eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهونه اوس عباس مخالفت کرد و گفت : مگه میشه تو این سرم
آفتاب گرمی بود و داشت برفهارو آب می کرد تماشای این منظره برای من خیلی لذت بخش بود ….کوکب رو شیر دادم و خوابوندم و یک عالمه حریر بادوم درست کردم که به صبار هم بدم …..بعد با زهرا نشستیم تا بهش گلدوزی یاد بدم که صدای در اومد …فوراً چادر به سرم کردم و رفتم به استقبالش.خانم با همون زن میان سال که کلثوم صداش می کرد اومده بود راننده یک جعبه ی بزرگ سنگین رو آورد تو و گذاشت و رفت و توی ماشین دم در منتظر وایساد من اونا رو به اتاق بردم از در که اومد تو صورتش از هم باز شد با تعجب گفت چقدر اینجا قشنگه چقدر راحته وای خوش به حالت خیلی زندگی خوبی داری. ( بازم نمی دونستم اون از خوبی وجودش این حرف ها رو می زد یا واقعا این همه از زندگی من خوشش اومده بود) دوست دارم ساده و تمیزِ…..نه تشریفاتی نه دقدقه ای چقدر اینجا خوبه بهم آرامش می ده …بعد از من خواست که اجازه بدم کلثوم توی یه اتاق دیگه بشینه می گفت آقا اجازه نمی ده با خدمه تو یک اتاق باشیم …من کلثوم رو بردم و وقتی برگشتم صبار رو تو بغلم گرفتم و شیر دادم باز اون با اشتها شیر خورد و خوابید ولی خانم همین طور نشسته بود و حرف می زد …. می گفت : اوس عباس چطوره ؟ همه دارن از عشق اون نسبت به تو حرف می زنن ..میگن لیلی و مجنونین می دونی چه نعمتی داری که تنها زن یک مردی اونم مرد مهربونی مثل اون ؟ هر زنی این آرزو رو داره …عشق یک مرد باشه هر روز صبح با نوازش اون بیدار بشه بهم عشق بورزن اگه …..بدونی ؟ ….اگه بدونی تنها زن اون مرد نباشی هر چقدر هم دوستت داشته باشه برات مفهوم نداره چون می دونی فردا شب این حرفا رو به یکی دیگه میگه و تو مجبوری این وضع رو تحمل کنی و خودتو عادت بدی که عشق یه چیز مسخره اس و مال زن نیست و به تدریج یاد میگیری باید فقط مطیع باشی حرف نزنی و فقط به این وضع عادت کنی …. بعد به خودش اومد و سری تکون داد قبل از این که اشکش بریزه به من گفت : نمی دونم چرا همه این قدر تو رو دوست دارن از جمله من فکر کنم مهره ی مار داری ، چیزایی که خان جان میگه اوس عباس برای تو می کنه فقط تو رویا هاست مگه میشه یه مرد این قدر یکی رو دوست داشته باشه ؟گفتم به حرف خان جان گوش نکن می دونی که زیادی لفتش می ده …..گفت : نه بانو جونم هم خیلی تعریف می کنه اصلا همه تو فامیل میگن… خلاصه بگم نُقل مجلس شدی من که وقتی تعریف می کنن سیر نمی شم دلم می خواد همش بشینم و از زندگی تو بشنوم.دیدم اون با خیال راحت نشسته و نزدیک ظهر شده پرسیدم معصومه جان نهار می مونی ؟ گفت : اگر قول می دی برام دم پختک درست کنی میمونم دلم برای یه غذای ساده اونم از دست تو تنگ شده …دلم برای دم پختک هم تنگ شده …چند وقته هوس کردم .باخوشحالی رفتم و پیاز داغ رو گذاشتم وبرنج و باقالی ها رو شستم و خیس کردم و برگشتم …. دیدم اون نشسته و با کوکب بازی می کنه و زهرا و رجب هم کنارش نشسته بودن.جعبه ای که آورده بود باز کردم یک سرویس چینی خیلی قشنگ بود …اول تشکر کردم . بوسیدمش ولی بهش گفتم : عزیزم من دلم راضی نمیشه این طوری برای من پیشکش کنی …من باید بتونم پا به پای تو بیام ؟ اگر به این کار ادامه بدی احساس خوبی ندارم بر عکس ناراحت میشم.دست منو گرفت و گفت : خودت بگو من عروسی تو اومدم ؟رفتی خونه ات اومدم؟ بچه دار شدی اومدم؟آخه چرا این حرف رو می زنی ما با هم دوستیم بزار منم اون کاری رو بکنم که دلم رضا میشه.