eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
توی چند نگاه اول متوجه نقاشی بودنش نمیشین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتویک اوس عباس کمک می کرد و وسایل بچه رو تا دم در برد خ
دویدم این طرف و اون طرف رو گشتم کارگرا همه شروع کردن به گشتن هر کدوم از یک طرف رفتن یک شون می گفت ما که اومدیم بچه ای اینجا ندیدیم ، تو خونه رو بگرد آبجی…من به زهرا گفتم تو برو بازم تو خونه رو بگرد …..و خودم تا سر کوچه رفتم و به دو برگشتم بچه ام نبود رفتم خودم دوباره تو خونه رو گشتم نبود انگار آب شده بود رفته بود تو زمین ….مثل دیوونه ها دوباره دویدم تو کوچه همه داشتن می گشتن.. یکی گفت بریم به امنیه خبر بدیم حتما اومده بیرون یکی اونو دزدیده ….زدم زیر گریه…. هق و هق می زدم و می دویدم تو خونه یک دور می زدم و باز میدویدم تو کوچه …هوا کاملا تاریک شده بود گارکرها دلشون سوخت و یکی یکی رفتن …من می زدم تو سر و صورتم و اشک می ریختم راه به جایی نداشتم…وقتی یادم میومد که کوکب نیست آتیش می گرفتم نبود …بچه ام نبود …. یه دفعه اوس عباس در حالیکه کوکب بغلش بود اومد تو ….پریدم و بچه رو از بغلش گرفتم پرسیدم کجا پیداش کردی ؟ وای خدا رو شکر …خدایا شکرت ای وای پدرم در اومد ….اوس عباس شرمنده گفت داشتم میومدم خونه که دیدم اون چهار دست و پا از خونه اومد بیرون بغلش کردم که بیام تو دیدم گارگر ها اینجان .. رفتم تا اونا برن بعد برگردم ….نگاه اشک آلود و خشمگینم رو بصورتش دوختم دلم می خواست تا می خوره بزنمش … با عصبانیت رفتم تو اتاق و یه گوشه نشستم و های های گریه کردم ….خودش بیچاره و در مونده به من نگاه می کرد اون از دور می دید که من چطور ی دارم بال بال می زنم ولی نمی تونست بیاد جلو …… کمی که آروم شدم شام رو آوردم و اوس عباس و بچه ها خوردن و با غیض جمع کردم اون حتی یک کلمه هم حرف نزد…خیلی تو هم بود و زود خوابید …منم کنار کوکب خوابم برد .صبح هم فقط جواب سلامش رو دادم و دیگه حرف نزدم نشست سر سفره و چایی شو ریختم و گذاشتم جلوش …همینطور که شکر می ریخت تو چایی به من گفت : حالا می خوای قهر باشی ؟ هیچی نگفتم باز پرسید آره می خوای قهر باشی ؟ بیا حرف بزنیم …..به خدا قسم هنوز پولامو نگرفتم اونم از من رو پنهون می کنه ، کارو مثل دسته ی گل بهش تحویل دادم چون باید می رفتم سر کار جدید م …اگه تحویلش نمی دادم الان مجبور بود پول منو بده ..خوب اون باید بده که من بدم به کارگر هام …گفتم : مي خواي حرف بزنيم؟ بدت نمياد حرف حق بشنوي؟ … گفت نه به جون عزيز خودت هر چي بگي حق داري گوش مي كنم.تو زن عاقلی هستی ….ولی خوب تو که نمی دونی من تقصیر ندارم …والله بی تقصیرم …گفتم : چرا بی تقصیری ؟ تو با این همه هنرت و زحمتی که می کشی نباید یه کم پس دست خودتو داشته باشی همیشه تا دینار آخر خرج می کنی بعد کاسه ی چه کنم چه کنم دستت میگیری بابا یه کم این شکم کمتر بخوره به خدا چیزش نمیشه می دونی من تو این ماه چقدر مال خدا رو ریختم دور چیزایی که گیر هیچ کس نمیاد مهمون داریم خوب باشه ولی چرا دو تا جعبه گوجه فرنگی می گیری ؟حالا این که خوبه من فوراً رب درست می کنم ….اصلا ولش کن یک کلام اصراف می کنی خدا هم بدش میاد و این طوریت می کنه ….در حالیکه سعی می کرد عصبانیت شو نشون نده و خودشو کنترل کنه گفت : چه اصرافی کار می کنم دوست دارم خوب زندگی کنم بچه هام چشم و دل سیر باشن فامیل تو رو دعوت می کنم نرن بگن نرگس بدبخته مگه یادت نیست ما تو اون خونه که بودیم هیچکس به سراغمون نیومد که بگه مردین یا زنده این می خوام حالا ببینن که تو خوشبختی و چیزی کمو کسر نداری ( حالا هی می گفت و کم کم داشت جوش میاورد)منم صدامو بلند کردم و گفتم : چه حرفایی می زنی من درکت می کنم ولی اونا هیچ کدوم مهم نیستن هرگز دیدی من از این موضوع شکایتی داشته باشم برام مهم نیست صد بار گفتم من و تو نرگس و عباسیم اگه کسی مارو می خواد بیاد نمی خواد نیاد ….