نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_شصتویک باید برای ننه جان کاری میکردم و گرنه ممکن بود ننه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتودو
برای همین شرایط رو برای دکتر توضیح دادم و از دکتر خواهش کردم خودش ده روز دیگه بیاد و ننه جان رو ببینه.دکتر نگاهی به ننه جان انداخت و قبول کرد.موقع رفتن هرچی پول داشتم دادم به دکتر و کلی دعاش کردم و تند و تند ازش تشکر میکردم.دکتر مقدار خیلی کمی از پولو برداشت و گفت من وظیفه مو انجام دادم و به سمت در رفت.برای بدرقه دکتر پشت سرش راه افتادم و همزمان بارفتن دکتر، هادی با بچه ها وگاری اومد توی خونه.
نگاهی به من و نگاهی به دکتر کرد که زود گفتم دکتر دانشوره و از ده بالا اومده ننه جان رو معاینه کنه.
هادی سری تکون داد و بی اهمیت به دکتر گاری رو آورد داخل حیاط.
دکتر رفته بود و تنها چیزی که روبروی من بود،چشمهای سرخ هادی بود.برای اینکه هادی بیشترعصبانی نشه شروع کردم به توضیح دادن ماجراو کمی هم ازخودم روش گذاشتم تاهادی باورکنه حال ننه جان خیلی بدبوده و من مجبورشدم برم دنبال دکتر.
تندو پشت سرهم حرف میزدم وقسم میخوردم وبازهم برای اینکه نشون بدم حال ننه جان خیلی بد بوده گفتم ننه جان از صبح چند بار بالا آورده.
هادی هم دیگه حرفی نزدو بعد از بردن الاغ به طویله دست و صورتشو شست اومد بالا و رفت توی اتاق که حال ننه جان رو بپرسه.
اینقدر که اضطراب داشتم از خدا میخواستم حال ننه جان بدتر شده باشه تا هادی دعوام نکنه.
هادی کمی با ننه جان حرف زد و از اتاق رفت بیرون و بعدم منو صدا کرد.
احساس میکردم هر لحظه گردش خون داره توی بدنم متوقف میشه و قلبم از حرکت می ایسته.شاید ده تا پله رو به اندازه سه دقیقه طول کشید تا رفتم پایین.
گوشه حیاط اتاقی بود که تنور داشت و اونجا نون میپختیم و توی اون اتاق انباری بود که چوب هایی که برای آتیش روشن کردن توی تنور لازم داشتیم و انبار میکردیم.
همینکه هادی اونجا وایساده بودو منو صدا میکرد معلوم بود چه اتفاقی قراره بیفته.
محمدو عباس توی اتاق پیش ننه جان بودن و از ظهر هنوز وقت نکرده بودم برم طلا و نعمت رو از خونه مادرم بیارم.
تمام فکرم پیش بچه هام بود.ولی به ناچار آروم رفتم به سمت اتاق نون پزی.هادی تا منو دید گفت تو که گفتی ننه جان بالا آورده ؟
گفتم بخدا حالش بد بود. اگه نمی رفتم دنبال دکتر، ننه جانم میمرد، مثل پری، مثل طلا و شروع کردم به گریه کردن.
اما هادی اصلا به حرفهای من توجه نکردو نذاشت حرف دیگه ای از دهنم بیرون بیاد که شروع کرد به زدن من و همش میگفت به من دروغ میگی،ناله میزدم و التماس میکردم که ببخشه و همش میگفتم غلط کردم! میدونستم حرفهام تاثیری نداره، اما بازم التماس میکردم ولم کنه، چون میدونستم اینبار کسی توی خونه نیست منو نجات بده.
انگار هادی از زدن من خسته شد و یک لحظه ولم کرد و رفت اما با دیدن چوبی که از گوشه اتاق برداشت وحشت کردم و با صدای بلندی ننه جان رو صدا میکردم.
هادی چوب و تا بالای سرش میبرد و محکم به بدنم میکوبید.قسمت شکسته چوب ها تیز بود وبا شدتی که هادی میزد توی تنم میرفت.
درد تا مغز استخونم می رسید و جونمو به لبم می رسوند.اولش جون داشتم که کمک بخوام و التماس کنم. اما کم کم صدام به ناله ضعیفی تبدیل شدو بدنم بی حس شد و دنیا جلوی چشمام تاریک شد.
چشمامو که باز کردم توی اتاق بودم و ننه جان بالای سرم داشت آروم آروم گریه میکردو زیر لب با خودش حرف میزد.
تا دید چشمامو باز کردم بلندتر گریه کردو همش ازم حلالیت میخواست.
ازاینکه زنده مونده بودم و هنوز نفس میکشیدم بغضم گرفت و به ننه جان گفتم چرا من نمردم؟چرا من هنوز زنده م و شروع کردم به گریه کردن.چقدر جون سخت بودم من که با کتکی که خورده بودم بازم زنده بودم.چراخدا منو نمی کشت تا از این زندگی راحت شم.
