eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز دوازدهم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شادی برای تو.... - @mer30tv.mp3
4.55M
صبح 4 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیوهشت دیگه اگر کمکش نکنی ممکنه هم خودش هم بچه از بی
یک هفته بعدنیمه شب بود که در خونه ی ما رو زدن ببخشید منم که وامونده هرکی درمی زد می گفتم اوس عباس اومده،تنها فکری که کردم همین بود مست کرده اومده درخونه ی من. قلبم بشدت میزد و نمیتونستم نفس بکشم بازحمت رفتم پشت در آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود از پشت درپرسیدم کیه؟گفت از طرف شازده مظفراومدم ببرمتون.این اولین باری بودکه کسی به دنبال من میومدو با اینکه خودمو آماده کرده بودم بازم ترسیدم.نصف شب بودومن یک زن تنها نمیدونستم چی بایدبگم اول اکبرروصدا کردم وجریان روبهش گفتم عصبانی شدو گفت به خدا عزیز جان نمی زارم برین یعنی چی؟نمی زارم،بگیر بشین من جوابشونو میدم نصف شب کجا میخوای بری؟گفتم شما روصدا نکردم که اجازه بگیرم خودم میدونم چیکار کنم.یادم باشه برگشتم سیبل تورو بزنم تافکرنکنی به خاطراون می تونی به من امر و نهی کنی. خودتم می دونی من به حرف کسی گوش نمی کنم و زود کت و دامنم رو پوشیدم و یک روسری قشنگ سرم کردم و کیفم رو برداشتم و در میون اعتراض اکبر که خودشو به زمین و زمون می کوبید رفتم دم در و گفتم آدرس رو بنویسین بدم به پسرم …اون موقع من برای اینکه می ترسیدم آدرس رو گرفتم..دادم به اکبرو گفتم پسرم خونه و دخترا رو به تو می سپرم من روی تو حساب می کنم یادت باشه تو مرد منی.عروس خانم مظفر بچه ی دومش بود همه از قابله یه چیز دیگه ای تو نظرشون بود وقتی چادرم رو بر داشتم و روسری قشنگی سرم کردم همه به من نگاه می کردن من می دونستم که نصف شخصیت آدم به لباسشه.اول پرسیدم خوب خانم خوشگل اسمت چیه.با ناله گفت منور،همینطور که درد می برد ادامه داد شما که خوشگل ترید خانم من فکر نمی کردم شما قابله باشین گفتم خوب آره من ماما هستم بیچاره فکر کرد فرق داره گفت آهان پس برای همینه …پرسیدم چند وقت یک بار دردت می گیره ؟( و نبض شو گرفتم) خوب ببینم ، اگر نبض تند بزنه دیگه چیزی به زایمان نمونده ولی اگر یواش بزنه باید حالا حالاها صبر کنیم …بعد گفتم نه خیلی نمونده …اون موقع ها اقلا پنج یا شش نفر تو اتاق می موندن سریع دستورات لازم رو دادمو خودم یه پیش بند مُشمایی بستم جلوم و دستکش لاستیکی دستم کردم خودم واقعا باورم شد که یک مامای ماهرم.خانمی که شما باشین ، تازه اونجا بود که من معنی میخ کوبیدن رو فهمیدم به خدا تا اون موقع بلد نبودم …ولی با به دنیا اومدن اون بچه ، مهارت من زبون زد شد. دهن به دهن چرخید …وقتی کارم تموم شد پول رو هم نگرفتم …می خواستم با بقیه فرق داشته باشم این بود که گفتم اگر دوست داشتید بیارین در خونه …من صبح ساعت ده با ماشین برگشتم خونه. خسته و هلاک بودم برای اولین بار بود که اون طوری بی خوابی می کشیدم …البته خیلی برای اوس عباس تا صبح بیدار نشسته بودم ولی خسته نمی شدم اول دست و صورتم رو شستم …نیره و ملیحه ، سریع برام یه تشک انداختن تا یه کم بخوابم ، پرسیدم اکبر کو گفتن نمی دونیم رفته بیرون … مدرسه ها تعطیل بود و معمولا اون زیاد از خونه بیرون نمی رفت مگر اینکه بره سر کار……. اهلش نبود ، با دخترا جور بود و با هم حرف می زدن می خندیدن و درد دلم می کردن گاهی با هم حرفشون می شد ولی اکبر در مقابل اونا کوتاه میومد کلا پسر خیلی مهربونی بود که بعد از رفتن آقاش نسبت به ما احساس مسئولیت می کرد.