eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
270_34637642669933.mp3
7.04M
💐 یعنی میشه یه روز بیای کنارم 💐 یعنی میشه ببینم تورو دارم 💖 (عج)🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیایداعتراف‌ کنیم هممون‌ حداقل یکبار یه همچین‌ رضایتنامه تابلویی بردیم مدرسه😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوهشت اون خودشو تا گردن کرد زیر کرسی و تا من ظرفا رو
اوس عباس مخالفت کرد و گفت : مگه میشه تو این سرما خودت یه بچه ی کوچیک داری ..برای چی بچه ی اونِ عزیزِ مال ما نه؟؟!! تازه زهرا و رجب تو این خونه تنها می ترسن نه نمی شه… گفتم خودم می دونم بزار ببینم چی میشه حالا یه فردا رو برم روش زمین نیفته بعد یه فکری می کنیم ….اون با نارضایتی قبول کرد و ما دیگه در مورد طلبکارا حرفی نزدیم …..درست ساعت نه صبح ماشین اومد دنبالم من از وقتی اوس عباس رفته بود همه ی کارامو کردم و نهار هم حاضر کردم….بعد از زهرا خواستم مواظب رجب باشه و از تو اتاق بیرون نیان مخصوصا سفارش کردم اگر کسی در زد اصلا بروی خودتون نیارین و درو باز نکنین تا موقعی که اونا در می زنن دستا تونو بزارین رو گوشتون و بر ندارین ……یه سکه یک اشرفی ممد میرزا به زهرا داده بود اونو تو یه دستمال بستم و چشم روشنی بر داشتم دلم نمی خواست دست خالی برم .. با این قول و قرار که با بچه ها گذاشتم کوکب رو توی پتو پیچیدم و راه افتادم در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه می جوشید …راننده منتظرم بود در رو برام باز کرد و من برای اولین بار سوار ماشین شدم جای گرم و نرمی بود ماشین روی برفها سر می خورد و به من لذت خاصی می داد چون تمام مسیر رفت و برگشت این جوری بود فکرکردم ماشین همیشه همین طور راه میره حالا که یادم میفته خندم میگیره … خانم از من استقبال کرد این بار سر سرای خونه پر از خانمهای شیک و سر حال که همه اومدن جلو و با من سلام و تعارف کردن و خانم با عذر خواهی از اونا منو برد به اتاقش …هوش از سرم پرید …چه اتاق خوابی اون روی تخت می خوابید و چه تختی یک تخت کوچک و زیبا با پشه بند صورتی هم کنارش بود اون دوباره منو تو بغلش گرفت و بوسید و گفت دلش برام خیلی تنگ شده …. چند تا مبل توی اتاق بود ولی اون روی تخت نشست و منو کنارش نشوند و کوکب رو ازم گرفت ،بده ببینم الهی فدات شم خوشگل خاله …..منم رفتم و پسر اونو بغل کردم خیلی ناز و ظریف بود احساس کردم وزنش خیلی کمه اونو بوسیدم پرسیدم اسمش چیه ؟ خانم گفت: صبار ……بعد گفت: شیرم کمه ولی دلم نمی خوام کسی اونو شیر بده ببین با اینکه کوکب دو ماه کوچیک تره از اونه چاق تره… کمکم می کنی ؟ گفتم به خدا خیلی دلم می خواد ولی خونه ام وسط بیابونه اونایم که دارن می سازن هنوز نیومدن بشینن زهرا و رجب رو چیکار کنم الان تنها موندن و دلم پیش اوناس. با التماس گفت : خوب اونارم بیار اینجا …..براشون خوبه .. گفتم : نه شدنی نیست سه تا بچه رو من بیارم اینجا که یه چیکه شیر بدم به بچه ….بعد گفتم می خوای حالا بهش شیر بدم ؟ همین طور که کوکب بغلش بود بلند شد و گفت : آره میشه ؟ خیلی خوبه ..بده ممنون میشم …. وقتی سینه مو گذاشتم توی دهن بچه چنان گرفت با ولع مک زد که دلم براش سوخت … نگاه غمگین خانم بهم می گفت دوست نداره کسی به بچه اش شیر بده و از این موضوع رنج می بره ….. صبار کوچولو خیلی زود هر دو سینه ی منو خالی کرد و دو تا باد گلو مشتی زد و راحت خوابید قیافه اش مثل آدم گرسنه ایی بود که به یک غذای حسابی رسیده باشه …اینقدر قشنگ بود که دلم براش ضعف رفت و مهرش به دلم نشست …..