجوری تنتو لرزوندم . شرمنده ش شدم . اگه من ۲۳ ساله بودم که مامان بابام شرمندم شدن من هنوز بچه م یه ساله نشده بود که شرمنده ش شدم .... یه آن پشیمون شدم . از کرده م ... آیا ارزشش ُداشت .؟ که اینجوری تن بچه م بلرزه ؟؟؟ تن مجید تو گور بلرزه ؟؟؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_هفتادودو
اونشب پلک نزدم . همش گریه میکردم ُ فکر میکردم . دست آرش انگشت کوچیکش سیاه شده بود . برام مهم نبود . نمیدونم چرا باهاش لج کرده بودم. خودم مقصر بودم اما همه ی بدبختی هامو پای اون نوشتم. عشقم فراموش شده بود عقلم فرمونم میداد !فردا صبح آرش گفت هرچی میخواستم باهاش مسالمت آمیز برخورد کنم نذاشت . رفت پزشک قانونی . انگشت کوچیکش شکسته بود . رفت از باباش شکایت کرد . ورود غیر قانونی به منزل و ایجاد رعب ُوحشت با سلاح سرد و تهدید به قتل...شکایت ُشکایت کشی ... دادگاه و دادگاه کشی ... باباش از منم شکایت کرد اغفال پسرش!!!!! .. یه شکوایه نوشته بود که فقط میخندیدم بهش . جرم اون بیشتر بود . آرش میگفت رضایت نمیدم ولو اینکه بهم تعهد بده کار به کار زندگیم نداشته باشه ...ظاهراْ همه چیز حل شد .. ظاهراْ همه چیز آرومه . ساینار از اون شب شبا جیغ میزنه ُبیدار میشه ..خودم دیوونه شدم . همش فکر میکنم یکی کلید میندازه به در میخواد بیاد تووو ... با اینکه نقل مکان کردیم اما هیچ چیزی سر جاش نیس .... آرش کنارمه و این برام مهمه ... آیا تا آخرم آرش میتونه آرامشم باشه ؟؟؟ آیا میتونم بر این ترس . بر این تهمت غلبه کنم ؟؟؟؟ رفیق چرا هنوز فکر میکنم تنهام ؟؟؟؟ خوشبختم کنار آرش اما ...فعلاْ هم ممنوع الخروجم . خونواده ی مجید نوه شون ُ میخوان.انگار اونا هم لج کردن از اینکه بخوام خوشبخت باشم . میگن نمیخوان تنها یادگار پسرشون زیر دست نا پدری باشه . میگن وقتی از شوهرت بچه دار بشی تفاوت بین دو بچه گذاشته میشه .. میگن .... چی بگم ؟؟؟ یه عالمه چرت ُپرت میگن ... فعلاْ حق ندارم از کشور خارج بشم آرشم به خاطر تخصصش باید بره موندیم بدجور ..با تموم این بدبختی آ سعی میکنیم بهمون غلبه نکنه . هر روز میگیم ما به سختی بهم رسیدیم ُ باید قدر باهم بودنمون رو بدونیم ... نباید سختی ِاین روزا ما رو از پا دربیاره . نباید فراموش کنیم مهم اینه که باهمیم با تموم سختیآ و عذابا ...توی همین احوالات ساینارم یک ساله شد :)
سه تایی براش تولد گرفتیم بی اینکه بچه م بفهمه برای چی اینقدر شادیم . اینقدر بچه اطرافشن ُ تولد تولدت مبارک ُ میخونن :) رفتیم به یه مهد خصوصی و گفتیم بچه های دیگه رو تو شادیمون شرکت بدیم . اونجا معلمای مهدم به ساینار کادو دادن ُ بچه م کلی ذوق کرده بود :*ساینار و میخوان ازم میگیرن .. باورتون میشه ؟؟ جیگر گوشمه دارن ازم میگیرن ... وقتی حامله بودم و ساینارو نمیخواستم چون از باباش بیزار بودم ... خواب دیدم ... خواب دیدم یه خانوم سفید پوش گفت قبولش کن قسمتت در اینه که بچه داشته باشی ... امروز چی ؟؟؟؟ چه قسمتی ؟؟؟؟؟ حالا باید بشینم ُعذاب بکشممم ... من نمیتونم بدون ساینار .. نمیتونم ..... رفیق چرا دنیا بهم بد میکنه ؟ جرا دنیا رو خوش بهم نشون نمیده ؟؟؟ یکی بهم بگه چیکار کنم کجا برم به کی بگم یه مادرم نمیتونم از بچه م جدا شم ...نمیتونم ..... ای مردم بفهمیدنمیتوووووووووووونم.دوخونواده بر علیه من دست به یکی کردن واسه شکایت ... خونواده ی آرش منو یک زن ه و س را ن که مردای پولدار رو اغفال میکنه خونواده ی مجیدم از این حربه استفاده کردن ...آرش یه چند روزی رفت کشوری که قصد اقامت در اونجا رو داریم . یه سر کارا رو سری کنه ما هم بریم . یه رفیق اونجا داره که کارامون رو جور کرده فقط مونده کارای ایرانمون . آرش ریسک نکرد و رفت ببینه جامون جور هست اصن کشوری هست واسه پیشرفت واسه کار و .... ترجیحاْ اسم کشور سکرت می مونه تا ایشالا کارای ایرانمون حل بشه ... بابای آرشم بد رقم دورباره مثه همیشه پا رو دممون گذاشته که با شکایت آرش روبه رو شد . گفته بودم آرش رفته بود سنگا رو با باباش وا بکنه ؟! باباش جدیش نگرفته بود دوباره همون تهدیدا همون توهینآ و ....آرشم دلشو یه دل کرد رفت شکایت .... گرچه باباش کلی پارتی مارتی همه جا داره .. از کلانتریش بگیرررر تا تو دادگاش .. اما ما مهمترین ُبهترین پارتی که اون ازش غافل ِداریم .. کسی که تا حالا کلی هوامونو داشته .. اون بالاسری نمیذاره آرش بی من بشه :))) مطمئنم ُایمان دارم.