اگه برای غذا و خونه ما رو می خوان …می خوام هرگز نخوان تو فکر می کنی من نمی فهمم از وقتی خانم اومد اینجا پای همه به خونه ی ما وا شد فکر می کردن اینجا چه خبره ….بیا به چیزی تظاهر نکنیم ما همینیم که هستیم با هم خوشبختیم همین کافیه احتیاجی به کسی نداریم اگه ما رو می خوان بیان اگر نه چه لزومی داره تو همه ی پولاتو خرج اونا بکنی و خودتو زن و بچه تو به درد سر بندازی …دیگه این دفعه واقعا از کوره در رفت یا مقلته کرد که از حرف حساب فرار کنه بلند شد و شروع کرد با غیض و تر لباس پوشیدن وگفت : بر پدر من لعنت که دستم بی نمکه هر کاری می کنم تو راضی بشی نمیشی ….برعکس مثل اینکه تو رو تو درد سر انداختم و عرضه ندارم زن و بچه مو درست نگه دارم ….بعد دستشو کوبید رو هم و داد زد زندگی بالاو پایین داره یه روز هست یه روز نیست باید با مشکلات جنگید نه که با هم به جنگیم و… درو زد بهم و با عصبانیت رفت …. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جلد دفترامون 🤌🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍می گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود. یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد. سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند. تیمور گفت: 🔸همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هرکس رد پایش یک خط راست باشه، جانشین من میشه. همه این کارو کردند و به درخت رسیدند، اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشون نگاه می کردند، همه دیدند درسته که به درخت رسیدند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج. 🔹تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید. به نظر شما چرا تیمور نتونست جانشین خود را در اون روز برفی انتخاب کند؟ ایراد سردارانش چه بود که نتونستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟ 🔸در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می شود، تیمور در پاسخ میگوید: هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می کردم و قدم برمیداشتم اما سپاهیانم پاهایشان را نگاه می کردند نه هدف را. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عکس قدیمی سه مجری اخبار. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای عید نوروز سال 1354🥹 یادش بخیر اونموقه ها سفره ها وسیع بود اینموقه ها که میشد پدربزرگا میرفتن اندازه کل خانواده لنگه لنگه پسته و آجیل و کلوچه میخریدن🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتودو دویدم این طرف و اون طرف رو گشتم کارگرا همه شروع
اولش بغض کردم ولی فکر کردم خوب شد بهش گفتم شاید بره فکر کنه و به خودش بیاد رو این اصل رفتم سر کارم ….بازم از اینکه بلایی سر کوکب نیومده بود خوشحال بودم ولی دائماً فکر می کردم خوب این طلبکارا رو چیکار کنم کاش خان باجی اینجا بود اون روز با خودم فکر کردم نرگس این مرد حساب کتاب سرش نمیشه باید به فکر آینده ی این بچه ها باشی …. از اون روز به طور جدی وسایل خیاطی موآوردم مشغول شدم به کار…. من غیر از گلدوزی ، سیسمونی هم خیلی قشنگ و تمیز می دوختم این بود که فعلا با پارچه هایی که داشتم شروع کردم …با خودم گفتم حالا که این همه زن آبستن داریم.