بیمار توام
کاش که تجویز کنی
آمدنت را..♥️
#میلاد_امام_زمان (عج)💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوپنج این چیزا اون روزا مرسوم نبود و این کار اوس عبا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_پنجاهوشش
چند روزبعد اوس عباس باذوق و شوق گفت که رفتم و آقا جان رو با خانواده دعوت کردم دنیا روی سرم خراب شد ما چیزی جز یک فرش کهنه و وسایل قدیمی چیزی نداشتیم …ناراحت شدم و گفتم :آخه نباید از منم می پرسیدی؟ با تعجب پرسیدچرا؟مگه دوست نداری آبجیت اینا بیان خونه ی ما رو ببینه ؟گفتم : اوس عباس حواست کجاس ؟ ما خونه داریم ولی اثاث چی فرش چی اتاقا خالیه اون همه مهمون رو چیکار کنیم ظرف از کجا بیاریم ما هنوز برق نکشیدیم نه …نمی شه سرشو جنبوند و شانه هاشو بالا انداخت و گفت.
نمی دونم فکر اینجا رو نکرده بودم می خواستم تو رو خوشحال کنم ….خوب می تونیم کرایه کنیم آره من سراغ دارم جایی که همه چیز داره ….گفتم نه این طوری دوست ندارم.
تا موقعی که می خواستیم بخوابیم فکر کردیم و من به این نتیجه رسیدم که باید کمی از طلا هامو بفروشم و وسایل بخریم اونم موافقت کرد و صبح زود رفت سر کار که دستورات لازم رو بده و برگرده .
ساعت نه اومد با یک درشکه بیشتر طلایی که حاجی بهم داده بود و ازش بدم میومد بر داشتم و رفتیم بازار زرگرا خیلی زود همه رو فروختیم و رفتیم فرش و قالیچه و پشتی خریدیم بعد وسایل خونه دو تا صندوق هم خریدم و هر چیزی که به نظرم لازم میومد گرفتم و اوردیم خونه اوس عباس منو گذاشت و رفت که برق رو درست کنه ……….اونوقتا تازه توی تهرون برق اومده بودو همه ی خونه ها برق نداشتن ولی ما چون از شهر دور بودیم باید پول بیشتری برای سیم کشی می دادیم ……و بالاخره اوس عباس تونست همون روزی که قرار بود شبش مهمونا بیان برق رو وصل کنه …..
خیلی زود همه چیز حاضر شد مهمونا اومدن آقاجان با رقیه و بانو خانم و همه ی دخترا با شوهراشون و محمود و زنش که اغلب مثل من باردار بودن دور هم تو خونه ی من؟ باور کردنی نبود خانم هم نیومده بود چون دو ماه بودپسری به دنیا آورده بود و می گفتن از خونه بیرون نمی ره …….. ..اوس عباس بساط کباب رو توی حیاط بر پا کرده بود و خودش اونو درست کرد و بقیه ی غذا هارو خودم به کمک زهرا درست کردم …..
احساس می کردم رقیه از همه بیشتر خوشحاله چون مدام می خندید و حرف می زد آقاجان اون بالا نشسته بود مردی که احساس می کردم نجات دهنده ی منه و حالا می فهمیدم نگه داشتن رجب فقط به خاطر زندگی خودم بوده در حالیکه تو این مدت فکر می کردم ظلمی در حقم شده ……
برای اینکه خاطر آقاجان رو از بابت بچه ها راحت کنم بعد از شام سجل ها رو بردم بهش نشون دادم.اونا رو گرفت و خیلی خوشحال شد و گفت ما هم سجل گرفتیم فامیل ما رو هم دوستان گذاشتن نور محمدیان ….و با خنده گفت الان فامیل نور محمدیان مهمون شما هستن ……..
فردا صبح که از خواب بیدار شدم احساس خستگی شدیدی می کردم و دل و کمرم درد می کرد اوس عباس رفت سر کار و من بلند شدم تا بقیه ی کارامو بکنم که درد شدیدی تمام وجودم رو گرفت و بعد درد ها بیشتر و بیشتر شد فهمیدم بچه داره به دنیا میا د ولی هیچ کس نبود تو کوچه نیگا کردم پرنده پر نمی زد.
دردم شدید شد زهرا و رجب ترسیده بودن اونا سعی می کردن از من مراقبت کنن ولی طفلک ها نمی دونستن من دارم بچه مو به دنیا میارم…..
