eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
موتورگازی! یکی از خاطره انگیزترین موتورهایی که توی ایران وجود داشت😍😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از نوستالژیک ترین فیلم های سینمایی بچگی ما فیلم گلنار بود. داستانش هم جذاب بود هم چون ما بچه بودیم، برامون ترسناک بود😄 آهنگ گلنار انقد قشنگ بود که هیچ وقت از ذهن نمیره... گلنار با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌ کند. روزی به کنار چشمه می‌ رود تا آب بیاورد. باد دستمال آبی او را، که یادگار مادرش است، با خود می‌ برد. گلنار در پی دستمال به جنگل می‌ رود و راه را گم می‌ کند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_یازدهم دست خودم نبودمن سروش رودوست داشتم. سروش گفت بخدامنم
روزی که جواب ازمایشم روگرفتم به حدی خوشحال بودم که حد و حساب نداشت هرچندویارخیلی بدی داشتم وتاچهارماه خیلی حالم بدبودویک روزدرمیان سرم وصل میکردم وهردفعه سروش میگفت ببین چه بلایی سرخودت اوردی بیابروبچه روبندازداری خودتومیکشی. ولی هرجوربوداون چندماه اول روتحمل کردم وازماه پنجم به بعدحالم بهترشدوگاهی اگرهوس چیزی میکردم سروش سریع برام فراهم میکردوانقدرمراقبم بودبهم محبت میکردکه دوست نداشتم بارداریم تموم بشه بعدازنه ماه چشم انتظاری سال نود و سه پسرم آرش به دنیاامد. سروش انقدرخوشحال بودکه همش میگفت چه اشتباهی میکردم که ازبچه دارشدن میترسیدم وعاشق آرش شده بود. وجودش به هردوتامون ارامش میدادوگاهی تاصبح دونفری مراقبش بودیم. چندساله به لطف خدای بزرگ‌ زندگیه ارومی رودارم. سروش یه مردواقعیه که توی زندگی چیزی برام‌کم نذاشته چندساله با سروش ایام عید میریم روستای مختلف ایران وبه مردم خدمات دندونپزشکی رایگان ارائه میده واندازه وسعمون بهشون کمک میکنیم. اکثرروستاهاروبا سروش توی تعطیلاتی که داشتیم رفتیم از زندگی اطرافیانم بایدبگم که پدرومادرم چون باهم فامیل بودن بعدازجدایی مادرم باماقطع رابطه‌کردن مادرم یه فرشته واقعی بودکه پدرم لیاقتش رونداشت. حتی یادم زمانی که من طلاق گرفته بودم طاهزه تمام تلاش رومیکردکه من‌روبده به پسرعموم که یه کم شیرین عقل بودولی بااشناشدن با سروش روزنه امیدی به اینده توی زندگیم بازشدوقتی هم سروش امدخواستگاری طاهره هزار و یک عیب گذاشت روش دخترای طاهره طی یکسال ازدواج کردن وبابام براشون سنگ تمام گذاشت وبهترین جهیزیه روبهشون داد ولی من خودم با سروش جهیزیه ام روتهیه کردم درحق من پدری نکردهرچندخداجای حق نشسته دختربزرگه طاهره روبخاطرمال و ثروت دادن به کسی که دوستش نداشت والان اززندگیش راضی نیست‌. دخترکوچیکه اش هم عاشق یکی ازاقوام پدرم شدکه ازدواج کردولی بخاطراخلاق طاهزه چندسالی هست خانواده شوهرش بهش اجازه رفت امدرونمیدن. و طاهره دخترش روندیده. پسرش هم دامادشده وپدرم بازبراش بهترین عروسی روگرفت طبقه بالای خونه پدرم زندگی میکنن عروسش ازفامیلهای خودشه ولی دمارازروزگار طاهره دراورده که گاهی ازاطرافیان میشنویم. من وخواهربرادرهام سالی یکبارعید به دیدن پدرم میریم چون دلخوشی ازش نداریم کم بیش هم حال مادرم روجویامیشم. اون هم کنارهمسرش زندگی ارومی روداره