من خوابیدم و ساعت دو از بوی غذا بیدار شدم اونوقت ها همه سر ساعت دوازده نهار می خوردن … بچه‌ها منتظر من بودن و بالاخره غذا رو آورده بودن که من بیدار بشم.اولین کسی که دیدم اکبر بود هنوز چشممو درست باز نکرده بودم که پرسیدم کجا رفته بودی مادر ؟دست انداخت دور گردن من و هی صورتم رو بوسید گفتم: چی شده خدا به خیر کنه…چرا حالا ؟ گفت چرا چی عزیز جان ؟ گفتم چرا من عزیز شدم کار بدی کردی ؟ و بلند شدم و نشستم یک نفس عمیق کشیدم و رفتم صورتم رو شستم و برگشتم…همگی با هم نهار خوردیم و نیره یک چایی برام ریخت… ملیحه گفت عزیز جان داداشم می خواد بره.گفتم اوغر به خیر کجا انشالله ؟ بازم ملیحه در حالیکه بغض کرده بود گفت می خواد بره سر کارمن به اکبر نیگا کردم . گفتم خوبه تابستونی یه کاری بکنه ولی مدرسه ها باز بشه باید بری دیپلم بگیری …یه جوری هم باشه که ظهر بیای خونه دخترا تنها می مونن منم که سر کارم …اکبر که حالا برای خودش مردی شده بود سیبلش در اومده بود و قدش از من بلند تر بود اومد کنار من و دست انداخت دور گردن من و گفت عزیز خوشگله گفتم دِ نشد عزیز خوشگله یعنی می خوای یه کار بد بکنی که من دوست ندارم ، ببین اکبر حوصله ی حرص و جوش ندارم می خوای چیکار کنی ؟ راستشو بگو ببینم.اکبر گفت تا کی همه ی ما بشینیم و شما کار کنی ما بخوریم …گفتم شما دارین درس می خونین اینم یک کار برای منه نیره که آتیشش تند بود داره میره ولی تو و ملیحه باید درستونو تموم کنین. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ آرد گندم دو کیلو ✅ نمک ✅ خمیر مایه ✅ دو حبه قند ✅ آب ✅ مواد میانی خمیر( گوشت نیم کیلو،دنبه نیم کیلو،پیاز،لیمو عمانی،زردچوبه،ادویه گوشت) بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_1543076540.mp3
4.06M
🛑📖 (تحدیر) جزء دوازدهم قرآن کریم ⏱زمان:۳۳دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این بالش ها الکی اینجا چیده نشده، اینا تمهیدات امنیتی برای جلو گیری از ناخونک زدن به آجیل‌های عیده.😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیونه یک هفته بعدنیمه شب بود که در خونه ی ما رو زدن ب
گفت خوب باشه ولی الان باید برم سر کاریعنی یکی از دوستام تو کمپ روس ها کار می کنه خیلی پول خوبی در میاره …می خوام منم این تابستون برم اونجا …گفتم حالا این کمپ روس ها کجا هست ؟گفت باید برم این شهر و اون شهر جنس ببرم الان باید برم تبریز داشتم عصبانی می شدم گفتم اکبر صدای منو در نیار با چی بری با کی. گفت با هیچ کس… به من ماشین میدن خودم می رونم گفتم یعنی تو پشت فرمون می شینی؟نه نمی زارم تو که بلد نیستی با آقات نشستی فکر کردی راننده شدی؟گفت بَه چی میگی عزیز جان ازم امتحان کردن بهم تصدیق دادن مگه همین جوری به کسی ماشین میدن …بدنم بی حس شده بود قدرت حرف زدن نداشتم من به بوی اونا زنده بودم مخصوصا اکبر همه می دونستن که اون برای من یه چیز دیگه اس با اعتراض گفتم : خودت بگو من چه جوری راحت بشینم تو با ماشینی که تا حالا نشستی بری تو جاده ؟