eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_نوزدهم خودش هم نمی دانست چرا اینگونه با سیاوش رفتار ک
آخه دختر، کی توی سن تو مثل بچه ها خرگوش نگه میداره؟ ولی من از حیوونا خیلی خوشم میاد.اگه به خودم باشه هرچی حیوون توی کوه جنگل پیدا کنم میارم. ولی فعلا اجازه همین ها رو گرفتم.کنار قفس خرگوش ها ایستادنند ترانه پر ذوق گفت:عزیزم چقدر نازن لیلا به خرگوش های دوست داشتنی اش نگاه کرد و یاد آن روز در جنگل دوباره زند شد وگفت: آره خیلی قشنگن سپس به لاک پشت اشاره کرد وگفت: اونم دارم .چند وقت پیش علیرضا برام از توی کوه پیداش کرد.ترانه با شوقی کودکانه گفت: به دادشت بگو برای منم بیاره.فک کنم بتونم مامان راضی کنم که با خودمون ببریمش. صدای ناهید از گوشه دیگر حیاط به گوششان رسید:دخترا بیایین میوه بخورین برای ناهید دست تکان دادنند و به سمتش رفتند روی تخت نشستند و ناهید ظرف میوه وبشقاب ها را روی میز گذاشت دور هم نشستند پروین هم آمد وبه آنها ملحق شد لیلا گیلاس و زرد آلو توی بشقاب گذاشت و به دست ترانه داد وگفت :بخور ترانه جان محصول خودمونه.لیلا دستش را گرفت وگفت: حتما می برمت .فعلا بیا بریم خرگوش ها ولاک پشتم ببین.ترانه متعجب گفتم :عزیزم خرگوش داری من عاشق خرگوشم.لیلا هم گفت :آره دارم .بابام همیشه میگه وقتی میگن یکی یکدونه یا خل میشه یا دیوونه درباره تو گفتن .آخه دختر ،کی تو سن تو مثل بچه ها خرگوش نگه میداره ؟ولی من از حیوونا خیلی خوشم میاد .اگه به خودم باشه هرچی حیوون توی کوه جنگل پیدا کنم میارم .ولی فعلا اجازه همین ها رو گرفتم.کنار قفس خرگوش ها ایستادنند ترانه پر ذوق گفت :عزیزم چقدر نازن.لیلا به خرگوش های دوست داشتنی اش نگاه کرد و یاد آن روز در جنگل دوباره زند شد وگفت :آره خیلی قشنگن. سپس به لاک پشت اشاره کرد وگفت :اونم دارم .چند وقت پیش علیرضا توی زمین های کشاورزی پیدا کرده بود برام آوردش.ترانه با شوقی کودکانه گفت :به داداشت بگو برای منم بیاره .فک کنم بتونم مامان راضی کنم که با خودمون ببریمش.صدای ناهید از گوشه دیگر حیاط به گوششان رسید :دخترا بیایین میوه بخورین.برای ناهید دست تکان دادنند به سمتش رفتند روی تخت نشستند ناهید ظرف میوه وبشقاب ها را روی میز گذاشت دور هم نشستند پروین هم آمد وبه آنها ملحق شد لیلا گیلاس و زرد آلو توی بشقاب گذاشت دست ترانه داد وگفت :بخور ترانه جان محصول خودمونه.ترانه بشقاب را گرفت وگفت :دستت درد نکنه. آره دانیال بهم گفته این روستا پر از باغ میوه های مختلفه. خیلی از اینجا خوشش اومده بود می گفت بیشتر غذا هایی که استفاده می کنید محصول خودتون هستش کره، پنیر،شیر وماست ودوغ، تخم مرغ وگوشت . سبزیجات و میوه.به ناهید نگاهی انداخت وگفت :اگه اشتباه نکنم بار دوم که دانیال اومد اینجا چهار سال پیش برای عروسی شما بود درسته ؟ ناهیدلیوان شربت را به دستش داد وگفت :آره درسته ترانه یک گیلاس توی دهانش گذاشت بعد از جویدنش گفت :شما بچه ندارین؟ ناهید با صدای محزون پاسخ داد:نه ندارم ترانه بی توجه به حالت او پرسید: چرا حیفتون نمیاد اینجا هیچ چی کم ندارین بنظر من بذارین هرچه زودتر بچه دار بشین بچه های که توی این محیط ها بزرگ بشن مطمئنا از هر نظر سالم وسلامت هستن.بغض با صدای ناهید آمیخته بود وقتی که گفت: والا ما که خواستیم خدا نخواسته .تا حالا سه بار حامله شدم ولی هر سه بار بچه سقط شده .دکتر میگه رحم من توانایی نگهداری از بچه رو نداره سرش را پایین انداخت دوست نداشت اما دست خودش نبود ویک قطره اشک از چشمش چکید پروین با ناراحتی دست دور شانه عروسش حلقه کرد وگفت :غصه نخور ناهید جان خدا بزرگه.ناهید که اعصابش هنوز بخاطر دعوای صبح به ریخته بود گفت: زندایی کاش خدا قبل از اینکه دایی سرم هوو بیاره بزرگیشو نشون بده بعدش دیگه به دردم نمیخوره . پروین شانه اش را فشرد وگفت: اینطوری نگو خدا قهرش می گیره.ناهید که دلش حسابی پر بود پوزخند زد:خدا قهرش گرفته زندایی .ندیدی امروز صبح دایی به علیرضا چی می گفت؟لیلا سعی کرد جو را آرام کند وگفت: ناهید جان الان وقت این حرفا نیست مهمون داریم.ناهید ناراحت بود .خودش هم هیچ دلیلی برای این کارش نداشت نمی دانست چرا نتوانست بود مثل همیشه صبوری به خرج دهد وبه روی خودش نیاورد.اهل این کار ها نبود. اینبار هم دیگر کاسه صبرش پر شد که از چشمش سرریز کرد آن هم جلوی مهمان زیر چشم هایش را پاک کرد وگفت :شرمنده ام ترانه جان بدجوری دلم گرفته ترانه متاثر از ناراحتی او گفت:من شرمنده ام تقصیر من شد ناراحتتون کردم.آیلار وبانو در حیاط نشسته بودند، که شعله از در هال خارج شد وگفت: دخترا من یک سر برم خونه عموتون یک کم با پروین حرف بزنم دلم باز بشه. از روزی که عاطفه رفته خونه مادرشوهر انگار نفسم گرفته دلم پر می کشه برای سعیده .... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_نوزدهم خودمو عقب کشیدم و گفت میتونی رو اونیکی بالشت بخواب
