eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
30.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسم غذای امروز میرزا قاسمی هستش. خاستگاه این غذا استان گیلان است.با چند قلم مواد ساده و بدون هیچ گوشتی،می‌توانید یک غذای فراموش نشدنی درست کنید. باید بگم که طعم دودی بادنجان کباب شده و سیر،پایه ی اصلی این غذاست که من عاشق این طعم هستم. میرزا قاسمی هم با نون‌ و هم با برنج سرو میشه که من انتخابم سرو با نون تازه ست. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
533_22834830334604.mp3
3.51M
🎶 نام آهنگ: عارف 🗣 نام خواننده:‌ دختر دریاها •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر پوستش رو میزاشتیم رو چشممون دنیارو قرمز ببینیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_اول اسمم مریمه و سی وچهارسالمه متولدشش اسفندشصت وسه هستم من
خواهرم که نامزدبودبدون جشن عروسی وخیلی بی سرصدا رفت سرخونه زندگیش مادرم چهارسال بااین شرایط زندگی کردولی بعدازچهارسال دیگه طاقت نیاوردودرخواست طلاق دادرفت ومن موندم چهارتا برادریه نامادری و خواهرناتنی....مادرم خیلی تلاش کردکه کنارمون بمونه ولی حریف مکروحیله طاهره نشدوبه ناچارطلاق گرفت ومجبوربودبره خونه داییم چون پدربزرگ ومادربزرگم سالهای پیش فوت کرده بودن وبجزخونه داییم سرپناهی رونداشت. هرچندبعدازطلاق مادرم داییم یه کتک مفصل به بابام زدوازچندجاسرش روشکوندولی هیچ کدوم ازاینهانتونست جای خالی مادرروبرای من وبرادرهام پرکنه. من اون سال بایدمیرفتم مدرسه وهفت سالم بودباهمون سن کمم مجبوربودم کارهای مربوط به خودم وبرادرهام‌روانجام بدم بادست تمام لباسهامون رومیشستم بااینکه ماشین لباسشویی داشتیم ولی طاهره نمیذاشت روشنش کنم میگفت تمیزلباسهارونمیشوره بادست تمیزترمیشه وخیلی دیگه ازکارهای خونه روبایدانجام میدادم طاهزه باهزارمکروحیله زیرپای بابام نشست که خونه روبفروشه میگفت من باوجودت برادرشوهرنمیتونم اینجازندگی کنم خلاصه باهزارترفندتونست پدرم روراضی کنه که خونه روبفروشه وسهم عموم روبده وبیان کرج یه خونه ویلایی اجاره کنن وبقیه پول روهم یه مغازه لوازم خانگی زدن وبایکی شریک شدن پدرم شیمیایی بودولی سرحال بودکم کم سنش که رفت بالاریه هاش اذیتش میکردکه گفتن مال شیمیایی بودنشه خلاصه روزهاسالهامیگذشت که شریک بابام سرش روکلاه گذاشت وبیشترمال داریش روازدست دادکلی بدهی بالااوردومجبورشدهمه چیزروبفروشه ویه خونه کوچیک بخره من تواون سالهاچهارده سالم بودوبخاطرتنهایم باپری دوستم خیلی درددل میکردم وکم بیش درجریان زندگی من بودیه روزکه ازمدرسه برمیگشتیم پری یه نامه بهم دادباتعجب گفتم این چیه توچشمام نگاه کردگفت اینوداداشم سعید برات نوشته وازمن خواسته بهت بدم مرددبودم توی گرفتنش که پری گذاشتش تودستم رفت. باترس نامه روکه بازکردم دیدم نوشته دوستتدارم مریم زیبای من اگرتمایل داری باهم دوست بشیم درغیراین صورت نامه روپاره کن وبندازدوریه حس ناشناخته داشتم اون موقع نمیدونستم بایدچکارکنم فرداش که پری رودیدم گفت داداشم منتظرجوابته ویه نامه دیگه داددستم خلاصه پری شده بودکبوترنامه برمن وسعید،بهش علاقمندشده بودم پسرخیلی خوبی بودودل پاکی داشت چون باپری همسایه بودیم بیشتراوقات سعید میومددنبالمون وباهم برمیگشتیم خونه تواون سالهای سخت که خیلی هم احساس تنهای