بگو فکر کنم داری منو اذیت می کنی اصلا همچین چیزی ممکن نیست من اون کمپ و رو سر روس ها خراب می کنم که به تو تصدیق دادن …اکبر اول ناراحت شد و عقب نشست و دو زانوشو تو سینه گرفت و چونه اش رو گذاشت روی زانوش و رفت تو فکر ولی یه کم بعد زد زیر خنده و هی خندید نیره پرسید به چی می خندی داداش گفت عزیز جان دقت کردی ؟ منم به شما رفتم مگه شما چه طوری قابله شدی منم همون طور راننده شدم خودت می دونی عاشق ماشینم فقط به خاطر اون میرم …گفتم الهی قربونت برم تو نرو من خیلی زود برات ماشین می خرم قول میدم تو امسالم برو سر کار بابای رضا خودش به من گفت اکبر و بفرست بیاد سر کار من پول خوبی هم بهت میده تازه من که نمُردم …نمیشه عزیز جان اونا منتظرم هستن فردا باید جنس ببرم… بزار برم بهت قول میدم که زود برگردم گفتم اکبر نه …خواهش می کنم دست بردار شما ها نمی تونین ببینین من یک نفس راحت بکشم تازه از دست آقات خلاص شدم تو شروع کردی ؟درد سرت ندم هر چی گفتم به خرجش نرفت که نرفت وتا فردا با من بحث کرد و اونقدر گفت تا منو مجبور کرد تا رضایت بدم یک حلقه ی یاسین که مثل چشمم ازش مراقبت می کردم داشتم و همیشه بچه ها م رو از اون رد می کردم و قبلانا اوس عباس رو آوردم با یک کاسه آب و قران و با یک دنیا نگرانی و اضطراب اکبر رو از حلقه رد کردم.موقع رفتن ، منو بغل کرد و گفت زود میام خیلی برام خوب میشه بزار حالا ببین.گفتم کی میای ؟گفت یکی دو ماهی طول می کشه…شاید هم زودتر شایدم دیرتر ولی میام.شما نگران نباش می خوام اینقدر پول در بیارم که دیگه شما مجبور نباشی کار کنی ولی قول میدم برای عروسی نیره خودمو می رسونم…گفتم تا عروسی سه ماه مونده تو می گی تا اون موقع من چطوری صبر کنم؟چیزی که ندارم صبره ندارم اکبر.برای دوری تو صبر ندارم.اکبر گفت عزیز اینجوری نکن بزار خیالم راحت باشه دارم میرم.. دستمو انداختم دور گردنش و تا تونستم بوسیدمش و گفتم پس به فکر منم باش و زود تر بیا منو چشم براهه خودت نزارملیحه و نیره گریه می کردن ولی من فقط بغض داشتم و وقتی آب رو پشت سرش ریختم و اون دور شد اشکهام ریخت قلبم و روحم داشت میرفت ، حالا می فهمم که عشق بچه یه چیز دیگه اس خونه بدون اکبر خالی بود سوت و کور شده بودیم هیچ کس دلش نمی خواست حرف بزنه یا کاری انجام بده ، نیره هنوز گریه می کرد.می گفت تقصیر شماس نباید می گذاشتی بره لبخند تلخی زدم و گفتم من جلوی خیلی چیزا رو باید می گرفتم که نگرفتم اینم روش توکل با خدا… ولی دلم خیلی تنگ بود و تمام غصه هام جلوی چشمم اومده بودخب اون بزرگ شده بود و باید می رفت دنبال زندگیش. به هر حالا دیگه رفته بود و کاری نمی شد کردبه هر طرف نیگا می کردم اونو می دیدم وقتی یادم می افتاد که اون با ماشین میره تو جاده اونم جاده ای که اصلانمی شناخت موی بر تنم راست میشد اصلا اکبر تجربه ای نداشت خیلی می ترسیدم و دلم داشت مترکید ولی دیگه چاره ای نبود و اون رفته بود.نیره منو به خودم آورد و گفت اومدن دنبالتون عزیز جان تعجب کردم گفتم به این زودی؟واقعا فکر نمی کردم به اون زودی بیان دنبال من رفتم دم در و گفتم مریض من بوده ؟ گفت نه خیر ببخشید ولی ما رو خانم شازده فرستاده گفتم پس خیلی خب شما آدرس تون رو بنویسین بزارم خونه شاید کسی بیاد دنبالم.