به پشت سرم که نگاه میکنم روزایی رو میبینم
که اگر خدا نبود هیچوقت نمیتونستم بگذرونمشون...💫
شبتون بخیر 🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امـــروز در آهنگ صبح
شعری باید گفت پر از طلوع...
قصه ای باید گفت پراز هـیجان
و ترانه ای باید خواند پر از پرواز...
☀️سلام دوستان
🌹صبح شنبهتون گلباران و زیبا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت ۱ اردیبهشت سالگرد فوت سهراب سپهری این کلیپ زیبا که از کارهای ایشون هست با نام درس اخلاق رو ببینیم🥹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اردیبهشت... - @mer30tv.mp3
5.11M
صبح 1 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوسه عروسی چی؟خرید چی؟لیلا به آب روان مقابل پایش خی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوچهار
بایدبابعضی چیزاکناربیایی.سیاوش لجوجانه گفت نمیتونم کناربیام منصور هرکسی هم که جای من بودکنارنمی اومد.توهم بودی کنارنمی اومدی.منصور با ملایمت گفت: اینجوری داری به خودتُ و آیلار آسیب میزنی.سیاوش پوزخند زدچه راحت ازگذشتن وپذیرفتن حرف میزنی.اگه زندگی خودت هم بودانقدرراحت نسخه می پیچیدی؟آدماوقتی پای زندگی دیگران وسط بیاد خیلی راحت تعیین تکلیف می کنن.تو جای من نیستی که بدونی من چه حسی دارم و چی میکشم.منصوربا ناراحتی گفت من وتوغریبه نیستیم که تازه به هم رسیده باشیم و حال و زور هم درک نکنیم.منم به اندازه تو ناراحتم، برای دلشکسته تو،برای آبروی رفته آیلار و آرزهای بر باد رفته اش،اگه میگم قبول کن وکناربیا چون میخوام تو به آرامش برسی.سیاوش باچشمانی پرغم گفت من دیگه به آرامش نمی رسم.منصور سر تکان داد و گفت من باید برم یک سر به باغ بزنم تو برو خونه میام بایدحرف بزنیم.سیاوش گفت خودت رو اذیت نکن زیاد نمی مونم.منصورگفت میگم باید باهات حرف بزنم.بایدحرف بزنیم.سیاوش بی توجه به منصور راه افتاد دم در خانه عمویش ایستاد در زدبانودر را به رویش گشود.سیاوش را که دید گفت سلام، خوش اومدی.و نگاهش روی صورت نامرتب پسرعمویش خیره ماند.مرد جوان هم سلام وعلیک کرد و سراغ آیلار را گرفت.و بانو به آخر باغ جایی که آیلار روی تاب نشسته بود اشاره کرد. سیاوش که خواست به آن سو قدم بردار بانو صدایش کرد: سیاوش؟سیاوش ایستاد منتظر به بانو خیره شد بانو گفت: روبه راهی؟سیاوش پوزخند زد:حسابی ...پبا دست به سرتا پایش اشاره کرد و گفت: مشخص نیست؟دوباره خواست به سمت آیلار برود که بانو باز گفت:حال آیلار خوب نیست ...کاش میذاشتی یک مدت به حال خودش باشه.سیاوش بی حوصله بود. جان چانه زدن نداشت گفت:مگه چقدر وقت دارم که یک مدت هم بذارم اون به حال خودش بمونه بانو؟نمی بینی دارن عروسی می گیرن ؟به سمت آیلار رفت. آیلار از دور آمدنش را دید.درحالی که آهسته تاب میخورد آمدنش را به تماشا نشست.از گام هایش، از نحوه راه رفتنش خشم و عصبانیتش را می شد تشخیص داد. دلتنگش بودسیاوش مقابلش ایستاد و سلام داد.آیلار هم جواب گفت.سیاوش: اومدم باهات صحبت کنم آیلار.سیاوش مقابلش ایستاد و سلام داد و آیلار هم جواب گفت.با نگاهی که داشت خودش را دار میزد تا خروار خروار عشق به پای قدم های سیاوش نریزد.با جانی که داشت در می رفت برای موهای آشفته سیاوش اما جان می کند تا نشان ندهد.سیاوش اومدم یک کم باهات صحبت کنم آیلار.