به عزیزه سپرده بودم صبح زودتر از همه منو ببره حموم و قبل اذان صبح اروم به درب زد .لباسمو برداشتم و پاورچین بیرون میرفتم که جمشید گفت کجا میری ؟از ترس به درب چسبیدم و کفتم ترسیدم .پشتش بهم بود و گفت کجا میری ؟‌ اب دهنمو قورت دادم و گفتم میرم حموم . با کی عزیزه اومده .دیگه چیزی نگفت و بیرون رفتم .عزیزه سلام کرد و باهم رفتیم حموم.اونم به لطف من حموم میکرد و گفت شما اجازه میدی اگه بفهمن من اینجا حمام میکنم پوستمو میکنن .اب موهامو چکوندم و گفتم نیازی نیست بدونن .از حموم بیرون میومدیم که افتاب داشت بالا میومد .رو پله ها بودم که نسرین گفت بایدم مثل دزدها بیای بیرون .نخواستم دلخورش کنم و به سمت بالا میرفتم .بازومو چسبید و قبل از اینکه چیزی بگه عزیزه گفت نسرین خانم از حمام اومدن مریض میشن بزار بریم .ولی نسرین محکمتر بازومو فشرد و گفت یک عمر عمه ات شد تف رو من امروزم تو شدی .ولی اینبار خون جیگرت میکنم .بزار امروز که سودابه بیاد همینجا نشون خان داداش میکنمش و یه مدت دیگه که دل جمشید خان رو بزنی میری تو اشپزخونه کار میکنی .اشک هام سرازیر شدن و با خنده و پوزخند مسخره اش گفت تو و عمه ات اضافی هستین .بازومو پرتاب کرد و به سمت بالا رفت.عزیزه دستمو گرفت و گفت برو اتاق.بهش اهمیت نده .تا جلوی درب اتاق باهام اومد و اون دلخور شده بود .وارد اتاق که شدم رفت . جمشید هنوز خواب بود.رفتم بالای چراغ و دستهامو روش گرفتم‌.قطره های اشکم از بالا روی شعله های چراغ میرخت و صدای جیز میداد .موهام نم دار بود و زیر لحاف رفتم .چطور راحت دل میشکستن و ادم رو ازار میدادن .کسی بیدارم‌ نکرده بود و خیلی خوابیده بودم‌.بیدار که شدم‌ معلوم بود نزدیک ظهره و با عجله از جا پریدم‌.از پنجره بیرون رو نگاه کردم‌ .ماشین های جدید تو حیاط بود و معلوم بود مهمان اومده ‌.عزیزه سرشو داخل اورد و گفت چه عجب خانم بیدار شدی .بهش نگاه کردم و گفتم خیلی دیر شده ؟ وقت ناهاره پلو رو دم گزاشتن.مهمونا اومدن.رعنا خانم اومده .گل از گلم شگفت و خواستم بیرون برم که گفت یکم به خودت برس خانم‌.میگم رعنا بیاد اینجا خدمتتون .دلش میخواست راهنمایی ام کنه و گفت شما خانم عمارتی الان خانم جمشید خان .من که به فخر فروختن عادت نداشتم ولی به حرفش گوش دادم .تا یه لقمه نون و پنیر خوردم، رعنا که اومد باورم نمیشد خودشه خیلی تغییر کرده بود و داشت درس میخواند هنوز بچه دار نشده بود.انقدر همو بغل گرفتیم و حرف برای گفتن داشتیم که زمان نبود .عمه براش تعریف کرده بود و چندبار سرمو بـوسید و گفت ولی الکی الکی شدی زن خان داداش من .خندیدم و گفتم اره الکی الکی بود نمیدونی چه روز وحشتناکی بود .به پیشونیم اشاره کردم و گفتم نشون برادرته .رعنا دستی سکوت کردن .سودابه کنار مادرش و نسرین نشسته بود و داشت به جمشید نگاه میکرد .من‌ شاید توهین به خودمو قبول میکردم ولی اون حجم از دلبری برای جمشید اتـیشم میزد .اخـم هام رو تو هم بردم و نگاهش کردم .از نگاه نسرین دور نموند ‌.جمشید به عزیزه اشاره کرد و طبق رسم هرساله به خواهراش النگو هـدیه داد و به مادرش هم یه انگشتر خیلی سنگین .به بچه هاشون اسکناس تا نخورده داد و به شوهراشون پارچه لباسی.به علی که اولین عیدیش بود زمین و قباله اشو داد و به عمه هم یه انگشتر درشت .به سودابه و مادرش پارچه های مخمل پولک دوزی شده که از دور میدرخشید .تنها کسی که اون جا هــدیه و عیدی نداشت من بودم‌.حق بانسرین بود جایگاه من درست نبود .همه با ذوق و شوق میگفتن و از عیدی حرف میزدن .نسرین از دور گفت خان داداش مثل هرسال شرمنده امون کردی.خدا بهت عمر با عزت بده هر سال در اینجا به رومون بازه .قدیر سیگارشو خاموش کرد و کمربند شلوارشو که زیر شکم بزرکش بود بالا کشید و گفت جمشید خان سایه ات بالا سرمون باشه .جمشید سر تکون داد .بی انصاف سنگدل حتی یه اسکناس هم به من نداد انداره اون بچه ها هم ارزشی نداشتم .به عیدی ها نگاه میکردم و تو دلم غصه میخوردم .عمه و رعنا میدونستن تو دلم خـون و از اونجا با نگرونی نگاهم کردن ‌.بخاطر دل اونا لبخند میزدم اما پشت اون لبخند همش درد بود.بچه ها رفته بودن تو حیاط و صداشون عمارت رو برداشته بود.هرکسی یجا مشغول بودو من کنار رعنا تو ایوان ایستاده بودیم به بچه ها اشاره کرد و گفت چقدر سر و صدا دارن الانه که داداش داد بزنه .دستم روی نرده های ایوان بود .انگشتمو لمس کرد و گفت عصر میرم دیدن مریم .کاش میشد منم بیام .اهی کشید و گفت نمیشه خان داداش اجازه نمیده که . به همشون سلام برسون.میشه یه خواهشی کنم ؟با جدیت گفت اره بگو .آرومتر که کسی نشنوه گفتم یکم براش آجیل ببر.اونجا خبری از بادام و پسته نیست. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الوند و البرز و هر کسی که تو عمارت بود از داد و بیداد فرخ لقا و کم کم ناریه دور و برمون جمع شدن.. مامان بیچارمون کرد .. حالا همه مارو به عنوان دخترای یک زن خراب و بدکار میبینن. مامان چیکار کرده بود این بود نقشه اش که بشه زیر خواب خان؟ فردا صبح دارش میزدن که از عمارت اویزونش میکردن وزنم تحمل پاهامو نداشت .روی زانوهام افتادم زمین و به مامانی که زیر مشت و لگد فرخ لقا و ناریه بود چشم دوختم .صدای فریاد خان بلند شد و تو یک لحظه رفت جلو و فرخ و ناریه رو پرت کرد عقب . خم شد مامان و از رو زمین بلند کرد و با صدای بلند فریاد زد _ همه برین عقــــــــــب سر و صداها تو چند ثانیه خوابید و گلبهار دستش نشست رو شونه ام . خان دوباره داد زد + برین عقب .. ماهجانجان رفت جلو و رو به روی ایرج خان وایستاد _اینجا چخبره ایرج ؟ + به چه اجازه ای شبونه میریزین تو اتاق من ؟ _ ایرج ..جواب من و بده اینجا چخبره .گلبانو نیمه شب تو اتاق چیکار میکنه ؟ + گلبانو زن منه از صدای فریاد ارباب رعشه افتاب به تنم . نفس تو سنه ام حبس شده بود و مامان کنار ارباب قد علم کرد... ماهجانجان شوکه شده یک قدم عقب نشینی کرد _ چی میگی پسرررر + گلبانو زن ص*غه ای منه کسی حق نداره بهش دست بزنه ... _ ایرج خان دوباره فریاد زد + ماهجانجان برگردین تو اتاقاتون تا تکلیف اونو صبح روشن کنم با دسن به فرخ لقا اشاره زد و فرخ لقا وا رفته خیره پوزخندی بود که گوشه لب مامان نشسته بود ... واقعا مامان زن ارباب بود!؟ نمیتونستم باور کنم ... _ همین الان... تا ده دقیقه دیگه کسیو ببینم اینجا افتاب نزده از عمارت پرتش میکنم بیرون .. + بابا با جلو اومدم الوند دوباره همهمه به پاشد _ بعد حرف میزنیم ااوند + الان _ برو تو اتاقت الوند سرخ شده بود و احساس میکردم هر ان ممکنه از گوشاش دود بزنه بیرون .با لحنی که هیچ موقع ابش ندیده بودم داد زد + من خانزاد این عمارتم .. من .. این زن نیمه شب تو اتاق شما چیکار میکنه .. _ پسر مواظب حرف زدنت باش . +من پسرتم خان _گلبانوم زن منه + زن شما ..چرا مخفی کردی .. تو از کی ترس داری که نگفتی به بقیه خان _من از کسی ابایی ندارم پسر .. اگه داشتم سنه سپر نمیکردم بگم گلبانو زن منه .. الوند سری تکون داد +نه خان .. این نیست رسمش..افتاب نزده هم خودم میرم ازاین عمارت هم مادرمو میبرم .. _چی؟ ارباب با لحن تهدید گونه ای رفت جلو که الوند مقتدر سر جاش وایستاد +اون زن محرم تو نیست خان .. _ میخوای بگی من با یک زن نامحرم .. +اره خان اره .. _ خفه شو پسررر فردا این خبر به گوش رعیت من بخوره میدونی صبح کله سحر چه قیامتی به ما میشه در این عمارت .گلبانو ص*غه منه ... ماهجانجان عصاشو به زمین کوبید و گفت + منم ترکت میکنم ..شیرم و حلالت نمیکنم ایرج اگه بخوای این زن و نگهش داری و من و فرخ لقا و الوند میریم از این عمارت .ناریه گفت _من و بچه هامم میایم . +به این راحتیام نیست خان .فردا اول صبح این خبر و تو ابادی پخش میکنن ..مگه اینکه بخوای همین الان این زن و مجازاتش کنی. گلبهار زیر لب گفت +نه خان مستاصل شده بود و حرفی نمیزد الوند مقتدر تر از همیشه سنه سپر کرد و گفت _چیکار میکنی خان این زن و میندازیش تو انباری تا فردا تکلیفش روشن بشه یا اینکه همین الان ما بریم .. + این زن ،زن منه پسر .. _ من مادرمو میبرم ..الوند از خان رو گرفت که با صدای خان روح از تنم رفت +خیله خب ..باشه .. نگاهم رفت رو صورت بهت زده مامان و خانی که ناچار گفت _فردا راجبش حرف میزنیم.. + این زن باید تا فردا تو انباری باشه .. برای خودت میگم خان ببین رعیتتو .. با دست به ما اشاره زد +ببین دارن در گوش هم چه پچ پچایی میکنن.دهنشون بسته نمیشه مگر اینکه ثابت کنی این زن خودش و انداخته تو اتاقت ..گلبهار باز زیر لب گفت +نمیشه .. نمیشه خواست بره جلو که دستشو گرفتم _ چیزی درست نمیشه فقط خراب تر میشه .. + چی میگی گلاب ..میخوان بکشنش .. گلبهار دوید جلو که همه حواسا بهش پرت شد _چیکار میکنین؟؟ الان خان میگه مادرم زنشه ..میگین خودشو به زور انداخته تو اتاق کی باور میکنه .. الوند رو به ما داد زد +کی باور میکنه گلبانو خودشو انداخته تو اتاق خان .. به پشت سرم نگاه گردم ..در عین ناباوری همه با ترسی که تو چشماشون نشسته بود یکی یکی دستاشونو میگرفتن بالا .خان ناچار و درمونده عقب کشید و از بین فریادای گلبهار و گریه هاش مامان و رد کردن و بردن سمت انباری .. گلبهار همونجا نشست که رفتم طرفش .الوند همه رو فرستاد برن اتاقاشون با کلی تهدید راجب خفه شدنشون و حرف نزدن بابت امشب . _گلبهار +میکشنش.. اشکامو پس زدم و سعی کردم بلند نشم. _نمیکشنش .مامان زرنگه وقتی انقدر راحت گوش داد به خواسته اشون بدون کاری میکنه ... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_نوزدهم نیم نگاهی به رضا انداختم که با اخم خیره ما بود سری تک