برادرهامم بعدازازدواج باکمک وتشویق همسراشون ادامه تحصیل دادن والان جایگاه اجتماعی خوبی دارن سرگذشت زندگیم رونوشتم که شمادوستای خوبم بدونیدهرچقدرهم زندگی بهتون سخت بگیره ولی اگرخدابخواد بهترین سرنوشت رودراخربراتون رقم میزنه شادخوش خرم باشید. پایان😍😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شب از سر لطف💖💫 مهمان دلم شو💫🌺 در انجمن عشق شمع محفلم شو اگه ماه شبم بشی چی می شه یک شب که هزار شب نمی شه اگه ماه شبم بشی چی می شه یک شب که هزار شب نمی شه در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست آنجا که صفا هست در آن نور خدا هست💫💖 در چنته درویش وفا هست کشکول یه رنگی و صفا هست ...💫🌺 شب خوش عزیزانم💖💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃🌼چهارشنبه 3 آبان ماهتون بخیر 🍂🌸زیبـاترین چهارشنبه پاییزی 🍃🌼دنیا را همراه با لحظه هایی 🍂🌸پرازشادی براتون آرزو میکنم 🍃🌼امـیـدوارم 🍂🌸سـهم امـروزتـون از زنـدگی 🍃🌼سـلامتی ،عــشق و آرامـش 🍂🌸رضایت و نگاه لطف خدا باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳ مورد از وسایلی که باهاش کار میکنی رو بگو تا شغلتو حدس بزنم😄 این برنامه رو یادت میاد؟؟ جواب عالی دادی غنچه بودی شکفتی😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موفقیت های بزرگ... - موفقیت های بزرگ....mp3
4.64M
صبح 3 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دختر خدا لعنتت کنه،چرا داری با آبرومون بازی میکنی؟اون طفل معصوم چه گناهی کرده؟مارجان،با صدای بلند شروع به داد و فریاد کرده بود! اما من حرفم یکی بود،دیگه نمیخواستم به اون خونه کذایی برگردم. با دلی شکسته بهش زل زدم و گفتم؛ مار جان...من چه خیری از شوهر خدابیامرزم دیدم که از برادرش ببینم؟ نمیتونم اون و به اسم شوهر قبول کنم،شما رو به خدا حرف منو بفهمین.من دیگه به اون خراب شده برنمیگردم،تو رو جان علی برار با آقا جان صحبت کن.مارجان همونطور که برنج ها رو پاک میکرد،اشک چشماش و پاک کرد و گفت؛ دخترم تو پاره ی تن منی،چرا قسمم میدی؟ اما جیگر گوشه ات دست اوناست،بچه رو بهت برنمیگردونن،طاقت میاری؟گریه امونم نمیداد،دلم برای پسرم خون بود،بچه ام فقط دوسالش بود...پسرم،مصطفی جانم.یازده سالم بود که منو به اولین خواستگارم دادن! زیباترین دختر ده بودم،سلمان شوهرم،اقوام دور پدرم بود،یکسال بعد بچه دار شدیم،با اینکه وضعشون خوب بود اما واقعا بهم سخت میگرفتن،سلمان چندماه پیش تو دریا غرق شد و خانوادش مجبورم کردن که یا با برادرش کریم ازدواج میکنی یا بچتو میزاری و میری... نمیتونستم این بدی رو در حق زن کریم بکنم،از طرفی بدون بچه ام سختم بود،اما تصمیمم رو گرفتم، مصطفی رو ازشب تا صبح بوسیدم و بو کشیدم؛صبح زود با چشمای به خون نشسته از حلیمه خاتون،مادرشوهرم حلالیت خواستم و اومدم به خونه ی آقاجان‌...خونه ی پدریم.هرچند که گفت حلالم نمیکنه و با لعن و نفرین بدرقه ام کرد،اما من که گناهی مرتکب نشده بودم. مارجان که گریه هامو دید گفت؛ با گریه مشکلی حل نمیشه،توکل به خدا کن. نتونستم لب به غذا بزنم،غروب آقا جان و علی برار از باغ چای برگشتن،با دیدنم فهمید چه خبر شده.