نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هشتادوشش یه شب من شام مفصلی درست کرده بودم و منتظر اوس ع
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_هشتادوهفت
خانم قوام السلطنه از بزرگون تهران بود و با هر کسی رفت و آمد نمی کرد البته زن با خدایی که مرتّب توی خونه اش دعا و ختم می گذاشت و خودش بیشتر این جور جاها می رفت و وقتی شنیده بود که من شفای زهرا رو از فاطمه ی زهرا گرفتم اومده بود و می گفت این مجلس فرق میکنه ولی همون جا با من بیشتر آشنا شد و محبّتی بین ما بوجود اومد که بعداً برات به موقعش میگم …از صبح زود اوس عباس دور دیگ ها رو گل مالید و روی آتیش گذاشت همه کمک می کردن و جوونه ها چرخ شده رو صافش کردیم و ریختیم توی دیگ و حالا باید تا شب اونو هم می زدیم تا ته نگیره توی اتاق بزرگه دورتادور نشسته بودن و دعا می خوندن اون موقع ها کار زمین
نمی موند, تو این جور مواقع همه با هم کار می کردن مخصوصا که رقیه گل نسا و عذرا رو هم آورده بود .من تقریبا راحت بودم.راستش یه کم کار کردن رو هم از خان باجی یاد گرفته بودم.او می گفت : اگه دیدی میشه بشینی, بشین و دستور بده …دیگه تو رو همین طوری میشناسنن…اما اگه نشستی همه از تو توقع دارن ….دیگ ها با دو پارو هم می خورد ….مردا دیگ هارو هم می زدن و زن ها هم یکی یکی می رفتن و دیگ رو هم می زدن و حاجت می خواستن ….
بوی گندم و آتیش و صدای دعا حس خوبی به من می داد….روزی که این نذر رو کرده بودم شاید باورم نمی شد که چنین روزی برسه فضای روحانی و قشنگی بود. شام آماده شد و سفره ها پهن شد بعد از شام هم دعا خونده شد. آخرای شب غریبه ها رفتن و خودی ها موندن ….
آبجیم کنار دیگ نشست و ما هم دور تا دورش نشستیم و دعا خوندیم تا نیمه شب دیگ هارو دم کردیم و همه خوابیدن صبح اول وقت خودم در دیگ ها رو باز کردم اونوقت ها عقیده داشتن که اگر نذرت قبول شده باشه فاطمه ی زهرا یه نشون روی دیگ میندازه منم به این امید رفته بودم سر دیگ و کلمه ی زهرا رو دیدم.حالا نمی دونم خودم فکر می کنم, آدم هر چی فکر کنه همون میشه به هر حال با کمک اوس عباس و عباس آقا جمشیدی که شوهر ربابه بود سمنو ها رو توی کاسه های چینی که تقریبا تمام سطح حیاط رو گرفته بود کشیدیم و برای مهمون ها بردیم تا ناشتایی بخوردن و بقیه رو هم بین در و همسایه بخش کردیم …و هنوز هم که هنوزه می ببینی که هر سال این کارو می کنم و هیچوقت خسته نشدم.اواخر بهار بود , کار اوس عباس خیلی زیاد شده بود. یک روز به من گفت دیگه باید رجب بیاد سر کار…آخه تا کی تو خونه بخوره و بخوابه داری لوسش می کنی منم هیچی نمی گم..مگه نمی خوای کار یاد بگیره؟گفتم چرا ولی بزار یه کم بزرگ تر بشه بعد …با اعتراض به من گفت میگم زهرا خواستگار داره میگی نه ، میگم رجب بیاد سر کار میگی نه پس من اینجا چیکارم اگه قراره من دخالت نکنم بدونم اگه من باباشون هستم پس به حرف من گوش کن این که خواستگارِ زهراست خیلی پسر خوبیه بزار بیاد اگه نخواستی بگو نه…. رجب رو هم بزار ببرم سرکار عاطل و باطل مونده تو خونه واسه ی تو ظرف می شوره و بچه نگه می داره بعد تومی خوای اون فردا بتونه گلیمشو از آب بکشه ؟خلاصه اون منو وا دار کرد که خواستگار زهرا رو قبول کنم و رجب رو هم از فردا ی اون روز برد سر کار…..اما فکر کردم اول نظر زهرا رو پرسیدم ….این بود که صداش کردم و گفتم :آقات میگه یه خواستگار برات بیاد تو چی میگی ؟ سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت : اگه شما صلاح بدونی اختیارم که دست شماس …از لحن صداش و حالت صورتش احساس کردم بدش نمیاد عروسی کنه ، این بود که قبول کردم و خواستگارها اومدن..احساس غریبی داشتم حالا من به عنوان مادر عروس نشسته بودم که خودم فقط اون زمان بیست و شش سالم بود ….