درباره خونواده مجیدم یه مقداری آتیششون خوابیده .. هفته ای چند بار ساینار ُمیبین و برخلاف میل من بابای مجید که اونوقتا چشم دیدن منو ساینار ُنداشت
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_آخر
چشم دیدن منو ساینار ُنداشت حالا محبتش گل کرده میاد دنبالش ببرتش پارک .. منم بالاجبار واسه اینکه سنگی نشن واسه رفتنمون همه رو تحمل میکنم. دروغ چرا از وقتی میاد دنبال ساینار میبرتش تا وقتی میارتش اونقددددر اشک میرزم .. کاش ساینار یه ذره بزرگتر بود شرح ماوقع میکرد واسم . نمیدونم واقعاْ پارک میبرتش .. کجا میره ؟! روزای اول به اصرار من دنبالشون میرفتم اما پدرشوهر مغرور بنده با گوشه چشم حالیم میکرد برم گوشه ای از پارک بشینم خودش میخواد تنها یادگار دردونه پسرش رو با اسباب بازیا بازی بده ... گوشتم به دار ِتا برگردن ... هفته های بعدم که اجازه نمیداد برم دنبالش .. میگفت نوه ش حقش ِ..اگه مادر مجید دنبالش بود دلم امن تر بود . آخه اون عجیب ساینار ُمیخواد اما بابای مجید ... ؟! نمیدونم ... هیچی نمیدونم.به آرش میگم هرچی سختی بکشیم به جون میخرم اما نمخوام یه لحظه اینجا بمونم . ترس از ٬از دست دادن آرش ... جدا کردن من از ساینار حتی واسه چند ساعت به بهونه ی ددر واسه ساینار .. همه و همه داغونم کرده ...امروز که دارم اینارو مینویسم توی یه جایی غیر از ایران توی یه شهر کوچیک تو تراس خونه ی نقلیم بوی نسیم ُ استشمام میکنم.دور شدم :) بالاخره از مردمی که بویی از انسانیت نبرده بودن دور شدم ... اینجا کنار همسرم و دخترم با پدرومادرم آرامش رو با تمام وجووووود لمس میکنم :)))) گرچه اینجا هم مشکلات خودش رو داره اما محکمم به تموم ٍسختیاش ... چون با تمام وجود عاشق عزیزانمم که اطرافمن .. عشق میورزم به بزرگ مرد زندگیم :) الهی الحمد که خدا خوشبختی بزرگی رو سر راهم قرار داد ... آرش ..من و آرش خوشبختیم رفیق ... خیلی خوشبخت :) به دور از بدی ٬ به دور از ظلم سختی حرف ناحق. همه ی اینا داشت خوشبختیمو میگرفت ... آرش جنگید ! به قول خودش نه به خاطر من ٬ به خاطر خودش جنگید چون زندگی بی من براش بی مفهوم بود !! ته دلم قنجججججج میره از اینهمه محبت ! گاهی به خود میبالم ٬ گاهی به خودم میگم نکنه واقعاْ به قول مامان باباش ساحرم؟! چی شد که اینقدددددر این مرد عاشقم شد ؟؟ چکار کردم که میون اینهمه کیس منو انتخاب کرد :)))) شکر ... همه اش لطف اون بالاسری بوده که من اینجام و با تمام وجود خوشبختبم رو فریاد میزنم :)
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای قشنگم سرگذشت جدیدمون ۸ صبح بارگذاری میشه😍❤️