قدیما اینو جای بقیه پول میدادن، الان خریدنش، خودش سرمایه اولیه میخواد...😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_سیوهشتم اونم درست وقتی که پسرا باید کلاس اول میرفتن با اینک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سیونهم
کلافه بودمو نمیدونستم چکار باید بکنم اگه جلوی روی رعنا می ایستادمو بی حرف صبر میکردم تا رسول خانواده پسر دلخواهشو بیرون کنه معلوم نبود دوباره میتونم اعتماد رعنارو به خودم جلب کنم یا نه.
از طرف دیگه اگه اینجا میموندن اخر و عاقبت رعنا و بهادر مشخص نبود من حتی برای پسرامم از حضور اونا ناراحت بودم.
واقعا درمانده بودم از خدا خواستم کمکم کنه و بهترین راه و جلوی پام بزاره اما فردای همون روز چیزی دیدم که نباید.
اون روز بعد از نهار همگی داشتیم کمی استراحت میکردیم که رعنا به حیاط رفت خب سرویس بهداشتی داخل حیاط بودو رفتنش زیاد عجیب نبود.
اما وقتی دقت کردم متوجه شدم غیبت رعنا خیلی طولانی شده راستش اولش فکر کردم عادت ماهانه شده و روش نشده بیاد خونه.
چون رعنا بینایی درستی نداشت به محض اینکه متوجه میشد عادت شده از ترس اینکه نکنه لباسش کثیف باشه و همه متوجه بشن طولانی یه گوشه کز میکرد.
بارها این اتفاق براش تکرار شده بود و همیشه به دادش میرسیدم و براش لباس تمیز میبردم.
و دمنوش با چایی نبات بهش میدادم.
اونروزم به خیال اینکه همین اتفاق افتاده یه لباس تمیز برداشتمـو دنبال رعنا به حیاط رفتم.
نزدیک سرویس بهداشتی بودم که متوجه شدم کسی داخلش نیست یکم اینور اونور و نگاه کردمو دنبال رعنا گشتم اما اثری ازش نبود.
آشفته به خونه برگشتم نمیدونسم چکار کنم رسول هنوز خواب بود یه آن بخودم گفتم نکنه رفته بالا پیش دوستش با همین فکر داشتم دوباره از اتاق به سمت حیاط میرفتم که دیدم بهادر از زیر زمین بالا اومد یه حسی بهم گفت رعنا هم پایینه.
دستو پام میلرزید بدنم یخ کرده بود همونجا نزدیک پنجره منتظر موندم.
بعد چند دقیقه رعنا هم سرو کلش پیدا شد وای که چه حالی داشتم.
فکرایی که از سرم میگذشت دیوانه کننده بود
اومدم دعواش کنم ولی نمیدونم چی شد باز دلم نیومد یعنی از عکس العمل باباش ترسیدم.
منی که هیچ کاری نکرده بودمو سر یه سوتفاهم انقدر زجر داد حالا اگه ماجرای امروزو میفهمید حتما زنده ش نمیزاشت.
پس سکوت کردم تا سر فرصت بتونم باهاش دوباره صحبت کنم. دیگه با رسول موافق بودم بنظره منم اینا دیگه باید ازینجا میرفتن.
موندنشون تو این خونه دیگه مجاز نبود
اونشب رعنا حالش بهتر بود.
میدونستم علت شادیش چیه به روی خودم نمی اوردم فقط خودمو میخوردم.
شاید با خودتون بگین خودت که چند وقت تو خونه نوشین بودی و حالا داشتی برای رعنا
جانماز آب میکشیدی نه واقعا اینطور نبود من خیلی ناخواسته بخاطر بی رحمیه اطرافیانم به اون راه کشیده شدم.
کارهای پدرم مظلومیت های مادرم ظلمی که پدرمو زنش تو شوهر دادنم در حقم کردن فوت همسر و نامردیه خانوادش
بارداری از کسی که دیگه تو این دنیا نبود خالی شدن پشتم توسط خانواده شوهرم وپدرم داغ یکباره فرزندمو....