بعد سکه رو در آوردم گذاشتم روی سینه اش خانم خیلی ابراز خوشحالی کرد و گفت : خیلی محبت کردی منم کادو ی کوکب رو گذاشتم روی میز من نمی دونم تو چی آوردی توام ندون من چی دادم برو خونه تون باز کن منم وقتی تو رفتی باز می کنم …و یک جعبه مقوایی خیلی قشنگ رو آورد و داد به من …با هم قرار گذاشتیم فردا خانم بیاد خونه ی ما تا ببینیم چی میشه و من با همون ماشین که روی برف و یخ سر می خورد برگشتم به خونه(عزیز جان اینجا که رسید بلند خندید و گفت حالا بیشتر به حماقت خودم پی بردم آخه چه جوری نفهمیدم ماشین داره سر می خوره ) …وقتی رسیدم اولین کاری که کردم این بود که ببینم خانم برای کوکب چی گذاشته بازش کردم دیدم یک پنج اشرفی روی یک مخمل سفید برق می زنه ….دستم شل شد دلم نمی خواست هر کاری می کردم نمی تونستم پا به پای اون بیام ….با خودم گفتم : نرگس هر کس به اندازه ی خودش ول کن بزار هر کاری می خواد بکنه ..اینطوری خودمو راضی کردم …شب که اوس عباس اومد بهش نشون دادم اونم خوشحال شد .فردا از صبح زود برای اومدن خانم حاضر شدم کار به خصوصی نداشتم همین که زندگی تمیز و مرتبی داشتم خوشحال بودم دلم نمی خواست به چیزی تظاهر کنم اون منو می شناخت و به همه زیر و بم زندگی من آگاه بود ….اوس عباس یه جوری به من نیگا می کرد, انگار می خواد حرفی بزنه ولی نمی زد هی میرفت تو حیاط و بر می گشت … گفتم چیزی می خوای ؟ سرش رو خیلی جدی تکون داد و گفت : نه ….ولی همش پا ,پا می کرد و نمی رفت آفتاب در آمده بود ولی اون هنوز تو حیاط بود ….بالاخره اومد و نهارشو برداشت و رفت … ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من احتیاج دارن دوباره ۵ سالم باشه توی یه مهمونی بزرگ خونوادگی تو شلوغیا یه گوشه خوابم ببره آخر شبم بابام بغلم کنه تا خونه ببرتم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل ‌خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد. فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيل‌خان سكه‌های طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایه‌های سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما تلویزیون تا ساعت 12شب برنامه داشت و در آخر سرود ملی پخش میشد بعدش این آرم میومد و درِ صداوسیما را می‌بستند و همه می‌رفتن می‌خوابیدن 😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهونه اوس عباس مخالفت کرد و گفت : مگه میشه تو این سرم
آفتاب گرمی بود و داشت برفهارو آب می کرد تماشای این منظره برای من خیلی لذت بخش بود ….کوکب رو شیر دادم و خوابوندم و یک عالمه حریر بادوم درست کردم که به صبار هم بدم …..بعد با زهرا نشستیم تا بهش گلدوزی یاد بدم که صدای در اومد …فوراً چادر به سرم کردم و رفتم به استقبالش.خانم با همون زن میان سال که کلثوم صداش می کرد اومده بود راننده یک جعبه ی بزرگ سنگین رو آورد تو و گذاشت و رفت و توی ماشین دم در منتظر وایساد من اونا رو به اتاق بردم از در که اومد تو صورتش از هم باز شد با تعجب گفت چقدر اینجا قشنگه چقدر راحته وای خوش به حالت خیلی زندگی خوبی داری. ( بازم نمی دونستم اون از خوبی وجودش این حرف ها رو می زد یا واقعا این همه از زندگی من خوشش اومده بود) دوست دارم ساده و تمیزِ…..