شما هم روی پاککن هاتون نقاشی می کردین،مخصوصا زنگ ریاضی و علوم😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_شصتویک باید برای ننه جان کاری میکردم و گرنه ممکن بود ننه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتودو
برای همین شرایط رو برای دکتر توضیح دادم و از دکتر خواهش کردم خودش ده روز دیگه بیاد و ننه جان رو ببینه.دکتر نگاهی به ننه جان انداخت و قبول کرد.موقع رفتن هرچی پول داشتم دادم به دکتر و کلی دعاش کردم و تند و تند ازش تشکر میکردم.دکتر مقدار خیلی کمی از پولو برداشت و گفت من وظیفه مو انجام دادم و به سمت در رفت.برای بدرقه دکتر پشت سرش راه افتادم و همزمان بارفتن دکتر، هادی با بچه ها وگاری اومد توی خونه.
نگاهی به من و نگاهی به دکتر کرد که زود گفتم دکتر دانشوره و از ده بالا اومده ننه جان رو معاینه کنه.
هادی سری تکون داد و بی اهمیت به دکتر گاری رو آورد داخل حیاط.
دکتر رفته بود و تنها چیزی که روبروی من بود،چشمهای سرخ هادی بود.برای اینکه هادی بیشترعصبانی نشه شروع کردم به توضیح دادن ماجراو کمی هم ازخودم روش گذاشتم تاهادی باورکنه حال ننه جان خیلی بدبوده و من مجبورشدم برم دنبال دکتر.
تندو پشت سرهم حرف میزدم وقسم میخوردم وبازهم برای اینکه نشون بدم حال ننه جان خیلی بد بوده گفتم ننه جان از صبح چند بار بالا آورده.
هادی هم دیگه حرفی نزدو بعد از بردن الاغ به طویله دست و صورتشو شست اومد بالا و رفت توی اتاق که حال ننه جان رو بپرسه.
اینقدر که اضطراب داشتم از خدا میخواستم حال ننه جان بدتر شده باشه تا هادی دعوام نکنه.
هادی کمی با ننه جان حرف زد و از اتاق رفت بیرون و بعدم منو صدا کرد.
احساس میکردم هر لحظه گردش خون داره توی بدنم متوقف میشه و قلبم از حرکت می ایسته.شاید ده تا پله رو به اندازه سه دقیقه طول کشید تا رفتم پایین.
گوشه حیاط اتاقی بود که تنور داشت و اونجا نون میپختیم و توی اون اتاق انباری بود که چوب هایی که برای آتیش روشن کردن توی تنور لازم داشتیم و انبار میکردیم.
همینکه هادی اونجا وایساده بودو منو صدا میکرد معلوم بود چه اتفاقی قراره بیفته.
محمدو عباس توی اتاق پیش ننه جان بودن و از ظهر هنوز وقت نکرده بودم برم طلا و نعمت رو از خونه مادرم بیارم.
تمام فکرم پیش بچه هام بود.ولی به ناچار آروم رفتم به سمت اتاق نون پزی.هادی تا منو دید گفت تو که گفتی ننه جان بالا آورده ؟
گفتم بخدا حالش بد بود. اگه نمی رفتم دنبال دکتر، ننه جانم میمرد، مثل پری، مثل طلا و شروع کردم به گریه کردن.
اما هادی اصلا به حرفهای من توجه نکردو نذاشت حرف دیگه ای از دهنم بیرون بیاد که شروع کرد به زدن من و همش میگفت به من دروغ میگی،ناله میزدم و التماس میکردم که ببخشه و همش میگفتم غلط کردم! میدونستم حرفهام تاثیری نداره، اما بازم التماس میکردم ولم کنه، چون میدونستم اینبار کسی توی خونه نیست منو نجات بده.
انگار هادی از زدن من خسته شد و یک لحظه ولم کرد و رفت اما با دیدن چوبی که از گوشه اتاق برداشت وحشت کردم و با صدای بلندی ننه جان رو صدا میکردم.
