فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت : خدا هیچ وقت دیر نمی کنه ✨
شب بخیر🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸هر روزت رو با گفتن
🌼اين جمله شروع كن:
🌸باور دارم امروز یڪ اتفاق
🌼فوق العاده برای من می افته
🌸بارها و بارها تكرارش كن
🌼جهان فقط چیزهایی رو
🌸به ما میده ڪه باور داریم
🌼می تونیم داشته باشیم
🌸هفتهتون پراز موفقیت
🌼شنبهتون گــلبــارون عزیزان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گروه سرود بعد از 30 سال دور هم جمع شدند ❤️
یادتون میاد 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بذر امید... - @mer30tv.mp3
4.7M
صبح 26 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_اول
عصر گرم تابستون بود.موهاموبه زور ننه بافتم وبا اخم گفتم من با این موها سر درد میگیرم.ننه لابه لای موهامو چک کرد و گفت شپش دخترای داداشت اگه تو هم بگیری این همه مو رو چطور ریشه کن کنم .موهاموکشیدوگفت بلندشو برویه چای برامن بریز بیار که گلوم خشک شده.پنجمین بچه خونه دختری بودم که بعدچهارتاپسر بزرگ و زن گرفته ناخواسته بدنیا اومده بودم.مادرم منو باردارمیشه و یه دخترباموهای بوروپرپشت بدنیا میاد.موهام بقدری پرپشت بودن که همیشه باهاشون درگیر بودم.برادرهام و زنهاشون گوشه حیاط بزرگ خونه اقام دوتا اتاق ساخته بودن و کنارهم زندگی میکردیم.من ازدوتا پسربرادربزرگترمم کوچیکتر بودم.ننه بهم میگفت دیبا و همه دیبا صدام میزدن اما اسمم زهرا بود.ننه از وقتی یادم میادخونه ما بود و هر از گاهی به خونه خودش سرمیزد.دوتا از زن برادرهام دختر های خاله هام بودن و خیلی صمیمیت داشتن با مادرم.مادرم زن با محبتی نبود و با اینکه من یدونه بودم اما بیشتر پسرهاشو دوست داشت .عمه من زن دوم ارباب بود .تو ابادی و ده بزرگ ما خیلی ادم های زیادی بودن .عمه ام مثل من بور و زیبا بود و ارباب همسن و سال پدربزرگم بود .تو یه سرکشی به زمین هاش ناخواسته عمه جوون و خوشگل منو میبینه و چه خواستگاری بهتر از ارباب .تو طایفه ما وضع مالی ها بقدری بود که بشه فقط زندگی کرد .ارباب و عمه ده سال بود زندگی میکردن و تو یه عمارت بزرگ اونا زن ها و دوتا هوو ها با هم بودن .میگفتن زن اول ارباب زیبایی خاصی نداره .ارباب دوتا پسر از زن اولش داشت و عمه من دوتا دختر بدنیا اورده بود .بارها شنیده بودم که ننه بهش اصرار میکنه گرمی جات بخوره تا پسر بدنیا بیاره .عمه هم مثل من تک دختر بود و شش تا عمو .ننه کلافه گفت زود بزرگ شو یه شوهر بیاد بدیم بری راحت بشیم .با شوخی میگفت چون میدونستم دوستم داره.مامان چادرشو به کمر بسته بود و اومد داخل و گفت سفره انداختم نمیاید ناهار ؟ننه نفس عمیقی کشید و گفت سبزی چیدی از باغچه ؟ننه زن باسلیقه ای یود و به لطف اون سیفی جات و سبزی جات تازه همیشه داشتیم .مامان چادرشو وا کرد و گفت بله شستم .به من چشم غره رفت و گفت بلند شو یچیزی دست بگیر.شما این دختر رو تنبل بار اوردی ننه.فردا روز میزنن تو سرش منو لهنت میکنن.ننه دستمو گرفت همونطور که با خودش میبرد گفت کم غر بزن سر بچه ام.