نه تشریفاتی نه دقدقه ای چقدر اینجا خوبه بهم آرامش می ده …بعد از من خواست که اجازه بدم کلثوم توی یه اتاق دیگه بشینه می گفت آقا اجازه نمی ده با خدمه تو یک اتاق باشیم …من کلثوم رو بردم و وقتی برگشتم صبار رو تو بغلم گرفتم و شیر دادم باز اون با اشتها شیر خورد و خوابید ولی خانم همین طور نشسته بود و حرف می زد …. می گفت : اوس عباس چطوره ؟ همه دارن از عشق اون نسبت به تو حرف می زنن ..میگن لیلی و مجنونین می دونی چه نعمتی داری که تنها زن یک مردی اونم مرد مهربونی مثل اون ؟ هر زنی این آرزو رو داره …عشق یک مرد باشه هر روز صبح با نوازش اون بیدار بشه بهم عشق بورزن اگه …..بدونی ؟ ….اگه بدونی تنها زن اون مرد نباشی هر چقدر هم دوستت داشته باشه برات مفهوم نداره چون می دونی فردا شب این حرفا رو به یکی دیگه میگه و تو مجبوری این وضع رو تحمل کنی و خودتو عادت بدی که عشق یه چیز مسخره اس و مال زن نیست و به تدریج یاد میگیری باید فقط مطیع باشی حرف نزنی و فقط به این وضع عادت کنی …. بعد به خودش اومد و سری تکون داد قبل از این که اشکش بریزه به من گفت : نمی دونم چرا همه این قدر تو رو دوست دارن از جمله من فکر کنم مهره ی مار داری ، چیزایی که خان جان میگه اوس عباس برای تو می کنه فقط تو رویا هاست مگه میشه یه مرد این قدر یکی رو دوست داشته باشه ؟گفتم به حرف خان جان گوش نکن می دونی که زیادی لفتش می ده …..گفت : نه بانو جونم هم خیلی تعریف می کنه اصلا همه تو فامیل میگن… خلاصه بگم نُقل مجلس شدی من که وقتی تعریف می کنن سیر نمی شم دلم می خواد همش بشینم و از زندگی تو بشنوم.دیدم اون با خیال راحت نشسته و نزدیک ظهر شده پرسیدم معصومه جان نهار می مونی ؟ گفت : اگر قول می دی برام دم پختک درست کنی میمونم دلم برای یه غذای ساده اونم از دست تو تنگ شده …دلم برای دم پختک هم تنگ شده …چند وقته هوس کردم .باخوشحالی رفتم و پیاز داغ رو گذاشتم وبرنج و باقالی ها رو شستم و خیس کردم و برگشتم …. دیدم اون نشسته و با کوکب بازی می کنه و زهرا و رجب هم کنارش نشسته بودن.جعبه ای که آورده بود باز کردم یک سرویس چینی خیلی قشنگ بود …اول تشکر کردم . بوسیدمش ولی بهش گفتم : عزیزم من دلم راضی نمیشه این طوری برای من پیشکش کنی …من باید بتونم پا به پای تو بیام ؟ اگر به این کار ادامه بدی احساس خوبی ندارم بر عکس ناراحت میشم.دست منو گرفت و گفت : خودت بگو من عروسی تو اومدم ؟رفتی خونه ات اومدم؟ بچه دار شدی اومدم؟آخه چرا این حرف رو می زنی ما با هم دوستیم بزار منم اون کاری رو بکنم که دلم رضا میشه.نهار آماده شد یک سینی برای راننده آماده کردم و از کلثوم خواستم ببره و خودم سفره رو انداختم کمی ماست و ترشی و سبزی خوردن گذاشتم.خانم ازم پرسید سیر ترشی نداری ؟ گفتم چرا خوبشم دارم ولی نمیارم برای اینکه شیرت بو میگیره و بچه دیگه نمی خوره بعدم میگن گوش درد میشه.خندید و گفت تو چه چیزایی می دونی مثل خانم بزرگ ها حرف می زنی.هنوز ما شروع نکرده بودیم که صدای در اومد.قلبم فرو ریخت نمی خواستم آبروم پیش خانم بره فقط چشمم رو بستم قلبم بشدت می زد …بلند شدم که برم دم در که دیدم اوس عباس اومد تو از اینکه این وقت روز برگشته بود خونه تعجب کردم.خانم برعکس اینکه فکر می کردم از اومدن اوس عباس ناراحت میشه خوشحالم شد می گفت : خوب شد بزار من این اوس عباس افسانه ای رو ببینم.اوس عباس با خانم آشنا شد و همه با هم نهار خوردیم خانم به اوس عباس گفت : ببخشید که مزاحم زندگی شما شدم ولی می دونستم که چقدر شما مهربون و آقایی همه از خوبی تون تعریف می کنن خیلی دلم می خواست اوس عباس عشق نرگس رو ببینم ….