eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش میتونستی خودتو پرت کنی وسط بعضی از عکسا 🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.» سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت! پی نوشت زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدايي كيا يادشونه؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این کلیپ نوستالژی به گذشته ها برید🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوپنج با تحکم گفت: آیلار من دارم از الان حرف میزنم.
بابام مادرم علیلمو در حد مرگ زد. حتی به اون جمیله حامله هم رحم نکرد..خواهر من در حالی که داشت از درد دست شکسته اش جون میداد سر سفره عقد برادر بی همه چیز تو نشست.سیاوش چشمهایش را محکم بر هم فشرد.منصور ادامه داد: آره داداش ....آره پسر عمو قصه همینقدر تلخه. شایدم تلختر میدونی آیلار بخاطر پشت تو در اومدن چندبار افتاده زیر مشت ولگد و کمربند بابام؟ خبر داری حتی یکنفر از فامیل برای پرسیدن حالش نیومده تنها کسی که چندبار به دیدنش اومده مازار بوده. چون از نظر همه آیلار بی آبرو بوده وارزش دیدن نداشته دختری که با مرد زن دار میخوابه ..دستان سیاوش مشت شد .فکش منقبض شد و رگ های گردنش درحال انفجار بودنداما منصور کوتاه نیامد: حالا تو اومدی چی ازش میخوای؟ طلاق بگیره زن تو بشه ؟ اصلا همون علیرضایی که تو نشستی اینجا و میگی گورباباش طلاقش میده؟ .نکنه میخوای با زن شوهردار بری؟تمومش کن سیاوش برو دنبال زندگیت. خواهر من یکبار بخاطر خانواده تو بی آبرو شده. کوچیک شده. دست از سرش بردارین بذارین نفس بکشه ..هر لحظه بیشتر غافلگیر می شد. هر لحظه بیشتر تعجب می کرد.نیامده بود برای شنیدن این حرفها.لااقل فکر می کرد منصور پشتش در می آید.دوباره به آیلار نگاه کرد چشمانش پر از التماس بود و گفت: چیکار کنم کوتاه بیایی؟ هر کاری بگی می کنم آیلار. هر جور که تو بخوای رفتار می کنم فقط قبول کن بریم از این خراب شده آیلار صورتش را میان دستانش پنهان کرد و با گریه گفت سیاوش تمومش کن ...تو رو خدا برو..توروخدا پاشو برو ..دستش را از روی صورتش برداشت با صورتی که خیس از اشک بود به سیاوش نگاه کرد و گفت:تو فکر می کنی من از این شرایط راضیم؟ خوشحالم که شدم زن علیرضا؟ زن مردِ زن دار؟ شدم هوو ؟ولی سیاوش نمی شه کاریش کرد .باید قبول کنیم. حال من از همه اتون بدتره.من بیشتر از تو باختم. توروخدا دیگه نیا. بیشتر از این عذابم نده سیاوش.اومدنت جز اینکه عذابم میده هیچ سودی نداره.و های های گریه کرد.سیاوش پر درد نگاهش کرد.از خودش بدش آمدبا خودخواهی هایش داشت دخترک بیچاره را آزار می داد.دلش پر کشید برای در آغوش کشیدنش اما فاصله اش را با آیلار زیاد کرد. وگفت خیلی خوب آیلار...خیلی خوب ...هرچی توبگی...کافیه دیگه گریه نکن .منم دارم میرم.از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت.منصور همراهش بیرون زد.وارد کوچه که شدند سیاوش کلافه دستش را میان موهایش کشید وگفت :مغزم کار نمی کنه..اصلا مغزم کار نمی کنه منصور نمیدونم چی به چیه باید چیکار کنم.منصوربا اندوه گفت: فقط کنار بیا سیاوش. اتفاقی که افتاده رو قبول کن.صدای سیاوش خش برداشت انگار چیزی میان گلویش گیر کرده بود و کلمات را می درید.وقتی که گفت: نمی تونم منصور ...هر شب که میخوابم با خودم میگم فردا صبح تمومه. فردا که بیدار بشم می بینم همه اش یک کابوس بود و تموم شد ...فردا صبح که بیدار بشم تموم شد.فردا صبح که بیدار بشم معجزه میشه و می بینم آیلار هنوزم فقط وفقط مال منه.فردا صبح که از خواب بیدار بشم همه چی درست شده ..