بالاخره به یکی می فروشم ….غروب وقت هر شب اوس عباس نیومد و باز ساعتها چشم براه موندم دیر وقت که شد شام بچه ها رو دادم وخوابوندم خودم فقط خیاطی می کردم و اشک می ریختم بازم ساده لوحانه فکر می کردم بلایی سر خودش آورده چون می دونستم خیلی دلش نازک و زود رنجه باز با خودم می گفتم لال بشی نرگس نتونستی جلوی زبونت رو بگیری مثل اینکه زیاده روی کردی ….تا نزدیک صبح من دوختم و دوختم و اشک ریختم.باور کن تا صبح من یک سرویس نوزاد رو دوختم و اطو کردم و توی یک بقچه گذاشتم و چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در تصمیم داشتم این کارو نکنم … نمی خواستم اون منو دم در ببینه ولی نشد ….هوا گرگ و میش بود که باز اوس عباس مست و پاتیل از دور پیدا شد وایسادم تا برسه ….منو که دید گفت : اومدم برات مکافات درست کنم اصصصصصلا من درد سسسرم (همین طور انگشتشو می زد تو سینه شو ) من…من….من….لیاقت تو رو ندارم نرگسسسس خاننننننم اون چشمات منو کشته من عاشق موهاتم نرگس خانم …. برای همین ناز می کنی همه ی کارای من به نظرت بد میاد …. کشیدمش تو و در و بستم و بردمش تو اتاق و باز خودشو انداخت با کفش تو رختخواب و همین طور که چرت و پرت می گفت خوابید…. کفش و جورابش درآوردم و خودم خسته و کوفته خوابیدم یک ساعت بعد با گریه ی کوکب بیدار شدم . بچه ها رو ناشتایی دادم و به زهرا گفتم بره ظرفا رو بشوره و خودم مشغول خیاطی شدم …. بیشتر از روی لج کار می کردم …نزدیک ظهر اوس عباس بیدار شد و بدون اینکه سلامی بهم بکنیم رفت صورتش رو شست و خشک کرد و لباس پوشید و رفت بیرون من همین طور می دوختم و می دوختم و سرم رو بالا نکردم….ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید می ترسیدم بازم بره و مست کنه و تا صبح نیاد … چند بار می خواستم برم جلوش بگیرم ولی باز به خودم گفتم نه نرگس این کارو نکن این اولین قهر ماس عادت می کنه که همیشه من برم جلو ….حالا برای چی با من قهر کرده بود نمی فهمیدم ….نهار حاضر کردم و سفره رو انداختم اما خودم اصلا اشتها نداشتم …با اینکه از روز قبل هیچی نخورده بودم …نزدیک غروب دو باره طلبکارا اومدن دم در ….پشت در قیامت به پا بود تن و بدن ما سه تا می لرزید و نمی دونستم چیکار کنم از حادثه ی دو شب قبل هم فهمیده بودم که تا درو باز کنم میان تو ….رفتم تو اتاق و دو تا بچه ها رو گرفتم تو بغلم و دستمو گذاشتم رو گوششون و چسبوندم به خودم در حالیکه هر سه تایی از ترس به گریه افتاده بودیم و می لرزیدیم …حالا دیگه امیدی هم به اومدن اوس عباس نداشتم …. تنها به این فکر می کردم که خسته بشن و برن اما نشدن همین طور در می زدن و فحاشی می کردن …..ساعتی گذشت سر و صدا ها قطع شد … آهسته رفتم دم در تا خیالم راحت بشه که نیستن به محض اینکه گوشه ی در باز شد یکی درو هول داد و من پرت شدم روی زمین فوراً بلند شدم و داد زدم مردونگی به این میگن خجالت بکشین ….. اونا ریختن تو حیاط و گفتن یا پولمونو میدین یا اثاثتونو میبریم ….از قرار معلوم اوس عباس به ما پول بده نیست …. گفتم حیا کنین باید که صاب کارش پول بده که بده به شما ؟ صبر داشته باشین اون تا حالا مگه پول کسی رو خورده ؟ خوب اونم مثل شما کار کرده زحمت کشیده یه کم مدارا کنین …..یکی از کارگر ها گفت می گی یعنی ما اینقدر بی انصافیم که بدونیم اوس عباس از شرف خان پول طلب داره و بهش فشار بیاریم نه آبجی همشو گرفته به مولا قسم بیا ببرمت پیش شرف خان اگه یک دینار طلب داشت من سیبلمو می تراشم ماتیک میمالم …حرفا می زنی آبجی ما رو خام می کنی یا از قضیه پرتی ؟