نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_شصتوسه نیم ساعتی که گذشت هادی با نعمت وطلا برگشت.نعمت توی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوچهار
غروب که هادی برگشت با دیدن من لبخند محوی زد ،احساس میکردم از برگشتنم خوشحاله اما به روی خودش نمیاره.
روزها به سرعت می گذشت، اما کمردرد من خوب نشده بودو بیشتر وقتا از شدت کمردرد نمیتونستم راه برم.
ننه جان مدام به هادی غر میزد که منو ببره شهر پیش دکتر! اما هادی اهمیت نمی دادو میگفت خودش خوب میشه.
ننه جان که دید هادی به حرفهاش گوش نمیکنه رفت و از حاج رحیم برام روغنی گرفت تا باهاش کمرمو چرب کنم.
نمیدونم روغنی که حاج رحیم داده بود تاثیر داشت یا محبت های ننه جان،اما کمردردم کمی بهتر شده بودو مثل قبل اذیتم نمیکرد.
به کمردرد،به کتک خوردن ها،به توی رختخواب افتادن ها و به غمها و غصه هایی که هربار دلمو به درد می آوردن، خلاصه به زندگی که داشتم عادت کرده بودم و تمام دلخوشیم، بچه هام و ننه جان بود.
گاهی با خودم فکر میکردم اگه محبت های ننه جان نبود،من خیلی وقت پیش ها توی اون خونه دق کرده بودم و مرده بودم.
سرمای پاییز از راه رسیده بود و نعمت یک سال ونیمه بود که من دوباره باردار شدم.فشار حاملگی کمردرد منو بیشتر کرده بودو گاهی از شدت درد اشکم در می اومد.
همزمان با من پروین و بدری ومنیر هم حامله بودن.
خدایار از شنیدن خبر بارداری منیر خیلی خوشحال بود و برای منیر گردنبند خیلی قشنگی خریده بود.مادرم مدام نذرو نیاز میکرد خدا به منیر پسر بده تا به قول خودش چراغ خونه منیر بشه.
محصولات صحرا رو که فروختیم، هادی تصمیم گرفت خونه کبری خانوم رو بخره.از شنیدن این موضوع خیلی خوشحال بودم. چون خونه کبری خانوم اتاق های بیشتری داشت و منم میتونستم اتاقی رو به عنوان اتاق مهمونخونه انتخاب کنم.
اما هادی برای خرید خونه پول کم داشت.با اینکه توی ده ما میشد پول خونه رو توی چندتا قسط بدی، اما دلم نمی خواست به کسی بدهکار باشیم و هرچی پس انداز داشتم دادم به هادی تا کامل پول خونه رو بدیم.
بعد از خرید خونه کبری خانوم دیوار و برداشتیم تا دوتا خونه بهم راه داشته باشه.خونه کبری خانوم حیاط بزرگ مربع شکلی داشت که با چندتا پله اتاق ها از کف حیاط جدا شده بودو گوشه سمت چپ حیاط زیر زمین وانباری و طویله بود.ازسمت چپ ایوون دوباره سه تا پله میخوردبه سمت بالا و اتاق بزرگی بود که من تصمیم داشتم اونجا رو اتاق مهمونخونه کنم و از همه مهم تر مطبخ گوشه سمت راست ایوون بود و دیگه لازم نبود برای آماده کردن غذا من تا حیاط برم.
با خرید خونه کبری خانوم هیچ فرش و زیراندازی نداشتیم توی اتاق ها پهن کنیم. دوباره با ننه جان شروع کردیم به فرش بافتن. فرشی که توی اتاق بزرگ خونه داشتیم رو آوردیم و توی اتاق جدید انداختیم و بساط کرسی رو تو خونه جدید راه انداختیم.
توی خونه کبری خانوم جای لوله بخاری داشت و هادی برای خونه یه بخاری نفتی خریده بود.