بعد رفتم حاضر شدم و آدرس رو دادم به نیره و گفتم مراقب باشه و رفتم.دو هفته گذشت و من شبانه روز می رفتم سر کاربیشتر از سر یک زائو باید میرفتم سرِ زائه بعدی و یکی دیگه و باز یکی دیگه مثل اینکه همه ی زن های شهر داشتن می زاییدن …ولی چون اول کارم بود و پول زیادی هم می گرفتم ناراضی نبودم و با اشتیاق می رفتم حالا دیگه خیاطی قبول نمی کردم چون تا اون زمان سی و دوتا بچه گرفته بودم.اکبرم که نبود ببینه من چقدر پول در میارم و احتیاجی نبود اون این سفر پر از خطر رو بره. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بچگیمون همینقد ساده کل ایام عید خونه پدربزرگ مادربزرگامون میموندیم.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟ بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟ پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای! بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش برگردَم به روزایی که تنها دغدغه یِ زندگیم گم شدنِ تیلهِ هام بود... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهل گفت خوب باشه ولی الان باید برم سر کاریعنی یکی از
حالا خیلی دلم بیشتر می گرفت و دلم می خواست به صدای قمر گوش بدم رفتم و یک گرامافون از اون جدید هاش خریدیم حالا اندازه ی اون کوچیک شده بود و کیفیتش خیلی بهتر اون طوری که دلم می خواست …. چند تا صفحه از بدیع زاده و ملوک ضرابی و قمر که خیلی دوستش داشتم گرفتم و آوردم خونه گفتم آخیش چقدر غمبرک بزنم دلم ترکید یادمه اون زمان بدیع زاده تازه مرغ سحر رو خونده بود و خیلی به دل من نشست حالا در هر فرصتی می زاشتم و گوش می کردم یک روز که شش دنگ تو گرامافون بودم کوکب در زده بود و بچه ها در و باز کردن و اونم اومده بود تو و من اصلا نفهمیدم ، چون داشتم قمر گوش می کردم یه دفعه پشت سرم ظاهر شد از تو چه پهنون یک متر از جا پریدم ، دیدم دستشو زده به کمرشو همین طور که سرشو تکون می داد با ناراحتی گفت باریکلا عزیز جان چشمم روشن…. با خنده سر به سرش گذاشتم و گفتم چشمت روشن که روشن خدا کنه چشم تو همیشه روشن باشه … بهت بگم ها من آقات نیستم , حرف نزن.. هیچی نگو دوست دارم گوش کنم هیچ کس هم نمی تونه جلو مو بگیره .نمی خوای برو خونه تون من گوش می کنم به حرف توام نیست ….ای بابا بزار دلم وا شه. آخه تو چقدر بخیلی بچه نمی تونی ببینی من از چیزی خوشحال میشم من باید همیشه غصه بخورم ؟بیا توام گوش کن به خدا دلت وا میشه و حالت جا میاداون خندید و گفت آخه عزیز به خدا گناه می کنی گفتم به خدا نمی کنم ، گناه مال مردم خوردنه, گناه دل کسی رو شکستنه, گناه چشم نا پاک داشتنه, آخر من چه ضرری به کسی دارم خوب دوست دارم ولم کن دیگه.همون شد و دیگه هیچوقت ندیدم کوکب در مورد اون حرفی به من بزنه البته منم چون می دونستم دوست نداره رعایت شو می کردم ولی دیگه مخالفت نمی کرد، شاید به خاطر این بود که مراعات منو می کردمن کلا نمی تونستم یک دقیقه بیکار باشم چون هم جهاز نیره بود هم سیسمونی کوکب و لباس عروس نیره .در تمام مدتی که سر کار نمی رفتم باید خیاطی می کردم این بود که سرمو به گوش دادنِ صفحه گرم می کردم و با ملیحه و نیره کار می کردیم. جای اکبر و اوس عباس خالی بود.