کاش روزی چشمهایمان را باز کنیم ببینیم همهی اینها خواب بوده کابوس بوده، ببینیم افتادیم وسط یه خونهی قدیمی، مادر توی آشپزخانه مشغول درست کردن آش رشته هست و عطر پیاز داغش همه جا را برداشته و برگهای پائیزی و پرتقالهای نارنجی وسط حوض فیروزهای شناور بودند و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز میکینم و بابا از وسط ایوان داد میزنه نیفتین تو حوض، پنجشنبه باشه و ما بدو بدو از مدرسه بیایم و همه جمع بشیم خونهی مادربزرگ و مثل همان روزها خندههامان برسد به آسمان...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتودو
لیلاروی سکو سیمانی چسبیده به آشپزخانه نشسته بود کنارش نشست و گفت: لیلا اینجا چرا نشستی سرده؟لیلا به برادرش نگاه کرد لبخند کم رنگی زد و پاسخ داد: خوابم نمی برد.علیرضا سر تکان داد: تو هم که از زندگی باز شدی. کلا اینجایی.لیلا سکوت کردعلی پرسید: تو هم ازم بدت میاد؟لیلا جا خورد.توقع این سوال را نداشت. مگر میشد از برادر مهربانش بدش بیاید.در تاریکی نگاهش را به نگاه افسرده برادرش گره زد وگفت: نه هیچ وقت این فکر رو نکن. من نگرانتم، نگران زندگیت، خودت ....علیرضا با اندوه بزرگی در صدایش گفت: اما من بیشتر از هر کسی نگران سیاوشم.لیلا سکوت کردحرف زدن درباره سیاوش فقط بار مانده روی دوش های علیرضا را سنگین تر می کرد.علیرضا که سکوت خواهرش را دید گفت: برات یک زحمتی دارم ..لیلا نگاهش کرد و علی گفت: میشه فردا با افشین بری چند تا تیکه وسیله برای آیلار بخری؟لیلا با درد به بردارش نگاه کردوگفت: آخه من ...من جلوی چشم سیاوش وناهید .....علیرضاسخته ...علیرضا میان حرفش پرید: تو رو خدا تو نگو نه، غیر تو هیچ کس ندارم بهش بگم.لیلا بی میل گفت: حالا خرید میخواد چیکار؟علیرضا: خرید حلقه، عطر و ادکلن که نمیخوام. یک آینه و شمعدون و یک لباس واسه شب عروسی وچندتا تیکه وسیله اینجوری.لیلا گفت: واسه شب عروسی لباس منو بپوشه .چهار تیکه وسیله دیگه هم بذار فردا برم ببینمش ....بخدا علیرضا کسی حال و حوصله این کارا نداره.علیرضا پوزخندی زد وگفت: فکر می کنی من دارم؟ اما مجبورم باید برای جلوی چشم مردم یک چیزایی رو آماده کنیم.من باعث سرافکندگی آیلار شدم میخوام لااقل شب عروسی با عزت و آبرو واحترام بیاد تو خونه.قلب لیلا برای بار سنگین عذاب وجدانی که در صدای علیرضا مشهود بود به درد آمد.علی خودش ادامه حرف را گرفت: بابا گفته سیاوش رو می فرسته خونه دانیال. یک خواهر داشت بنظرت برای سیاوش مناسب نیست؟لیلا سر تکان داد: الان فکر کردن به ازدواج سیاوش کار درستی نیست.ما میخوام فکر سیاوش آسوده بشه اما پیشنهاد ازدواج اصلا مناسب نیست.علیرضا نالید: پس چیکار کنم لیلا؟ چیکار کنیم قلب سیاوش آروم بگیره؟لیلا عمیق نفس کشید: زمان داداش، زمان اوضاع بهتر می کنه .