#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_شصتوهشت
منتظر بچه ای بودم که نه ماه باهاش زندگی کردم ینی الان مجید تو چه حالی بود ؟؟بهوش اومدم. فکر کردم تازه میخوان عملم کنن. یه دردی تو شکم پیچید. فهمیدم عمل شده م . دنبال یکی بودم تا از حال بچه م باخبر باشم. تو همون حالت بیهوشی صدا میزدم پرستار پرستار. یه پرستار اومد بالای سرم. گفتم بچه م سالمه ؟! گفت آره عزیزم. گفتم دختره دیگه ؟؟؟ گفت نمیدونم. فهمیدم وعده سرخرمن داده .. منتظر بودم تا یکی نوید سالم بودن بچه م رو بده .. نمیدونم چقدر شد ولی خیلی طولانی تو اطاق ریکاوری موندم .. اومدم بیرون ..پشت در اطاق عمل به جای بابای بچه م مادرش با گریه وایساده بود .. با گریه هاش گریه میکردم ... با زور پرسیدم بچه رو دیدید ؟؟ سالمه ... مامانش پیشونیم رو بوسید گفت سالمو سفید و خوشگل عین خودت ... دیگه بدجور گریه م گرفته بود .. پرستاره گفت اینجوری گریه نکنم واسه بخیه هام خوب نیس ... بردنم تو اطاق ... بنا به سفارش مامان مجید واسم اطاق خصوصی گرفته بودن ...همه گریه میکردم ... خواهرای مجیدم تو اطاق منتظر بودن ... اما اون کسی که باید می بود نبود .. پدر بچه م ... همسرم ! بیاد طرفم ببوستم و واسه زندگی سه نفریمون شادی کنه ...بعد از یه ساعت زنگ زدن بریم ساینار رو تحویل بگیریم .. مامان اُوردش .. امان از این اشکای لعنتی که نمیذاشتن صورت دخترمو درست ببینم .. مامانم گذاشتش تو بغلم . خواهرای مجید طاقت نیوردن رفتن بیرون .." ساینار مامان خوش اومدی ... به زندگیم خوش اومدی " همش اینا رو تکرا میکردمو گریه میکردم .. باورم نمیشد این کوچولو که کنار دستم خوابیده دخترمه .. دختر ِمن باور نبود مادر شدم باید بشم سنگ صبورش بشم مونس و همدش با اینکه خودم بی همدم بی مونس ....شبش مامان مجید اصرار کرد که میخواد بمونه .. من دوست نداشتم اما مامان گفت باید بمونه .. دلخوشیش به همینه .. اونشب دوتاییشون هم مامان مجید هم مامان خودم پیشم موندن ُمامان مجید از خاطرات مجید تعریف میکرد .. اونشب هیچکدوممون نخوابیدم حتی ساینار .. انگار شنونده حرفامون بودو میدونست قراره تو این دنیای لعنتی یتیم بزرگ بشه ... اما نمیدونه که مامانش مثه کوه پشتشه و اجازه نمیده کوچکترین آهی بکشه ...فردا صبحش مرخص شدم .. خواهرای مجید روبه روی بیمارستان منتظر بودن تنها کسی که نمیخواست نه من نه بچه مو ببینه بابای مجید بود.واسم مهم نبود .. تو ماشین به ساینار خیره شده بودم تازه داشتم درست میدیدمش ... با نگاهم باهاش حرف میزدم ... تو یه روز سرد زمستون متوجه شدم مسافری تو راه دارم که هیچ حسی بهش نداشتم اما فکر نمیکردم تو یه روز گرم تابستونی تو بغلم بگیرمشو بوش کنمو از وجودش از خدا تشکر کنم ..سال مجید گذشت.ساینار واسه اولین بار زل زده بود به تصویری که روی سنگ حک شده بود . واسه اولین بار باباش رو دید که روی یه سنگ سخت آروم آروم نگاش میکرد . رو اون سنگ چشمای باباش مهربون بود خشن نبود . با نگاش با ساینار حرف میزد . بغضم ترکید . میگن خاک سرد ِاما من بعد از یه سال گرمی نگاه مجید به دخترش رو حس کردم.حس کردم چقدر شاد شد دخترش ُ آوردم ینی الان داره ساینار ُ میبینه ؟؟؟ ینی الان داره میخنده ؟؟؟مامان بابام میگفتن نرم یا لااقل ساینار رو نبرم . روز ۵ شنبه اش بدون اینکه به کسی چیزی بگم یه لباس مشکی تن ساینار کردم ُ رفتم .