جای شکرش باقی بود که به اونا نگفته بودن بدون اینکه چیزی بهشون بگم رفتم توی اتاقم ، لباسام رو عوض کردم که رضا هم اومد تو، حتی نگاهش نکردم، وقتی دید چیزی بهش نمیگم راهش را کشید و رفت، خیلی ازش دلخور بودم و نمیتونستم که فراموش کنم ،صنم برای نهار اومد دنبالم ولی نرفتم بیرون حتی چشم دیدن خانوادشم نداشتم . ~ بعد از ظهر مهمون ها اومدن و پاتختی هم گذشت و رفت، تنها کسی که توی اون جشن خوشحال نبود من و مامان بودیم ،از همین روز اول زندگیم معلوم بود که چی در انتظارمه و این بیشتر حال من رو بد می کرد، قرار بود با مردی زندگی کنم که زبون نفهمه و شکاک... مردی که به من اعتماد نداره و اعتماد که نباشه زندگی معلومه چی میشه ،، مهمون های رضا بیشترشون شب عروسی کادو هاشون رو داده بودن و هرچی که داده بودن را فرشته برداشت و نشون ما نداد وقتی پاتختی تموم شد مامان هرچی پول برامون آورده بودن رو به دستم داد و رفت تصمیم داشتم با پول هایی که برام آورده بودند برم و طلا بخرم خیلی طلا دوست داشتم مخصوصا النگو، نشسته بودم وسط اتاق پول ها رو می شمردم اگر پول هایی که از طرف رضا داده بودن هم دستم بود می تونستم کلی طلا بخرم، آخه لرها رسم پول اندازی داشتن شب عروسی که می شد کلی پول به داماد میدادن ،،در اتاق باز شد و رضا اومدتو از دستش خیلی ناراحت بودم و نمیخواستم که باهاش حرف بزنم تا خودش پشیمون بشه و بیاد معذرت خواهی ،اومد رو به روم نشست و گفت : - پول‌ها را بده می خوام ببرم بدم به بابام چی داشت می گفت یعنی چی که ببرم بدم به بابام هر چی بهش هیچی نمیگفتم و داشت شورشو در می آورد با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم - یعنی چی برا چی به بابات درحالی که داشت پول ها رو از جلوم دسته می کرد گفت: - برای اینکه بهش بدهکارم کل خرج عروسیمون رو اون داد - ولی رضا کادوهایی که برای خودتون آوردن رو برداشتن من می خوام اینا رو برای خودم طلا بخرم - طلا هم به موقعش برات میخرم اومدم چیزی بگم که در اتاق باز شد و فرشته اومد تو حتی در زدن هم بلد نبود اومد بالای سر من ایستاد و گفت : - کل عروسی رو ما خرجشو دادیم پولاشو تو برداری؟ تو دیگه خیلی پررویی والا... حوصله بحث کردن باهاشون رو نداشتم، به اندازه کافی انرژیم امروز گرفته شده بود و از زمین و زمان برام باریده بود ،ازپول ها گذشتم و چیزی نگفتم...شب که شد رضا اومد توی اتاق بدون حرف خوابید ،حتی حرفی از اتفاقاتی که افتاده بود هم نزد ،به روی خودش نیاورد، من چقدر خوش خیال بودم که گفتم میاد ازم عذر خواهی میکنه ولی اون حتی از دلم هم در نیاورد، منم بدون اینکه چیزی بهش بگم لحاف رو کشیدم روی خودم و پشت بهش خوابیدم ... ~ با صدای سمیه یکی از خواهرهای رضا که ۸،۹ ساله بود چشمم رو باز کردم و سر جام نشستم دستی به چشمهای خواب آلودم کشیدم و گفتم: - چی شده سمیه ؟! - زن داداش مامان میگه بیا این پاتیل ها را بشور سری تکون دادم و از جام بلند شدم سمیه از اتاق رفت بیرون رختخواب را جمع کردم و بلوز و دامنی پوشیدم، کمی سرمه توی چشمام کشیدم و چادر رنگی رو سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون، چشمم به فرشته افتاد که داشت توی حیاط راه می رفت ،نمیدونستم چی صداش بزنم، نمیتونستم بهش بگم مامان چون هیچ کس را به جای مامانم نمیدیدم و برام خیلی سخت بود، متوجه اومدنم شد که خودش برگشت و نگاهم کرد ،زبان باز کردم و گفتم : - ببخشید ،سمیه چی میگه !؟.. - چقدر میخوابی؟ بیا این پاتیل هارو بشور، لنگ ظهره تا دید با تعجب به دور و برم نگاه می کنم اشاره به دیگ های وسط حیاط کرد - اینا رو بشور. مگه شما به اینا چی میگی؟! رفتم نزدیک دیگ های برنج و قابلمه های مرغ که وسط حیاط بود - ما میگیم دیگ چادرم را دور کمرم پیچیدم ،خم شدم و اسکاچ رو برداشتم و شروع کردم به شستن دیگ ها.. سعی می کردم با کار کردن تمام اتفاقات را فراموش کنم ،حداقل برای خودم ،چون با فکر کردن بهش واقعاً عذاب میکشیدم ،رضا بدترین خاطره عمرم رو تو ذهنم ساخت، خاطره ای که تا ابد گوشه قلبم لونه کرد ،من چاره ای نداشتم و میخواستم یک عمر باهاشون زندگی کنم ،غلام این کارو کرد، ولی خودمم مقصر بودم ،غفار خیلی بهم گفت این کارو نکن ولی من رضا رو میخواستم رضایی که دوست داشتنش بزرگترین اشتباه زندگیم بود و به خاطرش تاوان بدی دادم، من به خاطر مامان باید تحمل می کردم...!!وقتی شستن دیگ ها تموم شد، حیاط را شستم و رفتم توی خونه خیلی ضعف داشتم از دیروز هیچی نخورده بودم.فرشته سفره گل گلی را پهن کرد و چای را آورد، سفرشون بزرگ بود دور تا دور سفره پر از بچه های قد و نیم قد، رضا پنج تا خواهر داشت و ۸ تا برادر،صنم ازدواج کرده بود،یکی ازبرادر هاش هم چند سال از رضا کوچک‌تر بود گوشه‌ای از سفره کنار بچه ها نشستن. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چشم هام درد میکرد و گفتم ناز خاتون مرد خاتون بیا داخل قشنگ‌ به این اتاق نگاه کن یادته چطور میچیدمشون این اتاق هارو ببین اون پرده ضخیم رو زدیم که فرهاد خیلی حساس بود اون بدش میومد یکی منو با لباسهای کوتاه ببینه خاتون همونجا نشست و گفت سیاه بخت شدم‌. _ تو نه خاتون من شدم .ببین لباسم چقدر زشت شده فردا فرهاد میاد ؟‌نه کجا بیاد اون مرده فرهاد دیگه نمیاد ‌اشکهام میریخت و خاتون با گریه گفت من بمیرم برای اون لباست من بمیرم برای اون اشک هات برای اون دلت برای اون غمت .اروم اروم جلو اومد و گفت بیا بیرون اینجا نشین _ کجا برم دیگه کجا میتونم برم ؟‌اینجا خونه عشق من بود .موهامو میگشیدم و خاتون دستهامو گرفته بود و میگفت نگن تو رو خدا نگن .خاتون کمک میخواست و من اصلا نمیدونستم و تعادل نداشتم اردشیر با کفش وارد شد و خاتون میگفت منو نگه داره مچ دستهامو طوری گرفته بود که نمیتونستم تکون بخورم قلبم‌ محگم میکوبید و بالا و پایین میرفت .کتشو در اورد و دورم پیچید و به خاتون گفت لباسشو عوض کن خاله.کتشو رو شونه هام انداخت و گفت : کمکش کنید نزارید اینطور خودشو از بین ببره تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم دلت میسوخت وقتی پسرت مرد ؟با سر گفت اره با گریه گفتم‌ تو مقصر داشتی سر زنت خالی کردی، من چیکار کنم؟ _ من سر کسی خالی نکردم _ پس چرا سوری رو زندانی کردی ؟ _ چون اون روز نمیدونستم درست و غلط چیه _ الان میدونی؟ تونستی فراموش کنی؟ _ نه فراموش نمیشه فقط عادی میشه عادت میکنی _ نمیتونم‌ به نبودن فرهادم اون ضربان قلبم بود مگه من جز اون کسی رو دارم فرهاد همه چیز من بود اردشیر دستشو جلو اورد گوشه چشمم رو پاک کرد و گفت تو دختر قوی هستی میتونی کنار بیای _ با چی با درد بی درمونم با این همه بدبختی که سرم اومده فرهاد مرد من نبود اون همکس من بود. _ فراموش میکنی خاتون‌ یه روزی توام یادت میره لبخند قشنگی زد و یدونه قرض کف دستم گزاشت گفت بخور _ چیه این ؟ _ از شهر گرفتم‌ دردمو اروم میکرد توام بخور حق داشت ارومم کرد نمیدونم کی کنار خاتون خوابم برده بود خاتون موهامو نوازش میکرد که بیدار شدم‌ اتاق روشن بود و روز شده بود خاتون خم شد سرمو بوسید و گفت بلند شو دردت به جونم‌ لباس عروسم رو کمک کرد در اوردم‌ گوشه ای انداختمش و خاتون پیراهن سیاه رو تنم کرد موهامو شونه زد و گفت مهمون‌داریم‌. _ برای عزا اومدن یا برای شادی ؟ _ چه فرقی داره. _ صدای خنده هاشون میاد خاتون‌. _ اونا که گناهکار نیستن. _ هستن همه دیگه کناهکارن میدونی چرا خاتون چون کسی نمیدونه چرا دارم زحر میکشم‌ با کمک خاتون بیرون رفتم .سرم یکم درد میکرد زنعمو حال درستی نداشت و مدام گریه میکرد با دیدن من تو سرش زد و گفت عروس سیاه بختم اومد عروسم اومد کاش پسرم بود فرهادم کجایی ببینی که عروست سیاه تنش کرده میبینید عروس خوشگل منو عروس یکی یدونه منو فرهاد من دلش میرفت برای این دختر .دم دمای ظهر بود که فرهادمو اوردن‌ از اون لحظات تلخ چیز زیادی یادم نمیاد فقط میدونم درد بود که تو قفسه سینه ام حس میکردم‌ قلبم میسوخت و باورش سخت بود صورت قشنگش اروم خوابیده بود یه لبخند خاصی رو صورتش بود فقط نگاهش میکردم اشک نمیریختم فقط به فرهادم نگاه میکردم زنعمو بی هوش شده بود و روی دستها تکونش میدادن ...همه برای اون جور رفتن فرهاد گریه میکردن روز عروسیش بجای عروسیش مرگشو حس کرده بود فرهاد بی معرفت رفت و رفت سرمای عجیبی تو تنم پیچیده بود و چشم هام درست نمیدید فرهادمو خاک کردن و فاصله ای بین من و فرهاد تا ابد افتاد خاک رو روی سرم میریختن و میگفتن بزار قلبش اروم بگیره بزارید دردش اروم بشه ولی هیچ کس نفهمید که این قلبم هیچ وقت نتونست اروم بگیره .سالها گذشت ولی اون حس و عشق هیچ وقت دیگه تکرار نشد کاش فرهاد منم با خودش میبرد کاش با هم میمردیم با تکون های خاتون به همه نگاه میکردم‌.تکونم میدادن و میگفتن گریه کن بزار اروم بگیری .یچیزی بگو بزار اروم بگیری سکته میکنی دختر اگه گریه نکنی ولی من فقط به همه نگاه میکردم هیچ کسی نمیدونست من چی دارم میکشم .اون لحظه صدای خورد شدن قلبمو میشنیدم زیر بغلمو گرفته بودن و منو برمیگردوندن خونه لباسهای فرهاد رو برام فرستاده بودن بوی خودشو میداد اه میکشیدم و داشتم خفه میشدم‌ خاتون نگران من بود و میگفت تو رو خدا گریه کن به روح فرهاد قسمت میدم گریه کن ولی من گریه نمیکردم اشک هام خشک شده بودن .عصبی بلند شدم و شروع کردم به شکستن هر چیزی که جلو دستهام بود خاتون مانع شد کسی دخالت نکنه و تمام اتاق بعد عروسیمو خورد کردم عکس فرهاد رو از رو طاقچه برداشتم و با گریه گفتم‌ فرهاد بدون تو اینجا رو میخوام چیکار منم ببر تو رو خدا بیا منم ببر ... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_نوزدهم دو ساعت بعد ماشین رو به روی خانه ای چهار طبقه در یک بن