دیدم کسی نیست صدای فریاد منو جز بچه هام کسی نمیشنید به زهرا گفتم بدو به من کمک کن ….و به کمک اون برای خودم رختخواب پهن کردم و آب گذاشتم رو بخاری تا گرم بشه و دستمال های تمیزی که حاضر کرده بودم گذاشتم یک چاقوی تیز آوردم و روی آتیش گرفتم و گذاشتم توی یک دستمال تمیز چند تا ذغال سنگ به بخاری اضافه کردم تا حرارت اتاق زیاد بشه ……..
همه ی اینارو بارها دیده بودم فقط سعی می کردم چیزی رو فراموش نکنم …… گاهی از درد نفسم بند میومد و واقعا احساس می کردم نمی تونم نفس بکشم تا درد منو ول می کرد زود به کارم می رسیدم با زحمت یک مُشما ( پلاستیک) روی تشک کشیدم و یک ملافه روش پهن کردم حالا لباسهای بچه رو که خودم دوخته بودم و رختخوابشُ آماده کردم که وقتی قابله میاد همه چیز حاضر باشه امیدوار بودم تا اوس عباس میاد بچه به دنیا نیاد .
ظهر دردم بیشتر شد و یک مرتبه یادم اومد نخ بند ناف رو فراموش کردم اونم لای دستمال های تمیز گذاشتم ….واقعا ترسیده بودم زهرا کمک کرد تا غذایی برای بچه ها درست کنم و خودش به رجب داد ……طرف های عصر دیگه نمی تونستم طاقت بیارم و فهمیدم که دیگه بچه داره میاد به زهرا گفتم دست رجب رو بگیر برو تو اون اتاق و تا من نگفتم بیرون نیاین…..
وقتی از رفتن بچه ها خاطر جمع شدم رفتم و تو رختخواب دراز کشیدم و در حالیکه یک دستمال توی دهنم گذاشته بودم و اونو فشار می دادم با دستم شکمم رو حرکت می دادم تا بچه راحت تر به دنیا بیاد ….
دیگه بی قرار شدم ترس از اینکه تنهام و اگر بچه به دنیا بیاد باید چیکار کنم همه وجودم رو گرفته بود …… ..هوا داشت تاریک می شد اوس عباس نیومد ..
ادامه ساعت ۲۱ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مژده ای اهل ولا نیمه شعبان آمد
بوی عطر و ختن و نرگس و ریحان آمد
نرگس آورد به دنیا پسری فرخ روی
که ز یمن قدمش دیده به حیران آمد
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله🎊
#میلاد_امام_زمان(عج)💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍ در رم جوانی بود که شبها یک ساعت در محلی کنار جاده مینشست و بعد از یک ساعت به خانه بر میگشت. از کار او همه تعجب میکردند که چرا به آن محل میرود.
برخی گمان میکردند دیوانه است. برخی گمان میکردند از صدای ماشین و دیدن ماشینهای لوکس لذت میبرد.
اما واقعیت چیز دیگری بود. آن جوان فردریک نام داشت که در یک کارگاه شیرینیفروشی کار میکرد. او هر چه فکر کرد تا برای مردم خیری برساند، نه پول داشت نه زمان.
مدت 10 سال در ساعتی از شب که آن جاده شلوغ میشد، در کنار جاده مینشست تا مسافرانی که میخواستند از رم خارج شوند و دنبال آدرس بودند، آدرس نشان دهد تا کار نیکی کرده و سهمی از عمل صالح با خود از دنیا ببرد.
آری، برای کار خیر کردن حتما نیاز به داشتن ثروت نیست. فردریک از برخی توریستهای پولدار بهخاطر آدرس نشان دادن، هدیه میگرفت. او این هدیهها را جمع کرده و در همسایگی خود به پیرزن بینوا و مستمندی میبخشید.
بعد از 10 سال که مردم نیت فردریک را از این کار فهمیدند، به پاس و یاد این خیرات او نام آن جاده را بهنام فردریک تغییر دادند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🕊🕊🕊
🌸 #نیمه_شعبان که میشود، فرشتگان، هفت آسمان را به یُمن قدوم مبارکت چراغان میکنند و صدای هلهله و شادیشان عرش را میلرزاند. و ستارگان به یاد آن سَحر مبارکی که رحمت خدا با تولدت تکمیل گشت، آسمان را نور باران میکنند.
