نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیزدهم نهار را آماده کردند وهشت صبح بود که با مادرشان
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهاردهم
بی آنکه منتظر سخنی از سوی آیلار باشد شروع به تعریف کرد: اون پسره رو یادته پارسال با هم توی جنگل دیدیم؟ همون روزی که هوس تمشک کرده بودیم رفتیم که تمشک بچینیم اما من دوتا خرگوش دیدم دویدم دنبالشون افتادم توی چاله. تو انقدر سر وصدا کردی که یک پسر سوار اسب بود ...آیلار بی قرار میان حرفش پرید :خوب آره یادمه.لیلا با نیشی که تا بناگوش باز بود گفت: خیلی هم خوب که یادته. همون دیگه قراره بیاد خواستگاریم.آیلار این.بار متعجبتر شد وگفت: لیلا همون پسر خوشتیپه رو داری میگی که توی جنگل تو افتادی تو چاله اون سوار اسب بود اومد جلو...
این دفعه لیلا حرف او را قطع کرد وگفت: بله خودِ خودش.آیلارخودش را جلوتر کشید وگفت: درست تعریف کن ببینم چی داری میگی لیلا ؟
لیلا با شوق شروع کرد: دیروز همون پسره همراه باباش اومده بودن خونه ما وقتی که رفتن بابام گفت اومدن اجازه بگیرن برای خواستگاری از من.آیلار با شوق سمت لیلا پرید و گفت: الهی قربونت برم. چه خوب. بنظرم که خیلی پسر خوبی بود..لیلا یادته تا یک هفته به یادش بودی؟لیلا با خنده گفت: آره همهاش می گفتم چقدر خوشتیپ بود. چه قد و بالایی داشت. آیلار میان خنده یکباره ساکت شد و پرسید: صبر کن ببینم حالا چی شده که داره میاد خواستگاریت؟ یعنی اون تو رو به خانواده اش معرفی کرده؟
لیلا سر بالا انداخت: نه بابا چی میگی دختر. باباش دوست بابامه .
با خنده ادامه داد: فکر کنم اگه اون بدبخت بفهمه اونی که میخواد بگیرتش منم بره دیگه بر نگرده. با خودش میگه این دختره به جای اینکه توی آشپزخونه باشه توی جنگل دنبال حیوونا می گرده. حالا بیا حالیش کن این لیلا خانوم کدبانوییه برای خودش. فقط یکبار اونم اتفاقی دنبال حیوون کرده. آیلار خیره لیلا ابروهایش را بالا انداخت وگفت: فقط یکبار؟ اونم اتفاقی؟لیلا سرش را به چپ و راست تکان داد و با همان نیش که همچنان تا بنا گوش باز بود گفت: خوب چندبار. ولی هرکی ندونه تو که میدونی من چه کدبانویی هستم.آیلار زد زیر خنده و گفت: آره خوب میدونم. یک باغ وحش توی خونه براش درست می کنی با هر حیوونی که به عمرش ندیده آشنا بشه. با غذاهای جدید هم آشناش می کنی رزشک پلو با لاک پشت. سبزی پلو با مار، قراره یک عالمه غذای خوشمزه بخوره که تا حالا اصلا مزه نکرده. اصلا بگو ببینم کدوم کدبانویی می تونه این غذها رو درست کنه؟باز صدای خنده هایشان بلند شد
عاطفه آمد و گفت: همیشه به خنده. چی شده اینطوری می خندین؟آیلار سر بالا انداخت وگفت: هیچ چی. بعدا برات میگم.عاطفه سر تکان داد: باشه پاشین بیایین غذا بخوریم.-باشه الان میاییم.
عاطفه که رفت آیلار پرسید: حالا کی میان؟لیلا جواب داد: پنجشنبهی هفتهی آینده.آیلار با ذوق گفت: پس همین روزا یک عروسی حسابی داریم.لیلا خندید: البته عروسی تو و داداشمم هستا. اصلا بگو ببینم شما دوتا کی قراره عروسی کنید؟ سیاوش میگفت بهش گفتی یک مدت بخاطر دل بانو صبر کنید. اگه خواست تو این نبود همین روزا می اومد خواستگاری. آیلار بخدا بانو خیلی مهربونه و قلب برزگی داره بنظر من که شما ازدواج کنید خیلی هم خوشحال میشه.چهره آیلار در هم رفت و گفت: آره همینطوره. ولی خودم دوست دارم چند ماه صبر کنیم. باهاش حرف بزنم. خودت مردم اینجا رو می شناسی بالاخره اونم باید آمادگی حرفها و رفتارهای مثلا دلسوزانه رو داشته باشه. سر ازدواج عاطفه یادت رفته؟ هرکی رسید ازش پرسید آخی چرا خواهر کوچیکه شوهر کرده تو موندی؟ چرا عاطفه رفته بانو مونده؟ بانو که قشنگه نکنه عیب وایرادی داره تا مدت ها هزار تا حرف پشت سرش وجلوی روش زدن.نفس عمیقی کشید وهمراه آهی که بیرون داد گفت: دلم میخواد خودم باهاش حرف بزنم. نظرش رو بپرسم توی چشماش نگاه کنم ببینم آمادگی داره یا نه؟دست های لیلا را گرفت و ادامه سخن هایش را گفت: سیاوش قول داده یک مدت صبر کنه. من واقعا ازش ممنونم. میدونم دوست داره هر چه زودتر بریم سر زندگی خودمون ولی بخاطر من قبول کرده یک مدت دندون روی جگر بذاره. هیچ وقت این مهربونیش رو فراموش نمی کنم لیلا.لیلا در سکوت سر تکان داد؛ حق را به آیلار می داد و برای بانو وقلب شکسته اش واقعا ناراحت بود.
