eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
18.9هزار دنبال‌کننده
133 عکس
503 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
اونشب پلک نزدم . همش گریه میکردم ُ فکر میکردم . دست آرش انگشت کوچیکش سیاه شده بود . برام مهم نبود . نمیدونم چرا باهاش لج کرده بودم. خودم مقصر بودم اما همه ی بدبختی هامو پای اون نوشتم. عشقم فراموش شده بود عقلم فرمونم میداد !فردا صبح آرش گفت هرچی میخواستم باهاش مسالمت آمیز برخورد کنم نذاشت . رفت پزشک قانونی . انگشت کوچیکش شکسته بود . رفت از باباش شکایت کرد . ورود غیر قانونی به منزل و ایجاد رعب ُوحشت با سلاح سرد و تهدید به قتل...شکایت ُشکایت کشی ... دادگاه و دادگاه کشی ... باباش از منم شکایت کرد اغفال پسرش!!!!! .. یه شکوایه نوشته بود که فقط میخندیدم بهش . جرم اون بیشتر بود . آرش میگفت رضایت نمیدم ولو اینکه بهم تعهد بده کار به کار زندگیم نداشته باشه ...ظاهراْ همه چیز حل شد .. ظاهراْ همه چیز آرومه . ساینار از اون شب شبا جیغ میزنه ُبیدار میشه ..خودم دیوونه شدم . همش فکر میکنم یکی کلید میندازه به در میخواد بیاد تووو ... با اینکه نقل مکان کردیم اما هیچ چیزی سر جاش نیس .... آرش کنارمه و این برام مهمه ... آیا تا آخرم آرش میتونه آرامشم باشه ؟؟؟ آیا میتونم بر این ترس . بر این تهمت غلبه کنم ؟؟؟؟ رفیق چرا هنوز فکر میکنم تنهام ؟؟؟؟ خوشبختم کنار آرش اما ...فعلاْ هم ممنوع الخروجم . خونواده ی مجید نوه شون ُ میخوان.انگار اونا هم لج کردن از اینکه بخوام خوشبخت باشم . میگن نمیخوان تنها یادگار پسرشون زیر دست نا پدری باشه . میگن وقتی از شوهرت بچه دار بشی تفاوت بین دو بچه گذاشته میشه .. میگن .... چی بگم ؟؟؟ یه عالمه چرت ُپرت میگن ... فعلاْ حق ندارم از کشور خارج بشم آرشم به خاطر تخصصش باید بره موندیم بدجور ..با تموم این بدبختی آ سعی میکنیم بهمون غلبه نکنه . هر روز میگیم ما به سختی بهم رسیدیم ُ باید قدر باهم بودنمون رو بدونیم ... نباید سختی ِاین روزا ما رو از پا دربیاره . نباید فراموش کنیم مهم اینه که باهمیم با تموم سختیآ و عذابا ...توی همین احوالات ساینارم یک ساله شد :) سه تایی براش تولد گرفتیم بی اینکه بچه م بفهمه برای چی اینقدر شادیم . اینقدر بچه اطرافشن ُ تولد تولدت مبارک ُ میخونن :) رفتیم به یه مهد خصوصی و گفتیم بچه های دیگه رو تو شادیمون شرکت بدیم . اونجا معلمای مهدم به ساینار کادو دادن ُ بچه م کلی ذوق کرده بود :*ساینار و میخوان ازم میگیرن .. باورتون میشه ؟؟ جیگر گوشمه دارن ازم میگیرن ... وقتی حامله بودم و ساینارو نمیخواستم چون از باباش بیزار بودم ... خواب دیدم ... خواب دیدم یه خانوم سفید پوش گفت قبولش کن قسمتت در اینه که بچه داشته باشی ... امروز چی ؟؟؟؟ چه قسمتی ؟؟؟؟؟ حالا باید بشینم ُعذاب بکشممم ... من نمیتونم بدون ساینار .. نمیتونم ..... رفیق چرا دنیا بهم بد میکنه ؟ جرا دنیا رو خوش بهم نشون نمیده ؟؟؟ یکی بهم بگه چیکار کنم کجا برم به کی بگم یه مادرم نمیتونم از بچه م جدا شم ...نمیتونم ..... ای مردم بفهمیدنمیتوووووووووووونم.دوخونواده بر علیه من دست به یکی کردن واسه شکایت  ... خونواده ی آرش منو یک زن ه و س را ن که مردای پولدار رو اغفال میکنه خونواده ی مجیدم از این حربه استفاده کردن ...