🌼 از شادی خدا و رسول الله و مادرت زهرا چه بگویم که زبانم از شرح آن قاصر است...
🌸 یا صاحب الزمان! ما چشمانی بارانی از شوق و دلی شاد و امیدوار به ظهور و دستهگلی از دعای فرج، برای تولدت هدیه آوردهایم. میشود با شیرینی آمرزش و رضایت و شربت گوارای دعای خیرت از ما پذیرایی کنی؟
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 انشاالله فرج امضا میشه
💐 این آقا مُنجی دُنیا میشه😍
🌹 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
💐 #ولادت_امام_زمان (عج)💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوشش چند روزبعد اوس عباس باذوق و شوق گفت که رفتم و آ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_پنجاهوهفت
صدای زهرا رو می شنیدم که منو صدا می کرد و می پرسید ما بیایم رجب داره گریه می کنه ؟به سختی فریاد زدم همون جا بمونین و دیگه طاقت نیاوردم و دو تا فریاد دلخراش کشیدم و بچه به دنیا اومد…..
.مونده بودم…..و بدنم می لرزید و از ترس گریه می کردم و نمی تونستم نفس بکشم با هزار زحمت نیم خیز شدم و دنبال چاقو گشتم پیداش کردم فکر می کردم کار راحتی باشه ولی نبود دلم نمی اومد و بلد نبودم بند ناف رو ببرم می ترسیدم خون ریزی کنه نکنه بچه ام طورش بشه در مونده اشک می ریختم ، با خودم گفتم نرگس اگه نبری نمی تونه نفس بکشه زود باش نترس تو نرگسی باید بتونی پایین بند ناف رو محکم گرفتم و با نخ بستم در حالیکه داشتم از حال می رفتم بند ناف رو جدا کردم و همین طور که به پهلو افتاده بودم بچه رو کمی تمیز کردم و لباس پوشندم ولی نتونستم قنداقش کنم روشو پوشوندم و از حال رفتم ….
وقتی چشم باز کردم یه قابله و آبجیم پیشم بودن ….گویا همون موقع اوس عباس رسیده بود زهرا رو گذاشته بود پیش من و با عجله رفته بود سراغ قابله و وقتی کمی اوضاع رو براه شده بود آبجیمم آورده بود قابله می گفت جفت درست نیومده بود و اگه به دادت نمیرسیدم مرده بودی خیلی خطرناک بود و بیهوشی منم برای خون ریزی زیاد بوده ….
کمی بعد دختر خوشگل نازی رو بغلم دادن تا شیر بدم وقتی در آغوشش گرفتم همه ی خستگیم در رفت …
رقیه هنوز گریه می کرد و آروم نشده بود ….بچه رو از بغلم گرفت و گذاشت.وهمین طور که قاشق کاچی رو دهن من می زاشت بغض می کرد و می گفت : بمیرم الهی ….داشتی از دست می رفتی بمیرم کاشکی دیشب می فهمیدم تو پا به ماهی یکی رو می زاشتم پیشت خاک برسرم.اوس عباس اومد و با خوشحالی گفت : دخترم ….دخترمُ بدین ببینم عشقم , امیدم , بعد بالای سر من نشست و بچه رو بغل کرد و گفت : من گل کوکب خیلی دوست دارم اسمشو بزارم کوکب ؟
گفتم چرا نه هر چی تو دوست داری منم دوست دارم …….گفت : پس اسم دخترم کوکبِ ….کوکب آره خیلی دوست دارم خودشم شکل گل کوکبِ ….رقیه فردا عذرا رو آورد پیش من و یک هفته موند و کمکم کرد ولی خان باجی هم تا خبر دار شد خودشو رسوند و یک شب هم پیشم موند ولی چون عروسی حیدر بود مجبور بود زود بره و اینطوری شد که ما به عروسی حیدر هم نرفتیم .
همیشه فکر می کردم که اگر بچه ای از اوس عباس داشته باشم محبتی که به زهرا و رجب داره کم میشه ولی اون این کارو نکرد و من واقعا بیشتر اوقات فراموش می کردم که او پدر اونا نیست .
سه ماه گذشت ..
