میدونی اینجا کجاست ؟😌
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بریم که کرکره کانال رو با یه نوستالژی خفن پایین بکشیم تافردا😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوست جونیا فردا ساعت ۹ صبح رمان جدیدمون رو با یه موضوع متفاوت و جدید از دست ندین💪🏻❤️
برای این که یه شب عالی داشته باشید
باید همه کسانی رو که در طول روز آزارتان داده اند را فراموش کنید
و به خوبی های زندگی فکر کنید
شبتون بخیر دوستان 🌷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یہ روزایے هست
آدم اینقدر حالش خوبہ
هیچ اتفاقے نمیتونہ🌸
حال خوبشو خراب ڪنہ
امیدوارم امروز از همون
روزها باشہ براتون...
صبح بخیر🌱🌺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشنایی و خاطره بازی با گویندگان اخبار در گذشته😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو میتونی تغییر کنی... - تو میتونی تغییر کنی....mp3
4.48M
صبح 25 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زهره
#قسمت_اول
من زهره ام دختر سوم خونواده سال آخر دبیرستان بودم عاشق درس و مدرسه و کتاب دلم میخواست داروسازی بخونم وبرم تو داروخونه کار کنم اما نمیشد چون تا همینجاشم به زور خونده بودم.
داداشم اجازه نمیداد به زور خواهش و اصرار های مادرم تا همینجاشم راضی شده بود بهم میگفت دختر و چه به درس خوندن باید ازدواج کنی.
اما من اصلا تو این باغ ها نبودم فقط دلم میخواست درس بخونم همیشه از داداشم و از نگاهاش فراری بودم سعی میکردم قبل یا بعداز اون برای مدرسه رفتن از خونه بیرون بزنم که به اون نگاه غضب الودش برخورد نکنم.
مجبورم میکرد چادر بپوشم چون بهم میگفت زیبایی باید چادر بپوشی که زیباییت کمتر دیده بشه قد نسبتا بلندی داشتم پوستم سفید و روشن بود چشمام میشی رنگ با مژه های بلند و پرو مشکی موهای بلند و پر مشکی داشتم تعریف از خود نباش همیشه از زیباییم همه جا حرف میزدن کنار این زیبایی ارامشی که تو نگاه و کلامم بود بیشتر اطرافیانم و جذب میکرد شبیه مادرم بود درست مثل خودش.
امتحانات آخر ترم و دادم دوست نداشتم تموم بشه چون میدونستم خونه نشین میشم و مجبور میشم که ازدواج کنم.
خواستگارهای زیادی داشتم از دوست و فامیل وغریبه و اشنا اما توجهی بهشون نمیکردم.
اخر های تابستون بود یکی از اشناهامون اومد خونمون بحث پیش انداخت که یکی از فامیل های دور مادرم که از خونواده های خان زاده و عیون نشین بودن واس پسر کوچیکترشون دنبال یه دخترزیبا و باخانواده و تحصیل کرده میگردن منم زهره رو معرفی کردم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی
#کیک_تابه_ای
موادلازم:
۲ عدد تخم مرغ🥚
یک پیمانه شکر 🍚
۱/۱پیمانه آرد گندم🌾
۱ و۱/۲ آرد برنج 🍶
یک پیمانه ماست هم زده یا ماست خامه ای🥡
یک پیمانه روغن🧈
یک قاشق سر پر بیکینگ پودر🌯
یک قاشق پودرهل 🧉
من تو لیست چیزایی که یکبار میخام امتحانش کنم بایگانی کردم به نظر جذاب وخوشمزه میاد عصرمهمون داشته باشی درست کنی بشینی با چای تازه دم بخوری😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Masoud_Bakhtiari_-_Nadoonom_Si_Che_.mp3
7.23M
دیروز که آهنگ زیبای ♡کوگ تاراز♡ رو گذاشتم ازبختیاری های مهربونمون خواستم بیان برام ترجمه کنن نگم براتون چه مردم مهربونی چه مردم لوطی و بامرامی هستن این بختیاری های گل،شایدبیش از ۶۰ نفراومدن با معنی کامل وقت گذاشتن و برام ترجمه کردن این آهنگم چندتاشون فرستادن و گفتن ورژن اصلی و سوزناکش اینه😍😍
بریم که بشنویم👂🏻
پیشنهاددانلود❌❌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما تو خونه مادربزرگها یکی از این دکور و طاقچه ها همیشه بود...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زهره #قسمت_اول من زهره ام دختر سوم خونواده سال آخر دبیرستان بودم عاشق د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زهره
#قسمت_دوم
مادرم وقتی شنید هول کرد از خوشحالی چون میدونست چه خونواده ی پولدارو خوبی هستن بعداز رفتن اون زن داستان و بهم گفت اما من چندان مشتاق نبودم.