آرش یه چند روزی رفت کشوری که قصد اقامت در اونجا رو داریم . یه سر کارا رو سری کنه ما هم بریم . یه رفیق اونجا داره که کارامون رو جور کرده فقط مونده کارای ایرانمون . آرش ریسک نکرد و رفت ببینه جامون جور هست اصن کشوری هست واسه پیشرفت واسه کار و .... ترجیحاْ اسم کشور سکرت می مونه تا ایشالا کارای ایرانمون حل بشه ... بابای آرشم بد رقم دورباره مثه همیشه پا رو دممون گذاشته که با شکایت آرش روبه رو شد . گفته بودم آرش رفته بود سنگا رو با باباش وا بکنه ؟! باباش جدیش نگرفته بود دوباره همون تهدیدا همون توهینآ و ....آرشم دلشو یه دل کرد رفت شکایت .... گرچه باباش کلی پارتی مارتی همه جا داره .. از کلانتریش بگیرررر تا تو دادگاش .. اما ما مهمترین ُبهترین پارتی که اون ازش غافل ِداریم .. کسی که تا حالا کلی هوامونو داشته .. اون بالاسری نمیذاره آرش بی من بشه :))) مطمئنم ُایمان دارم. درباره خونواده مجیدم یه مقداری آتیششون خوابیده .. هفته ای چند بار ساینار ُمیبین و برخلاف میل من بابای مجید که اونوقتا چشم دیدن منو ساینار ُنداشت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زن پیری از پنجره اتاقی دیگر سرش را بیرون آورد. سلام آرامی کرد -بیا مادر فرهود گفته بود می یای -بله ممنون..با اجازتون مادر جان -برو مادر به این فرهود بی معرفتم بگو دو روزه نیومده اینجا.چشمی گفت و پشت در اتاق رفت و در زد.آرام در را گشود با دیدن صحنه جلوی چشمش آه از نهادش بلند شد.دخترکی غمگین روی زمین روی چادری نشسته بود.خزان به موهایش زده بود.بی دقت و بدون ملاحظه هر تکه از موهایش را از جایی قیچی کرده بود.مثل مترسک سر جالیز عوض ترسناک بودن ،ترحم بر انگیز بود.باران سیل آسای چشمانش، موهایش که مثل برگ خزان دورش ریخته بودند،نوید بهار نمی دادند.حیف آن آبشار قشنگ و براق....حیف آنهمه سرزندگی که خشکسالی از بین برده بود.حیف از آن بهاری که نیامده پاییز شد.شاید هم داشت غصه هایش را قیچی می کرد.هرس می کرد دل پر بار پر دردش را.دست نیما از روی دستگیره افتاد.نا باور به صحنه پر اندوه روبرویش زل زده بود....به فاخته ای که دلتنگش بود اما دلش نمی رفت در آغوشش بگیرد مبادا همانجا جان دهد.صدای ناله مانندش در آمد -فاخته!!!!چی کار کردی عزیز دلم...‍ صدای نیما را که شنید قیچی از حرکت ایستاد.سرش را به سمت در برگرداند.امان از درد عجیب و غریب چشمهایش....اصلا نیاز نبود فاخته حرف بزند، چشمانش غصه ،دلتنگی،بغض و حسرت را فریاد می زدند. -کی بهت گفت بیای اینجا قدم داخل گذاشت.معده اش آشوب بود.می سوخت و هی اسید ترشح می کرد.در را آهسته بست و آرام روبرویش روی یک زانویش نشست.تکه ای از موهای روی چادر را برداشت.....فاخته فقط چشم بود و نیما را با حسرت نگاه می کرد -فهمیدی؟! مگه نه!! جرات نکرد در چشمانش نگاه کند.اگر نگاه میکرد، گریه امانش را می برید .پدرش آنهمه در گوشش قصه قوی بودن نخوانده بود تا او سریع جا بزند. -برو از اینجا....من به زور ازت دل کندم...برو!!! دسته موها را روی چادر انداخت -تو بیخود دل کندی.....حرف دلت رو باید از غریبه بشنوم....فاخته هیچ فهمیدی چی به روزم اومد.. نبودی و داشتم از بین می رفتم.تو حق نداشتی به جای من برای احساساتم تصمیم بگیری با حرص و اشک قیجی را روی تکه دیگری گذاشت و قیچی کرد -برو پی زندگیت. ...من قرار نیست همیشه باشم سرش گیج میرفت.راست می گفت ...در این ماندن، رفتن دردناکی بود. در میان انهمه سکوت دردآلود اتاق،ناگهان آنچنان جیغ کشید که بند دل نیما پاره شد.هی جیغ کشید و نیما دست و پایش را گم کرد -برو...برو بیرون...نمی خوام گوشه کتش را گرفت و کشید.ناله نیما هم بلند شد -فاخته نکن زورش به نیما نمی رسید اما لبه های کت بهاره اش را کشید -نمی خوام ببینمت.....گمشو....