نهار آماده شد یک سینی برای راننده آماده کردم و از کلثوم خواستم ببره و خودم سفره رو انداختم کمی ماست و ترشی و سبزی خوردن گذاشتم.خانم ازم پرسید سیر ترشی نداری ؟ گفتم چرا خوبشم دارم ولی نمیارم برای اینکه شیرت بو میگیره و بچه دیگه نمی خوره بعدم میگن گوش درد میشه.خندید و گفت تو چه چیزایی می دونی مثل خانم بزرگ ها حرف می زنی.هنوز ما شروع نکرده بودیم که صدای در اومد.قلبم فرو ریخت نمی خواستم آبروم پیش خانم بره فقط چشمم رو بستم قلبم بشدت می زد …بلند شدم که برم دم در که دیدم اوس عباس اومد تو از اینکه این وقت روز برگشته بود خونه تعجب کردم.خانم برعکس اینکه فکر می کردم از اومدن اوس عباس ناراحت میشه خوشحالم شد می گفت : خوب شد بزار من این اوس عباس افسانه ای رو ببینم.اوس عباس با خانم آشنا شد و همه با هم نهار خوردیم خانم به اوس عباس گفت : ببخشید که مزاحم زندگی شما شدم ولی می دونستم که چقدر شما مهربون و آقایی همه از خوبی تون تعریف می کنن خیلی دلم می خواست اوس عباس عشق نرگس رو ببینم ….اون کسی که لیاقت اونو داشته رو ببینم … اوس عباس سرش پایین بود و از حرفای خانم خیلی خوشش اومده بود و هی جای پاشو عوض می کرد و جا به جا می شد و نمی دونست چی بگه ….من بازم به صبار شیر دادم و خانم راه افتاد که بره… ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 الهی من خودم را تام و تمام به تو می‌سپارم و به تو تکیه می‌دهم 🌙 شب‌ بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سـ🌸ـلام صبح دوشنبه تون باصفا ☕ 🌸🍃امیدوارم توشه 🌸🍃امروزتون پُر باشه 🌸🍃از سلامتی، نشاط 🌸🍃دلخوشی 🌸🍃عاقبت بخیری 🌸🍃عشق و محبت 🌸🍃وخوشبختی وشادی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دل کلنگیمو دست بساز و بفروش نمیدم .هر چی پول در میارم .خرج ماهی های حوضش میکنم .بری صد سال دیگه هم برگردی .زنگ خونه ی ما بلبلیه ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز وکیل مبارک... - @mer30tv.mp3
5.58M
صبح 7 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصت آفتاب گرمی بود و داشت برفهارو آب می کرد تماشای این م
اوس عباس کمک می کرد و وسایل بچه رو تا دم در برد خانم از اون پرسید : اجازه میدین نرگس به صبار شیر بده فقط برای یک مدت …..اوس عباس خیلی محکم گفت البته ….البته منم کمک می کنم تا مشکلی پیش نیاد …… در که بسته شد و خانم رفت اوس عباس به من گفت خدا رحم کرد طلبکارا داشتن میومدن اینجا خودمو رسوندم جلوی خانم بد نشه …حالا تو میگی چیکار کنیم نرگس ؟گفتم نمی دونم مگه چقدر هست گفت چیزی نیست ولی خوب اَمونمو بریدن نمی زارن کارمو بکنم هر در زدم نشد وای ..وای به خدا فکر کنم سر کارم نتونم برم… آبرومو دارن میبرن ….. چیکار می کردم ؟چاره ای نداشتم خوب زندگیم بود …با خودم می گفتم اگه سر کار نره از اون طرف ضرر می کنه اگه اون ناراحت بشه منو بچه هام هم عذاب می کشیم تازه پای خانم هم به خونه ی ما باز شده بود و دلم نمی خواست جلوی اون آبرو ریزی بشه …. چاره نداشتم نمی شد که من داشته باشم و طلبکار بیاد در خونه درست نیست برای کسی که زندگیشو به پای من ریخته انصاف نیست(تعریف های اون روز خانم هم در مورد اوس عباس بی تاثیر نبود ) رفتم و پنج اشرفی رو آوردم و بهش دادم گفتم : برو بفروش بقیه شو بده به من برای کوکب بزارم کنار با خوشحالی منو بغل کرد و بوسید و گفت :دستت درد نکنه با صاب کارم که تصویه کنم همینو می خرم و بهت میدم نگران هیچی نباش ….. داشت لباس می پوشید که دوباره دربا شدت زیاد کوبیده شد ….