#داستان_شب 💫
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
پی نوشت زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدايي كيا يادشونه؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این کلیپ نوستالژی به گذشته ها برید🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوپنج با تحکم گفت: آیلار من دارم از الان حرف میزنم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوشش
بابام مادرم علیلمو در حد مرگ زد. حتی به اون جمیله حامله هم رحم نکرد..خواهر من در حالی که داشت از درد دست شکسته اش جون میداد سر سفره عقد برادر بی همه چیز تو نشست.سیاوش چشمهایش را محکم بر هم فشرد.منصور ادامه داد: آره داداش ....آره پسر عمو قصه همینقدر تلخه. شایدم تلختر میدونی آیلار بخاطر پشت تو در اومدن چندبار افتاده زیر مشت ولگد و کمربند بابام؟ خبر داری حتی یکنفر از فامیل برای پرسیدن حالش نیومده تنها کسی که چندبار به دیدنش اومده مازار بوده. چون از نظر همه آیلار بی آبرو بوده وارزش دیدن نداشته دختری که با مرد زن دار میخوابه ..دستان سیاوش مشت شد .فکش منقبض شد و رگ های گردنش درحال انفجار بودنداما منصور کوتاه نیامد: حالا تو اومدی چی ازش میخوای؟ طلاق بگیره زن تو بشه ؟ اصلا همون علیرضایی که تو نشستی اینجا و میگی گورباباش طلاقش میده؟ .نکنه میخوای با زن شوهردار بری؟تمومش کن سیاوش برو دنبال زندگیت. خواهر من یکبار بخاطر خانواده تو بی آبرو شده. کوچیک شده. دست از سرش بردارین بذارین نفس بکشه ..هر لحظه بیشتر غافلگیر می شد. هر لحظه بیشتر تعجب می کرد.نیامده بود برای شنیدن این حرفها.لااقل فکر می کرد منصور پشتش در می آید.دوباره به آیلار نگاه کرد چشمانش پر از التماس بود و گفت: چیکار کنم کوتاه بیایی؟ هر کاری بگی می کنم آیلار. هر جور که تو بخوای رفتار می کنم فقط قبول کن بریم از این خراب شده
آیلار صورتش را میان دستانش پنهان کرد و با گریه گفت سیاوش تمومش کن ...تو رو خدا برو..توروخدا پاشو برو ..دستش را از روی صورتش برداشت با صورتی که خیس از اشک بود به سیاوش نگاه کرد و گفت:تو فکر می کنی من از این شرایط راضیم؟ خوشحالم که شدم زن علیرضا؟ زن مردِ زن دار؟ شدم هوو ؟ولی سیاوش نمی شه کاریش کرد .باید قبول کنیم. حال من از همه اتون بدتره.من بیشتر از تو باختم. توروخدا دیگه نیا. بیشتر از این عذابم نده سیاوش.اومدنت جز اینکه عذابم میده هیچ سودی نداره.و های های گریه کرد.سیاوش پر درد نگاهش کرد.از خودش بدش آمدبا خودخواهی هایش داشت دخترک بیچاره را آزار می داد.دلش پر کشید برای در آغوش کشیدنش اما فاصله اش را با آیلار زیاد کرد.