هادی چوب و تا بالای سرش میبرد و محکم به بدنم میکوبید.قسمت شکسته چوب ها تیز بود وبا شدتی که هادی میزد توی تنم میرفت.
درد تا مغز استخونم می رسید و جونمو به لبم می رسوند.اولش جون داشتم که کمک بخوام و التماس کنم. اما کم کم صدام به ناله ضعیفی تبدیل شدو بدنم بی حس شد و دنیا جلوی چشمام تاریک شد.
چشمامو که باز کردم توی اتاق بودم و ننه جان بالای سرم داشت آروم آروم گریه میکردو زیر لب با خودش حرف میزد.
تا دید چشمامو باز کردم بلندتر گریه کردو همش ازم حلالیت میخواست.
ازاینکه زنده مونده بودم و هنوز نفس میکشیدم بغضم گرفت و به ننه جان گفتم چرا من نمردم؟چرا من هنوز زنده م و شروع کردم به گریه کردن.چقدر جون سخت بودم من که با کتکی که خورده بودم بازم زنده بودم.چراخدا منو نمی کشت تا از این زندگی راحت شم.
کتک هایی که از مادرم خورده بودم، سه روزی که توی زیر زمین با منیر زندونی بودم ،کتک هایی که از هادی خورده بودم همش مثل یه فیلم می اومدجلوی چشمم واشک هایی که ازداغ دلم گرم گرم بودن روی گونه م میریخت.
بعدازچند سال یاد حامد افتادم. یاد اون لحظه ای که برام به زبان محلی خودشون شعر میخوندو دست میزد و میگفت تا آبادان کل کشون میبرمت.
آخ که چه بدبختی بودم من که باید بخاطر هر چیزی کتک میخوردم.نگاهم کشیده شد سمت گوشه اتاق محمدوعباس گوشه اتاق خواب بودن. ازچشمهای بسته شون هم معلوم بود که کلی گریه کردن.
تمام بدنم درد میکردو نای تکون خوردن نداشتم. با همه دردی که توی تنم داشتم، دلم پیش نعمت و طلا بود.
برای همین به ننه جان گفتم،مادرم بچه هارو نیاورد؟
ننه جان گفت خود هادی رفته بیارتشون، فکر اونا نباش وبا دستهایی که هنوز از شدت تب داغ بود،شروع کرد به نوازش کردن دستهام.
نمیدونم هادی چه بلایی به سرم آورده بود که ازدرد نای تکون خوردن نداشتم و با هر حرکت کوچیکی جونم به لبم می رسید.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیگه از این وقتا پتوها رو ملحفه میکردن برا آماده شدن با هوای سرد زمستون😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
روزی زنی به دیدار شیخی رفت و به او گفت: دعایی بنویس که همسرم مرا دوست داشته باشد، پولش هر چه باشد می دهم!
شیخ گفت: من دعا نویس نیستم! زن اصرار کرد! شیخ که از اصرار زن به ستوه آمده بود گفت: من در صورتی می توانم دعایی که می خواهی بنویسم که چند مو از یال شیری برای من بیاوری!
زن رفت، مدتها گذشت تا این که بعد از چند ماه، آن زن دوباره به نزد آن شیخ بازگشت و با خوشحالی گفت: موهایی را که برای دعا نوشتن نیاز داشتی آوردم! الوعده وفا این موها را بگیر و دعایی را که خواستم بنویس!
شیخ با تعجب پرسید، اینها را از کجا آوردی؟!
زن گفت: در نزدیکی ما جنگلی است، به آنجا رفتم، از مردم سراغ شیر را گرفتم و بالاخره او را پیدا کردم! هر روز مقداری آشغال گوشت با خود می بردم و آنرا آنجا پرتاب کرده و فرار می کردم! تا این که کم کم شیر با من انس گرفت، روزی که توانستم یال او را نوازش کنم، دسته ای از آنها را چیدم و برای شما آوردم!