میکردم سعیدشده بودیه دلگرمی به اینده رفتارش روخیلی دوستداشتم پسرمودبی بودکه حریم رونگه میداشت وطی دوسال دوستی یکبارم دستش به من نخوردبود. طاهره یه دختردیگه به دنیااوردوکارهای من بیشترشدهمون سال برادرمم ازدواج کردوامدتوی یه اتاق بامازندگی میکردوخونه حسابی شلوغ شده بود. سعیدگفت میخوام بیام خواستگاریت توچشماش نگاه کردم وگفتم چرامن روانتخاب کردی کاش هیچ وقت ازش نمیپرسیدم.. سعید بهم گفت میخوام بیام خواستگاریت. من فقط شانزده سالم بودفکرنمیکردم بابام تواین سن کم قبول کنه که من ازدواج کنم. توچشمای سعید نگاه کردم ازش پرسیدم حالاچرامنوانتخاب کردی منتظریه جواب عاشقانه ازش بودم. سعید گفت نمیتونم بهت دروغ بگم مریم من یکی رودوست داشتم که خیلی نجیب وخوب بودمثل تو ولی خانواده اش مجبورش کردن بایکی دیگه که وضع مالی خیلی خوبی داشت ازدواج کنه یه مدت افسردگی گرفته بودم که پری توروبهم معرفی کردواینقدرازت تعریف کردکه مشتاق شدم باهات بیشتراشنابشم. جواب سعید کاخهای ارزوم‌ روبه ویرانه تبدیل کرده بودحالم اصلاخوب نبودچون من عاشقانه سعیدرودوست داشتم واولین کسی بودکه واردزندگیم شدبودوفکرمیکردم مردارزوهامه. احساس میکردم دوسال عاشق کسی بودم که بخاطرفراموش کردن یکی دیگه باهام بود سعیددیدساکتم گفت مریم نمیخواستم بهت دورغ بگم عاشق اون بودم ولی اون الان ازدواج کرده بچه داره وهمسرش خیلی پولداره ولی خوشبخت نیست به خاطرپول زنش شدو الان پشیمونه بارهابهم گفته دوست داره برگرده وبامن ازدواج کنه ولی من راضی نیستم یه زندگی به خاطر من بپاشه ویه بچه بی مادر بشه حال خودم رونمیدونستم بعدازاون ماجرادیگه دوست نداشتم سعیدروببینم هرچقدرازطریق پری پیغام فرستادبرام دیگه حاضربه دیدنش نشدم ازچشمم کلاافتاده بود. حدودیک ماه بعد یکی ازهمسایه هامون رضا رومعرفی کردکه بیادخواستگاری ولی بعدازتحقیق فهمیدیم دوستهای خوبی نداره حتی چندنفری هم گفتن اعتیادبه تریاک داره. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ترازوهای لاکی که قبلا گل سرسبد آشپزخونه ها بود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍روزی کشتی بزرگی در نزدیکی جزیره‌ای به صخره‌ای اصابت کرد و غرق شد. مسافران کشتی مدت یک ماه مجبور شدند در آن جزیره زندگی کنند تا یک کشتی گذری آنان را دید و نجاتشان داد‌. در آن جزیره، آنان میوه‌های سرخ‌رنگی را می‌خوردند که هسته‌های بزرگی داشت. زمان سوارشدن به کشتی، برخی از آن‌ها قدری از میوه‌ها را همراه خود به کشتی بردند و چون به وطن رسیدند، متوجه شدند هستۀ آن میوه‌ها بسیار خوردنی‌تر از خود میوه‌ها بود و در اصل میوۀ اصلی، هسته‌ بود که آن را دور می‌ریختند. گاهی ما هم در اعمال صالح خود، اصل آن را تباه می‌سازیم و از دنیا آنچه را که باید برداریم، می‌گذاریم و آنچه را که باید بگذاریم، برمی‌داریم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_دوم خواهرم که نامزدبودبدون جشن عروسی وخیلی بی سرصدا رفت سرخو