اون کسی که لیاقت اونو داشته رو ببینم … اوس عباس سرش پایین بود و از حرفای خانم خیلی خوشش اومده بود و هی جای پاشو عوض می کرد و جا به جا می شد و نمی دونست چی بگه ….من بازم به صبار شیر دادم و خانم راه افتاد که بره… ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 الهی من خودم را تام و تمام به تو می‌سپارم و به تو تکیه می‌دهم 🌙 شب‌ بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سـ🌸ـلام صبح دوشنبه تون باصفا ☕ 🌸🍃امیدوارم توشه 🌸🍃امروزتون پُر باشه 🌸🍃از سلامتی، نشاط 🌸🍃دلخوشی 🌸🍃عاقبت بخیری 🌸🍃عشق و محبت 🌸🍃وخوشبختی وشادی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دل کلنگیمو دست بساز و بفروش نمیدم .هر چی پول در میارم .خرج ماهی های حوضش میکنم .بری صد سال دیگه هم برگردی .زنگ خونه ی ما بلبلیه ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز وکیل مبارک... - @mer30tv.mp3
5.58M
صبح 7 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصت آفتاب گرمی بود و داشت برفهارو آب می کرد تماشای این م
اوس عباس کمک می کرد و وسایل بچه رو تا دم در برد خانم از اون پرسید : اجازه میدین نرگس به صبار شیر بده فقط برای یک مدت …..اوس عباس خیلی محکم گفت البته ….البته منم کمک می کنم تا مشکلی پیش نیاد …… در که بسته شد و خانم رفت اوس عباس به من گفت خدا رحم کرد طلبکارا داشتن میومدن اینجا خودمو رسوندم جلوی خانم بد نشه …حالا تو میگی چیکار کنیم نرگس ؟گفتم نمی دونم مگه چقدر هست گفت چیزی نیست ولی خوب اَمونمو بریدن نمی زارن کارمو بکنم هر در زدم نشد وای ..وای به خدا فکر کنم سر کارم نتونم برم… آبرومو دارن میبرن ….. چیکار می کردم ؟چاره ای نداشتم خوب زندگیم بود …با خودم می گفتم اگه سر کار نره از اون طرف ضرر می کنه اگه اون ناراحت بشه منو بچه هام هم عذاب می کشیم تازه پای خانم هم به خونه ی ما باز شده بود و دلم نمی خواست جلوی اون آبرو ریزی بشه …. چاره نداشتم نمی شد که من داشته باشم و طلبکار بیاد در خونه درست نیست برای کسی که زندگیشو به پای من ریخته انصاف نیست(تعریف های اون روز خانم هم در مورد اوس عباس بی تاثیر نبود ) رفتم و پنج اشرفی رو آوردم و بهش دادم گفتم : برو بفروش بقیه شو بده به من برای کوکب بزارم کنار با خوشحالی منو بغل کرد و بوسید و گفت :دستت درد نکنه با صاب کارم که تصویه کنم همینو می خرم و بهت میدم نگران هیچی نباش ….. داشت لباس می پوشید که دوباره دربا شدت زیاد کوبیده شد ….هر بار تن من به لرزه می افتاد…خودشم رنگ از روش می پرید و عصبی میشد.. به من گفت از تو اتاق در نیا من خودم درستش می کنم …چاره ای جز اینکه لبخند مسخره ای بزنم نداشتم به دیوار تکیه دادم و فقط نیگاش کردم ….. اوس عباس با سرعت رفت بیرون و درو بست من دیگه نفهمیدم چی شد….بیرون در چی گذشت که صدایی جز پارس سگ به گوش نمی اومد ….. دیر وقت شد دلم شور می زد نمی دونستم چرا دیر کرده هزار فکر به ذهنم می رسید وقتی هم که شب میشد و اوس عباس نبود خونه ترسناک به نظر می رسید بالاخره شام بچه ها رو دادم اونا خوابیدن و خودم منتظر موندم ….خیلی دیر وقت با صدای در از جا پریدم و دویدم تو حیاط خودش بود … اول از اینکه سالمه خیالم راحت شد ولی نمی تونستم اعتراض نکنم که چرا دیر اومدی …..شاید باور نکنی اصلا باور کردنی نبود اینقدر خرید کرده بود که نمی تونست بیاره تو ……مثل یخ وا رفتم آخه مگه میشه تو دلم گفتم بابا تو مریضی… همه از اوس عباس تعریف می کردن و به حال من که شوهرم می رفت و میومد و قربون صدقه ی من می رفت غبطه می خوردن ..