با سری افتاده سلام کردم. جوابم رو داد و اومد نشست، مار جان با چای و پنیر محلی،نون داغی که تازه از تنور در آورده بود ازش پذیرایی کرد،بلند شدم برم تو اتاق که صدام زد؛گل چهره برگشتم سمتش؛+جانم آقاجان آقاجان گفت؛ تصمیم تو گرفتی دختر؟آروم لب زدم؛ بله .آقاجان گفت؛ میدونی که گوشت تنت زیر دندون اوناست؟منظورش مصطفی بود،جیگر گوشه ام.اشکی از چشمام چکید و گفتم؛مجبورم آقاجان‌.پدرم با مهربونی گفت؛ دختر این خونه ای تو رو بالای سرم جا میدم.تا زمانی که دوباره ازدواج کنی نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره.دستش رو بوسیدم،آقاجان مرد مهربونی بود،تنها نگرانی هممون برای مصطفی بود. دوتا اتاق داشتیم ،یکی برای آقاجان و مارجان،اون یکی هم برای مهمانی و غذاخوری که من و علی برار داداش کوچیکم توش میخوابیدیم.شب موقع خواب علی برار پا به پای من اشک می‌ریخت،اونم دلش برای مصطفی تنگ شده بود. صداش کردم؛ مارجان چی شده؟مارجان که از حرص زیاد صورتش به قرمزی میزد،چادر دور کمرش رو باز کرد و گفت؛ خیر نبینن الهی،نمیدونم تو این سه چهار سال خیش و قومی چه بدی به این حلیمه خاتون کردم‌،برامون پیِغام فرستاده دخترتون از اولم زن زندگی نبود،پشت گوشش و دید مصطفی روهم میبینه!زنیکه احمق نزاشت یه هفته بگذره.با یاد مصطفی دوباره اشکام جاری شدن...از جنس بد این خانواده خوب خبر داشتم،وقتی حرفی میزدن و کینه میکردن تا آخرش ادامه میدادن. مار جان که اشکامو دید اومد کنارم، بوسه ای به سرم زد و گفت؛ مادرت بمیره برات دختر،الان چه وقت بیوه شدنت بود آخه.نمیدونم برای جوونیت غصه بخورم یا برای اون طفل بیچارت...اون روز و روزهای بعد سعی می‌کردم سرمو با کار گرم کنم،تو روستا خانوما هم پای مردا کار میکردن،چه بسا بیشتر مشکلات و کارا به دست زنای زحمت کشی مثل مارجان حل میشد.اما هروز بیشتر از روز قبل از دوری بچم آب میشدم؛دوست و آشنا واهل محل همه کم و بیش از سنگدلی خانواده سلمان خبر داشتن،خیلی رفتن و اومدن به خونشون که مصطفی رو به من بدن،اما حرفشون یک کلام بود.نه!شب،علی برار صورتش رو ،رو بهم کرد و گفت؛ گلچهره فردا عمو محمدعلی میخاد بره خونتون با مادرشوهرت صحبت کنه بلکه راضی شن مصطفی رو بهت بدن.نگاش کردم،چقد ساده بود برادر کوچیکم! گفتم؛ نه ،قبول نمیکنن،اما بازم توکل به خدا.بعداز اذان صبح هممون بیدار شدیم،ناشتایی خوردیم و فکر کار شدیم،کار گاوها و حیاط تموم شده. بود،رفتیم تو باغ تا کمی وجین کنیم،تو چشم بهم زدن دوساعتی گذشته بود،دروازه ای به اون صورت نداشتیم،چندتا چوب روی هم بسته بود برای وارد نشدن حیوونات،از همونجا عمومحمدعلی رو دیدیم صدا میزنه؛ مارجان!هااای مارجان دوییدم سمتش؛ +بله عموجان .عمو وارد شد،بعداز خوردن یه استکان چای،شروع کرد؛+رفته بودم خونه سلمان خدابیامرز،روز قبول پیغوم داده بودم براشون که صبح میرم،کریم و حلیمه خاتون بودن،پسرتم تو حیاط بود سرگرم مرغ و جوجه ها...پریدم وسط حرفش و گفتم؛.حالش خوب بود عموجان؟بچم لاغر شده بود؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو منطقه ما یه خورش محلی خوش عطر وطعم هست به اسم "ترش واش خورش" یا " غورابه" مهمترین مواد تشکیل دهنده ی این غذا یک نوع سبزی خودرویی هست به نام "ترش واش" که به معنی گیاه ترش هست و همچنین ریحون محلی که عطرو بوی این. خورش رو تکمیل میکنه. امروزه برای لعابدار شدن این خورش از آرد برنج استفاده می‌کنند ولی من به روش قدیمی و سنتی برنج نیم دونه‌ رو از شب قبل خیس کردم و تو "نمکیار" یا "نیمکار" سابیدمش. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Nostalgi - Darush-Malmir.mp3
