eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🕊🕊 🌸 که می‌شود، فرشتگان، هفت آسمان را به یُمن قدوم مبارکت چراغان می‌کنند و صدای هلهله و شادیشان عرش را می‌لرزاند. و ستارگان به یاد آن سَحر مبارکی که رحمت خدا با تولدت تکمیل گشت، آسمان را نور باران می‌کنند. 🌼 از شادی خدا و رسول الله و مادرت زهرا چه بگویم که زبانم از شرح آن قاصر است... 🌸 یا صاحب الزمان! ما چشمانی بارانی از شوق و دلی شاد و امیدوار به ظهور و دسته‌گلی از دعای فرج، برای تولدت هدیه آورده‌ایم. می‌شود با شیرینی آمرزش و رضایت و شربت گوارای دعای خیرت از ما پذیرایی کنی؟ ❤ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 انشاالله فرج امضا میشه 💐 این آقا مُنجی دُنیا میشه😍 🌹 🤲 💐 (عج)💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستان عزیزم در مسجد مقدس جمکران دعاگوی همگی هستم🥲❤️
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوشش چند روزبعد اوس عباس باذوق و شوق گفت که رفتم و آ
صدای زهرا رو می شنیدم که منو صدا می کرد و می پرسید ما بیایم رجب داره گریه می کنه ؟به سختی فریاد زدم همون جا بمونین و دیگه طاقت نیاوردم و دو تا فریاد دلخراش کشیدم و بچه به دنیا اومد….. .مونده بودم…..و بدنم می لرزید و از ترس گریه می کردم و نمی تونستم نفس بکشم با هزار زحمت نیم خیز شدم و دنبال چاقو گشتم پیداش کردم فکر می کردم کار راحتی باشه ولی نبود دلم نمی اومد و بلد نبودم بند ناف رو ببرم می ترسیدم خون ریزی کنه نکنه بچه ام طورش بشه در مونده اشک می ریختم ، با خودم گفتم نرگس اگه نبری نمی تونه نفس بکشه زود باش نترس تو نرگسی باید بتونی پایین بند ناف رو محکم گرفتم و با نخ بستم در حالیکه داشتم از حال می رفتم بند ناف رو جدا کردم و همین طور که به پهلو افتاده بودم بچه رو کمی تمیز کردم و لباس پوشندم ولی نتونستم قنداقش کنم روشو پوشوندم و از حال رفتم …. وقتی چشم باز کردم یه قابله و آبجیم پیشم بودن ….گویا همون موقع اوس عباس رسیده بود زهرا رو گذاشته بود پیش من و با عجله رفته بود سراغ قابله و وقتی کمی اوضاع رو براه شده بود آبجیمم آورده بود قابله می گفت جفت درست نیومده بود و اگه به دادت نمیرسیدم مرده بودی خیلی خطرناک بود و بیهوشی منم برای خون ریزی زیاد بوده …. کمی بعد دختر خوشگل نازی رو بغلم دادن تا شیر بدم وقتی در آغوشش گرفتم همه ی خستگیم در رفت … رقیه هنوز گریه می کرد و آروم نشده بود ….بچه رو از بغلم گرفت و گذاشت.وهمین طور که قاشق کاچی رو دهن من می زاشت بغض می کرد و می گفت : بمیرم الهی ….داشتی از دست می رفتی بمیرم کاشکی دیشب می فهمیدم تو پا به ماهی یکی رو می زاشتم پیشت خاک برسرم.اوس عباس اومد و با خوشحالی گفت : دخترم ….دخترمُ بدین ببینم عشقم , امیدم , بعد بالای سر من نشست و بچه رو بغل کرد و گفت : من گل کوکب خیلی دوست دارم اسمشو بزارم کوکب ؟ گفتم چرا نه هر چی تو دوست داری منم دوست دارم …….گفت : پس اسم دخترم کوکبِ ….کوکب آره خیلی دوست دارم خودشم شکل گل کوکبِ ….