خیلی چیزهای دیگه البته باز میگم نباید اون اشتباهو میکردم ولی شرایط رعنا فرق داشت.
رسول میخواست ببرش چشماشو عمل کنه
ولی...
بگذریم چند روزی گذشت و رسول در پی جواب کردن بهادر اینا و من درپی پیدا کردن زمان مناسب برای صحبت کردنه دوباره با رعنا.
بالاخره تونستم زمان مناسبی پیدا کنم ولی چشمتون روز بد نبینه همینکه به رعنا گفتم جریانه اون روزو میدونم.
عین مار زخمی بهم حمله کرد و با اینکه چشمای سالمی نداشت به راحتی با چند ضربه تموم صورتمو پر از خون چنگ کرد.
منم تهدیدش کردم اینبار حتما به پدرش میگمو همون بهتر که پدرش جوابشون کنه و ازینجا برن.
چند ساعتی همینجوری کل کل میکردیم
تابالاخره هر دو خسته شدیم.
راستش نیت نداشتم رسولو در جریان بزارم یعنی از عاقبش میترسیدم و هیچی هم نگفتم اما همون روز
رسول پدر بهادرو تو کوچه میبینه و ازش میخواد دنبال خونه باشه.
این وسط رعنا فکر کرد عجله پدرش به خاطر صحبتای اون روز منه.
باز جنگ و دعواهاش شروع شد من تو زندگیم سختیای زیادی کشیده بودم اما حاضرم قسم بخورم سروکله زدن بارعنا سخت ترینش بود.
اعتصاب غذا کرد دعوا کرد و... هر کاری تا پدرشو از این تصمیم منصرف کنه.
روزی که بهادر و خانوادش داشتن میرفتن
رعنا عین ابر بهار اشک میریخت.
نمیدونم چرا انقدر دلم به حالش میسوخت
اما دل به دلم نمیداد نمیدونم بگم حق با من بود یا اون.
اما هر چی بود دودش تو چشم همه میرفت.
یکماه گذشت.
یکماهه خیلیییی سخت رعنا شده بود پوست و استخون هنوز پدرش از علت ناراحتیش مطلع نبود.
تا اینکه یه روز وقتی رفته بودم بیرون و به خونه برگشتم دیدم رعنا هنوز خوابه
گفتم شاید شب خوب نخوابیده ولی وقتی ظهر گذشت و پدرش اومد رفتم که برای ناهار صداش کنم.
ادامه فردا ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اوج خلاقیت دهه شصتی ها باعدد ۱۴ ...
شما هم اینکارو میکردین ؟😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نامه ی یک دختر دههٔ شصتی به نسل های بعد :
دلم میخواد به این دهه هفتادیا و هشتادیا بگم دلبری با ساپورت و چکمه و....... کار سختی نیست!!!!! 😒
هر وقت تونستین مثل زمان ما با سیبیل، دماغ عمل نکرده، مانتو بنفش پیچ اسکن اپل دار، آستین خفاشی، دلبری کنی و شوهرتم واست غش کنه!!
اونوقت میشینیم با هم در مورد بقیه ی معیارها حرف میزنیم 😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادرهای دهه شصتی خیلیاشون از این چرخ خیاطی ها داشتن و هر وقت خشتکی پاره میشد میشستن پشت چرخ و اگه حوصله میکردن یه تیکه پارچه که از قبل داشتن هم دست میگرفتن و یه پیژامه و چند تا شورت مامان دوز میدوختن.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد ایام قدیم. 💞 به یاد روزهای خوشمون💞 به یاد بچگی هامون
شما بگین به یادچی..........