سر خاک شللوغ بود . همه بودن . همه جمع شده بودن . شلوغ بود مثله اینکه تازه رفته باشه انگار نه انگار که یه سال گذشته. مادر مجید بالای قبر نشسته بود ُ بی صدا اشک میریخت . رفتم جلو سلام دادم تا چشمش به من ُساینار افتاد پا شد بغلمون کرد ُگریه ی بی صداش هق هق شد .از گریه اش بدجور گریه ام گرفت . بچه م ترسیده بود ُ اونم گریه میکرد.نشستم پای قبر بابای بچم .. با چشمای خیسم زل زدم به چشمایی که یه روزی ازش مثه سگ میترسیدم . اما اون چشما اونجا آروم بود ُ نقش یه بابای مهربون ُبه خودش گرفته بود .. از نگاهای سنگینی که بهم میشد بدم اومد . نگاهای ترحم . لبخنده های ترحم همه و همه اونجا رو اعصابم بودشب مامان مجید اصرار کرد واسه دعای کمیل بمونم اما بهونه ساینار کردم پا شدم . نمیخواستم بیشتر از این اونجا باشم . بغض بدجور بیخ ِگلومو فشار میداد . دلسوزیای بیجا واسه ی من ُدخترم . میخواستم فرار کنم . منو ساینار به دلسوزی هیچ کسی نیاز نداریم چون خوشبختیم . با وجود هم . بابا مامان ِ مجید از اینکه نموندم واسه شام ازم دلخور شدن اما واسم مهم نبود. مهم این بود زود از اونجا فرار کنم . شبش تو خونه م پشت پنجره ی بالکن کلی گریه کردم . واسه خودم ُساینار . واسه زندگیم که اینجوری شد . واسه آرش ... . واسه این دل لعنتی که هنوز واسش می تپه ُ به امید روزیه که کنارش بمونه . . کاش این جبر لعنتی دست از سرمون بر میداشت ُتحمل دیدن ِمنو آرش ُ کنار هم داشت . کاش
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فاخته
#قسمت_شصتوهشت
خب گذاشته بود و رفته بود، این دل لرزیدنها معنی نمی داد دیگر .دندانهایش را با حرص روی هم فشار داد
-نمی خوام بشنوم
-خواهش می کنم آقا نیما!!!بخاطر فاخته!!می دونم ناراحتین ازش ولی به حرفام گوش کنین....فقط ده دقیقه...اینجا نه بریم داخل......قول می دم یه راست برم سر اصل مطلب.با دستش در را هل داد و کنار ایستاد
-بفرمایین.سریع داخل رفتند و نیما در را بست.چند برگه از توی کیفش در آورد و جلوی نیما گرفت
-تقصیر من شد.....باید اول از همه اینا رو به شما نشون می دادم. ....فاخته واقعا داغون شدعصبی شد
-از چی دارین حرف می زنین..داغون بود که با یکی دیگه نمی زاشت بره
با حیرت سر تا پای نیما را نگاه کرد
-از چی دارین حرف می زنین..کدوم رفتن
اینبار صدای ارسلان بلند شد
-پاشو فروغ جان... ذهن خراب این آقا حرفهای تو رو حلاجی نمی کنه..برگه ها را از دست فروغ کشید و روی کانتر پرت کرد.
-ما وظیفه مو نو انجام دادیم حضرت آقا...
.وقت کردی به این برگه ها یه نگاه بنداز...البته اگه فاخته برات مهم باشه.....پاشو بریم فروغ.دست فروغ را کشید.فروغ سراسیمه ایستاد
-اما ارسلان
ارسلان بلند داد زد
-نمی بینی چی می گی..چی رو می خوای براش توضیح بدی
دوباره بازوی فروغ را کشید .دیگر به نزدیک در رسیده بودند که فروغ دوباره ایستاد
-به هر چیزی می تونین شک کنین ..... اما به دوست داشتن فاخته...به عشق قشنگ فاخته نسبت به خودت حق نداشتی شک کنی......فاخته دیوانه وار دوست داره.حرفهایش را بر سر نیما کوبید ورفت.فاخته دوستش داشت پس کجا بود؟!.او در این سردخانه چه کار می کرد پس!!!خواست نادیده بگیرد و برود اما حرفهای فروغ دوباره او را به اوج خواستن ودلتنگی برای فاخته رسانده بود.ناامید و بی حوصله برگه ها را برداشت و نگاه کرد.هر چه بیشتر نگاه میکرد قطرات اشک درشت تر از قبل روی حقیقت تلخ روی برگه می چکید.کاش می مرد و به اینجا نمی رسید...کاش همین امشب عزرائیل سر می رسید.