هر بار تن من به لرزه می افتاد…خودشم رنگ از روش می پرید و عصبی میشد.. به من گفت از تو اتاق در نیا من خودم درستش می کنم …چاره ای جز اینکه لبخند مسخره ای بزنم نداشتم به دیوار تکیه دادم و فقط نیگاش کردم ….. اوس عباس با سرعت رفت بیرون و درو بست من دیگه نفهمیدم چی شد….بیرون در چی گذشت که صدایی جز پارس سگ به گوش نمی اومد ….. دیر وقت شد دلم شور می زد نمی دونستم چرا دیر کرده هزار فکر به ذهنم می رسید وقتی هم که شب میشد و اوس عباس نبود خونه ترسناک به نظر می رسید بالاخره شام بچه ها رو دادم اونا خوابیدن و خودم منتظر موندم ….خیلی دیر وقت با صدای در از جا پریدم و دویدم تو حیاط خودش بود … اول از اینکه سالمه خیالم راحت شد ولی نمی تونستم اعتراض نکنم که چرا دیر اومدی …..شاید باور نکنی اصلا باور کردنی نبود اینقدر خرید کرده بود که نمی تونست بیاره تو ……مثل یخ وا رفتم آخه مگه میشه تو دلم گفتم بابا تو مریضی… همه از اوس عباس تعریف می کردن و به حال من که شوهرم می رفت و میومد و قربون صدقه ی من می رفت غبطه می خوردن ..البته ظاهراً همین طور هم بود ولی من که اونو می شناختم می دونستم که این کارا عقبه داره . یک روز جمعه هم خان باجی و خان بابا رو به هوای پاگشایی حیدر و زنش دعوت کرد که طبق معمول طلعت خانم هم با خانواده تشریف آوردن و از ثانیه ای که رسید حرف زد تا از در بیرون رفت و فقط زمانی ساکت می شد که خان بابا نزدیک می شد و ما مجبور بودیم برای اینکه از دستش راحت بشیم پشت خان بابا سنگر بگیریم …من از اومدن اونا خیلی خوشحال بودم به خصوص از اینکه خان بابا هم اومده بود …اوس عباس یک تیکه طلای سنگین بدون مشورت با من خریده بود اونو دادبه من و گفت بده به ملوک نگاهی بهش کردم …و توی دلم گفتم : خدا آخر و عاقبت تو رو به خیر کنه مرد آخه تو چقدر در آمد داری که این جوری خرج می کنی ؟خان بابا اون روز خیلی با من مهربون بود ولی به من نزدیک نمی شد و مثل نا محرم با من رفتار می کرد ولی می گفت و می خندید و از همه مهمتر این که با اوس عباس خیلی گرم و پدرانه رفتار می کرد …و این خان باجیِ خوش قلب بود که قند تو دلش آب می کردن …..من شام هم تدارک دیدم و اونا آخر شب به خوشی و خرمی رفتن …..مدتی گذشت و تق کاره اوس عباس در اومد .اواخر تیر بود حالا کوکب می نشست و همه جا رو چهار دست و پا راه می رفت نزدیک غروب من خسته از مهمونی شب قبل کارم تموم شده بود و داشتم خیاطی می کردم که صدای در اومد به خیال اینکه بازم مهمون اومده درو باز کردم که دیدم باز یک عده کارگر و عمله و بنا ریختن تو خونه که یا الله یاالله …نامحرم سر راه نباشه ….آبجی بگو بیاد …برو بهش بگو زنشو نفرسته جلو ، بگو جیگر داشته باشه پشت زنش قایم نشه بیاد جواب مارو بده …گفتم به خدا قسم خونه نیست برین بیرون وایسین …. صبر کنین الان میاد. جایی نرین ها الان میاد امشب زود میاد.اینقدر دلم می خواست بگیرن یک دست بزننش که دیگه از این بدهکاریها بالا نیاره که نگو و نپرس.با هزارزحمت اونا رو از خونه بیرون کردم و برگشتم.دیدم کوکب نیست همه جا روگشتم نبود می دویدم و تو سرم می زدم یا فاطمه ی زهرا کمکم کن اتاق به اتاق پشت هر وسیله ای که می تونست بره گشتم نبود که نبود …فریاد زدم نیست.کوکب نیست.چادرم رو بستم دورم و دویدم تو کوچه داد زدم بچه ام نیست بچه ام. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