شیخ که با تعجب به حکایت آن زن گوش می داد، ناگهان با عصبانیت فریاد زد خاااااانم آن چیزی که با صبر و حوصله و محبت رامش کردی یک حیوان درنده است! همسر شما انسان است، عقل و شعور دارد خب به او هم محبت کنی جذب تو می شود! دعای محبت شوهرت دست خودت است، من چه دعایی می توانم برای تو بنویسم؟!
✍علی ارجمند عین الدین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه قدیما وقتی برق میرفت زیر نور این چراغ نفتیا چقد سایه بازی میکردیم ..
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سال ۱۳۵۸ و حال و هوای
هنرمندان سینما در اوایل انقلاب
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_شصتودو برای همین شرایط رو برای دکتر توضیح دادم و از دکتر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوسه
نیم ساعتی که گذشت هادی با نعمت وطلا برگشت.نعمت توی بغلش خواب بودو ننه جان زود بچه رو ازش گرفت تامن شیرش بدم. اما نمیتونستم به پهلو بچرخم که بچه روشیر بدم. برای همین ننه جان نعمت رو دمر گذاشت روی سینه م تاشیر بخوره.نعمت خواب بود، اما انگار بوی شیروحس کرد که زود دهن کوچیکشو باز کردو با ولع شروع کرد به شیر خوردن.
دلم برای بچه هام میسوخت،اگه اونا نبودن خودمو میکشتم وخلاص میکردم، اما اونا چه گناهی داشتن.درد من درد بی درمونی بود که جز مرگ چاره ای نداشت.
نعمت که شیرشو خورد، ننه جان با فاصله کنار من خوابوندش.دستشویی داشتم و باید تا حیاط میرفتم.
ننه جان داشت کمکم میکرد که از جام بلند شم که هادی اومد دستشو کشیدو گفت ولش کن خودش میره، نمرده که،بلد بوده تا ده بالا بره،تا دستشویی نمیتونه بره و لگد محکمی به پام زد که دوباره روی زمین افتادم.
داد زدم و گفتم خدایا منو بکش و خلاصم کن و شروع کردم گریه کردن و مدام جیغ میزدم.
هادی که دوباره عصبانی شده بود دوباره شروع کرد به زدن من.ننه جان خودشو روی من انداخته بود تا هادی منو نزنه.
بچه ها از سرو صدای ما بیدار شده بودن و وحشت زده گریه میکردن.
زیر لب هادی رو نفرین میکردم.ننه جان کنارم خوابیده بودو همچنان حالش بد بود.
یاد قرصی که دکتر داده بود افتادم.محمدو صدا زدم که بره و قرصو بیاره برای ننه جان.محمد که قرص رو آورد، یکی هم خودم خوردم تا بلکه کمی از دردم کم شه.
فردا صبح تو تاریک و روشن هوا قبل از اینکه هادی بیدارشه محمدو بیدار کردم تا بره دنبال مادرم و بگه بیاد اینجا. نزدیکای ظهر بود که مادرم اومدو با دیدن من محکم کوبید توی صورتش با دیدن مادرم داغ دلم تازه شدو دوباره زدم زیر گریه و همه چیزو برای مادرم تعریف کردم.
مادرم با ناراحتی به حرفهام گوش میکرد خوشحال بودم که حداقل اینبار ازم حمایت میکنه.اما حرفهام که تموم شد گفت حق با هادیه دختر جان ،زنی که بدون اجازه شوهرش از خونه بره بیرون، فرشته ها لعنتش میکنن. من که هر روز هرروز نمیتونم زار و زندگیمو ول کنم بیام اینجا،تو بیا بریم خونه خودمون تا حالت بهتر شه.