***
تا از خواب بیدار شد بوی نان تازه به مشامش خورد. مثل خیلی از روزهای دیگر. بانو حداقل هفته ای دوبار خودش در خانه نان می پخت. این بوی خوش باعث شد فکری به سرش بزند اینکه صبحانه را با سیاوش و در درمانگاه بخورد. هرچند ممکن نبود زنعمو پروین بگذار عزیز دردانه اش بدون صبحانه از خانه خارج شود اما امکان هم نداشت سیاوش از صبحانهای که آیلار برایش اماده میکرد بگذرد.از سبزیجاتی که منصور توی حیاط کاشته بود چند گوجه وخیار تازه چید.یک شیشه مربا زردآلو دست پخت خودش را هم برداشت.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیزدهم همه بهم نگاه میکردن و ننه چادر به کمرش بست و رفت ج
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهاردهم
مریم نفس میکشید و پشتش هق هق بود .جمشید یکم ارومتر شده بود و گفت صبح سید رو میارم عقد دائم میخونه براش .سرشو بالا گرفت مستقیم به من زل زد و گفت اگه به اجباریه فردا بجز مریم و هاشم.دخترتونم عقد من میشه .صبح میام میبرمش .بهتون میگم عداب یعنی چی .به پشت سرش چرخید و با اشاره اش مادرش و اون مردها بیرون رفتن .انقدر همه چیز یهویی شده بود که هنوز همه تو شک بودیم .میخواست منو عقد کنه؟اون با دلخوش نمیخواست منو، اون برای تلافی اون ازدواج میخواست منو.همسایه ها اومده بودن تو حیاط و همه میخواستن سر در بیارن .ننه بیرونشون کرد و به مادرم گفت صورت منو بشوره .پیشونیم درد میکرد و با دردش نمیتونستم پلک هامو باز نگه دارم .روی بالشت سرمو گزاشتم و اصلا حواسم به تهدید جمشید خان نبود.مریم و هاشم کنار هم نشسته بودن و ننه فرستاد پی سید .نمیخواست نامحرم بمونن و بعد از کلی کلنجار رفتن با سید محرمیت رو خوند .اوازه اون روز دهن به دهن پیچیده بود .اقام هاشم رو لعنت میکرد و مریم تازه فهمیده بود چه خطایی کرده و چه مصیبتی به بار اورده .همه تو فکر بودن و ننه رو به من گفت سیاه بختت میکنن.جمشید خان و مادرش روزگارتو سیاه میکنن .ولی من دیوانه ته دلم اونوسیاه بختی رو میخواستم .رو پیشونیم دوا گزاشتن و بستن اون روز خونه ما عزا گرفته بود .زن عموم اومده بود و خیر سرمون عید بود و مهمون داشتیم .همه ناراحت بودن و یه لقمه نون و تخم مرغ شده بود شام ما .از استرس کسی حرفی نمیرد ولی چاره ای نبود .باید عروس جمشید خان میشدم.همونی که ارزوم بود .ننه اونشب برای مریم و هاشم رختخواب عروسی پهن کرد و فرستادشون تو اتاق .تو سینی قران گذاشت و همونطور که از زیرش رد میشدن گفت خوشبخت باشین.مریم اشک هاش تمومی نداشت وننه گفت محرم همید صبح هم عقد میکنید .قـباله دار میشید .مریم به من نگاه کرد و گفت دیبا چی میشه ؟ ننه نگاهم نمیکرد و گفت نمیدونم .مادرم با حـرص گفت مگه جمیله رو پدرت خواست تونستیم نه بگیم که الان نه بیاریم .دیبا لنـگه مادرت میره تو اون عمارت یکیشون زن ارباب یکی زن پسر ارباب .مریم با صدای لـرزونش گفت پدرم همه چی رو به جمشید خان داداشم سپرد اون دیگه اربابه نه خان .قراره جمال بیاد کمک دست داداشش باشه .مادرم با بغض نگاهم کرد و گفت بشکنه این دستم که بهت سخت گرفتم .همه دلخور بودن و همه گریه میکردن .ننه روی پاش زد و گفت جمیله ام چی میــکــشه امشب اونجا .اونشب بد گذشت خیلی بد بود برای هممون بد گذشت و کسی درست نخوابید .افتاب نزده بود که ننه بیدارم کرد و گفت بلند شو برو با طاهره حموم .زن برادر کوچیکم بود .تعجب کردم و ننه گفت تا شلوغ نشد حموم بریدبرگردید.مادر طاهره حموم چی بود .من و طاهره تو تاریکی راه افتادیم.رفتیم سراغ مادرش و خواب الود اومد ما رو برد داخل حموم.چقدر تـرسناک بود و با بسم الا جلو رفتیم .طاهره هنوز بچه نداشت و چهار سال بود عروسی کرده بود .کمک کرد من خودمو شستم.ننه سپرده بود بهم توضیحات رو بده و من مثل گیج ها نگاهش میکردم . خودش لبخندشو خورد و گفت اخه این چه مدل عروس شدنه .هاشم و مریم به خواسته اشون رسیدن .مادر طاهره اب گرم اورد و گفت باور کردنی نیست دیبا همه میگفتن تو رو زن مرده میگیره داری زن جمشید خان میشی؟طاهره خبر از اصل ماجرا داشت و سکوت کرد .مریم رو هم زن برادرم اورد حموم با تــرس بیرون اورده بودنشو با عجله تــنشو شست .اون عادت نداشت تو حموم همگانی باشه خودشون حمام شخصی داشتن و با خجالت خودشو میشست.مادر طاهره که رفت دستمو گرفت و گفت نفرینم نکنی .دستشو فشـردم و فقط لبخندی زدم .روی سرم اب گرم ریخت و گفت یادت نره هوای مارو هم داشته باش .تازه خورشید بالا میومد که برگشتیم .ننه دستـور داده بود همه جارو مرتب کنن و برای عروسی من خوشحال باشن.همه میدونستن پشت اون ازدواج فقط غم و مصیبت ولی کسی نمیتونست حرفی بزنه .لباس طاهره رو به مریم دادن و لباس نداشت .اون پارچه هایی که از عمارت رسیده بود قسمت مریم شد و زن داداشم نشست براش لباس بدوزه .جلو چشم نمیومدن و ننه گفته بود همون انباری رو براشون خالی کنن و اتاقشون بشه .پولی برای خـرید جاهاز نبود و یه فرش از اتاق و یه صندوق شد کل جاهاز مریم.یه تشک نو از لای رختخواب های مهمون و دوتا لحاف و دوتا بالشت .اتاقشو تا ظهر نشده چیدن و پرده نبود به پنجره و درب بزنن .مادرم پارچه هایی که یه روزی برای جاهاز من خریده بود رو داد تا به درب و پنجره بزنن .یه اتاق ده متری که نصف اتاق خود مریمم نمیشد .مریم و هاشم ولی با لبخند رفتن داخل و دلشون خوش بود .هاشم سر و صورتش کـبود بود و مریم با عشق براش دلجویی میکرد .هرچی ساعت جلوتر میرفت استـرس حــاکم میشد و همه میدونستن دیگه باید سر و کله جمشید پیدا بشه .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_سیزدهم قلیون و اماده کردم و رفتم سمت اتاق البرز.الوند رو ایو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_چهاردهم
رفت طرف در عمارت و احساس کردم تو بوته ها چیزی انداخت.