بچه ها از دیدن بخاری ذوق زده بودن و مدام بالا و پایین میپریدن.با دیدن خوشحالی بچه ها،غصه هام ازیادم میرفت ودعا میکردم توی این خونه فقط صدای خنده و شادی باشه.
ننه جان برای خواب بچه ها رو با خودش به خونه قدیمی میبرد و من و هادی توی خونه جدید می خوابیدیم.
رشته بری و کنار گذاشته بودم تا زودتر بتونیم فرشو تموم کنیم و توی اتاق بندازیم.
اما بارداری و رسیدگی به بچه ها وانجام کارهای مربوط به طویله و انجام کارهای خونه باعث می شد بیشتر ننه جان پای دار قالی باشه.
ماهها به سرعت میگذشت و وقت زایمانم رسیده بود.اینقدر که باردار شده بودم دیگه خودم میتونستم حدس بزنم که کی وقت زایمانمه و از صبح دبه های آب وجلوی آفتاب گذاشته بودم.
برای طلا با پارچه هایی که توی خونه بود، عروسکی درست کرده بودم و دستش داده بودم تا مشغول بازی شه و نعمتم گذاشتم کنارش تا مواظبش باشه.
موقع زایمان همش صلوات میفرستادم که این آخرین بارداریم باشه و از خدا میخواستم دیگه بهم بچه نده.
ننه جان با خنده بچه رو گرفت و گفت خداروشکر قمرتاج بچه دختره،دیگه طلا تنها نمیمونه.
بچه رو که بغل کردم از خدا خواستم سرنوشت بچه هامو پراز شادی بنویسه وهیچ وقت ناراحتیشونو نبینم.
هادی اسم دخترمونو هاجر گذاشت.با کمک هایی که ننه جان توی نگهداری بقیه بچه ها میکرد، نگهداری از هاجر در کنار کارهای خونه برام راحت تر بود.
چیزی به زایمان منیر و پروین هم نمونده بود. بهمین دلیل مادرم فقط دوروز خونه ما موند، از طرفی حالمم بهتر بود.
به محض اینکه سرپا شدم،دوباره کنار ننه جان قالی میبافتم و بعضی روزها هم رشته میبردیم.
دلم میخواست با پولهایی که از فروش رشته و شیر در میارم، برای طلاو هاجر گوشواره بخرم.
خدا به منیر پسری داده بود که اسمشو محمد گذاشته بود و خدایار دوباره بخاطر دنیا اومدن فرزند جدید سه روز توی خونه ش مهمونی گرفت.
مادرم بیشتر از هرکسی خوشحال بودو این خوشحالی توی حرفهاش پیدا بود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_شصتوسه اولش بغض کردم ولی فکر کردم خوب شد بهش گفتم شاید ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_شصتوچهار
یکی دیگه داد زد قصه ی حسین کرد نگو به ما هر کاری کرده به ما مربوطی نیس ما زن و بچه داریم کار می کنیم پول در بیاریم باید شبام بریم دنبال طلب ؟ انصافه ؟ تو روحت اوس عباس …ما این چیزا حالیمون نیست ….و رفت به طرف اتاق …یه چوب گذاشته بودم کنار ایوون که اگه دزد اومد ازش استفاده کنم …. اونو ور داشتم و گفتم اگه پاتونو تو اتاق بچه های من بزارین تیکه تیکه تون می کنم ولی اگه مثل آدم برین منه زن بهتون قول میدم فردا طلبتونو بدم….نگاهی بهم کردن و یکی گفت : قول میدی آبجی فردا دیگه با امنیه نیایم ؟ گفتم نه لازم نیست برین فردا غروب بیان تموم شه بره ….
اونا رفتن …. رجب و زهرا زار زار گریه کردن و من مجبور بودم خودمو جمع جور کنم تا اونا بیشتر نترسن ….از اوس عباس هم خبری نبود …حالا تمام فکرم این بود که چه طور پول رو جور کنم …. باز هم باید میرفتم و بقیه طلاهام که چیز زیادی نبود و من اصلا نمی دونستم به اندازه ی طلب کارگر ها میشه یا نه را بفروشم.