30.39M
آهنگ های قدیمی (طولانی) ✌مروری بر خاطرات✌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا از این آسیاب بازی ها داشتن؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_اول دختر خدا لعنتت کنه،چرا داری با آبرومون بازی میکنی؟
عمو با دلسوزی نگام کرد و گفت؛ نه گلی جان،خیالت راحت،سالم سالم بود،نگران نباش. میگفتم، خیلی سعی کردم قانع شون کنم که بچه پیش مادرش راحت تره،ماهم نمیزاریم آب تو دلش تکون بخوره،اما حرفشون یک کلام بود؛ گفتن گلی اگه بچشو میخاست میموند سر خونه زندگیش خانومی میکرد،بچه از این حیاط بیرون نمیره. کریم هم گفت که تو الان یه زن بیوه به حساب میای ،هرکجا هم بری یا باید زن دوم بشی یا پیرمرد.خب تو برادرزادمی،دیدم که به هیچ صراطی مستقیم نیستن پاشدم اومدم. چشمام پراز اشک شده بود،عموجان دستی به سرم کشید و گفت؛ نگران نباش دختر،پسرت بچه تو،هرزمان باشه،بالاخره این بچه میاد به سمتت،حتی اگه قله قاف هم باشی پسرت میاد و دستت رو میگیره،این و از من بشنو.دیگه هم براشون پیغوم نفرستین. حرف عمو کمی دلم رو آروم کرده بود. روسری سفید و سر کردم،پیراهن کوتاه چین دار سبز رنگ و جلیقه ی سرخ که پولک های طلایی بهش آویز شده بود،تشت رخت چرک هارو سرم گذاشتم و کوزه رو به دستم گرفتم،راه افتادم سمت چشمه، آقاجان ازم خواست که کم کم تو ده برم و بیام، درسته زن بیوه به حساب میومدم اما تو خلوت و تنهایی غم ندیدن مصطفی منو از پا در می آورد،بهار شده بود،همه جا سرسبز و بوی علف تازه پیچیده بود، آروم از راه مال رو، رسیدم به چشمه، صدیقه رو دیدم ،همبازی بچگیم!صدیقه به دیدنم اومد به سمتم و محکم منو تو آغوشش کشید و گفت؛ گلچهره جان،من به فدای تو بشم دختر،تو که دل مارو پاره کردی...چند دقیقه ای نشستیم و از سرگذشت من گفتیم،سری تکون دادم و گفتم؛ این هم قسمت من بوده دیگه خواهر.تو چکار میکنی؟از زندگیت راضی هستی؟صدیقه آهی کشید و گفت؛ اگه یادت باشه من یکسال قبل از تو عروسی گرفتم، الان پنج ساله که خونه شوهر رفتم اما میبینی ،اولاد ندارم،نمیدونم چرا خدا منو لایق مادر شدن نمیبینه.‌‌..بی مهابا اشک از چشماش میریخت،دستاشو گرفتم و گفتم؛ هنوز که دیر نشده صدیقه جان،خدا کریم. نگام کرد و گفت؛ گلی تو خودت بهتراز من میدونی تو دِه خبری از این حرفا نیست،حداقل رسم و رسوم ما که اینجور نیست،عروس تا دوسال بعد بچه نیاره انگ نازایی میخوره به پیشونیش!ناراحت شدم،درست میگفت،دلداریش دادم و گفتم؛ در دهن مردم همیشه باز، چرا شهر برای دوا درمون نرفتین؟صدیقه آهی کشید و گفت؛ مادر شوهرم نمیزاره،دوسه بار پیش طبیب ده بالا رفتم،شوهرمو پر کرد نزاشت برم،میگه زنی که زائه خودش باردار میشه.