eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از فاطمه
🌞یـک صبح سـلام و 🪴خـنده تحویل شما 🌞خـورشـید نثارتـان 🪴بـه یـک قــاب طلا 🌞زیباست نفس کنار 🪴ایـن هـم نفســان 🌞صبحانه فقط عـشق 🪴بنـوشیـد و دعـا 🤲 🪴ســلام صبح اول هفته تون پـر از امـید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از فاطمه
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسم این سریال رو کیا یادشونه؟؟ بوی افطار های ماه رمضون رو براتون اوردم😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از فاطمه
خواسته های نو... - خواسته های نو....mp3
4.35M
صبح 29 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از فاطمه
اسمم مریمه و سی وچهارسالمه متولدشش اسفندشصت وسه هستم من یه خواهربزرگترازخودم دارم که متولدپنجاه هست واولین فرزندخانواده است بعدچهارتابرادردارم که فاصله سنیشون دوسال دوسال هست ومن فرزنداخرخانواده هستم پدرم سابقه حضورتوی جبهه روداشته والان شیمیایی هستن ومریض. مادرمم زن خوب ومهربون وخیلی ساکتیه پدربزرگم اوضاع مالی خیلی خوبی داشتن که کلی زمین ملک وخونه ویلایی داشت توی تهران که بعدازمرگش بین بچه هاتقسیم شدویه خونه رسید به پدرم که این خونه توی یه ویلابودکه دوتاساختمون داشت ساختمون اولی جلوی درب ورودی ویلا بود وساختمون دومی وسط ویلابودکه پرازدرخت بوددوربرش وخیلی باصفابود ساختمون جلودروعموم برداشت وساختمون وسط ویلا روپدرم البته تمام اینهابعدازمرگ پدربزرگم تقسیم شد وماازاول توهمون خونه زندگی میکردیم وپدربزرگ مادربزرگم توی روستای زنجان ساکن بودن وپدربزرگم مریض بودواحتیاج به مراقبت داشت وپدرم چون رفت امدبراش سخت بود اوردشون خونه خودمون تابیشترمراقبشون باشیم پدرم اوضاع مالیش خوب بودو توی کارخونه مینوکارمیکردوزندگی ارومی داشتیم. مادرم باوجودهمه مانمیتونست مراقب پدربزرگم باشه واونم چون زمین گیرشده بودیکی رومیخواست مدام بالاسرش باشه وازش مراقبت کنه لگن زیرش بذاره مادربزرگمم سن سالی ازش گذشته بودوخودش احتیاج به مراقبت داشت نمیتونست کارهای پدربزرگم روانجام بده بااین شرایط دنبال پرستاربودیم برای پدربزرگم که همکاربابام میگه من یه خواهرزاده دارم که پدرمادرش روتوکودکی ازدست داده وپیش مادربزرگش زندگی میکنه یکبارازدواج ناموفق داشته ومیتونه بیادازپدرت مراقبت کنه واینجوری شدکه پای طاهره به زندگی مابازشدوروزها میومدکارهای پدربزرگم رومیکردشبها میرفت خونه خودش. خلاصه رفت امدهای طاهره به خونه ماادامه داشت وتقریبابه همه چیز و همه کس اشنایی پیداکرده بودهمکارپدرم که طاهره رومعرفی کرده بودبه پدرم بعدازیه مدت پیشنهادمیده طاهره روصیغه کنه که یه سرپناه داشته باشه وپدرمم قبول میکنه. ازطرفی میونه مادربزرگم بامادرم اصلا خوب نبودوخیلی مادرم رواذیت میکردوبه مادرم حسادت میکردماایناروقشنگ درک میکردیم که مادربزرگم مقصربودولی خب هیچی نمیگفتیم بخاطرسن سالش مامانم خیلی بی زبون و اروم بود. تواون سال خواهرم که شانزده سالش بودتازه نامزدکرده بود پدرم باشوهرخواهرم که فامیلم بودخیلی صمیمی بودن وبهش میگه طاهره روصیغه کردم وبراش خونه اجاره کردم والانم حامله است... شوهرخواهرم وقتی متوجه میشه یه روزکه پدرم خونه نبودمیادوبه مادرم جریان رومیگه ولی گفتنش فایده ای نداشت چون طاهره جای خودش روتوی دل بابام بازکرده بودوچون باردارم بوددیگه کاری ازدست مامانم برنمیومده مادرم به حدی مظلوم وبی سرزبون بودکه بعدازشنیدن این موضوع فقط گریه میکنه وقتی‌هم به پدرم اعتراض میکنه بابرخوردبدبابام مواجه میشه که مگه برای توبچه هاچی کم گذاشتم که داری اعتراض میکنی. ویه مدتی توی خونه اینقدربداخلاقی میکنه تااینکه مامانم مجبورمیشه قبول کنه طاهره بیادوتواون خونه زندگی کنه وهمه چیش جداازمادرم باشه عملا مادرم هیچ کاری نمیتونسته بکنه وسعی میکرده بخاطربچه