eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
_ آری خانم با این گفته لب خود را پاک کرد، خیلی خودمانی و بدون هیچ گونه شرمی از مسافرین و مردم بی کاره جای خود را از عقب ماشین سواری به جلو، پهلوی شوفر چشم کبود برد، با دست برای من بـ ـوسه خداحافظی فرستاد و در لحظه ی پیش از روشن شدن چراغ های خیابان مردک پا روی گاز نهاد و ماشین حرکت کرد. از این گفته ها مثل این که سیدمیران هیچ چیز نمی شنید. حالت محکومی را داشت در اولین لحظه ی ورود به سلول مجرد. زندگی چند ساله ی اخیر او مثل گردباد یا برقی که بر خرمن بزند رقم باطلی بود بر همه ی کوششهای گذشته و حتی شخصیت اخلاقی و انسانی اش. آریف انسان وقتی که ردای انسانیت بر دوشش سنگینی می کند کشته ی شهوات و خودخواهیهای خویش است حتی به قیمت فدا کردن فرزندانش. بالاخره او سر از دامان تفکر برداشت، نیم نگاهی به شاگرد مبل ساز که همچنان منتظر جواب ایستاده بود افکند و گفت: _ من برای او بودم و او برای کی بود؟! رفت؟ برود به امان خدا! دستش را به طرف آهو تکان داد و با حالت آمرانه ای افزود: _ از آن پولی که برای تو گذاشته بود ده تومان به این آدم بده تا برود. این سلیطه تتمه ی پول و دارائی مرا هم که در چمدان پهلویش بود برد. به جهنم. بگذار فقط از این شهر گورش را گم کند که چشمم به رخسارش نیفتد هر کار که می کند خود دارند! آن پول هم خرج راهش. این تخـ ـتخواب را برای او سفارش داده بودم اما دخترم محتاج تر است. رفتن او مرا از گرداب دودلی و بی ارادگی بیرون آورد. وقتی که آهو مشغول شمردن پول و دادن آن به شاگرد مبل ساز بود سیدمیران که به اطاق کوچک می رفت از دم در صدا زد: _ به یکی از بچه ها بگو همین حالا همراه او برود چوب پرده ها را بیاورد و این چراغ را هم بیا روشن کن. آهو خانم نمی دانست بخندد یا بگرید. بی شک گوشش عوضی نمی شنید. در صدای شوهرش اگر نه هنوز محبت بلکه انس دیرین موج می زد. پایان
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سیوپنجم از ترس داشتم زهره ترک میشدم برگشتم حبیب بود. با ع
📜 سالار یک سالش نشده بود که اسماعیل گفت نقل مکان کنیم به شهر اونجا خونه کوچتری به نسبت خونه روستا خریدیم و زندگیمونو شروع کردیم. من خیلی دوست داشتم سواد یاد بگیرم اما اون زمان اونقدر ها مرسوم نبود دختر ها سواد یاد بگیرند حتی مرد ها هم بندرت تحصیلات خوندن نوشتن داشتند. تصمیم گرفتم هرطور شده اسماعیلو مجاب کنم که این مجاب کردن ها یکسالی بطول انجامید. و من رفتم مکتب. خیلی خوشحال بودم و سراز پا نمیشناختم خداروشکر هوش خوبی هم داشتم تونستم در عرض چند سال درس چیزی فراتر از خوندن و نوشتن یاد بگیرم. اسماعیلم چون تو حساب کتاباش کمکش میکردم از مخالفت به تشویق رسیده بود. من تونستم با گرفتن مدرک بشم معلم و تو همون سال اسماعیل متاسفانه توی خواب سکته کرد و از دنیا رفت. حبیبه بعد مردن اسماعیل خیلی گوشه گیر و رنجور شد امابا اینکه خودمم خیلی داغون بودم انقدر طبیب بردمو کمکش کردم تا کم کم بهتر شد. اما انگار عمرش به دنیا نبود و درست دوسال بعد اسماعیل