آیلار منتظر نگاهش کرد. و سیاوش گفت: دو، سه روز دیگه عروسیه. دارن برای خرید وکارهای عروسیت برنامه ریزی می کنن ..خودش هم از گفتن این جمله قلبش درد گرفت.قرار نبود عروسیت باشد.قرار بود عروسیمان باشد.قرار بود عروسیمان باشد با دنیا دنیا شادی.نه کیلو کیلو غم ..چشمانش را بر هم فشرد و دوباره باز کرد و گفت: آیلار واقعا میخوای به این ازدواج تن بدی؟آیلار باصدای که رگه های از بغض داشت گفت: من به این ازدواج تن دادم سیاوش همون روزی که تو نبودی و بابام دستم رو شکوند ..چشمانش پر از اشک شد و گفت: همون روزی که با علیرضا سر سفره عقد نشسته بودم و چشمم به در خشک شد شاید معجزه بشه و تو برسی ..ابرو بالا انداخت و زد زیر گریه: البته میگم سفره عقد فکر نکنی سفره درکار بودا نه بابا..عین مجلس عزا فقط به جای تلقین که به مُرده می کنن عاقد برای صیغه عقد خوند.سیاوش جلو رفت طناب تاب را میان دستش را گرفت وبا غیرتی که به جوش آمده بود گفت: نمیخوام زنش بشی نمی تونم ببینم زن علیرضا بشی.آیلار بلند شد ایستاد.عصبی شده بود.اعصابش دیگر نمی کشید.جان کنده بود تا دست میان موهای سیاوش نبرد و مرتبشان نکند.مغزش دیگر خود داری را تاب نداشت.باید فریاد میزد و خودش را خالی می کرد و گرنه همین روزها از حجم غم و اندوه درونش از پا می افتاد.گفت: خوب نگاه کن که ببینی..زن علیرضا شدم.وقتی که تو نبودی ..به در هال اشاره کرد وگفت: وقتی که چشمم روی همین در موند تا از حال رفتم.سیاوش تو نبودی...ندیدی ولی من اون روز هر ثانیه هزار بار خدا رو صدا زدم که تو رو یک جوری برسونه..که معجزه بشه.. ولی خدا جوابم نداد تو هم نیومدی منم زن علیرضا شدم .با یک دست شکسته که با روسری به گردنم بسته بود ..هق زد وگفت: روزگارم سیاه بود سیاوش..سیاه که میگم یعنی هر لحظه اش آرزوی مُردن کردم ...تو بودی ببینی اون شبا توی غار به من وبانو چی گذشت؟ ...میدنی از شب تا صبح از ترس نخوابیدن یعنی چی؟سیاوش میدونی از دست پدر و عمو به دل کوه زدن یعنی چی.من آواره کوه وبیابون شدم که تو دلت نشکنه..که تو اینجوری نگام نکنی با این چشمای پر از غم..ولی شد.نتونستم جلوش رو بگیرم.هر کاری کردم کاری از دستم بر نیومد.نشد سیاوش نشد ..سیاوش فریاد زدخیلی خوب.خیلی خوب..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سمبوسه_سیب_زمینی
موادلازم:
۲عددسیب زمینی🥔
۱ عددپیاز🧅
جعفری،گشنیز🌿
سیر🧄
نان لواش🫓
نمک و فلفل🧂
بریم که در کنار این خانوم هنرمند این سمبوسه جذاب رو بسازیمش😋
من به سمبوسه فلفل و گوشت چرخکرده م میزنم شما چی؟؟؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
dariush_dastaye_to 128.mp3
3.65M
ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم ●♬♩
هر جا که پا میذارم تو رو اونجا میبینم ●♬♩
یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود ●♬♩
قصهی غربت تو قد صد تا قصه بود ●♬♩
یاد تو هر جا که هستم با منه ●♬♩
داره عمر منو آتیش میزنه ●♬♩
#داریوش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسم معلم اول دبستان یادتونه؟🥹
خودم خانوم اکبری🥺
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوچهار بایدبابعضی چیزاکناربیایی.سیاوش لجوجانه گفت ن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوپنج
با تحکم گفت: آیلار من دارم از الان حرف میزنم. از این لحظه. از همینجا که من کنارتم و می تونی روی بودنم حساب کنی.تو با من باش .کنارم باش اونوقت بشین و ببین تا پای جونم پات می ایستم ....نمیذارم انگشتشون بهت بخوره.نمیذارم چپ نگات کنن. فقط تو کنارم باش. دستت رو بذار توی دست من بگو که از علیرضا طلاق می گیری من نامردم اگه بذارم یک تار مو از سرت کم بشه.آخ از سیاوش ..آخ از مرد آرزوهایش که هنوز عمق فاجعه را درک نکرده.قول داده بود دیگر به چشمانش نگاه نکند اما نمی شد.خیره ی شب غم زده چشمانش شد.امان از خاطرات که خانه خراب کن بودند.کاش یک روز می آمد که خاطرات و اشکهایش هر دو با هم ته می کشیدند.صورتش خیس از اشک بود.مغزش پر از خاطره صدایش را از هما سینه ای بیرون داد که از درد در حال انفجار بودگفت:کجا بیام سیاوش؟ چرا درک نمی کنی چی شده؟ من الان زن برادرتم ..قلبش تیر کشید.باید برای این جمله خون می بارید.اما ادامه داد دستم رو بذارم توی دست تو بگم میخوام بشم زن برادرشوهرم..انگ بی آبرویی که چسبیده روی پیشونیم کمه خودمم دامن بزنم به حرف مردم و بی آبرویی؟!مگه سری قبل با هم حرف نزدیم؟ مگه نگفتم راه ما دوتا از هم جدا شده؟هرسری هی میایی نمک می پاشی روی زخمم. برو دنبال زندگیت سیاوش ..به سینه خودش کوبید و گفت: اونی که زندگیش رو باخت منم ..اونی که جوونیش تباه شد منم...تو که چهار روز دیگه برات یک زن دلخواهت می گیرن. من باختم..من سوختم.انقدر نیا آتیش بنداز تو خاکستر قلبم بی انصاف....من یک زن شوهر دارم که چند روز دیگه عروسیشه. تو انگار خبر نداری چی شده ..زار زد: سیاوش تموم شد. آرزوهای قشنگمون تموم شد.رویاهامون تموم شد ...این زندگی واقعیه که می بینی. اینی که داری تجربه اش می کنی خواب وخیال نیست.کابوس نیست که چند دقیقه دیگه چشمات باز کنی وتموم بشه.خودِخود حقیقته ...منصور به سمتشان آمد، وقتی آیلار را آنطور گریه کنان دید؛ نگاهی خصمانه به سیاوش انداخت بازوی خواهرش را گرفت و گفت: چی شده آیلار؟به سیاوش نگاه کرد و گفت: چشه؟چی گفتی اینطوری هلاکش کردی؟سیاوش بدون جواب سر بالا انداخت.بازویی آیلار را گرفت و گفت: خیلی خوب آیلار، کافیه. گریه نکن.منصور دست دور کمرم خواهرش حلقه کرد و با هم وارد خانه شدند.سیاوش هم پشت سرشان رفت.بانو با دیدن منصور گفت: تو مگه قرار نبود بری باغ سیب چرا.اما چشمش که به آیلار و صورت سرخ از گریه اش افتادبه سمتش رفت و روبه رویش ایستاد: چیه قربونت برم چرا باز گریه کردی؟سیاوش هم وارد شد.بانو تا پسرعمویش را دید جواب سوالش را دریافت.آیلار نشست و به پشتی تکیه داد.سیاوش کج و به سمت آیلار نشست و دستش را روی پشتی گذاشت و گفت: بابا مگه من چی میگم .ببین با خودت چیکار کردی ..روبه منصور و بانو گفت: تو رو خدا یکیتون به این حالی کنه من چی میگم.من میگم از اون مرتیکه طلاق بگیر.با هم ازدواج می کنیم و میریم دارم حرف بدی میزنم؟آیلار هم دقیقا مثل سیاوش رو به برادر و خواهر ش با گریه گفت: شما یک چیزی بهش بگین. من از مردی که الان زنشم طلاق بگیرم و بشم زن برادرشوهرم؟سیاوش نمیدونه چه آبرویی از ما رفت. ما از اینجا بریم سر مامان چه بلایی میاد؟سرتو بانو؟ سر منصور؟ سر جمیله؟..اصلا علیرضا حاضر میشه زنشو طلاق بده عقد برادرش کنه؟سیاوش فریاد زد گوربابابی علیرضا ....