رقیه فردا عذرا رو آورد پیش من و یک هفته موند و کمکم کرد ولی خان باجی هم تا خبر دار شد خودشو رسوند و یک شب هم پیشم موند ولی چون عروسی حیدر بود مجبور بود زود بره و اینطوری شد که ما به عروسی حیدر هم نرفتیم . همیشه فکر می کردم که اگر بچه ای از اوس عباس داشته باشم محبتی که به زهرا و رجب داره کم میشه ولی اون این کارو نکرد و من واقعا بیشتر اوقات فراموش می کردم که او پدر اونا نیست . سه ماه گذشت .. اوس عباس سر کار می رفت و هر روز که به خونه برمی گشت دستش پر بود و من هیچ مشکلی نداشتم فقط سر گرم اداره ی خونه بودم و فکر می کردم اوضاع همیشه همین طور می مونه … زمستون سختی بود و تمام حیاط پر از برف بود منو و بچه ها کمتر از خونه بیرون میومدیم اوس عباس اونسال خودش تنهایی خاکِ ذغالها رو گلوله کرد ( اون زمان هر کس اول سال مقداری خاک ذغال می خرید و او برای بخاری تهیه می کرد توی جای مخصوصی انبار می کردن . گلوله های ذغال برای کرسی بود)..من تو یکی از اتاق ها کرسی گذاشته بودم که شب ها همه زیر اون می خوابیدیم. اوایل اسفند بود و هنوز برف روی برف می بارید ، طوری که کسی نمی تونست از خونه بره بیرون …که یک روز نزدیک ظهر در خونه به صدا در اومد ..لباس پوشیدم . چادرم رو سرم کردم ولی کسی که پشت در بود بی امان به در می کوبید و صبر نداشت با عجله از روی برف و یخ خودمو به در رسوندم و در و باز کردم چند نفر سیبل کلفت و دم در بودن پرسیدم چی می خواین؟ یکی شون باصدای نَخَر نتراشیده ای گفت : برو بگو مردت بیاد ما با ضعیفه ها حرف نمی زنیم …. گفتم : پس برین بعداً بیاین …مردم خونه نیست …..صداشو بلند کرد که بگو مثل موش نره تو سوراخ و پشت زنش قایم نشه بیاد پول مردمو بده ….. مثل اینکه آب جوش ریختن رو سرم با خودم گفتم : باز اوس عباس بدهکاری بالا آورده و فهمیدم دوباره کارم دراومده…گفتم : برادر برو سر شب بیا الان خونه نیست اگه میگی من ضعیفه هستم که برو وگرنه خودم جوابتو بدم و در و بستم …اون بازم به در کوبید و وقتی دید که فایده ای نداره رفت ولی اعصابم بهم ریخته بود و می لرزیدم از اون همه خرجی که می کرد حدس می زدم داره چه اتفاقی می افته ….. پول براش مثل یک لیوان آب بود یک کله سر می کشید …و عقیده داشت خدا می رسونه …. شب اومد ….خوشحال و خندون دیدم دستش پُرِ رفتم به کمکش که دیدم توی یک کالسکه ی شیک پر از انواع خوراکی که داره هی می زاره تو حیاط … سلام کردم و همه چیز هایی که خریده بود با هم آوردیم توی خونه اول رجب رو بغل کرد و گفت امشب برای کشتی آماده ای و جلوش گارد گرفت و بعد زهرا رو بوسید و به سراغ کوکب رفت که حالا خیلی شیرین شده بود کمی با اون بازی کرد و نشستیم شام خوردیم و جمع کردم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چی الان خوشحالت میکنه همون رو واست آرزو میکنم...⁦♥️⁩ شبتون خوش💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام دوستان گلم ✋ صبح یکشنبه زیباتون بخیر الهی که ضربان قلب تون ❤️ به لبخند های مکرر تکرار بشه و هرچی توی دلتون آرزو کردید بدون بهانه مال شما بشه... صبحتون پراز لبخند😃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستای عزیزم جای همگی خالی دیشب تا ساعت ۳ مسجد مقدس جمکران بودیم این‌ فیلمم‌ گفتم باهاتون به اشتراک بذارم خیلی زیبا بود شماهم لذت ببرید... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نیمه شعبان مبارک... - @mer30tv.mp3
4.98M
صبح 6 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوهفت صدای زهرا رو می شنیدم که منو صدا می کرد و می پ