بهم گفت بزار بیان حداقل فقط ببینشون داداشمم با صدای بلند بهم گفت از نظامی و مهندس تا بقال و قصاب خواستگار داشتی گفتی نه ماهم گفتیم باش اما این یکی دیگه نه ای در کار نیست خونواده ی یه خان زاده ان باید قبول کنی خلاصه علی رغم میل باطنی من قرار خواستگاری گذاشته شد.
مامانم از چند روز قبل خونه رو بیرون ریخت و تمیز کرد همه جارو برق انداخت خوشحال بود.
داداشم بهترین چیزهارو واسه پذیرایی فراهم کرد منم اون روز یه پیراهن طوسی حریر با غنچه های رز سرخ تنم کردم با یه روسری قرمز جوراب های رنگ پا و یه کفش پاشنه بلند کرم.
ملتهب و بیقرار بودم مدام به ساعت نگاه میکردم یه دفعه صدای زنگ در به صدا در اومد به سرعت پریدم پشت پنجره ی اتاق و از پشت پرده همه چیز و دید زدم.
اول از همه یه خانوم قد بلند با موهای فر یکدست سفید وارد شد کت دامن مشکی کت حریر بادامن مشکی کوتاه با کفشای مشکی پاشنه بلند به تن داشت و یه کیف کوچیک مشکی هم زیر بغلش بود اول از همه وارد شد جواب سلام خونواده ام خیلی خشک و رسمی داد.
بعداز اون دوتا خانوم وارد شدن که خواهرهای دوماد بودن و بعداز اونها سه تا آقا وارد شدن که اخری حسین بود.
یه دست گل بزرگ دستش بود کت و شلوار قهوه ای با یقه اسکی کرم قد بلند با موهای مشکی از دور بیشتراز این نمیتونستم ببینم .
مهمون ها داخل شدن و مادرشون که اسمش بگزا بود بالای مجلس روی یه صندلی نشست و پاهاش رو هم انداخته بود.
بقیه هم روی زمین دورتا دور نشسته بودن به مادرم گفت بگید عروس خانوم بیاد بایه سینی چای وارد شدم همه ی نگاه ها روم بود به حسین رسیدم.
اون موقعه زیرکانه نگاهش کردم هیچی از زیبایی کم نداشت چشمهای نافذ مشکی با لب های کوچیک و دندون های ریز سفید.
سینی چایی رو که چرخوندم بگزا شروع به حرف زدن کرد و گفت.
پسر من از بهترین پسرهای شهره پسر بهترین دختر شهرو واسش میخوام حجره تو بازار داره مثل بقیه ی برادرهاش ماشین و زمین پدری هم داره که سه دنگ از اون زمین و به همراه پونصد هزار پول مهریه ی زهره میکنم.
بعداز ازدواج هم باید کنار من تو خونه ی پدریشون زندگی کنن مثل بقیه ی عروس ها و بچه هام جهزیه ام نمیخوام.
طلا ولباس هم در شان خونوادمون براش فراهم میکنم دوروز فرصت دارین فکر کنید و بهم جواب بدین الانم حسین و زهره برن باهم صحبت کنن بلند شدیم و رفتیم تو اتاق.
از ظاهر حسین و اون لبخندهای زیباش خوشم اومده بود مدام من من میکردیم که بالاخره حسین حرف زد اولین جمله اش این بود (چه چشمای زیبایی داری بهم گفته بودن اما تا ندیدم باور نکردم.
زنگ صداشم قشنگ بود به دلم نشست کم کم اروم شدم حس بدی به مادرش داشتم اما به حسین نه.
بهم گفت نترس تو بامن باش آیینه ی من باششتتم کنارتم فقط منو ببین نمیزارم کسی اذییتت کنه کم کم خوشحال شدم حس کردم با مادرش خیلی فرق داره.
مراسم تموم شد خلاصه بعداز چند روز ما جواب مثبت و دادیم از حسین خوشم اومده بود البته فشارهای خونوادمم بی تاثیر نبود توی یه مراسم بزرگ نامزد شدیم و قرار شد عقد و عروسی یک ماه بعد توی یک روز انجام بشه همه خوشحال بودن منم هرچی بیشتر با حسین معاشرت میکردم خوشحال تر بودم.
