☀️باز صبح دگر از راه رسید
فرصتی تازه که تا شاد کنی
هر که را میبینی
به سلامی ز سرشوق و نشاط
به نگاهی به گلی واشده درکنج حیاط🪻
تو فقط شاد بمان
زندگی می گذرد🪻
سلام صبح زيباتون بخیر🪻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی فکر می کردیم و چی شد 🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهشت ماه ها.... - @mer30tv.mp3
5.02M
صبح 2 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوشش بابام مادرم علیلمو در حد مرگ زد. حتی به اون جم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوهفت
آیلار روی زمین و زیر دست آرایشگر نشسته بود.زن داشت صورتش را بند می انداخت.مثل مرده ای که روح از تنش خارج شده فقط به یک گوشه خیره ماند.امشب عروس می شد و به حجله علیرضا می رفت.صدای ساز با اینکه خانه اشان چند کوچه با خانه عمویش فاصله داشت کاملا به گوش می رسید.پدر و عمویش سعی کرده بودند تا می توانند شلوغش کنند.احتمالا می خواستند با این صدای بلند صدای هوارهای محبوبه را از گوش مردم ده پاک کنند.هر بار که آرایشگر بند را روی صورتش می انداخت تکان خفیفی میخورد.جمیله وبانو دم در آشپزخانه ایستاده بودندو به صورت آیلار که نیمی اش در اثر بند قرمز شده و نیم دیگرش مثل گچ سفید بود نگاه می کردند.جمیله بغض کرده به آشپزخانه پناه برد گوشه انتهای چسبیده به اجاق گاز نشست
و اشکهایش را رها کرد تا ببارند.دستش را محکم جلوی دهانش گرفته بودتا صدایش بیرون نرود.صدای مرد جوان در گوشش پیچید: چشماش خونه خراب کنه لامصب آخ از آن لبخند که بعد گفتن این جمله روی لب های مرد نا امید شده این روزها نقش بسته بود.دیگر داشت تمام می شد.چشمان خانه خراب کنش از امشب متعلق به مرد دیگری می شد و تمام.درهال باز شد و قامت عاطفه در چارچوب در نمایان.آیلار تا خواهرش را دید جان گرفت، از زیر دست آرایشگر بلند شد.خودش را به آغوش عاطفه انداخت.هر دو با هم زدند زیر گریه.عاطفه در حال نوازش موهای خواهرش گفت: چی شده؟ یکیتون بهم بگه چه اتفاقی افتاده؟ از وقتی که شنیدم تو قراره زن علیرضا بشی آروم و قرار ندارم.آیلار را از آغوشش جدا کرد. خواهرش پیر شده بود.تمام اجزا صورتش را کاویدامید در نگاهش مُرده بود نگاهش را به بانو داده و از همانجا گفت: چی شده بانو؟چرا دارین آیلار میدین به مرد زن دار؟دقایقی بعد همه دور هم توی هال نشسته بودند وبانو همه ماجرا را تعریف کرده بود.رضا با اخمهای گره کرده داشت جرعه، جرعه چایش را می نوشید.شعله نوه کوچکش را روی پایش نشانده بود موهایش را نوازش می کرد.عاطفه و بانو وآیلار هم در سکوت با صورتهای خیس از اشک کنار هم نشسته بودند.صغری خانوم پارازیت انداخت وسط عزاداریشان تا یادشان بیاورد امروز عروسی دارند و نه ختم.گفت:آیلار جان پاشو بیا بریم توی اتاق باید درستت کنم .کار زیاد داریم و وقت کم آیلار بی میل از جایش بلند شدنگاه عاطفه همراه آیلار به اتاق رفت.چشمش روی در بسته شده ماند.و خیره به لباس عروسی لیلا آویزان شده روی در گفت: چرا براش لباس عروس نخریدن؟یعنی لیاقت یک لباس هم نداشت؟بانو پاسخ داد: خودش نخواست. هیچ چی نخواست.هم علیرضا اومد دنبالش برای خرید و هم زنعمو ولیلا اما گفت چیزی نمیخواد.عاطفه پرسید: سیاوش چطوره؟بانو سر پایین انداخت: داغونه.عاطفه به جمیله که همچنان در آشپزخانه سرگرم بود اشاره کرد با تنفر پرسید: این اینجا چیکار می کنه؟دیدمش بیشتر اعصابم ریخت بهم.بانو گفت: اگه بدونی چقدر این مدت برامون زحمت کشیده عاطفه، هیچ وقت نمی تونیم لطف و محبتی که جمیله بهمون داشته رو جبران کنیم. عاطفه باور کن این مدت هم مادری کرد، هم خواهری کرد،هم پدری....یک لحظه تنهامون نذاشت.چشم از مامان بر نمیداره. باید بودی میدی چقدر محبت کرد و لطف داشت.عاطفه متعجب گفت: واقعا ؟جمیله؟بانو سر تکان داد: بله خواهر واقعا جمیله سنگ تموم گذاشت برامون.ساعاتی بعد بالاخره آیلارلباس عروس بر تن و صورتی پر از آرایش و موهای آراسته از اتاق بیرون آمد.عروس زیبایی شده بود اگر چشمان نا امیدش را فاکتور می گرفتیم وبه جای خالی لبخند روی صورتش کاری نداشتیم.وقت عزادرایشان همان صبح تمام شده بود.حالا نوبت آبروداریشان رسیده بود.چون زنان روستا در خانه نشسته بودند منتظر تا عروس آماده شود به خانه داماد ببرنندش.آیلار که از اتاق بیرون آمد اولین کسی که کل کشید و وانمود کرد این عروسی یک عروسی معمولی است عاطفه بود.سپس لیلا هم همراهی اش کرد.روی سر عروس زیبایشان نقل پاشید.