ننه جان سرشو انداخته بود پایین و حرفی نمیزد. مادرم که بلند شد وسایل منو جمع کنه گفت گوهر خانوم روسیاه شدم پیشت.
تو دلم به حرف ننه جان خندیدم. پیش خودش فکر میکرد برای مادر من مهمه چه بلایی سر من اومده،اما خب ننه جان با مادر من فرق داشت.برای همینم اونو بیشتر از مادرم دوست داشتم.
موقع رفتن به مادرم گفتم از زیر فرش نسخه ننه جانو هم برداره تا بدم اصغر یا بابام از شهر داروهاشو بگیره.
با هزاربدبختی و آه و ناله با مادرم راه افتادم به سمت خونه. توی راه همه نگاهم میکردن و برای همین چادرمو تا پایین چونه م کشیده بودم پایین که کسی منو نبینه .
توی راه مادرم غر میزد که تو شدی کاسه داغ تر از آش! من نمیدونم اون دلش برا مادرش نسوخته،تو چیکاره بودی و همینطور غر میزد و لابلای غرغرهاش منو نصیحت می کرد.
مادرم نعمت رو بغل کرده بودو طلا هم دستش به چادر من بود و تند تند پشت سر ما راه می اومد.
همه فکرم پیش ننه جان بود که توی خونه تنها مونده بود. اما چاره ای نداشتم جز اینکه استراحت کنم تاحالم بهتر شه.
مادر پروین زایمان کرده بودو پروین برای نگهداری از مادرش رفته بوداونجا.
از اینکه با این وضع به خونه پدرم اومده بودم, احساس بدبختی میکردم. اما چاره دیگه ای هم نداشتم.
نسخه ننه جان رو به اصغر دادم تا از شهر بگیره و بیاره.ننه جان روزی یکبار بهم سر میزد و هادی رو تو اون مدت که خونه پدرم بودم، اصلا ندیده بودم.
هشت روز تمام نتونستم از جام تکون بخورم و حتی دستشویی هم با کمک مادرم میرفتم.کمرم به شدت درد میکرد و منو زمین گیر کرده بود.وقتی خودمو توی آینه دیدم از دیدن صورتم میترسیدم. با اینکه چندروز از کتک خوردنم میگذشت اماتمام صورتم کبود بود و گونه سمت چپم به طرز وحشتناکی ورم کرده بود و لبم پاره شده بود.جای تیزی چوب ها روی بدنم زخم شده بودو بیشتر جاهای بدنم کبود بود.
با وضع کبودی های بدنم خجالت میکشیدم برم حمام ده وبرای حمام کردن مادرم آب گرم میکردو توی انباری خودمو میشستم.
خواهرام هر روز به خونه مادرم می اومدن و برای من دل میسوزوندن.از دیدن نگاه ترحم بار اونا بیشتر دلم میگرفت وتوی دلم به هادی بدو بیراه میگفتم.
بعداز چهارده روز که حالم بهتر شده بود، به خونه برگشتم.ننه جان با دیدنم صورتمو بوسیدو رفت برام اسفند دود کرد.دلم برای خونه م تنگ شده بود، اما یادآوری کارهای هادی ناراحتم میکرد.
ننه جان حالش بهتر شده بودو خونه مثل دسته گل تمیز بود.اونجا خونه من بود و من جز زندگی کردن با هادی راه چاره دیگه ای نداشتم. برای همین باخودم تصمیم گرفتم به هیچ وجه هیچ بهانه دیگه ای دست هادی ندم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⭐️الهی
💫گفتی کریمم
⭐️پس تاکـرم
💫تو درمیان است
⭐️نا امیدی برما حرام است
💫خـدایـا...