برای من تو مهمی.بانو نگاهشان کرد به آیلار که تیکه داده به پشتی نشسته بود و چند تکه از موهای سیاهش توی صورت گریانش افتاده بودند.وسیاوش که رو به آیلار نشسته و دستش روی پشتی درست نزدیک شانه آیلار بود.حتی دعواهایشان هم عاشقانه بود.زوج خوبی میشدند اگر علیرضا گذاشته بود.سیاوش رو به منصور وبانوکرد و گفت: از شما توقع سکوت نداشتم.انتظار داشتم پشتم دربیاین.منصور گفت: آیلار راست میگه سیاوش انگار خوب متوجه نشدی چی شده؟نمیدونی برادرت چیکار کرده؟ پشتت در بیایم چی درست میشه؟آیلار دیگه الان یک زن شوهر داره.داری تلاش بیخود می کنی.سیاوش متحیر از جواب منصور گفت حرف آخرتون همینه منصور؟منصور با افسوس گفت: چیزی دست من نیست که حرفم آخر من بزنم. اون روزی که من باید اینجا می بودم و از خواهرم دفاع می کردم داشتم توی کشور غریب دنبال کارهای عمو رو می گرفتم که بزرگترین غصه اش این بود که پولاش ته کشیده و نمی تونه دور از چشم زنش دختر بازی کنه.دقیقا همون روزها برادر بی ناموس تو خواهرم رو بی آبرو کرد...عمه ی بی شرفم بی آبرویی خواهرِبی گناهم جار زد.دقیقا همون موقع ای که من رفته بودم تا کنار عموم باشم اون بزرگترین غمش خالی موندن تختش بود خواهرام آوره کوه شدن سه شب توی کوه موندن بابام وبابات وقتی خواهرم پیدا کرد هر دوشون تا تونستن کتک زدن و دست آیلار شکوندن و حتی درمانگاه نبردش..
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش میتونستی خودتو پرت کنی وسط بعضی از عکسا 🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
پی نوشت زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدايي كيا يادشونه؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این کلیپ نوستالژی به گذشته ها برید🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوپنج با تحکم گفت: آیلار من دارم از الان حرف میزنم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوشش
بابام مادرم علیلمو در حد مرگ زد. حتی به اون جمیله حامله هم رحم نکرد..خواهر من در حالی که داشت از درد دست شکسته اش جون میداد سر سفره عقد برادر بی همه چیز تو نشست.سیاوش چشمهایش را محکم بر هم فشرد.منصور ادامه داد: آره داداش ....آره پسر عمو قصه همینقدر تلخه. شایدم تلختر میدونی آیلار بخاطر پشت تو در اومدن چندبار افتاده زیر مشت ولگد و کمربند بابام؟ خبر داری حتی یکنفر از فامیل برای پرسیدن حالش نیومده تنها کسی که چندبار به دیدنش اومده مازار بوده. چون از نظر همه آیلار بی آبرو بوده وارزش دیدن نداشته دختری که با مرد زن دار میخوابه ..دستان سیاوش مشت شد .فکش منقبض شد و رگ های گردنش درحال انفجار بودنداما منصور کوتاه نیامد: حالا تو اومدی چی ازش میخوای؟ طلاق بگیره زن تو بشه ؟ اصلا همون علیرضایی که تو نشستی اینجا و میگی گورباباش طلاقش میده؟ .نکنه میخوای با زن شوهردار بری؟تمومش کن سیاوش برو دنبال زندگیت. خواهر من یکبار بخاطر خانواده تو بی آبرو شده. کوچیک شده. دست از سرش بردارین بذارین نفس بکشه ..هر لحظه بیشتر غافلگیر می شد. هر لحظه بیشتر تعجب می کرد.نیامده بود برای شنیدن این حرفها.لااقل فکر می کرد منصور پشتش در می آید.دوباره به آیلار نگاه کرد چشمانش پر از التماس بود و گفت: چیکار کنم کوتاه بیایی؟ هر کاری بگی می کنم آیلار. هر جور که تو بخوای رفتار می کنم فقط قبول کن بریم از این خراب شده