زنان دیگر هم شروع کردند به دست زدن و کل کشیدن.علیرضا میان سر و صدای زنها وارد شد و به سمت آیلار رفت.تا نگاهش به چشمان دخترک افتاد ترس دوباره از حال رفتنش مثل روز عقد به جانش نشست. چادر سفید را که لیلا به دستش داد به سمت آیلار بردتا روی سرش بیندازد و آهسته پرسید: خوبی؟آیلار به نشانه مثبت بودن جواب سوال علی سر تکان داد علیرضا باز پرسید: میخوای بگم برات آب قند بیارن؟آیلار جواب داد: نه نمیخوام.میان هلهله و سر و صدای زنها در کنار علیرضا راهی خانه عمویش شد.سرگیجه و حالت تهوع داشت.از روز قبل چیزی نخورده بود حس می کرد معده اش مچاله میشود.پشت سرش نجواهای مثلا دلسوزانه زنان را می شنید.پچ پچ هایشان از دلسوزی برای ناهیدکه هوو سرش می بردند را شامل میشدتا آیلار دخترک بیچاره ای که زن دوم می شدتا از زندگی بازش کند.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#حلوا
مواد لازم :
✅ آرد کیک
✅ روغن مایع
✅ شربت بار
✅ زعفران
✅ نان برنجی
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5848045491916379334.mp3
6.68M
احساس میکنم داره به ویگن کم لطفی میشه🫠🥹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسمش «سینی» و محلش بین دیوار و یخچاله
هر کس خلاف این رو ثابت کنه از ما نیست :))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوهفت آیلار روی زمین و زیر دست آرایشگر نشسته بود.زن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوهشت
راه نفسش بند آمده بود.تن بی جانش را روی پاهای ناتوانش می کشید.کاش دستی توی راه رفتن کمکش می کرد.اگر از هوش می رفت و همانجا نقش زمین می شد، چیزی از آخرین باقیمانده های آبرویش نمی ماند.علیرضا کنار گوشش زمزمه کرد: بهتر شدی؟آهسته جواب داد :نه سرم داره گیج میره.علیرضا پرسید: میخوای کمکت کنم؟احتیاج داشت ...لازم بود یکی در راه رفتن کمکش کند.علیرضا دستش را آهسته دور کمر آیلار برد.آیلار خیالش راحت شد لااقل اگر خواست بیفتد کسی هست تا کمکش کند ونقش زمین نخواهد شد.عده ای از مهمانها دم درِ خانه همایون و توی کوچه منتظر عروس و داماد بودند.صدای ساز به نحو کر کننده ای به گوش می رسید.صدای سازی که برای عروسی های دیگر بسیار زیبا به گوشش می نشست؛حالا میخ میشد به گوش های آیلار فرو می رفت.ومغز درد ناکش را می درید،کاش جانش را داشت و فرار می کرد.انقدر می دوید که دست هیچ کس به او نرسد.مردی گوسفندی را مقابل پایشان انداخت مشغول قربانی کردنش شد.نگاهش را از گوسفند در حال جان دادن گرفت و تا خواست به جای دیگر نگاه کند، چشمانش اسیر چشمان سیاوش شد.آخ .....آخ که او هم داشت جان می داد.زجر چشمانش را با تمام جانش حس کرد. احتمالا او هم امروز می مرُد اما زنده می ماند.درست مثل آیلار در روز عقدش او هم روز عقدش با علیرضا مُرد اما زنده ماند.زندگی بعد از مردن دیگر زیبا نیست.پیراهن مشکی بر تن داشت.آیلار خوب می دانست هردویشان به تشییع جنازه عشق آمده اند.امروز باید محبت میان قلب هایشان را دفن می کردند و تمام می شد ..تردید به جانش نشست.