43.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گل کلم ✅ هویج ✅ سیر ✅ موسیر ✅ کرفس ✅ فلفل تند ✅رب انار ✅ تمر هندی بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
565_34576587926636.mp3
17.13M
🔻رفیق من سنگ صبور غم هام به دیدنم بیا که خیلی تنهام هیچکی نمی فهمه چه حالی دارم چه دنیای رو به زوالی دارم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
توی چند نگاه اول متوجه نقاشی بودنش نمیشین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتویک اوس عباس کمک می کرد و وسایل بچه رو تا دم در برد خ
دویدم این طرف و اون طرف رو گشتم کارگرا همه شروع کردن به گشتن هر کدوم از یک طرف رفتن یک شون می گفت ما که اومدیم بچه ای اینجا ندیدیم ، تو خونه رو بگرد آبجی…من به زهرا گفتم تو برو بازم تو خونه رو بگرد …..و خودم تا سر کوچه رفتم و به دو برگشتم بچه ام نبود رفتم خودم دوباره تو خونه رو گشتم نبود انگار آب شده بود رفته بود تو زمین ….مثل دیوونه ها دوباره دویدم تو کوچه همه داشتن می گشتن.. یکی گفت بریم به امنیه خبر بدیم حتما اومده بیرون یکی اونو دزدیده ….زدم زیر گریه…. هق و هق می زدم و می دویدم تو خونه یک دور می زدم و باز میدویدم تو کوچه …هوا کاملا تاریک شده بود گارکرها دلشون سوخت و یکی یکی رفتن …من می زدم تو سر و صورتم و اشک می ریختم راه به جایی نداشتم…وقتی یادم میومد که کوکب نیست آتیش می گرفتم نبود …بچه ام نبود …. یه دفعه اوس عباس در حالیکه کوکب بغلش بود اومد تو ….پریدم و بچه رو از بغلش گرفتم پرسیدم کجا پیداش کردی ؟ وای خدا رو شکر …خدایا شکرت ای وای پدرم در اومد ….اوس عباس شرمنده گفت داشتم میومدم خونه که دیدم اون چهار دست و پا از خونه اومد بیرون بغلش کردم که بیام تو دیدم گارگر ها اینجان .. رفتم تا اونا برن بعد برگردم ….نگاه اشک آلود و خشمگینم رو بصورتش دوختم دلم می خواست تا می خوره بزنمش … با عصبانیت رفتم تو اتاق و یه گوشه نشستم و های های گریه کردم ….خودش بیچاره و در مونده به من نگاه می کرد اون از دور می دید که من چطور ی دارم بال بال می زنم ولی نمی تونست بیاد جلو …… کمی که آروم شدم شام رو آوردم و اوس عباس و بچه ها خوردن و با غیض جمع کردم اون حتی یک کلمه هم حرف نزد…خیلی تو هم بود و زود خوابید …منم کنار کوکب خوابم برد .صبح هم فقط جواب سلامش رو دادم و دیگه حرف نزدم نشست سر سفره و چایی شو ریختم و گذاشتم جلوش …همینطور که شکر می ریخت تو چایی به من گفت : حالا می خوای قهر باشی ؟ هیچی نگفتم باز پرسید آره می خوای قهر باشی ؟ بیا حرف بزنیم …..به خدا قسم هنوز پولامو نگرفتم اونم از من رو پنهون می کنه ، کارو مثل دسته ی گل بهش تحویل دادم چون باید می رفتم سر کار جدید م …اگه تحویلش نمی دادم الان مجبور بود پول منو بده ..خوب اون باید بده که من بدم به کارگر هام …گفتم : مي خواي حرف بزنيم؟ بدت نمياد حرف حق بشنوي؟ … گفت نه به جون عزيز خودت هر چي بگي حق داري گوش مي كنم.تو زن عاقلی هستی ….ولی خوب تو که نمی دونی من تقصیر ندارم …والله بی تقصیرم …گفتم : چرا بی تقصیری ؟ تو با این همه هنرت و زحمتی که می کشی نباید یه کم پس دست خودتو داشته باشی همیشه تا دینار آخر خرج می کنی بعد کاسه ی چه کنم چه کنم دستت میگیری بابا یه کم این شکم کمتر بخوره به خدا چیزش نمیشه می دونی من تو این ماه چقدر مال خدا رو ریختم دور چیزایی که گیر هیچ کس نمیاد مهمون داریم خوب باشه ولی چرا دو تا جعبه گوجه فرنگی می گیری ؟حالا این که خوبه من فوراً رب درست می کنم ….