⭐️توسختی های زندگی
💫دستمان را بگیـر
⭐️که سخت محتـاج
💫نگاهت هستیم
⭐️شبتـون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بيدار شو
امروز از زندگى
از عطر صبح لذت ببر🥰
گلايه و تلخى را بسپار به نسيم
تا با خودش ببرد😇
زندگى پُر است از شادىهاى كوچک
آنها را درياب...😍🍃
درود یاران جان صبح آدینه تون پر نشاط
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از سریالهای ماندگار زمان ما روزی_روزگاری بود
و یکی از قشنگترین سکانسهای این سریال ، سکانس مرگ_قلی_خان بود فقط باید دید و لذت برد.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جمعه پاییزی.... - جمعه پاییزی.....mp3
5.08M
صبح 21 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_شصتوسه نیم ساعتی که گذشت هادی با نعمت وطلا برگشت.نعمت توی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوچهار
غروب که هادی برگشت با دیدن من لبخند محوی زد ،احساس میکردم از برگشتنم خوشحاله اما به روی خودش نمیاره.
روزها به سرعت می گذشت، اما کمردرد من خوب نشده بودو بیشتر وقتا از شدت کمردرد نمیتونستم راه برم.
ننه جان مدام به هادی غر میزد که منو ببره شهر پیش دکتر! اما هادی اهمیت نمی دادو میگفت خودش خوب میشه.
ننه جان که دید هادی به حرفهاش گوش نمیکنه رفت و از حاج رحیم برام روغنی گرفت تا باهاش کمرمو چرب کنم.
نمیدونم روغنی که حاج رحیم داده بود تاثیر داشت یا محبت های ننه جان،اما کمردردم کمی بهتر شده بودو مثل قبل اذیتم نمیکرد.
به کمردرد،به کتک خوردن ها،به توی رختخواب افتادن ها و به غمها و غصه هایی که هربار دلمو به درد می آوردن، خلاصه به زندگی که داشتم عادت کرده بودم و تمام دلخوشیم، بچه هام و ننه جان بود.
گاهی با خودم فکر میکردم اگه محبت های ننه جان نبود،من خیلی وقت پیش ها توی اون خونه دق کرده بودم و مرده بودم.
سرمای پاییز از راه رسیده بود و نعمت یک سال ونیمه بود که من دوباره باردار شدم.فشار حاملگی کمردرد منو بیشتر کرده بودو گاهی از شدت درد اشکم در می اومد.
همزمان با من پروین و بدری ومنیر هم حامله بودن.
خدایار از شنیدن خبر بارداری منیر خیلی خوشحال بود و برای منیر گردنبند خیلی قشنگی خریده بود.مادرم مدام نذرو نیاز میکرد خدا به منیر پسر بده تا به قول خودش چراغ خونه منیر بشه.
محصولات صحرا رو که فروختیم، هادی تصمیم گرفت خونه کبری خانوم رو بخره.از شنیدن این موضوع خیلی خوشحال بودم. چون خونه کبری خانوم اتاق های بیشتری داشت و منم میتونستم اتاقی رو به عنوان اتاق مهمونخونه انتخاب کنم.
اما هادی برای خرید خونه پول کم داشت.با اینکه توی ده ما میشد پول خونه رو توی چندتا قسط بدی، اما دلم نمی خواست به کسی بدهکار باشیم و هرچی پس انداز داشتم دادم به هادی تا کامل پول خونه رو بدیم.
بعد از خرید خونه کبری خانوم دیوار و برداشتیم تا دوتا خونه بهم راه داشته باشه.خونه کبری خانوم حیاط بزرگ مربع شکلی داشت که با چندتا پله اتاق ها از کف حیاط جدا شده بودو گوشه سمت چپ حیاط زیر زمین وانباری و طویله بود.ازسمت چپ ایوون دوباره سه تا پله میخوردبه سمت بالا و اتاق بزرگی بود که من تصمیم داشتم اونجا رو اتاق مهمونخونه کنم و از همه مهم تر مطبخ گوشه سمت راست ایوون بود و دیگه لازم نبود برای آماده کردن غذا من تا حیاط برم.