نمی دانست کار درستی کرد که از علیرضا طلاق نگرفت و همراه سیاوش نرفت.نگاه سیاوش چسبیده بود به دست علیرضا روی پهلوی آیلار.علیرضا که متوجه نگاه خونبار برادرش شد دستش را انداخت.خدا می داند که فقط برای حمایت از آیلار و جلوگیری از افتادنش دست دور کمرش گذاشت.هیچ حس یا انگیزه خاصی پشتش نبود. سنگینی نگاه آیلار را از زیر چادر هم روی صورت سیاوش حس می کرد.خون در رگ هایش قُل میزد.مغز سرش در حال انفجار بود.بالاخره مراسم کذایی قربانی تمام شد و وارد مجلس زنانه شدند.ناهید در اتاق نشسته و دست هایش را روی گوشهایش گذاشته تا صداهای طبقه پایین را نشنود.گریه می کرد و به هرکس و ناکسی که می شناخت فحش می داد.محبوبه هم پشت در اتاق نشسته بود التماسش می کرد در را باز کند.اما ناهید فقط گریه می کرد.از مادرش بیشتر از همه متنفر بود، اگر او داد و هوار نمی کرد حالا عروسی شوهرش نبود.ساعت پایان عروسی بود و می دانست کم کم عروس را به حجله می برند.زن دیگری را به حجله شوهر او می بردند.امشب علیرضا کنار زن دیگری می خوابید.
با زن دیگری به بستر می رفت.و زن دیگری هم آغوشش می شد.صدای بالا آمدن زن ها را از پله ها شنید.داشتند عروس و داماد را وارد حجله اشان می کردند.از اتاقش بیرون آمد نگاهش روی علیرضا و آیلار که با هم از پله بالا می آمدند سکته کرد.علیرضا وآیلار وسط جمع فامیل ایستادند.زن ها یکسره کل می کشیدند بعضی هایشان به عمد انگار قصد آتش زدن به قلب ناهید بیچاره را داشتند.نگاه ناهید به بانو که چسبیده به دیوار ایستاده بود وهای های می گریست افتاد
فامیل یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند.نوبت خانواده ها رسید.آیلار جلو پای مادرش نشست و سرش را روی زانوی مادرش گذاشت و زد زیر گریه.دیگر فقط خانواده ها بودند نیازی به آبرو داری نبود.شعله سر آیلار را در آغوش گرفت هر دو چون کسانی که عزیز از دست داده اند گریه می کردند.منصور به سمتشان رفت بازوی آیلار را گرفت بلندش کرد.آیلار اینبار اشک هایش را روی سینه برادرش بارید.از بغل منصور که بیرون آمد نگاهش در نگاه سیاوش که در دور ترین نقطه ایستاده بود گیر افتاد.سیاوش با چشمانی سرخ خیره اش بود.تک تک اجزای صورتش را نگاه کرد،چشمان سیاهش،موهای بلندش که حالا آرایشگر برایش آراسته بود، لب هایش که هزار بار وسوسه بوسیدنشان به سرش زد مقابله کرد،چال گونه اش که خیلی وقت بود ندیده بودش ...قلبش آتش گرفت.تمام وجودش می سوخت.مثل مزرعه ی گندمی که به آن کبریت انداخته باشند.وجب به وجب می سوخت و پیش می رفت.تمام شب را سوار بر بروا میان تاریکی تاخته و حالا آمده بود برای وداع با محبوب قلبش.هر قطره اشکی که از چشم آیلار می چکید.تکه ای از جان او هم کنده می شد ....عاطفه جلو آمد و خواهرش را در آغوش گرفت.هیچ حرفی برای دلدادری وجود نداشت.فقط گریه بود و غصه.میان آغوش بانو وجمیله هم جز گریه هیچ حرف دیگری رد و بدل نشد.با پدر و عمویش حتی یک کلمه هم حرف نزد.و لحظه که میخواست وارد اتاق شود برای آخرین بار چشمش به سیاوش و چشمان سیاهش که عزادار عشقشان بودند افتاد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f