سیاوش هم کم کم یاد می گیره که با ماجرا کنار بیاد علیرضا بازدمم گرمش را میان هوای سرد فرستاد و گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم من دل سیاوش رو بشکنم. سیاوش اینجوری با اخم نگام کنه. دلم براش تنگه لیلا برای بگو وبخندهامون،برای خلوت کردن هامون. برای روزهای خوب.لیلا سکوت کردعلیرضا به تاریکی روبه رویش چشم دوخت.لیلا انگشتانش را در هم قلاب کرد و گفت :علی به بعدش فکر کردی؟واقعا میخوای با آیلار زندگی کنی؟علیرضا سربالا اندداخت: راستش رو بگم نه ....به بعدش فکر نکردم ....اصلا نمیخوام به بعدش فکر کنم ،مغزم پر فکره .پر سر وصدا ...صبح روز بعد لیلا راهی خانه عمویش شد.در کوچه آیلار را دید که روی تنه ی درخت کنار جوی آب روبه روی درِ حیاطشان زیر سایه همان درخت که تا وسط روی زمین خم شده سپس به سمت بالا رفته بود نشسته و نگاه خیره اش به آب توی جوی و برگ های زردی است که گاهی با وزش باد یکیشان کنده میشد و در آب می افتاد.با سلامش آیلار از جا پرید، طوری غرق افکارش بود که متوجه آمدن لیلا نشد. لبخند مصنوعی بر لب نشاند و جواب سلام لیلا را داد لیلا کنارش نشست وگفت: چطوری؟آیلار با چشمانی خسته نگاهش کرد و گفت: خوبم.لیلا نگاهی به سرتا پایش کرد و گفت: ولی زیاد شبیه خوبا نیستی؟اوضاعت چطوره؟آیلار نگاهش کرد و پرسید: خودت فکر می کنی چطورم؟لیلا سعی کرد لبخند بزند وگفت: خودم فکر می کنم بازم روزهای خوب میان .بازم حالت خوب میشه.آیلار با همان لبخند بی معنی که بر لب داشت و بیشتر شبیه مسخره کردن بود به دختر عمویش نگاه کرد وگفت: آره خوب روزهای خوبم میاد .روزهای خوب .....کسی چه میدونه شایدم روزهای خوب اومدن و رفتن ....تموم شدن ....ما قدرشون ندونستیم.لیلا دست روی دست آیلار گذاشت و گفت: با این همه نا امیدی فقط خودتو از پا در میاری آیلار ..آیلار که جوابی نداد لیلا دنباله حرف را گرفت و گفت: علی بهم گفته برم برات رخت ولباس و آینه وشمعدون و از این چیزا بخرم.آیلار بی حوصله گفت:چه حوصله ای داره.لیلا: بخدا حال اونم خرابه ولی میخواد جلوی مردم آبروداری کنه.آیلار پوزخندی زد و گفت: مگه آبرویی هم گذاشته؟لیلا سر پایین انداخت بعد از کمی سکوت گفت: چی برات بخرم؟چی لازم داری؟خودت میای با هم بریم؟آیلار آه کشید و گفت: من پاشم بیام خرید عروسی؟ برای کی؟ برای چی؟ دلت خوشه دختر؟ من این روز معلقم بین زمین هوا .نه می افتم رو زمین و راحت میشم. نه با سر میخورم به سقف آسمون و کارم تموم میشه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بدون شرح 😊❤
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
میگویند روزی یک نقاش بزرگ در عرض سه دقیقه یک نقاشی کشید و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت!؟خریدار با این قیمت گذاری مخالفت کرد و این قیمت را برای سه دقیقه کار ، منصفانه ندانست ....
نقاش بزرگ در پاسخ او گفت :"این کار در واقع در سی سال و سه دقیقه انجام گرفته ، سی سالی که به آموزش و پیشرفت فردی و تجربه اندوختن گذشت و تو ندیدی به اضافهی این سه دقیقه که تو دیدی!"