وگفت خیلی خوب آیلار...خیلی خوب ...هرچی توبگی...کافیه دیگه گریه نکن .منم دارم میرم.از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت.منصور همراهش بیرون زد.وارد کوچه که شدند سیاوش کلافه دستش را میان موهایش کشید وگفت :مغزم کار نمی کنه..اصلا مغزم کار نمی کنه منصور نمیدونم چی به چیه باید چیکار کنم.منصوربا اندوه گفت: فقط کنار بیا سیاوش. اتفاقی که افتاده رو قبول کن.صدای سیاوش خش برداشت انگار چیزی میان گلویش گیر کرده بود و کلمات را می درید.وقتی که گفت: نمی تونم منصور ...هر شب که میخوابم با خودم میگم فردا صبح تمومه. فردا که بیدار بشم می بینم همه اش یک کابوس بود و تموم شد ...فردا صبح که بیدار بشم تموم شد.فردا صبح که بیدار بشم معجزه میشه و می بینم آیلار هنوزم فقط وفقط مال منه.فردا صبح که از خواب بیدار بشم همه چی درست شده ..صدایش را بالا برد وداد زد: اما اون فردا اصلا نمیاد ...هر روز که بیدار میشم هیچ چی درست نشد. هیچ معجزه ای نشد..هر شب که میخوابم تا زمانی که مغزم از کار بیفته همه فکرم و ذکرم اینه که چرا اینجوری شد...هر صبح که بیدار میشم اولین چیزی که یادم میاد همینه...همه اش از خودم می پرسم چیکار کردم؟ کی اذیت کردم؟به کی ظلم کردم؟ آهی کی پشتمه که اینجوری خدا دلم رو شکست؟اما هیچ جوابی پیدا نمی کنم هیچ چی ..نه حوصله سرکار رفتن دارم .نه اعصاب توی خونه موندن ...منصور بر خلاف میلش گفت:بعضی چیزا رو فقط باید قبول کرد سیاوش.باید پذیرفت چون دیگه درست نمیشن.تو نه گناهی کردی نه آه کسی دنبالته.این افکار و خرافات بریز دور با این افکارا فقط خودت عذاب میدی،قسمت شما هم این بود دیگه. سرنوشتتون با هم نبود.سیاوش دردمندانه نگاهش کرد و گفت: گفتنش برات راحته چون جای من نیستی. چون یکهو کل برنامه هات نرفته روی هوا..فکر می کنی انجام دادنش هم مثل گفتنش راحته. ولی نیست ...بخدا راحت نیست...به پیر به پیغمبر راحت نیست.منصور با پا به سنگی که روی زمین بود ضربه زد و گفت:نه گفتنش راحته نه انجام دادنش ...اما چه میشه کرد؟ چه کاری از دستت برمیاد تا درستش کنی؟بعضی اتفاقات زندگی درست شدنی نیستن. حتی اگه خودتم بُکشی فقط تو مُردی وگرنه اون مشکل همچنان هست...وقتی نمی تونی درستش کنی باید باهاش کنار بیایی..تسلیم سرنوشت شو.سیاوش با خشم به موهایش چنگ زد و گفت:لعنت به سرنوشت...لعنت به تقدیر..لعنت به روزگار...لعنت به علیرضا..داد زد: لعنت به من ..لعنت به آیلار..لعنت به من لعنتی ....
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باش و به خدا توکل کن
موانع زندگی حکمتی دارد...
" شبتون خوش "
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☀️باز صبح دگر از راه رسید
فرصتی تازه که تا شاد کنی
هر که را میبینی
به سلامی ز سرشوق و نشاط
به نگاهی به گلی واشده درکنج حیاط🪻
تو فقط شاد بمان
زندگی می گذرد🪻
سلام صبح زيباتون بخیر🪻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی فکر می کردیم و چی شد 🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهشت ماه ها.... - @mer30tv.mp3
5.02M
صبح 2 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوشش بابام مادرم علیلمو در حد مرگ زد. حتی به اون جم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوهفت
آیلار روی زمین و زیر دست آرایشگر نشسته بود.زن داشت صورتش را بند می انداخت.مثل مرده ای که روح از تنش خارج شده فقط به یک گوشه خیره ماند.امشب عروس می شد و به حجله علیرضا می رفت.صدای ساز با اینکه خانه اشان چند کوچه با خانه عمویش فاصله داشت کاملا به گوش می رسید.پدر و عمویش سعی کرده بودند تا می توانند شلوغش کنند.احتمالا می خواستند با این صدای بلند صدای هوارهای محبوبه را از گوش مردم ده پاک کنند.هر بار که آرایشگر بند را روی صورتش می انداخت تکان خفیفی میخورد.جمیله وبانو دم در آشپزخانه ایستاده بودندو به صورت آیلار که نیمی اش در اثر بند قرمز شده و نیم دیگرش مثل گچ سفید بود نگاه می کردند.جمیله بغض کرده به آشپزخانه پناه برد گوشه انتهای چسبیده به اجاق گاز نشست
و اشکهایش را رها کرد تا ببارند.دستش را محکم جلوی دهانش گرفته بودتا صدایش بیرون نرود.صدای مرد جوان در گوشش پیچید: چشماش خونه خراب کنه لامصب آخ از آن لبخند که بعد گفتن این جمله روی لب های مرد نا امید شده این روزها نقش بسته بود.دیگر داشت تمام می شد.چشمان خانه خراب کنش از امشب متعلق به مرد دیگری می شد و تمام.درهال باز شد و قامت عاطفه در چارچوب در نمایان.آیلار تا خواهرش را دید جان گرفت، از زیر دست آرایشگر بلند شد.خودش را به آغوش عاطفه انداخت.هر دو با هم زدند زیر گریه.عاطفه در حال نوازش موهای خواهرش گفت: چی شده؟ یکیتون بهم بگه چه اتفاقی افتاده؟ از وقتی که شنیدم تو قراره زن علیرضا بشی آروم و قرار ندارم.آیلار را از آغوشش جدا کرد. خواهرش پیر شده بود.تمام اجزا صورتش را کاویدامید در نگاهش مُرده بود نگاهش را به بانو داده و از همانجا گفت: چی شده بانو؟چرا دارین آیلار میدین به مرد زن دار؟دقایقی بعد همه دور هم توی هال نشسته بودند وبانو همه ماجرا را تعریف کرده بود.رضا با اخمهای گره کرده داشت جرعه، جرعه چایش را می نوشید.شعله نوه کوچکش را روی پایش نشانده بود موهایش را نوازش می کرد.عاطفه و بانو وآیلار هم در سکوت با صورتهای خیس از اشک کنار هم نشسته بودند.صغری خانوم پارازیت انداخت وسط عزاداریشان تا یادشان بیاورد امروز عروسی دارند و نه ختم.گفت:آیلار جان پاشو بیا بریم توی اتاق باید درستت کنم .کار زیاد داریم و وقت کم آیلار بی میل از جایش بلند شدنگاه عاطفه همراه آیلار به اتاق رفت.چشمش روی در بسته شده ماند.و خیره به لباس عروسی لیلا آویزان شده روی در گفت: چرا براش لباس عروس نخریدن؟یعنی لیاقت یک لباس هم نداشت؟بانو پاسخ داد: خودش نخواست. هیچ چی نخواست.هم علیرضا اومد دنبالش برای خرید و هم زنعمو ولیلا اما گفت چیزی نمیخواد.عاطفه پرسید: سیاوش چطوره؟بانو سر پایین انداخت: داغونه.عاطفه به جمیله که همچنان در آشپزخانه سرگرم بود اشاره کرد با تنفر پرسید: این اینجا چیکار می کنه؟دیدمش بیشتر اعصابم ریخت بهم.بانو گفت: اگه بدونی چقدر این مدت برامون زحمت کشیده عاطفه، هیچ وقت نمی تونیم لطف و محبتی که جمیله بهمون داشته رو جبران کنیم. عاطفه باور کن این مدت هم مادری کرد، هم خواهری کرد،هم پدری....یک لحظه تنهامون نذاشت.چشم از مامان بر نمیداره. باید بودی میدی چقدر محبت کرد و لطف داشت.عاطفه متعجب گفت: واقعا ؟جمیله؟بانو سر تکان داد: بله خواهر واقعا جمیله سنگ تموم گذاشت برامون.ساعاتی بعد بالاخره آیلارلباس عروس بر تن و صورتی پر از آرایش و موهای آراسته از اتاق بیرون آمد.عروس زیبایی شده بود اگر چشمان نا امیدش را فاکتور می گرفتیم وبه جای خالی لبخند روی صورتش کاری نداشتیم.وقت عزادرایشان همان صبح تمام شده بود.حالا نوبت آبروداریشان رسیده بود.چون زنان روستا در خانه نشسته بودند منتظر تا عروس آماده شود به خانه داماد ببرنندش.آیلار که از اتاق بیرون آمد اولین کسی که کل کشید و وانمود کرد این عروسی یک عروسی معمولی است عاطفه بود.سپس لیلا هم همراهی اش کرد.روی سر عروس زیبایشان نقل پاشید.