صدایش را بالا برد وداد زد: اما اون فردا اصلا نمیاد ...هر روز که بیدار میشم هیچ چی درست نشد. هیچ معجزه ای نشد..هر شب که میخوابم تا زمانی که مغزم از کار بیفته همه فکرم و ذکرم اینه که چرا اینجوری شد...هر صبح که بیدار میشم اولین چیزی که یادم میاد همینه...همه اش از خودم می پرسم چیکار کردم؟ کی اذیت کردم؟به کی ظلم کردم؟ آهی کی پشتمه که اینجوری خدا دلم رو شکست؟اما هیچ جوابی پیدا نمی کنم هیچ چی ..نه حوصله سرکار رفتن دارم .نه اعصاب توی خونه موندن ...منصور بر خلاف میلش گفت:بعضی چیزا رو فقط باید قبول کرد سیاوش.باید پذیرفت چون دیگه درست نمیشن.تو نه گناهی کردی نه آه کسی دنبالته.این افکار و خرافات بریز دور با این افکارا فقط خودت عذاب میدی،قسمت شما هم این بود دیگه. سرنوشتتون با هم نبود.سیاوش دردمندانه نگاهش کرد و گفت: گفتنش برات راحته چون جای من نیستی. چون یکهو کل برنامه هات نرفته روی هوا..فکر می کنی انجام دادنش هم مثل گفتنش راحته. ولی نیست ...بخدا راحت نیست...به پیر به پیغمبر راحت نیست.منصور با پا به سنگی که روی زمین بود ضربه زد و گفت:نه گفتنش راحته نه انجام دادنش ...اما چه میشه کرد؟ چه کاری از دستت برمیاد تا درستش کنی؟بعضی اتفاقات زندگی درست شدنی نیستن. حتی اگه خودتم بُکشی فقط تو مُردی وگرنه اون مشکل همچنان هست...وقتی نمی تونی درستش کنی باید باهاش کنار بیایی..تسلیم سرنوشت شو.سیاوش با خشم به موهایش چنگ زد و گفت:لعنت به سرنوشت...لعنت به تقدیر..لعنت به روزگار...لعنت به علیرضا..داد زد: لعنت به من ..لعنت به آیلار..لعنت به من لعنتی .... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باش و به خدا توکل کن موانع زندگی حکمتی دارد... " شبتون خوش " •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☀️باز صبح دگر از راه رسید فرصتی تازه که تا شاد کنی هر که را میبینی به سلامی ز سرشوق و نشاط به نگاهی به گلی واشده درکنج حیاط🪻 تو فقط شاد بمان زندگی می گذرد🪻 سلام صبح زيباتون بخیر🪻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چی فکر می کردیم و چی شد 🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهشت ماه ها.... - @mer30tv.mp3
5.02M
صبح 2 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوشش بابام مادرم علیلمو در حد مرگ زد. حتی به اون جم
آیلار روی زمین و زیر دست آرایشگر نشسته بود.زن داشت صورتش را بند می انداخت.مثل مرده ای که روح از تنش خارج شده فقط به یک گوشه خیره ماند.امشب عروس می شد و به حجله علیرضا می رفت.صدای ساز با اینکه خانه اشان چند کوچه با خانه عمویش فاصله داشت کاملا به گوش می رسید.پدر و عمویش سعی کرده بودند تا می توانند شلوغش کنند.احتمالا می خواستند با این صدای بلند صدای هوارهای محبوبه را از گوش مردم ده پاک کنند.هر بار که آرایشگر بند را روی صورتش می انداخت تکان خفیفی میخورد.جمیله وبانو دم در آشپزخانه ایستاده بودندو به صورت آیلار که نیمی اش در اثر بند قرمز شده و نیم دیگرش مثل گچ سفید بود نگاه می کردند.جمیله بغض کرده به آشپزخانه پناه برد گوشه انتهای چسبیده به اجاق گاز نشست و اشکهایش را رها کرد تا ببارند.دستش را محکم جلوی دهانش گرفته بودتا صدایش بیرون نرود.صدای مرد جوان در گوشش پیچید: چشماش خونه خراب کنه لامصب آخ از آن لبخند که بعد گفتن این جمله روی لب های مرد نا امید شده این روزها نقش بسته بود.دیگر داشت تمام می شد.چشمان خانه خراب کنش از امشب متعلق به مرد دیگری می شد و تمام.درهال باز شد و قامت عاطفه در چارچوب در نمایان.آیلار تا خواهرش را دید جان گرفت، از زیر دست آرایشگر بلند شد.