اوس عباس سر کار می رفت و هر روز که به خونه برمی گشت دستش پر بود و من هیچ مشکلی نداشتم فقط سر گرم اداره ی خونه بودم و فکر می کردم اوضاع همیشه همین طور می مونه …
زمستون سختی بود و تمام حیاط پر از برف بود منو و بچه ها کمتر از خونه بیرون میومدیم اوس عباس اونسال خودش تنهایی خاکِ ذغالها رو گلوله کرد ( اون زمان هر کس اول سال مقداری خاک ذغال می خرید و او برای بخاری تهیه می کرد توی جای مخصوصی انبار می کردن .
گلوله های ذغال برای کرسی بود)..من تو یکی از اتاق ها کرسی گذاشته بودم که شب ها همه زیر اون می خوابیدیم.
اوایل اسفند بود و هنوز برف روی برف
می بارید ، طوری که کسی نمی تونست از خونه بره بیرون …که یک روز نزدیک ظهر در خونه به صدا در اومد ..لباس پوشیدم . چادرم رو سرم کردم ولی کسی که پشت در بود بی امان به در می کوبید و صبر نداشت با عجله از روی برف و یخ خودمو به در رسوندم و در و باز کردم چند نفر سیبل کلفت و دم در بودن پرسیدم چی می خواین؟
یکی شون باصدای نَخَر نتراشیده ای گفت : برو بگو مردت بیاد ما با ضعیفه ها حرف نمی زنیم ….
گفتم : پس برین بعداً بیاین …مردم خونه نیست …..صداشو بلند کرد که بگو مثل موش نره تو سوراخ و پشت زنش قایم نشه بیاد پول مردمو بده …..
مثل اینکه آب جوش ریختن رو سرم با خودم گفتم : باز اوس عباس بدهکاری بالا آورده و فهمیدم دوباره کارم دراومده…گفتم : برادر برو سر شب بیا الان خونه نیست اگه میگی من ضعیفه هستم که برو وگرنه خودم جوابتو بدم و در و بستم …اون بازم به در کوبید و وقتی دید که فایده ای نداره رفت ولی اعصابم بهم ریخته بود و می لرزیدم از اون همه خرجی که می کرد حدس می زدم داره چه اتفاقی می افته …..
پول براش مثل یک لیوان آب بود یک کله سر می کشید …و عقیده داشت خدا می رسونه ….
شب اومد ….خوشحال و خندون دیدم دستش پُرِ رفتم به کمکش که دیدم توی یک کالسکه ی شیک پر از انواع خوراکی که داره هی می زاره تو حیاط …
سلام کردم و همه چیز هایی که خریده بود با هم آوردیم توی خونه اول رجب رو بغل کرد و گفت امشب برای کشتی آماده ای و جلوش گارد گرفت و بعد زهرا رو بوسید و به سراغ کوکب رفت که حالا خیلی شیرین شده بود کمی با اون بازی کرد و نشستیم شام خوردیم و جمع کردم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چی الان خوشحالت میکنه
همون رو واست آرزو میکنم...♥️
شبتون خوش💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام دوستان گلم ✋
صبح یکشنبه زیباتون بخیر
الهی که ضربان قلب تون ❤️
به لبخند های مکرر تکرار بشه
و هرچی توی دلتون آرزو کردید
بدون بهانه مال شما بشه...
صبحتون پراز لبخند😃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستای عزیزم جای همگی خالی دیشب تا ساعت ۳ مسجد مقدس جمکران بودیم این فیلمم گفتم باهاتون به اشتراک بذارم خیلی زیبا بود شماهم لذت ببرید...
#امام_زمان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نیمه شعبان مبارک... - @mer30tv.mp3
4.98M
صبح 6 اسفند
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوهفت صدای زهرا رو می شنیدم که منو صدا می کرد و می پ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_پنجاهوهشت
اون خودشو تا گردن کرد زیر کرسی و تا من ظرفا رو جمع می کردم خوابش گرفت…می خواستم خستگیش در بره بعد بهش بگم ولی اون دیگه داشت خوابش می برد…با اینکه دلم هزار راه میرفت صبر کردم تا صبح بهش بگم ببینم جریان چیه ؟
اوس عباس خوابید ولی من خواب راحتی نکردم و نگران تا صبح موندم ….وقتی ناشتایی می خوردیم ازش پرسیدم اوس عباس تو این سرما چطوری کار می کنی سردت نیست ؟
گفت : چرا خوب ولی کار ما الان تو ساختمونه نمیشه تعطیل کنم قول دادم تا عید تموم بشه دیگه چیزی نمونده …
گفتم بدهکاری نداری ؟ گفت :چه طور ؟ چرا پرسیدی ؟ مگه چیزی شده ؟
گفتم دیروز سه تا گردن کلفت اومده بودن دم در پول می خواستن حتما امروز هم میان ….