زنان دیگر هم شروع کردند به دست زدن و کل کشیدن.علیرضا میان سر و صدای زنها وارد شد و به سمت آیلار رفت.تا نگاهش به چشمان دخترک افتاد ترس دوباره از حال رفتنش مثل روز عقد به جانش نشست. چادر سفید را که لیلا به دستش داد به سمت آیلار بردتا روی سرش بیندازد و آهسته پرسید: خوبی؟آیلار به نشانه مثبت بودن جواب سوال علی سر تکان داد علیرضا باز پرسید: میخوای بگم برات آب قند بیارن؟آیلار جواب داد: نه نمیخوام.میان هلهله و سر و صدای زنها در کنار علیرضا راهی خانه عمویش شد.سرگیجه و حالت تهوع داشت.از روز قبل چیزی نخورده بود حس می کرد معده اش مچاله میشود.پشت سرش نجواهای مثلا دلسوزانه زنان را می شنید.پچ پچ هایشان از دلسوزی برای ناهیدکه هوو سرش می بردند را شامل میشدتا آیلار دخترک بیچاره ای که زن دوم می شدتا از زندگی بازش کند.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#حلوا
مواد لازم :
✅ آرد کیک
✅ روغن مایع
✅ شربت بار
✅ زعفران
✅ نان برنجی
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5848045491916379334.mp3
6.68M
احساس میکنم داره به ویگن کم لطفی میشه🫠🥹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسمش «سینی» و محلش بین دیوار و یخچاله
هر کس خلاف این رو ثابت کنه از ما نیست :))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوهفت آیلار روی زمین و زیر دست آرایشگر نشسته بود.زن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوهشت
راه نفسش بند آمده بود.تن بی جانش را روی پاهای ناتوانش می کشید.کاش دستی توی راه رفتن کمکش می کرد.اگر از هوش می رفت و همانجا نقش زمین می شد، چیزی از آخرین باقیمانده های آبرویش نمی ماند.علیرضا کنار گوشش زمزمه کرد: بهتر شدی؟آهسته جواب داد :نه سرم داره گیج میره.علیرضا پرسید: میخوای کمکت کنم؟احتیاج داشت ...لازم بود یکی در راه رفتن کمکش کند.علیرضا دستش را آهسته دور کمر آیلار برد.آیلار خیالش راحت شد لااقل اگر خواست بیفتد کسی هست تا کمکش کند ونقش زمین نخواهد شد.عده ای از مهمانها دم درِ خانه همایون و توی کوچه منتظر عروس و داماد بودند.صدای ساز به نحو کر کننده ای به گوش می رسید.صدای سازی که برای عروسی های دیگر بسیار زیبا به گوشش می نشست؛حالا میخ میشد به گوش های آیلار فرو می رفت.ومغز درد ناکش را می درید،کاش جانش را داشت و فرار می کرد.انقدر می دوید که دست هیچ کس به او نرسد.مردی گوسفندی را مقابل پایشان انداخت مشغول قربانی کردنش شد.نگاهش را از گوسفند در حال جان دادن گرفت و تا خواست به جای دیگر نگاه کند، چشمانش اسیر چشمان سیاوش شد.آخ .....آخ که او هم داشت جان می داد.زجر چشمانش را با تمام جانش حس کرد. احتمالا او هم امروز می مرُد اما زنده می ماند.درست مثل آیلار در روز عقدش او هم روز عقدش با علیرضا مُرد اما زنده ماند.زندگی بعد از مردن دیگر زیبا نیست.پیراهن مشکی بر تن داشت.آیلار خوب می دانست هردویشان به تشییع جنازه عشق آمده اند.امروز باید محبت میان قلب هایشان را دفن می کردند و تمام می شد ..تردید به جانش نشست.نمی دانست کار درستی کرد که از علیرضا طلاق نگرفت و همراه سیاوش نرفت.