خودش را به آغوش عاطفه انداخت.هر دو با هم زدند زیر گریه.عاطفه در حال نوازش موهای خواهرش گفت: چی شده؟ یکیتون بهم بگه چه اتفاقی افتاده؟ از وقتی که شنیدم تو قراره زن علیرضا بشی آروم و قرار ندارم.آیلار را از آغوشش جدا کرد. خواهرش پیر شده بود.تمام اجزا صورتش را کاویدامید در نگاهش مُرده بود نگاهش را به بانو داده و از همانجا گفت: چی شده بانو؟چرا دارین آیلار میدین به مرد زن دار؟دقایقی بعد همه دور هم توی هال نشسته بودند وبانو همه ماجرا را تعریف کرده بود.رضا با اخمهای گره کرده داشت جرعه، جرعه چایش را می نوشید.شعله نوه کوچکش را روی پایش نشانده بود موهایش را نوازش می کرد.عاطفه و بانو وآیلار هم در سکوت با صورتهای خیس از اشک کنار هم نشسته بودند.صغری خانوم پارازیت انداخت وسط عزاداریشان تا یادشان بیاورد امروز عروسی دارند و نه ختم.گفت:آیلار جان پاشو بیا بریم توی اتاق باید درستت کنم .کار زیاد داریم و وقت کم آیلار بی میل از جایش بلند شدنگاه عاطفه همراه آیلار به اتاق رفت.چشمش روی در بسته شده ماند.و خیره به لباس عروسی لیلا آویزان شده روی در گفت: چرا براش لباس عروس نخریدن؟یعنی لیاقت یک لباس هم نداشت؟بانو پاسخ داد: خودش نخواست. هیچ چی نخواست.هم علیرضا اومد دنبالش برای خرید و هم زنعمو ولیلا اما گفت چیزی نمیخواد.عاطفه پرسید: سیاوش چطوره؟بانو سر پایین انداخت: داغونه.عاطفه به جمیله که همچنان در آشپزخانه سرگرم بود اشاره کرد با تنفر پرسید: این اینجا چیکار می کنه؟دیدمش بیشتر اعصابم ریخت بهم.بانو گفت: اگه بدونی چقدر این مدت برامون زحمت کشیده عاطفه، هیچ وقت نمی تونیم لطف و محبتی که جمیله بهمون داشته رو جبران کنیم. عاطفه باور کن این مدت هم مادری کرد، هم خواهری کرد،هم پدری....یک لحظه تنهامون نذاشت.چشم از مامان بر نمیداره. باید بودی میدی چقدر محبت کرد و لطف داشت.عاطفه متعجب گفت: واقعا ؟جمیله؟بانو سر تکان داد: بله خواهر واقعا جمیله سنگ تموم گذاشت برامون.ساعاتی بعد بالاخره آیلارلباس عروس بر تن و صورتی پر از آرایش و موهای آراسته از اتاق بیرون آمد.عروس زیبایی شده بود اگر چشمان نا امیدش را فاکتور می گرفتیم وبه جای خالی لبخند روی صورتش کاری نداشتیم.وقت عزادرایشان همان صبح تمام شده بود.حالا نوبت آبروداریشان رسیده بود.چون زنان روستا در خانه نشسته بودند منتظر تا عروس آماده شود به خانه داماد ببرنندش.آیلار که از اتاق بیرون آمد اولین کسی که کل کشید و وانمود کرد این عروسی یک عروسی معمولی است عاطفه بود.سپس لیلا هم همراهی اش کرد.روی سر عروس زیبایشان نقل پاشید. زنان دیگر هم شروع کردند به دست زدن و کل کشیدن.علیرضا میان سر و صدای زنها وارد شد و به سمت آیلار رفت.تا نگاهش به چشمان دخترک افتاد ترس دوباره از حال رفتنش مثل روز عقد به جانش نشست. چادر سفید را که لیلا به دستش داد به سمت آیلار بردتا روی سرش بیندازد و آهسته پرسید: خوبی؟آیلار به نشانه مثبت بودن جواب سوال علی سر تکان داد علیرضا باز پرسید: میخوای بگم برات آب قند بیارن؟آیلار جواب داد: نه نمیخوام.میان هلهله و سر و صدای زنها در کنار علیرضا راهی خانه عمویش شد.سرگیجه و حالت تهوع داشت.از روز قبل چیزی نخورده بود حس می کرد معده اش مچاله میشود.پشت سرش نجواهای مثلا دلسوزانه زنان را می شنید.پچ پچ هایشان از دلسوزی برای ناهیدکه هوو سرش می بردند را شامل میشدتا آیلار دخترک بیچاره ای که زن دوم می شدتا از زندگی بازش کند. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ آرد کیک ✅ روغن مایع ✅ شربت بار ✅ زعفران ✅ نان برنجی بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f