اصلا ولش کن یک کلام اصراف می کنی خدا هم بدش میاد و این طوریت می کنه ….در حالیکه سعی می کرد عصبانیت شو نشون نده و خودشو کنترل کنه گفت : چه اصرافی کار می کنم دوست دارم خوب زندگی کنم بچه هام چشم و دل سیر باشن فامیل تو رو دعوت می کنم نرن بگن نرگس بدبخته مگه یادت نیست ما تو اون خونه که بودیم هیچکس به سراغمون نیومد که بگه مردین یا زنده این می خوام حالا ببینن که تو خوشبختی و چیزی کمو کسر نداری ( حالا هی می گفت و کم کم داشت جوش میاورد)منم صدامو بلند کردم و گفتم : چه حرفایی می زنی من درکت می کنم ولی اونا هیچ کدوم مهم نیستن هرگز دیدی من از این موضوع شکایتی داشته باشم برام مهم نیست صد بار گفتم من و تو نرگس و عباسیم اگه کسی مارو می خواد بیاد نمی خواد نیاد ….اگه برای غذا و خونه ما رو می خوان …می خوام هرگز نخوان تو فکر می کنی من نمی فهمم از وقتی خانم اومد اینجا پای همه به خونه ی ما وا شد فکر می کردن اینجا چه خبره ….بیا به چیزی تظاهر نکنیم ما همینیم که هستیم با هم خوشبختیم همین کافیه احتیاجی به کسی نداریم اگه ما رو می خوان بیان اگر نه چه لزومی داره تو همه ی پولاتو خرج اونا بکنی و خودتو زن و بچه تو به درد سر بندازی …دیگه این دفعه واقعا از کوره در رفت یا مقلته کرد که از حرف حساب فرار کنه بلند شد و شروع کرد با غیض و تر لباس پوشیدن وگفت : بر پدر من لعنت که دستم بی نمکه هر کاری می کنم تو راضی بشی نمیشی ….برعکس مثل اینکه تو رو تو درد سر انداختم و عرضه ندارم زن و بچه مو درست نگه دارم ….بعد دستشو کوبید رو هم و داد زد زندگی بالاو پایین داره یه روز هست یه روز نیست باید با مشکلات جنگید نه که با هم به جنگیم و… درو زد بهم و با عصبانیت رفت …. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جلد دفترامون 🤌🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍می گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود. یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد. سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند. تیمور گفت: 🔸همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هرکس رد پایش یک خط راست باشه، جانشین من میشه. همه این کارو کردند و به درخت رسیدند، اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشون نگاه می کردند، همه دیدند درسته که به درخت رسیدند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج. 🔹تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید. به نظر شما چرا تیمور نتونست جانشین خود را در اون روز برفی انتخاب کند؟ ایراد سردارانش چه بود که نتونستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟ 🔸در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می شود، تیمور در پاسخ میگوید: هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می کردم و قدم برمیداشتم اما سپاهیانم پاهایشان را نگاه می کردند نه هدف را. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عکس قدیمی سه مجری اخبار. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای عید نوروز سال 1354🥹 یادش بخیر اونموقه ها سفره ها وسیع بود اینموقه ها که میشد پدربزرگا میرفتن اندازه کل خانواده لنگه لنگه پسته و آجیل و کلوچه میخریدن🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتودو دویدم این طرف و اون طرف رو گشتم کارگرا همه شروع