**
داشت وسایلش را از روی میز جمع میکرد و داخل کیفش می ریخت. یک برگه روی زمین افتاد.آرام و با احتیاط خم شد اما بازهم گردنش درد گرفت .از درد صورتش جمع شد. همینکه فحشی نثار روح نیما کرد ،یک جفت کفش در آستانه در شرکت به چشمش خورد.اخمهایش در هم رفت.نگاهش را بالا داد تا روی صورت نیما نشست.یک نیما با چهره ای جدید.چشمانش کاسه خون شده بود و موهایش هر کدام یکطرف می رفتند. آنقدر از او دلخور بود که سریع بلند شد و نگاهش را گرفت. تند تند بقیه وسایلش را برداشت و نامنظم داخل کیفش ریخت
-داری میری؟!از صدای نیما جا خورد. صدایی برای نیما نمانده بود.حنجره اش پاره شده بود گویا. سعی کرد نسبت به حالش بی تفاوت باشد.فقط سری تکان داد و کشوی میز را باز کرد.
-رفتم دم خونه ات نبودی..برگه ای برداشت و داخلش چیزی نوشت و روی میز کناری که میز نیما بود گذاشت. تکیه اش به چهارچوب در ورودی بود و زل زده بود به قیافه درب و داغان فرهود.
-یه کار بگو بکنم منو ببخشی
با تمسخر خندید
-بخشیدمت..هه.هه ... برو خیالت راحت
مکث کرد و دوباره به سمت مجسمه نیما نگاه کرد
-آهان راستی من از دلم نیومده بود انحلال اینجا رو بزنم...ک.فردا می افتم دنبال کاراش.. حساب کتابم نمی خوام ازت...حق رفاقتی خوب رو تنم نشست..سهم منم بده
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_شصتوهشت
منم برق رو خاموش کردم و بچه ها خوابیده بودن، نشسته بودم و نگاهشون میکردم، محمود اخرین سفارشات رو برای فردا انجام داد و به طرف اتاقش اومد...هنوز به اتاقش نرفته بود و صدای پاهاشو حس میکردم...ناخواسته عشقش منو به پشت در کشید و صداش زدم...آروم گفت:چرا بیداری؟!از اینکه صداشو میشنیدم خیلی خوشحال بودم و گفتم:چون چشم به راه بودم تو بیای بخوابی...یدفعه کلید تو قفل چرخید و در باز شد...فکر میکردم خاله فقط کلید رو داره ولی حواسم نبود که تمام کارهای اون خونه باید زیر نظر محمود باشه...با دیدنش تو لباس مشکی اول دلم گرفت ولی بعد طاقت نیاوردم و هنوز پاشو داخل نذاشته بود که دستهامو دور گردنش حلقه کردم و بغلش گرفتم...با یه دست منو محکم گرفت و از رو زمین بلند کرد و اومد داخل و با پاش در رو بست و قفل پشت در رو انداخت منم هنوز آویزش بودم...داخل که اومد صورتمو بو، سید و گفت باید بعد از اون کار امروزت میزاشتم تنبیه بشی ولی دلم طاقت نیاورد.چندبار بوسیدمش و رفت پیش بچه ها، انگار حسش میکردن که نازنین زودی بیدار میشد و براش میخندید، گاهی انقدر با صدای بلند قهقه میزد که بند دلمون رو پاره میکرد و اونشب هم با دیدن محمود و طبق عادت گرفتن انگشت اشاره محمود بین دستهای ریزش میخندید و محمود براش غش میرفت...ساعتها هم ولش میکردی با ریش محمود بازی میکرد و حتی گرسنه هم نمیشد...محمود با موهام بازی کرد و گفت:پارسال همچین شبی این خونه چه خبر بود...اونشب چاقو به استخونمم میزدی اخ نمیگفتم...کی باورش میشه یکسال گذشت! بااومدن این دوتا طوری زندگی برام شیرین و قشنگ شد که تمام عذاب وجدانا ،کابوس ها ،ترس هام از بین رفت...