پی نوشت :برخی افراد گمان میکنند که افراد موفق از خوش شانسی ، استعداد ذاتی ، یا نعمت الهی خاصی برخوردارند ، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار ، مدتها تلاش طاقت فرسا وجود دارد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دکوری های خونه ی مادربزرگ که خیلی با سلیقه چیده بود تو کمد👌
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ديالوگی از خسرو شكيبايی
حسام با دزدی نه اين دنيات درست ميشه نه اون دنیا
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتودو لیلاروی سکو سیمانی چسبیده به آشپزخانه نشسته بو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوسه
عروسی چی؟خرید چی؟لیلا به آب روان مقابل پایش خیره شد.تا ظهر پیش آیلار بود با هم درد و دل کردند و حرف زدند.ظهر که برگشت سیاوش را دید که از حیاط خارج می شد.سیاوش مقابلش ایستاد و پرسید: کجا بودی؟لیلا: رفته بودم خونه عمو.سیاوش با دفت نگاهش کرد :آیلار چطور بود؟دلش مُرد برای دل بردارش که هنوز هم اسم آیلار را با این همه عشق بر زبان می آورد و گفت: بد نیست.سیاوش قصد رفتن کرد: باشه برو تو.لیلا پرسید: کجا میری؟سیاوش پاسخ داد: همینجام الان بر می گردم.لیلا واردخانه شد پدر و مادرش به همراه علیرضا در هال نشسته بودند.لیلا سلام داد و کنارشان نشست همایون رو به لیلا گفت: بابا رفتی با آیلار صحبت کنی برای خرید عروسی؟لیلا جواب داد: بله بابا، ولی قبول نکرد گفت چیزی نمیخواد.همایون: باباجان باید این کارها رو بسپری به مادرت خودش میره با زنعموت صحبت می کنن چندتا زن با هم دست آیلار می گیرن میرن خرید عروسی.لیلا با اندوه گفت: فکر نکنم بره.پروین گفت: نمیشه مادر پس شب عروسی چی میخواد بپوشه، شب حنابندون ...لیلا حرف مادرش راقطع کرد و گفت: آیلار گفته ازتون بخوام حنابندون نگیرید گفت کسی هم از یک مرد زن دار توقع نداره عروسیش کامل کامل باشه.ناگهان صدای سیاوش به گوشش خورد که می گفت: چرا حنابندون نمیخواد؟ آیلار که حنابندون از عروسی بیشتر دوست داره؟و همراه نیشخندی که بر صورت نشاند مستقیم به صورت علیرضا نگاه کرد
و کنار لیلا نشست.علیرضا نیش کلامش را دریافت.فهمید سیاوش خواست بفهماند او با همسر فعلی برادرش درباره همه این مسائل صحبت کرده.لیلا از دیدن سیاوش متعجب شد، او که از خانه بیرون رفته بود!سیاوش یک استکان چای از توی سینی مقابلشان برداشت و گفت:خوب لیلا می گفتی عروس خانوم دیگه چی خواسته؟ لیلا بی میل ادامه داد: گفت بهتون بگم عروسی هم جمع و جور باشه.قلب سیاوش در سینه مچاله شد.آیلار داشت برای عروسیش برنامه می ریخت بدون او؟ قرارشان این نبود. برنامه های دیگری داشتند.سیاوش باز تصمیم به سوزاندن علیرضا گرفت: نگفت لباس عروسش چه مدل باشه؟ یا شب عروسی دوست داره موهاش چطور درست کنه؟ یا نگفت بهت ...همایون به دستهای مشت شده علیرضا نگاه کرد. میان حرف سیاوش پرید.وگفت: راستی سیاوش بنظر من تو چند روز برو خونه دوستت دانیال بمون.سیاوش سر بلند کرد و گفت: چرا برم اونجا؟ مگه چی شده؟ عروسی داداشمه باید باشم سنگ تموم بذارم.پوزخندش را باز حواله علیرضا کرد.استکان چای را به لبهایش نزدیک کرد تا گلوی خشک شده اش را تر کند بعد ادامه داد: بالاخره یک داداش که بیشتر نداریم. باید برای عروسیش هرکاری از دستم برمیاد انجام بدم ..باقی چای را داغ داغ سر کشید.گلویش سوخت،اما داغ دلش خیلی بیشتر بود.