اولش بغض کردم ولی فکر کردم خوب شد بهش گفتم شاید بره فکر کنه و به خودش بیاد رو این اصل رفتم سر کارم ….بازم از اینکه بلایی سر کوکب نیومده بود خوشحال بودم ولی دائماً فکر می کردم خوب این طلبکارا رو چیکار کنم کاش خان باجی اینجا بود اون روز با خودم فکر کردم نرگس این مرد حساب کتاب سرش نمیشه باید به فکر آینده ی این بچه ها باشی …. از اون روز به طور جدی وسایل خیاطی موآوردم مشغول شدم به کار…. من غیر از گلدوزی ، سیسمونی هم خیلی قشنگ و تمیز می دوختم این بود که فعلا با پارچه هایی که داشتم شروع کردم …با خودم گفتم حالا که این همه زن آبستن داریم.بالاخره به یکی می فروشم ….غروب وقت هر شب اوس عباس نیومد و باز ساعتها چشم براه موندم دیر وقت که شد شام بچه ها رو دادم وخوابوندم خودم فقط خیاطی می کردم و اشک می ریختم بازم ساده لوحانه فکر می کردم بلایی سر خودش آورده چون می دونستم خیلی دلش نازک و زود رنجه باز با خودم می گفتم لال بشی نرگس نتونستی جلوی زبونت رو بگیری مثل اینکه زیاده روی کردی ….تا نزدیک صبح من دوختم و دوختم و اشک ریختم.باور کن تا صبح من یک سرویس نوزاد رو دوختم و اطو کردم و توی یک بقچه گذاشتم و چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در تصمیم داشتم این کارو نکنم … نمی خواستم اون منو دم در ببینه ولی نشد ….هوا گرگ و میش بود که باز اوس عباس مست و پاتیل از دور پیدا شد وایسادم تا برسه ….منو که دید گفت : اومدم برات مکافات درست کنم اصصصصصلا من درد سسسرم (همین طور انگشتشو می زد تو سینه شو ) من…من….من….لیاقت تو رو ندارم نرگسسسس خاننننننم اون چشمات منو کشته من عاشق موهاتم نرگس خانم …. برای همین ناز می کنی همه ی کارای من به نظرت بد میاد …. کشیدمش تو و در و بستم و بردمش تو اتاق و باز خودشو انداخت با کفش تو رختخواب و همین طور که چرت و پرت می گفت خوابید…. کفش و جورابش درآوردم و خودم خسته و کوفته خوابیدم یک ساعت بعد با گریه ی کوکب بیدار شدم . بچه ها رو ناشتایی دادم و به زهرا گفتم بره ظرفا رو بشوره و خودم مشغول خیاطی شدم …. بیشتر از روی لج کار می کردم …نزدیک ظهر اوس عباس بیدار شد و بدون اینکه سلامی بهم بکنیم رفت صورتش رو شست و خشک کرد و لباس پوشید و رفت بیرون من همین طور می دوختم و می دوختم و سرم رو بالا نکردم….ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید می ترسیدم بازم بره و مست کنه و تا صبح نیاد … چند بار می خواستم برم جلوش بگیرم ولی باز به خودم گفتم نه نرگس این کارو نکن این اولین قهر ماس عادت می کنه که همیشه من برم جلو ….حالا برای چی با من قهر کرده بود نمی فهمیدم ….نهار حاضر کردم و سفره رو انداختم اما خودم اصلا اشتها نداشتم …با اینکه از روز قبل هیچی نخورده بودم …نزدیک غروب دو باره طلبکارا اومدن دم در ….پشت در قیامت به پا بود تن و بدن ما سه تا می لرزید و نمی دونستم چیکار کنم از حادثه ی دو شب قبل هم فهمیده بودم که تا درو باز کنم میان تو ….رفتم تو اتاق و دو تا بچه ها رو گرفتم تو بغلم و دستمو گذاشتم رو گوششون و چسبوندم به خودم در حالیکه هر سه تایی از ترس به گریه افتاده بودیم و می لرزیدیم …حالا دیگه امیدی هم به اومدن اوس عباس نداشتم …. تنها به این فکر می کردم که خسته بشن و برن اما نشدن همین طور در می زدن و فحاشی می کردن …..ساعتی گذشت سر و صدا ها قطع شد … آهسته رفتم دم در تا خیالم راحت بشه که نیستن به محض اینکه گوشه ی در باز شد یکی درو هول داد و من پرت شدم روی زمین فوراً بلند شدم و داد زدم مردونگی به این میگن خجالت بکشین ….. اونا ریختن تو حیاط و گفتن یا پولمونو میدین یا اثاثتونو میبریم ….