عصبانی شد و گفت غلط کردن من به کسی بدهکار نیستم که بیاد دم در ….همه سر کارن و هر روز منو می بینن اونام از صاب کار طلب دارن. کی بود؟ اسمشو نگفت ؟! ….
گفتم : نه والله می گفت با زن حرف نمی زنه تو رو می خواست …..پرسید اسم منو گفت ؟ فکری کردم و شونه هامو بالا انداختم که : خوب نه اسمتو نگفت .
با خاطر جمعی گفت : پس اشتباه اومده بودن دیگه تو روز در زدن درو واز نکن تا من بیام …و لباس پوشید و رفت ….ولی چیزی نگذشت که دوباره صدای در به صدا در اومد وقتی در باز نکردم داشتن پاشنه ی در و از جا می کندن ….
طاقت نداشتم اونا مثل دزدا با ما رفتار کنن می خواستم ببینم چی میگن و اسمشون چیه ، آیا واقعا با اوس عباس کار دارن؟ …
این بود که رفتم و در و باز کردم خودشون بودن تا چشمش افتاد به من گفت : زن برو بگو خودش بیاد دم در مگه سیبل نداره که هی زنشو می فرسته ….
با صدای بلند گفتم : حرف زیادی نزن بگو با کی کار داری ؟
گفت : خودتونو می زنین به اون راه با اوس عباس ….یکساله مارو گذاشته سر کار خونه شو عوض کرده فکر می کنه پیداش نمی کنیم برو بگو بیاد….
پرسیدم بابت چی طلب دارید گفت : اونش به زن مربوط نمیشه بگو خودش بیاد …..گفتم حالا که به من نمی گین الان خونه نیست رفت سر کار خونه رو که پیدا کردین حالا که خیلی زرنگین برین سر کارشم پیدا کنین و با زن ها سر و کله نزنین یا آخر شب بیان که خودش باشه بعدم درو کوبیدم بهم و با عصبانیت بر گشتم …..
شب تا به اوس عباس گفتم انکار کرد و گفت : غلط کردن همچین چیزی نیست مگه شهر هرته ؟پدرشونو در میارم صبرکن بیان …..(بعد پرید به من که ) کی بتو گفت بری درو وا کنی مگه نگفتم نرو معلوم نیست چه منظوری دارن میان دم در اگه یه هو اومدن تو چیکار می خوای بکنی بابا چند بار بهت بگم درو باز نکن .صدای در بلند شد و حرفش رو قطع کرد …از اینکه به اون شدت کوبیده می شد فهمیدم بازم اونا هستن من به اوس عباس نگفتم که اونا قرارِ شب بیان …..
اوس عباس با دستپاچگی رفت دم در و به من گفت تحت هیچ شرایطی بیرون نمیایی ….و رفت من بازم طاقت نیاوردم لای در و باز کردم بلکه چیزی بشنوم و ببینم چه خبره …
صدای داد و فریاد و دعوا میومد من و بچه ها ترسیده بودیم لباس پوشیدم از در اتاق رفتم بیرون تا یه کم برم جلوتر که دیدم اوس عباس اومد تو و در و بست …با سرعت اومد و گفت : بیا تو سرما می خوری با هم رفتیم تو ….رفت طرف بخاری و دستشو گرفت روش همین طور که می لرزید گفت : ببین مردم چقدر بی کارن یه خورده حسابی از کار قبلی داشته این جوری اومده دم در و سر و صدا می کنه حسابشو رسیدم رفت گفتم بیاد سر کارم حسابشو بدم بره …….که دوباره صدای در اومد رنگ از روش پرید اونقدر دستپاچه شده بود که نمی تونست پنهون کنه با عجله رفت دم در….دیگه حال روز منم که معلوم بود…یه کم بعد اومد و یک خانم جا افتاده هم پشت سرش بود قوز کرده بود و میومد …
اوس عباس گفت نرگس جان از طرف خانم پیغام داره می خواد به خودت بگه ….گفتم سلام خانم بفرمایید تو ….چیزی شده خانم حالش خوبه ؟ گفت بله یه موضوعی که فقط گفته به شما بگم …….اوس عباس فوراً رفت تو اتاق بغلی و درو بست .گفتم بشین بگو گفت نه دیر وقته باید برم خانم سلام رسوند و گفت : نمی خوام کسی از این حرفا با خبر بشه پیش خودتون بمونه ….راستش شیر خانم کمه بچه سیر نمی شه دوست نداره کسی بفهمه چون دلش نمی خواد بچه اش از سینه ی کسی شیر بخوره میگه فقط شما اگه قبول کنین ….