با خرید خونه کبری خانوم هیچ فرش و زیراندازی نداشتیم توی اتاق ها پهن کنیم. دوباره با ننه جان شروع کردیم به فرش بافتن. فرشی که توی اتاق بزرگ خونه داشتیم رو آوردیم و توی اتاق جدید انداختیم و بساط کرسی رو تو خونه جدید راه انداختیم.
توی خونه کبری خانوم جای لوله بخاری داشت و هادی برای خونه یه بخاری نفتی خریده بود.
بچه ها از دیدن بخاری ذوق زده بودن و مدام بالا و پایین میپریدن.با دیدن خوشحالی بچه ها،غصه هام ازیادم میرفت ودعا میکردم توی این خونه فقط صدای خنده و شادی باشه.
ننه جان برای خواب بچه ها رو با خودش به خونه قدیمی میبرد و من و هادی توی خونه جدید می خوابیدیم.
رشته بری و کنار گذاشته بودم تا زودتر بتونیم فرشو تموم کنیم و توی اتاق بندازیم.
اما بارداری و رسیدگی به بچه ها وانجام کارهای مربوط به طویله و انجام کارهای خونه باعث می شد بیشتر ننه جان پای دار قالی باشه.
ماهها به سرعت میگذشت و وقت زایمانم رسیده بود.اینقدر که باردار شده بودم دیگه خودم میتونستم حدس بزنم که کی وقت زایمانمه و از صبح دبه های آب وجلوی آفتاب گذاشته بودم.
برای طلا با پارچه هایی که توی خونه بود، عروسکی درست کرده بودم و دستش داده بودم تا مشغول بازی شه و نعمتم گذاشتم کنارش تا مواظبش باشه.
موقع زایمان همش صلوات میفرستادم که این آخرین بارداریم باشه و از خدا میخواستم دیگه بهم بچه نده.
ننه جان با خنده بچه رو گرفت و گفت خداروشکر قمرتاج بچه دختره،دیگه طلا تنها نمیمونه.
بچه رو که بغل کردم از خدا خواستم سرنوشت بچه هامو پراز شادی بنویسه وهیچ وقت ناراحتیشونو نبینم.
هادی اسم دخترمونو هاجر گذاشت.با کمک هایی که ننه جان توی نگهداری بقیه بچه ها میکرد، نگهداری از هاجر در کنار کارهای خونه برام راحت تر بود.
چیزی به زایمان منیر و پروین هم نمونده بود. بهمین دلیل مادرم فقط دوروز خونه ما موند، از طرفی حالمم بهتر بود.
به محض اینکه سرپا شدم،دوباره کنار ننه جان قالی میبافتم و بعضی روزها هم رشته میبردیم.
دلم میخواست با پولهایی که از فروش رشته و شیر در میارم، برای طلاو هاجر گوشواره بخرم.
خدا به منیر پسری داده بود که اسمشو محمد گذاشته بود و خدایار دوباره بخاطر دنیا اومدن فرزند جدید سه روز توی خونه ش مهمونی گرفت.
مادرم بیشتر از هرکسی خوشحال بودو این خوشحالی توی حرفهاش پیدا بود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورش_شیش_انداز
(گیلانی)
شیش انداز یه خورش کاملا گیاهی و فوق العاده خوشمزه گیلانیه که درست کردنش خیلی راحته.
ترکیب طعم گردو و ترشی رب انارو رب آلوچه به همراه بادمجان و عطر خوب گلپر از این خورش یه ترکیب بی نظیرساخته.
مردم گیلان در گذشته برای اینکه خورش رنگ تیره تری پیدا کنه یه کفگیر آهنی به نام"اَسّام" رو حرارت میدادن و داخل خورش درحال جوش میذاشتن تا به مروررنگ خورش رو تیره ترکنه.