آقاجان سر کوچه ی نورمحمدیان یعنی ده متری لولاگر یک خونه ی بزرگ و دو طبقه برای قاسم و نیره می ساخت که از انتهای همون کوچه به کوکب هم زمین داده بود ما منتظر بودیم تا خونه تموم بشه و من جهاز نیره رو ببرم ولی من خیلی برای کوکب ناراحت بودم ، چون جهاز اون توی اون خونه مونده بود و نمی دونستم اوس عباس چیکارش کرده این بود که هر چی می خریدم باید دو تا باشه پس انگار داشتم دو تا جهاز درست میکردم دیگه برام سخت نبود پول داشتم و مرتب هم در میاوردم.خلاصه مریض های من فقط به اعیان و اشراف ختم نشد حالا هر کسی تو تهرون می خواست به کسی فخر بفروشه می گفت مامای ما خانم گلکاره این چشم و همچشمی یک دفعه اسم منو سر زبون ها انداخت و گاهی می شد که من چهل و هشت ساعت نمی خوابیدم و هر وقت هم خونه بودم از خستگی نا نداشتم کاری بکنم…وقتی با خودم فکر می کنم می بینم دو ماه نشده همه منو به این عنوان شناختن …من هیچوقت از دست کسی پول نمی گرفتم وقتی کارم تموم می شد برمی گشتم خونه و فردا ی اون روز پول رو با پیشکش برام می فرستادن و این طوری من همه رو عادت دادم که بهم احترام بزارن …سیل مواد خوراکی از روغن کرمونشاهی تا قند و شکر و پارچه های ابریشم و ترمه های زرباف ولیره و ظرفهای نفیس به طرف خونه ی من سرازیر بودگاهی می موندم اینارو کجا بزارم خوب هاشو برای جهاز بچه ها کنار می گذاشتم و خیلی از مواد خوراکی رو میدادم به کسانی که میدونستم احتیاج دارن ولی میدیدم که باز می رسید و روی هم تلنبار می شدکم کم هر کس حامله می شدمیومد خونه ی من تا معانیه اش کنم دوست نداشتم برای این کار برم جایی این بودکه یکی از اتاق ها رو که مجزا بود یک تخت گذاشتم ویک پاراوان خریدم و مثل اتاق زایمان درستش کردم. ولی فقط برای معاینه تااینکه یک شب یک نفر اومد در خونه و گفت که پول نداره و زنش داره میزاد.مجسم کردم خونه ی علی آقا رو فکر کردم خوب تو خونه ی خودم راحت ترم.به اون مرد که خودشو حسین معرفی کرد و ترک زبون بود گفتم حسین آقا برو زن تو بیار اینجا اگر خونه ات دور نیست ؟گفت نه خیلی ممنونم الان برمی گردم نزدیک هستیم.و با عجله رفت که زنشو بیاره منم سریع همه چیز رو حاضر کردم بعد تا اونا برسن یک دست از اون سیسمونی ها رو که دوخته بودم آوردم و گذاشتم تو اتاق کاملا می شد حدس زد که چیز زیادی نتونسته بودن تهیه کنن زن بیچاره به ترکی یه چیزایی گفت که من نفهمیدم ولی اون یه کم فارسی رو می فهمید منتها نمی تونست حرف بزنه…با خودم گفتم بچه زاییدن که زبون نمی خواد کار خودتو بکن اونو خوابوندم روی تخت در حالیکه دردش خیلی زیاد بود و به محض اینکه روی تخت خوابید بچه به دنیا اومد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫آرامـــــش مهمـــــون 🌺همیشــــگى دلاتـــــون 💫امشب بهترینها را براتون آرزو دارم 🌺شبتون بخیر در پناه خدای مهربون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸سلام به شماخوبان 🍃سلام بدوستانی که به انگیزه 🌸مهربانی زندگی میکنندو 🍃محبت وزیبایی در وجودشان است 🌸وسلام برمحبت وعشق 🍃بین انسانهای نیک اندیش صبح یکشنبه‌تون شکوفه بارون🌸🍃 ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز سیزدهم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح بهاریتون بخیر... - @mer30tv.mp3