کتک هایی که از مادرم خورده بودم، سه روزی که توی زیر زمین با منیر زندونی بودم ،کتک هایی که از هادی خورده بودم همش مثل یه فیلم می اومدجلوی چشمم واشک هایی که ازداغ دلم گرم گرم بودن روی گونه م میریخت.
بعدازچند سال یاد حامد افتادم. یاد اون لحظه ای که برام به زبان محلی خودشون شعر میخوندو دست میزد و میگفت تا آبادان کل کشون میبرمت.
آخ که چه بدبختی بودم من که باید بخاطر هر چیزی کتک میخوردم.نگاهم کشیده شد سمت گوشه اتاق محمدوعباس گوشه اتاق خواب بودن. ازچشمهای بسته شون هم معلوم بود که کلی گریه کردن.
تمام بدنم درد میکردو نای تکون خوردن نداشتم. با همه دردی که توی تنم داشتم، دلم پیش نعمت و طلا بود.
برای همین به ننه جان گفتم،مادرم بچه هارو نیاورد؟
ننه جان گفت خود هادی رفته بیارتشون، فکر اونا نباش وبا دستهایی که هنوز از شدت تب داغ بود،شروع کرد به نوازش کردن دستهام.
نمیدونم هادی چه بلایی به سرم آورده بود که ازدرد نای تکون خوردن نداشتم و با هر حرکت کوچیکی جونم به لبم می رسید.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتویک اوس عباس کمک می کرد و وسایل بچه رو تا دم در برد خ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_شصتودو
دویدم این طرف و اون طرف رو گشتم کارگرا همه شروع کردن به گشتن هر کدوم از یک طرف رفتن یک شون می گفت ما که اومدیم بچه ای اینجا ندیدیم ، تو خونه رو بگرد آبجی…من به زهرا گفتم تو برو بازم تو خونه رو بگرد …..و خودم تا سر کوچه رفتم و به دو برگشتم بچه ام نبود رفتم خودم دوباره تو خونه رو گشتم نبود انگار آب شده بود رفته بود تو زمین ….مثل دیوونه ها دوباره دویدم تو کوچه همه داشتن می گشتن.. یکی گفت بریم به امنیه خبر بدیم حتما اومده بیرون یکی اونو دزدیده ….زدم زیر گریه…. هق و هق می زدم و می دویدم تو خونه یک دور می زدم و باز میدویدم تو کوچه …هوا کاملا تاریک شده بود گارکرها دلشون سوخت و یکی یکی رفتن …من می زدم تو سر و صورتم و اشک می ریختم راه به جایی نداشتم…وقتی یادم میومد که کوکب نیست آتیش می گرفتم نبود …بچه ام نبود ….
یه دفعه اوس عباس در حالیکه کوکب بغلش بود اومد تو ….پریدم و بچه رو از بغلش گرفتم پرسیدم کجا پیداش کردی ؟
وای خدا رو شکر …خدایا شکرت ای وای پدرم در اومد ….اوس عباس شرمنده گفت داشتم میومدم خونه که دیدم اون چهار دست و پا از خونه اومد بیرون بغلش کردم که بیام تو دیدم گارگر ها اینجان .. رفتم تا اونا برن بعد برگردم ….نگاه اشک آلود و خشمگینم رو بصورتش دوختم دلم می خواست تا می خوره بزنمش …
با عصبانیت رفتم تو اتاق و یه گوشه نشستم و های های گریه کردم ….خودش بیچاره و در مونده به من نگاه می کرد اون از دور می دید که من چطور ی دارم بال بال می زنم ولی نمی تونست بیاد جلو ……
کمی که آروم شدم شام رو آوردم و اوس عباس و بچه ها خوردن و با غیض جمع کردم اون حتی یک کلمه هم حرف نزد…خیلی تو هم بود و زود خوابید …منم کنار کوکب خوابم برد .صبح هم فقط جواب سلامش رو دادم و دیگه حرف نزدم نشست سر سفره و چایی شو ریختم و گذاشتم جلوش …همینطور که شکر می ریخت تو چایی به من گفت : حالا می خوای قهر باشی ؟ هیچی نگفتم باز پرسید آره می خوای قهر باشی ؟ بیا حرف بزنیم …..به خدا قسم هنوز پولامو نگرفتم اونم از من رو پنهون می کنه ، کارو مثل دسته ی گل بهش تحویل دادم چون باید می رفتم سر کار جدید م …اگه تحویلش نمی دادم الان مجبور بود پول منو بده ..خوب اون باید بده که من بدم به کارگر هام …گفتم : مي خواي حرف بزنيم؟ بدت نمياد حرف حق بشنوي؟ …