بالاخره خواستگار ها اومدن خانم لاغر و ریزه ای با دو تا دخترش هردوتاشون عین مادرشون بودن و پسرش که اونم یه جورایی شکل بدبخت تا بود سرش اینقدر پایین بود که تا آخر که اونجا بود ما درست صورتش رو ندیدیم …..اصلاً خوشم نیومد دلم نمی خواست زهرا با اونا زندگی کنه این بود که خیلی تحویلشون نگرفتم و رفتن و هر چی هم اوس عباس اصرار کرد و بالا و پایین زدن قبول نکردم که نکردم …گفتم یک کلام به صد کلام من…زهرا رو ….به ….اینا …..ن….می ….دم …اما تو ی سمنو پزون زهرا یه خواستگار هم از فامیل پیدا کرده بود که به داد من رسید… و با اومدن اونا اوس عباس کوتاه اومد این بار رفتم و از خان باجی خواهش کردم توی خواستگاری باشه….تا دیگه مشکلی با اوس عباس نداشته باشم و اونم قبول کرد و اومد.خان باجی رفت بالای اتاق نشست و به شوخی گفت : بالا بالا بشینم و حرفای گنده گنده بزنم همه خندیدیم ،می دونستم با اومدن اون همه چیز رنگ دیگه ای می گیره …صدای در اومد رجب رفت در و باز کرد و اونا اومدن تو خانم و آقای جوانی وارد شدن و پشت سرشون یک خانم جاافتاده که یک پسر جوون دستشو گرفته بود.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هشتادوشش علیرضا سر بلند کرد و به بانو نگاه کرد؛ آهی ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هشتادوهفت
همایون دست روی دست پسرش گذاشت و گفت: حوصله داری دو کلمه حرف بزنیم؟علیرضا در سکوت و منتظر به پدرش نگاه کرد و با نگاهش نشان داد که منتظر شنیدن ادامه سخنان اوست.همایون عمیق نفس کشید و گفت: علیرضا می دونم ناهید رو دوست داری؛ می دونم دلت نمی خواد دلش بشکنه ولی همونطور که ناهید زنته آیلار هم زنته! من بعد از شب عروسی حتی یک شب هم ندیدم بری توی اتاقش؛ ندیدم یک شب باهاش سر کنی...کمی مکث کرد؛ بعد ادامه داد: چند ماه گذشته؛ دیگه کم کم هم آیلار باید قبول کنه زنته، هم ناهید با وجود آیلار توی زندگیتون کنار بیاد... اینجوری نمیشه بابا! دختره رو آوردی توی خونه ولش کردی به امان خدا؛ چسبیدی به زندگی خودت...علیرضا با سری افکنده به نوک کفش هایش خیره شده بود و هیچ نمی گفت؛ همایون ادامه داد: ناهید حتی نمی تونه یک بچه بهت بده؛ تو بچه می خوای! زندگی باید ثمره داشته باشه؛ آیلار زن شرعی و قانونیته، حلاله! بهش بچه بده؛ بذار اون پدرت کنه...نگاه علیرضا اما همچنان به نوک کفش هایش بود؛ آن روز حوصله چانه زدن با هیچ کس را نداشت. همایون سکوتش را به نشانه موافقت گذاشت. بلند شد و دست روی شانه پسرش گذاشت و گفت: پاشو بیا تو؛ کم کم مهمون ها میان.به ساعت تحویل سال نزدیک می شدند؛ دخترها همه دست به دست هم داده و یک سفره زیبا انداخته بودند. تمام اعضای خانواده حضور داشتند؛ ریحانه هم که فقط پنج روز از شب عروسیش می گذشت کنار منصور نشسته بود. آیلار کنار بانو و مادرش نشست.بیشتر افراد سر سفره به صورت زوج نشسته بودند.همایون و پروین، محمود و جمیله، علیرضا و ناهید، لیلا و افشین و... خانواده افشین هم مهمانشان بودند.نگاه آیلار به ماهی های قرمزی بود که توی کاسه سفالی فیروزه ای بازی می کردند اما همه حواسش به سال تحویل، سال های قبل! سال گذشته جای سیاوش سر سفره حسابی خالی بود اما در زندگیش نه!حالا پسر عموی محبوبش سر سفره حضور داشت؛ اما در زندگی او جایی نداشت.اما پسر عموی محبوبش سر سفره حضور داشت؛ در زندگی او جایی نداشت. ناخودآگاه سر بلند کرد و به او چشم دوخت؛ سرش پایین بود و در افکار خودش سرگرم! حقشان این نبود که بی هم مانده باشند و با فکارشان خلوت کنند.بارها خودش را لعنت کرده بود که هر بار سیاوش پیشنهاد خواستگاری داد، او خواست صبوری کند؛ شاید اگر همان بار اول موافقت کرده بود، حالا آن دو هم به صورت زوج کنار هم نشسته بودند. با هم پچ پچ های عاشقانه می کردند!