با خودم می گفتم خوب نرگس اگه دوباره این وضع پیش اومد و اوس عباس به هوای تو بود و گذاشت و رفت چیکار می کنی ؟ اون که تا بهش حرف می زنی میره و مست می کنه و حرف گوش نمی کنه چطوری بهش بگم این آخرین پولیه که دارم و تموم شد .بازم بهش بر می خوره و مکافات داری ….دلم خان باجی رو می خواست اون می دونست این جور مواقع چیکار کنه خیلی فکر کردم و تصمیم خودمو گرفتم و بچه هارو شام دادم و خوابوندم و نشستم به خیاطی و دوباره مثل کسی که کارش دیر شده با عجله دوختم و دوختم ….
صبح شد و اوس عباس نیومد من چشمم سنگین شد و خوابم برد فکر می کنم نیم ساعت خوابیدم … و باز با صدای کوکب که اومده بود کنار من و دستمو می کشید بیدار شدم ..فوراً زهرا و رجب رو هم بیدار کردم وگفتم لباس بپوشین می خوام بریم بیرون کارامو کردم طلا هامو برداشتم و به زهرا گفتم مواظب کوکب باش تا من بیام …بدو رفتم تا جایی که می تونستم درشکه پیدا کنم راه کمی نبود و نفسم داشت بند میومد ولی چون برای بچه ها نگران بودم می دویدم ….
بالاخره یک درشکه گیر آوردم و کرایه کردم و سوار شدم و رفتم دنبال بچه ها در تمام این مدت چشمم به دنبال اوس عباس می گشت …شاید فکر می کردم اگر اون الان منو تو این حال ببینه فوراً اوضاع رو روبراه می کنه ولی اون نیومد ….بچه ها رو بر داشتم و بطرف خونه ی خان باجی راه افتادم دم در نگه داشتم و در زدم …..یه جوونی در و باز کرد که من اون دفعه ندیده بودم گفتم اگه میشه برو به خان باجی بگو نرگس دم درِ فقط به خان باجی بگو و کسی نفهمه ….
گفت :چشم و بدو رفت درم باز گذاشت …منم برگشتم تو درشکه نشستم
بی صبرانه انتظار می کشیدم ولی خیلی طول کشید و خان باجی نیومد از اون پسره هم خبری نبود حدود یک ساعت وایسادم دیگه از اومدنش مایوس شده بودم و می خواستم برم که خان باجی نفس زنان در حالیکه همون ساک پارچه ایش دستش بود از در اومد بیرون و سریع اومد تو درشکه نشست و گفت بریم …..نگاهی بهش کردم و گفتم سلام ……
گفت : سلام به روی ماهت بریم بیا جلو یه ماچ بده به من که دلم برات تنگ شده ……روشو بوسیدم وگفتم خان باجی اومدم با شما مشورت کنم اون با صدای بلند به درشکه چی گفت برو ببینم ….درشکه چی راه افتاد ….
وقتی راه افتادیم رو به من کرد و گفت : حالا مشورت کن : گفتم خان باجی ببخشید رو اصل حرفایی که به من زدین اومدم اگر اوس عباس بفهمه اومدم پیش شما قیامت به پا می کنه ….