گفت نه به جون عزيز خودت هر چي بگي حق داري گوش مي كنم.تو زن عاقلی هستی ….ولی خوب تو که نمی دونی من تقصیر ندارم …والله بی تقصیرم …گفتم : چرا بی تقصیری ؟ تو با این همه هنرت و زحمتی که می کشی نباید یه کم پس دست خودتو داشته باشی همیشه تا دینار آخر خرج می کنی بعد کاسه ی چه کنم چه کنم دستت میگیری بابا یه کم این شکم کمتر بخوره به خدا چیزش نمیشه می دونی من تو این ماه چقدر مال خدا رو ریختم دور چیزایی که گیر هیچ کس نمیاد مهمون داریم خوب باشه ولی چرا دو تا جعبه گوجه فرنگی می گیری ؟حالا این که خوبه من فوراً رب درست می کنم ….اصلا ولش کن یک کلام اصراف می کنی خدا هم بدش میاد و این طوریت می کنه ….در حالیکه سعی می کرد عصبانیت شو نشون نده و خودشو کنترل کنه گفت : چه اصرافی کار می کنم دوست دارم خوب زندگی کنم بچه هام چشم و دل سیر باشن فامیل تو رو دعوت می کنم نرن بگن نرگس بدبخته مگه یادت نیست ما تو اون خونه که بودیم هیچکس به سراغمون نیومد که بگه مردین یا زنده این می خوام حالا ببینن که تو خوشبختی و چیزی کمو کسر نداری ( حالا هی می گفت و کم کم داشت جوش میاورد)منم صدامو بلند کردم و گفتم : چه حرفایی می زنی من درکت می کنم ولی اونا هیچ کدوم مهم نیستن هرگز دیدی من از این موضوع شکایتی داشته باشم برام مهم نیست صد بار گفتم من و تو نرگس و عباسیم اگه کسی مارو می خواد بیاد نمی خواد نیاد ….اگه برای غذا و خونه ما رو می خوان …می خوام هرگز نخوان تو فکر می کنی من نمی فهمم از وقتی خانم اومد اینجا پای همه به خونه ی ما وا شد فکر می کردن اینجا چه خبره ….بیا به چیزی تظاهر نکنیم ما همینیم که هستیم با هم خوشبختیم همین کافیه احتیاجی به کسی نداریم اگه ما رو می خوان بیان اگر نه چه لزومی داره تو همه ی پولاتو خرج اونا بکنی و خودتو زن و بچه تو به درد سر بندازی …دیگه این دفعه واقعا از کوره در رفت یا مقلته کرد که از حرف حساب فرار کنه بلند شد و شروع کرد با غیض و تر لباس پوشیدن وگفت : بر پدر من لعنت که دستم بی نمکه هر کاری می کنم تو راضی بشی نمیشی ….برعکس مثل اینکه تو رو تو درد سر انداختم و عرضه ندارم زن و بچه مو درست نگه دارم ….بعد دستشو کوبید رو هم و داد زد زندگی بالاو پایین داره یه روز هست یه روز نیست باید با مشکلات جنگید نه که با هم به جنگیم و… درو زد بهم و با عصبانیت رفت ….
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتودو
لیلاروی سکو سیمانی چسبیده به آشپزخانه نشسته بود کنارش نشست و گفت: لیلا اینجا چرا نشستی سرده؟لیلا به برادرش نگاه کرد لبخند کم رنگی زد و پاسخ داد: خوابم نمی برد.علیرضا سر تکان داد: تو هم که از زندگی باز شدی. کلا اینجایی.لیلا سکوت کردعلی پرسید: تو هم ازم بدت میاد؟لیلا جا خورد.توقع این سوال را نداشت. مگر میشد از برادر مهربانش بدش بیاید.در تاریکی نگاهش را به نگاه افسرده برادرش گره زد وگفت: نه هیچ وقت این فکر رو نکن. من نگرانتم، نگران زندگیت، خودت ....علیرضا با اندوه بزرگی در صدایش گفت: اما من بیشتر از هر کسی نگران سیاوشم.لیلا سکوت کردحرف زدن درباره سیاوش فقط بار مانده روی دوش های علیرضا را سنگین تر می کرد.علیرضا که سکوت خواهرش را دید گفت: برات یک زحمتی دارم ..لیلا نگاهش کرد و علی گفت: میشه فردا با افشین بری چند تا تیکه وسیله برای آیلار بخری؟لیلا با درد به بردارش نگاه کردوگفت: آخه من ...من جلوی چشم سیاوش وناهید .....علیرضاسخته ...علیرضا میان حرفش پرید: تو رو خدا تو نگو نه، غیر تو هیچ کس ندارم بهش بگم.لیلا بی میل گفت: حالا خرید میخواد چیکار؟