هاش تاجای که میتونه کوتاه بیاد. این وسط مادربزرگم که ازاول هم بامامانم لج بودفرصت دستش میادوهردفعه اختلافی بین مادرم و طاهره پیش میومده طرف طاهره رومیگرفته ومادرم رومقصرجلوه میدادپیش پدرم خلاصه وقتی طاهره زایمان کردواولین دخترش روبه دنیااورداوضاع برای مادرم وخواهربرادرهام بدترم شدچون شدسوگلی بابام البته بگم کارشم خوب بلدبودوهردفعه بابام میومدقربون صدقش میرفت وبازبون ریختن میبردش تواتاق خودش وجداغذامیخوردن. یااگرخریدی بابام انجام میدادبرای خونه اون همیشه بهترینش روانتخاب میکردومیبردتواتاقش وبیشتراوقات چیزی به مادرم نمیداد گاهی میدیدم درحال گردو یابادام پسته خوردنه وفقط دیدنش نصیب مامیشد من بچه بودم اون زمان ولی یادمه یه بارعروسی دعوت بودیم شهرستان وقراربودهمگی بریم ولی روزقبل ازسفر طاهره چنان دعوایی راه انداخت که مامانم ازرفتن منصرف شدومن که عاشق عروسی بودم باتمام پررویی سوارماشین شدم وباهاشون رفتم موقع برگشت بابام واسه اینکه ازدل مامانم دربیاره یه روسری براش خریدودادبه من که نگهشدارم من اینقدازش خوشم امده بودکه سرم کردم وقتی رسیدیم طاهره گفت بیاروسری عوض دوباره بهت میدمش وروسری روازسرمن دراوردروسری کهنه خودش روبه من داد وقتی هم رسیدیم روسری روبردگذاشت توکمدخودش ونذاشت به دست مامانم برسه. همیشه جیبهای بابام روخالی میکردکه پول به مامانم نده ویا انقدر زبون میریخت که بابام کلا یادش میرفت بجزطاهره کس دیگه ای هم تواون خونه داره زندگی میکنه. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسم غذای امروز میرزا قاسمی هستش. خاستگاه این غذا استان گیلان است.با چند قلم مواد ساده و بدون هیچ گوشتی،می‌توانید یک غذای فراموش نشدنی درست کنید. باید بگم که طعم دودی بادنجان کباب شده و سیر،پایه ی اصلی این غذاست که من عاشق این طعم هستم. میرزا قاسمی هم با نون‌ و هم با برنج سرو میشه که من انتخابم سرو با نون تازه ست. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
533_22834830334604.mp3
3.51M
🎶 نام آهنگ: عارف 🗣 نام خواننده:‌ دختر دریاها •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر پوستش رو میزاشتیم رو چشممون دنیارو قرمز ببینیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_اول اسمم مریمه و سی وچهارسالمه متولدشش اسفندشصت وسه هستم من
خواهرم که نامزدبودبدون جشن عروسی وخیلی بی سرصدا رفت سرخونه زندگیش مادرم چهارسال بااین شرایط زندگی کردولی بعدازچهارسال دیگه طاقت نیاوردودرخواست طلاق دادرفت ومن موندم چهارتا برادریه نامادری و خواهرناتنی....مادرم خیلی تلاش کردکه کنارمون بمونه ولی حریف مکروحیله طاهره نشدوبه ناچارطلاق گرفت ومجبوربودبره خونه داییم چون پدربزرگ ومادربزرگم سالهای پیش فوت کرده بودن وبجزخونه داییم سرپناهی رونداشت. هرچندبعدازطلاق مادرم داییم یه کتک مفصل به بابام زدوازچندجاسرش روشکوندولی هیچ کدوم ازاینهانتونست جای خالی مادرروبرای من وبرادرهام پرکنه. من اون سال بایدمیرفتم مدرسه وهفت سالم بودباهمون سن کمم مجبوربودم کارهای مربوط به خودم وبرادرهام‌روانجام بدم بادست تمام لباسهامون رومیشستم بااینکه ماشین لباسشویی داشتیم ولی طاهره نمیذاشت روشنش کنم میگفت تمیزلباسهارونمیشوره بادست تمیزترمیشه وخیلی دیگه ازکارهای خونه روبایدانجام میدادم طاهزه باهزارمکروحیله زیرپای بابام نشست که خونه روبفروشه میگفت من باوجودت برادرشوهرنمیتونم اینجازندگی کنم خلاصه باهزارترفندتونست پدرم روراضی کنه که خونه روبفروشه وسهم عموم روبده وبیان کرج یه خونه ویلایی اجاره کنن وبقیه پول روهم یه مغازه لوازم خانگی زدن وبایکی شریک شدن پدرم شیمیایی بودولی سرحال بودکم کم سنش که رفت بالاریه هاش اذیتش میکردکه گفتن مال شیمیایی بودنشه خلاصه روزهاسالهامیگذشت که شریک بابام سرش روکلاه گذاشت وبیشترمال داریش روازدست