امسالش چه سالی میشد اگر سیاوش هم بود؛ ذهنش پر کشید به پنج روز پیش، شب عروسی منصور.
*
فقط پنج روز مانده به عید بود؛ در خانه همایون صدای ساز و آواز به گوش می رسید. آن شب آیلار همه غصه هایش را کنار گذاشته و می خواست همه کیف عروسی برادرش را ببرد. غم و غصه های دلش را یک گوشه گذاشته بود؛ با تمام وجودش می خندید، می رقصید، شادی می کرد!خسته و تشنه به سمت آشپزخانه رفت تا یک لیوان شربت برای خودش بردار؛ کریمه خانوم، که خدمتکار خانه عمویش بود، جلو آمد و گفت: چیزی می خوای مادر؟لبخند زد و گفت: یک لیوان شربت می خوام؛ شما به کارت برس خودم بر میدارم.لیوانی شربت ریخت؛ لیوان را که به دهان نزدیک کرد، سیاوش با سه جعبه بزرگ شیرینی وارد شد. لیوان را پایین آورد و خیره سیاوشی شد که پیراهن مردانه سُورمه ای، با شلوار مشکی برتن داشت؛ این روزها رنگ شاد نمی پوشید!سیاوش گفت: کریمه خانوم اینم شیرینی که دستور دادی.و تا شیرینی ها را روی میز گذاشت نگاهش به آیلار افتاد؛ از آن شب های بود که دخترک حسابی زیبا شده بود. زود نگاه از صورت زیبایی دخترک گرفت و به لباس سورمه ای تنش داده؛ ناخواسته ست شده بودند! او هم از عمد شاد نمی پوشید؟جلو رفت و مقابل آیلار ایستاد؛ این روزها زیاد هم کلام نمی شدند، اما آن شب سیاوش حس کرد لازم است با آیلار حرف بزند.پرسید: خوبی؟این سوال را این روزها زیاد می شنید؛ آیلار سر تکان داد.- سعی می کنم خوب باشم.سیاوش لبخندی بر صورت نشاند و گفت: خوبه... همه سعیت و بکن که خوب باشی؛ که از امشب لذت ببری! امشب دیگه هیچ وقت برنمی گرده آیلار؛ توی کل زندگی تو دیگه هیچ وقت عروسی منصور باشه. حسابی کیف ببر.آیلار هم لبخند زد وگفت: باشه... اما می دونی مشکل چیه؟سیاوش منتظر نگاهش کرد؛ لبخند از لب های دخترک رفت و گفت: دقیقا همون لحظه که حالم خوبه؛ همون لحظه که دارم کیف می برم، همون موقع که از ته قلبم می خندم، یکهو بغضم می گیره.سیاوش سر پایین انداخت؛ دردی عظیم درسینه اش پیچید. حالشان چقدر شبیه هم بود! اما کوتاه نیامد و گفت: باید سعی کنی خوب باشی آیلار! زندگی همینه؛همه زورشو میزنه تا لبخند از لب هات بگیره.تو کوتاه نیا.
*
نگاه سیاوش را که بر خودش دید تازه متوجه شد تمام وقتی که به او فکر می کرده خیره اش هم بوده.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادوشش گفت نریمان عادت داره همیشه همین کارو می کنه تو چشم پ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هشتادوهفت
باز خودمو آماده کردم که از همون اول آب پاکی رو بریزم روی دستشون من از یحیی جدا شده بودم ولی نمی تونستم به جز اون به کس دیگه ای فکر کنم هنوزم اونو بیگناه می دونستم و دلم براش می سوخت.با نریمان وارد پذیرایی شدیم روی مبل نشست و گفت بشین تا خواهر نیومده یک چیزی بهت بگم هر چند می دونم به این زودی حالم خوب نمیشه دوتا مبل اونطرفتر نشستم و گفتم چی شده ؟ رفتی سر خاک اتفاقی برات افتاد ؟ گفت سرخاک که نه امشب قرار بود مادر و خواهرای ثریا رو بردارم بریم سرخاک خیلی اصرار کردن که امشب شام منو نگه دارن من همیشه به خاطر ثریا میرفتم اونجا و بدون اون عذاب می کشیدم راستش نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی بهم اصرار کردن باباش تقریبا دستم رو به زور کشید و برد توی خونه چند روز پیش به مادرش گفته بودم که ماشین بگیرن جهاز ثریا رو ببرن اون اثاث توی خونه ی من داره دیوونه ام می کنه نمی تونم پامو بزارم اونجا خونه هم خالیه می ترسم دزد بیاد و همه چیز رو ببره فکر کردم شاید اون اثاث از اون خونه برده بشه حال منم یکم بهتر بشه امروزاز سرخاک که برگشتیم دوباره مطرح کردم وای پریماه می دونی مادرش چی گفت ؟