پرسیدم آخه من چه جوری ؟ من اینجا …که نمی تونم ……گفت : روزی یک بار شیر بدین هر روز ماشین میاد دنبالتون میبره و برمی گردونه ….
یه فکری کردم خانم هیچ وقت از من چیزی نخواسته بود حتما خیلی تحت فشار بوده این بود که نمی تونستم روشو زمین بندازم …. گفتم فردا ساعت نه بیا ببینم بعد چی میشه …وقتی اون زن رفت اوس عباس کنجکاوانه به من نگاه می کرد نمی تونستم ازش پنهون کنم نمی شد بدون اطلاع اون این کارو بکنم برای همین براش تعریف کردم و قول گرفتم به کسی نگه ……
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
270_34637642669933.mp3
7.04M
💐 یعنی میشه یه روز بیای کنارم
💐 یعنی میشه ببینم تورو دارم
💖 #ولادت_امام_زمان (عج)🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیایداعتراف کنیم هممون حداقل یکبار یه همچین رضایتنامه تابلویی بردیم مدرسه😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوهشت اون خودشو تا گردن کرد زیر کرسی و تا من ظرفا رو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_پنجاهونه
اوس عباس مخالفت کرد و گفت : مگه میشه تو این سرما خودت یه بچه ی کوچیک داری ..برای چی بچه ی اونِ عزیزِ مال ما نه؟؟!! تازه زهرا و رجب تو این خونه تنها می ترسن نه نمی شه… گفتم خودم می دونم بزار ببینم چی میشه حالا یه فردا رو برم روش زمین نیفته بعد یه فکری می کنیم ….اون با نارضایتی قبول کرد و ما دیگه در مورد طلبکارا حرفی نزدیم …..درست ساعت نه صبح ماشین اومد دنبالم من از وقتی اوس عباس رفته بود همه ی کارامو کردم و نهار هم حاضر کردم….بعد از زهرا خواستم مواظب رجب باشه و از تو اتاق بیرون نیان مخصوصا سفارش کردم اگر کسی در زد اصلا بروی خودتون نیارین و درو باز نکنین تا موقعی که اونا در می زنن دستا تونو بزارین رو گوشتون و بر ندارین ……یه سکه یک اشرفی ممد میرزا به زهرا داده بود اونو تو یه دستمال بستم و چشم روشنی بر داشتم دلم نمی خواست دست خالی برم ..
با این قول و قرار که با بچه ها گذاشتم کوکب رو توی پتو پیچیدم و راه افتادم در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه می جوشید …راننده منتظرم بود در رو برام باز کرد و من برای اولین بار سوار ماشین شدم جای گرم و نرمی بود ماشین روی برفها سر می خورد و به من لذت خاصی می داد چون تمام مسیر رفت و برگشت این جوری بود فکرکردم ماشین همیشه همین طور راه میره حالا که یادم میفته خندم میگیره …
خانم از من استقبال کرد این بار سر سرای خونه پر از خانمهای شیک و سر حال که همه اومدن جلو و با من سلام و تعارف کردن و خانم با عذر خواهی از اونا منو برد به اتاقش …هوش از سرم پرید …چه اتاق خوابی اون روی تخت می خوابید و چه تختی یک تخت کوچک و زیبا با پشه بند صورتی هم کنارش بود اون دوباره منو تو بغلش گرفت و بوسید و گفت دلش برام خیلی تنگ شده ….