+ همینجا.
_ گلاب
تکون محکمی بهم داد که کلافه برگشتم سمتش
+ چیه چی میگی.ول نمیکنی؟مات و مبهوت از واکنشی که نشون دادم دستشو کشیدعقب و اخماشو کرد توهم
+این چه طرز حرف زدنه گلاب
_ول نمیکنی .خیلی دلت میخواست میفهمیدی چی شده میومدی بالا.از کنارش رد شدم و دیگه به داد و بیدادش گوش ندادم .رفتم سمت جایی که ارسلان
نامه رو انداخته بود و به بهانه درست کردن کفشم خم شدم و نامه رو برداشتم. انقدر عصبی بودم که ترس برام معنی نداشت دیگه .زیر دامنم قایم کردم ورفتم سمت خونه مامان نبود و گلبهارم نوبت جارو کشیدنش بود.پشتمو به در کردم و نامه رو باز کردم .در حد خوندن چند کلمه ای بلد بودم .گلبهار بهم یاد داده بود خودشم از دختر عمه ارباب یاد گرفته بود.میگفت تو شهر معلمه و وقتایی که میومده عمارت به بچه ها خوندن نوشتن یاد میداده و الان چقدر ازش ممنون بودم من ." گلاب جان سلام ."
با خوندن خط اول لبخندی رو لبم نشست ." امیدوارم حالت خوب باشید.
میروم سر اصل مطلب . از البرز شنیدم که خواهان تو شده است و دل داده است به تو .میگفت که میخواد هر طور است تو را به عقد خود در بیاورد .گلاب میدانم که میدانی اگر خانزاد بخواهد کاری کند هیچ کس نمیتواند جلویش را بگیرد.راستش را بخواهی ترس نشسته است بر دلم .بیا باهم فرار کنیم و برویم.میرویم شهر جایی که هیچ کس دیگر نتواند پیدایمان کند و زندگیمان را میسازیم.من نیمه شب جای همیشگی منتظرت هستم .امیدوارم بیایی تا باهم کمی حرف بزنیم.راستی گذشته از این ها دلم برایت تنگ شده بود . "لبخند به لب زدم و نامه رو تا دادم و گذاشتم تو لباسم.ارسلان میخواست که باهم فرار کنیم.بعدش میشدم دختر فراری.اگه تو شهر میگرفتنمون چی؟بهم شلاق میزدن.از بهجت شنیده بودم .وای بعد مامان چی میشد یا گلبهار همه میگفتن خانواده فاسدین و دیگه کسی خاستگاری گلبهار نمیومد .باید چیکار میکردم.ارسلان چرا منو انداخت تو این دوراهی سخت.باید خودمو انتخاب میکردم یا خانواده ام .ارسلان پول داشت قدرت داشت میتونست برام یک خونه بخره تو شهر باهم زندگی کنیم.اما اینجا چی؟ باید میشدم صیغه البرز.؟در اتاق باز شد و گلبهار نگاهی داخل انداخت و با اخمای درهم پرسید
_مامان کجاست.؟
+ من چمیدونم .تو حیاط بود که.
_ نیست .
+ خوش به حالش
_بعدا درستت میکنم.
رفت بیرون و در چوبی و به هم کوبید.
کلافه دوباره نامه ارسلان و در اوردم و از اول خوندم.یعنی میشد از این خراب شده برم. امشب باید میرفتم به دیدنش هر طور بود باید میدیدمش و باهاش حرف میزدم فرار کردن از این عمارت خود خود بهشت بود..از اتاق زدم بیرون که به بقیه کارام برسم.این فرخ لقا از خدا بیخبر انقدر کار ریخته بود رو سرمون که ..
گلبهار داشت این طرف اونطرف سرک میکشید و سراغ مامان و از هر کی که میدید میگرفت..رفتم طرفش و صداش زدم که برگشت طرفم و با دیدنم اخماشو کشید توهم و قیافه اومد ...
_ پیداش نکردی؟
+ به تو ربطی نداره .
_ گلبهار حوصله ندارم .
+ منم حوصله تورو ندارم فکر کردی خیلی سر کیفم ؟
_ چیکارش داری اصلا؟
کلافه دستی به چارقدش برد و موهاشو فرستاد تو .
+ چمیدونم این فرخ لقای دیوونه با مامان کار داره .
از تعجب ابروهام پرید بالا
_ فرخ لقا و مامان؟
+ چی بگم .. کارش داره دیگه ؟
_ همه جارو گشتی؟ گرمابه نبود؟
+ راست میگی.. اونجا نرفتم حتما اونجاست ..ولی اخه این وقت روز که خودش میدونه کار داریم نمیره که...
_ باشه حالا تو برو بگرد من میرم گرمابه ببینم نیست
+ فقط زود برو تا دهن گشاد این عقده ای باز نشده
سری تکون دادم و پا تند کردم سمت گرمابه ...
حاج ممد و تقی گوسفند کشته بودن و داشتن تمیز میکردن از بوش دلم به شور افتاد و با گوشه چارقدم دماغمو گرفتم و دویدم سمت گرمابه .
دل و رودشو باز کرده بودنو کثافتاش ریخته بود تو حیاط عمارت ...
فقط دعا میکردم فرخ لقا نبینه که باز به گردن من بندازه تمیز کردنشو.
رفتم داخل گرمابه .قدسی نگاهی بهم انداخت و گفت
_ اینجا چه میکنی؟نوبت شما نیست.برو ..برو بیرون ..
+ نمیخوام حموم کنم که قدسی .بزار من حرفمو بزنم
ابرو توهم کشید
_ خوبه خب هوا برت داشته..هنو نه باره نه به داره .. هوا برت داشته میشی زن البرز خان و خانم این عمارت .. دستور میدی..
چشمام و روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.قدسی کلا این مدلی بود اصلا اجازه نمیداد کسی حرف بزنه خودش سر کلام و میگرفت به دست و میگفت و میگفت و میگفت بعد یک ساعت که دادت درمیومد و میگفتی اصلا من میخواستم یک چیز دیگه بگم میگفت اهان خب چرا زودتر نگفتی دختر جان وقت منم گرفتی..