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا اگه طولش میده،قشنگ ترش میکنه
صبر داشته باش :)
شبتون بهشت🌹🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸 ســـلام
🍃بہ دلهاے گرمتان
🌸سـلامے به
🍃قلب پاڪ و پر مهرتان
🌸آرزو میڪنم امروزتون
🍃از شوق سر ریز باشید
🌸و لبخندے بہ بلندے آسمان
🍃رو لبهاتون نقش ببندد
ســـ😍✋ـــلام
🌸صبح قشنگ سه شنبہ تون گلباران
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونید چه سریالهایی بازی کردن؟؟
یادی کنیم از بازیگران عزیزفراموش شده ای که سالها برامون خاطره ساختن😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به خودت فکر کن... - به خودت فکر کن....mp3
5.72M
صبح 24 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_سیونهم کلافه بودمو نمیدونستم چکار باید بکنم اگه جلوی روی ر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_چهلم
هرچی صداش کردم جوابی نداد
گفتم حتما قهره هنوز نزدیک تر رفتم باز صداش کردم و گفتم با ما قهری با خودت که نیستی پاشو نهارتو بخور دوباره بیا قهر کن.
ولی باز جوابی نداد جلو رفتم پتو رو از روش کنار زدم ولی حرکتی نکرد دستشو گرفتم یخ بود.
ااز فکری که به سرم اومد عین دیوونه ها شدم
شوک عجیبی بهم وارد شد چیز زیادی خاطرم نیست. جز فریادهای من و تکون هایی که دیوانه وار به بدن نحیفش وارد میکردم تا بلند بشه و دوباره بلبل زبونی کنه و زخم زبونم بزنه.
اما رعنا هیچوقت دیگه بیدار نشد دختر اشرف یا دختر من چه فرقی میکرد وقتی من به عنوان نامادری بودم.
همه منو مقصر میدونستند مقصری که شاید از دید خیلیامقصر بود.
اما خودش داغون تر از خیلیا بود همسایه ها به حالم اوردن رعنا رو رسوندن بیمارستان.
رسول اومد پسرا ترسیده بودن.
هرکسی چیزی میگفت یکی میگفت دختر بیچاره چون کور بوده نتونسته ادامه بده.
یکی میگفت دختری که مادر بالای سرش نباشه...
اون یکی یواشکی سرشو تو گوش بغلی میبرد و میگفت امان از نامادری سرم داشت میترکید....
یاد رعنا افتادم چشمام پر شد.
حال و روز رسول اصلا تعریفی نداشت
درست مثل روز تصادف شاید بدتر آره خیلی بدتر خیلی بدتر،رعنا رو در کمال ناباوری به خاک سپردیم.
با چشم خودم دیدم کمر رسول شکست.فوت پسرا چون اتفاق بود و فوت اشرف چون بیمار بود حرف و حدیثی در پی نداشت.
امافوت رعنا فرق داشت همه از سر ترحم یا بدجنسی شده بودن سوهان روحمون و دل آشوبه جونمون.
حتی خانواده رسولم باهامون بد شده بودن
از گوشه کنار خبر میومد که زنیکه بی چشم و روی بد قدم تا دختره رونکشت....
بگذریم که گفتنیا زیاده و سر قصه ی پر غصه ی من دراززززز.
مجبور شدیم بخاطر اینکه یکم از اون اشفته بازار دور بشیم خونه رو بفروشیم.
گاهی یاد بهادر می افتادمو باخودم میگفتم شاید اگه مانع رفتنشون میشدم الان رعنا نفس میکشید اما اون چیزی که من از بهادر میدیدم بازم غیر ممکن بود رعنا باهاش خوشبخت بشه.
کارم شده بود هر روز به این کاشک و کاشکیا فکر کردن و افسوس خوردن تا اینکه چند روز قبل از فروش خونه یه روز نزدیکای غروب صدیقه اومد خونمون صدیقه خواهر بهادر بود و اصلا از فوت رعنا خبر نداشت.
وقتی اومد و ماجرا رو فهمید حسابی گریه کرد تو سر و صورتش میزد و رعنا رو صدا میکرد.
باهم دوست بودن ولی نه اونقدر که بخواد اینطوری عزاداری کنه یا شایدم من اینطور حس میکردم موقع رفتن گفت خدا لعنت کنه برادرمو و رفت.