برو پول مارو بیار وگرنه…… با اینکه زن و بچه ای تو مرام ما نیست . با زبون خوش اثاث تون جمع می کنیم و میریم خودت بگو کدوم بهتره ….نفس عمیقی کشیدم که آروم بشم گفتم خوب طلب شما ها چقدره کلاً……یکی شون که خیلی ام داش مشتی بود گفت : صبر کن آبجی الان من میگم …بعد یکی یکی صدا کرد و گفت رو هم هشت تومن سرم سوت کشید گفتم هشت تومن ؟.پس اگر اوس عباس پول گرفته چرا اینقدر بدهکاره ؟ شما اشتباه می کنین …. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای آن کسی که ایمان دارد ناممکن وجود ندارد...✨🧡 شــب همگــے بخیــر🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🎼 ســـلام همــراهـان عــــزیـزمـ♡ــ✋🏻 صـبحتــــــــــــــون شـــــــــــیـریـن🍯 دلتــــــون شــــــاد🥰 لـبتـــون خنــــدون😇 سه شنبه تون گلبــــارون🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
353_34748754678895.mp3
5.22M
صبح 8 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتوسه اولش بغض کردم ولی فکر کردم خوب شد بهش گفتم شاید ب
یکی دیگه داد زد قصه ی حسین کرد نگو به ما هر کاری کرده به ما مربوطی نیس ما زن و بچه داریم کار می کنیم پول در بیاریم باید شبام بریم دنبال طلب ؟ انصافه ؟ تو روحت اوس عباس …ما این چیزا حالیمون نیست ….و رفت به طرف اتاق …یه چوب گذاشته بودم کنار ایوون که اگه دزد اومد ازش استفاده کنم …. اونو ور داشتم و گفتم اگه پاتونو تو اتاق بچه های من بزارین تیکه تیکه تون می کنم ولی اگه مثل آدم برین منه زن بهتون قول میدم فردا طلبتونو بدم….نگاهی بهم کردن و یکی گفت : قول میدی آبجی فردا دیگه با امنیه نیایم ؟ گفتم نه لازم نیست برین فردا غروب بیان تموم شه بره …. اونا رفتن …. رجب و زهرا زار زار گریه کردن و من مجبور بودم خودمو جمع جور کنم تا اونا بیشتر نترسن ….از اوس عباس هم خبری نبود …حالا تمام فکرم این بود که چه طور پول رو جور کنم …. باز هم باید میرفتم و بقیه طلاهام که چیز زیادی نبود و من اصلا نمی دونستم به اندازه ی طلب کارگر ها میشه یا نه را بفروشم. با خودم می گفتم خوب نرگس اگه دوباره این وضع پیش اومد و اوس عباس به هوای تو بود و گذاشت و رفت چیکار می کنی ؟ اون که تا بهش حرف می زنی میره و مست می کنه و حرف گوش نمی کنه چطوری بهش بگم این آخرین پولیه که دارم و تموم شد .بازم بهش بر می خوره و مکافات داری ….دلم خان باجی رو می خواست اون می دونست این جور مواقع چیکار کنه خیلی فکر کردم و تصمیم خودمو گرفتم و بچه هارو شام دادم و خوابوندم و نشستم به خیاطی و دوباره مثل کسی که کارش دیر شده با عجله دوختم و دوختم …. صبح شد و اوس عباس نیومد من چشمم سنگین شد و خوابم برد فکر می کنم نیم ساعت خوابیدم … و باز با صدای کوکب که اومده بود کنار من و دستمو می کشید بیدار شدم ..فوراً زهرا و رجب رو هم بیدار کردم وگفتم لباس بپوشین می خوام بریم بیرون کارامو کردم طلا هامو برداشتم و به زهرا گفتم مواظب کوکب باش تا من بیام …بدو رفتم تا جایی که می تونستم درشکه پیدا کنم راه کمی نبود و نفسم داشت بند میومد ولی چون برای بچه ها نگران بودم می دویدم …. بالاخره یک درشکه گیر آوردم و کرایه کردم و سوار شدم و رفتم دنبال بچه ها در تمام این مدت چشمم به دنبال اوس عباس می گشت …شاید فکر می کردم اگر اون الان منو تو این حال ببینه فوراً اوضاع رو روبراه می کنه ولی اون نیومد ….بچه ها رو بر داشتم و بطرف خونه ی خان باجی راه افتادم دم در نگه داشتم و در زدم …..