اونم در اثر ناراحتی ریه فوت شد. گلچهره عزیز با معلمی و تنها سه تا بچه هاشو بزرگ کرد پسرای گلچهره یکیشون دکتر دارو ساز و اون یکی کاخونه قالیبافی داره و خیلی موفقند. و هر دو ازدواج کردند و صاحب بچه اند. دخترشم تو سن ۲۱سالگی عاشق پسر همکار مادرش شد و با حجت ازدواج کردند از این ازدواج دوتا دختر و دوتا پسر داره بنامهای شهناز و شهرزاد شهروز و فرشاد شهرزاد سن پایین عاشق پسر عموش میشه و ازدواج میکنه و راویه داستان ما دختره شهرزاده که داستان مادربزرگ مادرشو زحمت کشیدند و برام تعریف کردند. سعی کردم تا جایی که میشه جزئیات رو کم کنم از بعد به شهر اومدن چون ماشالله داستانهای قدیمی خیلی جزییات ریز دارند که نگارش همش از حوصله کانال خارجه. گلچهره عزیز در سال ۱۳۸۲در سن ۸۳سالگی فوت شدند. برای شادی روحشون صلواااات🌹🌹 پایان عصرساعت ۱۶ منتظررمان‌ جدیدباشید😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_چهلم هرچی صداش کردم جوابی نداد گفتم حتما قهره هنوز نزدیک تر
میترسیدم اونم از دست بدم پس سکوت کردم. خونه رو عوض کردیم یه خونه دوطبقه با یه زیر زمین و یه مغازه گرفتیم چندین محل اونور تر. یه طبقه خودمون نشستیمو زیرزمینو مغازه و طبقه بالا رو دادیم اجاره. رسول دیگه سر کار نرفت کم کم مریض و خونه نشین شد. پسرا درسشونو میخوندن و خداروشکر موفق بودن،سال بعد دوباره ناخواسته باردارشدم. بارداری من مصادف شد با حاله بده رسول سر درد های شدید طوری که داد میزد از درد هرچی دکتر بردیم و دوا درمون کردم خوب نشد آخرین بار تشخیص تومور دادن. چه روزای بدی بود از یه طرف بارداری و از یه طرف درمانه رسول. دخترم در بدترین حالت روحیه ممکن بدنیا اومد. من بیمارستان و پدرش بیمارستان هیچکس به دادم نرسید جز عشرت خانم اسم دخترمو راضیه گذاشتم. راضیه هیچوقت اونطور که باید پدر ندید بخودش . یکساله بود که دکترا گفتن اگه رسول عمل نشه حتما میمیره خودش راضی نبود میگفت بزارید بمیرم ولی به اصرار من و پسرا عمل کرد. چه روز بدی بود روزی که رسول وقتی به اتاق عمل رفت هیچوقت دیگه برنگشت. درکمال ناباوری ما رسولو از دست دادیم. رسول تنها پناهه من بود و حالا من بی پناه بودم. حالم تا چند وقت خیلی بد بود اونقدر شوکه بودم که هیچی از مراسم خاکسپاریش بخاطر ندارم. خیلی زمان برد تا یکم حالم بهتر شد با رفتن رسول انگار روح منم مرد ولی بخاطر بچه هام سرپا شدم. الان ک داستان زندگیمو برای نغمه نوه ام دختره راضیه تعریف میکنم خیلی از اون روزا میگذره. من به پای بچه ها موندم تا به امروز پسرام هر دو خدارو شکر درس خوندن و موفق شدن. کوروش برای ادامه تحصیل مهاجرت کرد و همونجا ازدواج کرد و موندگار شد داریوش مهندسه برقه و سه تا دختر داره. راضیه دخترمم معلمه و دوتا پسر و یه دختر داره،من هیچوقت سراغ خانوادم نرفتم و خانواده من همین بچه هامن. خودمم دیگه سال گذشته سرطان گرفتمو تحت درمانم هنوز زندگی من بالا و پایین زیاد داشت گفتم تعریف کنم شاید درس عبرتی باشه برای جوانها. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f