حالا تو بیا پیراهن از قران تنت کن که مگه تو گذاشتی اجازه دادی.. قبول نمیکرد که ...
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_چهاردهم
لبخندی زد و سرش رو نزدیک اورد و دم گوشم پچ زد.
_چقدر قشنگ شدی امشب.از گفتن حرفش نزدیک بود دم آشپزخونه سکته کنم،صورتم گُر گرفت،رضا سفره رو از دستم گرفت و چشمکی بهم زد و رفت.دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشم هام رو بستم ،پسره ی دیوونه ،خنده ی ریزی کردم و بشقاب هارو یکی یکی بردم توی اتاق،هر چند وسط راه رضا میومد و از دستم میگرفت و نمیذاشت که کار کنم،زن داداش حسابی سنگ تموم گذاشته بود و سعی کرده بود جوری که مامان اینا خوششون بیاد غذا بپزه ،چون خودشون این کارو کرده بودن و میخواستن که خانواده رضا رو جلوی چشم مامان اینا خوب جلوه بدن،شام رو زیر نگاه های سنگین رضا خوردم و کمی بعدش برگشتیم خونه،شب خیلی خوبی بود،شاید اولش نه ،ولی با کارهای رضا دلم بی قرار شده بود و دیگه منم دوست داشتم هر چه زودتر عروسی کنم،با حرفی که رضا بهم زد دیگه هیچ جای خونه به چشمم نمیومد و حتی حاظر بودم تو چادر باهاش زندگی کنم،چون رفتار هاش خیلی به دلم نشسته بود،توی راه گلنار همش غُر زد و گفت چرا اینا اینجوری بودن چرا اینقدر بچه دارن و کلی بد و بیراه گفت ولی من غرق رویاهای خودم در کنار رضا بودم ، وقتی اومدیم خونه گلنار اینا هم پیشمون موندن،گلنار و مامان یک ساعت با من حرف زدن و گفتن که این رضا به دردت نمیخوره،گفتن که من نمیتونم توی اون خونه با اون همه بچه ی کوچیک زندگی کنم،ولی من بهشون گفتم لطفا بسکنین و من رضا رو بخاطر اخلاقش میخوام نه چیز دیگه..گفتم و به خاطر رضا جلوی مادرم ایستادم ...جلوی مادری که چند سال واسم بدبختی کشید ،بخاطر رضایی که ..مامان بخاطر عروسی دیگه بیشتر کار میکرد ،گاهی ۲ روز خونه نمیومد و شیفت میموند،رفت و بقیه ی وسایلم رو قسطی اورد و وسایل چوبی ام رو از دوست غفار خریدن،غفار اونشب که اومد خونه گفت دوستم گفته مگه تو خواهر داشتی ؟چرا به من نگفتی من دنبال یه دختر خوب بودم،غفار بهم گفت هنوز دیر نشده بیا نامزدی رو بهم بزن علیرضا میاد خواستگاریت اون پسر خیلی خوبیه اگر باهاش ازدواج کنی تا آخر عمرت خوشبختی ..ولی من فقط رضا رو میخواستم و حتی با غفار دعوا کردم ، غفاری که اگر من اسم پسری رو میاوردم خون به پا میکرد حالا بخاطر اینکه من زن رضا نشم اومد بهم گفت نامزدیتو بهم بزن و بیا زن دوست من شو ...از همه بیشتر مامان خیلی داشت اذیت میشد ،شب هایی که خونه بود میدیدم که سر جا نماز نشسته و داره گریه میکنه،منم پشت در اتاق مینشستم و پابه پاش اشک میریختم و توی دلم میگفتم که ای کاش بابا زنده بود.میریختم و توی دلم میگفتم که ای کاش بابا زنده بود،مامان با هر سختی که بود تموم وسایلم رو خرید ، کارهای عقد و عروسی رو خیلی سریع انجام دادن،چند روزی بود که گلنار خونمون میموند،مامان امروز رو مرخصی گرفته بود که بریم برای خرید عروسی.رفتم پشت پنجره و لب طاقچه نشستم و خیره شدم به مامان که داشت حیاط میشست،این زن استراحت نداشت و دائم کار میکرد،تا وقتی خونه بود هم خونه تمیز میکرد ،مامان خیلی زرنگ بود،دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و یاد رضا افتادم که قرار بود ببینمش ،از اونشب مهمونی دیگه همو ندیده بودیم ،مامان شلنگ رو انداخت روی زمین و رفت سمت در حیاط ،مثل اینکه اومدن ،از لب طاقچه بلند شدم و به گلنار که دراز کشیده بود گفتم
_گلنار پاشو مثل اینکه اومدن
گلنار هم از جاش بلند شد و چادرش رو سرش کرد ،منم چادرم رو سرم کردم ،مامان اومد تو و گفت بیاین تا بریم میگن نمیایم تو ،هممون رفتیم توی حیاط رضا و فرشته و یه خانمی همراهشون بود که اومد جلو و من رو بوسید و گفت من عمه بزرگه رضام داشتیم از در میرفتیم بیرون که رضا من رو صدا زد رفتم پیشش نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت
_خوبی خانم؟
لبخندی زدم و تشکری کردم که با صدای آرومی گفت
_میشه گلنار باهامون نیاد ؟
از حرفش چشم هام گشاد شدن و با تعجب گفتم
_وا این حرف چیه میزنی رضا ؟مگه میشه آبجیم نیاد؟
کلافه سری تکون داد و گفت :
_میشه به جای خواهرت زن داداشت بیاد؟
تا اومدم حرفی بزنم گلنار صداشو برد بالا و گفت
_من هزار سال هم نمیام باهاتون،فکر کردین من خرید نکردم؟خجالت بکش پسره ی ...