5.91M
صبح 5 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلویک حالا خیلی دلم بیشتر می گرفت و دلم می خواست به
فورا بند ناف رو جدا کردم و بستم دورش الکل زدم بعد اونو شستم لباس پوشوندم و قنداقش کردم و گذاشتم پیش مادرش و حسین رو صدا زدم و اون شب اولین باری بود که من روی اون تخت بچه به دنیا آوردم و تازه متوجه شدم که چقدر بهتر و راحت تره برای خودم و زائو.به نیره گفتم زود یه کاچی درست کن با روغن کرمونشاهی هر چی فکر کردم دلم نیومد اون زن رو با اون وضع بفرستم خونش چون حسین آقا گفته بودکسی رو نداره و سه تا دیگه بچه هم تو خونه داره این بود که دو روزی هم ازش پرستاری کردیم و وقتی حسین اومد دنبالش با مقداری آذوقه و پول راهیش کردیم و رفت. یک شب کوکب خونه ی ما بود و دیدم چشم هاش دو دو افتاده فهمیدم که زایمانش نزدیک شده نگذاشتم بره خونه شون گفتم نرو من نگرانم از حال روزت معلومه که امشب می زای گفت عزیز جان اصلا درد ندارم.گفتم حالا بمون ضرر که نداره مام تنها نیستیم …بالاخره اون شب حبیب و کوکب پیش من موندن…نیمه های شب دیدم منو صدا می کنه که بلند شو دردم گرفته فورا اونو بردم و روی تخت خوابوندم و چند ساعت طول کشید و درد زیادی برد و دم دمه های صبح یک پسر به دنیا آورد. یه پسر چاق و سفید وقتی می زدم تو پشتش گفتم باریکلا پسر خوب معلوم میشه خیلی عاقلی که خودت زود به دنیا اومدی من خودم از خوشحالی روی پا بند نبودم حبیب زود رفت دنبال مادرش و اونم اومد و صدای نوزادی توی خونه ی ما حال و هوا مون رو عوض کرد و فقط جای اکبر خالی بود.من تا نزدیک سحر کنار کوکب بودم تازه کارم تموم شد که مادر حبیب رسید و اونو سپردم بهش و از نیره خواستم کاچی درست کنه و رفتم بخوابم. تازه آفتاب در اومده بود که چشمم گرم شدبا صدای در از جا پریدم حبیب رفت در باز کرد وبهم گفت عزیز جان اومدن دنبالتون در حالیکه نمی تونستم روی پا وایسم راه افتادم برای اینکه می دونستم کسی که اومده دنبالم جای دیگه ای نمیره خلاصه آدرس رو گذاشتم تو خونه و رفتم به محض اینکه ماشین راه افتاد ، خوابم برد و خواب اوس عباس رو دیدم باز به من پشت کرده بود و با زنی که صورت نداشت می رفت دنبالش دویدم و فریاد زدم که از خواب پریدم.آره دخترم نقابی که به صورتم زده بودم دیگه توی خواب نبود ، اونو می دیدم و تمام نگرانی و دلتنگی من از خواب هایی که می دیدم معلوم می شدمحبت و عشقی که اون به من داده بود خیلی قشنگ و رویایی بودبا من مثل یک ملکه رفتار می کرد و فراموش کرده بود که اون همه عشق دادن توقع ایجاد می کنه و من نمی تونستم نرگس نباشم …زنی که با همه ی وجود عشق ورزیدن رو دوست داشت و نیازمند دست نوازشگر مردی بود که عاشقش بوددیگه با این نعمتی که خدا به هر زنی می ده نمی تونستم بجنگم.ماشین رسید و من پیاده شدم طبق معمول همه چیز رو آماده کردم و یکساعت بیشتر طول نکشید که بچه به دنیا اومد من داشتم کارای بچه رو می کردم که خواهر زائو به من گفت اومدن دنبال شما گفتم کی ؟ یه نفر خیلی اصرار داره شما رو ببینه گفتم بگو بیادگفت نمیشه مَرده.گفتم پس صبر کنه گفت والله بهش گفتیم ولی اصرار داره شما رو ببینه می گه جون زنش در خطره.