اصلاً معنی حرف های آرش را درک نمی کردم. یعنی چه که همه کار برایم کرده بود؟ چرا طوری رفتار می کرد که انگار واقعاً این من بودم که با بی انصافی زندگی مشترکمان را به هم زده بودم و این او بود که با سخاوتمندی حق و حقوقم را داده بود. این چاهی بود که او برایم کنده بود، پس چرا طلبکار بود؟با صدای که بدبختی و بیچارگی از آن می بارید، پرسیدم: -  حالا من باید چیکار کنم؟ -  هر کاری دوست داری. فقط مزاحم من نشو.دلم شکست. من را مزاحم زندگیش می دانست. می خواست من را به طور کامل از زندگیش حذف کند. -  من مزاحمتم؟ من که هر کاری گفتی کردم. -  نگفتم مزاحمی. گفتم مزاحم نشو. ببین سحر. نازنین دوست نداره تو، توی زندگی من باشی. می فهمی؟ دوست نداره من با تو در تماس باشم. دوست نداره بهت پول بدم یا باهات حرف بزنم. پس امروز آخرین روزیه که ما با هم حرف می زنیم. هر اتفاقی هم افتاد به من زنگ نمی زنی. جلو روم سبز نمی شی. حتی اگه تصادفی من و تو خیابون دیدی روت و بر می گردونی و می ری. انگار من وجود ندارم. می فهمیدی چی می گم؟دستی من را میان تاریکی پرت کرد. بدنم بی حس شد و نفسم بند آمد. آرش چه می گفت؟ دیگر نباید او را می دیدم؟ دیگر نباید با او حرف می زدم؟ مگر می شد؟من بدون آرش نمی توانستم زندگی کنم. من بدون آرش می مردم. او قرار بود به ما سر بزند او قرار بود هوایمان را داشته باشد.خودش گفته بود. خودش قول داده بود. من این خفت و خاری را تحمل کرده بودم تا آرش را از دست ندهم. من به ساز آرش رقصیده بودم تا سایه اش بالای سر آذین باشد. پس این حرفها چه معنی میداد.نالیدم: -  آرش چرا این جوری حرف میزنی؟.......... یعنی چی نباید همدیگه رو ببینیم؟من بدون تو چیکار کنم؟نفس کلافه اش را بیرون داد. -  من نمی دونم. هر کاری دوس داری بکن. من بیشتر از این نمی تونم کمکت کنم سحر.  نازنین حساسه و من نمی خوام ناراحت بشه. شرط کرده باهات هیچ نوع رابطه ای نداشته باشم. منم شرطش و قبول کردم. اگه دوسم داری کاری نکن که توی زندگیم مشکل پیش بیاد.آخرین تیر ترکشم را رها کردم: -  پس آذین چی؟توی صورتم براق شد. -  آذین چی؟ اگه فکر کردی به بهونه بچه می تونی خودت و به من بچسبونی اشتباه کردی. من هیچ علاقه ای به اون بچه ندارم. ولی اگه ببینم می خوای ازش سوءاستفاده کنی تا زندگی من و بهم بزنی. بچه رو ازت می گیرم و کاری می کنم که نتونی تا آخر عمر ببینیش. پس بشین زندگیت و کن و کاری هم به زندگی من نداشته باش. این آخرین حرفم سحر فهمیدی.خیره به چشم هایش اجازه دادم اشک های حلقه زده درون چشم هایم راه شان را به سمت صورتم باز کنند.انگار از دیدن اشک هایم معذب شده بود که کیفش را چنگ زد و از جایش بلند شد. -  من می رم محضر برای خوندن صیغه طلاق. تو لازم نیست باشی. خود حاج آقا از طرف تو صیغه رو می خونه.لحن صدایش ملایم تر و مهربان تر شد. -  سحر همه چیز بین من و تو تموم شده. هر چی زودتر این و قبول کنی برای خودت بهتره.چیزی نگفتم. گیج تر از آن بودم که حرفی بزنم. باورم نمی شد آرش می خواست من و آذین را این طور بی کس و تنها رها  کند و برود. آن هم وقتی رابطه ام را با کل فامیل به هم زده بود.آرش چند ثانیه دیگر هم به صورت غرق در اشک من خیره ماند و  بعد با سرعت از خانه بیرون رفت. خودم را روی تشک کنار آذین انداختم و با صدای بلند شروع به گریه کردم من تمام این خفت را پذیرفته بودم تا آرش را در کنار خودم داشته باشم. اجازه دادم تا بدنام شوم تا آرش گاهی به من سر بزند و برای دخترش پدری کند.حالا او از من می خواست که هرگز به سراغش نروم و اگر جایی اتفاقی او را دیدم، راهم را کج کنم و از او دور شوم.غلتی زدم و به سقف سفید بالای سرم خیره شدم. چرا آرش این کار را با من کرد؟ مگر دوستم نداشت؟ داشت. مطمئنم آرش دوستم داشت. یعنی هنوز هم دوستم دارد. خودش گفت که دوستم دارد و دلش برایم تنگ می شود. همه این کارها به خاطر نازنین بود. اگر نازنین از او نمی خواست رهایمان نمی کرد.آرش من و آذین را به خاطر نازنین ترک کرد. روزی به اشتباهش پی می برد و به سمت مان برمی گشت.فقط باید صبر می کردم. باید صبر می کردم. باید صبر می کردم.نمی دانم چقدر به آینده و برگشت آرش فکر کردم که خوابم برد ولی وقتی دوباره چشم هایم را باز کردم، هوا تاریک شده بود و صدای گریه آذین خانه را پر کرده بود.آذین کنارم نبود و در آن تاریکی نمی توانستم پیدایش کنم.کورمال کورمال به دنیال موبایلم گشتم. روی زمین کنار تشک افتاده بود. به ساعت نگاه کردم از هشت گذشته بود. نزدیک به چهار ساعت خوابیده بودم.چراغ قوه موبایل را روشن کردم و نورش را دور تا دور هال چرخاندم. آذین کمی دورتر میان دو جعبه نشسته بود و گریه می کرد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_نوزدهم زیر لب و آهسته گفتم مرسی می دونم راستی مامان یک سئوال