مامان اومد توی حیاط و صورتش رو چنگ زد
_خدامرگم بده چتونه شما؟اروم تر آبرومون رو بردین جلوی در و همسایه ،پس چرا نمیاین فرشته خانم و عمه خانم منتظرن
اعصابم خیلی خُرد شد ،از این بدتر هم نمیشد که گلنار بخواد این حرف هارو بشنوه برگشتم و با اخم به رضا نگاه کردم و گفتم:
_واقعنکه
رضا به گلنار نزدیک شد خودش هم از حرفی که زده بود ناراحت شده بود با خجالت و شرمندگی سرش رو پایین انداخت
_آبجی من معذرت میخوام آخه زهرا خانمگفتن شما رو اگر ببریم میخواین کلی خرج رو دستمون بزارین
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_سیزدهم اردشیر دستشو مشت کرد با التماس گفتم اونم داره
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_چهاردهم
یکساعت همونجا بودم و فقط از دید رس پنجره دیدم اسد یه نفر رو زیر چادر مشکی برد سمت طویله .چقدر دلم شکسته بود نمیتونستم سرپا بشم و با ورود خاتون خودمو جمع و جور کردم خاتون وضو گرفته بود و داشت استینشو پایین میکشید و گفت استراحت کردی مادر ؟یبارم اوردمت بیرون از اون خونه کوفتی ببین چطور از دماغمون اوردن .اشکهامو پاک کردم و خاتون نگاهم کرد و گفت بمیرم برای سوری ناراحتی ؟با سر گفتم اره و نخواستم بدونه زنعمو پشت سرش اومد داخل و گفت خاتون اینجا مهر و چادر هست ؟!براشون جانمار پهن کردم و زنعمو دقیق نگاهم کرد و گفت دلیل گریه ات چیه نازخاتون ؟ فرهاد این اشک هارو ببینه که دلش طاقت نمیاره .تو دلم گفتم خبر نداری همین فرهاد بوده که اینطور اشکمو در اورده چیزی نگفتم و برای گرفتن وضو بیرون رفتم همه اروم خوابیده بودن و یا نایی برای گریه نداشتن .از تو سطل اب ریختم و وضو گرفتم دلم از گرسنگی ضعف میرفت .دیگ هارو کنار درخت خیس کرده بودن یه تیکه ته دیگ کنارش بود اروم تو دهنم گزاشتم .برمیگشتم اتاق که فرهاد با اخم رفت داخل .زنعمو و خاتون قامت بسته بودن و من پشت سرشون ایستادم .فرهاد زیر پنجره نشست و جورابهاشو در اورده بود .چادرمو جلو کشیدم و همونطور که اشک هام میریخت گفتم به این سجاده و وصویی که دارم اشتباه فکر کردی فرهاد .خاتون متعجب به پشت سرش چرخید و به من نگاه کرد .فرهاد اروم گفت اشتباه کردم زنعمو نمازش تموم شد و گفت چی شده ؟فرهاد چهاردست و پا جلو اومد و گفت دستم بشگنه زدم تو گوشش خاتون .خاتون چادرشو از رو سرش انداخت و گفت تو بیخود کردی دست روش بلند کردی .فرهاد سرشو پایین انداخت و گفت میدونم خاتون اشتباه کردم .عصبی شدم غیر تی شدم دست خودم نبود نتونستم خودمو کنترل کنم اشکهامو پاک کردم و گفتم برای من اینکه تو بهم شک کنی مهم تو همه چیز منی عشقی نیستی که مال امروز و دیروز باشه من چطور میتونم کسی رو جایگزینت کنم وقتی تمام من تویی فرهاد دستهامو گرفت و به صورت خودش زد و گفت بزن انقدر بزن تا دلم خنک بشه .ببخشید کور کورانه تصمیم گرفتم خاتون پشت دستش زد و گفت تو غلط کردی دست روش بلند کردی روزی که من مرده باشم اجازه داری یادت نره خاتون تمام وجودش این دختره زنعمو خاتون رو عقب کشید و گفت بیا بریم پیش خاله توبا درد رو درمان همون درد اروم میکنه .زن و شوهرن خاتون عصبی شده بود و با اخم بیرون رفت.فرهاد چادر رو از رو صورتم برداشت روی شونه هام گذاشت و گفت چقدر بهت میاد مثل یه جواهر میدرخشی .فرهاد لبخند تلخی زد و گفت: ناز خاتون دست خودم نبود بیش از اونی که فکر کنی میخوامت یه لحظه حس بدی بود نتونستم تحمل کنم.من عاشق فرهاد بودم...فرهاد ده بار و گفت چقدر چادر بهت میاد خندیدم و گفتم تو هم که فقط همینو میگی
نوازشم کرد و ادامه داد ببخشید
_ نمیتونم نبخشمت تو برام از همه چیز و همه کسی با ارزشتری .فرهاد خودش ارومم میکرد خوابم برد و دوساعتی راحت خوابیدم بیدار که شدم کنارم نشسته بود و داشت نگاهم میکرد گفت بابام و عمواینا اومدن برای تسلیت امشب همه هستن صبح برمیگردیم دوباره پنجشنبه میاین .من نیستم فردا صبح باید برم دستشو گرفتم و همونطور که بلند میشدم گفتم فرهاد نرو دلم همش شور میزنه
_ به دل قشنگت بگو شور نزنه تا برگشت من چهل روز از این عزا هم گذشته برمیگردم لباس قشنگ عروس میپوشی و میریم پی زندگیمون .چه رویای قشنگی بود تصورم تو لباس عروس کنار فرهاد نمیتونستم ازش دلگیر بشم کنارش جای گرفتم و گفتم از این رفتنهات بدم میاد.
_ یه لباس دیگه بپوش بریم بیرون سراغتو میگرفتن به لباسم نگاه کردم و گفتم مگه این چشه ؟
_ تنگه
اخمی کردم و گفتم فرهاد جدیدا این چیزا رو چطور میگی مگه چشه تا دیروز همینا تنم بود .همونطور که بلند میشد گفت تا دیروز خونه خودت بودی نامحرم اقای من بود یا برادرم ؟اینجا صدنفر چشمشون به توعه
_ غیرتی شدی ؟
~~~~
برگشتیم بالا همه ناراحت بودن و سوری بیجاره تو طویله مونده بود خاله توبا خیلی حالش بد بود باورم نمیشد اون که یه تار مو سفید نداشت حالا لابه لای موهاش سفیدی پیدا میشد بغضم بخاطر این بود که سوری رو مقصر میدونستن .کسی نمیگفت شاید از خستگی بوده شاید خواست خدا بوده .سینی های بزرگ چای و خرما رو میچرخوندن اردشیر بالای مجلس نشسته بود و دونه های تسبیح گلی بین انگشت هاشو مینداخت صدای نفس کشیدنشم میشنیدم چقدر اون مرد خشکی بود نه به دختر هاش نه به زنش هیچکدوم وفا نداشت اگه شوهر من بود حتما یا خودمو کشته بودم یا اونو ...با صدای زنعمو به خودم اومدم اروم گفت به چی زل زدی ؟خودمو جمع و جور کردم و گفتم هیچی
_ عصر برگردین خونه فرهاد صبح افتاب نزده باید بره منم باهاتون میام خاتون میخواد بمونه پیش خاله.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهاردهم
دایی دوباره فریاد زد.