اون خودشو تا گردن کرد زیر کرسی و تا من ظرفا رو جمع می کردم خوابش گرفت…می خواستم خستگیش در بره بعد بهش بگم ولی اون دیگه داشت خوابش می برد…با اینکه دلم هزار راه میرفت صبر کردم تا صبح بهش بگم ببینم جریان چیه ؟ اوس عباس خوابید ولی من خواب راحتی نکردم و نگران تا صبح موندم ….وقتی ناشتایی می خوردیم ازش پرسیدم اوس عباس تو این سرما چطوری کار می کنی سردت نیست ؟ گفت : چرا خوب ولی کار ما الان تو ساختمونه نمیشه تعطیل کنم قول دادم تا عید تموم بشه دیگه چیزی نمونده … گفتم بدهکاری نداری ؟ گفت :چه طور ؟ چرا پرسیدی ؟ مگه چیزی شده ؟ گفتم دیروز سه تا گردن کلفت اومده بودن دم در پول می خواستن حتما امروز هم میان …. عصبانی شد و گفت غلط کردن من به کسی بدهکار نیستم که بیاد دم در ….همه سر کارن و هر روز منو می بینن اونام از صاب کار طلب دارن. کی بود؟ اسمشو نگفت ؟! …. گفتم : نه والله می گفت با زن حرف نمی زنه تو رو می خواست …..پرسید اسم منو گفت ؟ فکری کردم و شونه هامو بالا انداختم که : خوب نه اسمتو نگفت . با خاطر جمعی گفت : پس اشتباه اومده بودن دیگه تو روز در زدن درو واز نکن تا من بیام …و لباس پوشید و رفت ….ولی چیزی نگذشت که دوباره صدای در به صدا در اومد وقتی در باز نکردم داشتن پاشنه ی در و از جا می کندن …. طاقت نداشتم اونا مثل دزدا با ما رفتار کنن می خواستم ببینم چی میگن و اسمشون چیه ، آیا واقعا با اوس عباس کار دارن؟ … این بود که رفتم و در و باز کردم خودشون بودن تا چشمش افتاد به من گفت : زن برو بگو خودش بیاد دم در مگه سیبل نداره که هی زنشو می فرسته …. با صدای بلند گفتم : حرف زیادی نزن بگو با کی کار داری ؟ گفت : خودتونو می زنین به اون راه با اوس عباس ….یکساله مارو گذاشته سر کار خونه شو عوض کرده فکر می کنه پیداش نمی کنیم برو بگو بیاد…. پرسیدم بابت چی طلب دارید گفت : اونش به زن مربوط نمیشه بگو خودش بیاد …..گفتم حالا که به من نمی گین الان خونه نیست رفت سر کار خونه رو که پیدا کردین حالا که خیلی زرنگین برین سر کارشم پیدا کنین و با زن ها سر و کله نزنین یا آخر شب بیان که خودش باشه بعدم درو کوبیدم بهم و با عصبانیت بر گشتم ….. شب تا به اوس عباس گفتم انکار کرد و گفت : غلط کردن همچین چیزی نیست مگه شهر هرته ؟پدرشونو در میارم صبرکن بیان …..(بعد پرید به من که ) کی بتو گفت بری درو وا کنی مگه نگفتم نرو معلوم نیست چه منظوری دارن میان دم در اگه یه هو اومدن تو چیکار می خوای بکنی بابا چند بار بهت بگم درو باز نکن .صدای در بلند شد و حرفش رو قطع کرد …از اینکه به اون شدت کوبیده می شد فهمیدم بازم اونا هستن من به اوس عباس نگفتم که اونا قرارِ شب بیان ….. اوس عباس با دستپاچگی رفت دم در و به من گفت تحت هیچ شرایطی بیرون نمیایی ….و رفت من بازم طاقت نیاوردم لای در و باز کردم بلکه چیزی بشنوم و ببینم چه خبره … صدای داد و فریاد و دعوا میومد من و بچه ها ترسیده بودیم لباس پوشیدم از در اتاق رفتم بیرون تا یه کم برم جلوتر که دیدم اوس عباس اومد تو و در و بست …با سرعت اومد و گفت : بیا تو سرما می خوری با هم رفتیم تو ….رفت طرف بخاری و دستشو گرفت روش همین طور که می لرزید گفت : ببین مردم چقدر بی کارن یه خورده حسابی از کار قبلی داشته این جوری اومده دم در و سر و صدا می کنه حسابشو رسیدم رفت گفتم بیاد سر کارم حسابشو بدم بره …….که دوباره صدای در اومد رنگ از روش پرید اونقدر دستپاچه شده بود که نمی تونست پنهون کنه با عجله رفت دم در….دیگه حال روز منم که معلوم بود…یه کم بعد اومد و یک خانم جا افتاده هم پشت سرش بود قوز کرده بود و میومد … اوس عباس گفت نرگس جان از طرف خانم پیغام داره می خواد به خودت بگه ….گفتم سلام خانم بفرمایید تو ….چیزی شده خانم حالش خوبه ؟ گفت بله یه موضوعی که فقط گفته به شما بگم …….اوس عباس فوراً رفت تو اتاق بغلی و درو بست .