البته ظاهراً همین طور هم بود ولی من که اونو می شناختم می دونستم که این کارا عقبه داره . یک روز جمعه هم خان باجی و خان بابا رو به هوای پاگشایی حیدر و زنش دعوت کرد که طبق معمول طلعت خانم هم با خانواده تشریف آوردن و از ثانیه ای که رسید حرف زد تا از در بیرون رفت و فقط زمانی ساکت می شد که خان بابا نزدیک می شد و ما مجبور بودیم برای اینکه از دستش راحت بشیم پشت خان بابا سنگر بگیریم …من از اومدن اونا خیلی خوشحال بودم به خصوص از اینکه خان بابا هم اومده بود …اوس عباس یک تیکه طلای سنگین بدون مشورت با من خریده بود اونو دادبه من و گفت بده به ملوک نگاهی بهش کردم …و توی دلم گفتم : خدا آخر و عاقبت تو رو به خیر کنه مرد آخه تو چقدر در آمد داری که این جوری خرج می کنی ؟خان بابا اون روز خیلی با من مهربون بود ولی به من نزدیک نمی شد و مثل نا محرم با من رفتار می کرد ولی می گفت و می خندید و از همه مهمتر این که با اوس عباس خیلی گرم و پدرانه رفتار می کرد …و این خان باجیِ خوش قلب بود که قند تو دلش آب می کردن …..من شام هم تدارک دیدم و اونا آخر شب به خوشی و خرمی رفتن …..مدتی گذشت و تق کاره اوس عباس در اومد .اواخر تیر بود حالا کوکب می نشست و همه جا رو چهار دست و پا راه می رفت نزدیک غروب من خسته از مهمونی شب قبل کارم تموم شده بود و داشتم خیاطی می کردم که صدای در اومد به خیال اینکه بازم مهمون اومده درو باز کردم که دیدم باز یک عده کارگر و عمله و بنا ریختن تو خونه که یا الله یاالله …نامحرم سر راه نباشه ….آبجی بگو بیاد …برو بهش بگو زنشو نفرسته جلو ، بگو جیگر داشته باشه پشت زنش قایم نشه بیاد جواب مارو بده …گفتم به خدا قسم خونه نیست برین بیرون وایسین …. صبر کنین الان میاد. جایی نرین ها الان میاد امشب زود میاد.اینقدر دلم می خواست بگیرن یک دست بزننش که دیگه از این بدهکاریها بالا نیاره که نگو و نپرس.با هزارزحمت اونا رو از خونه بیرون کردم و برگشتم.دیدم کوکب نیست همه جا روگشتم نبود می دویدم و تو سرم می زدم یا فاطمه ی زهرا کمکم کن اتاق به اتاق پشت هر وسیله ای که می تونست بره گشتم نبود که نبود …فریاد زدم نیست.کوکب نیست.چادرم رو بستم دورم و دویدم تو کوچه داد زدم بچه ام نیست بچه ام. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
43.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گل کلم ✅ هویج ✅ سیر ✅ موسیر ✅ کرفس ✅ فلفل تند ✅رب انار ✅ تمر هندی بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
565_34576587926636.mp3
17.13M
🔻رفیق من سنگ صبور غم هام به دیدنم بیا که خیلی تنهام هیچکی نمی فهمه چه حالی دارم چه دنیای رو به زوالی دارم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
توی چند نگاه اول متوجه نقاشی بودنش نمیشین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتویک اوس عباس کمک می کرد و وسایل بچه رو تا دم در برد خ
دویدم این طرف و اون طرف رو گشتم کارگرا همه شروع کردن به گشتن هر کدوم از یک طرف رفتن یک شون می گفت ما که اومدیم بچه ای اینجا ندیدیم ، تو خونه رو بگرد آبجی…من به زهرا گفتم تو برو بازم تو خونه رو بگرد …..و خودم تا سر کوچه رفتم و به دو برگشتم بچه ام نبود رفتم خودم دوباره تو خونه رو گشتم نبود انگار آب شده بود رفته بود تو زمین ….مثل دیوونه ها دوباره دویدم تو کوچه همه داشتن می گشتن.. یکی گفت بریم به امنیه خبر بدیم حتما اومده بیرون یکی اونو دزدیده ….