eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
31.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از نوستالژی‌ترین ترشی‌هایی که همگیمون باهاش خاطره داریم ترشی هفت بیجاره، بچه که بودیم منتظر اومدن پاییز بودیم،تا فصل ترشی انداختن بشه و ما هم بشینیم کنار مامانمون و کمکش کنیم. عطر سبزی‌های معطر محلی به همراه عطر گلپر توی این ترشی رو خیلی دوست دارم. توی این ترشی از سیب زمینی ترشی(یارالماسی)هم استفاده میشه که موقعی که این ترشی رو درست می‌کردم در دسترس نبود. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
942_24179178905695.mp3
6.93M
🎧 زیبا و احساسی🖤 🎵 معصومه جان رضا 🎤 کربلایی حسین عینی فرد 🏴 (س) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستای عزیزم دعاگوی همگی شما در حرم حضرت معصومه هستم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f امروز به احترام حضرت معصومه شبهای برره پخش نمی‌شود.🖤 انشالله قسمت بعدی فردا
همه این تصاویر بوی مدرسه میدن اونم زمان ماها🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_چهارم مارجان و صدا کردم؛+مارجان چرا انقد لباس داریم ام
بعدازظهر با صدیقه رفتیم صحرا برای چیدن سبزی کوهی.صدیقه مثل همیشه از مادرشوهرش نالید،از اینکه نمیزاره یه آب خوش از گلوش پایین بره،سعی کردم دلداریش بدم،گفتم؛ خدا کریم صدیقه جان.سعی کن شوهرت رو راضی کنی برین شهر پیش دکتر.صدیقه گفت؛اون عفریته میگه اگه تا عیدامسال باردار نشدم سرم هوو میاره! آخ گلچهره چقد دلم پراز این دنیا!بعداز درد و دل کردن ازش پرسیدم؛ صدیقه؛به نظرت غریبی خیلی سخته؟منظورم به جای غریب شوهر کردنه.صدیقه گفت؛ای خواهر ،دلت خوش باشه،منزل مرغ دانی پُش باشه،منظورش این بود دلت خوش باشه تو مرغ دونی هم زندگی کنی احساس خوشبختی میکنی!ادامه داد؛به نظرت الان من که با فامیل وصلت کردم و تو همسایگی مادرم اینا خانه دارم خوشبختم؟ نه به جان تو.شبی نیس با گریه سر به بالش نزارم.غربت تو دل ما آدماست!شایدم صدیقه راست میگفت،تصمیم گرفتم خودم و بسپارم دست سرنوشت.زودتر راه افتادم تا قبل غروب به خونه برسیم.هوا تاریک نشده بود،چادر پراز سبزی رو باز کردم،مارجان که مشغول پاک کردن شده بود گفت؛ گلی جان،خیلی ناراحتی دخترم نه؟میدونم محمود خیلی پیره،همسن و سال آقاجانته.بمیرم برا دلت دخترم...لبخندی زدم و گفتم؛من زن محمود نمیشم. مارجان.مارجان چنگی به صورتش زد و گفت؛ چی میگی دختر؟ نخواستم مطمئن نشده حرفی بزنم،شاید ولی الله پا پس میکشید،مطمئن نبودم،برای همین گفتم؛ هیچی مارجان،همین‌طوری گفتم.تا تموم شدن سبزی ها آقا جان و علی برار خسته برگشتن،براشون چای تازه دم آوردم، آقاجان تو فکربود،میدونستم چش شده،مردم ده دل خوشی از کدخدا و خانوادش نداشتن،بخاطر ظلمایی که بهشون میکردن،آقاجان راضی به این وصلت نبود،چراغ و وسط سفره گذاشتم و مَشغول خوردن شام شدیم،چشمم به راه بود چرا نیومده بود...حتما نظرش عوض شده بود.همینطور که سفره رو جمع میکردم صدای پای اسب و شنیدم،دوییدم رو ایوون،خودش بود.تنها اومده بود،صدا زد؛ یا الله، صاحبخونه ...آقاجان با شنیدن صدای مرد به بیرون رفت و جواب دادبفرمایید.ولی الله اجازه گرفت و وارد شد،آقاجان نگاش کرد و گفت؛ چاربدار کدخدایی؟ ولی الله جواب داد؛ سر چاربدار مازندرانم،برا خودم کار میکنم نه کدخدا.الانم اجازه بدین بشینم کار داشتم.آقاجان راهنماییش کرد رو ایوون نشستن،هوا عالی بود و نیازی نبود داخل برن.آقاجان گفت؛در خدمتم.. ولی الله جواب داد؛ خدمت از بنده،همین طور که خودتون میدونین کوچیک شما ولی الله هستم ،سرچابدار منطقه خودمون،الان چند مدت با دوتا از دوستان اومدم ده شما برای کار.تویکی از خونه های کدخدا ساکنیم که اونم ازمون اجاره میگیره.آخرای کارمه و این هفته باید برم.مکثی کرد،آقاجان گفت؛ چه کاری از من برمیاد ولی الله خان.