گفتم بشین بگو گفت نه دیر وقته باید برم خانم سلام رسوند و گفت : نمی خوام کسی از این حرفا با خبر بشه پیش خودتون بمونه ….راستش شیر خانم کمه بچه سیر نمی شه دوست نداره کسی بفهمه چون دلش نمی خواد بچه اش از سینه ی کسی شیر بخوره میگه فقط شما اگه قبول کنین …. پرسیدم آخه من چه جوری ؟ من اینجا …که نمی تونم ……گفت : روزی یک بار شیر بدین هر روز ماشین میاد دنبالتون میبره و برمی گردونه …. یه فکری کردم خانم هیچ وقت از من چیزی نخواسته بود حتما خیلی تحت فشار بوده این بود که نمی تونستم روشو زمین بندازم …. گفتم فردا ساعت نه بیا ببینم بعد چی میشه …وقتی اون زن رفت اوس عباس کنجکاوانه به من نگاه می کرد نمی تونستم ازش پنهون کنم نمی شد بدون اطلاع اون این کارو بکنم برای همین براش تعریف کردم و قول گرفتم به کسی نگه …… ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
270_34637642669933.mp3
7.04M
💐 یعنی میشه یه روز بیای کنارم 💐 یعنی میشه ببینم تورو دارم 💖 (عج)🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیایداعتراف‌ کنیم هممون‌ حداقل یکبار یه همچین‌ رضایتنامه تابلویی بردیم مدرسه😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوهشت اون خودشو تا گردن کرد زیر کرسی و تا من ظرفا رو
اوس عباس مخالفت کرد و گفت : مگه میشه تو این سرما خودت یه بچه ی کوچیک داری ..برای چی بچه ی اونِ عزیزِ مال ما نه؟؟!! تازه زهرا و رجب تو این خونه تنها می ترسن نه نمی شه… گفتم خودم می دونم بزار ببینم چی میشه حالا یه فردا رو برم روش زمین نیفته بعد یه فکری می کنیم ….اون با نارضایتی قبول کرد و ما دیگه در مورد طلبکارا حرفی نزدیم …..درست ساعت نه صبح ماشین اومد دنبالم من از وقتی اوس عباس رفته بود همه ی کارامو کردم و نهار هم حاضر کردم….بعد از زهرا خواستم مواظب رجب باشه و از تو اتاق بیرون نیان مخصوصا سفارش کردم اگر کسی در زد اصلا بروی خودتون نیارین و درو باز نکنین تا موقعی که اونا در می زنن دستا تونو بزارین رو گوشتون و بر ندارین ……یه سکه یک اشرفی ممد میرزا به زهرا داده بود اونو تو یه دستمال بستم و چشم روشنی بر داشتم دلم نمی خواست دست خالی برم .. با این قول و قرار که با بچه ها گذاشتم کوکب رو توی پتو پیچیدم و راه افتادم در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه می جوشید …راننده منتظرم بود در رو برام باز کرد و من برای اولین بار سوار ماشین شدم جای گرم و نرمی بود ماشین روی برفها سر می خورد و به من لذت خاصی می داد چون تمام مسیر رفت و برگشت این جوری بود فکرکردم ماشین همیشه همین طور راه میره حالا که یادم میفته خندم میگیره … خانم از من استقبال کرد این بار سر سرای خونه پر از خانمهای شیک و سر حال که همه اومدن جلو و با من سلام و تعارف کردن و خانم با عذر خواهی از اونا منو برد به اتاقش …هوش از سرم پرید …چه اتاق خوابی اون روی تخت می خوابید و چه تختی یک تخت کوچک و زیبا با پشه بند صورتی هم کنارش بود اون دوباره منو تو بغلش گرفت و بوسید و گفت دلش برام خیلی تنگ شده …. چند تا مبل توی اتاق بود ولی اون روی تخت نشست و منو کنارش نشوند و کوکب رو ازم گرفت ،بده ببینم الهی فدات شم خوشگل خاله …..منم رفتم و پسر اونو بغل کردم خیلی ناز و ظریف بود احساس کردم وزنش خیلی کمه اونو بوسیدم پرسیدم اسمش چیه ؟ خانم گفت: صبار ……بعد گفت: شیرم کمه ولی دلم نمی خوام کسی اونو شیر بده ببین با اینکه کوکب دو ماه کوچیک تره از اونه چاق تره… کمکم می کنی ؟ گفتم به خدا خیلی دلم می خواد ولی خونه ام وسط بیابونه اونایم که دارن می سازن هنوز نیومدن بشینن زهرا و رجب رو چیکار کنم الان تنها موندن و دلم پیش اوناس. با التماس گفت : خوب اونارم بیار اینجا …..براشون خوبه .. گفتم : نه شدنی نیست سه تا بچه رو من بیارم اینجا که یه چیکه شیر بدم به بچه ….بعد گفتم می خوای حالا بهش شیر بدم ؟ همین طور که کوکب بغلش بود بلند شد و گفت : آره میشه ؟ خیلی خوبه ..بده ممنون میشم …. وقتی سینه مو گذاشتم توی دهن بچه چنان گرفت با ولع مک زد که دلم براش سوخت … نگاه غمگین خانم بهم می گفت دوست نداره کسی به بچه اش شیر بده و از این موضوع رنج می بره ….. صبار کوچولو خیلی زود هر دو سینه ی منو خالی کرد و دو تا باد گلو مشتی زد و راحت خوابید قیافه اش مثل آدم گرسنه ایی بود که به یک غذای حسابی رسیده باشه …اینقدر قشنگ بود که دلم براش ضعف رفت و مهرش به دلم نشست …..بعد سکه رو در آوردم گذاشتم روی سینه اش خانم خیلی ابراز خوشحالی کرد و گفت : خیلی محبت کردی منم کادو ی کوکب رو گذاشتم روی میز من نمی دونم تو چی آوردی توام ندون من چی دادم برو خونه تون باز کن منم وقتی تو رفتی باز می کنم …و یک جعبه مقوایی خیلی قشنگ رو آورد و داد به من …با هم قرار گذاشتیم فردا خانم بیاد خونه ی ما تا ببینیم چی میشه و من با همون ماشین که روی برف و یخ سر می خورد برگشتم به خونه(عزیز جان اینجا که رسید بلند خندید و گفت حالا بیشتر به حماقت خودم پی بردم آخه چه جوری نفهمیدم ماشین داره سر می خوره ) …وقتی رسیدم اولین کاری که کردم این بود که ببینم خانم برای کوکب چی گذاشته بازش کردم دیدم یک پنج اشرفی روی یک مخمل سفید برق می زنه ….دستم شل شد دلم نمی خواست هر کاری می کردم نمی تونستم پا به پای اون بیام ….با خودم گفتم : نرگس هر کس به اندازه ی خودش ول کن بزار هر کاری می خواد بکنه ..اینطوری خودمو راضی کردم …شب که اوس عباس اومد بهش نشون دادم اونم خوشحال شد .فردا از صبح زود برای اومدن خانم حاضر شدم کار به خصوصی نداشتم همین که زندگی تمیز و مرتبی داشتم خوشحال بودم دلم نمی خواست به چیزی تظاهر کنم اون منو می شناخت و به همه زیر و بم زندگی من آگاه بود ….اوس عباس یه جوری به من نیگا می کرد, انگار می خواد حرفی بزنه ولی نمی زد هی میرفت تو حیاط و بر می گشت … گفتم چیزی می خوای ؟ سرش رو خیلی جدی تکون داد و گفت : نه ….ولی همش پا ,پا می کرد و نمی رفت آفتاب در آمده بود ولی اون هنوز تو حیاط بود ….بالاخره اومد و نهارشو برداشت و رفت … ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من احتیاج دارن دوباره ۵ سالم باشه توی یه مهمونی بزرگ خونوادگی تو شلوغیا یه گوشه خوابم ببره آخر شبم بابام بغلم کنه تا خونه ببرتم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل ‌خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد. فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيل‌خان سكه‌های طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایه‌های سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما تلویزیون تا ساعت 12شب برنامه داشت و در آخر سرود ملی پخش میشد بعدش این آرم میومد و درِ صداوسیما را می‌بستند و همه می‌رفتن می‌خوابیدن 😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهونه اوس عباس مخالفت کرد و گفت : مگه میشه تو این سرم