ریز ریز میخندید و همیشه ازم حمایت میکرد.ناهار پلو داشتیم و اقام از سر زمین برگشته بود.جلو اومد و گفت ارباب امروز اومده بود سر زمین امسال محصولات زیاد نیست .برادرهام صحبت میکردن و من غذامو میخوردم .هنوز غذام تموم نشده بود که برادر بزرگم امیر علی رو به پدرم گفت به مامان گفتی ؟اقام با سر گفت نه و امیر ادامه داد.برای دیبا خواستگار اومده پسر ادم حسابی .میگن اگه دیبا رو بهش بدیم میرن شهر.پسره اونجا خدمت میکنه همونجا هم میخواد زندگی کنه.لقمه تو دهنم موند.اولین خواستگارم نبود و روزی نبود که پیغام برای ازدواج من نیاد .ننه تکه نونی کند و گفت بگو هنوز بچه است پونزده بشه بعد.زن برادر کوچیکم گفت ننه من همسن دییا بودم عروس شدم .ننه رک بود و گفت تو رو ننه ات هول بود ترسیدبترشی این دیبا هرچی بزرگتر بشه خوشگلتر میشه .پونزده سالگیش تموم شد شوهر میکنه .اونم به یه ادم معمولی نه به یه مرد سرشناس .اقام ریز ریز خندید و گفت اینطوری نمیشه ننه میخوای بترشه ؟ اره هرچی جا بیوفته بهتره .دیگه کسی حرفشو نزد و فقط خندیدیم.اون روز به شوخی گذشت و رفت.طبق گفته ننه پونزده سالگیم تموم شد و دیگه خبری از خواستگار نبودبرعکس روزهای قبل دیگه کسی نمیومد و انگار همه دلسرد شده بودن .اون روز بود که دلنگرونی ها شروع شد.وقتی شونزده شد هفده و هفده شد هجده .دیگه دختر هجده ساله تو ده ما خواستگار که هیچ اگه شانسی داشت یه مرد زن مـرده پیدا میشد و میگرفتش باید خدارو شکر میکرد .ننه و مامان هرجا دعانویس پیدا میکردن میرفتن سراغش و باز هم نمیتونست کاری از پیش جلو ببره .دخترای همسنم بجه داشتن و فقط من بودم که گوشه خونه سرم تو بافتنی بود.هزارتا ارزو که هر روز کمرنگتر از قبل میشدن .ننه تو هر مجلسی پی خواستگار بود ولی انگار همه پسرا زن گرفته بودن .از سماور ذغالی چای ریختم و میخواستم بخورم که مامان با اخم گفت معلوم نیست تا کی قراره اینجا بمونی ؟ننه نبود و پشت سرش گفت اون پیر زن مسبب همه ایناست اگه دخالت نمیکرد الان بچه داشتی .گاهی منم دلم میگرفت و مامان گفت خدیجه ( زن برادر سومم ) گفت یه نفر هست زنش سر زا رفته دوتا بجه داره .به مادرم گفتم اگه پی زن بودن بیان اینجا .اون زن برادرم بود و چشم دیدن منو نداشت .شرمنده سرمو پایین انداختم و ادامه داد .شانس دیگه مردم شانس دارن ولی تو نداری .مامان حرفشو تایید کرد و گفت شانس منه .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#قرمه_رشتی
موادلازم:
✅ سبزی سرخ شده
✅ مرغ به تعداد دلخواه
✅ یک پیمانه لوبیا چشم بلبلی پخته
✅ دوعدد پیاز متوسط
✅ نمک،فلفل سیاه ،زردچوبه
✅ چاشنی آبغوره یا آب نارنج
✅ رب انار یا الوچه به دلخواه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
649_44501506510181.mp3
3.69M
🎶 نام آهنگ: مثل قدیما
🗣 نام خواننده: ایرج
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر بچگیامون
آخر سال که میشد بین همه کلاس
دفترچه خاطرات ها رد و بدل میشد
و برای همدیگه خاطره و شعر می نوشتیم
و چه شعرهایی ...