لیلا با افسوس به برادرانش نگاه کرد.همایون رو به پسرش گفت: بابا باهات دشمنی که نداریم. یک مدت اینجا نباش برو پیش دانیال..یا اصلا برگرد برو فرانسه یک مدت پیش عموت بمون.سیاوش پوزخند زد: همون یکبار که رفتم پیش عمو برای هفت پشتم بسه.من همینجا می مونم ..رو به علیرضا نگاه کرد نگاهش را مستقیم در چشمان علیرضا فرو کرد و گفت: همینجا می مونم و نمیذارم این عروسی سر بگیره ..علیرضا از در صلح وارد شد و گفت: سیاوش من و تو که پدر کشتگی نداریم. تو چه امروز چه تا آخر دنیا عزیزترین کس زندگی منی.. این اتفاق افتاده سر یک اشتباه بود ..سیاوش با عصبانیت وسط حرف علیرضا گفت: یک اتفاق بود علیرضا؟ به همین سادگی تو چشمای من نگاه می کنی میگی یک اتفاق بود؟ آره خوب برای تو زیادم بد نشد ...اونی که گند زده شد به کل زندگی و آینده اش من بودم.اونی که زندگیش نابود شد من بودم....زدی همه برنامه های منو خراب کردی. آیلار باید زن من میشد.نه اینکه الان بشینن برای عروسیش با تو برنامه ریزی کنن .پوزخندی زد و گفت: اونم چی یک عروسی بی حنابندون، بدون خرید، جمع وجور بدون برنامه های که داشته ...عین یک زن بیوه ..علیرضا هم عصبانی شد و گفت: چیکار کنم سیاوش؟ چیکار کنم که ببخشی؟که یادت بره؟ پیش اومده.منم نمی خواستم ولی شده..الان چیکار کنم خودمو بکشم؟سیاوش استکان را در سینی کوبید و گفت: نه داداش ....نه شاه دوماد تو خودت نکش ...هیچ کاری هم لازم نیست بکنی .اونی که نمیذاره این عروسی سر بگیره منم. اونی که نمیذاره آیلار باهات زیر یک سقف بره منم ...انگشتش را به سمت پدر ومادرش و لیلا گرفت و گفت: بشینید و ببینید من نمیذارم این عروسی سر بگیره..بعد از ظهر همان روز سیاوش دوباره به امید حرف زدن و راضی کردن آیلار راهی خانه عمویش شد. در، کوچه به منصور برخورد کردبعد از احوال پرسی منصور پرسید: میری خونه ما؟سیاوش جواب داد: آره میرم یکبار دیگه با آیلار حرف بزنم.منصور روبه رویش ایستاد وگفت: فک نمی کنم دیگه چیزی درست بشه سیاوش.. .
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به پشت سرم که نگاه میکنم روزایی رو میبینم
که اگر خدا نبود هیچوقت نمیتونستم بگذرونمشون...💫
شبتون بخیر 🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امـــروز در آهنگ صبح
شعری باید گفت پر از طلوع...
قصه ای باید گفت پراز هـیجان
و ترانه ای باید خواند پر از پرواز...
☀️سلام دوستان
🌹صبح شنبهتون گلباران و زیبا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت ۱ اردیبهشت سالگرد فوت سهراب سپهری این کلیپ زیبا که از کارهای ایشون هست با نام درس اخلاق رو ببینیم🥹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اردیبهشت... - @mer30tv.mp3
5.11M
صبح 1 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوسه عروسی چی؟خرید چی؟لیلا به آب روان مقابل پایش خی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوچهار
بایدبابعضی چیزاکناربیایی.سیاوش لجوجانه گفت نمیتونم کناربیام منصور هرکسی هم که جای من بودکنارنمی اومد.توهم بودی کنارنمی اومدی.منصور با ملایمت گفت: اینجوری داری به خودتُ و آیلار آسیب میزنی.سیاوش پوزخند زدچه راحت ازگذشتن وپذیرفتن حرف میزنی.اگه زندگی خودت هم بودانقدرراحت نسخه می پیچیدی؟آدماوقتی پای زندگی دیگران وسط بیاد خیلی راحت تعیین تکلیف می کنن.تو جای من نیستی که بدونی من چه حسی دارم و چی میکشم.منصوربا ناراحتی گفت من وتوغریبه نیستیم که تازه به هم رسیده باشیم و حال و زور هم درک نکنیم.منم به اندازه تو ناراحتم، برای دلشکسته تو،برای آبروی رفته آیلار و آرزهای بر باد رفته اش،اگه میگم قبول کن وکناربیا چون میخوام تو به آرامش برسی.سیاوش باچشمانی پرغم گفت من دیگه به آرامش نمی رسم.منصور سر تکان داد و گفت من باید برم یک سر به باغ بزنم تو برو خونه میام بایدحرف بزنیم.سیاوش گفت خودت رو اذیت نکن زیاد نمی مونم.منصورگفت میگم باید باهات حرف بزنم.بایدحرف بزنیم.سیاوش بی توجه به منصور راه افتاد دم در خانه عمویش ایستاد در زدبانودر را به رویش گشود.سیاوش را که دید گفت سلام، خوش اومدی.و نگاهش روی صورت نامرتب پسرعمویش خیره ماند.مرد جوان هم سلام وعلیک کرد و سراغ آیلار را گرفت.و بانو به آخر باغ جایی که آیلار روی تاب نشسته بود اشاره کرد. سیاوش که خواست به آن سو قدم بردار بانو صدایش کرد: سیاوش؟سیاوش ایستاد منتظر به بانو خیره شد بانو گفت: روبه راهی؟سیاوش پوزخند زد:حسابی ...پبا دست به سرتا پایش اشاره کرد و گفت: مشخص نیست؟دوباره خواست به سمت آیلار برود که بانو باز گفت:حال آیلار خوب نیست ...کاش میذاشتی یک مدت به حال خودش باشه.سیاوش بی حوصله بود. جان چانه زدن نداشت گفت:مگه چقدر وقت دارم که یک مدت هم بذارم اون به حال خودش بمونه بانو؟نمی بینی دارن عروسی می گیرن ؟به سمت آیلار رفت. آیلار از دور آمدنش را دید.درحالی که آهسته تاب میخورد آمدنش را به تماشا نشست.از گام هایش، از نحوه راه رفتنش خشم و عصبانیتش را می شد تشخیص داد. دلتنگش بودسیاوش مقابلش ایستاد و سلام داد.آیلار هم جواب گفت.سیاوش: اومدم باهات صحبت کنم آیلار.سیاوش مقابلش ایستاد و سلام داد و آیلار هم جواب گفت.با نگاهی که داشت خودش را دار میزد تا خروار خروار عشق به پای قدم های سیاوش نریزد.با جانی که داشت در می رفت برای موهای آشفته سیاوش اما جان می کند تا نشان ندهد.سیاوش اومدم یک کم باهات صحبت کنم آیلار.آیلار منتظر نگاهش کرد. و سیاوش گفت: دو، سه روز دیگه عروسیه. دارن برای خرید وکارهای عروسیت برنامه ریزی می کنن ..خودش هم از گفتن این جمله قلبش درد گرفت.قرار نبود عروسیت باشد.قرار بود عروسیمان باشد.قرار بود عروسیمان باشد با دنیا دنیا شادی.نه کیلو کیلو غم ..چشمانش را بر هم فشرد و دوباره باز کرد و گفت: آیلار واقعا میخوای به این ازدواج تن بدی؟آیلار باصدای که رگه های از بغض داشت گفت: من به این ازدواج تن دادم سیاوش همون روزی که تو نبودی و بابام دستم رو شکوند ..چشمانش پر از اشک شد و گفت: همون روزی که با علیرضا سر سفره عقد نشسته بودم و چشمم به در خشک شد شاید معجزه بشه و تو برسی ..ابرو بالا انداخت و زد زیر گریه: البته میگم سفره عقد فکر نکنی سفره درکار بودا نه بابا..عین مجلس عزا فقط به جای تلقین که به مُرده می کنن عاقد برای صیغه عقد خوند.سیاوش جلو رفت طناب تاب را میان دستش را گرفت وبا غیرتی که به جوش آمده بود گفت: نمیخوام زنش بشی نمی تونم ببینم زن علیرضا بشی.آیلار بلند شد ایستاد.عصبی شده بود.اعصابش دیگر نمی کشید.جان کنده بود تا دست میان موهای سیاوش نبرد و مرتبشان نکند.مغزش دیگر خود داری را تاب نداشت.باید فریاد میزد و خودش را خالی می کرد و گرنه همین روزها از حجم غم و اندوه درونش از پا می افتاد.گفت: خوب نگاه کن که ببینی..زن علیرضا شدم.وقتی که تو نبودی ..