از قرار معلوم اوس عباس به ما پول بده نیست …. گفتم حیا کنین باید که صاب کارش پول بده که بده به شما ؟ صبر داشته باشین اون تا حالا مگه پول کسی رو خورده ؟ خوب اونم مثل شما کار کرده زحمت کشیده یه کم مدارا کنین …..یکی از کارگر ها گفت می گی یعنی ما اینقدر بی انصافیم که بدونیم اوس عباس از شرف خان پول طلب داره و بهش فشار بیاریم نه آبجی همشو گرفته به مولا قسم بیا ببرمت پیش شرف خان اگه یک دینار طلب داشت من سیبلمو می تراشم ماتیک میمالم …حرفا می زنی آبجی ما رو خام می کنی یا از قضیه پرتی ؟برو پول مارو بیار وگرنه…… با اینکه زن و بچه ای تو مرام ما نیست . با زبون خوش اثاث تون جمع می کنیم و میریم خودت بگو کدوم بهتره ….نفس عمیقی کشیدم که آروم بشم گفتم خوب طلب شما ها چقدره کلاً……یکی شون که خیلی ام داش مشتی بود گفت : صبر کن آبجی الان من میگم …بعد یکی یکی صدا کرد و گفت رو هم هشت تومن سرم سوت کشید گفتم هشت تومن ؟.پس اگر اوس عباس پول گرفته چرا اینقدر بدهکاره ؟ شما اشتباه می کنین …. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای آن کسی که ایمان دارد ناممکن وجود ندارد...✨🧡 شــب همگــے بخیــر🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🎼 ســـلام همــراهـان عــــزیـزمـ♡ــ✋🏻 صـبحتــــــــــــــون شـــــــــــیـریـن🍯 دلتــــــون شــــــاد🥰 لـبتـــون خنــــدون😇 سه شنبه تون گلبــــارون🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
353_34748754678895.mp3
5.22M
صبح 8 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتوسه اولش بغض کردم ولی فکر کردم خوب شد بهش گفتم شاید ب
یکی دیگه داد زد قصه ی حسین کرد نگو به ما هر کاری کرده به ما مربوطی نیس ما زن و بچه داریم کار می کنیم پول در بیاریم باید شبام بریم دنبال طلب ؟ انصافه ؟ تو روحت اوس عباس …ما این چیزا حالیمون نیست ….و رفت به طرف اتاق …یه چوب گذاشته بودم کنار ایوون که اگه دزد اومد ازش استفاده کنم …. اونو ور داشتم و گفتم اگه پاتونو تو اتاق بچه های من بزارین تیکه تیکه تون می کنم ولی اگه مثل آدم برین منه زن بهتون قول میدم فردا طلبتونو بدم….نگاهی بهم کردن و یکی گفت : قول میدی آبجی فردا دیگه با امنیه نیایم ؟ گفتم نه لازم نیست برین فردا غروب بیان تموم شه بره …. اونا رفتن …. رجب و زهرا زار زار گریه کردن و من مجبور بودم خودمو جمع جور کنم تا اونا بیشتر نترسن ….از اوس عباس هم خبری نبود …حالا تمام فکرم این بود که چه طور پول رو جور کنم …. باز هم باید میرفتم و بقیه طلاهام که چیز زیادی نبود و من اصلا نمی دونستم به اندازه ی طلب کارگر ها میشه یا نه را بفروشم. با خودم می گفتم خوب نرگس اگه دوباره این وضع پیش اومد و اوس عباس به هوای تو بود و گذاشت و رفت چیکار می کنی ؟ اون که تا بهش حرف می زنی میره و مست می کنه و حرف گوش نمی کنه چطوری بهش بگم این آخرین پولیه که دارم و تموم شد .بازم بهش بر می خوره و مکافات داری ….دلم خان باجی رو می خواست اون می دونست این جور مواقع چیکار کنه خیلی فکر کردم و تصمیم خودمو گرفتم و بچه هارو شام دادم و خوابوندم و نشستم به خیاطی و دوباره مثل کسی که کارش دیر شده با عجله دوختم و دوختم …. صبح شد و اوس عباس نیومد من چشمم سنگین شد و خوابم برد فکر می کنم نیم ساعت خوابیدم … و باز با صدای کوکب که اومده بود کنار من و دستمو می کشید بیدار شدم ..