درکش میکردم،این مسائل همه جایی بود و عادی... بعداز کلی درد و دل،رخت ها روشستم و کوزه رو پرآب کردم و برگشتم،تو دوره خودم تو زیبایی تک بودم،به همین خاطر چشمای زیادی دنبالم بود،قهوه خونه ی روستاصبح تا شب پراز مردهای پیر و جوون بود،به همین خاطر اکثر ما زنا از راه مال رو به چشمه میرفتیم و برمیگشتم تا چشم نامحرم زیاد بهمون نخوره.حدودا دوماهی گذشته بود،خدارو شکر میکردم بخاطر سلامتی پسرم،همین که خبرش رو داشتم برام کافی بود،با تقدیر ساختم و سپردمش دست خدا.مارجان همیشه برام ناراحت بود،وقتی میدید با تر و فرزی کارا رو میرسم و تنها گوشه ایوون میشینم خیلی غصه میخورد،همین طور که تنور رو پراز هیزم میکرد گفت؛ ای خدا جان من..هی ! مار جان گفت بعداز چندسال نذر و نیاز و دوا درمون ،خدا تو و علی رو بهم داد،از بس که قشنگ بودی صورتت مثل گل بود، عموجانت اسمت رو گذاشت گلچهره..‌.حیف که اول جوونیت خیراز زندگیت ندیدی مادر! تو الان باید سایه یه مرد بالای سرت بود نه اینکه زانوی غم بغل کنی و زل بزنی به آسمون.از ته قلبم ناراحت بودم اما هیچوقت نمیتونستم قبول کنم با برادرشوهرم ازدواج کنم،من هیچ چیز از زندگی نمیدونستم که شوهرم دادن،بعداز اون هم بچه دار شدم و هیچوقت محبت همسر رو تو زندگی درک نکرده بودم،همه چیز به سردی و سنگینی و سختی گذشت برام.با آماده شدن آتیش،تشت خمیر و بردم کنار تنور و مشغول شدم.فکر میکردم که همینطور میمونه اما نمیدونستم که تقدیر چه خوابی برام دیده..تو یکی از همون روزای بهاری،وقتی رفته بودم سر چشمه آب بگیرم و همراه خانومای همسن وسالم مشغول گپ زدن بودیم،اتفاق مهمی افتاد،اتفاقی که برای همیشه زندگی منو تغییر داد،شاید حتی تو خواب هم کسی تصور همچین سرنوشتی رو نداشته باشه. همینطور که مشغول آب کشیدن لباسها بودم،صدای سم اسب و شنیدم، خانوما با دیدن مردای غریبه سریع خودشون رو کنار کشیدن و ایستادن،من آخر از همه متوجه شده بودم و تا تشت و بزارم کنار کمی طول کشید،دیدم که سه تا مرد غریبه،یا الله گویان با سری افتاده اومدن دست و رو شستن و به اسب هاشون آب دادن و رفتن،هرسه همسن و سال بودن،یکی شون قد خیلی بلندی داشت و هیکلی بزرگ و چهارشونه،موهای بور و دماغی کشیده،همینطور که بهش خیره شده بودم متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا آورد و نگام کرد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شمام دوست داشتین این پول هارو از تو کتاب در بیارین ببرین خوراکی بخرین یا من فقط اینجوری بودم؟؟؟!!🤔 یادتونه برای کدوم درسه؟؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 شير است نه گاو 💥مردى روستايى، گاو خود را در آخور بست و به سراى خود رفت . شيرى آمد، گاو را خورد و در جاى او نشست . 💥مدتى گذشت . مرد روستايى به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاريك بود كه روستايى ندانست كه در جاى گاو، شيرى درنده نشسته است . بر سر شير آمد و دست بر پشت او مى‏كشيد و مى‏نواخت. 💥شير در زير نوازش‏هاى دست روستايى، به خنده افتاد و پيش خود گفت: راست است كه مى‏گويند آدميان، دوست مى‏رانند و دشمن مى‏نوازند . اگر مى‏دانست كه چه كسى را مى‏نوازد، زهره‏اش پاره مى‏شد و جان مى‏داد. آرى، آدمى گاه آرزوى چيزى يا كسى را مى‏كند كه اگر حقيقت آن چيز يا كس را مى‏دانست و مى‏شناخت، مى‏گريخت، و چون دشمن خويش را نمى‏شناسد، گاه عمر خود را در خدمت او صرف مى‏كند، و در همه عمر عاشق او است! 