اخلاقش خوب بود مدام میگفت و میخندید و بهم ابراز محبت میکرد منم دلم قرص تر میشد و رفتارهای مادرش توی ذهنم کم رنگ تر.
بالاخره رو ز عروسی فرا رسید از یه طرف خیلی خوشحال بودم از طرفی هم میترسیدم که قرار تو خونه ی تازه چه اتفاق هایی واسم بیفته .
شب عروسیم خیلی زیبا شدم دیگه اون چهره ی دخترونه تبدیل به یه چهره ی زنونه شده بود از همه خوشحالترم حسین بود مراسم عروسی تموم شد بعداز یه خداحافظی اشکبار رفتم و فصل تازه ای از زندگیم تو خونه ی حسین شروع شد.
وارد خونه ی پدری حسین شدم یه خونه باغ خیلی بزرگ با یه ساختمون پراز اتاق های کوچیک و بزرگ تو در تو تو قسمت مرکزی حیاط رفتیم تو اتاق خودمون یه دست مبل و تلوزیون با یه تخت دونفره و یه کمد بزرگ و اینه شمعدون عروسیم کلی از خرت و پرت های حسین توی اتاق بود وارد اتاق شدم ...لبه ی تخت نشستم کنار حسین ...صبح از خواب بیدار شدم بیرون رفتم که صبحانه بخورم تازه فهمیدم تو اون خونه چه خبره.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه وصلتهایی که قدیمترها با رد و بدل شدن همین صورت نگرفت ☺️☺️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#حکایت
حکایتی زیبا
در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنهای زندگی میکرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق میترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.
عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او میترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.
مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه میکنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیدهام و اینجا خانهای اجاره کردهام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.
زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خانواده آقای هاشمی رو یادتونه؟!
چقدمنم ارزوی دیدن نیشابور وداشتن فامیل تونیشابور روداشتم😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ڪلیپ رو ببینید...
بسیار زیباست
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌹 سلام صبح آخر هفتهتون گلباران
🌷 بيدار شو امروز از زندگى
🌹 از خنده گل از عطر صبح لذت ببر
🌷 گلايه و تلخى را بسپار به نسيم
🌹 تا با خودش ببرد زندگى پُر است
🌷 از شادىهاى كوچک آنها را درياب...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نمیدونم قدیما دل ما خوشتربود یا ......
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدرت ما ... - قدرت ما ....mp3
4.43M
صبح 26 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زهره #قسمت_دوم مادرم وقتی شنید هول کرد از خوشحالی چون میدونست چه خونواد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زهره
#قسمت_سوم
مادرشوهرم بهم گفت بخشی از کارهای روزانه ی خونه با تو حوصله ی دعوا و مرافعه با جاری ها رو ندارم سعی کن سرت به کار خودت باش ماهی یک بارم اجازه داری بری خونه ی مادرت اونم فقط یک وعده با حسین میری و با حسین برمیگردی فقطم مادرت اجازه داره بیاد اینجا و ببینتت.
اروم و بیصدا با یه بغض بزرگ توی گلوم صبحانمو خوردم و برگشتم تو اتاق خودم حالم خیلی گرفته بود حسین پشت سرم اومد و باهام حرف زد گفت اروم باش و به من تکیه کن نمیزارم اذیتت کنن.
خلاصه مدام بهم محبت میکرد عاشقانه همدیگه رو میخواستیم دوسش داشتم و دوسم داشت مادر شوهر و خواهرشوهرام خیلی اذیتم میکردن اما چون حسین و دوست داشتم تحمل میکردم.
حسین مرد خوبی بود یک سال از ازدواجمون گذشت زمزمه های اطرافیان بخصوص مادر شوهرم برای بچه دار شدنمون شروع شد حسینم دلش بچه میخواست اقدام کردیم نشد یک ماه دوماه شش ماه و یک سال نشد که نشد باردار نمیشدم.
بهترین دکترهای شهرو میرفتم اما نتیجه ای نمیگرفتم روز به روز ماه به ماه ناامیدتر در این میونم از همه بدتر طعنه و تیکه های مادرشوهرم و جاری هام خیلی عذابم میداد.
این حرف ها رو حسینم تاثیر گذاشته بود دیگه مپپثل سابق نبود کم کم افسرده شدم از زندگیم و حسین سرد و سرد تر میشدم دیگه حوصله ی حسینم نداشتم فقط به بچه و بارداری فکر میکردم.