- رفتی تقاضای طلاق دادی؟ خود سر شدی؟سکوت کردم ولی دایی تازه هنجره اش گرم شده بود.
- حرف بزن ببینم. برای چی همچین کاری کردی؟خاله لیلا پشت چشمی برایم نازک کرد و به جای من جواب دایی را داد:
- نمی خواد بپرسی. جواب نمی ده دو هفته اس خودم و کشتم بفهمم دردش چیه که رفته تقاضای طلاق داده ولی یا حرف نمی زنه یا یه مشت چرت و پرت تحویل من می ده.دایی ولی دست بردار نبود.
- دارم بهت می گم، چرا رفتی این غلط اضافه رو کردی؟ چیت کم بود؟ آبت کم بود؟ نونت کم بود؟ چیت کم بود که رفتی با آبروی ما بازی کردی؟چشم به سمت آرش چرخاندم. سرش را پایین انداخته بود و به گل های قالی نگاه می کرد.قرار نبود کمکم کند. خوب می دانستم از این قسمت ماجرا باید خودم به تنهای عبور کنم و نباید توقعی از آرش داشته باشم.آب دهانم را قورت دادم.
- با آرش تفاهم ندارم.
- اون موقع که داشتی خودت و بهش قالب می کردی خوب باهاش تفاهم داشتی. چی شد که یه دفعه ای بی تفاهم شدی؟قلبم شکست. من خودم را به آرش قالب نکردم. هیچ کاری نکردم که آرش مجبور شود با من ازدواج کند.چرا هیچ کس نمی خواست باور کند که آرش خودش به خواستگاریم آمد. چرا هیچ کس نمی خواست قبول کند آرش بعد از نازنین من را به همه ی دخترهای فامیل ترجیح داده بود. چرا آنقدر دوست داشته شدنم توسط آرش برای همه عجیب بود.یعنی من آنقدر آدم دوست نداشتنی و نچسبی بودم.دایی نگاه از من گرفت و به سمت خاله لیلا چرخید.
- اون موقع که جز می زدم اینا به درد هم نمی خورن برای یه همچین روزی بود. می دونستم این دختره هم مثل مادرش ذاتش خرابه. می دونستم زندگی آرش و خراب می کنه و آبروی هممون و می بره.دایی مخالف سرسخت ازدواج من و آرش بود. خودم شنیده بودم که به عزیز می گفت آرش با ازدواج با من حرام شد و نباید می گذاشتیم این ازدواج سر بگیرد.همه می دانستند دایی دلش می خواست آرش با نغمه ازدواج کند و داماد خودش شود.اصلاً به همین خاطر هم رضایت داده بود تا نغمه به دانشگاه برود تا هم طراز آرش شود و آرش بهانه ای برای نخواستن نغمه نداشته باشد.خاله آهی کشید. دایی دوباره به سمت من چرخید.
- این مسخره بازی رو تموم می کنی می شینی سر زندگیت. ما آبرومون و از سر جوب پیدا نکردیم که یه بار اون مادر بی همه چیزت به بادش بده و یه بارم تو.دوباره به آرش نگاه کردم. این بار مستقیم به من نگاه می کرد و با نگاهش از من می خواست که کوتاه نیایم. تمام جسارتم را جمع کردم.
- نه دایی من نمی تونم با آرش زندگی کنم.دوباره به آرش نگاه کردم خیلی نامحسوس سرش را به نشانه ی تائید تکان داد. جراتم را بیشتر کردم.
- من آرش و دوست ندارم. دیگه نمی خوامش.دایی با خشم از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
- دوسش نداری؟ نمی خوایش؟ اون وقت کی رو دوست داری؟ کی رو می خوای؟یا خدا! نباید این طوری می گفتم. حالا چکار کنم؟ چطور جمعش کنم؟ این ها همیشه منتظر بهانه ای بودند که ثابت کنند من یکی مثل مادرم هستم. حالا با این حرف بهانه به دست شان می افتد و دیگر دست از سرم بر نمی دارند.قبل از این که دایی به من برسد از روی مبل بلند شدم و کمی عقب رفتم و به دایی که همچنان به سمتم می آمد خیره شدم.با هر قدمی که دایی به من سمتم برمی داشت من یک قدم عقب رفتم تا پشتم به دیوار رسید. دیگر راه گریزی نداشتم.
- دایی...........
- دایی و زهرمار .صدای فریادش چنان بلند بود که آذین را به گریه انداخت. چشم بستم.حالا که کار به اینجا رسید بود، باید تمامش می کردم. به خاطر خودم، به خاطر آذین و به خاطر آرش. باید همین امروز همه چیز را تمام می کردم.در حالی که از درون می لرزیدم با صدایی که سعی می کردم محکم باشد گفتم:
- دایی من تصمیم و گرفتم دیگه نمی خوام با آرش زندگی کنم. شما هم نمی تونید منصرفم کنید.یک طرف صورتم سوخت و گردنم با صدای بدی به سمت عقب چرخید. همه از جایشان بلند شدند.حاج احمد جلو آمد و دست روی بازوی دایی گذاشت.
- آقا رضا این چه کاریه؟ با کتک زدن که چیزی درست نمی شه. باید ببینیم مشکل سحر خانم چیه که رفته این کار رو کرده..........
- هیچ مشکلی نداره حاجی، فقط می خواد ما رو بی آبرو کنه. می دونی چرا؟ چون مثل مادرش خرابه. چون خون اون هرزه تو رگه هاشه.
آتش گرفتم. چرا همیشه من را با مادرم مقایسه می کردند. چرا مطمئن بودند که من جا پای مادرم می گذارم.چون خون آن زن در رگ های من بود. خون چه کسی در رگ های مادرم بود. عزیز؟ آقا جان؟ مگر همان خون در رگ های دایی و خاله ها نبود. پس چرا آنها مثل مادرم نشدند؟ چرا من باید حتماً مثل مادرم می شدم. صاف ایستادم و برای اولین بار حرف دلم را به زبان آوردم.