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍کیا یادشونه؟ یه زمان کلی ارزش داشت سه تاش رو می خریدیم یک تومان طرف ۴ ریال سود می کرد تو مسئله های کتاب ریاضی قدیم هم همی جوری بود مثلا امین ده ریال داشت یک مداد خرید به قیمت دو ریال حالا امین چقدر پول دارد؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره بازی با تبلیغ نوستالژی کرم ببک که دهه ۷۰ پخش می‌شد.😍 دیگه همه اینو یادتونه😄 حالا ماه شدم🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_دوم عمو با دلسوزی نگام کرد و گفت؛ نه گلی جان،خیالت راح
سریع چشمامو دزدیدم و اون ها راه افتادن،با رفتن شون پچ پچ ها شروع شد،از صدیقه پرسیدم؛ اینا کی بودن تا حالا ندیده بودمشون؟صدیقه گفت؛چاربدارن(کسی که با اسب و قاطر در قدیم تو جنگل‌های شمال کار میکردن) ، میگن از مازندران اومدن،یکماهی میشه تو خونه کدخدا ساکن شدن،اومدن برای کار.خنده ام گرفت،صدیقه عجب دقیق ازشون خبر داشت!دوباره مشغول کار شدم اما اون چهره ی مردونه تو ذهنم ثبت شده بود،تا حالا مردی به این قد بلندی ندیده بودم!چهره اش انگار ابهت و ترس داشت!برگشتم به خونه،علی برار از مصطفی خبر آورده بود که حلیمه خاتون اون و سپرده بود به دخترش،راستش کمی خیالم راحت شده بود،خواهر سلمان چندسالی میشد بچه نداشت و تو اون مدتی که من بودم از ته قلبش مصطفی رو دوست داشت،میدونستم که بهتراز مادربزرگش ازش نگهداری میکنه.تا دیر نشده بود باید به همراه مارجان به حمام محل میرفتیم،همیشه موقع حمام رفتن غصه ام میشد،هم از نگاه خیره زنای فضول محل بدم می اومد،هم باید از جلوی قهوه خانه رد می‌شدیم که این بدتر بود... مارجان چادرش رو محکم به کمرش بست و سبد لباس و گرفت و راه افتاد،من هم پشت سرش،وارد حمام شدیم لباس هارو در آوردیم و لنگ و به تن بستیم، بعداز شستن مثل همیشه مارجان آب چله تاس رو با صلوات بر سرم ریخت! خندیدم و‌گفتم؛ مار جااان! همه نگامون میکنن مگه من بچم یا تحفه ام،بسه تو روبه خدا.مارجان گفت؛ بچه نیستی اما تحفه که هستی،ماشالله دخترم از چشم بد به دور باشی.زن پیری که مشغول کیسه کشیدن بود نگام کرد و گفت؛ ماشالله دختر آقاجان، چشمم کف پات دختر،مادرت حق داره،حیف از این همه بر رو که اقبالت بلند نبود،حیف.مارجان که با ناراحتی مشغول جمع کردن لیف و صابون بود گفت؛ دعاش کن سیدخانم جان،دعا کن دخترم عاقبت بخیر شه‌.سیدخانم با صدای بلندی گفت؛ الهی آمین.‌‌.از در حمام بیرون اومده بودیم،از بس که خودمو شسته بودم پوست تنم خشک شده بود،باد که به صورتم خورد گفتم؛ آخيش...خنک شدم!مارجان خندید و گفت؛مجبوری مگه دختر،صورتت شده رنگ انار،کمتر خودتو بساب.همزمان با رسیدن به قهوه خونه چشمم افتاد به همون غریبه ها،همون مرد قد بلند نشسته بود و چای میخورد،با نزدیک شدن بهشون مسیرمون رو کج کردیم و به سمت کوچه راه افتادیم،مارجان میگفت برای زن بیوه و جوان خوبیت نداره جلوی دید مردم باشه خیلی،مردم حرف در میارن!