چون ما کار رو ازشون می گرفتیم حالا من حساب اون برادرشو که هیچی حالیش نیست رو می رسم یحیی گفت آروم باشین لطفا حق با شماست گفت خونه ی برادرش کجاست؟ اگر می خواین به من لطف کنین آدرس خونه ی اونو بهم بدین یحیی گفت همین جاست شما صبر کنین من الان صداش می کنم و به من گفت تو برو توی خونه کار نداشته باش و رفت عمو رو صدا کنه اون مرد نگاهی به من کرد و گفت پریماه خانم این حسن آقا عموی شما میشه دیگه ؟از اینکه اسم منو به زبون آورد تعجب کردم و نفهمیدم از کجا گفتم بله عموی من هستن گفت شما خبر دارین که با بقیه ی کارای پدرتون هم همین کارو نکرده باشه ؟ فقط باید بیاین ببینین که چی برای ما ساخته باید همش رو خراب کنیم و از نو بسازیم حالا باید خسارت ما رو بده.گفتم : نمی دونم من در جریان نیستم از وقتی آقاجونم فوت کرده ما کاری به کار عمو نداشتیم و نمی دونستیم که چیکار می کنه ؛ گفت : ببخشید مادرتون هست ؟ گفتم : با مادرم چیکار دارین گفت : خانم ما خسارت مون رو از شما می خوایم قرار داد و همه چیز به اسم پدر شماست من باید چیکار کنم؟ این خونه بد درد نمی خوره ؛ هر روز رفتم و تذکر دادم ولی همش به من می گفت درست میشه قول میدم امروز رفتم دیدم وای کثافت زدن به اون ساختمون عمو و یحیی از راه رسیدن عمو تا کمر خم شد و دست داد و گفت چرا زحمت کشیدی فردا سرکار با هم حرف می زنیم ؛ مرد گفت : آقا چه حرفی داریم بزنیم ؛ تو چی بلدی ؟ چرا به من نگفتی که حسین آقا فوت کرده ؟ می دونی اگر بابام بفهمه روزگارت رو سیاه می کنه ؛ عمو با ناراحتی به من گفت تو برو تو عمو جون ما حلش می کنیم و بازوی منو گرفت و هلم داد و در رو بست نمی دونم بدجنس بودم یا نه ولی دلم خنک شده بود حالا اونا می فهمیدن که این همه سال کی نون سر سفره ی اونا برده از طرفی هم دلم شور افتاده بود که نکنه برای ما دردسری درست بشه دیگه اونجا نموندم چون فهمیده بودم اوضاع از چه قراره و می تونستم بقیه ی حرفای اونا رو حدس بزنم سردم شده بود و یکراست رفتم به اتاق خانجون خودمو فرو بردم زیر کرسی و لحاف رو کشیدم تا گردنم و یک لبخند موذیانه روی لبم نقش بست. بعد از مدت ها چنان به خواب عمیقی فرو رفتم که حتی وقتی مامان و خانجون برگشتن متوجه نشدم تا اینکه بوی چای و نون تازه هوشیارم کرد و چشمم رو باز کردم و دیدم مامان سفره ی ناشتایی رو روی کرسی پهن کرده و گفت پاشو قربون اون چشمهای قشنگت برم پاشو دیشب هم شام نخوردی راستش دلم نیومد از خونه ی اونا برات شام بیارم گفتم لابد خودت یک چیزی می خوری مامان به نظر خوشحال میومد و من می دونستم برای چی چون چند وقتی بود که باهاش حرف می زدم و بد رفتاری نمی کردم احساسم این بود که هر چی من بد خلق تر باشم روزگار بامن بد تر رفتار می کنه و با اینکه حس می کردم دیگه مثل سابق دوستش ندارم ترجیح می دادم که اون وضع ادامه پیدا نکنه شاید بتونم فراموش کنم نشستم وسلام کردم و پرسیدم خانجون کجاست ؟ گفت پاشو الان میاد تا دست و صورتت رو بشوری من فرید و فرهاد رو هم بیدار می کنم گفتم مامان ؟گفت جانم ؟ گفتم دیشب عمو چیزی نگفت ؟ پرسید در مورد چی ؟ گفتم نگفت که صاحب کار اومده بود در خونه ی ما ؟ با تعجب گفت نه من چیزی نفهمیدم کی اومده بود ؟ گفتم ندیدین یحیی اومد دنبال عمو و اومدن دم در ؟ گفت نه , متوجه نشدم بگو ببینم چه خبر بوده گفتم یک آقایی به اسم سالار زاده اومده بود سراغ آقاجونم رو می گرفت نمی دونست که فوت کرده ظاهرا عمو بهشون نگفته من داشتم با اون مرد حرف می زدم که یحیی اومد و رفت عمو رو آورد ولی منو کرد توی حیاط و در رو بست فکر می کنم اوضاع خیلی خرابه همین روزاست که گندش در بیاد اینطوری که من فهمیدم سالار زاده کوتاه بیا نیست خانجون وسط حرفم وارد اتاق شد و مجبور شدیم ماجرا رو از اول براش تعریف کنیم با حالتی نگران  نشست زیر کرسی و رفت توی فکر و گفت من یک چیزایی فهمیده بودم ولی فکر می کردم که حسن خودش درستش می کنه خدا به خیر کنه من نگران اونا نیستم نگران شماهام که مرد ندارین اون روز سر ناشتایی خیلی در این مورد حرف زدیم ولی به نتیجه ای نرسیدیم و همه می دونستیم که به زودی وضع مالی خوبی نخواهیم داشت.