وقتی به این دوتا نگاه میکنم به علی که قراره بشه عصای دستم و به نازنین که روح و روانمو مغلوب خودش کرده خداروشکر میکنم...دستمو تو دست فشرد و پشتشو بو، سید و گفت:و تویی که بهم معنی زندگی رو بخشیدی...اولین بار تو ایوانتون که دیدمت حق با تو بود همون لحظه قلبم لرزید...همون شبهایی که یواشکی بوسم میکردی و میشستی و نگاهم میکردی! همه اون شبها من دیوانه وار عاشقت شده بودم و میترسیدم!از اون حس میترسیدم.سالها نذاشتم هیچ جنس مخالفی وارد قلبم بشه اما تو اجازه نخواستی و رفتی تو قلبم...از حرفهاش لبخند رو لبهام نشست و خودمو جلوتر کشیدم و سرمو روی شونه اش گذاشتم...نازنین نگاهمون میکرد و علی تنبل خوابیده بود...محمود دستشو دور کمرم پیچید و محکم منو به خودش چسبوند سرشو به سرم تکیه داد و گفت:پس فردا بعد مراسم میخوام بریم عمارتتون دیدن امیر...نمیخواستم برم ولی مش حسین وادارم کرد و گفت اون تقاصشو داده! نمیدونم چیکارت داره که انقدر براش مهمه دیدنت ولی هرچی هست باید مهم باشه! حق با محمود بود، ماه ها بود که امیر پیغام میداد و منتظر من بود...چی بود که اونقدر مهم بود!کنار بچه ها دراز کشیدیم و هنوز نخوابیده بودیم که صدای ضربه خوردن به در اتاق اومد و صدای سارا بود! محمود دستشو روی بینی اش گذاشت و متوجه ام کرد که نگفتم محمود اونجاست رفتم پشت در و گفتم:چیکار داری؟! چرا بازاومدی؟ اصلا تو چطوری اومدی بیرون...؟ با مشت به در زد و گفت:فکر میکنی برای من دری هست که باز نشه...ببین گوهر اگه بخوای محمود رو ببری پیش اون امیر قاتل منم حرفی دارم که باید به گوش محمود برسونم...بنظرت اگه محمود حقیقت رو بفهمه دارت نمیزنه؟!!!با تعجب گفتم:چه حقیقتی چی داری میگی سارا باز دروغهات رو شروع کردی؟! باز چه نقشه ای داری؟! چرا نمیخوای قبول کنی که محمود و من کنار بچه هامون خوشبختیم و شادیم و تنها مزاحم تویی...عشق اونی نیست که تو فکر میکنی، عشق منم و عشقم به محمود که با وجود مصیبتها پا عقب نکشیدم و برای داشتنش با خودش جنگیدم.سارا عصبی بود و گفت:امشب قفل این در از دست من نجاتت داد ولی حواست باشه اگه بخوای محمود منو از من جدا کنی حقیقت بین تو و امیر رو بهش میگم همون حقیقتی که به پارچ چینی تو آشپزخونه ختم میشه!!! سارا چی میگفت؟!اونشبی که امیر میخواست بهم تـ*اوز کنه کسی نبود و فقط زیور خاتون از اون جریان با خبر بود..زبونم قفل شد و دیگه نمیچرخید.سارا خندید و از سکوتم فهمید که تونسته تو دلم آشوب بندازه و رفت.محمود تو جاش نشسته بود و گفت:پارچ چیه گوهر؟! سارا چی میدونه که داره تهدیدت میکنه؟!چی میگفتم؟! چی میتونستم بگم؟!..بهش میگفتم که امیر قصد داشت بهم تـ*اوز کنه و من با پارچ زدم تو سرش تا خودمو و عفتمو نجات بدم؟..بخاطر اینکه میخواست ناموس تو لکه دار بشه!!...دستهامو تو هم قفل کردم تا مانع لرزیدنش بشم و فقط نگاهش میکردم...محمود عصبی شده بود و گفت:سارا چی داره میگه؟! اون چی میدونه که اینجور تو رو بهم ریخت...کاری جز انکار نداشتم و گفتم:نمیدونم سارا باز چه نقشه ای داره و چی میگه امیر و سارا دارن زندگیمون رو خراب میکنن...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii