نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_اول دختر خدا لعنتت کنه،چرا داری با آبرومون بازی میکنی؟
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_دوم
عمو با دلسوزی نگام کرد و گفت؛ نه گلی جان،خیالت راحت،سالم سالم بود،نگران نباش.
میگفتم، خیلی سعی کردم قانع شون کنم که بچه پیش مادرش راحت تره،ماهم نمیزاریم آب تو دلش تکون بخوره،اما حرفشون یک کلام بود؛ گفتن گلی اگه بچشو میخاست میموند سر خونه زندگیش خانومی میکرد،بچه از این حیاط بیرون نمیره.
کریم هم گفت که تو الان یه زن بیوه به حساب میای ،هرکجا هم بری یا باید زن دوم بشی یا پیرمرد.خب تو برادرزادمی،دیدم که به هیچ صراطی مستقیم نیستن پاشدم اومدم.
چشمام پراز اشک شده بود،عموجان دستی به سرم کشید و گفت؛ نگران نباش دختر،پسرت بچه تو،هرزمان باشه،بالاخره این بچه میاد به سمتت،حتی اگه قله قاف هم باشی پسرت میاد و دستت رو میگیره،این و از من بشنو.دیگه هم براشون پیغوم نفرستین.
حرف عمو کمی دلم رو آروم کرده بود.
روسری سفید و سر کردم،پیراهن کوتاه چین دار سبز رنگ و جلیقه ی سرخ که پولک های طلایی بهش آویز شده بود،تشت رخت چرک هارو سرم گذاشتم و کوزه رو به دستم گرفتم،راه افتادم سمت چشمه، آقاجان ازم خواست که کم کم تو ده برم و بیام، درسته زن بیوه به حساب میومدم اما تو خلوت و تنهایی غم ندیدن مصطفی منو از پا در می آورد،بهار شده بود،همه جا سرسبز و بوی علف تازه پیچیده بود، آروم از راه مال رو، رسیدم به چشمه، صدیقه رو دیدم ،همبازی بچگیم!صدیقه به دیدنم اومد به سمتم و محکم منو تو آغوشش کشید و گفت؛ گلچهره جان،من به فدای تو بشم دختر،تو که دل مارو پاره کردی...چند دقیقه ای نشستیم و از سرگذشت من گفتیم،سری تکون دادم و گفتم؛ این هم قسمت من بوده دیگه خواهر.تو چکار میکنی؟از زندگیت راضی هستی؟صدیقه آهی کشید و گفت؛ اگه یادت باشه من یکسال قبل از تو عروسی گرفتم، الان پنج ساله که خونه شوهر رفتم اما میبینی ،اولاد ندارم،نمیدونم چرا خدا منو لایق مادر شدن نمیبینه...بی مهابا اشک از چشماش میریخت،دستاشو گرفتم و گفتم؛ هنوز که دیر نشده صدیقه جان،خدا کریم.
نگام کرد و گفت؛ گلی تو خودت بهتراز من میدونی تو دِه خبری از این حرفا نیست،حداقل رسم و رسوم ما که اینجور نیست،عروس تا دوسال بعد بچه نیاره انگ نازایی میخوره به پیشونیش!ناراحت
شدم،درست میگفت،دلداریش دادم و گفتم؛ در دهن مردم همیشه باز، چرا شهر برای دوا
درمون نرفتین؟صدیقه آهی کشید و گفت؛ مادر شوهرم نمیزاره،دوسه بار پیش طبیب ده بالا رفتم،شوهرمو پر کرد نزاشت برم،میگه زنی که زائه خودش باردار میشه.درکش میکردم،این مسائل همه جایی بود و عادی... بعداز کلی درد و دل،رخت ها روشستم و کوزه رو پرآب کردم و برگشتم،تو دوره خودم تو زیبایی تک بودم،به همین خاطر چشمای زیادی دنبالم بود،قهوه خونه ی روستاصبح تا شب پراز مردهای پیر و جوون بود،به همین خاطر اکثر ما زنا از راه مال رو به چشمه میرفتیم و برمیگشتم تا چشم نامحرم زیاد بهمون نخوره.حدودا دوماهی گذشته بود،خدارو شکر میکردم بخاطر سلامتی پسرم،همین که خبرش رو داشتم برام کافی بود،با تقدیر ساختم و سپردمش دست خدا.مارجان همیشه برام ناراحت بود،وقتی میدید با تر و فرزی کارا رو میرسم و تنها گوشه ایوون میشینم خیلی غصه میخورد،همین طور که تنور رو پراز هیزم میکرد گفت؛ ای خدا جان من..هی !
مار جان گفت بعداز چندسال نذر و نیاز و دوا درمون ،خدا تو و علی رو بهم داد،از بس که قشنگ بودی صورتت مثل گل بود، عموجانت اسمت رو گذاشت گلچهره...حیف که اول جوونیت خیراز زندگیت ندیدی مادر! تو الان باید سایه یه مرد بالای سرت بود نه اینکه زانوی غم بغل کنی و زل بزنی به آسمون.از ته قلبم ناراحت بودم اما هیچوقت نمیتونستم قبول کنم با برادرشوهرم ازدواج کنم،من هیچ چیز از زندگی نمیدونستم که شوهرم دادن،بعداز اون هم بچه دار شدم و هیچوقت محبت همسر رو تو زندگی درک نکرده بودم،همه چیز به سردی و سنگینی و سختی گذشت برام.با آماده شدن آتیش،تشت خمیر و بردم کنار تنور و مشغول شدم.فکر میکردم که همینطور میمونه اما نمیدونستم که تقدیر چه خوابی برام دیده..تو یکی از همون روزای بهاری،وقتی رفته بودم سر چشمه آب بگیرم و همراه خانومای همسن وسالم مشغول گپ زدن بودیم،اتفاق مهمی افتاد،اتفاقی که برای همیشه زندگی منو تغییر داد،شاید حتی تو خواب هم کسی تصور همچین سرنوشتی رو نداشته باشه.
همینطور که مشغول آب کشیدن لباسها بودم،صدای سم اسب و شنیدم، خانوما با دیدن مردای غریبه سریع خودشون رو کنار کشیدن و ایستادن،من آخر از همه متوجه شده بودم و تا تشت و بزارم کنار کمی طول کشید،دیدم که سه تا مرد غریبه،یا الله گویان با سری افتاده اومدن دست و رو شستن و به اسب هاشون آب دادن و رفتن،هرسه همسن و سال بودن،یکی شون قد خیلی بلندی داشت و هیکلی بزرگ و چهارشونه،موهای بور و دماغی کشیده،همینطور که بهش خیره شده بودم متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا آورد و نگام کرد
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شمام دوست داشتین این پول هارو از تو کتاب در بیارین ببرین خوراکی بخرین یا من فقط اینجوری بودم؟؟؟!!🤔
یادتونه برای کدوم درسه؟؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شير است نه گاو
💥مردى روستايى، گاو خود را در آخور بست و به سراى خود رفت . شيرى آمد، گاو را خورد و در جاى او نشست .
💥مدتى گذشت . مرد روستايى به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاريك بود كه روستايى ندانست كه در جاى گاو، شيرى درنده نشسته است . بر سر شير آمد و دست بر پشت او مىكشيد و مىنواخت.
💥شير در زير نوازشهاى دست روستايى، به خنده افتاد و پيش خود گفت: راست است كه مىگويند آدميان، دوست مىرانند و دشمن مىنوازند . اگر مىدانست كه چه كسى را مىنوازد، زهرهاش پاره مىشد و جان مىداد.
آرى، آدمى گاه آرزوى چيزى يا كسى را مىكند كه اگر حقيقت آن چيز يا كس را مىدانست و مىشناخت، مىگريخت، و چون دشمن خويش را نمىشناسد، گاه عمر خود را در خدمت او صرف مىكند، و در همه عمر عاشق او است!
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍کیا یادشونه؟
یه زمان کلی ارزش داشت
سه تاش رو می خریدیم یک تومان
طرف ۴ ریال سود می کرد
تو مسئله های کتاب ریاضی قدیم هم همی جوری بود
مثلا امین ده ریال داشت یک مداد خرید به قیمت دو ریال حالا امین چقدر پول دارد؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره بازی با تبلیغ نوستالژی کرم ببک
که دهه ۷۰ پخش میشد.😍
دیگه همه اینو یادتونه😄
حالا ماه شدم🌙
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_دوم عمو با دلسوزی نگام کرد و گفت؛ نه گلی جان،خیالت راح
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_سوم
سریع چشمامو دزدیدم و اون ها راه افتادن،با رفتن شون پچ پچ ها شروع شد،از صدیقه پرسیدم؛ اینا کی بودن تا حالا ندیده بودمشون؟صدیقه گفت؛چاربدارن(کسی که با اسب و قاطر در قدیم تو جنگلهای شمال کار میکردن) ، میگن از مازندران اومدن،یکماهی میشه تو خونه کدخدا ساکن شدن،اومدن برای کار.خنده ام گرفت،صدیقه عجب دقیق ازشون خبر داشت!دوباره مشغول کار شدم اما اون چهره ی مردونه تو ذهنم ثبت شده بود،تا حالا مردی به این قد بلندی ندیده بودم!چهره اش انگار ابهت و ترس داشت!برگشتم به خونه،علی برار از مصطفی خبر آورده بود که حلیمه خاتون اون و سپرده بود به دخترش،راستش کمی خیالم راحت شده بود،خواهر سلمان چندسالی میشد بچه نداشت و تو اون مدتی که من بودم از ته قلبش مصطفی رو دوست داشت،میدونستم که بهتراز مادربزرگش ازش نگهداری میکنه.تا دیر نشده بود باید به همراه مارجان به حمام محل میرفتیم،همیشه موقع حمام رفتن غصه ام میشد،هم از نگاه خیره زنای فضول محل بدم می اومد،هم باید از جلوی قهوه خانه رد میشدیم که این بدتر بود...
مارجان چادرش رو محکم به کمرش بست و سبد لباس و گرفت و راه افتاد،من هم پشت سرش،وارد حمام شدیم لباس هارو در آوردیم و لنگ و به تن بستیم، بعداز شستن مثل همیشه مارجان آب چله تاس رو با صلوات بر سرم ریخت! خندیدم وگفتم؛ مار جااان! همه نگامون میکنن مگه من بچم یا تحفه ام،بسه تو روبه خدا.مارجان گفت؛ بچه نیستی اما تحفه که هستی،ماشالله دخترم از چشم بد به دور باشی.زن پیری که مشغول کیسه کشیدن بود نگام کرد و گفت؛ ماشالله دختر آقاجان، چشمم کف پات دختر،مادرت حق داره،حیف از این همه بر رو که اقبالت بلند نبود،حیف.مارجان که با ناراحتی مشغول جمع کردن لیف و صابون بود گفت؛ دعاش کن سیدخانم جان،دعا کن دخترم عاقبت بخیر شه.سیدخانم با صدای بلندی گفت؛ الهی آمین..از در حمام بیرون اومده بودیم،از بس که خودمو شسته بودم پوست تنم خشک شده بود،باد که به صورتم خورد گفتم؛ آخيش...خنک شدم!مارجان خندید و گفت؛مجبوری مگه دختر،صورتت شده رنگ انار،کمتر خودتو بساب.همزمان با رسیدن به قهوه خونه چشمم افتاد به همون غریبه ها،همون مرد قد بلند نشسته بود و چای میخورد،با نزدیک شدن بهشون مسیرمون رو کج کردیم و به سمت کوچه راه افتادیم،مارجان میگفت برای زن بیوه و جوان خوبیت نداره جلوی دید مردم باشه خیلی،مردم حرف در میارن!اون روز رفتیم خونه و مشغول کارا شدیم،غروب آقاجان و علی برار برگشتن،چای رو گذاشتم جلوشون،همینکه آقاجان مشغول شد از بیرون صدای یا الله اومد، خودمون و جمع و جور کردیم،مارجان گفت؛بفرمایید مشتی آقاجان خونه هستن.مشت حسین اومد و نشست رو ایوون،از داخل اتاق گوش وایستادم که حرفاشون رو بشنوم،برام عجیب بود آخه تا حالا به خونمون نیومده بود.مشت حسین رو به آقاجان گفت؛ غرض از مزاحمت این هست که کدخدا منو فرستاده خانه شما،قاصد شدم برای
خواستگاری دخترتون برای پسر کدخدا.خودتون که بهتر میدونین کدخدا در هر خونه ای رو نمیزنه،الانم منو فرستاده که بهتون خبر بدم آماده باشین آخر همین هفته میان برای حرف های آخر و زدن!آقاجان با صدای گرفته ای گفت؛صاحب اختیارین مشتی،اما تا جایی که من یادمه هرسه پسرش زن و بچه دارن!
مشت حسین گفت؛ بنده ی خدا ،دخترت درسته جوانه اما شوهر مرده هست،بچه داره،دختربچه نیست که توقع داماد پسر داری! اینو میدونم که تا الان هرکی پا پیش گذاشته یا پیرمرد بوده و یا هفت سر عائله! برو خداتو شکر کن که کدخدا قبول کرده این وصلت انجام بشه.آقاجان سکوت کرده بود،مارجان با بغض گفت؛حالا برا کدومشون میخان بیان؟مشتی گفت؛برای محمود،پسر بزرگش،زنش مریضه نیاز به مراقبت داره....
مشتی گفت؛برای محمود،پسر بزرگش،زنش مریضه نیاز به مراقبت داره،یکی گفت کی بهتراز دختر آقاجان،هم جوان و هم میتونه بیمارداری کنه.خب من دیگه زحمت و کم میکنم،آماده باشین آخر هفته بعدی میان.
مشتی رفت،من با بغض خیره شدم به در،خدایا این چه سرنوشتیه!مارجان و آقاجان کمی صحبت کردن،علی برار نگام کرد و گلی تو چی میگی؟راضی بری زن محمود شی؟محمود پنجاه سالشه!اشکام صورتمو خیس کرده بودن،مارجان و آقاجان اومدن داخل و بادیدن من با ناراحتی نشستن یه گوشه ای،هوا تاریک شده بود،زل زده بود به چراغ نفتی روی طاقچه... نمیدونستم قرار چی به سرم بیاد،آقاجان گفت؛شرمنده دخترم،اما به کدخدا نمیشه نه گفت! یا باید از این محل بریم،یا تو رو بدیم به محمود.مارجان گفت؛ توکل به خدا کن مرد...هرچی قسمت باشه همون میشه.صبح شد،دیگه با اشتیاق کارای خونه رو انجام نمیدادم،تشت لباس چرک ها رو برداشتم تا برم چشمه،چقد سنگین بود!
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهـی
در سکوت شب🌟
ذهنمان را آرام کـن🌟
و ما را در پناه خودت به🌟
دور از هیاهوی این جهان بدار🌟
الهی شبمان را با یادت بـخیر کـن 🌟
🌟شبتـون بخیر🌟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مهم است که بلد باشی با کوچکترین اتفاقات مثبت حوالی ات، دلخوش باشی ،
برای خوب بودن ِ حالت ، به هر چیز نه ! که به ساده ترین چیزها چنگ بزن...
#صبح_بخیر 🌻🌱🪽
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برگردیم.....
به همان روزگاری که کنار جوی آب، دنبال بچه لاک پشت ها میگشتیم و روی برگ های درخت،دنبال کرم های ابریشم....
برگردیم به همان روزگار که کفشدوزک ها را روی سرانگشتان کوچکمان مینشاندیم وبرایشان شعر میخواندیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قوانین زندگی... - قوانین زندگی....mp3
4.48M
صبح 4 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_سوم سریع چشمامو دزدیدم و اون ها راه افتادن،با رفتن شون
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_چهارم
مارجان و صدا کردم؛+مارجان چرا انقد لباس داریم امروز؟مارجان گفت؛دختر دیروز حمام بودیم،سنگینی برا اون دوتا جاجیم که گذاشتم.با بی حوصلگی تمام راه افتادم به سمت چشمه،امروز صدیقه هم نیومده بود، به ناچار از زن همسایه خواستم بمونه تا تنها نباشم،اما گفت بچش تو گهوارست و زود باید بره...سریع و با عجله لباس هارو شستم،چشمم به جاجیم های لعنتی افتاد! آهی کشیدم.صدای پا شنیدم، سرم و برگردوندم و همون غریبه رو دیدم،ترس برم داشت،به سمتم اومد.خودمو عقب
کشیدم،خدایا الان یکی میومد چه فکری میکرد؟غریبه با صدای کلفتش گفت؛ دختر آقاجان تویی؟سعی کردم خودمو نبازم اخمی کردم وگفتم؛ بله،من دختر آقاجانم.
غریبه گفت؛شوهرت مرده درسته؟عصبی شدم، خیره شدم تو چشماش...خدای من ،چشماش چه رنگی بود! ترکیبی از رنگ سبز و عسلی،اما خیلی خمار و حالت دار!جواب دادم؛ از کی تا حالا مرد غریبه میاد تو روستا زن و بچه مردم و سوال پیچ میکنه!؟اومد نزدیک تر، هیکلش واقعا گنده بود، گفت؛ نگام کن؛نگاش کردم،ادامه داد؛
من اسمم ولی،از مازندران اومدم چاربداری، دوماهی میشه اینجام،من و رفیقام خونه کدخدا هستیم،شنیدم محمود میخاد بیاد عقدت کنه،حیف تو نیست زن محمود شی؟
درد دلم تازه شده بود،هیچ راه فراری نداشتم،سرمو انداختم پایین و گفتم؛ چاره ای ندارم...غریبه که حالا فهمیده بودم اسمش ولی نگام کرد و گفت؛ زن من شو،صیغه ات میکنم،میبرمت مازندران.ترسیدم،رفتم سمت تشت لباس ها،خیس بودن و سنگین تر شدن،نتونستم بلندشون کنم،ولی مثل پر کاه بلندش کرد و گفت؛ راه بیفت!خودمو کنار کشیدم،نگاش کردم،خدایا این مرد چقدر جذبه داشت...