آیلار صورتش را میان دستانش پنهان کرد و با گریه گفت سیاوش تمومش کن ...تو رو خدا برو..توروخدا پاشو برو ..دستش را از روی صورتش برداشت با صورتی که خیس از اشک بود به سیاوش نگاه کرد و گفت:تو فکر می کنی من از این شرایط راضیم؟ خوشحالم که شدم زن علیرضا؟ زن مردِ زن دار؟ شدم هوو ؟ولی سیاوش نمی شه کاریش کرد .باید قبول کنیم. حال من از همه اتون بدتره.من بیشتر از تو باختم. توروخدا دیگه نیا. بیشتر از این عذابم نده سیاوش.اومدنت جز اینکه عذابم میده هیچ سودی نداره.و های های گریه کرد.سیاوش پر درد نگاهش کرد.از خودش بدش آمدبا خودخواهی هایش داشت دخترک بیچاره را آزار می داد.دلش پر کشید برای در آغوش کشیدنش اما فاصله اش را با آیلار زیاد کرد.
وگفت خیلی خوب آیلار...خیلی خوب ...هرچی توبگی...کافیه دیگه گریه نکن .منم دارم میرم.از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت.منصور همراهش بیرون زد.وارد کوچه که شدند سیاوش کلافه دستش را میان موهایش کشید وگفت :مغزم کار نمی کنه..اصلا مغزم کار نمی کنه منصور نمیدونم چی به چیه باید چیکار کنم.منصوربا اندوه گفت: فقط کنار بیا سیاوش. اتفاقی که افتاده رو قبول کن.صدای سیاوش خش برداشت انگار چیزی میان گلویش گیر کرده بود و کلمات را می درید.وقتی که گفت: نمی تونم منصور ...هر شب که میخوابم با خودم میگم فردا صبح تمومه. فردا که بیدار بشم می بینم همه اش یک کابوس بود و تموم شد ...فردا صبح که بیدار بشم تموم شد.فردا صبح که بیدار بشم معجزه میشه و می بینم آیلار هنوزم فقط وفقط مال منه.فردا صبح که از خواب بیدار بشم همه چی درست شده ..صدایش را بالا برد وداد زد: اما اون فردا اصلا نمیاد ...هر روز که بیدار میشم هیچ چی درست نشد. هیچ معجزه ای نشد..هر شب که میخوابم تا زمانی که مغزم از کار بیفته همه فکرم و ذکرم اینه که چرا اینجوری شد...هر صبح که بیدار میشم اولین چیزی که یادم میاد همینه...همه اش از خودم می پرسم چیکار کردم؟ کی اذیت کردم؟به کی ظلم کردم؟ آهی کی پشتمه که اینجوری خدا دلم رو شکست؟اما هیچ جوابی پیدا نمی کنم هیچ چی ..نه حوصله سرکار رفتن دارم .نه اعصاب توی خونه موندن ...منصور بر خلاف میلش گفت:بعضی چیزا رو فقط باید قبول کرد سیاوش.باید پذیرفت چون دیگه درست نمیشن.تو نه گناهی کردی نه آه کسی دنبالته.این افکار و خرافات بریز دور با این افکارا فقط خودت عذاب میدی،قسمت شما هم این بود دیگه. سرنوشتتون با هم نبود.سیاوش دردمندانه نگاهش کرد و گفت: گفتنش برات راحته چون جای من نیستی. چون یکهو کل برنامه هات نرفته روی هوا..فکر می کنی انجام دادنش هم مثل گفتنش راحته. ولی نیست ...بخدا راحت نیست...به پیر به پیغمبر راحت نیست.منصور با پا به سنگی که روی زمین بود ضربه زد و گفت:نه گفتنش راحته نه انجام دادنش ...اما چه میشه کرد؟ چه کاری از دستت برمیاد تا درستش کنی؟بعضی اتفاقات زندگی درست شدنی نیستن. حتی اگه خودتم بُکشی فقط تو مُردی وگرنه اون مشکل همچنان هست...وقتی نمی تونی درستش کنی باید باهاش کنار بیایی..تسلیم سرنوشت شو.سیاوش با خشم به موهایش چنگ زد و گفت:لعنت به سرنوشت...لعنت به تقدیر..لعنت به روزگار...لعنت به علیرضا..داد زد: لعنت به من ..لعنت به آیلار..لعنت به من لعنتی ....
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باش و به خدا توکل کن
موانع زندگی حکمتی دارد...
" شبتون خوش "
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☀️باز صبح دگر از راه رسید
فرصتی تازه که تا شاد کنی
هر که را میبینی
به سلامی ز سرشوق و نشاط
به نگاهی به گلی واشده درکنج حیاط🪻
تو فقط شاد بمان
زندگی می گذرد🪻
سلام صبح زيباتون بخیر🪻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی فکر می کردیم و چی شد 🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهشت ماه ها.... - @mer30tv.mp3
5.02M
صبح 2 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوشش بابام مادرم علیلمو در حد مرگ زد. حتی به اون جم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوهفت
آیلار روی زمین و زیر دست آرایشگر نشسته بود.زن داشت صورتش را بند می انداخت.مثل مرده ای که روح از تنش خارج شده فقط به یک گوشه خیره ماند.امشب عروس می شد و به حجله علیرضا می رفت.صدای ساز با اینکه خانه اشان چند کوچه با خانه عمویش فاصله داشت کاملا به گوش می رسید.پدر و عمویش سعی کرده بودند تا می توانند شلوغش کنند.احتمالا می خواستند با این صدای بلند صدای هوارهای محبوبه را از گوش مردم ده پاک کنند.هر بار که آرایشگر بند را روی صورتش می انداخت تکان خفیفی میخورد.جمیله وبانو دم در آشپزخانه ایستاده بودندو به صورت آیلار که نیمی اش در اثر بند قرمز شده و نیم دیگرش مثل گچ سفید بود نگاه می کردند.جمیله بغض کرده به آشپزخانه پناه برد گوشه انتهای چسبیده به اجاق گاز نشست
و اشکهایش را رها کرد تا ببارند.دستش را محکم جلوی دهانش گرفته بودتا صدایش بیرون نرود.صدای مرد جوان در گوشش پیچید: چشماش خونه خراب کنه لامصب آخ از آن لبخند که بعد گفتن این جمله روی لب های مرد نا امید شده این روزها نقش بسته بود.دیگر داشت تمام می شد.چشمان خانه خراب کنش از امشب متعلق به مرد دیگری می شد و تمام.درهال باز شد و قامت عاطفه در چارچوب در نمایان.آیلار تا خواهرش را دید جان گرفت، از زیر دست آرایشگر بلند شد.خودش را به آغوش عاطفه انداخت.هر دو با هم زدند زیر گریه.عاطفه در حال نوازش موهای خواهرش گفت: چی شده؟ یکیتون بهم بگه چه اتفاقی افتاده؟ از وقتی که شنیدم تو قراره زن علیرضا بشی آروم و قرار ندارم.آیلار را از آغوشش جدا کرد. خواهرش پیر شده بود.تمام اجزا صورتش را کاویدامید در نگاهش مُرده بود نگاهش را به بانو داده و از همانجا گفت: چی شده بانو؟چرا دارین آیلار میدین به مرد زن دار؟دقایقی بعد همه دور هم توی هال نشسته بودند وبانو همه ماجرا را تعریف کرده بود.رضا با اخمهای گره کرده داشت جرعه، جرعه چایش را می نوشید.شعله نوه کوچکش را روی پایش نشانده بود موهایش را نوازش می کرد.عاطفه و بانو وآیلار هم در سکوت با صورتهای خیس از اشک کنار هم نشسته بودند.صغری خانوم پارازیت انداخت وسط عزاداریشان تا یادشان بیاورد امروز عروسی دارند و نه ختم.