آفتاب گرمی بود و داشت برفهارو آب می کرد تماشای این منظره برای من خیلی لذت بخش بود ….کوکب رو شیر دادم و خوابوندم و یک عالمه حریر بادوم درست کردم که به صبار هم بدم …..بعد با زهرا نشستیم تا بهش گلدوزی یاد بدم که صدای در اومد …فوراً چادر به سرم کردم و رفتم به استقبالش.خانم با همون زن میان سال که کلثوم صداش می کرد اومده بود راننده یک جعبه ی بزرگ سنگین رو آورد تو و گذاشت و رفت و توی ماشین دم در منتظر وایساد من اونا رو به اتاق بردم از در که اومد تو صورتش از هم باز شد با تعجب گفت چقدر اینجا قشنگه چقدر راحته وای خوش به حالت خیلی زندگی خوبی داری. ( بازم نمی دونستم اون از خوبی وجودش این حرف ها رو می زد یا واقعا این همه از زندگی من خوشش اومده بود) دوست دارم ساده و تمیزِ…..نه تشریفاتی نه دقدقه ای چقدر اینجا خوبه بهم آرامش می ده …بعد از من خواست که اجازه بدم کلثوم توی یه اتاق دیگه بشینه می گفت آقا اجازه نمی ده با خدمه تو یک اتاق باشیم …من کلثوم رو بردم و وقتی برگشتم صبار رو تو بغلم گرفتم و شیر دادم باز اون با اشتها شیر خورد و خوابید ولی خانم همین طور نشسته بود و حرف می زد …. می گفت : اوس عباس چطوره ؟ همه دارن از عشق اون نسبت به تو حرف می زنن ..میگن لیلی و مجنونین می دونی چه نعمتی داری که تنها زن یک مردی اونم مرد مهربونی مثل اون ؟ هر زنی این آرزو رو داره …عشق یک مرد باشه هر روز صبح با نوازش اون بیدار بشه بهم عشق بورزن اگه …..بدونی ؟ ….اگه بدونی تنها زن اون مرد نباشی هر چقدر هم دوستت داشته باشه برات مفهوم نداره چون می دونی فردا شب این حرفا رو به یکی دیگه میگه و تو مجبوری این وضع رو تحمل کنی و خودتو عادت بدی که عشق یه چیز مسخره اس و مال زن نیست و به تدریج یاد میگیری باید فقط مطیع باشی حرف نزنی و فقط به این وضع عادت کنی …. بعد به خودش اومد و سری تکون داد قبل از این که اشکش بریزه به من گفت : نمی دونم چرا همه این قدر تو رو دوست دارن از جمله من فکر کنم مهره ی مار داری ، چیزایی که خان جان میگه اوس عباس برای تو می کنه فقط تو رویا هاست مگه میشه یه مرد این قدر یکی رو دوست داشته باشه ؟گفتم به حرف خان جان گوش نکن می دونی که زیادی لفتش می ده …..گفت : نه بانو جونم هم خیلی تعریف می کنه اصلا همه تو فامیل میگن… خلاصه بگم نُقل مجلس شدی من که وقتی تعریف می کنن سیر نمی شم دلم می خواد همش بشینم و از زندگی تو بشنوم.دیدم اون با خیال راحت نشسته و نزدیک ظهر شده پرسیدم معصومه جان نهار می مونی ؟ گفت : اگر قول می دی برام دم پختک درست کنی میمونم دلم برای یه غذای ساده اونم از دست تو تنگ شده …دلم برای دم پختک هم تنگ شده …چند وقته هوس کردم .باخوشحالی رفتم و پیاز داغ رو گذاشتم وبرنج و باقالی ها رو شستم و خیس کردم و برگشتم …. دیدم اون نشسته و با کوکب بازی می کنه و زهرا و رجب هم کنارش نشسته بودن.جعبه ای که آورده بود باز کردم یک سرویس چینی خیلی قشنگ بود …اول تشکر کردم . بوسیدمش ولی بهش گفتم : عزیزم من دلم راضی نمیشه این طوری برای من پیشکش کنی …من باید بتونم پا به پای تو بیام ؟ اگر به این کار ادامه بدی احساس خوبی ندارم بر عکس ناراحت میشم.دست منو گرفت و گفت : خودت بگو من عروسی تو اومدم ؟رفتی خونه ات اومدم؟ بچه دار شدی اومدم؟آخه چرا این حرف رو می زنی ما با هم دوستیم بزار منم اون کاری رو بکنم که دلم رضا میشه.نهار آماده شد یک سینی برای راننده آماده کردم و از کلثوم خواستم ببره و خودم سفره رو انداختم کمی ماست و ترشی و سبزی خوردن گذاشتم.خانم ازم پرسید سیر ترشی نداری ؟ گفتم چرا خوبشم دارم ولی نمیارم برای اینکه شیرت بو میگیره و بچه دیگه نمی خوره بعدم میگن گوش درد میشه.خندید و گفت تو چه چیزایی می دونی مثل خانم بزرگ ها حرف می زنی.