ولی الله جواب داد؛ من اهل دروغ و دغل نیستم‌، زن و بچه دارم،بنا به دلایلی باید زن دوم بگیرم،دخترت رو دیدم و پسندیدم،اومدم برای خواستگاری ازش،در جریان خواستگاری کدخدا هستم،گفتم اگر قبول کنین دخترتون رو صیغه کنم و ببرم با خودم.آقاجان شوکه شده نگاش کرد، به خودش اومد و جواب داد؛ما با غریبه وصلت نمیکنیم،دخترم به مازندران نمیدیم،شما آدمای خوبی هستین اما،حالا که کدخدا دست رو دخترم گذاشته اصلا نمیشه.ولی الله با خونسردی کامل بلند شد،دستش رو به سمت آقاجان دراز کرد وباهاش دست داد،بعداز فشردن دستش گفت؛ با دل دخترت راه بیا مشتی آقاجان،کم میل نیست به مازندران بیاد.پس فردا دوباره میام جواب آخر و ازتون میگیرم.و خداحافظی کرد و سوار اسبش شدو به تاخت رفت. این جمله ی دو پهلو آخرش مارجان و آقاجان رو به شک انداخت که من سر و سِری با این مرد دارم.چندلحظه ای سکوت برقرار شد.مارجان گفت؛برم از این دختره بپرسم که این مرد و میشناسه یا نه.آقاجان گفت؛ زن، وقتی مردی با پای خودش میاد تو خونه ام،بدون هیچ بزرگتری و حرف اضافه ای دخترمو ازم خواستگاری میکنه،وقتی میگه با دل دخترت راه بیا یعنی چی؟یعنی دل دخترت باهاشه. صبر کن ببینم چکار باید کنیم.علی برار نگام کرد و گفت؛ گلی چی میگن اینا.علی برار نگام کرد و گفت؛ گلی چی میگن اینا؟دستشو گرفتم و دنبال خودم کشوندم ،خشمگین نگاش کردم و گفتم؛خودت که شنیدی چی میگن،خواستگار اومده،از وقتی بیوه شدم هرچی شل و کور و کچل بوده اومدن در این خونه رو زدن،هرچی زن طلاق و زن مریض داشتیم از این ده و ده بالایی برام دندون تیز کردن،آقاجان مرد دلرحمی،آخریشم که محمود خان بوده و کدخدا منت بر سر ما گذاشته قاصد فرستاده که رعیت زاده رو آماده کنین هفته بعد بفرستین عقدش کنن. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر اون زمان یه مدت این عروسکها مد شدن و فقط افراد خیلی لاکچری اینارو داشتن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مردی در بصره، سال‌ها در بستر بیماری بود؛ به‌طوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت.روزی عالمی نزد او آمد و گفت: می‌دانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بخدا قسم حاضرم. داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره بیماری_وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آ‌ب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آب‌لیمو را نصفه با آب قاطی می‌کرد و می‌فروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطره‌ای آب‌لیمو می‌ریخت تا بوی لیمو دهد. مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا می‌کنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد می‌دهی و خونشان را در شیشه می‌کنی.عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آن‌ها را می‌فروشی. می‌دانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسه‌ها را فروخت، پدرجان داد. ‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کارت دانش آموزی شهید باکری🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیااسم‌ این فیلم رو یادشونه؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_پنجم بعدازظهر با صدیقه رفتیم صحرا برای چیدن سبزی کوهی.
من نمیتونم با اینا زندگی کنم علی،تو دیگه داری بزرگ میشی،دو روز دیگه عاشق میشی و مثل خیلی از مردای دیگه این تویی که دست رو هردختری میزاری باید قبول کنه‌،این رسمه،ماهم مجبوریم بجا بیاریمش.همین خودمن تا شب حجله سلمان خدا بیامرزو ندیده بودم، هزارتا مثل من هستن و بودن.علی برار من باید بین بد و بدتر ،بد و انتخاب کنم.این مرد به دل من نشسته‌.علی برار غیرتی شد!اخماشو تو هم کشید و گفت؛کجا دیدیش؟از کجا میشناسیش این غریبه رو؟ تو اصلا میدونی باید کجا زندگی کنی؟ پوزخندی زدم و گفتم؛هرکجا بهتراز خونه نفرین شده ی کدخداست؛اون خونه و هرچی که دارن همه از آه مردم بدبخت،رعیت جون میکنن و اونا حیف و میل میکنن،یک عمر همه ی روستا کد خدا و اهل خونشو لعن و نفرین کردیم،حالا اگه منم برم یکی از خانومای اون خونه بشم،میشم یکی مثل اونا در چشم مردم‌.