خان باجی گفت : شکر می خوره قند می شکنه بلا نسبت غلط می کنه …خوب بگو.خان باجی گفت : شکر می خوره قند می شکنه بلا نسبت غلط می کنه …خوب بگو ببینم چی شده ببخش مادر طول کشید اومدم باز طلعت اینجاس تا سرشو گرم کردم که نفهمه چی شده… طول کشید راستش از دستش فرار کردم مرده شور حیدر و نبره خدا حفظش کنه دارم قاطی می کنم هر چی میگم فایده نداره نرگس حرف می زنه ….حرف می زنه سرم داره سوت می کشه … ولش کن تو بگو زود باش …
گفتم نمی دونم از کجا شروع کنم ولی نمی خوام اوس عباس بفهمه برای این که بهترین کارو بکنم از شما می پرسم ….شما گفتین به مرد پول نده تا مردی کنه خوب الان که …..خان باجی گفت : از اول برام بگو الان حتما یه عقبه داره بگو دفعه ی اول و دوم و سوم برای چي بهش پول دادی؟ و از کجا آورده بودی همه رو بگو من بهت قول میدم کاری نکنم عباس بفهمه اقلاً یه کاری کنیم بد تر نشه ….
گفتم:آره منظور منم همینه خان باجی.. بعد همین طور که کوکب رو توی درشکه شیر می دادم همه چیز رو براش تعریف کردم ….بیشتر از اینکه راه چاره ای پیدا کنم خودم سبک شدم خیلی از خونه ی خان بابا دور شده بودیم ….حرفم که تموم شد خان باجی از جاش نیم خیز شد و با صدای بلند به درشکه چی گفت برگرد ..برگرد همون جا که منو آوردی …
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوسه عروسی چی؟خرید چی؟لیلا به آب روان مقابل پایش خی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوچهار
بایدبابعضی چیزاکناربیایی.سیاوش لجوجانه گفت نمیتونم کناربیام منصور هرکسی هم که جای من بودکنارنمی اومد.توهم بودی کنارنمی اومدی.منصور با ملایمت گفت: اینجوری داری به خودتُ و آیلار آسیب میزنی.سیاوش پوزخند زدچه راحت ازگذشتن وپذیرفتن حرف میزنی.اگه زندگی خودت هم بودانقدرراحت نسخه می پیچیدی؟آدماوقتی پای زندگی دیگران وسط بیاد خیلی راحت تعیین تکلیف می کنن.تو جای من نیستی که بدونی من چه حسی دارم و چی میکشم.منصوربا ناراحتی گفت من وتوغریبه نیستیم که تازه به هم رسیده باشیم و حال و زور هم درک نکنیم.منم به اندازه تو ناراحتم، برای دلشکسته تو،برای آبروی رفته آیلار و آرزهای بر باد رفته اش،اگه میگم قبول کن وکناربیا چون میخوام تو به آرامش برسی.سیاوش باچشمانی پرغم گفت من دیگه به آرامش نمی رسم.منصور سر تکان داد و گفت من باید برم یک سر به باغ بزنم تو برو خونه میام بایدحرف بزنیم.سیاوش گفت خودت رو اذیت نکن زیاد نمی مونم.منصورگفت میگم باید باهات حرف بزنم.بایدحرف بزنیم.سیاوش بی توجه به منصور راه افتاد دم در خانه عمویش ایستاد در زدبانودر را به رویش گشود.سیاوش را که دید گفت سلام، خوش اومدی.و نگاهش روی صورت نامرتب پسرعمویش خیره ماند.مرد جوان هم سلام وعلیک کرد و سراغ آیلار را گرفت.و بانو به آخر باغ جایی که آیلار روی تاب نشسته بود اشاره کرد. سیاوش که خواست به آن سو قدم بردار بانو صدایش کرد: سیاوش؟سیاوش ایستاد منتظر به بانو خیره شد بانو گفت: روبه راهی؟سیاوش پوزخند زد:حسابی ...پبا دست به سرتا پایش اشاره کرد و گفت: مشخص نیست؟دوباره خواست به سمت آیلار برود که بانو باز گفت:حال آیلار خوب نیست ...