- خون تو رگ های مادر من همون خونی که تو رگ های شماست. پس هر چی مادرم هست شما هم هستید.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهاردهم
گفتم یا همین الان بگو معذرت می خوام و غلط کردم یا هر چی از دخترات می دونم به همه میگم کاری می کنم روی دستت بمونن و بترشن حیثیت برات نمی زارم.اینجا نیره خانم صداشو بلند کرد و توجه بقیه به ما جلب شد مامانم و زن عمو منو گرفته بودن تا از اونجا دور کنن و یک عده هم نیره خانم رو ساکت می کردن که داشت با صدای بلند و گریه های جانسور قسم و آیه می خورد که حرفی نزده و من پشت سر هم داد می زدم بگو غلط کردم بگو غلط کردم دیگه دست خودم نبود تمام بدنم می لرزید و حالتی مثل تشنج گرفته بودم فقط همینو شنیدم که زن عمو می گفت ساکت شو دختر اون جای مادر توست با رمق کمی که توی تنم بود گفتم ولی به اندازه یک نخود عقل نداره همش تقصیر شماست می دونستم که همه جا رو پر می کنین از این حرفا می دونستم شما ها آدم بزرگ ها قابل اعتماد نیستین و دیگه چیزی نفهمیدم اون روز حکیم آوردن بالای سرم و بهم قرصی داد که تا ساعت ها خوابیدم فقط گهگاهی هوشیار می شدم که مامان و خانجون رو کنارم احساس می کردم و یکبارم یحیی رو خب من جوون بودم نمی تونستم به عواقب کاری که کردم فکر کنم به هر حال اون روزا اونقدر سختی کشیده بودم که قدرت درست فکر کردن رو هم نداشتم مثل روح سرگردون میرفتم مدرسه و بر می گشتم
یکماه بعد
با همه ی غصه ای که به دلم بود حالم یکم بهتر شده بود مامان همچنان بهم می رسید؛و با وجود اینکه تمام بار زندگی روی شونه هاش افتاده بود مدام مراقب من بود و ازم هیچ توقعی برای کمک نداشت هرچند که خودش منو اینطوری بار آورده بود و نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم تا یک بعد از ظهر آخرای پاییز که هوا کاملا سرد شده بود داشتم درس می خونم که یکی زد به در و صدای یجیی رو شنیدم که گفت اجازه هست بیام تو ؟ گفتم بفرمایید وارد شدو مودبانه ایستاد و گفت برات گل آوردم دیگه با من دعوا نمی کنی؟گفتم خوبه طلا و جواهر نیاوردی و یا هندونه بازم خوبه گل دستت گرفتی گفت طلا و جواهر هم برات می خرم تو فقط یکبار دیگه با من مهربون شو گفتم نترسیدی اومدی توی اتاق من ؟مامان و خانجون بهت چیزی نگفتن ؟با سرعت اومد و نزدیک من نشست و گفت باورت نمیشه زن عمو از دیدنم خوشحال شد و گفت پریماه توی اتاقشه برو یکم از تنهایی در بیاد من از اونا نمی ترسم از تو می ترسم گفتم : ببخشید می دونم این روزا با تو خوب رفتار نکردم ولی یحیی خودت می دونی که چقدر دارم عذاب می کشم اون از فوت آقاجونم خدا بیامرز اینم از رفتار اطرافیان فقط دلم به تو خوشه ممنونم که تحملم کردی فهمیدم که میشه بهت اعتماد کرد گفت منم دلم توی این دنیا به تو خوشه بزار چند ماهی بگذره عروسی می کنیم و همیشه با هم هستیم دیگه نمی زارم کسی اذییت کنه گفتم حتما باید زنت بشم که نزاری منو اذیت کنن ؟گفت حتما نباید بیام به تو بگم می دونستی خودم حساب خاله رو رسیدم می دونی اون نقشه کشیده بود که دخترشو بده من می خواست اینطوری تو رو خراب کنه به جون پریماه از اون روز با ما قهر کرده یکم بهش نگاه کردم و گفتم : یحیی ؟گفت جانم بگو چی می خوای گفتم راست میگی که با من عروسی می کنی ؟ گفت معلومه از خدا می خوام گفتم پس میشه صبر نکنیم الان دوماه و چند روز گذشته آخر این ماه عقد کنیم و بریم سر زندگی خودمون؛ هان ؟ چی میگی حیرت زده گفت : واقعا از ته دلت میگی ؟ گفتم آره می خوام زنت بشم گفت : چی از این بهتر همین امشب با آقام حرف می زنم و میام خواستگاری؛ بهت قول میدم ماه دیگه این موقع توی خونه ی خودمون هستیم با اشتیاق رفتم نزدیکش و توی صورتش نگاه کردم و گفتم : راست میگی قول میدی ؛ یحیی در حالیکه از خوشحالی چشمهاش برق می زد با تمام عشقی که به من داشت توی چشم هام نگاه کرد و گفت : معلومه ؛من که از خدا می خوام همش فکر می کردم حالا که عمو فوت کرده من حالا حالا ها باید صبر کنم ؛چی از این بهتر, تو کار به هیچی نداشته باش خودم ترتیب همه ی کارا رو میدم ؛ توام بهم قول بده همیشه همین طوری منو نگاه کنی ؛ وقتی ناراحتی یا عصبانی ؛ خیلی از این چشمهات می ترسم گفتم :نمی دونم چشمم چه طوریه که تو رو می ترسونه ولی بهم حق بده که این روزا حالم خوب نباشه می خوام بدون سر و صدا و جشن و سرور منو از این خونه ببری ؛با تردید گفت : روی چشمم تو رو می برم ؛قبلا آقام یک گوشه ای به عمو داده بود ولی اون گفته بود بزار دیپلمشو بگیره بعدا حرف می زنیم ؛ حالا تو بهم بگو برای چی می خوای از این خونه بری ؟ گفتم :آخه پرسیدن داره ؟ خاطرات آقاجونم یک لحظه راحتم نمی زاره هر طرف رو نگاه می کنم اونو می ببینم هنوزم باورم نشده که دیگه به این خونه بر نمی گرده هر روز تنگ غروب به در حیاط خیره میشم و اشک میریزم و بارها شده که دیدم با دست پر اومده ولی تا میام خوشحال بشم محو میشه ؛ از در و دیوار این خونه بدم میاد ؛