به خودم که اومدم در حیاط و بسته بود و رفته بود.با خودم گفتم چرا این حرفو زد
همونطور آشفته حال دنبالش دویدم تا سر خیابون دیدمش هراسون پرسید چی شده خاله؟؟ دستامو دور شونه اش انداختم و گفتم تو چیزی میدونی؟؟؟
سرشو پایین انداخت و گفت درباره چی حرف میزنی؟؟؟
با بغض گفتم درباره رعنا درباره رعنا و بهادر برادرت باترس و گریه نگاهم میکرد.
همونطو ر که دستام شونه هاشو محکم چسبیده بودگفتم خواهش میکنم صدیقه حرف بزن تو چیزی از برادرت و دختر من میدونی که باید بهم بگی.
صدیقه در حالی که مثل ابر بهار اشک میریخت گفت جونه پسراتو قسم بخور خاله بین خودمون میمونه.
با درماندگی بهش خیره شدمو گفتم جونه پسرارو چکار داری تو دختر
یه سوال پرسیدم جوابشو بده ولی راست بگو.
حرفی نزد چاره ای نداشتم گفتم به جونه داریوش و کوروش بین خودمون میمونه فقط بگو چیشده.
چکار کردن با دختر من؟
همونطور که صدیقه حرف میزد من اشک میریختم.
به خودم که اومدم صدیقه رفته بود و اشکهای من بی امان به هق هقی عمیق تبدیل شده بود.
چرا خودم نفهمیدم چرا خودم نفهمیدم
لعنت به من که درد دخترمو نفهمیدم دلیل آشفتگی هاش گریه های شبانش تنهایی هاش غصه هاش و....
بعد از اون روز کمر منم شکست
طبق حرفای صدیقه بهادر و رعنا به اصرار بهادر باهم رابطه برقرار میکنن.
توی اون رابطه متاسفانه رعنا.. و بعد بهادر بهش قول میده اگه چشماشو عمل کنه باهاش ازدواج میکنه.
اما بعد رفتنشون رعنا دیگه دسترسی بهش نداشته وهمین باعث حال بدش میشه و باکسی حرفی نمیزنه و اونقدر غصه میخوره که دق میکنه و توی خواب سکته میکنه.
بعد از فهمیدن رابطه بهادر با رعنا خیلی دلم میخواست برمو با دستای خودم زنده به گورش کنم.
دلم میخواست به رسول بگم تا اون بحسابش برسه اما حال رسول بدتر از این حرفا بود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
41.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی
#اشکنه_پاسماوری
موادلازم:
روغن🧈
پیاز🧅
رب گوجه🍅
آب🧊
خودم بادیدن این کلیپ اشکم در اومد به یاد اونایی که دیگه نیستن🥲
مادربزرگم خدا بیامرز تعریف میکرد قدیما مثه الان این همه امکانات نبود که، یه کم روغن تو ظرف میریختن یه پیاز تفت میدادن و پوره گوجه میزدن(چون قدیما گوجه رو خشک میکردن) آبش میکردن دوتاجوش که میزده با نون تیلیت میخوردن و چقدر هم لذت میبردن مادربزرگم میگف برنج سالی یه بارمیخوردیم عید به عید اونم فقط اونایی که دستشون به دهنشون میرسید.برنج با نخوداسفناج میخوردن روز اول عید😋😄
حال خوش این کلیپ تقدیم لحظاتتون 🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
afarin_kog_taraz 128.mp3
3.69M
ندونم سیچه چینو دلم وا بام دی ساز نیاره!♪!
شو و رو تا کی ایخو سرم چینو بازی دراره!♪!
خُم برم دیه برم برم والا ایچو نواستم!♪!
زندگونی چینو سی مو دی والا فاده نداره!♪!
کوگ تاراز آخی بگوین والا چینو نناله!♪!
مو دلم آخی کم طاقته والا نچی هر ساله!♪!