چیزی که زیاد دختر.همزمان نگامون افتاد به چارچوب در،مارجان تموم حرفامون رو شنیده بود،با ناراحتی سری تکون داد و گفت؛ دخترم،تو راست میگی،حقم داری،اما ما این مرد و نمیشناسیم،اون از یه ولایت دیگه اومده؛پاره تن مایی ،چه جوری بسپاریمت دستش؟از گوشه چشمام اشکامو پاک کردم و گفتم؛ پاره تن من هم کنارم نیست،سپردمش به خدا.من چه جوری میتونم،پس شماهم میتونین.اون شب هم با سختی سپری شد،فکر بچه ام مصطفی،فکر آینده ام،اینکه اگه با ولی الله برم چی به سرم میاد داشت دیوونه ام میکرد، سپیده صبح نزدیک شده بود که خوابم برد،نتونستم به کارا برسم،صبح که بیدار شدم از وقت ناشتایی گذشته بود،مارجان تو باغ مشغول کاشت سبزی بود،اشتها نداشتم،چکمه هامو پوشیدم و رفتم کنارش.حین کندن علف های هرز ازش پرسیدم،مارجان،نکنه آقاجانم رو من فکر بد کنه؟مارجان عرق روی صورتش رو پاک کرد و گفت؛نه دخترم خیالت راحت ،تو پنبه ی پاکی،گناهی مرتکب نشدی که عزیز من.آقاجانت کمی از حرف مردم میترسه،این مردی که اومد خواستگاری دیشب ماشالله خوب مردی بود،اما بازم غریبیست،ما که نمیشناسیش دختر جان‌‌.نظر خودت چیه؟ سرمو پایین انداختم و گفتم؛مارجان در حال حاضر من مجبورم زن دوم بشم،بین محمود و ولی الله ،خب من ولی رو بهتر میبینم. مارجان دست از کار کشید و گفت؛دخترم،حالا که تصمیم تو گرفتی بی گدار به آب نزن،زن و بچش مازندران هستن،تو براش شرط بزار تورو مازندران نبره،یک شهر دیگه ای زندگی کنین،حرف من بشنو.من هم با آقات صحبت میکنم.مارجان درست میگفت،چرا به فکر خودم نرسیده بود. اینطوری زن اولش هم کمتر آسیب میدید.تو ده ما هم کم نبودن مردایی که دوتا زن داشتن،اما خب کسی به زن دوم به چشم خوبی نگاه نمی‌کرد.اون شب آقاجان بعداز شام صدام کرد و نظرمو پرسید،حرفایی که به مارجان زدم رو به اون گفتم.به آقاجان گفتم که بهش پیشنهاد میدیم منو به یه شهر دیگه ببره.آقاجان گفت؛راستش دخترم منم دلم رضا نیست عروس کدخدا بشی،حاضرم مردم منو به وصلت باغریبه ملامت کنن اما دخترم لقمه حرام نخوره‌.انگار بعداز حرف زدن با آقاجان خیالم راحت شده بود،باید منتظر می موندم تا ولی الله بیاد و ببینم اون چی میگه. اون شب هم گذشت،صبح زود بیدارشدم وحین انجام دادن کارا،مارجان گفت؛امروز قرار اون مرد بیاد برا جواب آخر درسته؟ دست از کار کشیدم و گفتم؛آره گفت میاد.مارجان گفت؛ آقاجانت گفته حالا که قرار بله رو به این مرد بدیم و بی سر و صدا عقدشون کنیم،بهتره که به عمومحمدعلی هم بگیم بیاد.کمی ترسیدم وگفتم؛مارجان تو که میدونی عموجان چقد سختگیر‌ه.مارجان گفت؛بالاخره بزرگتره،نمیگه دخترتون رو بی سروصدا شوهر دادین؟نمیشه که‌.تاغروب منتظر موندم آقاجان و علی برار بیان‌.همزمان با اومدنشون عنومحمدعلی هم سر رسید.براشون چای آوردم،عمو بعداز خوردنش گفت؛خیر باشه آقاجان، چی شده؟ آقاجان که از اخلاق وتعصب عمومحمدعلی خبر داشت،تسبیح و تو دستش مشت کرد و گفت؛چندروز قبل که درباره محمودخان باهات صحبت کرده بودم،هممون میدونیم رعیت جماعت دل خوشی از این خانواده ندارن،من هم هنوز یادم نرفته وقتی آقابزرگ فوت کرد چطور کدخدا جوونی هردومون رو به مزدگیری رو زمین هاش تباه کرد،چقد عجز و التماسش کردیم،چقدر خرد شدیم تا بتونیم خودمون رو زمین پدری مون کار کنیم تا سر گشنه رو زمین نزاریم. عمو سری به نشونه تایید تکون داد و آهی کشید و گفت؛ مگه میشه اون روزا رو یادم بره! همه ی مردم هنوزم زیر دست این بشر هشتشون گرو نه شونه!آقاجان ادامه داد؛ من نمیخام گلچهره زن محمود بشه.عمو باتعجب نگاش کرد و گفت؛ درسته که مردم دل خوشی ازشون ندارن،اما هستن خانواده هایی که آرزوشونه دخترشون تو اونهمه فراوونی زندگی کنه.به چه بهونه ای میخوای این ازدواج و بهم بزنی؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f