یه جوونی در و باز کرد که من اون دفعه ندیده بودم گفتم اگه میشه برو به خان باجی بگو نرگس دم درِ فقط به خان باجی بگو و کسی نفهمه …. گفت :چشم و بدو رفت درم باز گذاشت …منم برگشتم تو درشکه نشستم بی صبرانه انتظار می کشیدم ولی خیلی طول کشید و خان باجی نیومد از اون پسره هم خبری نبود حدود یک ساعت وایسادم دیگه از اومدنش مایوس شده بودم و می خواستم برم که خان باجی نفس زنان در حالیکه همون ساک پارچه ایش دستش بود از در اومد بیرون و سریع اومد تو درشکه نشست و گفت بریم …..نگاهی بهش کردم و گفتم سلام …… گفت : سلام به روی ماهت بریم بیا جلو یه ماچ بده به من که دلم برات تنگ شده ……روشو بوسیدم وگفتم خان باجی اومدم با شما مشورت کنم اون با صدای بلند به درشکه چی گفت برو ببینم ….درشکه چی راه افتاد …. وقتی راه افتادیم رو به من کرد و گفت : حالا مشورت کن : گفتم خان باجی ببخشید رو اصل حرفایی که به من زدین اومدم اگر اوس عباس بفهمه اومدم پیش شما قیامت به پا می کنه …. خان باجی گفت : شکر می خوره قند می شکنه بلا نسبت غلط می کنه …خوب بگو.خان باجی گفت : شکر می خوره قند می شکنه بلا نسبت غلط می کنه …خوب بگو ببینم چی شده ببخش مادر طول کشید اومدم باز طلعت اینجاس تا سرشو گرم کردم که نفهمه چی شده… طول کشید راستش از دستش فرار کردم مرده شور حیدر و نبره خدا حفظش کنه دارم قاطی می کنم هر چی میگم فایده نداره نرگس حرف می زنه ….حرف می زنه سرم داره سوت می کشه … ولش کن تو بگو زود باش … گفتم نمی دونم از کجا شروع کنم ولی نمی خوام اوس عباس بفهمه برای این که بهترین کارو بکنم از شما می پرسم ….شما گفتین به مرد پول نده تا مردی کنه خوب الان که …..خان باجی گفت : از اول برام بگو الان حتما یه عقبه داره بگو دفعه ی اول و دوم و سوم برای چي بهش پول دادی؟ و از کجا آورده بودی همه رو بگو من بهت قول میدم کاری نکنم عباس بفهمه اقلاً یه کاری کنیم بد تر نشه …. گفتم:آره منظور منم همینه خان باجی.. بعد همین طور که کوکب رو توی درشکه شیر می دادم همه چیز رو براش تعریف کردم ….بیشتر از اینکه راه چاره ای پیدا کنم خودم سبک شدم خیلی از خونه ی خان بابا دور شده بودیم ….حرفم که تموم شد خان باجی از جاش نیم خیز شد و با صدای بلند به درشکه چی گفت برگرد ..برگرد همون جا که منو آوردی … ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم برای ۳ نفر: ✅ یک کیلو مغز ران‌ گوسفندی ✅ یک عدد پیاز بزرگ ✅ یک عدد گوجه متوسط ✅ نمک و فلفل به مقدار لازم بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
363_34682690417944.mp3
4.14M
🎶 نام آهنگ: سلام 🗣 نام خواننده:‌ شهرام صولتی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آب خوردن با اینا ی مزه دیگه داشت😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتوچهار یکی دیگه داد زد قصه ی حسین کرد نگو به ما هر کار
درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید و وایساد برگشت و پرسید چی میگی ننه … خان باجی داد زد گفتم برگرد همون جایی که منو آوردی…ترسیدم فکر کردم اون از دست من ناراحت شده در حالیکه که نگرانی از سر و صورتم می ریخت گفتم : به خدا نمی خواستم شما رو ناراحت کنم خودتون گفتین بگم …خان باجی نمی خوام از دست من ناراحت بشین. خان باجی خندید و گفت وا مادر چرا به خودت شک می کنی باید برگردیم کار دارم ….درشکه دوباره برگشت و خان باجی ساک شو گذاشت پیش منو رفت در زد ….باز همون پسره در رو باز کرد و خان باجی با عجله رفت تو ….باز نیم ساعتی طول کشید که اومد سوار شد و راه افتادیم خودش به درشکه چی گفت ما رو ببر به همون جای اول که این خانم رو سوار کردی ….با اعتراض گفتم خان باجی ..من باید پول تهیه کنم امروز دیگه میان اثاث مو می برن بریم بازار پول تهیه کنیم ….