زدم زیر گریه…. هق و هق می زدم و می دویدم تو خونه یک دور می زدم و باز میدویدم تو کوچه …هوا کاملا تاریک شده بود گارکرها دلشون سوخت و یکی یکی رفتن …من می زدم تو سر و صورتم و اشک می ریختم راه به جایی نداشتم…وقتی یادم میومد که کوکب نیست آتیش می گرفتم نبود …بچه ام نبود …. یه دفعه اوس عباس در حالیکه کوکب بغلش بود اومد تو ….پریدم و بچه رو از بغلش گرفتم پرسیدم کجا پیداش کردی ؟ وای خدا رو شکر …خدایا شکرت ای وای پدرم در اومد ….اوس عباس شرمنده گفت داشتم میومدم خونه که دیدم اون چهار دست و پا از خونه اومد بیرون بغلش کردم که بیام تو دیدم گارگر ها اینجان .. رفتم تا اونا برن بعد برگردم ….نگاه اشک آلود و خشمگینم رو بصورتش دوختم دلم می خواست تا می خوره بزنمش … با عصبانیت رفتم تو اتاق و یه گوشه نشستم و های های گریه کردم ….خودش بیچاره و در مونده به من نگاه می کرد اون از دور می دید که من چطور ی دارم بال بال می زنم ولی نمی تونست بیاد جلو …… کمی که آروم شدم شام رو آوردم و اوس عباس و بچه ها خوردن و با غیض جمع کردم اون حتی یک کلمه هم حرف نزد…خیلی تو هم بود و زود خوابید …منم کنار کوکب خوابم برد .صبح هم فقط جواب سلامش رو دادم و دیگه حرف نزدم نشست سر سفره و چایی شو ریختم و گذاشتم جلوش …همینطور که شکر می ریخت تو چایی به من گفت : حالا می خوای قهر باشی ؟ هیچی نگفتم باز پرسید آره می خوای قهر باشی ؟ بیا حرف بزنیم …..به خدا قسم هنوز پولامو نگرفتم اونم از من رو پنهون می کنه ، کارو مثل دسته ی گل بهش تحویل دادم چون باید می رفتم سر کار جدید م …اگه تحویلش نمی دادم الان مجبور بود پول منو بده ..خوب اون باید بده که من بدم به کارگر هام …گفتم : مي خواي حرف بزنيم؟ بدت نمياد حرف حق بشنوي؟ … گفت نه به جون عزيز خودت هر چي بگي حق داري گوش مي كنم.تو زن عاقلی هستی ….ولی خوب تو که نمی دونی من تقصیر ندارم …والله بی تقصیرم …گفتم : چرا بی تقصیری ؟ تو با این همه هنرت و زحمتی که می کشی نباید یه کم پس دست خودتو داشته باشی همیشه تا دینار آخر خرج می کنی بعد کاسه ی چه کنم چه کنم دستت میگیری بابا یه کم این شکم کمتر بخوره به خدا چیزش نمیشه می دونی من تو این ماه چقدر مال خدا رو ریختم دور چیزایی که گیر هیچ کس نمیاد مهمون داریم خوب باشه ولی چرا دو تا جعبه گوجه فرنگی می گیری ؟حالا این که خوبه من فوراً رب درست می کنم ….اصلا ولش کن یک کلام اصراف می کنی خدا هم بدش میاد و این طوریت می کنه ….در حالیکه سعی می کرد عصبانیت شو نشون نده و خودشو کنترل کنه گفت : چه اصرافی کار می کنم دوست دارم خوب زندگی کنم بچه هام چشم و دل سیر باشن فامیل تو رو دعوت می کنم نرن بگن نرگس بدبخته مگه یادت نیست ما تو اون خونه که بودیم هیچکس به سراغمون نیومد که بگه مردین یا زنده این می خوام حالا ببینن که تو خوشبختی و چیزی کمو کسر نداری ( حالا هی می گفت و کم کم داشت جوش میاورد)منم صدامو بلند کردم و گفتم : چه حرفایی می زنی من درکت می کنم ولی اونا هیچ کدوم مهم نیستن هرگز دیدی من از این موضوع شکایتی داشته باشم برام مهم نیست صد بار گفتم من و تو نرگس و عباسیم اگه کسی مارو می خواد بیاد نمی خواد نیاد ….اگه برای غذا و خونه ما رو می خوان …می خوام هرگز نخوان تو فکر می کنی من نمی فهمم از وقتی خانم اومد اینجا پای همه به خونه ی ما وا شد فکر می کردن اینجا چه خبره ….