به در هال اشاره کرد وگفت: وقتی که چشمم روی همین در موند تا از حال رفتم.سیاوش تو نبودی...ندیدی ولی من اون روز هر ثانیه هزار بار خدا رو صدا زدم که تو رو یک جوری برسونه..که معجزه بشه.. ولی خدا جوابم نداد تو هم نیومدی منم زن علیرضا شدم .با یک دست شکسته که با روسری به گردنم بسته بود ..هق زد وگفت: روزگارم سیاه بود سیاوش..سیاه که میگم یعنی هر لحظه اش آرزوی مُردن کردم ...تو بودی ببینی اون شبا توی غار به من وبانو چی گذشت؟ ...میدنی از شب تا صبح از ترس نخوابیدن یعنی چی؟سیاوش میدونی از دست پدر و عمو به دل کوه زدن یعنی چی.من آواره کوه وبیابون شدم که تو دلت نشکنه..که تو اینجوری نگام نکنی با این چشمای پر از غم..ولی شد.نتونستم جلوش رو بگیرم.هر کاری کردم کاری از دستم بر نیومد.نشد سیاوش نشد ..سیاوش فریاد زدخیلی خوب.خیلی خوب..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سمبوسه_سیب_زمینی
موادلازم:
۲عددسیب زمینی🥔
۱ عددپیاز🧅
جعفری،گشنیز🌿
سیر🧄
نان لواش🫓
نمک و فلفل🧂
بریم که در کنار این خانوم هنرمند این سمبوسه جذاب رو بسازیمش😋
من به سمبوسه فلفل و گوشت چرخکرده م میزنم شما چی؟؟؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
dariush_dastaye_to 128.mp3
3.65M
ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم ●♬♩
هر جا که پا میذارم تو رو اونجا میبینم ●♬♩
یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود ●♬♩
قصهی غربت تو قد صد تا قصه بود ●♬♩
یاد تو هر جا که هستم با منه ●♬♩
داره عمر منو آتیش میزنه ●♬♩
#داریوش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسم معلم اول دبستان یادتونه؟🥹
خودم خانوم اکبری🥺
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوچهار بایدبابعضی چیزاکناربیایی.سیاوش لجوجانه گفت ن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوپنج
با تحکم گفت: آیلار من دارم از الان حرف میزنم. از این لحظه. از همینجا که من کنارتم و می تونی روی بودنم حساب کنی.تو با من باش .کنارم باش اونوقت بشین و ببین تا پای جونم پات می ایستم ....نمیذارم انگشتشون بهت بخوره.نمیذارم چپ نگات کنن. فقط تو کنارم باش. دستت رو بذار توی دست من بگو که از علیرضا طلاق می گیری من نامردم اگه بذارم یک تار مو از سرت کم بشه.آخ از سیاوش ..آخ از مرد آرزوهایش که هنوز عمق فاجعه را درک نکرده.قول داده بود دیگر به چشمانش نگاه نکند اما نمی شد.خیره ی شب غم زده چشمانش شد.امان از خاطرات که خانه خراب کن بودند.کاش یک روز می آمد که خاطرات و اشکهایش هر دو با هم ته می کشیدند.صورتش خیس از اشک بود.مغزش پر از خاطره صدایش را از هما سینه ای بیرون داد که از درد در حال انفجار بودگفت:کجا بیام سیاوش؟ چرا درک نمی کنی چی شده؟ من الان زن برادرتم ..قلبش تیر کشید.باید برای این جمله خون می بارید.اما ادامه داد دستم رو بذارم توی دست تو بگم میخوام بشم زن برادرشوهرم..انگ بی آبرویی که چسبیده روی پیشونیم کمه خودمم دامن بزنم به حرف مردم و بی آبرویی؟!مگه سری قبل با هم حرف نزدیم؟ مگه نگفتم راه ما دوتا از هم جدا شده؟هرسری هی میایی نمک می پاشی روی زخمم. برو دنبال زندگیت سیاوش ..به سینه خودش کوبید و گفت: اونی که زندگیش رو باخت منم ..اونی که جوونیش تباه شد منم...تو که چهار روز دیگه برات یک زن دلخواهت می گیرن. من باختم..من سوختم.انقدر نیا آتیش بنداز تو خاکستر قلبم بی انصاف....