بیشتر وقتم و گریه میکردم و با حسین دعوا و مرافعه چون زورم به بگزا نمیرسید با حسین دعوا میکردم حسینم مثل گذشته نبود سرد شده بود محبتش کم شده بود.خلاصه بعداز گذشت دوسال و نیم تو اوج ناباوری و ناامیدی باردار شدم.
انگار دنیا مال من بودم خبر بارداریم و به همه دادم حسین خوشحال شد اما نه اونجوری که توقعش و داشتم حس میکردم بدبختیام تموم شد نمیدونستم که ابر سیاه تازه داره یواش یواش روی زندگیم سایه میندازه.
نه ماه بارداریم گذشت حسین روز به روز بی محبت تر و بداخلاق تر میشد شب ها دیر میومد خونه فکر میکردم شاید بخاطر بارداریم که داره ازم فاصله میگیره.
شهریور سال شصت و چهار دختر نازم به دنیا اومد یه دختر خوشگل که آوازه ی زیباییش کل بیمارستان و پر کرده بود همه خوشحال بودن بیشتراز همه حسین مدام قربون صدقه ی بچم میرفت اما به من توجهی نداشت.
اسمش و تانیا گذاشتم از اومدن تانیا شش ماه گذشت مدام سرگرم تانیا بودم دیگه کاملا از حسین غافل بودم که کلاغ بخت برگشته ی بدبختی روی شونم نشست.
یه روز غروب بود صدای زنگ در حیاط مدام به گوشم میرسید.
انگار یکی اومده بود واس دعوارفتم بیرون برادر حسین در و باز کرد یه خانم پشت در بود از دور میدیدم درو هول داد و وارد خونه شد به سرعت خودش و به وسطای حیاط رسوند.
مادرشوهرم داد زد چته خانوم کی هستی سر اوردی کجا اومدی داخل؟اون زن هم با صدای لرزون گفت زهره کیه؟میخوام زهره رو ببینم تعجب کردم پله هارو رفتم پایین نمیشناختمش کی بود با من کارداشت.
گفتم بله زهره منم گفت زن حسین تویی؟گفتم بله
نه گذاشت و نه برداشت گفت من زن حسینم زن صیغه ای حسین یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد با صدای لرزون به جواب اومدم که چی میگی خانوم اشتباه گرفتی گفت مگه اینجا خونه ی حسین رعوفی نیست اشتباه نگرفتم من زنشم اینم صیغه نامه و عکس دو نفرمون عکس و زد تو صورتم.
آسمون دور سرم میچرخید خدایا چی دارم میشنوم صدای گریه ی تانیا تو گوشم بود پاهام پاهام سست شد و زبونم قفل عقب عقب رفتم دویدم تو اتاق تانیا رو بغل کردم درو قفل کردم فقط گریه میکردم.صداشو میشنیدم به بکزا میگفت چند روز از حسین بی خبرم من ازش باردارم....
غرق گریه بودم حس میکردم دوباره یتیم شدم حس میکردم دارم میمیرم چند ساعتی گذشت بگزا مدام پشت در بود و در میزد و صدام میکرد زهره...زهره....
با تموم توانم جیغ زدم که برید گمشید راحتم بزارین .
چمدون خودم و تانیا رو بستم منتظر اومدن حسین شدم نیمه شب بود تانیا توی بغلم خواب بود.
کلید توی در چرخید و حسین باحالی نزار وارد اتاق شد نزدیکم شد بهم گفت برات توضیح میدم گفتم بهم بگو راست یا نه کلی من من کرد و اخرشم گفت اره راست یک سال که گرفتمش.
التماسم میکرد بمون نرو زهره بخدا ازش جدا میشم غلط کردم گفتم بچه اش چی ؟فقط نگام میکرد گفتم واسم مردی حسین واسه همیشه دعوامون بالا گرف میخواست مانع رفتنم بشه اما قبول نکردم.
وقتی دید تلاشش بی فایده اس بهم گفت برو ولی حق نداری تانیا رو باخودت ببری.تانیا آخرین تیر ترکش اسلحه ی حسین بود.
پارو دلم گذشتم اون لحظه مردم از تانیا گذشتم تانیای نازنینمو که خواب بود روی تخت رها کردم و از اتاق زدم بیرون دم در به حسین نگاه کردم گفتم بد کردی حسین رفتم که رفتم.
فقط صدای داد زدن هاش و تهدید کردن هاش تو گوشم بود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f