از توی حال سر و صدا شنیدم زود کارمو کردم و اومدم بیرون یه مرد میون سالی مثل ابر بهار گریه می کرد و گفت خانم گلکار دستم به دامنت زنم داره میمیره میگن فقط شما می تونین.گفتم مگه چی شدگفت نمی دونم.به خدا نمی دونم داره میمیره گفتم چرا نبردی پیش قابله ی خودش ؟ گفت تو رو خدا بیا حرف نزن دیر میشه دو تا قابله و دکتر بالای سرشه میگن شما می تونی زود باش.من دویدم و وسایلم رو برداشتم مادر و شوهر زائو هم بهم کمک کردن و با سرعت سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.تمام راه رو زار زار گریه کرد و برای من تعریف کرد که سر شب دردش گرفت و قابله آوردیم ولی نزایید دو بار بی هوش شد ، ترسیدیم و فرستادیم دنبال یکی دیگه اونم گفت بچه بد جوری قرار گرفته و رفتیم بیمارستان دکتر آوردیم اونم مونده و زنم داره از دست میره ..وقتی رفتم در خونه شما حالش خیلی بد بود الانم نمی دونم چی شده یکی گفت ….راستش از اول هم می گفت خانم گلکار باشه تا خیالمون راحت باشه ولی زنم به حرف مادرش گوش کرد و این بلا سرمون اومد گفتم خوب تقصیر اونم نیست میگی دکتر هم نتونسته،در حالیکه مرد گنده مثل بچه ها گریه می کرد گفت یعنی شما هم نمی تونی گفتم حالا گریه نکن ، من چه می دونم تا برسیم ببینم چی میشه،خیلی دور نبود در بزرگ و سیاه رنگی باز شد و ما با ماشین رفتیم تو جلوی یک عمارت خیلی بزرگ نگه داشت و من با عجله رفتم تو از صدای شیون و هیاهو میومد ، پام سست شد و فکر کردم تموم کرده ولی تا منو دیدن به التماس افتادن و منو بردن به اتاق زائو روی تخت پیکر بی جون زنی جوون افتاده بود و دو تا قابله و دکتر بالای سرش بودن. ادامه‌ ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ یک کیلو گندم ✅ یک کیلو و نیم آرد گندم برای یک‌ کیلو گندم تا ۳ کیلو آرد هم اضافه میکنند . ✅ ۶ لیتر آب گندم را یک روز در آب خیس میکنیم دقت شود گندم های خورد شده داخلش نباشد ، بعد از یک روز در آبکش ریخته و رویش پارچه نمدار میگزاریم ، یک شبانه روز در محیط آشپزخانه بماند تا جوانه بزند ، گندم های جوانه زده رو باید در سینی پهن میکنیم و رویش پارچه نمدار میگذاریم و سه روز باید در محیط آشپزخانه بماند ، تا جوانه های گندم اندازه سه سانت رشد بکنند ولی سبز نشوند و حالت نقره ای داشته باشند . سپس خرد میکنیم و با آب مخلوطش میکنیم و طبق ویدیو از صافی باید ردش کنیم ، آرد را هم الک میزنیم و به آن اضافه میکنیم و به خوبی باید هم بزنیم تا گلوله نشود ، و اینکار را تا جوش آمدن ادامه میدهیم ، وقتی جوش امد شعله را کم میکنیم و هر پنج دقیقه یکبار هم میزنیم تا ته نگیرد ، سمنو باید حداقل ۲۴ ساعت روی شعله ملایم بماند تا تغییر رنگ دهد و رنگش به قهوه ای خوشرنگی تبدیل شود در دو ساعت اخر شعله را خیلی کم میکنیم و رویش دم کنی میگذاریم ،به دلخواه میتوانیم داخلش بادام یا فندق اضافه کنید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_3970841599.mp3
3.9M
🛑📖 (تحدیر) جزء سیزدهم قرآن کریم ⏱زمان:۳۲دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به یاد سالهایی که سفره های هفت سین رو روی زمین پهن میکردیم و قبل از سال تحویل هول هولی لباس های نو رو میپوشیدیم و همگی کنار سفره می نشستیم.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f