پدرم همون اول مخالفت کردوگفت دیگه تو این خونه پیداشون نشه ولی فرداش مادر رضا اومدو قسم میخوردکه پسرم فقط سه ماه بادوستای ناجور گشته ولی الان پاکه وهیچ مشکلی نداره طاهره که خیلی دوست داشت ازشرمن وبرادرهام زودترخلاص بشه وخودش بمونه بچه هاش این فرصت رواز دست ندادویه دعوای الکی بامن راه انداخت ازحرصش دمپایی های دختراش وسفره شسته شده روطناب روپاره کردکه بندازه گردن من وقتی بابام اومددویدرفت جلوش گفت ببین مریم چه میکنه بامن وقتی تونیستی سفره رو پاره کرده بچه هارومیزنه دمپایی های دخترامو پاره کرده من نمیتونم تحملش کنم. توروخدابزار بره سرخونه زندگیش مادررضا امروزامده وقسم میخوره که پسرش مشکلی نداره خلاصه طاهره به هرکاری دست میزدکه منوزودترشوهربده..طاهره هرکاری میکردکه من روشوهربده وبازهم بارداربودکه بعدازشش ماه پسرش به دنیاامدبابه دنیاامدن محمد دیگه شده بودسلطه گرخونه وکسی جرات نداشت ازیک متری پسرش ردبشه طاهره خیلی اهل دعاوجادو جمبل بودومن واقعااحساس میکردم پدرم روجادوکرده که اینقدرگوش به فرمانشه توی این مدت مادررضا چندباردیگه امدخواستگاری ومنتظرجواب مابودولی پدرم مخالف بود تایه روزکه طاهره توحیاط داشت لباس پهن میکرد محمد ازخواب بیدارشدگریه میکردمن رفتم کنارش اروم بغلش کردم گذاشتمش روپام تا تکونش بدم که اروم بشه ولی اروم نشدگریه میکردبغلش کردم صورتش رواوردم جلوتابوسش کنم که یک دفعه طاهره مثل گرگ زخمی وارداتاق شد محمد روازبغلم گرفت منوهول دادعقب گفت داشتی چکارش میکردی هاهرچی گفتم بیدار شده بودمیخواستم ارومش کنم باورنمیکردازشانس منم محمد نمیدونم چش بودفقط گریه میکرد بابام که اومدخونه بازاین شدبهونه دست طاهره وگفت که این دخترتواین خونه به نوزادهم رحم نداره بایدبره یاجای این توخونه یاجای من بابام هم که کاملاتحت فرمان طاهره بودگفت به مادر رضا خبربده بیان من راضی هستم بااینکه خواهرم وبرادرم مخالف بودن ولی حریف طاهره نشدن حتی برای نامزدی هم خواهرم رودعوت نکردکه نکنه دخالت کنه دوروزقبل عقد سعید رواتفاقی توی خیابون دیدم که گفت مریم زن رضا نشو خودت روبدبخت نکن بعدامیفهمی چه اشتباهی کردی که دیگه خیلی دیره فکرمیکردبخاطرحرفهای اون دارم ازدواج میکنم دیگه نمیدونست کسی نظرمن براش مهم نیست. سعسد میگفت به رضا بگومن رو دوست داری شایدکناربکشه ولی من ازطاهره خیلی میترسیدم چون براش هیچی مهم نبودواگرمیفهمید ممکن بودابروریزی راه بندازه وصله های ناجوربهم بچسبونه به سعید گفتم برو دنبال زندگیت هرچندخیلی دوست داشتم سعید رسمی میومدخواستگاریم بعدازتمام اون اتفاقات شایدازدل منم درمیومدولی سعید هم پسری بودک به ظاهرسروضع خودش بیشترازهرچیزی اهمیت میدادخلاصه بیخیال حرفهای سعیدشدم وخودم روسپردم دست سرنوشت وظرف یک ماه به عقدرضادرامدم هیچ حسی به رضا نداشتم حتی نگاهشم نمیکردم اونم متوجه این موضوع شده بودوکاری به کارم نداشت فقط گاهی مادرش میومددنبالم ومن روباخودش میبردیکساعتی اونجابودم دوباره برمیگشتم همون سال هم مادرم به ناچارازدواج کردچون نمیتونست تااخرعمرش پیش داییم وخانواده اش بمونه ومن تنهاترازهمیشه شدم.. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا یه خوشحالی بده که نگران پایانش نباشیم. خدایا دلم معجزه می‌خواهد، معجزه‌ای بزرگ در حد خدا بودنت، از آن معجزه‌هایی که به هنگام وقوعش میان هق هق گریه‌هامان گم شویم. شبتون در پناه خدا 😍🙏 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌹سلام بہ صبح ❤️سلام بہ زندگے 🌹سلام بہ مهربانے ❤️سلام بہ مهر و دوستے 🌹سلام بر عشق ❤️و سلام بہ شما دوستان عزیز 🌹روزتـون بےنظیر 🌹صبح زیباتون بخیر و شادے ❤️روزگارتون بر وفق مراد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f