شاید باورت نشه من هنوز حالم جا نبوده نشست روبروم و خیلی بی رحمانه توی چشمم نگاه کرد و گفت جهاز فعلا باشه بالاخره شما قرار بود با ثریا ازدواج کنی تنها هم که نمی تونین بمونین ما هم خیلی شما رو دوست داریم و نمی خوایم ازمون جدا بشین سمانه یک سال و نیم از ثریا کوچکتره و می تونه شما رو خوشبخت کنه وای پریماه یک مادر چطور می تونه این کارو بکنه ؟خیلی راحت می گفت اونا خواهر بودن و روح ثریا هم عذاب نمی کشه که شما دختر دیگه ای رو بگیرین یکم صبر کنیم تا چند ماه بگذره من خودم درستش می کنم با تعجب پرسیدم واقعا ؟بهت میگن بیا خواهرشو بگیر ؟ چه حرف بدی بهت زدن می فهمم حتما خیلی اذیت شدی تو چی گفتی ؟ اشک به چشم نریمان اومد و گفت فقط اذیت شدم ؟به زبون آسون میاد تحملش خیلی برام سخت بود اونقدر عصبانی بودم که نزدیک بود بهشون بد و بیراه بگم خیلی خودمو کنترل کردم.من به این حالت نمی افتم نمی افتم ولی اگر افتادم دیگه هیچکس حریفم نمیشه با همون حال گفتم دیگه نمی خوام در این مورد حرفی بشنوم لطفا برین اثاث اونو ببرین من جز ثریا کس دیگه ای رو نمی خوام مخصوصا کسی رو که همیشه منو یاد اون بندازه و با سرعت از خونه زدم بیرون بدون خداحافظی باور کن پریماه خیال ندارم دیگه ازدواج کنم راست میگم گفتم آه خدا رو شکر با تعجب پرسید چی گفتی ؟ گفتم هیچی یعنی خدا رو شکر که جواب خوبی بهشون دادین دیگه از این حرفا بهت نمی زنن خوب معلومه که می دونن تو چه آدم خوبی هستی و نمی خوان تو رو از دست بدن حق دارن بنده های خدا ولی حساب احساس تو رو نکردن اونم به این زودی همچین پیشنهاد رو دادن به دل نگیر تو کار خودت رو بکن گفت آره دیگه دل آدم دروازه که نیست یکی بره یکی دیگه بیاد خواهر و شالیزار با دوتا سینی اومدن و روی میز چیدن و من و خواهر به خاطر نریمان مجبور شدیم یکبار دیگه شام بخوریم ولی من خیالم راحت شده بود که نریمان نظری به من نداره در واقع اون همونی بود که نشون می داد.نریمان تا ما میز رو جمع می کردیم تلفن کرد به آقای سالارزاده همینطور که حرف می زد ما از پذیرایی رفتیم بیرون و از اونجا رفتم به اتاقم در حالیکه فکر می کردم پس منظور خواهر از اینکه فامیل بشیم چی بوده ؟ صبح روز بعد به محض اینکه وارد اتاق خانم شدم گفت امروز نرو گلخونه من ازت خواهش می کنم این سیاه کوفتی رو از تنت در بیار دیگه یک دستی هم به سر وضعت بکش می خوام امروز جلوی مهمون های من خیلی شیک و برازنده باشی پرده رو کشیدم و گفتم باور کنین خانم اون روز که می خواستم از خونه مون بیام سیاه رو در آورده بودم دوباره برگشتم و به خاطر ثریا خانم پوشیدم الان به احترام آقا نریمان تنم کردم با حالت خاصی گفت خیییلی ممنون ولی بسه دیگه من که مادر بزرگشم تنم نکردم برو یکی از همون لباس هایی که برات خریدم بپوش موهاتو درست کن یک چیزی بنداز گردنت کفش خوشگل پات کن و آماده شو اینا زود میان که شب زودتر برگردن گفتم خانم یک دست لباس خودم دارم به نظرم مناسب باشه اجازه بدین اونو بپوشم گفت تو خودتو شیک کن برای من فرقی نمی کنه گفتم پس بزارین اول یکم به سهیلا خانم کمک کنم بعد آماده میشم گفت لازم نکرده خودشون می کنن امروز گلخونه هم نرو صورتت خسته میشه باید شاداب باشی بیا سشوار منم ببر بکش به موهات دیگه اونطوری نبند بریز پشت سرت حالا فکر می کردم اون مهمونی و این دعوت بی موقع به خاطر اینه که خانم منو برای پسر یکی از دوستانش در نظر گرفته.برای اون جواب داشتم و ناراحت نبودم تنها کسی که نمی خواستم حرفش زده بشه نریمان بود
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f