نگاه سیاوش چسبیده بود به دست علیرضا روی پهلوی آیلار.علیرضا که متوجه نگاه خونبار برادرش شد دستش را انداخت.خدا می داند که فقط برای حمایت از آیلار و جلوگیری از افتادنش دست دور کمرش گذاشت.هیچ حس یا انگیزه خاصی پشتش نبود. سنگینی نگاه آیلار را از زیر چادر هم روی صورت سیاوش حس می کرد.خون در رگ هایش قُل میزد.مغز سرش در حال انفجار بود.بالاخره مراسم کذایی قربانی تمام شد و وارد مجلس زنانه شدند.ناهید در اتاق نشسته و دست هایش را روی گوشهایش گذاشته تا صداهای طبقه پایین را نشنود.گریه می کرد و به هرکس و ناکسی که می شناخت فحش می داد.محبوبه هم پشت در اتاق نشسته بود التماسش می کرد در را باز کند.اما ناهید فقط گریه می کرد.از مادرش بیشتر از همه متنفر بود، اگر او داد و هوار نمی کرد حالا عروسی شوهرش نبود.ساعت پایان عروسی بود و می دانست کم کم عروس را به حجله می برند.زن دیگری را به حجله شوهر او می بردند.امشب علیرضا کنار زن دیگری می خوابید.
با زن دیگری به بستر می رفت.و زن دیگری هم آغوشش می شد.صدای بالا آمدن زن ها را از پله ها شنید.داشتند عروس و داماد را وارد حجله اشان می کردند.از اتاقش بیرون آمد نگاهش روی علیرضا و آیلار که با هم از پله بالا می آمدند سکته کرد.علیرضا وآیلار وسط جمع فامیل ایستادند.زن ها یکسره کل می کشیدند بعضی هایشان به عمد انگار قصد آتش زدن به قلب ناهید بیچاره را داشتند.نگاه ناهید به بانو که چسبیده به دیوار ایستاده بود وهای های می گریست افتاد
فامیل یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند.نوبت خانواده ها رسید.آیلار جلو پای مادرش نشست و سرش را روی زانوی مادرش گذاشت و زد زیر گریه.دیگر فقط خانواده ها بودند نیازی به آبرو داری نبود.شعله سر آیلار را در آغوش گرفت هر دو چون کسانی که عزیز از دست داده اند گریه می کردند.منصور به سمتشان رفت بازوی آیلار را گرفت بلندش کرد.آیلار اینبار اشک هایش را روی سینه برادرش بارید.از بغل منصور که بیرون آمد نگاهش در نگاه سیاوش که در دور ترین نقطه ایستاده بود گیر افتاد.سیاوش با چشمانی سرخ خیره اش بود.تک تک اجزای صورتش را نگاه کرد،چشمان سیاهش،موهای بلندش که حالا آرایشگر برایش آراسته بود، لب هایش که هزار بار وسوسه بوسیدنشان به سرش زد مقابله کرد،چال گونه اش که خیلی وقت بود ندیده بودش ...قلبش آتش گرفت.تمام وجودش می سوخت.مثل مزرعه ی گندمی که به آن کبریت انداخته باشند.وجب به وجب می سوخت و پیش می رفت.تمام شب را سوار بر بروا میان تاریکی تاخته و حالا آمده بود برای وداع با محبوب قلبش.هر قطره اشکی که از چشم آیلار می چکید.تکه ای از جان او هم کنده می شد ....عاطفه جلو آمد و خواهرش را در آغوش گرفت.هیچ حرفی برای دلدادری وجود نداشت.فقط گریه بود و غصه.میان آغوش بانو وجمیله هم جز گریه هیچ حرف دیگری رد و بدل نشد.با پدر و عمویش حتی یک کلمه هم حرف نزد.و لحظه که میخواست وارد اتاق شود برای آخرین بار چشمش به سیاوش و چشمان سیاهش که عزادار عشقشان بودند افتاد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حمام عمومی قدیمی و لوازم تن شویی (سدر و سفید آب و کیسه و...)