علیرضا: خرید حلقه، عطر و ادکلن که نمیخوام. یک آینه و شمعدون و یک لباس واسه شب عروسی وچندتا تیکه وسیله اینجوری.لیلا گفت: واسه شب عروسی لباس منو بپوشه .چهار تیکه وسیله دیگه هم بذار فردا برم ببینمش ....بخدا علیرضا کسی حال و حوصله این کارا نداره.علیرضا پوزخندی زد وگفت: فکر می کنی من دارم؟ اما مجبورم باید برای جلوی چشم مردم یک چیزایی رو آماده کنیم.من باعث سرافکندگی آیلار شدم میخوام لااقل شب عروسی با عزت و آبرو واحترام بیاد تو خونه.قلب لیلا برای بار سنگین عذاب وجدانی که در صدای علیرضا مشهود بود به درد آمد.علی خودش ادامه حرف را گرفت: بابا گفته سیاوش رو می فرسته خونه دانیال. یک خواهر داشت بنظرت برای سیاوش مناسب نیست؟لیلا سر تکان داد: الان فکر کردن به ازدواج سیاوش کار درستی نیست.ما میخوام فکر سیاوش آسوده بشه اما پیشنهاد ازدواج اصلا مناسب نیست.علیرضا نالید: پس چیکار کنم لیلا؟ چیکار کنیم قلب سیاوش آروم بگیره؟لیلا عمیق نفس کشید: زمان داداش، زمان اوضاع بهتر می کنه .سیاوش هم کم کم یاد می گیره که با ماجرا کنار بیاد علیرضا بازدمم گرمش را میان هوای سرد فرستاد و گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم من دل سیاوش رو بشکنم. سیاوش اینجوری با اخم نگام کنه. دلم براش تنگه لیلا برای بگو وبخندهامون،برای خلوت کردن هامون. برای روزهای خوب.لیلا سکوت کردعلیرضا به تاریکی روبه رویش چشم دوخت.لیلا انگشتانش را در هم قلاب کرد و گفت :علی به بعدش فکر کردی؟واقعا میخوای با آیلار زندگی کنی؟علیرضا سربالا اندداخت: راستش رو بگم نه ....به بعدش فکر نکردم ....اصلا نمیخوام به بعدش فکر کنم ،مغزم پر فکره .پر سر وصدا ...صبح روز بعد لیلا راهی خانه عمویش شد.در کوچه آیلار را دید که روی تنه ی درخت کنار جوی آب روبه روی درِ حیاطشان زیر سایه همان درخت که تا وسط روی زمین خم شده سپس به سمت بالا رفته بود نشسته و نگاه خیره اش به آب توی جوی و برگ های زردی است که گاهی با وزش باد یکیشان کنده میشد و در آب می افتاد.با سلامش آیلار از جا پرید، طوری غرق افکارش بود که متوجه آمدن لیلا نشد. لبخند مصنوعی بر لب نشاند و جواب سلام لیلا را داد لیلا کنارش نشست وگفت: چطوری؟آیلار با چشمانی خسته نگاهش کرد و گفت: خوبم.لیلا نگاهی به سرتا پایش کرد و گفت: ولی زیاد شبیه خوبا نیستی؟اوضاعت چطوره؟آیلار نگاهش کرد و پرسید: خودت فکر می کنی چطورم؟لیلا سعی کرد لبخند بزند وگفت: خودم فکر می کنم بازم روزهای خوب میان .بازم حالت خوب میشه.آیلار با همان لبخند بی معنی که بر لب داشت و بیشتر شبیه مسخره کردن بود به دختر عمویش نگاه کرد وگفت: آره خوب روزهای خوبم میاد .روزهای خوب .....کسی چه میدونه شایدم روزهای خوب اومدن و رفتن ....تموم شدن ....ما قدرشون ندونستیم.لیلا دست روی دست آیلار گذاشت و گفت: با این همه نا امیدی فقط خودتو از پا در میاری آیلار ..آیلار که جوابی نداد لیلا دنباله حرف را گرفت و گفت: علی بهم گفته برم برات رخت ولباس و آینه وشمعدون و از این چیزا بخرم.آیلار بی حوصله گفت:چه حوصله ای داره.لیلا: بخدا حال اونم خرابه ولی میخواد جلوی مردم آبروداری کنه.آیلار پوزخندی زد و گفت: مگه آبرویی هم گذاشته؟لیلا سر پایین انداخت بعد از کمی سکوت گفت: چی برات بخرم؟چی لازم داری؟خودت میای با هم بریم؟آیلار آه کشید و گفت: من پاشم بیام خرید عروسی؟ برای کی؟ برای چی؟ دلت خوشه دختر؟ من این روز معلقم بین زمین هوا .نه می افتم رو زمین و راحت میشم. نه با سر میخورم به سقف آسمون و کارم تموم میشه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f