دادکلی بدهی بالااوردومجبورشدهمه چیزروبفروشه ویه خونه کوچیک بخره من تواون سالهاچهارده سالم بودوبخاطرتنهایم باپری دوستم خیلی درددل میکردم وکم بیش درجریان زندگی من بودیه روزکه ازمدرسه برمیگشتیم پری یه نامه بهم دادباتعجب گفتم این چیه توچشمام نگاه کردگفت اینوداداشم سعید برات نوشته وازمن خواسته بهت بدم مرددبودم توی گرفتنش که پری گذاشتش تودستم رفت. باترس نامه روکه بازکردم دیدم نوشته دوستتدارم مریم زیبای من اگرتمایل داری باهم دوست بشیم درغیراین صورت نامه روپاره کن وبندازدوریه حس ناشناخته داشتم اون موقع نمیدونستم بایدچکارکنم فرداش که پری رودیدم گفت داداشم منتظرجوابته ویه نامه دیگه داددستم خلاصه پری شده بودکبوترنامه برمن وسعید،بهش علاقمندشده بودم پسرخیلی خوبی بودودل پاکی داشت چون باپری همسایه بودیم بیشتراوقات سعید میومددنبالمون وباهم برمیگشتیم خونه تواون سالهای سخت که خیلی هم احساس تنهای میکردم سعیدشده بودیه دلگرمی به اینده رفتارش روخیلی دوستداشتم پسرمودبی بودکه حریم رونگه میداشت وطی دوسال دوستی یکبارم دستش به من نخوردبود. طاهره یه دختردیگه به دنیااوردوکارهای من بیشترشدهمون سال برادرمم ازدواج کردوامدتوی یه اتاق بامازندگی میکردوخونه حسابی شلوغ شده بود. سعیدگفت میخوام بیام خواستگاریت توچشماش نگاه کردم وگفتم چرامن روانتخاب کردی کاش هیچ وقت ازش نمیپرسیدم.. سعید بهم گفت میخوام بیام خواستگاریت. من فقط شانزده سالم بودفکرنمیکردم بابام تواین سن کم قبول کنه که من ازدواج کنم. توچشمای سعید نگاه کردم ازش پرسیدم حالاچرامنوانتخاب کردی منتظریه جواب عاشقانه ازش بودم. سعید گفت نمیتونم بهت دروغ بگم مریم من یکی رودوست داشتم که خیلی نجیب وخوب بودمثل تو ولی خانواده اش مجبورش کردن بایکی دیگه که وضع مالی خیلی خوبی داشت ازدواج کنه یه مدت افسردگی گرفته بودم که پری توروبهم معرفی کردواینقدرازت تعریف کردکه مشتاق شدم باهات بیشتراشنابشم. جواب سعید کاخهای ارزوم‌ روبه ویرانه تبدیل کرده بودحالم اصلاخوب نبودچون من عاشقانه سعیدرودوست داشتم واولین کسی بودکه واردزندگیم شدبودوفکرمیکردم مردارزوهامه. احساس میکردم دوسال عاشق کسی بودم که بخاطرفراموش کردن یکی دیگه باهام بود سعیددیدساکتم گفت مریم نمیخواستم بهت دورغ بگم عاشق اون بودم ولی اون الان ازدواج کرده بچه داره وهمسرش خیلی پولداره ولی خوشبخت نیست به خاطرپول زنش شدو الان پشیمونه بارهابهم گفته دوست داره برگرده وبامن ازدواج کنه ولی من راضی نیستم یه زندگی به خاطر من بپاشه ویه بچه بی مادر بشه حال خودم رونمیدونستم بعدازاون ماجرادیگه دوست نداشتم سعیدروببینم هرچقدرازطریق پری پیغام فرستادبرام دیگه حاضربه دیدنش نشدم ازچشمم کلاافتاده بود. حدودیک ماه بعد یکی ازهمسایه هامون رضا رومعرفی کردکه بیادخواستگاری ولی بعدازتحقیق فهمیدیم دوستهای خوبی نداره حتی چندنفری هم گفتن اعتیادبه تریاک داره. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ترازوهای لاکی که قبلا گل سرسبد آشپزخونه ها بود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍روزی کشتی بزرگی در نزدیکی جزیره‌ای به صخره‌ای اصابت کرد و غرق شد. مسافران کشتی مدت یک ماه مجبور شدند در آن جزیره زندگی کنند تا یک کشتی گذری آنان را دید و نجاتشان داد‌. در آن جزیره، آنان میوه‌های سرخ‌رنگی را می‌خوردند که هسته‌های بزرگی داشت. زمان سوارشدن به کشتی، برخی از آن‌ها قدری از میوه‌ها را همراه خود به کشتی بردند و چون به وطن رسیدند، متوجه شدند هستۀ آن میوه‌ها بسیار خوردنی‌تر از خود میوه‌ها بود و در اصل میوۀ اصلی، هسته‌ بود که آن را دور می‌ریختند. گاهی ما هم در اعمال صالح خود، اصل آن را تباه می‌سازیم و از دنیا آنچه را که باید برداریم، می‌گذاریم و آنچه را که باید بگذاریم، برمی‌داریم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f