هنوز ما شروع نکرده بودیم که صدای در اومد.قلبم فرو ریخت نمی خواستم آبروم پیش خانم بره فقط چشمم رو بستم قلبم بشدت می زد …بلند شدم که برم دم در که دیدم اوس عباس اومد تو از اینکه این وقت روز برگشته بود خونه تعجب کردم.خانم برعکس اینکه فکر می کردم از اومدن اوس عباس ناراحت میشه خوشحالم شد می گفت : خوب شد بزار من این اوس عباس افسانه ای رو ببینم.اوس عباس با خانم آشنا شد و همه با هم نهار خوردیم خانم به اوس عباس گفت : ببخشید که مزاحم زندگی شما شدم ولی می دونستم که چقدر شما مهربون و آقایی همه از خوبی تون تعریف می کنن خیلی دلم می خواست اوس عباس عشق نرگس رو ببینم ….اون کسی که لیاقت اونو داشته رو ببینم … اوس عباس سرش پایین بود و از حرفای خانم خیلی خوشش اومده بود و هی جای پاشو عوض می کرد و جا به جا می شد و نمی دونست چی بگه ….من بازم به صبار شیر دادم و خانم راه افتاد که بره… ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 الهی من خودم را تام و تمام به تو می‌سپارم و به تو تکیه می‌دهم 🌙 شب‌ بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سـ🌸ـلام صبح دوشنبه تون باصفا ☕ 🌸🍃امیدوارم توشه 🌸🍃امروزتون پُر باشه 🌸🍃از سلامتی، نشاط 🌸🍃دلخوشی 🌸🍃عاقبت بخیری 🌸🍃عشق و محبت 🌸🍃وخوشبختی وشادی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دل کلنگیمو دست بساز و بفروش نمیدم .هر چی پول در میارم .خرج ماهی های حوضش میکنم .بری صد سال دیگه هم برگردی .زنگ خونه ی ما بلبلیه ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز وکیل مبارک... - @mer30tv.mp3
5.58M
صبح 7 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصت آفتاب گرمی بود و داشت برفهارو آب می کرد تماشای این م
اوس عباس کمک می کرد و وسایل بچه رو تا دم در برد خانم از اون پرسید : اجازه میدین نرگس به صبار شیر بده فقط برای یک مدت …..اوس عباس خیلی محکم گفت البته ….البته منم کمک می کنم تا مشکلی پیش نیاد …… در که بسته شد و خانم رفت اوس عباس به من گفت خدا رحم کرد طلبکارا داشتن میومدن اینجا خودمو رسوندم جلوی خانم بد نشه …حالا تو میگی چیکار کنیم نرگس ؟گفتم نمی دونم مگه چقدر هست گفت چیزی نیست ولی خوب اَمونمو بریدن نمی زارن کارمو بکنم هر در زدم نشد وای ..وای به خدا فکر کنم سر کارم نتونم برم… آبرومو دارن میبرن ….. چیکار می کردم ؟چاره ای نداشتم خوب زندگیم بود …با خودم می گفتم اگه سر کار نره از اون طرف ضرر می کنه اگه اون ناراحت بشه منو بچه هام هم عذاب می کشیم تازه پای خانم هم به خونه ی ما باز شده بود و دلم نمی خواست جلوی اون آبرو ریزی بشه …. چاره نداشتم نمی شد که من داشته باشم و طلبکار بیاد در خونه درست نیست برای کسی که زندگیشو به پای من ریخته انصاف نیست(تعریف های اون روز خانم هم در مورد اوس عباس بی تاثیر نبود ) رفتم و پنج اشرفی رو آوردم و بهش دادم گفتم : برو بفروش بقیه شو بده به من برای کوکب بزارم کنار با خوشحالی منو بغل کرد و بوسید و گفت :دستت درد نکنه با صاب کارم که تصویه کنم همینو می خرم و بهت میدم نگران هیچی نباش ….. داشت لباس می پوشید که دوباره دربا شدت زیاد کوبیده شد ….هر بار تن من به لرزه می افتاد…خودشم رنگ از روش می پرید و عصبی میشد.. به من گفت از تو اتاق در نیا من خودم درستش می کنم …چاره ای جز اینکه لبخند مسخره ای بزنم نداشتم به دیوار تکیه دادم و فقط نیگاش کردم ….. اوس عباس با سرعت رفت بیرون و درو بست من دیگه نفهمیدم چی شد….