گمشو اشکش در آمد -فاخته -فاخته مرد. ...پاشو برو....من نمی خوام تو بغل تو بمیرم..نمی خوام لحظه آخر چشمام روی صورت تو بسته بشه....نمی خوام چشمامو تو ببندی و برم اون دنیا...می خوام تو تنهایی بمیرم. ..پاشو برو گمشو مچ دستان لاغرش را گرفت.لاغرتر شده بود ...تازه قرار بود پوست و استخوان هم بشود -قربونت برم گریه نکن نفس نفس میزد .اینبار محکم کف دستانش را روی سینه نیما گذاشت و هو لش داد.تعادلش بهم خورد و عقب رفت.دست فاخته را ول کرد و به زمین تکیه گاه کرد تا نیافتد -چیو می خوای ببینی....چیه سرطانی ندیدی...ببین ..منم...فردا قراره کچلم بشم...ابر وهام، مژه هام میریزه...رگهای دستم میزنه بیرون...خوشت می یاد بنشینی اینارو نگاه کنی اشکش دوباره ریخت -فاخته ...جان نیما آروم باش داد زد -هیس....من جان تو نیستم.. .من جونی ندارم که جان تو باشم.....چرا نمی فهمی دارم می میرم. محکم اشکهایش را پاک کرد.هی تند و تند باران چشمانش می بارید -اتفاقا اونروز تو بیمارستان یه سرطانی دیدم.دیگه رو پاهاشم نمی تونست راه بره....فکر کنم خودش نمی تونست دستشویی بره....من طاقت ندارم اینکارهارو تو برام بکنی یا بغض و اشک نالید -برام مهم نیست....می خوام پیشم باشی مظلومانه به صورت پر از اشک نیما زل زد -یهو جامو کثیف کنم چی.... -فدای سرت ...خودم همه جو ره پات وای میستم کمی سرش را کج کرد -هی زشت و لاغر و اسکلت میشم بغض داشت خفه اش میکرد -من همه جو ره می خوامت. ..برام مهم نیست -همش باید تو رختخواب باشم....هیچ کاری نمی تونم برات بکنم گلویش باز هم متورم و پردرد شد -فقط می خوام پیشم باشی بینی اش را با آستین لباسش پاک کرد -باید مثل نوزادا وقتی از پا افتادم حموم کنی منو...هی باید تر و خشکم کنی -من همه جوره نوکرتم -من دیگه برات زن و عشق و اینا نیستم. میشم یه سربار برات.دست و پاتو می بندم.آرام به سمتش رفت.دست سرد و لرزانش را گرفت.مثل بید می لرزید. ..دستانش را دور شانه های لرزانش حلقه کرد .آرام سرش را روی سینه اش گذاشت.بوسه ای آرام روی موهایش زد.چشمانش را بست اشکش بی صدا پایین ریخت. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نزدیک گوشم شد و گفت فقط لباسِ جدید سفارش بده با اون قبلی ها نصفه و نیمه هم نمیشه...بازوشو نیشگون ارومی گرفتم و گفتم:الان وقت این حرفهاست؟! جلوی خندشو گرفت و گفت:پس کی وقتشه اینجور که تو لباس رزم پوشیدی اگه دادات نبود امشب کار من ساخته بود...منم خندیدم و نمیدونستم چی بگم،محمود سرفه ای کرد و هول شد ،سارا با عجله رفت سمت توالت و محمود گفت: شانس نداریم که! یهو حرفشو بریدم و بو، سیدمش.خنده دوباره رو لبهاش نشست و گفت:برو بخواب مراقب بچه ها باش...دستشو گرفتم و گفتم:نمیای اینجا بخوابی؟نه بزار دادا راحت باشه تا هر وقت دوست داشت نگهش دار نزار بره..یدفعه ابروشو بالا برد و گفت:اهان یادم نبود میخوای بچه بیاری باید زودتر بره.هر دو خندیدیم و رفت اتاقش و منم برگشتم داخل.دوقلوها خوابیده بودن از پشت پرده نگاه کردم سارا برگشت اتاقش اینبار واینستاد و با عجله رفت.روز تشییع جنازه امیر بود و هر چی اصرار کردم دادا قبول نکرد بمونه و گفت برای تشییع جنازه باید بره دیگه کسی رو نداشتن که بخواد تو مراسم باشه...براش از اشپزخونه کلی خوراکی و گردو و پنیر و روغن محلی و برنج و نون بستم و با گاریچی راهیش کردم و رفت...امیر خاک شد و تموم شد..هنوز فکرم درگیر سارا بود و تهدید اونشبش...طاقت نیاوردم و رفتم تو اتاقش بود...