درشکه دوباره برگشت و خان باجی ساک شو گذاشت پیش منو رفت در زد ….باز همون پسره در رو باز کرد و خان باجی با عجله رفت تو ….باز نیم ساعتی طول کشید که اومد سوار شد و راه افتادیم خودش به درشکه چی گفت ما رو ببر به همون جای اول که این خانم رو سوار کردی ….با اعتراض گفتم خان باجی ..من باید پول تهیه کنم امروز دیگه میان اثاث مو می برن بریم بازار پول تهیه کنیم ….خان باجی گفت : اگه اومدی پیش من به حرف من گوش کن ..تو فکر می کنی اوس عباس الان خونه اس ؟ گفتم نمی دونم ولی نباید ما رو با هم ببینه ….خنده ی بلندی کرد و زد روی پام و گفت توام بخند به دنیا بخند مادر.دنیا بد جنسِ اگه گریه کنی هی می زنه تو سرت که بازم گریه کنی اگه بخندی و مسخره اش کنی میگه این خُله دست از سرت ور می داره و می زاره بخندی …بیا یه نقشه بکشیم و عباس رو دست بندازیم واقعا نمی تونستم مثل خان باجی فکر کنم ولی گفتم چشم چیکار کنم.اون یه جوری که مثل اینکه داریم بازی می کنیم به بچه ها گفت سر تونو بیارین اینجا می خوایم یه بازی بکنیم قول بدین هر چی میگم گوش کنین..همه سرمونو به علامت قبول تکون دادیم بعد گفت : خوب اگه عباس خونه باشه منو نباید با شما ها ببینه من نزدیک خونه یه درشکه ی دیگه می گیرم میرم خونه در می زنم اگه باز کرد میرم تو بعد شماها بیان و بگین که از ترس طلب کار رفته بودی بیرون و ماجرای دیشب رو جلوی من تعریف کن اگه نبود که شماهام بیان انگار نه انگار که تو رفتی بیرون میگم من دیشب اومدم و همه چیز رو دیدم و بعد رو به بچه ها گفت شنیدین چی گفتم ؟ تکرار کنین تا یادتون نره باید حرفمون مثل هم باشه.با این قرار نزدیک خونه،خان باجی یه درشکه دید و به کمک درشکه چی اونو گرفت و رفت سوار اون شد و جلو تر از ما رفت طرف خونه به من نگفت می خواد چیکار کنه ولی انقدر قبولش داشتم که خودمو تسلیم اون کردم و هر چی گفت گوش دادم.خان باجی رسیده بود در خونه و اوس عباس رو مثل دیوونه ها توی کوچه دیده بود میرفته تو و میومده بیرون و تو سر وکله ی خودش می زده… ازش می پرسه اینجا چیکار می کنی نرگس کو ؟ اوس عباس میگه هیچی نگو خان باجی بیچاره شدم نرگس بچه ها رو ور داشته رفته ..خان باجی به دادم برس نرگسم رفت حالا چیکار کنم بیا با هم بریم برش گردونیم حتما رفته خونه ی آقاجان جای دیگه ای نداره بره …..خان باجی میگه اون نرگسی که من می شناسم این کارو نمی کنه بیا تو بگو چیکارش کردی ولی اوس عباس نمی زاره درشکه بره و می خواد با همون درشکه بره دنبال من از اون اصرار و از خان باجی انکار(بعداخان باجی میخندید و میگفت همونطورکه عباس اصرارمیکرد بلند از دهنم پرید دِ بیا دیگه نرگس خداروشکرکه اون اونقدر پریشون بود که نفهمید چی میگم) وقتی سر و کله ی درشکه از سر کوچه پیداشد آروم گرفت وتا مارسیدیم چشمش افتادبه من دادزدکجا بودی ؟ نمی گی بی خبر نباید بری بیرون قبضه روح شدم کجا بودی ؟من هیچی نگفتم ….اون کمک کرد و پول درشکه چی رو داد و ازش پرسید مگه کجا رفتی که این همه شده درشکه چی تا اومد دهنشو باز کنه خان باجی داد زد اوس عباس بدو بدو قلبم ،دلا شده بود ودستشو گرفته بود به دیوار من باورکردم دویدم گفتم خان باجی چی شده ؟آهسته چشمک زدو گفت فکر اینجا شو نکرده بودیم آخ آخ بدو عباس بدو.عباس هولکی پولو داد و اومد دست خان باجی رو گرفت و رفتیم تو.همین طور که زیر بغل خان باجی رو گرفته بود با خشم از من می پرسید کجا بودی ؟گفتم بزار خان باجی خوب بشه میگم جایی نبودم …خان باجی رو نشوندیم روی پشتی و من کوزه رو آوردم یک لیوان آب براش ریختم و تا ته یک سره خورد وگفت سلام بر حسین دستت درد نکنه. وای چرا قلبم درد گرفت ؟