من یک زن شوهر دارم که چند روز دیگه عروسیشه. تو انگار خبر نداری چی شده ..زار زد: سیاوش تموم شد. آرزوهای قشنگمون تموم شد.رویاهامون تموم شد ...این زندگی واقعیه که می بینی. اینی که داری تجربه اش می کنی خواب وخیال نیست.کابوس نیست که چند دقیقه دیگه چشمات باز کنی وتموم بشه.خودِخود حقیقته ...منصور به سمتشان آمد، وقتی آیلار را آنطور گریه کنان دید؛ نگاهی خصمانه به سیاوش انداخت بازوی خواهرش را گرفت و گفت: چی شده آیلار؟به سیاوش نگاه کرد و گفت: چشه؟چی گفتی اینطوری هلاکش کردی؟سیاوش بدون جواب سر بالا انداخت.بازویی آیلار را گرفت و گفت: خیلی خوب آیلار، کافیه. گریه نکن.منصور دست دور کمرم خواهرش حلقه کرد و با هم وارد خانه شدند.سیاوش هم پشت سرشان رفت.بانو با دیدن منصور گفت: تو مگه قرار نبود بری باغ سیب چرا.اما چشمش که به آیلار و صورت سرخ از گریه اش افتادبه سمتش رفت و روبه رویش ایستاد: چیه قربونت برم چرا باز گریه کردی؟سیاوش هم وارد شد.بانو تا پسرعمویش را دید جواب سوالش را دریافت.آیلار نشست و به پشتی تکیه داد.سیاوش کج و به سمت آیلار نشست و دستش را روی پشتی گذاشت و گفت: بابا مگه من چی میگم .ببین با خودت چیکار کردی ..روبه منصور و بانو گفت: تو رو خدا یکیتون به این حالی کنه من چی میگم.من میگم از اون مرتیکه طلاق بگیر.با هم ازدواج می کنیم و میریم دارم حرف بدی میزنم؟آیلار هم دقیقا مثل سیاوش رو به برادر و خواهر ش با گریه گفت: شما یک چیزی بهش بگین. من از مردی که الان زنشم طلاق بگیرم و بشم زن برادرشوهرم؟سیاوش نمیدونه چه آبرویی از ما رفت. ما از اینجا بریم سر مامان چه بلایی میاد؟سرتو بانو؟ سر منصور؟ سر جمیله؟..اصلا علیرضا حاضر میشه زنشو طلاق بده عقد برادرش کنه؟سیاوش فریاد زد گوربابابی علیرضا ....برای من تو مهمی.بانو نگاهشان کرد به آیلار که تیکه داده به پشتی نشسته بود و چند تکه از موهای سیاهش توی صورت گریانش افتاده بودند.وسیاوش که رو به آیلار نشسته و دستش روی پشتی درست نزدیک شانه آیلار بود.حتی دعواهایشان هم عاشقانه بود.زوج خوبی میشدند اگر علیرضا گذاشته بود.سیاوش رو به منصور وبانوکرد و گفت: از شما توقع سکوت نداشتم.انتظار داشتم پشتم دربیاین.منصور گفت: آیلار راست میگه سیاوش انگار خوب متوجه نشدی چی شده؟نمیدونی برادرت چیکار کرده؟ پشتت در بیایم چی درست میشه؟آیلار دیگه الان یک زن شوهر داره.داری تلاش بیخود می کنی.سیاوش متحیر از جواب منصور گفت حرف آخرتون همینه منصور؟منصور با افسوس گفت: چیزی دست من نیست که حرفم آخر من بزنم. اون روزی که من باید اینجا می بودم و از خواهرم دفاع می کردم داشتم توی کشور غریب دنبال کارهای عمو رو می گرفتم که بزرگترین غصه اش این بود که پولاش ته کشیده و نمی تونه دور از چشم زنش دختر بازی کنه.دقیقا همون روزها برادر بی ناموس تو خواهرم رو بی آبرو کرد...عمه ی بی شرفم بی آبرویی خواهرِبی گناهم جار زد.دقیقا همون موقع ای که من رفته بودم تا کنار عموم باشم اون بزرگترین غمش خالی موندن تختش بود خواهرام آوره کوه شدن سه شب توی کوه موندن بابام وبابات وقتی خواهرم پیدا کرد هر دوشون تا تونستن کتک زدن و دست آیلار شکوندن و حتی درمانگاه نبردش..
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش میتونستی خودتو پرت کنی وسط بعضی از عکسا 🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
پی نوشت زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f