برخی از مردم در گذشته براین باوربودن که استفاده از اسام علاوه بر خوش رنگ کردن خورش باعث تامین آهن مورد نیازبدنشون هم میشه.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Dj-At - Aram-4.mp3
32.11M
#پادکست لاو زیبا قدیمی
☇مروری بر خاطرات☇
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پیشنهاددانلود❌❌
این حروف رو با نخود و لوبیا و عدس روی مقوا درست میکردیم میبردیم مدرسه
جالب اینجاست تا برسیم به مدرسه همش می ریخت
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_شصتوچهار غروب که هادی برگشت با دیدن من لبخند محوی زد ،احس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوپنج
چون هادی بد دل بود، زیاد نمیذاشت به خونه خواهرهام برم و تواون سه روزی که خونه منیر مهمونی بود، هادی اجازه نداد من برم.منم بخاطر اینکه هادی ناراحت نشه، حرفی نزدم و صبر کردم تا منیر به خونه مادرم بیاد و اونجا بچه شو ببینم.
دلم میخواست حالا که دیگه بچه ها دارن بزرگتر میشن، کتک خوردن منو نبینن.
هادی به شهر رفته بود و برای بچه ها لباس نو خریده بود،بچه ها از خوشحالی بالا و پایین میپریدن وذوق میکردن.
وقتی لباس های بچه هارو داد، پلاستیکی هم دست من داد و گفت اینو برای تو خریدم. توی پلاستیک لباس و چادرو روسری وجوراب و شلوار بود.
همیشه هادی برام لباس میخرید و توی انتخابهاشم خوش سلیقه بود.روسری و بلوزی که هادی خریده بودو دادم به ننه جان و گفتم اینهارو هادی برای شما خریده.بالاخره محمد به سن مدرسه رفتن رسید،من چون اولین بچه م بود که میخواست ازم دور بشه خیلی نگران بودم و همش بهش سفارش میکردم.
محمد هم چون خیلی بچه ی آروم و حرف گوش کنی بود،پشت سرهم چشم میگفت و حرف دیگه ای نمیزد.
چون خودم آرزوی درس خوندن داشتم ،مدرسه رفتن محمد برام اتفاق خیلی بزرگی بود.تا ظهر که محمد برگرده صلوات فرستادم و براش دعا کردم. محمد که اومد خونه دورش حلقه زده بودیم و اون از کارهایی که تو مدرسه انجام داده بود میگفت و کتاب و دفترهایی که بهش داده بودن و نشون ما میداد.از اینکه محمد از مدرسه خوشش اومده بودو تصمیم داشت درس بخونه خیالم راحت شدو خدارو شکر کردم.احساس میکردم زندگی داره روی خوششو بهم نشون میده و از ته دلم از زندگیم راضی بودم.بافت فرش تموم شده بود واونو توی اتاق مهمونخونه انداخته بودیم.چون پشتی نداشتیم چند تا بالش درست کردم و دور تا دور اتاق چیدم. اما رویه بالشت ها کهنه ورنگ و رو رفته بود.مردی توی ده بود که پارچه بار الاغ میکردو برای فروش به روستاهای اطراف میبرد.تصمیم گرفته بودم مش صفر که اومد برای بالشت ها پارچه بخرم.هنوز هوا اونقدری سرد نشده بودو بیشتر مردای ده توی صحرا بودن.نزدیکای ظهر بود که مش صفر با الاغش توی کوچه داد میزد تا بقیه برن و ازش پارچه بخرن .زود چادرمو سرم انداختم و رفتم توی کوچه.بیشتر پارچه های مش صفر قشنگ بودن و من از دیدنشون سیر نمیشدم .اما آخر پارچه ای رو با زمینه سفیدو گلهای خیلی ریز رنگی انتخاب کردم و خریدم.