بیا به چیزی تظاهر نکنیم ما همینیم که هستیم با هم خوشبختیم همین کافیه احتیاجی به کسی نداریم اگه ما رو می خوان بیان اگر نه چه لزومی داره تو همه ی پولاتو خرج اونا بکنی و خودتو زن و بچه تو به درد سر بندازی …دیگه این دفعه واقعا از کوره در رفت یا مقلته کرد که از حرف حساب فرار کنه بلند شد و شروع کرد با غیض و تر لباس پوشیدن وگفت : بر پدر من لعنت که دستم بی نمکه هر کاری می کنم تو راضی بشی نمیشی ….برعکس مثل اینکه تو رو تو درد سر انداختم و عرضه ندارم زن و بچه مو درست نگه دارم ….بعد دستشو کوبید رو هم و داد زد زندگی بالاو پایین داره یه روز هست یه روز نیست باید با مشکلات جنگید نه که با هم به جنگیم و… درو زد بهم و با عصبانیت رفت …. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جلد دفترامون 🤌🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍می گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود. یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد. سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند. تیمور گفت: 🔸همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هرکس رد پایش یک خط راست باشه، جانشین من میشه. همه این کارو کردند و به درخت رسیدند، اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشون نگاه می کردند، همه دیدند درسته که به درخت رسیدند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج. 🔹تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید. به نظر شما چرا تیمور نتونست جانشین خود را در اون روز برفی انتخاب کند؟ ایراد سردارانش چه بود که نتونستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟ 🔸در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می شود، تیمور در پاسخ میگوید: هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می کردم و قدم برمیداشتم اما سپاهیانم پاهایشان را نگاه می کردند نه هدف را. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عکس قدیمی سه مجری اخبار. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای عید نوروز سال 1354🥹 یادش بخیر اونموقه ها سفره ها وسیع بود اینموقه ها که میشد پدربزرگا میرفتن اندازه کل خانواده لنگه لنگه پسته و آجیل و کلوچه میخریدن🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتودو دویدم این طرف و اون طرف رو گشتم کارگرا همه شروع
اولش بغض کردم ولی فکر کردم خوب شد بهش گفتم شاید بره فکر کنه و به خودش بیاد رو این اصل رفتم سر کارم ….بازم از اینکه بلایی سر کوکب نیومده بود خوشحال بودم ولی دائماً فکر می کردم خوب این طلبکارا رو چیکار کنم کاش خان باجی اینجا بود اون روز با خودم فکر کردم نرگس این مرد حساب کتاب سرش نمیشه باید به فکر آینده ی این بچه ها باشی …. از اون روز به طور جدی وسایل خیاطی موآوردم مشغول شدم به کار…. من غیر از گلدوزی ، سیسمونی هم خیلی قشنگ و تمیز می دوختم این بود که فعلا با پارچه هایی که داشتم شروع کردم …با خودم گفتم حالا که این همه زن آبستن داریم.بالاخره به یکی می فروشم ….غروب وقت هر شب اوس عباس نیومد و باز ساعتها چشم براه موندم دیر وقت که شد شام بچه ها رو دادم وخوابوندم خودم فقط خیاطی می کردم و اشک می ریختم بازم ساده لوحانه فکر می کردم بلایی سر خودش آورده چون می دونستم خیلی دلش نازک و زود رنجه باز با خودم می گفتم لال بشی نرگس نتونستی جلوی زبونت رو بگیری مثل اینکه زیاده روی کردی ….تا نزدیک صبح من دوختم و دوختم و اشک ریختم.باور کن تا صبح من یک سرویس نوزاد رو دوختم و اطو کردم و توی یک بقچه گذاشتم و چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در تصمیم داشتم این کارو نکنم … نمی خواستم اون منو دم در ببینه ولی نشد ….