اون روز رفتیم خونه و مشغول کارا شدیم،غروب آقاجان و علی برار برگشتن،چای رو گذاشتم جلوشون،همینکه آقاجان مشغول شد از بیرون صدای یا الله اومد، خودمون و جمع و جور کردیم،مارجان گفت؛بفرمایید مشتی آقاجان خونه هستن.مشت حسین اومد و نشست رو ایوون،از داخل اتاق گوش وایستادم که حرفاشون رو بشنوم،برام عجیب بود آخه تا حالا به خونمون نیومده بود.مشت حسین رو به آقاجان گفت؛ غرض از مزاحمت این هست که کدخدا منو فرستاده خانه شما،قاصد شدم برای خواستگاری دخترتون برای پسر کدخدا‌.خودتون که بهتر میدونین کدخدا در هر خونه ای رو نمیزنه،الانم منو فرستاده که بهتون خبر بدم آماده باشین آخر همین هفته میان برای حرف های آخر و زدن!آقاجان با صدای گرفته ای گفت؛صاحب اختیارین مشتی،اما تا جایی که من یادمه هرسه پسرش زن و بچه دارن! مشت حسین گفت؛ بنده ی خدا ،دخترت درسته جوانه اما شوهر مرده هست،بچه داره،دختربچه نیست که توقع داماد پسر داری! اینو میدونم که تا الان هرکی پا پیش گذاشته یا پیرمرد بوده و یا هفت سر عائله! برو خداتو شکر کن که کدخدا قبول کرده این وصلت انجام بشه.آقاجان سکوت کرده بود،مارجان با بغض گفت؛حالا برا کدومشون میخان بیان؟مشتی گفت؛برای محمود،پسر بزرگش،زنش مریضه نیاز به مراقبت داره.... مشتی گفت؛برای محمود،پسر بزرگش،زنش مریضه نیاز به مراقبت داره،یکی گفت کی بهتراز دختر آقاجان،هم جوان و هم میتونه بیمارداری کنه.خب من دیگه زحمت و کم میکنم،آماده باشین آخر هفته بعدی میان. مشتی رفت،من با بغض خیره شدم به در،خدایا این چه سرنوشتیه!مارجان و آقاجان کمی صحبت کردن،علی برار نگام کرد و گلی تو چی میگی؟راضی بری زن محمود شی؟محمود پنجاه سالشه!اشکام صورتمو خیس کرده بودن،مارجان و آقاجان اومدن داخل و بادیدن من با ناراحتی نشستن یه گوشه ای،هوا تاریک شده بود،زل زده بود به چراغ نفتی روی طاقچه... نمیدونستم قرار چی به سرم بیاد،آقاجان گفت؛شرمنده دخترم،اما به کدخدا نمیشه نه گفت! یا باید از این محل بریم،یا تو رو بدیم به محمود.مارجان گفت؛ توکل به خدا کن مرد...هرچی قسمت باشه همون میشه.صبح شد،دیگه با اشتیاق کارای خونه رو انجام نمیدادم،تشت لباس چرک ها رو برداشتم تا برم چشمه،چقد سنگین بود! ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهـی در سکوت شب🌟 ذهنمان را آرام کـن🌟 و ما را در پناه خودت به🌟 دور از هیاهوی این جهان بدار🌟 الهی شبمان را با یادت بـخیر کـن 🌟 🌟شبتـون بخیر🌟 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مهم است که بلد باشی با کوچکترین اتفاقات مثبت حوالی ات، دلخوش باشی ، برای خوب بودن ِ حالت ، به هر چیز نه ! که به ساده ترین چیزها چنگ بزن... 🌻🌱🪽 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برگردیم..... به همان روزگاری که کنار جوی آب، دنبال بچه لاک پشت ها میگشتیم و روی برگ های درخت،دنبال کرم های ابریشم.... برگردیم به همان روزگار که کفشدوزک ها را روی سرانگشتان کوچکمان مینشاندیم وبرایشان شعر می‌خواندیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قوانین زندگی... - قوانین زندگی....mp3
4.48M
صبح 4 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f