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سیزدهم پیاده شدیم گفت اینجا خیلی ها ما رو میشناسن بریم پیش د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_چهاردهم
گفت بخدا من نامرد نیستما صیغه ۹۹ ساله هم انگار دائم هست دیگه سرشو خم کرد جلومو گفت راضی هستی گفتم اره چرا ناراضی باشم
بازم تو دلم گفتم وقتی کس و کاری ندارم باید راضی باشم گفت من یکی رو میشناسم که صیغه رو میخونه رضایت پدر و اینجور چیزها هم نمیخواد بریم اونجا گفتم باشه بریم راه افتاد سمت راسته کوچه و جلوی یکی از کوچه های باریکش نگه داشت و پیاده شدیم چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتیم ته کوچه یه خونه کاهگلی بود بهرام در زد و صدای یه مرد جوون اومد بهرام گفت با حاج آقا مرهمت کار دارم گفت صبر کن اومد در و باز کرد و گفت برید پایین زیر زمین
از همون ورودی دوتا راه بود یکی میرفت زیر زمین و یکی هم طبقه بالا رفتیم پایین و بهرام در زد صدای پیرمردی اومد و گفت بفرما در و باز کرد و رفتیم داخل یه پیرمرد که کلاه سبز به سرش بود نشسته بودبهرام چهار زانو جلوش نشست و خم شد سمتش و گفت حاج آقا من اومدم با این خانم ما رو صیغه کنید صیغه ۹۹ ساله
حاج آقا سرشو بلند کرد و نگاهی بهم کرد و گفت آقات راضی هست بهرام قبل من جواب داد آقا و مادرش فوت شدن و کس و کاری نداره سرمو انداختم پایین حاج آقا گفت باشه بشینید بخونم بعد رو کرد به من و گفت مهرت چقدر هست بهرام بازم جواب داد مهرش یه خونه تو عباسی هست حاج آقا گفت آفرین خریدی زدی به اسمش پس بهرام گفت خریدم بله دو سه روزه میزنم به اسمش رو کرد به من و گفت راست میگه دیگه گفتم بله مهم نبود من از بهرام خونه نخواسته بودم اصلا شروع کرد به خوندن صیغه و یکم کلمات عربی خوند و از من و بهرام رضایت گرفت و یه برگه کاغذ نوشت و باانگشترش مهر کرد و داد بهمون و اومدیم بیرون الان دیگه من و بهرام زن و شوهر شده بودیم
عذاب وجدان همچنان باهام بود دقیقا از کاری که میترسیدم و فرار میکردم مجبور به انجامش شدم برگشتیم تو ماشین و بهرام دستمو گرفت و گفت اُلفت اخم نکن تو رو خدا قسمت ما این بود منم دلم میخواست تو اولین زن زندگیم بودی اما حیف نشد برات بهترین جشن و میگرفتم بهترین کارها رو میکردم گفتم من جشن و اینجور چیزا نمیخوام بهرام من یه سقف بالا سرم باشه راضی ام
ماشین و روشن کرد و گفت من که خیلی گشنه ام هست بریم یه ناهار بخوریم و بریم خونه رو تمیز کنیم گفتم نمیری مغازه گفت نه نمیرم فقط یه سر باید برم کارگاه یه قالی دیگه هم قرار بود تموم بشه اونم بردارم ببرم حجره و بیام
سر راه دوتا کباب گرفت و رفت سمت خونه از تو ماشین یه پتو اورد و پهن کرد تو اتاق و نشستیم و کباب و خوردیم و بهرام گفت من برم زود برمیگردم بهرام رفت و منم بلند شدم خونه رو تمیز کنم اما چیزی پیدا نکردم که باهاش جارو بزنم
همه جا رو گشتم و رسیدم به زیر زمین ترسیدم برم پایین چادرمو برداشتم یکم از پولی که بهرام صبح داده بود و برداشتم و یادم افتاد من کلید ندارم یه سنگ گذاشتم لای در تا بسته نشه رفتم سر کوچه از بقالی سر کوچه یه آفتابه و یه جارو خریدم و یکم هم تاید خریدم و برگشتم خونه رفتم سمت اتاقها همه جا پر گرد و خاک بود پارچه ای نداشتم که باهاش دیوارها رو پاک کنم رفتم سر بقچه ام و از لباسهای رنگ و رو رفته ام چند تا برداشتم تو حموم هم یه لگن کوچیکه جامونده بود اوردم توشو پر اب کردم و تاید و ریختم توشو شروع کردم به تمیز کردن همه جارو تمیز،کردم شیشه پنجره ها رو هم پاک کردم نفهمیدم کی هوا تاریک شد.حموم و دستشویی و آشپزخونه موندن صدای اذان مغرب به گوش میرسیدخبری از بهرام نشد رفتم روی اون پتو که بهرام اورده بود دراز کشیدم چشام گرم شد و صدایی مثل صدای دمپایی که روی سیمان بکشی اومد چشامو وا کردم و از گوشه چشمم نگاه کردم چیزی نبود حس کردم بازم کار همون هست چشامو بستم و گفتم بخدا خسته ام صدا قطع شد و خوابم برد انقد خسته بودم که انگار به کما رفتم تا صبح اصلا تکون نخوردم همون طرفی که خوابیده بودم بلند شدم چشامو باز کردم دیدم هوا روشنه بهرام نیومده بود اصلا خیلی ناراحت شدم بعد یادم افتاد که اگه بهرام نبود زهرا خانم میخواست منو بده به پسر عموش همینکه سقفی بالا سرم بود خداروشکر کردم نصف تاید مونده بود بلند شدم و رفتم سر وقت آشپزخونه دوتا کابینت سبز فلزی وسط آشپزخونه بودکشیدمشون کنار و شیر آب و باز کردم و شروع کردم به شستن اونا بعد دیوارها رو شستم و با کف آشپزخونه کابینتهارو کشیدم کنار دیوار و هر کدومو یه طرف دیوار گذاشتم بعد هم رفتم سراغ دستشویی و حموم کاشی ها قدیمی بودن اما انقد شستم که رنگشون وا شد.برگهای ریخته شده تو حیاط و جمع کردم و حیاطم آب و جارو کردم که دیگه ظهر شده بودنگران بهرام شدم کجا بود این همه مدت نشستم روی پله جلو ورودی که صدای باز شدن در با کلید اومدترسیدم و رفتم تو و از گوشه پنجره نگاه کردم دیدم بهرام هست.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f