گفت:آیلار جان پاشو بیا بریم توی اتاق باید درستت کنم .کار زیاد داریم و وقت کم آیلار بی میل از جایش بلند شدنگاه عاطفه همراه آیلار به اتاق رفت.چشمش روی در بسته شده ماند.و خیره به لباس عروسی لیلا آویزان شده روی در گفت: چرا براش لباس عروس نخریدن؟یعنی لیاقت یک لباس هم نداشت؟بانو پاسخ داد: خودش نخواست. هیچ چی نخواست.هم علیرضا اومد دنبالش برای خرید و هم زنعمو ولیلا اما گفت چیزی نمیخواد.عاطفه پرسید: سیاوش چطوره؟بانو سر پایین انداخت: داغونه.عاطفه به جمیله که همچنان در آشپزخانه سرگرم بود اشاره کرد با تنفر پرسید: این اینجا چیکار می کنه؟دیدمش بیشتر اعصابم ریخت بهم.بانو گفت: اگه بدونی چقدر این مدت برامون زحمت کشیده عاطفه، هیچ وقت نمی تونیم لطف و محبتی که جمیله بهمون داشته رو جبران کنیم. عاطفه باور کن این مدت هم مادری کرد، هم خواهری کرد،هم پدری....یک لحظه تنهامون نذاشت.چشم از مامان بر نمیداره. باید بودی میدی چقدر محبت کرد و لطف داشت.عاطفه متعجب گفت: واقعا ؟جمیله؟بانو سر تکان داد: بله خواهر واقعا جمیله سنگ تموم گذاشت برامون.ساعاتی بعد بالاخره آیلارلباس عروس بر تن و صورتی پر از آرایش و موهای آراسته از اتاق بیرون آمد.عروس زیبایی شده بود اگر چشمان نا امیدش را فاکتور می گرفتیم وبه جای خالی لبخند روی صورتش کاری نداشتیم.وقت عزادرایشان همان صبح تمام شده بود.حالا نوبت آبروداریشان رسیده بود.چون زنان روستا در خانه نشسته بودند منتظر تا عروس آماده شود به خانه داماد ببرنندش.آیلار که از اتاق بیرون آمد اولین کسی که کل کشید و وانمود کرد این عروسی یک عروسی معمولی است عاطفه بود.سپس لیلا هم همراهی اش کرد.روی سر عروس زیبایشان نقل پاشید.
زنان دیگر هم شروع کردند به دست زدن و کل کشیدن.علیرضا میان سر و صدای زنها وارد شد و به سمت آیلار رفت.تا نگاهش به چشمان دخترک افتاد ترس دوباره از حال رفتنش مثل روز عقد به جانش نشست. چادر سفید را که لیلا به دستش داد به سمت آیلار بردتا روی سرش بیندازد و آهسته پرسید: خوبی؟آیلار به نشانه مثبت بودن جواب سوال علی سر تکان داد علیرضا باز پرسید: میخوای بگم برات آب قند بیارن؟آیلار جواب داد: نه نمیخوام.میان هلهله و سر و صدای زنها در کنار علیرضا راهی خانه عمویش شد.سرگیجه و حالت تهوع داشت.از روز قبل چیزی نخورده بود حس می کرد معده اش مچاله میشود.پشت سرش نجواهای مثلا دلسوزانه زنان را می شنید.پچ پچ هایشان از دلسوزی برای ناهیدکه هوو سرش می بردند را شامل میشدتا آیلار دخترک بیچاره ای که زن دوم می شدتا از زندگی بازش کند.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#حلوا
مواد لازم :
✅ آرد کیک
✅ روغن مایع
✅ شربت بار
✅ زعفران
✅ نان برنجی
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5848045491916379334.mp3
6.68M
احساس میکنم داره به ویگن کم لطفی میشه🫠🥹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f