کاش میذاشتی یک مدت به حال خودش باشه.سیاوش بی حوصله بود. جان چانه زدن نداشت گفت:مگه چقدر وقت دارم که یک مدت هم بذارم اون به حال خودش بمونه بانو؟نمی بینی دارن عروسی می گیرن ؟به سمت آیلار رفت. آیلار از دور آمدنش را دید.درحالی که آهسته تاب میخورد آمدنش را به تماشا نشست.از گام هایش، از نحوه راه رفتنش خشم و عصبانیتش را می شد تشخیص داد. دلتنگش بودسیاوش مقابلش ایستاد و سلام داد.آیلار هم جواب گفت.سیاوش: اومدم باهات صحبت کنم آیلار.سیاوش مقابلش ایستاد و سلام داد و آیلار هم جواب گفت.با نگاهی که داشت خودش را دار میزد تا خروار خروار عشق به پای قدم های سیاوش نریزد.با جانی که داشت در می رفت برای موهای آشفته سیاوش اما جان می کند تا نشان ندهد.سیاوش اومدم یک کم باهات صحبت کنم آیلار.آیلار منتظر نگاهش کرد. و سیاوش گفت: دو، سه روز دیگه عروسیه. دارن برای خرید وکارهای عروسیت برنامه ریزی می کنن ..خودش هم از گفتن این جمله قلبش درد گرفت.قرار نبود عروسیت باشد.قرار بود عروسیمان باشد.قرار بود عروسیمان باشد با دنیا دنیا شادی.نه کیلو کیلو غم ..چشمانش را بر هم فشرد و دوباره باز کرد و گفت: آیلار واقعا میخوای به این ازدواج تن بدی؟آیلار باصدای که رگه های از بغض داشت گفت: من به این ازدواج تن دادم سیاوش همون روزی که تو نبودی و بابام دستم رو شکوند ..چشمانش پر از اشک شد و گفت: همون روزی که با علیرضا سر سفره عقد نشسته بودم و چشمم به در خشک شد شاید معجزه بشه و تو برسی ..ابرو بالا انداخت و زد زیر گریه: البته میگم سفره عقد فکر نکنی سفره درکار بودا نه بابا..عین مجلس عزا فقط به جای تلقین که به مُرده می کنن عاقد برای صیغه عقد خوند.سیاوش جلو رفت طناب تاب را میان دستش را گرفت وبا غیرتی که به جوش آمده بود گفت: نمیخوام زنش بشی نمی تونم ببینم زن علیرضا بشی.آیلار بلند شد ایستاد.عصبی شده بود.اعصابش دیگر نمی کشید.جان کنده بود تا دست میان موهای سیاوش نبرد و مرتبشان نکند.مغزش دیگر خود داری را تاب نداشت.باید فریاد میزد و خودش را خالی می کرد و گرنه همین روزها از حجم غم و اندوه درونش از پا می افتاد.گفت: خوب نگاه کن که ببینی..زن علیرضا شدم.وقتی که تو نبودی ..به در هال اشاره کرد وگفت: وقتی که چشمم روی همین در موند تا از حال رفتم.سیاوش تو نبودی...ندیدی ولی من اون روز هر ثانیه هزار بار خدا رو صدا زدم که تو رو یک جوری برسونه..که معجزه بشه.. ولی خدا جوابم نداد تو هم نیومدی منم زن علیرضا شدم .با یک دست شکسته که با روسری به گردنم بسته بود ..هق زد وگفت: روزگارم سیاه بود سیاوش..سیاه که میگم یعنی هر لحظه اش آرزوی مُردن کردم ...تو بودی ببینی اون شبا توی غار به من وبانو چی گذشت؟ ...میدنی از شب تا صبح از ترس نخوابیدن یعنی چی؟سیاوش میدونی از دست پدر و عمو به دل کوه زدن یعنی چی.من آواره کوه وبیابون شدم که تو دلت نشکنه..که تو اینجوری نگام نکنی با این چشمای پر از غم..ولی شد.نتونستم جلوش رو بگیرم.هر کاری کردم کاری از دستم بر نیومد.نشد سیاوش نشد ..سیاوش فریاد زدخیلی خوب.خیلی خوب..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f