نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_سیوهشت آقاجان معلوم بود که این کارو دوست نداره کمی فکر ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_سیونه
در تمام مدتی که اونا مشغول بودن ، صحنه هایی رو که منو آماده می کردن تا به خونه ی حاجی برم از جلوی چشمم میگذروندم.انگار اصلاً من اونجا نبودم و کابوس وصلت با حاجی جلوی چشمم اومده بود و دلم نمی خواست بهم وَر برن اونام منو ول نمی کردن دایره می زدن و شادی می کردن.فامیل داماد اومد هنوز هوا خیلی سرد بود و یخ بندون …کالسکه ها اومدن تو و مهمونا اومدن.بچه های آقاجان فکر کنم به سفارش آبجیم غوغایی به پا کردن.
باز طبق رسوم خان باجی اول طبق کش ها رو وارد اتاق کرد و پیشکش ها رو آوردن فکر می کنم پنج تا طبق بود گذاشتن وسط اتاق و خودشون اومدن تو و مردا به سر سرا رفتن .
دایره زن ها ریتم شادی رو می زدن که خان باجی چادرشو بر داشت و شروع کرد به رقصیدن و این شور و حال مجلس رو زیاد کرد و همه اومدن وسط و بزن و برقص راه افتاد.تا احمد آقا خبر اومدن عاقد رو داد همه چادر به سر کردن و ساکت شدن و به دنبال عاقد به سر سرا رفتیم و من در جایی که برای عقد اماده کرده بودن نشستم.باز من با یک لباس و چادرسفید یک قرآن روی پام و یک آیینه جلوی روم به عقد اوس عباس در اومدم … ….. خانواده ی اوس عباس هم پونزده نفری می شدن سه تا برادرش ، حیدر و فتح الله و ماشالله حیدر زن عقد کرده داشت که اونم با مادر و پدرش اومده بود عمه و عموی اوس عباس و خواهر خان باجی هم با خونواده اومده بودن ، که همه اونا به من پیشکش های خوبی دادن … همه ی مردها و زن ها تو سر سرا محو خان باجی می گفتن و می خندیدن خوشحال بودن ، ولی اوس عباس طور دیگه ای خوشحال بود رو پاش بند نبود نگاهش رو از روی من بر نمی داشت خوب منم گاهی چشمم میفتاد همون نگاهی بود که منو پا گیر خودش کرد ….
بالاخره شام مفصلی که تدارک دیده شده بود تموم شد و وقت رفتن رسید ….وقت رفتن به خونه ی بخت و کسی که دوست داشتم یا وقت جدایی از رجب جگر گوشه ام پسر مظلوم و عاقلم ….با خودم گفتم نرگس خیلی بی رحمی چطور راضی شدی این کارو با بچه بکنی ؟ از خودم شرمم اومد . رجب خواب بود از همه خداحافظی کردم و رفتم پیش آقاجان و :گفتم نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم منو تا آخر عمر مدیون خودتون کردین فکر می کنم دیگه آدمی به خوبی شما سر راهم قرار نگیره …اگه پناهم نمی دادین چه بلایی سر منو بچه هام میومد بزرگی رو در حقم تموم کنین و بزارین رجب رو ببرم …..
اشک تو چشمای آقاجان حلقه زد و با بغض گفت دختر جان اگه رجب رو نگه داشتم برای خاطر توس یه کم سخته ولی تموم میشه بزار همین باعث بشه زودتر اوس عباس خونه رو بسازه ، اونوقت بیا ببرش حرفی نیست بعدم هر وقت دلت خواست بیا ببینش حالا برو به سلامت و خوشی دیگه گریه ی منو در نیار چون از فردا جات اینجا خیلی خالیه….
آخر شب با دود اسپند وصلوات منو راهی
خونه ی اوس عباس کردن کالسکه آماده بود …منو اوس عباس و زهرا تو اون سرما سوار کالسکه شدیم رقیه یک پتوی کوچک دور زهرا پیچید و راه افتادیم ، چون هوا خیلی سرد بود کسی با ما نیومد …من بطرف سرنوشتی نامعلوم راه افتادم در حالیکه قلبم رو خونه ی آقاجان پیش رجب جا گذاشتم …
می رفتم به خونه ای که ندیده بودم و هیچ تصوری ازش نداشتم فقط زیر لب گفتم به امید خدا و راه افتادیم ….همینکه سوار شدیم و از در خونه ی آقاجان بیرون اومدیم من بغضم ترکید و زدم زیر گریه اوس عباس فوراً دستشو انداخت روی شونه ی منو یک مرتبه به خودش چسبوند از خجالت گریه ام بند اومد …همین طور که منو به خودش فشار می داد، گفت : عزیز دلم ناراحت نباش شبانه روز کار می کنم و بچه مونو میارم پیش خودمون به حضرت عباس می خواستم زیر بار نرم ولی ترسیدم تو رو به من ندن و گرنه کسی می تونست اشک تو رو در بیاره من ساکت باشم؟من جونمو برای تو میدم ….تو عزیز جان منی ,عمر منی دیگه نمی زارم کسی تو رو اذیت کنه خوشبختت می کنم قول میدم حالا میشه دیگه گریه نکنی و خوشحال باشی ….در حالیکه قلبم بشدت می زد و حیرون بودم که چطوری روش میشه اینا رو به من بگه چشمم افتاد به زهرا که داشت با تعجب به ما نگاه می کرد ،خودمو کشیدم کنار ولی اون پر رو تر از این حرفا بود بازم اومد جلوتر و به زهرا هم گفت بیا بغل ما تا گرم بشیم دارم مامانتو گرم می کنم ….بچه ام زهرا اومد و رفت تو بغلش و اونم محکم در آغوشش گرفت ….خیلی طول نکشید که کالسکه ایستاد ….اوس عباس فوراً پیاده شد و دست منو گرفت و زهرا رو با اینکه دیگه بزرگ شده بود بغل کرد و به کالسکه چی پول داد و بهش گفت کمک کنه وسایلو ببریم تو.و من فهمیدم که اونو اجاره کرده و حتی نخواسته کالسکه رو از آقاش بگیره زیر لب گفتم: بزارش زمین بزرگه …..ولی به حرفم گوش نداد و گفت بفرما به خونه ی خودت خوش اومدی همین طور که زهرا تو بغلش بود دوید تو خونه و اونو برد توی یک اتاق گذاشت و برگشت تا اثاثیه ی منو بیاره.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f