اوس عباس گفت خوب معلومه آدم میاد خونه ی پسرش می بینه عروسش بی خبر رفته.خان باجی که نمی تونست در هیچ شرایطی جلوی خنده شو بگیره با صدای بلندخندیدو گفت : می ببینی اصلا خودشو نجس نمیدونه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی از تفریحات بچه های دهه شصتی زدن زنگ در خونه ها و فرار کردن بود هیجانش از شهربازی هم بیشتر بود😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✨ در یک شهربازی، پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد. سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید، بالا می رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد. چیزی که باعث رشد آدم ها می شود رنگ و ظواهر نیست. رنگ ها و تفاوت ها مهم نیستند. مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هر چقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه جایگاه و مرتبه والاتر و شایسته تر میشه. ✨پس دل را حرم الهی خدا قرار دهیم که بالاتر از او کسی را نمی یابی. ✨قلب حرم خداوند است در حرم خدا غیر خدا را جای ندهید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم سلام❤️ یه درد دل دوستانه باهاتون کنم به رسم بالای یکسال باهم بودنمون🥲من روزانه بالای ۲ یا ۳ گیگ اینترنت مصرف میکنم برای محتواهایی که داخل کانال نوستالژی میذارم جدای از وقتی که برا گرفتن محتوااززندگیم میزنم ،و باتوجه به محدودیت های ایتا و سرعت داغون اینترنت،بعضی افراد به ظاهر مذهبی با پروفایل مذهبی خیلی راحت فوروارد میکنن‌ داخل کانالشون بدون گذاشتن لینک بخدا قسم که من راضی نیستم،یه آدم چقد میتونه وقیح باشه،حداقل اسم دینمون رو خراب نکنین @Adminn32
انقد که اونوقتا این باعث خوشحالیِ دخترایِ دهه شصت میشد، الان یخچال ساید بای ساید نمیشه😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتوپنج درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید و وایساد برگشت و پرس
شایدم برای این بود که دیدم پسرم بی خودی داره داد و قال راه میندازه من که بهت گفتم خاطرم از نرگس جمه …از دست تو ناراحت شدم بچه ….رجب دید که خان باجی می خنده …اونم خندید و گفت : آقا جونم که بچه نیست …خان باجی گفت خوب بچه ی منه توام که زن بگیری مامانت بهت میگه بچه … اوس عباس پرسید بالاخره نگفتی کجا بودی ؟ منم جریان شب قبل رو تعریف کردم و جلوی خان باجی گفتم وقتی دیدم صبح نیومدی ترسیدم بیان و اثاث رو ببرن برای همین از خونه رفتم بیرون که اگر نباشیم جرات نمی کنن ….بد کاری کردم هی تو خیابون ها راه رفتیم خسته شدیم سوار درشکه شدیم اونم خیلی دور زد همین سر خیابون بودیم خان باجی زد رو دستش که خاک عالم تو سر دشمنم آره عباس ؟ این طوریه زن و بچه ات باید این طوری زندگی کنن ؟ اگه شیرت داده بودم می گفتم شیرم حرومت باشه ولی افسوس این کارم نمی تونم منه خوشبخت بکنم ای اقبال بلند …بگو ببینم این بدهکاری برای چیه ؟ اوس عباس که غافلگیر شده بود …گفت تقصیر من نیست خان باجی صاب کارم پول نداده …..خان باجی گفت : غلط کرده …پاشو …پاشو بریم پیشش کی بود ؟ اسمش چی بود از حلقش می کشم بیرون شهر هرت که نیست …اوس عباس گفت نه بزار یه پولی تهیه کنم اینا رو رد کنم سر فرصت ازش میگیرم بی چاره گرفتارِ …خان باجی داد زد تو گرفتار نیستی؟ به تو چه که گرفتارِ؟ راستشو بگو عباس راستی و شجاعت صفت مرده و غیر این نامردیِ اون شرف خان که من میشناسم یا باهات خصومت داره یا دیگه به تو بدهکار نیست حالا بگو کدوم درسته ؟..اوس عباس مِن و مِنی کرد و گفت :خوب اختلاف حساب داریم خودش میگه بدهکار نیست ولی من حساب کردم که ….