❌❌پیشنهاددانلود
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
ندونم سیچه چینو دلم وا بام دی ساز نیاره!♪! شو و رو تا کی ایخو سرم چینو بازی دراره!♪! خُم برم دیه برم
قفلی امروز ادمینتون😄
اسم آهنگ کوگ تارازه تو زبون بختیاری به معنای کبک ،به این معنا که زن های غیور بختیار رازهاشون رو به کبک میگن تاازطریق کبک به گوش طبیعت برسه.
واقعا غرق معناش شدم🥲
بختیاری های کانال بیاید کاملشو معنی کنیدکه من غرق این آهنگ زیبا شدم شبیهه لالایی های بچگیه🥺
من اینجام👇👇
@Adminn32
چقدر پول واقعی میدادیم تا پول برره بخریم😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_چهلم هرچی صداش کردم جوابی نداد گفتم حتما قهره هنوز نزدیک تر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_پایانی
میترسیدم اونم از دست بدم پس سکوت کردم.
خونه رو عوض کردیم یه خونه دوطبقه با یه زیر زمین و یه مغازه گرفتیم چندین محل اونور تر.
یه طبقه خودمون نشستیمو زیرزمینو مغازه و طبقه بالا رو دادیم اجاره.
رسول دیگه سر کار نرفت کم کم مریض و خونه نشین شد.
پسرا درسشونو میخوندن و خداروشکر موفق بودن،سال بعد دوباره ناخواسته باردارشدم.
بارداری من مصادف شد با حاله بده رسول سر درد های شدید طوری که داد میزد از درد هرچی دکتر بردیم و دوا درمون کردم خوب نشد آخرین بار تشخیص تومور دادن.
چه روزای بدی بود از یه طرف بارداری و از یه طرف درمانه رسول.
دخترم در بدترین حالت روحیه ممکن بدنیا اومد.
من بیمارستان و پدرش بیمارستان هیچکس به دادم نرسید جز عشرت خانم اسم دخترمو راضیه گذاشتم.
راضیه هیچوقت اونطور که باید پدر ندید بخودش .
یکساله بود که دکترا گفتن اگه رسول عمل نشه حتما میمیره خودش راضی نبود میگفت بزارید بمیرم ولی به اصرار من و پسرا عمل کرد.
چه روز بدی بود روزی که رسول وقتی به اتاق عمل رفت هیچوقت دیگه برنگشت.
درکمال ناباوری ما رسولو از دست دادیم.
رسول تنها پناهه من بود و حالا من بی پناه بودم.
حالم تا چند وقت خیلی بد بود اونقدر شوکه بودم که هیچی از مراسم خاکسپاریش بخاطر ندارم.
خیلی زمان برد تا یکم حالم بهتر شد با رفتن رسول انگار روح منم مرد ولی بخاطر بچه هام سرپا شدم.
الان ک داستان زندگیمو برای نغمه نوه ام دختره راضیه تعریف میکنم خیلی از اون روزا میگذره.
من به پای بچه ها موندم تا به امروز
پسرام هر دو خدارو شکر درس خوندن و موفق شدن.
کوروش برای ادامه تحصیل مهاجرت کرد و همونجا ازدواج کرد و موندگار شد داریوش مهندسه برقه و سه تا دختر داره.
راضیه دخترمم معلمه و دوتا پسر و یه دختر داره،من هیچوقت سراغ خانوادم نرفتم و خانواده من همین بچه هامن.
خودمم دیگه سال گذشته سرطان گرفتمو تحت درمانم هنوز زندگی من بالا و پایین زیاد داشت گفتم تعریف کنم شاید درس عبرتی باشه برای جوانها.
#پایان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما در خونه ها همیشه باز بود کسی هم از قبل خبر نمیداد چای محبت هم همیشه تازه دم بود
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#دلانه
این متن واقعا ارزش خوندن داره
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
خواندم سه عمودی
یکی گفت : بلند بگو
گفتم : یک کلمه سه حرفیه _
ازهمه چیز برتر است؟
حاجی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت:
مادرجان، "عمر" است.
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی
حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورزبگوید: برف لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت: #خدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f