پارچه رو به ننه جان نشون دادم و توی کمد قایمش کردم تا بعدا برای بالشت ها رویه بدوزیم.غروب که هادی اومد مثل همیشه حوصله نداشت وتوی خودش بود.وقتی اومد توی خونه از ننه جان پرسید امروز مش صفر اومده بود توی ده.با شنیدن این حرف انگار کسی قلبمو از جا کندوحرکت خون توی تنم متوقف شد.اینقدر ترسیده بودم که به زور نفس میکشیدم. از لحظه ای که هادی سوال پرسید تا لحظه جواب دادن ننه جان برام هزار سال طول کشید.دلم میخواست ننه جان نگام کنه تا با اشاره بگم که به هادی راستشو نگه! اما ننه جان نگاهی به هادی کردو گفت آره ننه جان چرا میپرسی؟چیزی میخواستی بخری؟
هادی نگاهی به من انداخت و گفت مگه من هر هفته نمیرم شهر، چرا هرچی میخوای نمیگی خودم بخرم؟میخواستم بگم دلم طاقت نیاورد تا اونموقع صبر کنم واینقدر دلم برای اتاق مهمونخونه ذوق داشت که نتونستم صبر کنم. اما زبونم نمیچرخیدو فقط یه ببخشید ضعیف از توی گلوم خارج شد.
هادی گفت همونموقع که پارچه میخریدی من بالای سرت بودم و داشتم نگات میکردم.
هادی داشت دروغ می گفت و اصلا اونجا نبود.هم من و هم خودش میدونستیم که داره دروغ میگه! اما نمیدونستم کی به هادی گفته بود من از مش صفر پارچه خریدم و سعی میکردم بخاطر بیارم اون لحظه کی توی کوچه بود.
وقتی هادی مطمئن شد که من از مش صفر پارچه خریدم با خونسردی بلند شدو از اتاق رفت بیرون.تا پاشو از اتاق گذاشت بیرون، نفس آسوده ای کشیدم وخداروشکر تقریبا بلندی گفتم.ننه جان که متوجه ترسم شده بود گفت برو پارچه ها رو بیار بزار رو طاقچه که هادی اومد نشونش بدی، فکر نکنه میخواستی ازش پنهان کنی.
منم زود دویدم و پارچه هارو گذاشتم روی طاقچه، اما به محض اینکه برگشتم هادی با بیل اومد توی اتاق و اولین ضربه رو به سرم زد.
ننه جان جیغ بلندی کشیدو اومد به طرف هادی که هادی رو کنار بکشه، اما با اون تن لاغرش زورش به هادی نمی رسید و هادی تندو تندو با بیل توی سرو بدن من می کوبید.
دردش خیلی زیاد بودو شوری خون رو توی دهنم حس میکردم .ننه جان توی سرو سینه خودش میکوبیدو همش میگفت خجالت بکش، مش صفر جای بابای قمرتاجه، اما هادی میگفت من با خریدن پارچه آبروشو تو محل بردم وبا این کارم به بقیه فهموندم که هادی برای خونه هیچی نمیخره.صدای جیغم به ناله تبدیل شده بودو احساس میکردم الانه که مغز سرم بریزه توی دهنم بچه ها یه گوشه وایساده بودن وبا گریه کتک خوردن منو تماشا میکردن.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتی راه می رفتی باهاش به خاطر آزاد بودن قسمت عقب و سبک بودنش ... می زد به پاشنه پا و یه صدای خیلی باحالی تولید میکرد...😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
دوستی با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند. طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد.
همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی بود. اما به نظر میرسید که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
عدهای آدم کنجکاو از او میپرسند: «فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟» دوستم با قاطعیت به آنها جواب داد: «نه! اصلاً! اتفاقاً وقتی از چیزی عصبانی می شد و فریاد می زد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید. اما هسمر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.»
پی نوشت : میگویند زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر پول توجیبی مون رو میانداختیم تو قلک پسانداز شه که هرچه دوست داشتی باهاش بخریم. البته من که به مرحله پس انداز نمیرسید همش با موچین یا قیچی کوچیکا در میاوردم🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f