خان باجی وسط حرفش دوید و گفت:بگو ببینم چرا ازاول حساب کتاب نکردی؟ بزار تکلیف شرف خان رو بعداً معلوم می کنیم …..حالا بگو برای این طلب کارا چیکار کنیم؟ …دیگه الان اون مهم نیست …مهم اینه که حالا برای تو پول نمیشه فکر کن امروز باید چیکار کنی؟خان باجی با همون خونسردی گفت حالا برو در وا کن درو نشکنن یه کاریش می کنیم …… و اون ناچار و بی چاره رفت در باز کرد خان باجی هم دنبالش رفت …منم چادر سرم کردم و دم در اتاق وایسادم … در که باز شد یکی گفت: به به اوس عباس چه عجب تو خونه تشریف دارین کیمیا شدی هر جا می گردیم پیدات نمی کنیم اینه رسم مردونگی ….والله ما کار نکردیم واسه ی تو؟ باهات راه نیومدیم؟ پولارو گرفتی و فکر کردی پیدات نمی کنیم زدی به چاک ….. خان باجی رفت جلو و با همون صدای بلند گفت : به به… به شما که اینقدر شیرین زبونین … بیایین جلو ببینم کدومتون مردین کی بود احساس مردونگی می کرد و به خودش گفتِ مردونگی تو اینِ که در غیاب مرد خونه ، تن و جون زن و بچه ی مردم رو میشه لرزوند؟ بیاد جلو تا من مردونگی بهش نشون بدم که تا دم در خونه اش بدو و داد بزنه کدومتون بودین می خواستین اثاث بچه ی منو ببرین ؟ بیاد جلو ….یکشون گفت : حالا ننه تو آوردی که مقلته کنی اوس عباس دست مریضا …یکی دیگه گفت ننه چیکار می کردیم پولمونو نمی ده ….خان باجی صداشو بلند تر کرد و گفت: راهش اینه که یه زن بی پناه رو گیر بندازین و اذیتش کنین خجالت نمی کشین بیاین تو ..بیاین تو ببینم همه بیاین تو یالا بیاین جواب بدین ببینم کی اون غلط زیادی رو کرده ؟همه اومدن تو اوس عباس هاج و واج مونده بود و قدرت کاری نداشت …بعد خان باجی خودش در و محکم بست و گفت: گفتم امنیه بیاد ببینم شما ها حق داشتید سر زن و بچه ی مردم اون بلا رو بیارین ؟ باز یکی شون گفت: والله رو دارین ننه پولمونو می خوایم چیکار می کردیم یکساله داریم دنبالش می گردیم حالا هر وقت میایم خونه نیست تو بگو ننه چیکار می کردیم خوب مردونگی باید مال ما باشه پسرت نباید یه ذره فقط یه ذره انصاف داشته باشه؟ ننه به مولا قسم یکساله داریم دنبالش می گردیم بیشتر از این ؟ خان باجی گفت چرا پیش شرف خان نرفتین ؟ مرده با اعتراض گفت : ای بابا ننه مثل اینکه تو باغ نیستی به شرف خان چه مربوط ؟ ما واسه ی اوس عباس کار کردیم بریم پیش شرف خان چی بگیم تازه رفتیم ولی فکر می کنی شرف خان چی گفت ؟ نه بگو چی گفت ؟ گفت تسویه حساب کرده و یک دینار بهش بدهکار نیست ، خوب حالا تو بگو ننه ما هر روز کارو زندگیمونو ول کنیم این همه راه بیام و بریم شازده نباشه …اوهو ….چرا زور میگی ننه …حالا بدهکارم شدیم بابا ای والله ….خان باجی گفت خیلی خوب بیان ببینم چقدر طلب کارین ….اوس عباس که دهنش خشک شده بود و عرق می ریخت با این حرف خان باجی از جاش پرید و گفت چی میگی خان باجی باید حساب پس بدن چرا من تو خونه نبودم اومدن سر زن و بچه ی من ؟ خان باجی به اشاره به اوس عباس کرد که یعنی ول کن و خودش ادامه داد …..اوس عباس حساب شونو بیار ببینم چقدر ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✨دعایت میکنم هر شب 🌸به عطر میخک و مریم ✨الـهی در دلـت هرگز 🌸نباشد غصه و ماتم ✨شبتون پراز مهر خداوند 🌸شبتان زیبـا و رویایی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام مهربانان🍃🌼 صبح چهار شنبہ تون بخیرونیڪی صبحتان پرازعطرخدا صبحتان پراز رحمت صبحتان پراز نعمت🍃🌸 صبحتان پرازمحبت صبحتان پراززیبایی صبحتان پراز انرژی ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎    ‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