چند تا مبل توی اتاق بود ولی اون روی تخت نشست و منو کنارش نشوند و کوکب رو ازم گرفت ،بده ببینم الهی فدات شم خوشگل خاله …..منم رفتم و پسر اونو بغل کردم خیلی ناز و ظریف بود احساس کردم وزنش خیلی کمه اونو بوسیدم پرسیدم اسمش چیه ؟ خانم گفت: صبار ……بعد گفت: شیرم کمه ولی دلم نمی خوام کسی اونو شیر بده ببین با اینکه کوکب دو ماه کوچیک تره از اونه چاق تره… کمکم می کنی ؟ گفتم به خدا خیلی دلم می خواد ولی خونه ام وسط بیابونه اونایم که دارن می سازن هنوز نیومدن بشینن زهرا و رجب رو چیکار کنم الان تنها موندن و دلم پیش اوناس.
با التماس گفت : خوب اونارم بیار اینجا …..براشون خوبه ..
گفتم : نه شدنی نیست سه تا بچه رو من بیارم اینجا که یه چیکه شیر بدم به بچه ….بعد گفتم می خوای حالا بهش شیر بدم ؟ همین طور که کوکب بغلش بود بلند شد و گفت : آره میشه ؟ خیلی خوبه ..بده ممنون میشم ….
وقتی سینه مو گذاشتم توی دهن بچه چنان گرفت با ولع مک زد که دلم براش سوخت … نگاه غمگین خانم بهم می گفت دوست نداره کسی به بچه اش شیر بده و از این موضوع رنج می بره …..
صبار کوچولو خیلی زود هر دو سینه ی منو خالی کرد و دو تا باد گلو مشتی زد و راحت خوابید قیافه اش مثل آدم گرسنه ایی بود که به یک غذای حسابی رسیده باشه …اینقدر قشنگ بود که دلم براش ضعف رفت و مهرش به دلم نشست …..بعد سکه رو در آوردم گذاشتم روی سینه اش خانم خیلی ابراز خوشحالی کرد و گفت : خیلی محبت کردی منم کادو ی کوکب رو گذاشتم روی میز من نمی دونم تو چی آوردی توام ندون من چی دادم برو خونه تون باز کن منم وقتی تو رفتی باز می کنم …و یک جعبه مقوایی خیلی قشنگ رو آورد و داد به من …با هم قرار گذاشتیم فردا خانم بیاد خونه ی ما تا ببینیم چی میشه و من با همون ماشین که روی برف و یخ سر می خورد برگشتم به خونه(عزیز جان اینجا که رسید بلند خندید و گفت حالا بیشتر به حماقت خودم پی بردم آخه چه جوری نفهمیدم ماشین داره سر می خوره ) …وقتی رسیدم اولین کاری که کردم این بود که ببینم خانم برای کوکب چی گذاشته بازش کردم دیدم یک پنج اشرفی روی یک مخمل سفید برق می زنه ….دستم شل شد دلم نمی خواست هر کاری می کردم نمی تونستم پا به پای اون بیام ….با خودم گفتم : نرگس هر کس به اندازه ی خودش ول کن بزار هر کاری می خواد بکنه ..اینطوری خودمو راضی کردم …شب که اوس عباس اومد بهش نشون دادم اونم خوشحال شد .فردا از صبح زود برای اومدن خانم حاضر شدم کار به خصوصی نداشتم همین که زندگی تمیز و مرتبی داشتم خوشحال بودم دلم نمی خواست به چیزی تظاهر کنم اون منو می شناخت و به همه زیر و بم زندگی من آگاه بود ….اوس عباس یه جوری به من نیگا می کرد, انگار می خواد حرفی بزنه ولی نمی زد هی میرفت تو حیاط و بر می گشت … گفتم چیزی می خوای ؟ سرش رو خیلی جدی تکون داد و گفت : نه ….ولی همش پا ,پا می کرد و نمی رفت آفتاب در آمده بود ولی اون هنوز تو حیاط بود ….بالاخره اومد و نهارشو برداشت و رفت …
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من احتیاج دارن دوباره ۵ سالم باشه توی یه مهمونی بزرگ خونوادگی تو شلوغیا یه گوشه خوابم ببره آخر شبم بابام بغلم کنه تا خونه ببرتم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولتهای خارجی بستهای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد.
"اسماعيل خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.
فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيلخان سكههای طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد!
اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایههای سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما تلویزیون تا ساعت 12شب برنامه داشت و در آخر سرود ملی پخش میشد بعدش این آرم میومد و درِ صداوسیما را میبستند و همه میرفتن میخوابیدن 😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f