بدون در زدن رفتم داخل تا منو دید خندید و گفت:خانم بزرگ عمارت امری داشتین؟! داشت مسخره ام میکرد ولی اهمیتی ندادم و گفتم:اونشب چی میگفتی؟! انقدر درگیر بودم که فراموش کردم منو با چی تهدید میکردی؟ به محمود چی رو میخواستی بگی؟!رو بالشت لم داده بود و بیشتر لم داد و گفت:حالا که امیر مرده دیگه لزومی نمیبینم بگم.برو خدارو شکر کن عمر امیر تموم شد! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:برای تو که بد نشده به عشقت رسیدی به محمود خان رسیدی ولی آرزوشو به گور میبری، یبار دیگه انگشتت به شوهر من بخوره تو خواب انگشتتو قطع میکنم من اهل تهدید نیستم عمل میکنم.یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت:چخبرته باز؟!مگه تو صاحابشی؟!یه قدم جلو رفتم و گفتم:نخیر گفتم که من خانومشم...نه مثل تو آویزون نیستم که هر دیقه آویزش باشم..از حالت لم داده بلند شد نشست و گفت:فکر میکنی اگه محمود بفهمه امیر میخواسته چیکارکنه بنظرت نگهت میداره؟ من محمود رو میشناسم همچین ازدمت میگیره پرتت میکنه بیرون..که شوت بشی عمارت بابات...هرچند دیگه بابا هم نداری...همون موقع هم که داشتی انداختنت اینجا...سارا اون جریان رو چطور میدونست! دهنم خشک شد و چیزی نگفتم و برگشتم اتاقم...دلشوره داشتم اون چی میگفت و چطور فهمیده بود...حق داشت محمود خیلی رو ناموس حساس بود و اگه میفهمید دیگه باهام سرد میشد و شایدم از چشمش میوفتادم! من چطور ثابت میکردم که امیر قصدشو داشته اما من قصر در رفتم..تا بخوام ثابت کنم بچه هامو گرفته و بیرونم کرده...عصبی و دیوونه شده بودم...یدفعه انگار کسی بهم گفت:امیر چی میخواسته بهم بگه و این همه مدت پیغام میداد...سارا اون روز که اونجا نبود و حتما از امیر شنیده...یعنی چه رازی بین مردن محمد و کار امیر و خودِ سارا و امیر بود؟...نمیتونستم سر در بیارم از شدت سر درد حالت تهوع گرفته بودم و فقط تو جا تکون میخوردم و عقب و جلو میرفتم..مثل خوره داشت وجودمو میخورد...برای شام بالا رفتیم خاله رباب بعد از مرگ امیر، جون دوباره گرفته بود و دور هم شام خوردیم...محمود خیلی تو خودش بود و سارا با چشم ابروش داشت با اعصاب و روان من بازی میکرد..سارا خوب تونسته بود عصبیم کنه، تصمیمو گرفته بودم باید از موضوع سر در میاوردم برای حفظ عفتم...برگشتیم آخر شب اتاق و بچه هارو عوض کردم و شیر دادمشون، بی قرار بودن و از اون همه استرس من اونا شیر میخوردن و ناراحت بودن...محمود اومد اتاق و لباس هاشو عوض کرد و رختخواب رو پهن میکرد که گفت:پس کو لباس خوابت؟من تو فکر بودم و جواب ندادم...دوباره گفت:گوهر...گوهر؟؟به خودم اومدم و گفتم:سارا از کجا میدونه؟فکرمو به زبون اورده بودم..!محمود نگاهم کرد و گفت:چی شده گوهر امروز چته؟نمیخوای حرف بزنی؟چی میتونستم بگم و فقط گفتم خیلی خسته ام بخوابم بهتر میشم...بچه ها خوابیدن و تو جاشون میزاشتم که محمود بغلم کرد و مثل بچه هاتو بغلش گرفت و چشمکی زد و گفت:تو یچیزت هست و نمیخوای بگی...نمیخواستم بویی بره و بو، سیدمش و نذاشتم دیگه حساس بشه...اون خوابید و اونشبم خواب به چشم هام نرفت...من نمیتونستم از دستش بدم تازه معنی زندگی رو میفهمیدم چطور میتونستم همه چی رو از دست بدم...چرت کوتاهی هم که میزدم کابوس میدیدم..نزدیک های ظهر بود و تو حیاط زیر سایه درخت نشسته بودیم و انگور تازه میخوردیم و خاله رباب از اینکه فهمیده بود معصومه حامله است خیلی خوشحال بود، دیگه مریم و مژگان از اب و گل دراومده بودن و واقعا خبر خوشحال کننده ای بود برامون... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii