eitaa logo
نوستالژی
62.2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سوم رفتم تو دیدم داداش مجیدمم اومده سلام دادم و گفت تا الان
پسرشو صدا زد و گفت صادق بیا تو بیچاره از هوش رفته بزاریمش تو پتو بلندش کنیم دست و پامو گم کردم برگشت سمتم و گفت چته دختر نترس برو از اون پتو طوسی هاتون دوتا بیار رفتم تو پستو و با هزار زحمت وتا پتو رو از زیر رختخوابها بیرون کشیدم با کمک صادق ننه رو گذاشتیم رو پتو و یکی هم انداختیم روش من از بالا دو طرف پتو رو گرفتم و صادق هم از پایین بردیمش تو ماشینی که سر کوچه پارک شده بود گذاشتیم زهرا خانم گفت برو بشین پشت سر ننه ات و بزار رو پاهات خودشم کنار پسرش نشست و راه افتادیم ننه ام بدنش تو گرما داشت میسوخت خدا خدا میکردم که چیزیش نشده باشه رسیدیم بیمارستان امام خمینی صادق جلوتر پیاده شد و رفت تو بیمارستان و دوتا مرد با یه تخت اومدن پیشمون و ننه رو بلند کردن و گذاشتن رو تخت پیاده شدم و چادرمو زدم زیر بغلم و دنبالشون راه افتادم یه مرد چهار شونه بالا سر ننه ام بود و داشت معاینه اش میکرد زهرا خانم تا چشمش بهم افتاد گفت این دخترشه دکتر رفتم نزدیکتر دکتر بدون اینکه سرشو بلند کنه پرسید چند وقته حالش خوب نیست گفتم همیشه میگفت سرم درد میکنه اما این یه ماه اخیر هر روز داشت سر دردش بیشتر میشد دکتر گفت دیگه چی میگفت گفتم امروز بهم گفت نمیتونم راه برم میخورم اینور اونور دکتر منو کنار زد و رو کرد به یه پرستار خانم و گفت خانم موسوی ببرینش عکس بیام خودم دوتا پرستار اومدن نزدیک تخت و با دستش منو هل داد کنار و گفت برو اونورت بزار کارمونو بکنیم.تخت و هل دادن و بردن دنبالشون راه افتادم که پرستاری که یکم سنش بالا بود داد زد سرم که تو کجا بغضم ترکید و گفتم ننه ام هست بزارید بیام تو رو خدا اون یکی پرستار گفت بیا دنبال تخت راه افتادم و بردنش انتهای سالن تو یه اتاق پرستار بهم گفت دیگه تونمیتونی بیای تو ببریم ازش عکس بگیریم برگردیم دکتر هم پشت سرشون رفت داخل صادق اومد پیشم و گفت اُلفت چی شد گفتم نمیدونم بردن عکس بگیرن زهرا خانم با هزار زحمت خودشو رسوند به صندلی های فلزی تو سالن و خودشو انداخت روشون منتظر همونجا موندم و بلاخره بعد چند دقیقه ننه رو آوردن پشت سرشون راه افتادم و برگشتیم همون سالنی که اول رفته بودیم دکتر اومد بالا سر ننه و رو کرد به پرستار و گفت باید عمل بشه چشام گرد شد گفتم مگه چشه دکتر اینبار سرشو بالا آورد و نگاهی بهم کرد و گفت کس و کار دیگه ای نداره گفتم چرا داداشام و خواهرامم هستن گفت برو یکی از داداشات و خبر کن بیاد باید مادرتون عمل بشه افتادم به دست و پاش و گفتم مگه چشه ننه ام گفت ببین دختر جون من الان برات توضیح هم بدم نمیفهمی مادرت تومور داره اندازه یه پرتقال باید ببرم اتاق عمل ببینم خوش خیمه یا بد خیم همونجا خشکم زد زهرا خانم زد تو صورتش و گفت خدا مرگم بده تومور چیه صادق آروم بهش گفت همون سرطان زهرا خانم رو کرد به صادق و گفت برو دم مغازه مجید بهش بگو بیاد این دختر طفل معصوم اینجا تنهایی چیکار میتونه بکنه صادق باشه ای گفت و دویید سمت در زهرا خانم منو کشید و نشوند رو چهار پایه کنار تخت ننه هنوز خواب بود رو کردم به پرستار که داشت سرم میزد بهش و گفتم چرا از خواب بیدار نمیشه نگاهی بهم کرد و گفت بیهوشه خواب کجا بود.پرستار رفت و نگهبان اومد که یدونه همراه بیشتر نباشه زهرا خانم بیچاره رو بیرون کرد بیچاره مادرم چقد عذاب کشیده این مدت و دم نزده یکی دو ساعتی گذشت و با صدای مجید به خودم اومدم اومد نزدیکتر و گفت چی میگه این پسره گفتم کی گفت صادق دیگه اومده بود که ننه حالش خرابه بغضم ترکید و با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم اره دکتر از سرش عکس گرفت میگه تومور داره صادق گفت دکتر غلط کرده چیزیش نیست گفتم صادق ننه بیهوش هست دکتر چی رو غلط کرده عکس گرفته خب دستشو فشار داد رو شونم و گفت زیاد حرف مفت نزن بشین برم ببینم چی میگن.مجید رفت صادق بیچاره از گوشه پرده داشت ما رو نگاه میکرد رفتم نزدیکش و گفتم دستت درد نکنه زهرا خانم و هم بردار برو داداشم اومد باشه ای گفت و رفت برگشتم کنار ننه پرستار اومد و یه سرنگ دستش بود خالی کرد تو سرم ننه گفتم خانم پرستار اگه عمل نشه چی میشه.نگاه با محبتی بهم کرد و گفت نگران نباش دکتر راضی میکنه پدرتو گفتم بابام نیست که داداشم هست گفت بابات زنده هست گفتم اره گفت برا عمل رضایت بابات مهمه نه داداشت نمیدونست بابام از داداشم بدتر هست تا صبح تو بیمارستان بودم و خبری از مجید نداشتم.صبح آبجی کلثوم اومد بیمارستان از دیدنش دلم یکم آروم شد گفتم تو رو خدا آبجی با مجید حرف بزن با آقام حرف بزن بزارن ننه عمل بشه اینطور بمونه میمیره ها از دیشب عصر چشم باز نکرده آبجی بغلم کردم و گفت نگران نباش ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱ دی ۱۴۰۳
جای چ* تو پشتش همه چیز رو برملا میکرد ‌یهو سرم گیج رفت و نقش زمین شدم.سرم به زمین خورد و پیشونیم خـراش برداشت صداهای داد و بیداد رو میشنیدم و چشم هامو نمیتونستم از هم باز کنم مامان به صورتم میزد و میگفت تو رو خدا بیدار شو چشم هاتو باز کن ترس و ضعف بهم غلبه کرده بوداخرین صدا صدای ملا بود که گفت ق* معلوم‌ شد کیه خیلی گذشته بود که بیدار شدم مامان کنارم زانوهاشو بغل گرفته بود و رو به رو خیره بود چشم هامو باز کردم ‌پیشونیم خیلی درد میکرد بالاش یه شکاف کوچیک برداشته بود دستمو دراز کردم دست مامان رو گرفتم مثل برق گرفته ها از جا پرید و گفت بیدار شدی ؟‌با سختی تو جا نشستم و گفتم چخبر شد مامان ؟‌مامان آهی کشید و گفت خدا کنه صبح نشهخدا کنه خورشید بالا نیاد صدا ها باز به گوش میرسیدمامان اشکهاشو پاک کرد و گفت ملا داره انتقام میگیرهاون از پسرش باخبر بوده که به این خونه اومده و میخواسته چیکار کنه تـف به شرافتشون بیاد میخوان تو رو عذاب بدن بزار عذابم بدن ولی تو غصه نخور ببین چشم هات کاسه خ* شده لبشوگزید و گفت میخوان بفرستنت تو اون خونه خرابه.بهشون بگو میخواسته دخترمو بی عفـت کنه مامان روی پاهاش میکوبید و میگفت میخواست دخترمو بی آبرو کنه عروسک منو کسی ندیده نزاشتم کسی از کنارش رد بشه. میدونستم زیباییشو ببینن نمیتونن ازش دست بکشن.صفر خدا ازت نگذره جات تو جهنم و آتیش باشه خاله اشرف سرشو پایین انداخت و گفت میگن جواهر خودش صفر رو اورده خونه بزار بگن بزار گناه کنن مهم آبرومون پیش خداست از بیرون به درب میزدن و ریگ و سنگ بود که به حیاط پـرتاب میشد مادر صفر بود فریاد میزد اون حق داشت جوونش مرده بود مامان منو تو اتاق فرستاد دربشو بست و چادر روی سرش انداخت رضا و رحمت به بیرون سنگ میزدن و میخواستن یجوری از ما حمایت کنن مامان بیرون رفت و گفت تو رو به ارواح همون خاک جوونت به روح پسرت بس کن تو رو خدا بس کنین من دخترمو به یتیمی بزرگ کردم اون پدر نداره به خدا قسم اون پسرتو نکشته دیگه نمیتونستم ببینم و یهو مادر بدبختم رو داخل انـداختن اگه مداخله همسایه ها نبود همون لحظه منم میکشتن.ساعت فرار میکرد و جلوتر و جلوتر میرفت انگار ماه عزا بود نه از کوچه و خیابون صدایی میومد نه از خونه ما.مامان فرصت نکرده بود سر و صورتشو بشوره من از ترس تمام تنم میلرزید هرچی ساعت جلوتر میرفت من بیشتر به مرگم نزدیک میشدم ملا ادم خوبی نبود و قرار گذاشته بود خودش منو ببره داخل اون خونه و ببنده بالاخره وقتش رسید.صدای پاشون میومد ناله های اون خونه هم بلند شد سرمای بدی بود و استخونهای بدن رو میترکوند خاله اشرف هم جرئت نکرد بیاد خونه امون مامان رو محکم چسـبیده بودم و مثل بچگی هام برام لالایی میخوند رضا و حبیب رو مامان فرستاد خونه خاله اشرف و نمیخواست اونا آسیب ببینن جدا از ق* بی آبـرویی هم بهم نسبت داده بودن صداهاشون میومد برای بردن من اومده بودن مامان درب چوبی کوچه رو بسته بود و پشتش چوب گذاشته بود ‌به درب میزدن و انگار زمین لــرزه بود که اونطور همه جا میلرزید درب رو شکستن و اومدن داخل ملا صمد از چشم هاش خ میبـارید ...انگشتشو به طرف من اورد و گفت تو پسر منو کشتی؟ ...تو بــاید امشب بسوزی تا هم اون مصیبت ها اروم بشه هم پسر من مامان منو پشتش مخفی کرد و روبندمو پایین زد و گفت نمیزارم ببـرینش بجاش منو ببرین منو بسوزونین ولی به دخترم رحم کنین ملا اشاره کرد و مردها جلو اومدن از ریر روبند میدیدمشون مادرم به زمین و اسمون چنگ میزد و نمیتونست جلوشون رو بگیره دستم رو محکم چـسبیده بود و ول نمیکرد ... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۶ دی
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #تاج‌گل #قسمت_سوم قبل از اینکه ببینم کی هست ، نفس بلندی کشیدم ، بوی عطر
قبل از اینکه خانجون جوابمو بده، علیرضا گفت هر جا خواستید برید من می رسونمتون و کارهاتون که تموم شد با هم برمی گردیم، خانجون گفت خدا خیرت بده پسرم تو امروز کلا ناجی ما شدی. ننه من می‌خوام برای این دختر یه لباسی بخرم تا برازنده ی عروسیای شهری باشه، آخه نمی‌خوام شب عروسی با این لباسای محلی آبروی دخترم بره، علیرضا که معلوم بود از این حرف خیلی ناراحت شده، گفت ننه جان این چه حرفیه که میزنی ؟ ماشالله هزار ماشالله این دختر از نظر زیبایی هیچی کم نداره و لباسش هم اتفاقا خیلی برازندس و زیبائیشون رو دو چندان کرده. پ از این همه تعریف قند تو دلم آب شد ، لبخندی زدمو با صدائی آروم که مملو از ناز بود گفتم خیلی ممنون شما لطف دارید و باز ناخود آگاه چشم تو چشم هم شدیم و برق چشماش، دلم رو به لرزه انداخت .خانجون گفت پسرم پس اگه کاری نداری لطف کن مارو جلوی یه دکانی ، پیاده کن تا ما یه لباسی انتخاب کنیم ، علیرضا خنده ای کرد و گفت مگه میخوای نخود لوبیا بخری ننه جان .خانجون گفت ، چه می‌دونم والله ، ... ++++ ماشین رو پارک کرد ، گفت پیاده شید، اینجا یه لباس فروشی می شناسم که هم لباساش قشنگن و هم قیمتهاش مناسبه. علیرضا چند قدم جلوتر راه افتاد و ما پشت سرش حرکت کردیم . تو دلم حسرت می خوردم که چی میشد اگه این پسر بجای نارین سهم من میشد؟مگه من چی از نارین کم دارم ، از ظاهر بگیر تا درس و مشق ، فقط یه چی کمتر از نارین داشتم، و اون هم پول آقام بود،فقط چون شوهر خاله تو شهر کار می کرد و وضع مالیش از ما بهتر بود، دخترش الان می تونست با همچین آدمی ازدواج کنه.اینقدر تو حس مقایسه ی نارین و خودم غرق شده بودم ، حتی صدای خانجون و علیرضا رو نمی شنیدم . یه دفعه احساس کردم دستم سوخت ، با گفتن آخی به دستم نگاه کردم و نگاهم افتاد به خانجونی که با حرص بهم می گفت هوش و حواست کجاست دختر؟ یه ساعته داریم صدات می‌زنیم.گفتم ، هااا ، چی ؟ هیچی ؟ من حواسم اینجاس...چی شده ؟ علیرضا به لباسایی که تو ی مغازه آویزون بود اشاره کرد و گفت از این جور لباسا خوشت میاد ؟ خانجون لبی تر کرد و گفت ما که از لباس شهری سر در نمیاریم پسرم، اگه برات زحمتی نیست میشه تو انتخاب لباس به این دختر کمک کنی ؟ راستشو بخوای من دیگه پاهام یاری نمی کنه راه برم، دور و برش چرخی زد، تکه کاغذی برداشت ،روی زمین پهن کرد و همونجا نشست و گفت تا این دختر لباسشو انتخاب کنه من همین جا می شینم ننه ...با صدای آرومی گفتم خانجون ؟ من چطوری با یه مرد غریبه لباس انتخاب کنم ؟ خانجون ابروهای پرپشت و نیمه سفیدش را تابه تا ، بالا انداخت و گفت قرار نیست تورو بخوره ، فقط پیشت باشه و تو انتخاب کن ، حالا تا وقت این بنده خدارو نگرفتی زود یه چیزی انتخاب کن. به اجبار با علیرضا پابه مغازه گذاشتم .با نگاه کردن به هر کدوم از پیراهنها، نوچی می کردم که، علیرضا کنارم اومد و گفت میخوای کمکت کنم یدونه رو انتخاب کنی ؟ سرمو به پایین انداختم و گفتم ممنون میشم ، البته اگه زحمتی برای شما نمیشه ، گفت پس دنبالم بیا .با هم بین لباسها قدم می زدیم و علیرضا هر از گاهی یکی از پیراهنها رو بیرون می آورد وبعد از نگاهی سرجاش میذاشت ، یهو پرسیدم نارینو دوست داری ؟ یه لحظه از حرفم شوکه شد ، بریده بریده گفت چطور ؟مگه چیزی شنیدی ؟ سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم نه ، نه اصلا ، چون وقتی از شما پرسیدم شوهر نارین هستی ، در جواب گفتی متاسفانه،یکی از پیراهن هارو روبروم گرفت و گفت اینو یه تن بزن ، فکر کنم خیلی بهت بیاد، گفتم جواب سوالمو ندادی ؟درست می گم یا من اشتباه شنیدم ؟لبشو با دندون گاز گرفت و گفت دوسش ندارم و این ازدواج فقط به خاطر پدرم سر گرفت ، بدون اینکه دلیلش را بپرسم ، با شنیدن این حرف انگار آب یخی رو سرم ریخته شد لباس رااز دست علی رضا گرفتم و با خوشحالی داخل اتاق پرو شدم ، خودم هم از دست کارهایی که بدون فکر کردن میکنم تعجب کردم ،پشت پرده پیراهن را به خودم چسبوندم و به خودم تو آینه نگاهی انداختم ،دستمو روی صورت رنگ پریدم گذاشتم و با صدای آرومی گفتم چت شده دختر ؟ داری با سرنوشت یکی دیگه بازی می‌کنی ؟ این هم چه سرنوشت شومی میخوای برای نارین میخوای بسازی ؟ ولی قلبم این حرفارو قبول نمی‌کرد ، تند تند لباس به قول معروف لباس شهری را تن کردم و هر چه خودمو به زیپ پیراهنم دست میکشیدم موفق به بستنش نمی‌شدم سرم را از لای پرده بیرون کشیدم و گفتم ؛ میشه خانجونم را صدا بزنی ؟علیرضا گفت خانجونت به خواب عمیقی رفته ، صورتم را به حالت غمگین در آوردم و گفتم پس حالا من چطور میتونم زیپ این لباس را ببندم ؟لبخندی قشنگ که صورتش را چندین برابر زیبا میکرد زد و گفت ، بیا من کمکت کنم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۵ بهمن
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_سوم از طرفی عفت خانم هم جیگرم روآتیش میزد کل لوازم های حمید
عفت خانم گفت بسه تورو خدا زینب کسی که رفت دیگه عکسش به چه دردی میخوره الان ما جیگرهامون داره میسوزه تو به فکر عکسی؟بلاخره عفت خانم از در بیرون رفت من موندم با دنیا حسرت در خانه ای که شوهرم با شوق برام خریده بود شب شد زهره گفت ناراحتی نکن روزهای سختی پیش رو داری به این فکر کن که باید یه بچه رو با تربیت بزرگ کنی و تحویل جامعه بدی منم چشمی گفتم. ابراهیم برادرم از همه مظلومتر بود و هیچ وقت در زندگی ماها دخالت نداشت عزیزدل خواهر حالا نزدیک به هیجده سالگی بود.شب که با زهره روی تخت خوابیده بودم گفتم زهره ای کاش چشمامو می بستم میدیدم همه این اتفاقات یه خواب بوده من تو همون خونه مستاجری بودم حمید می اومد اون مرغ رو میخوردیم و زندگیمون ادامه داشت زهره گفت خواهر دلمو آتیش نزن بگیر بخواب خسته ایی در همین حال خوابم برد در عالم خواب حمیدرو دیدم در زد اف اف رو که زدم دیدم حمید وارد خونه شد با ناراحتی پرسید زینب حسین کجاست ؟ گفتم حسین کیه ؟ گفت پسرم ! منم تو خواب انگار باورکردم بچه دارم و جایی گذاشتمش گفتم آها پیش مامانمه ،گفت دیگه نبینم بچه رو به کسی بسپری به تو هم میگن مادر گفتم بخدا به هیچکس نمیدمش مامان همین امروز بچه رو برد بعد با نارحتی گفت بار آخرت باشه بچه رو به کسی ندیا حالا پاشو یه چیزی بیار بخورم من تا رفتم خوراکی بیارم از خواب بیدارشدم،آروم گریه کردم به خودم گفتم کاش بودی حمید کاش بودی زهره از خواب بیدار شد گفت چیه عزیزم !منم خوابمو تعریف کردم زهره در جوابم گفت بخدا بچت پسره و اگر پسر بود اسمش،رو حسین بزار اصلا به فکر خودم نرسیده بود زهره راست میگفت اون دنبال پسری به اسم حسین بود و نگران اینکه کسی بچه مو نبره فردای اونروز عفت خانم باز سرو کله اش به خونمون پیدا شد با احترام ازش پذیرایی کردم بازهم ریز ریز شروع کرد به حرف زدن زینب جان تو جوانی باید شوهر کنی مبادا بچه رو بهانه کنی و ازدواج نکنی یهو یاد خواب دیشبم افتادم گفتم مادرجان من یکبار شوهر کردم بختم هم حمید بوده به هیچ وجه خیال شوهر کردن ندارم میخوام بمونم و بچمو بزرگ کنم شما هم خودتو ناراحت نکن به زندگی خودتون باباجان و سعید برس عفت خانم بر افروخته از جاش بلند شد و گفت یعنی تو میخوای برای من تعیین تکلیف کنی ؟ بگی من چکار کنم چکار نکنم من از همین خونه هم سهم دارم فکرنکنی برای خودت کسی شدی،خونه دار شدی اینو بدون همه چیز متعلق به ماست و تا روزیکه زنده هستی اختیار خودت و بچه با ماست تو اون لحظه انگار کسی بهم گفت ساکت باشم و صحبت نکنم تا در وقتی که جایز هست از خودم و زندگیم دفاع کنم.اونروز با خودم تصمیم گرفتم که هرچه زودتر برای خودم کاری جور کنم باید مستقل میشدم با خوابی که از حمید دیده بودم فهمیده بودم که باید بچه ام رو خودم بزرگ کنم ضمن اینکه عفت خانم دائم نقشه میکشید که بچه ام رو از من بگیره عفت خانم همیشه به پرو پای من می پیچید دائم زیر نظرم داشت موندن تو خونه خودم جایز نبود صلاح دیدم در خونه رو قفل کنم و به خونه مادرم برم اینجوری راحتتر میتونستم به اهدافم برسم دیگه عفت خانم نمیتونست بیاد روبروی من بشینه وقتی رفتم خونه خودمون به بابا ومامانم گفتم میخوام برم کار کنم بابام گفت مطمئنی اون خانواده تورو راحت میزارن ؟ با شناختی که من از اون زن دارم بعید بدونم ولت کنن گفتم بابا من باید بچه ام رو خودم بزرگ کنم آخ که بابای مهربونم یهو اشکش سرازیرشدو گفت بمیرم برات زینب من تا زنده ام نمیزارم تنها بمونی نمیزارم بیکسی رو حس کنی ولی تو مختاری که هر کاری بکنی خودم مثل کوه پشتت وامیسم گفتم بابا من میخوام یه روزنامه بخرم و تو نیازمندیها نگاه کنم ببینم اگر کار مناسبی برام پیدا بشه برم سرکار همون لحظه بابا صدازد ابراهیم برو یه روزنامه بخر بیار ببینم ابراهیم به سرعت بیرون رفت وبعد از یک ربع با یه روزنامه به خونه برگشت من تو نیازمندیها هی میگشتم و کارهایی که مربوط به رشته تحصیلی خودم بود رو تیک میزدم بعد به بابا گفتم بابا جان تو منو میبری باخودت این شرکتها رو ببینم؟و در مورد کار صحبت کنم آخه حالایه وقت نگن من بی کس و کارم بابا میگفت دیگه دلمو آتیش نزن حتما باهات میام از فردای اونروز با بابام به دنبال کار رفتم چند شرکت رفتم تا بلاخره در یک شرکت استخدام شدم انگار خیالم راحت شده بود که به کسی نمیگم بیا پول پوشک بچه منو بده اما...امان از وقتی که عفت خانم فهمید من سر کار رفتم وای نمیدونید چکار کرد اومد جلو بابام گفت این چه کاریه واسه ما خجالت داره عروس حاج محمودبا این همه ثروت بره سر کار؟.بابا اول چیزی نگفت بعد که عفت خانم هرچه دلش خواست گفت و خیلی حرفها زد ،بابا عصبانی گفت بس کنید خانم شما که گفتین دخترم طلاق خداییش رو گرفته پس به همون حرفتون فکر کنید ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۳ بهمن
پیشتر خواندیم کیومرث و نوه اش هوشنگ در جنگ با دیو پیروز شدند و داد سیامک بستاندند. مرگ کیومرث فرا رسید و نوه اش بر جای او تکیه زد. هوشنگ پادشاهی هوشنگ چهل سال بود هوشنگ چهل سال به دادگری فرمان راند و در این مدت برای آبادانی کشور همت گماشت. به فرمان یزدان پیروزگر به داد و دهش تنگ بسته کمر وز آن پس جهان یکسر آباد کرد همی گیتی پر از داد کرد برآوردن آهن از سنگ هوشنگ به منظور آبادانی کشور، ابتدا با درایت از سنگ، آهن استخراج کرد و چون آهن را شناخت شغل آهنگری برگزید و از آهن تبر، اره و تیشه ساخت؛ سپس با هدایت آب از دریا و رودها به مزارع کشاورزی را رونق بخشید. بسنجيد پس هر کسی نان خویش بورزید و بشناخت سامان خویش از آن پیش کاین کارها شد بسیج نبد خوردنی ها به جز میوه هيچ همه کار مردم نبودی به برگ که پوشیدنیشان همه بود برگ پرستیدن ایزدی بود پیش نیا را همین بود آئین و کیش به سنگ اندر آتش ازو شد پدید کزو روشنی در جهان گسترید برگردان به نثر: سیدعلی شاهری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۴ بهمن
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_پایدار #قسمت_سوم به قول قدیمیها دیوار موش دارد و موش هم‌گوش دارد...
کم کم راز خان زاده دهان به دهان شد واز فردی,به فردی دیگر از خانه ای به خانه دیگر به طوری که شب نشده کل ابادی خبر جدید و شگفت انگیز خانزاده را شنیدند و به گوش عبدالله هم رسید.عبدالله ازشایعه ای که در آبادی پیچیده بود ودهان به دهان میگشت با ماه بی بی مادربتول صحبت کرده بود و از اوخواست تا این شایعه به واقعیت نرسیده وقاصدهای ارباب به خانه ی عبدالله نیامده اند چاره ای بیاندیشد.خانه ی اربابی ملتهب و خانه ی عبدالله ملتهب تراز آن بود,دل یوسف میرزا در تب و تاب رسیدن به بتول ، دخترک زیبای رعیت زاده بود و دل بتول از همه جا بی خبر در پی یار دیرینش ,عزیز تازه از سفر برگشته اش بود.ماه بی بی, بیقرار تراز همیشه به سمت تنور رفت و ته مانده های خمیر را چانه گرفت وبا صدای بلند بتول را به بیرون خواند,بتول با شنیدن صدای مادرش با سرعت از اتاق بیرون امد وگفت مادر,چی شده؟ماه بی بی بیا دخترم,دیگه رمق ندارم این نانهای آخر را تو به تنور بزن,بزار منم یه لحظه کنار عزیز اقا بشینم و ببینم آن طرف دنیا چه خبراست که ما نمیدانیم و با این حرف,بتول به سمت تنور رفت وماه بی بی به سمت اتاق ,ماه بی بی استکانی چای ریخت و جلوی دامادش گذاشت وگفت:اقا عزیز حرف زیاد است اما بتول را به بهانه ای,بیرون فرستادم تا انچه که در ابادی پیچیده را به گوشت برسانم و شروع کرد به سخنانی که نقل میان مجلس این روزها بود واو رادر جریان قرارداد,بتول که بی خبراز همه جا قرصی نان گرم به دست داشت تا برای اقا عزیز بیاورد ناخوداگاه حرفهای اخر ماه بی بی را شنید و باشنیدن این خبر انگار خانه برسرش خراب شده مانند طفل مادرمرده ای گریه سرداد.ماه بی بی که با گریه ی دخترش متوجه حضور او شد به سمتش امد و سرش را به سینه چسپاند و دلداریش میداد وگفت:نترس دخترکم,نترس بتولم ,هرکاری چاره ای دارد ,فقط مرگ است که چاره ندارد ,اسمان که به زمین نیامده چاره کار راحت است,فردا شب خیلی ساده به عقد اقا عزیز درمیایی وکارتمام است,ارباب زاده که هیچ,بالاتر از ارباب زاده هم بیاید نمیتواند زن عقدی مردی را برای کسی دیگر ببرند و کاش همه چیز به راحتی که ماه بی بی میگفت بود.هعی ,هعی از دست این روزگار که همیشه جوری میچرخد که عده ای درزیر چرخهایش له میشوند .بتول شب تا صبح با هجوم افکار مختلفی که به سرش,هجوم اورده بود,چشم بر هم نگذاشت وگاهی,از,شادی رسیدن به عزیز قند در دلش اب میشد وگاهی از فکر ارباب و ارباب زاده تلخی درکامش میریخت.صبح زود بتول با یک شادی نامحسوس آماده میشد تا عصر به همراه خانواده و اقاعزیز راهی آبادی پایین شوند تا آقا سید عاقد آبادی پایین خطبه عقدشان رابخواند,چون نمیخواستند کسی متوجه شود این مراسم باید خیلی ساده وبی سروصدا انجام میشد و بعدش خانزاده توی عمل انجام شده قرار میگرفت وشاید اصلا این شایعه به واقعیت نمیپوست.بعداز نهاربود, که عبدالله در تدارک رفتن به ده پایین بود ناگهان قاصدان ارباب رسیدند.خانعلی مباشر ارباب داخل تنها اتاق محقرعبدالله شدوپیغام باقرخان رابا تمام وسایل رنگ و وارنگی که برای عروس خانم داده بودند، ابلاغ کرد وگفت با دخترت صحبت کن,فردا صبح خیلی مرتب بالباسهایی که ارباب فرستاده بتول را برمیداری ومی آیی خانه ی اربابی,اونجا بهتون میگن چکارکنید.رنگ از رخ عبدالله پرید وانگار روح از تن عروس وداماد این خانه درحال عروج به آسمان بود.با آمدن مباشر ارباب انگار خبر مرگی درخانه ی عبدالله پیچیده بود و هق هق بتول ,بلندتر میشد و پایین نمیامد واین بار هم ماه بی بی با کلام آرام بخشش اوضاع را کمی آرام کرد.ماه بی بی رو به عبدالله کردگفت چکار به کار این پیغام و ارباب و ارباب زاده داری,همان کاری را که قرار بود انجام بدهی انجام بده و تمام ، توکل بر خدا کن ,خودش کارها را رو به راه میکند به نظر عبدالله و ماه بی بی شب بتول وآقاعزیز به عقدهم درمی آمدن وشبانه به سمت ولایت آقا عزیز راهی میشدند وچندصباحی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد وخان زاده هم میرفت پی کاروزندگی اش دوباره این عروس وداماد فراری برمیگشتند.دم دم غروب آقا عزیز ,بیرون آبادی منتظر بود تابتول و آقا عبدالله به اوبپیوندند ورهسپار آینده ای مبهم شوند.خداحافظی بتول باخواهرانش ومادرش سخت وجانکاه بود,دخترکی که تابه حال برای لحظه ای ازخانواده وعزیزانش دورنشده بودو روح لطیف او در لطافت ابادی شکل گرفته بود اینک برای فرار از دست ستمکار روزگار و زندگی درکنار محبوبش باید راهی دیاری غریب و آینده ای غریب تر میشد.بعداز چند ساعتی سواری,قاطر عبدالله وبتول وعزیز به آبادی پایین رسیدند ویک راست به سمت خانه ی آقاسید رفتند,آقا سید بعداز سلام و احوال پرسی کوتاهی,خطبه ی عقد راجاری نمود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۴ اسفند
موکت هارو باز کردم و تکوندم گوشه ای گذاشتم که مادرم لب حوض نشست:چای و قند داریم فقط میوه شیرینی میمونه،صبح سر مغازه ملک میگفت شام فامیل ما با خودمون ،فامیل شما هم با خودتون دو دستی توی سر خودمون زدم:تو هم گفتی چشم؟؟؟مادرم آب به صورتش زد:چی میگفتم ؟؟دستمو دراز میکردم برا گدایی یه کیسه برنج؟؟درمونده به دیوار تکیه زدم:خونه رو جارو بزن برا ملک و عیالش ،بیا این مانتو شلوار هم از تنم بِکَنم ببر بده بهشون تا خیالت راحت بشه کم و کسری نداره شادی لنگ دمپاییشو پرت کرد سمت من:به تو چه کاسه داغتر آش،مادرم بخاطر من داره این همه تلاش میکنه تا آبرو داری کنه تو هم دهنتو ببند...کاسه صبرم لبریز شده بود لنگ دمپایی رو برداشتم و تا به خودش اومد خودمو بهش رسوندم شروع کردم زدنش که مادرم خودشو بینمون انداخت و مانع شد انگشت اشارمو بالا بردم:ما خودمون داریم با سیلی صورتمون رو سرخ نگه میداریم اونوقت تو بهمون فشاری میاری که چی؟؟برای کی؟؟خدا رو شکر این پسره کاره ای هم نیست خودش و یه وجب زمینه اونم برای پدرشه نه خودش،اگه یه بار دیگه ببینم یا بشنوم کلمه ای از دهنت بیرون اومد خفه ات میکنم دو دستی روی آب حوض زدم:تموم زبونتون فقط برای ماست،کمتر بپوشیم کمتر بخوریم اصلا نگردیم حالا هم هرچی داریم دو دستی تقدیم مَلک و خانواده محترمش کنیم چون قدم روی چشمای ما گذاشتن حاضر شدن بیان و دختر ما رو برای پسر بیکارش بگیرن،ببین کی گفتم این خط اینم نشون خرج زندگیشون هم ما میدیم قبض آب و برقشون هم با خودمونه فقط مادر من از این به بعد اونطوری که دلم میخواد زندگی میکنم منم یه دخترم شبیه شادی خانم که باید همه چی واسه ام محیا باشه وگرنه کل محله رو به صف میکنم.وارد اتاق شدم در رو محکم بستم طوری که چارچوب در به لرزه دراومد.مانتومو از تنم کَندم و گوشه ای پرت کردم.مادر ما هم برای همه مادره به ما که میرسه میشه زن بابا...خواهرام عصری اومدن و با دیدن جهیزیه شادی دلخوری از چهرشون هویدا بود حق هم داشتن این جهیزیه کجا و بقیه کجا،شیوا آروم گفت:مامان نمیخواد همه روستا رو دعوت بگیری بیان برای جهاز برون شادی بادی به غبغب انداخت:اتفاقا همه باید بیان تا چشم و چالشون از حدقه دراد شیوا گفت چشم چال ما در میاد خواهر من،هیچ به خانواده شوهرای ما فکر کردی؟اونا بیان و ببینن برای تو همچین جهیزیه ای خریدن همه رو از چشم ما میکشن بیرون،شیرین همه اش پنج ماهه عروسی کرده ولی فرق جهازتون از زمین و آسمونه خصوصا که هادی اداره آب و برق گیره و عمران بیکاره،مادر ما هم گوشش به دهن مَلک گیر کرده اون دستور میده و این دو دستی روی چشمای خودش میزنه...شادی دونه دونه جهیزیشو از انبار بیرون اورد و توی حیاط چید:هر کی خودش و اقبالش....شیرین چای لیمو برای خودش ریخت و گفت:شکر خدا اقبالمون هم بلنده،والا تا اینجا بودیم کلفت دم دستی مادرمون بودیم افتاب نزده بیدار بودیم تا تاریکی شب،همه اش کار بود و کار،جهیزیه ام هم خودم خریدم از دسترنج و زحمت خودم،به خودمم افتخار میکنم چون کسی چشمش دنبال خریدهای من نبود همه هم بهم تبریک میگفتن و تشویقم میکردن مادرشوهرمم زن فهمیده ایه،هادی هم شکر خدا مرد زندگیه،شیوا ول کن اینو،از اولش هم شوهری بود باز خدا رو شکر چهارتا گاو و گوسفند توی خونه هست وگرنه مادرم زمینا رو هم حراج میذاشت که یکی بیاد اینو بگیره لیوان چای رو برداشتم:خواهر من کجای کاری؟مادر من اونا رو که فروخت هیچ،گندمم هم میخواست حروم کنه.شیرین به شیوا نگاهی انداخت وگفت:عجب مادرم پول توی دست و بالش نبود برای خرج شام عروسی،چون طایفه سنگینی بودیم و همه رو هم باید دعوت میگرفتیم،خواهرا از همه جا بیخبر فکر میکردن مشکل با خرید جهیزیه حل شده اما ای دل غافل که مشکلات بزرگتر توی راه بود شب همه خواهرا و شوهراشون جمع شده بودن که بابا از سر زمین برگشت به شدت عصبی بود و از راه نرسیده گفت:زن تو به ملک خانم گفتی خرج عروسی هم با خودمونه؟؟مادرم حرف توی حرف اورد که بابا دستشو بالا آورد:گفتی یا نه؟؟مادرم چشم دوخت به شیوا که خواهر بزرگتر بود اما فوری گفتم:آره گفته مهمونای ما با خودمون اما شک ندارم مهمونای اونا هم با ماست چون ما میخوایم چشم و چال مردم رو دربیاریم تا کور بشن از داشته های ما و نداشته های خودشون....هادی که اوضاع رو نابه سامان دید فوری بلند شد:این یکی دیگه قانونه و نمیشه کسی دست روی این مسئله بذاره مردم قبول نمیکنن...بابا چشم از مادرم برنمیداشت که مادرم فوری گفت:جلو همه گفت پسرمون دستش تنگه مراسم سنگین بگیره یا کم دعوت بگیرید یا خرجش با خودتون...بابا قدمی جلو اومد که هادی فوری دستشو گرفت:عمو جا شما بفرما بشینید تازه رسیدین خسته اید... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۲ اسفند
به سمتِ خونه کوچیکی که از یه حالچه و یه مطبخ کوچیک و حمام دستشویی تشکیل شده بود و درشکه چی به همراه زنُ بچش اونجا میموند قدم برداشتم،پسر درشکه چی که اسمش جواد بود یکی دوسالی ازم بزرگتر بود وبیشترمواقع همراه پدرش با درشکه بود،دعامیکردم که جای برادرم رو بدونه و بتونه منو به اونجا ببره،به دم در که رسیدم بااسترس یه تقه به در زدم ومنتظرموندم و همونطورکه داشتم توی ذهنم نقشه میکشیدم که اگه مادرش در رو بازکنه چه دروغی سرهَم کنم،خوب یا بد در رو جواد خودش باز کرد وازدیدن من اون وقتِ شب،متعجب جفت ابروهاش بالا پرید. سلام خانم جان،خیره باشه این وقت شب...آروم پچ زدم _ باید کمکم کنی جواد.چه کمکی خانم جان؟ _ هیسس آرامتر...پدرت به همراه آقاجانم راهیه مخفیگاهی شدن که سبحان آنجا قائم شده،هرچه اصرارکردم منو همراهشون نبردن،تومیدونی برادرم کجا قائم شده؟ آره خانم جان میدونم.لبخند دندون نمایی زدم و ازخوشی چشمام برق زد. _ واقعا! پس منو ببر اونجا،همین حالا. چی! نه نه من نمیدونم برادرتون کجا پنهان شدن،بی اطلاع هستم.اخمی کردم. _خودت الان گفتی میدونی جواد،یالا منو همین حالا ببر همونجا وگرنه به پدرت میگم که اونسری تو بودی که رفته بودی بالای درخت گردو نه پسر همسایه.هول شده دستی به سرش کشید. چشم چشم میریم،فقط راهه کمی نیست،اذیت میشین. _ نمیشم جواد،بجُنب بریم تادیرنشده.جواد چشمی گفت وبعداز اینکه لباسشو عوض کرد بعداز به پاکردن گیوهاش باهم راهی شدیم و از دری که پشت خانه بود آروم به بیرون رفتیم و....از دری که پشت خانه بود آروم بیرون رفتیم و به سمت جایی که سبحان قائم شده بود گام برداشتیم،هوا گرگُ میش بود وهنوز تا روشن شدن هوا چندساعتی باقی مونده بود،فانوس کوچیکی توی دست جواد بود،از سکوت شب و تاریکیِ آسمون،وحشت کرده بودم و تقریبا چسبیده به جوادی که سعی داشت خودشو ازم دور کنه قدم برمیداشتم،نزدیک به یکساعت راه رفته بودیم‌وحسابی خسته شدم بودم اما فکر ایکنه میتونم سبحان رو ببینم سرپا نگهم میداشت،چندباری حس کرده بودم صدای قدم های کسی رو ازپشت سرم میشنوم اما جواد میگفت خیال میکنی وگرنه به جز منوتو هیچکس توی این سرما بیرون نیست.بلاخره بعداز طی کردن اون راه نسبتا طولانی به چندتا خرابه رسیدیم،جواد با دستش به جایی اشاره کرد و آروم به حرف اومد" اونجاست،اون شبی که با خان اومدیم اینجا قائم شده بود"باهم به سمتی که اشاره کرده بود قدم برداشتیم،نور کم سویی داخل یکی ازهمون خرابه ها به چشم میخورد،به قدمهام سرعت بیشتری دادم،درشکه رو بیرون ازخرابه دیدیم که پدر جواد روی اسب نشسته بود و مثل اینکه خوابش برده بود. خان بفهمه من شما رو به اینجا اوردم تیکه بزرگم گوشمه. _ نترس،میگم من زیاد اصرار کردم....همین که اومدیم به داخل بریم،پدرم‌به همراه سبحان و دونفردیگه بیرون اومدن و متعجب به منو جواد نگاه میکردن،لحظه ایی بعداخم های پدرم حسابی درهم گره خورد و همین که خواست به حرف بیاد،با صدای شخصی از پشت سرم،روح از تنم خارج شد ورنگ از رخسار سبحان پرید،چشمان متعجب پدرم و نگاهِ ترسیده ی سبحان،خنجری به قلبم بود،ترسیده به عقب چرخیدم و زُل زدم تو چشمای یاسرخان. به به سبحان خان! تو آسمونا دنبالت میگشتم تو خرابه ها پیدات کردم..سه نفر مرد بزرگ هیکل و ورزیده همراهش بودن،چندقدم به جلو برداشت و کم کم لبخندِ روی لبش،محو شد و به جاش اخم عمیقی بین ابروهاش جاخوش کرد،چشم از برادرم برداشت و بهم خیره شد،ترسیده سرمو زیر انداختم و چندقدم عقب رفتم‌تا رسیدم به سبحان،دستشو روی شونه هام گذاشت" هیسس نترس"پدرم با عصبانیت به جلوقدم برداشت تو اینجا چی کارمیکنی یاسرخان؟دراصل باید بگی شماها اینجا چه غلطی دارید میکنید اردشیرِ بزرگ!اینقدر بزدل و ترسویی که پسرتو همچین جای بی درُپیکری قائم کردی!صدای سبحان بلندشد. از عمد نبود،هرچه بود تقصیر برادرت الیاس بود...خفه شوووو.به سرعت به سمت سبحان اومد وبهش تو دهنی محکمی زد،هینی ازترس کشیدم و بازوی سبحان رو محکم توی دستم‌گرفتم،پدرم روی سینه ش ضربه ایی زد و کمی ازش دورش کرد. وایستا صحبت کنیم مرد چه صحبتی!چه صحبتی ماباهم داریم!پسرِ تو،برادرمو کُشته میفهمی یعنی چی،میدونی چه داغی روی دل ما گذاشته شازده پسرت!اما حالا که به واسطه این خانوم کوچولو تونستم پیداش کنم پس خودمم مجازاتش میکنم.اشکم پایین چکید. _ ن..نه،کاریش نداشته باش.بی توجه به من اسلحه ش رو به سمت سبحان گرفت،از بدن لرزان سبحان مشخص بودکه ترسیده اما چیزی بروز نمیداد،پدرم کمی نزدیکترشد.اسلحه رو بیار پایین،بیا صحبت کنیم‌. حرفی ندارم.نیشخندی زد. اگه وصیتی داری بکن پسرجون که وقتِ رفتنه.بازوی سبحان رو بیشتر توی دستم گرفتم و فشار دادم. _ تورو به خدا با برادرم کاری نداشته باش،اونو ازم‌نگیر،ازم نگیرش. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۷ فروردین