تو مردای اطرافم و حتی روستا مردی به این قدبلندی و هیکل چهارشونه ندیده بودم، گفتم؛ کجا برم؟خندید و گفت؛بریم با پدرت حرف بزنم.ترسیدم و گفتم؛چه حرفی من که هنوز نگفتم زنت میشم یا نه،اصلا تو رو نمیشناسم از کجا معلوم زن نداری؟تشت و گذاشت زمین،گفت؛هم زن دارم هم بچه،اما تو رو دیدم و عاشقت شدم،من هرزه نیستم،اگه شوهر داشتی نگاتم نمیکردم،غیرتم قبول نمیکنه،زنم دختر زاست،دلم پسر میخاد،مادرم میخاد اینبار رفتم مازندران برام زن بگیره، الان که تو رو دیدم،قشنگی تو رو دیدم،کی بهتراز تو برام پسر بیاری؟ها؟
تشتت رو تا نصف راه میارم برات،امشب خوب فکراتو بکن،اگه قبول کردی صبح بیا تو چای باغ پشت خونتون.ازم خداحافظی کرد و رفت،سوار اسبش شد،دور شدنش رو دیدم و راه افتادم،چقدر رک بود!رفتم خونه،تا غروب فکرم مشغول بود،خدایا چکار میکردم، شب موقع خواب با علی برار حرف نزدم،به محمود فکر کردم،به زن مریضش...دلم براش میسوخت،اما بالاخره که باید با یه مرد زن دار ازدواج میکردم،تو روستا تا حالا پیش نیومده بود یه شوهر مرده با یه پسر مجرد ازدواج کنه،محمود پنجاه سالش بود!
از طرفی حس میکردم مهر این غریبه به دلم نشسته،دروغ چرا،جذبه ای داشت که منو به خودش میکشید.صبح باید تصمیم نهایی مو میگرفتم،خدایا کمکم کن.تا صبح نتونستم بخوابم،چشمام شده بود کاسه خون، زودتراز مارجان به طویله رفتم،چکمه هامو پوشیدم و زیر پاهای حیوونا رو تمیز کردم،شیرشون رو دوشیدم و اومدم به کارای دیگه رسیدم،فکرم مَشغول بود،نمیتونستم محمود و به شوهری قبول کنم،من سلمان رو انتخاب نکرده بودم ،یعنی رسم نبود دختر شوهرش رو انتخاب کنه،اما این غریبه تو دلم یه حس عجیبی انداخته بود،به بهونه گم شدن بچه اردک راه افتادم به سمت چای باغ،اطرافمو پاییدم تا کسی نباشه،صداش اومد؛ اومدی دختر،رفتم سمتش،سرمو پایین انداختم و گفتم؛ با اینکه میدونم پدرو مادرم قبول نمیکنن،اما خودم میگم باشه.زنت میشم...خندید و گفت؛ توقبول کردی کافیه،بقیه رو بسپر به من.دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرمو بالا آورد و گفت؛ اسمت و نگفتی؛ آروم گفتم ؛ گلچهره...
دستی به سرم کشید و گفت؛ نترس گلچهره،تا من و داری نترس.گفتم؛ از دوتا چیز میترسم،غریبی و زنت،نمیخام دلش بشکنه.ولی الله نگاهش مهربون شد و گفت؛اگر اینجاهم شوهر کنی زن دوم میشی،من هم برم مازندران مادرم زن میگیره برام،برای اون فرقی نمیکنه،هوو کجایی باشه.گناهش به گردن من. غروب که پدرت اومد میام خونتون.
ازش خداحافظی کردم و رفتم تو حیاط خونمون.مارجان گفت؛دیدیش؟ کجا بود بلا گرفته؟ترسیده گفتم؛ کی رو دیدم مارجان؟مارجان گفت؛مگه نمیگی زبون بسته گم شده،حتما حرومی خوردنش.بی حواس آهایی گفتم و مشغول درست کردن پنیر شدم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f