هوا گرگ و میش بود که باز اوس عباس مست و پاتیل از دور پیدا شد وایسادم تا برسه ….منو که دید گفت : اومدم برات مکافات درست کنم اصصصصصلا من درد سسسرم (همین طور انگشتشو می زد تو سینه شو ) من…من….من….لیاقت تو رو ندارم نرگسسسس خاننننننم اون چشمات منو کشته من عاشق موهاتم نرگس خانم …. برای همین ناز می کنی همه ی کارای من به نظرت بد میاد …. کشیدمش تو و در و بستم و بردمش تو اتاق و باز خودشو انداخت با کفش تو رختخواب و همین طور که چرت و پرت می گفت خوابید…. کفش و جورابش درآوردم و خودم خسته و کوفته خوابیدم یک ساعت بعد با گریه ی کوکب بیدار شدم . بچه ها رو ناشتایی دادم و به زهرا گفتم بره ظرفا رو بشوره و خودم مشغول خیاطی شدم …. بیشتر از روی لج کار می کردم …نزدیک ظهر اوس عباس بیدار شد و بدون اینکه سلامی بهم بکنیم رفت صورتش رو شست و خشک کرد و لباس پوشید و رفت بیرون من همین طور می دوختم و می دوختم و سرم رو بالا نکردم….ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید می ترسیدم بازم بره و مست کنه و تا صبح نیاد … چند بار می خواستم برم جلوش بگیرم ولی باز به خودم گفتم نه نرگس این کارو نکن این اولین قهر ماس عادت می کنه که همیشه من برم جلو ….حالا برای چی با من قهر کرده بود نمی فهمیدم ….نهار حاضر کردم و سفره رو انداختم اما خودم اصلا اشتها نداشتم …با اینکه از روز قبل هیچی نخورده بودم …نزدیک غروب دو باره طلبکارا اومدن دم در ….پشت در قیامت به پا بود تن و بدن ما سه تا می لرزید و نمی دونستم چیکار کنم از حادثه ی دو شب قبل هم فهمیده بودم که تا درو باز کنم میان تو ….رفتم تو اتاق و دو تا بچه ها رو گرفتم تو بغلم و دستمو گذاشتم رو گوششون و چسبوندم به خودم در حالیکه هر سه تایی از ترس به گریه افتاده بودیم و می لرزیدیم …حالا دیگه امیدی هم به اومدن اوس عباس نداشتم …. تنها به این فکر می کردم که خسته بشن و برن اما نشدن همین طور در می زدن و فحاشی می کردن …..ساعتی گذشت سر و صدا ها قطع شد … آهسته رفتم دم در تا خیالم راحت بشه که نیستن به محض اینکه گوشه ی در باز شد یکی درو هول داد و من پرت شدم روی زمین فوراً بلند شدم و داد زدم مردونگی به این میگن خجالت بکشین ….. اونا ریختن تو حیاط و گفتن یا پولمونو میدین یا اثاثتونو میبریم ….از قرار معلوم اوس عباس به ما پول بده نیست …. گفتم حیا کنین باید که صاب کارش پول بده که بده به شما ؟ صبر داشته باشین اون تا حالا مگه پول کسی رو خورده ؟ خوب اونم مثل شما کار کرده زحمت کشیده یه کم مدارا کنین …..یکی از کارگر ها گفت می گی یعنی ما اینقدر بی انصافیم که بدونیم اوس عباس از شرف خان پول طلب داره و بهش فشار بیاریم نه آبجی همشو گرفته به مولا قسم بیا ببرمت پیش شرف خان اگه یک دینار طلب داشت من سیبلمو می تراشم ماتیک میمالم …حرفا می زنی آبجی ما رو خام می کنی یا از قضیه پرتی ؟برو پول مارو بیار وگرنه…… با اینکه زن و بچه ای تو مرام ما نیست . با زبون خوش اثاث تون جمع می کنیم و میریم خودت بگو کدوم بهتره ….نفس عمیقی کشیدم که آروم بشم گفتم خوب طلب شما ها چقدره کلاً……یکی شون که خیلی ام داش مشتی بود گفت : صبر کن آبجی الان من میگم …بعد یکی یکی صدا کرد و گفت رو هم هشت تومن سرم سوت کشید گفتم هشت تومن ؟.پس اگر اوس عباس پول گرفته چرا اینقدر بدهکاره ؟ شما اشتباه می کنین …. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f