فوراً زهرا و رجب رو هم بیدار کردم وگفتم لباس بپوشین می خوام بریم بیرون کارامو کردم طلا هامو برداشتم و به زهرا گفتم مواظب کوکب باش تا من بیام …بدو رفتم تا جایی که می تونستم درشکه پیدا کنم راه کمی نبود و نفسم داشت بند میومد ولی چون برای بچه ها نگران بودم می دویدم …. بالاخره یک درشکه گیر آوردم و کرایه کردم و سوار شدم و رفتم دنبال بچه ها در تمام این مدت چشمم به دنبال اوس عباس می گشت …شاید فکر می کردم اگر اون الان منو تو این حال ببینه فوراً اوضاع رو روبراه می کنه ولی اون نیومد ….بچه ها رو بر داشتم و بطرف خونه ی خان باجی راه افتادم دم در نگه داشتم و در زدم …..یه جوونی در و باز کرد که من اون دفعه ندیده بودم گفتم اگه میشه برو به خان باجی بگو نرگس دم درِ فقط به خان باجی بگو و کسی نفهمه …. گفت :چشم و بدو رفت درم باز گذاشت …منم برگشتم تو درشکه نشستم بی صبرانه انتظار می کشیدم ولی خیلی طول کشید و خان باجی نیومد از اون پسره هم خبری نبود حدود یک ساعت وایسادم دیگه از اومدنش مایوس شده بودم و می خواستم برم که خان باجی نفس زنان در حالیکه همون ساک پارچه ایش دستش بود از در اومد بیرون و سریع اومد تو درشکه نشست و گفت بریم …..نگاهی بهش کردم و گفتم سلام …… گفت : سلام به روی ماهت بریم بیا جلو یه ماچ بده به من که دلم برات تنگ شده ……روشو بوسیدم وگفتم خان باجی اومدم با شما مشورت کنم اون با صدای بلند به درشکه چی گفت برو ببینم ….درشکه چی راه افتاد …. وقتی راه افتادیم رو به من کرد و گفت : حالا مشورت کن : گفتم خان باجی ببخشید رو اصل حرفایی که به من زدین اومدم اگر اوس عباس بفهمه اومدم پیش شما قیامت به پا می کنه …. خان باجی گفت : شکر می خوره قند می شکنه بلا نسبت غلط می کنه …خوب بگو.خان باجی گفت : شکر می خوره قند می شکنه بلا نسبت غلط می کنه …خوب بگو ببینم چی شده ببخش مادر طول کشید اومدم باز طلعت اینجاس تا سرشو گرم کردم که نفهمه چی شده… طول کشید راستش از دستش فرار کردم مرده شور حیدر و نبره خدا حفظش کنه دارم قاطی می کنم هر چی میگم فایده نداره نرگس حرف می زنه ….حرف می زنه سرم داره سوت می کشه … ولش کن تو بگو زود باش … گفتم نمی دونم از کجا شروع کنم ولی نمی خوام اوس عباس بفهمه برای این که بهترین کارو بکنم از شما می پرسم ….شما گفتین به مرد پول نده تا مردی کنه خوب الان که …..خان باجی گفت : از اول برام بگو الان حتما یه عقبه داره بگو دفعه ی اول و دوم و سوم برای چي بهش پول دادی؟ و از کجا آورده بودی همه رو بگو من بهت قول میدم کاری نکنم عباس بفهمه اقلاً یه کاری کنیم بد تر نشه …. گفتم:آره منظور منم همینه خان باجی.. بعد همین طور که کوکب رو توی درشکه شیر می دادم همه چیز رو براش تعریف کردم ….بیشتر از اینکه راه چاره ای پیدا کنم خودم سبک شدم خیلی از خونه ی خان بابا دور شده بودیم ….حرفم که تموم شد خان باجی از جاش نیم خیز شد و با صدای بلند به درشکه چی گفت برگرد ..برگرد همون جا که منو آوردی … ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم برای ۳ نفر: ✅ یک کیلو مغز ران‌ گوسفندی ✅ یک عدد پیاز بزرگ ✅ یک عدد گوجه متوسط ✅ نمک و فلفل به مقدار لازم بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
363_34682690417944.mp3
4.14M
🎶 نام آهنگ: سلام 🗣 نام خواننده:‌ شهرام صولتی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آب خوردن با اینا ی مزه دیگه داشت😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f