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
پی نوشت زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این جاروهارو یادتونه عصرا حیاطو آب پاشی میکردیم جارو میزدیم یه فرش پهن میکردیم بساط عصرانه به راه بود😊
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ادم چقدر میتونه دوست داشتنی باشه که حتی سالها بعد از فوتش هم با دیدن چهره و شنیدن صدا و پخش مصاحبه اش این همه خاطره شیرین زنده بشه مخصوصا برا ما دهه پنجاه و شصتی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوهشت راه نفسش بند آمده بود.تن بی جانش را روی پاهای
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتونه
سر برگرداند تا نگاه از مرد سیاه پوش رو به رویش بگیرد که صورت گریان ناهید مقابلش نمایان شد.آنها محال بود خوشبخت شوندمیان این اشک و آه، با دلهای که شکسته شده بود.هرگز خوشبختی با این ازدواج همراه نمی شد.وارد اتاق شدند. علیرضا در را پشت سرش بست.آیلار ترسیده بود اما سعی کرد به روی خودش نیاورد.گوشه ای از اتاق در خودش جمع شد و نشست.علیرضا همان کنار در تیکه به دیوار داد و ایستاد.نگاهش به دخترک ترسیده روبه رویش بود که با وجود آن همه گریه هنوز هم کمی آرایش داشت.عجب عروس زیبایی.مثل یک گنجشک باران خورده در خودش جمع شده وحتی سربلند نمی کرد نگاهش کند.آهسته از کنار دیوار سُر خورد همان دم در نشست.سرش را به دیوار تیکه داد و همچنان خیره آیلار شد.چشمان سرخ از اشک ناهید،نگاه پر درد سیاوش یک لحظه از پیش چشمانش کنار نمی رفت.دقایق طولانی فقط نگاهش کرد.سپس کتش را بیرون آورد و آویزان جا لباسی کرد و به سمت آیلار رفت. دکمه های پیراهنش را هم همزمان باز می کرد.به سمت آیلار رفت.دکمه های پیراهنش را هم همزمان باز می کرد.آیلار متوجه شد بیشتر در خودش مچاله شد.علیرضا با پیراهنی که تمام دکمه هایش باز بود و برهنگی سینه اش نمایان کنار آیلار نشست.به سمت نیم تاج روی موهایش دست برد.آیلار خودش را کنار کشید و گفت: بهم دست نزن.علیرضا دوباره دستش را جلو وبرد و گفت بذار اینو باز کنم.آیلار عقب کشید نمیخوام بازش کنی.علیرضا پوف کلافه ای کشید و گفت میخوای تا صبح همینطوری بشینی؟آیلار با لجاجت گفت: آره میخوام تا صبح همینطوری بشینم.علیرضا عصبی گفت: نمیشه که...گوش کن آیلار ..سرتکان داد: ببین چی میگم...اون پایین منتظرن که من دستمال ببرم.تو که نمیخوای باز بهانه دستشون بدی...پشت سرت هزار جور حرف بزن.که خدا میدونه چیکار کرده که حتی دستمالش هم بیرون نیومد.ایلار با شنیدن این حرفها از خجالت آب شد.به علیرضا نگاه کردبا التماس و گریه گفت:تو رو خدا علیرضا..تو رو خدا بهم کاری نداشته باش ...بخدا من الان آمادگی ندارم.علیرضا جلو رفت فاصله را به حداقل رساند و نجوا کرد:تو به حرف من گوش کن ضرر نمی کنی.و چسبیده به آیلار نشست و مشغول باز کردن موهایش شد.آیلار باز گریه را از سر گرفت. و با دستانی که بلاتکلیف روی زمین افتاده بود نگران به اتفاقاتی که کمی بعد می افتاد می اندیشید.علیرضا موهای آیلار ا را کامل باز کرد.سپس شانه هایش را گرفت بلندش کرد و رو به رویش ایستاد.آیلار از ترس می لرزید.باز التماس کرد تو رو خدا نه، من بخدا نمی تونم.علیرضا جلو رفت؛پتو را کنار زد؛روی تشک نشست رو به دخترک بیچاره که مثل گنجشک های مانده زیر باران ترسیده و در خودش مچاله شد بود گفت: بیا اینجا بگیربخواب.و با دست کنار خودش چند ضربه زد.آیلار زار زد.بودن با علیرضا برایش غیر ممکن ترین اتفاق دنیا بود.مرد جوان خسته از جدال با دخترک زبان نفهم رو به رویش با لحنی عصبی گفت: چرا بازی در میاری دختر؟ من حوصله این بازی های تو رو ندارم بیا اینجا.بی آنکه منتظر حرکتی از سوی آیلار باشد دستش را کشید و روی تشک انداخت.آیلار التماس کرد: علیرضا التماست می کنم نکن .مرد تشر زد: بهت میگم بخواب.آیلار با ترس روی تشک خوابید.هق هق گریه اش بلند شد.علیرضا جلو رفت و در نزدیکترین فاصله بدون کوچکترین لمسی کنار آیلار خوابید.آیلار هق هق می کرد دوباره التماس را از سر گرفت: علیرضا التماست می کنم..کاری بهم نداشته باش.علیرضای دقایقی را بدون هیچ لمسی کنار آیلار خوابید.وقتی آیلار هیچ حرکتی از جانب او ندید کمی آرام تر شد.مرد جوان بالاخره از جا برخاست.به آیلار گفت: پاشو.آیلار در کمال تعجب برخاست.علیرضا ملحفه سفید روی تشک را برداشت.پیراهنش را هم از تن بیرون آورد با بالا تنه برهنه کف اتاق ایستاد.سپس به سمت کتش که به جا لباسی آویزان بود رفت.چیزی از جیبش بیرون آورد و به سمت آیلار برگشت.تیغ میان دستانش را به طرف آیلار گرفت.آیلار وحشت زده نگاهش کرد.علیرضا پشت به او ایستاد و گفت: یک زخم روی کمرم بزنم بعدم دستمال و ملحفه رو باهاش خونی کن.
آیلار متعجب پرسید: چیکار کنم؟علیرضا گفت: شنیدی که دخترِخوب ...با تیغ توی دستت کمرم زخم کن بعدم اونا رو خونی کن...می تونم دستم رو زخم کنم ولی می ترسم این قوم والضالمین بفهمن با خون دست به پارچه ها زدم دوباره از فردا صبح حرف و حدیث شروع بشه.کمرم از دید همه پنهانه.آیلار گفت: ولی من می ترسم با تیغ چطوری کمرت زخم کنم؟علیرضا گفت:توقع که نداری برم یکی صدا کنم این کارو انجام بده .دو راه بیشتر نیست آیلار یا اون کاری که گفتم بکن ....یا من مجبور میشم ..آیلار جلو رفت و گفت: نه ...نه انجام میدم و تیغ را روی کمر علیرضا کشید.زخم بزرگی ایجاد شد البته عمیق نبود اما طولش کمی زیاد شد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸خورشید جایش را به ماه میدهد
⭐️روز بـه شب ، آفتاب به مهتـاب
🌸ولـــی مهــر و محبت خـــــدا
⭐️همچنان با شدت میتـابـد
🌸امیدوارم قلب هـــاتـــون
⭐️پــر از نـــور درخــشـــان
🌸لطف و رحمت خــدا بــاشه
⭐زنـدگـیـتـون غـرق در نور الهی
🌸شبتون آرام کنار خانواده و عزیزان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شاید نباشم،تو اما هر روز صبح
پنجره ے قلبت را باز ڪن
و "دوستت دارم" ها را
و "صبحت بخیر" ها را
و "مراقب خودت باش" ها را
نفس بکش
سپرده ام بہ آسمان,سپرده ام بہ صبح..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f