در حالیکه خانجون نگران طلبکار هم بود و می گفت تا حسینم زنده بود آب توی دل کسی تکون نخورد حالا می دونم که روزای سختی در پیش داریم و من نگران طلبکارهستم که در این خونه ها رو بزنه اونوقت مدام تن و جونمون باید بلرزه اون روز جمعه بود و من کتاب هامو بردم توی اتاق خانجون و زیر کرسی  درس می خوندم که در زدن مامان صدا زد پریماه برو ببین کیه موقعی که زمین یخ بندون بود مامان بچه ها رو برای باز کردن در نمی فرستاد و اگر من خونه بودم کار من بود ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز چهارم بود که بهرام موقع ناهار اومد خونه خودمو زدم به خواب اومد تو خونه و صدام کرد جوابی ندادم اومد کنارم و گفت میدونم خواب نیستی پاشو بریم ناهار بیرون گفتم نه مریم خانوم میفهمه برات بد میشه گفت اذیتت. نکن خب شرایط من اینطوره دیگه فعلا بیخیال شده بلند شدم نشستمم و گفتم بهرام من اینطوری سختم هست واقعا همیشه تنهام گفت جبران میکنم الان خیلی گرسنه ام هست پاشو بریم دیگه گفتم نمیخواد پاشم یه نیمرو درست کنم بخوریم گفت نه بابا پاشو تنبلی نکن با اصرار بهرام بلند شدم و حاضر شدم و رفتیم جیگرکی و بعدش گفت بیا بریم آینه و شمعدون بخریم فرصت و غنیمت شمردم و رفتیم دوباره سمت بازار و آینه شمعدون خریدیم و منو برگردوند خونه و رفت آینه و شمعدون و گذاشتم رو طاقچه و رفتم دستمال اوردم تا پاکش کنم که پشت سرم دوباره اونو دیدم رنگم کامل پرید و خودمو. کنترل کردم گفتم اذیتم نکن واقعا حوصله ندارم اومد نزدیکتر صورتش دیگه اون قدرا هم زشت نبود زود برگشتم سمت دیگه تا نبینمش دوباره همون روال همیشگی زندگیم بود گاهی عصبی میشدم و گلایه میکردم به خدا بعد یاد روزهایی که داشتم میفتادم و شکر میکردم حداقل سقف بالا سرم دارم و تامین هستم دو سه ماهی گذشته بود چند روزی بود که حالم زیاد خوب نبود سرگیجه داشتم و حالت تهوع امونمو بریده بود گفتم شاید فشارم بالا رفته رفتم تزریقاتی نزدیک خونه یه خانم بود که کار تزریقات انجام میداد فشارمو گرفت و گفت چرا اینطور رنگ پریده ای گفتم نمیدونم حالم چند روزه خیلی بده سرگیجه دارم و نمیتونم اصلا کاری بکنم نگاهی بهم کرد و گفت صبر کن رفت با یه پیرزن اومد خانمه اومد نزدیک و گفت دستت و بده ببینم دستمو گرفت و انگشتشو گذاشت رو نبضم و یکم مکث کرد و نگاهی به چشام کرد و گفت مژه هات جفت هست انگار حامله ای گفتم نه امکان نداره‌ گفت چرا مگه نازایی؟اصلا الان چه وقت حامله شدن بود من هنوز تکلیف خودم مشخص نیست.بلند شدم و دوباره سرگیجه ام شروع شد به زور خودمو سر پا نگهداشتم و به خانمه گفتم چقد میشه و حساب کردم و اومدم بیرون تو راه ربابه رو دیدم سلامی دادم و رد شدم اومدم دنبالم که اُلفت چی شده چرا رنگت پریده گفتم چیزیم نیست انگار فشارم افتاده گفت فشار چیه داری تلو تلو میخوری بیا ببرمت خونه ربابه کمک کرد و منو برد خونه کلید و گرفت و در و باز،کرد و رفتیم تو رفت برام آب قند درست کرد وآورد و گفت چرا اینطور شدی تو که خوب بودی دلم داشت میترکید نتونستم خودم و کنترل کنم و بغضم ترکید ربابه دستامو گرفت و گفت چیزی شده چرا حرف نمیزنی بریده بریده و هق هق کنان گفتم من حامله ام یکی زد به دستم و گفت مبارکه این مگه عزا گرفتن داره گفتم اره داره بخدا عزا گرفتن داره وقتی هنوز تکلیف من تو این زندگی معلوم نیست ربابه تعجب کرد از حرفهام و گفت یعنی چی معلوم نیست تو که با شوهرت خوبی نتونستم بهش بگم من زن دوم یه مرد شدم که زن و بچه داره حرفمو قورت دادم و ادامه ندادم ربابه کلی نصیحتم کرد و رفت یه گوشه نشستم و زانوهامو بغل کردم و به حال خودم و اون بچه گریه کردم خودمو سرزنش میکردم که چرا حواسم نبود چرا مواظب نبودم خوابیدم و صبح همش تو این فکر بودم چطور بگم به بهرام هزار تا فکر به سرم میزد تصمیم گرفتم برم سقطش کنم بعد ترسیدم ظهر شد و بهرام اومد از حال و اوضاع من تعجب کرد گفت چته چرا اینطور هستی گیر داد که بیا بریم دکتر حتما مریض شدی گفتم نه خوبم سر سفره از بوی مرغ حالم بد شد خیلی خودمو کنترل کردم اما نشد و بلاخره بلند شدم و رفتم دستشویی و عق زدم بهرام دنبالم اومد و گفت چت شده حتما مسموم شدی میگم بیا بریم دکتر قبول نمیکنی حالم خیلی بد بود اومدم آشپزخونه و نشستم زمین بهرام همش داشت برا من نسخه میپیچیدانگار که یهو برق گرفته باشتش برگشت سمتم و گفت نکنه حامله ای با ترس زل زدم بهش اومد نزدیکتر و گفت تو اخرین بار اصلا یادته کی مریض شدی؟گفتم یادم نیست نشست جلومو و گفت واقعا حامله ای اُلفت سرم و انداختم پایین و گفتم اون پیر زنه گفت حامله ام گفت کدوم گفتم رفتم فشارمو بگیرم اونجا دیدم نشست جلومو و گفت من الان چطور تو رو تنها بزارم نگاهی به صورتش کردم تا حس واقعیشو درک کنم لبخند رو لبش بود گفتم من اصلا آمادگیشو ندارم بهرام خندید و گفت آمادگی نمیخواد که داری مامان میشی بعد هم رفت سفره رو جمع کرد و گفت بیا بریم استراحت کن منم برم برات یکم خوردنی بخرم فکر کنم تا یه مدت غذای گرم نتونی بخوری مریم که اینطور میشه بازم از شنیدن اسم مریم هم لجم گرفت هم عذاب وجدان اومد سراغم ولی به روی خودم نیاوردم و بلند شدم.بهرام برام جا انداخت اعتراض کردم که من چیزیم نیست واسه چی برم تو رختخواب ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f