بیرون در چی گذشت که صدایی جز پارس سگ به گوش نمی اومد ….. دیر وقت شد دلم شور می زد نمی دونستم چرا دیر کرده هزار فکر به ذهنم می رسید وقتی هم که شب میشد و اوس عباس نبود خونه ترسناک به نظر می رسید بالاخره شام بچه ها رو دادم اونا خوابیدن و خودم منتظر موندم ….خیلی دیر وقت با صدای در از جا پریدم و دویدم تو حیاط خودش بود … اول از اینکه سالمه خیالم راحت شد ولی نمی تونستم اعتراض نکنم که چرا دیر اومدی …..شاید باور نکنی اصلا باور کردنی نبود اینقدر خرید کرده بود که نمی تونست بیاره تو ……مثل یخ وا رفتم آخه مگه میشه تو دلم گفتم بابا تو مریضی… همه از اوس عباس تعریف می کردن و به حال من که شوهرم می رفت و میومد و قربون صدقه ی من می رفت غبطه می خوردن ..البته ظاهراً همین طور هم بود ولی من که اونو می شناختم می دونستم که این کارا عقبه داره . یک روز جمعه هم خان باجی و خان بابا رو به هوای پاگشایی حیدر و زنش دعوت کرد که طبق معمول طلعت خانم هم با خانواده تشریف آوردن و از ثانیه ای که رسید حرف زد تا از در بیرون رفت و فقط زمانی ساکت می شد که خان بابا نزدیک می شد و ما مجبور بودیم برای اینکه از دستش راحت بشیم پشت خان بابا سنگر بگیریم …من از اومدن اونا خیلی خوشحال بودم به خصوص از اینکه خان بابا هم اومده بود …اوس عباس یک تیکه طلای سنگین بدون مشورت با من خریده بود اونو دادبه من و گفت بده به ملوک نگاهی بهش کردم …و توی دلم گفتم : خدا آخر و عاقبت تو رو به خیر کنه مرد آخه تو چقدر در آمد داری که این جوری خرج می کنی ؟خان بابا اون روز خیلی با من مهربون بود ولی به من نزدیک نمی شد و مثل نا محرم با من رفتار می کرد ولی می گفت و می خندید و از همه مهمتر این که با اوس عباس خیلی گرم و پدرانه رفتار می کرد …و این خان باجیِ خوش قلب بود که قند تو دلش آب می کردن …..من شام هم تدارک دیدم و اونا آخر شب به خوشی و خرمی رفتن …..مدتی گذشت و تق کاره اوس عباس در اومد .اواخر تیر بود حالا کوکب می نشست و همه جا رو چهار دست و پا راه می رفت نزدیک غروب من خسته از مهمونی شب قبل کارم تموم شده بود و داشتم خیاطی می کردم که صدای در اومد به خیال اینکه بازم مهمون اومده درو باز کردم که دیدم باز یک عده کارگر و عمله و بنا ریختن تو خونه که یا الله یاالله …نامحرم سر راه نباشه ….آبجی بگو بیاد …برو بهش بگو زنشو نفرسته جلو ، بگو جیگر داشته باشه پشت زنش قایم نشه بیاد جواب مارو بده …گفتم به خدا قسم خونه نیست برین بیرون وایسین …. صبر کنین الان میاد. جایی نرین ها الان میاد امشب زود میاد.اینقدر دلم می خواست بگیرن یک دست بزننش که دیگه از این بدهکاریها بالا نیاره که نگو و نپرس.با هزارزحمت اونا رو از خونه بیرون کردم و برگشتم.دیدم کوکب نیست همه جا روگشتم نبود می دویدم و تو سرم می زدم یا فاطمه ی زهرا کمکم کن اتاق به اتاق پشت هر وسیله ای که می تونست بره گشتم نبود که نبود …فریاد زدم نیست.کوکب نیست.چادرم رو بستم دورم و دویدم تو کوچه داد زدم بچه ام نیست بچه ام. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
43.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گل کلم ✅ هویج ✅ سیر ✅ موسیر ✅ کرفس ✅ فلفل تند ✅رب انار ✅ تمر هندی بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
565_34576587926636.mp3
17.13M
🔻رفیق من سنگ صبور غم هام به دیدنم بیا که خیلی تنهام هیچکی نمی فهمه چه حالی دارم چه دنیای رو به زوالی دارم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f