نمک در نمکدان شوری ندارد
دل من طاقت دوری ندارد :))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_اول عصر گرم تابستون بود.موهاموبه زور ننه بافتم وبا اخم گف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_دوم
از حرفهاشون حس بدی داشتم و به گلهای روی گلیم چشم دوخته بودم .اشک تا جلوی بینی ام میومد و روی زمین میرخت .بی تفاوت و بی اهمیت به اشکهام ادامه دادن.کسی دیگه نمیاد خواستگاری این دختر .باید روز و شب دعا کنیم یکی زنش بمیره .مامان اهی کشید.صدای کوبیده شدن به درب میومد و مامان گفت بلند شو دیبا برو درب رو باز کن.ننه است رفته بود حموم چه زود برگشته .سرمو تکون دادم و رفتم بیرون لبهام میلرزید از گریه و با بغض درب رو باز کردم.با گریه و بغض جلو میرفتم دستم لای درب اتاق موند و حس بدی داشتم.ضعف کرده بودم و درب رو باز کردم.فکر میکردم ننه پشت درب و با گریه گفتم کجایی که منو اینجا گزاشتی .دستمو جلو بردم و گفتم قول بده تنهام نزاری قول بده تا عمر داری نزاری بهم سخت بگذره .سرم پایین بود و با گریه ادامه دادم.نمیخوام اینجا باشم .میخوام از این خونه کوفتی برم .دستمو بین دست گرفت و اون دست دستت های کوچیک ننه نبود.با ترس سرمو بلند کردم.اون مرد رو تا اون روز ندیده بودم .موهای یکم موج دار مشکی و سیبیل تاب خورده پشت لبش.چه قد و بالایی داشت.گره قشنگی تو ابروهاش بود وخیره بهم بود .دستمو تو دست گرفته بود و تازه حس کردم حتی روسری روی سر ندارم .پیراهنی تا روی زانوهام بود و دمپایی های بزرگ برادرم تو پاهام .زبونم بند اومده بود و نتونستم تکون بخورم .دستمو لمس میکرد و خیره تو چشم هام بود .یه لحظه پاهام سست شد و چشم هام سیاهی رفت و فقط دیدم که افتادم تو بغلش .چشم هام صورتشو تار میدید و لبخند رو لبهام نشست .با صداب مامان و سیلی های پی در پی تو صورتم چشم باز کردم .مامان نگران گفت چی شده ؟نمیدونستم چی به سرم اومده و چشم چرخوندم و اون مرد رو ندیدم .انگار تو خیالم دیده بودمش و با چشم پی اش میگشتم.نبود که نبود .خدیجه ابروشو بالا داد و گفت کم پشتش حرف بود از امروزم قشی شده .وای خدا رحم کنه بهمون .مامان به عقب هلم داد و گفت درد نگیری بلند شو زهره ترکم کردی.ننه هراسان اومد داخل و گفت چی شده دیبا کجایی دخترم ؟خداروشکر همه از ننه حساب میبردن و سکوت کردن .ننه دستمو فشرد و گفت خوبی دختر ؟دیدنش بهم انرژی میداد و با بغض گفتم ننه کجا بودی؟ننه جلو اومد دستی به موهام کشید و گفت بلند شو لباس درست حسابی تنت کن بریم عمارت عمه ات .مامان گفت چرا غش کردی ؟دیدم نیومدی اومدم دیدم جلو در افتادی زمین.یکم فکر کردم و گفتم افتاده بودم زمین ؟ اره دختر حواست نبود ؟ننه دستی به صورتم کشید و گفت فشارت افتاد.چیزی از صبح نخوردی دختر بخاطر اونه بلند شو خبر دادن عمه ات داره زایمان میکنه .تو رو هم میبرم.مامان با اخم گفت ببرش بزار شاید اونجا فرجی شد.دلم میشکست با حرفهای سرد و تیکه دار مامان و زن برادرهام .ننه مهربون بود و کمک میکرد همیشه روحیه شادی داشته باشم.راهی عمارتی میشدیم که همیشه از دور دیده بودمش .قبل رفتن اتاق رو جارو زدم و چراغ نفتی رو که کنار خونه بود برداشتم بردم تو زیرزمین .ننه چادر روی سرش انداخت و گفت ما فردا میایم .تمام مسیر فکرم گرفتار اون مرد بود.جرئت نمیکردم در موردش با کسی حرف بزنمولی میدونستم گه اون واقعی بود .من تو بغل اون غش کرده بودم و مامان میگفت روی زمین بودم .ننه صحبت میکرد و من اصلا متوجه اش نبودم .از دور درخت های سر به فلک کشیده ای رو میدیدم .خیلی راه اومده بودیم.خونه اربابی بالای تپه بود و چقدر سر بالایی رفتیم تا زسیدیم .پاهام درد میکرد و سر صحبت رو با ننه بار کردم و گفتم کی گفت عمه زایمان کرده؟ یه زنه رو فرستاده بودن تو حموم دیدمش گفت دخترت زاییده .یه پسر زاییده .با دقت به ننه گوش دادم و ادامه داد.طلعت اونجا دست تنهاست.اگه شماها نبودین ارباب منم میبرد اونجا .جلو در عمارت رسیدیم.دربون اسلحه به دست گفت چی میخواین ؟ننه بادی تو غبغب انداخت و گفت من مادر زن اربابم .دربون سرتا پای ننه رو نگاه کرد و گفت بزار خبر بدم .ننه عصبی گفت بزار خبر بدم انگارمن غریبه ام .خنده ام گرفت ازش و گفتم حرص نخور میریم داخل .معلومه میریم داخل .خدابیامرز پدر بزرگت که بود ماهی یکبار سر سفره ارباب بود.دربون برگشت و گفت بفرماید داخل خانم تو اتاق های بالا هستن .یه دختر جوون چادربه کمر بسته بود و با گونه هاش گل انداخته گفت من میبرمتون اتاق طلعت خانم.پشت سرش راه افتادیم.گوشه چادر ننه رو کشیدم و کفتم کاش نمیومدم ننه خیلی اینجا فضاش سنگینه .ننه با لکنت گفت والا انگار خاک مرده پاچیدن اینجا .بخور و بپاچ دارن ولی حیف که اخلاق ندارن .پله هارو بالا رفتیم و جلو درب اتاقی گفت اینجاست .درب رو که باز کرد عمه رو دیدم .زیر لحاف خوابیده بود و رنگ به رو نداشت .ننه به دیدنش لبخند زد و گفت دورت بگردم.چرا خبر ندادی زودتر بیام.عمه دستی تکون داد و اشاره کرد بریم داخل .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سوم
خیلی سال بود هموندیده بودیم.با دقت نگاهم کردوگفت چقدر بزرگ شدی .من بیشتر حواسم به اون بچه بود.چقدر خوشگل بود و اروم لای قنداقش خواب بودعمه اشاره کرد برامون چای و میوه بیارن و روبه ننه گفت قرار نبود الان بدنیا بیاد حساب که میکنم یک ماه جلوتر اومده.ننه بچه رو برداشت تو بغلش و گفت چیه؟پسره یادختر؟عمه معلوم بود رمقی نداره و گفت پسره ننه گل از گلش شگفت وگفت بالاخره پسر دار شدی.ارباب چی میگه؟خوشحال شده؟ خانم بزرگ ناراحته ؟پسراش حسادت نمیکنن؟ننه مهلت نمیداد عمه حرفی بزنه و عمه هویی کشید و گفت مامان جان مهلت بده.به سینی چای اشاره کردو گفت یه چای نبات برام اماده کن .منتظربود خدمتکارا بیرون برن و با چشم به ننه اشاره کرد سکوت کنه .ننه که حس قدرت گرفته بودبااخم گفت براخانمتون گوشت کباب کنیدپسرزاییده.یکی از اون زنها گفت هر روز به دستور ارباب بهشون گوش میدیم.با اجازه بیرون رفتن .جلوتر رفتم و کفتم عمه پسرت شبیه خودته.نگاه کن چقدر قشنگه.عمه خیلی خوشگل بود با اینکه سه تا بجه داشت ولی مثل یه دختر جوون میدرخشید .عمه سرشو با پشتی ابری پشتی پشتش تکیه داد و گفت دل درد دارم.دیبا روکه میبینم یاد خودم میوفتم چقدر زود اون روزها گذشت .من از دیدن اون همه خوراکی شـکه بودم و بیشتر تمرکزم روی اون ظرف های بلوری رنگی بود .عمه سرفه ای کوتاه کرد و گفت ارباب حالش خوب نیست.یک ماه تو رختخواب افتاده.ننه تکلیف من مشخص نیست.اگه اتفاقی براش بیوفته منو چیکار میکنن .ننه دستهاش سست شد.بجه رو زمین گزاشت و گفت ارباب چرا حال نداره ؟پیره دیگه ننه.هر روز یجاش درد میکنه .الان یک ماه شده که حال نداره.من روزای بارداریم سخت بود بخاطر استرس بود که زودتر زایمان کردم.بازم جای شکرش باقیه که بجه ام موند .ننه به فکرفرو رفت و عمه خودشو یکم جابجا کرد و رو به من گفت دختر به این خوشگلی چرا شوهر نکردی ؟ننه که میگفت خیلی خواستگار داشتی ؟خجالتی بودم و گفتم قبلا داشتم الان دیگه هیچ کسی منو نمیخواد .عمه اهی کشید و گفت کاش منم مجرد بودم.دییا قدر این روزا رو بدون من سالهاست اینجام غرق ناز و نعمتم ولی هر روز تـنم میلرزه.هربار خانم بزرگ رو میبینم تـنم میلرزه هر بار ارباب عطسه میکنه دلم میلرزه .اگه ارباب براش اتفاقی بیوفته من اینجا جایی ندازم .ننه لبشو گزید و گفت پرا جایی نداری تو پسر اوردی برای ارباب اون وارثه اینجاست عمه پوزخندی زد و گفت ننه وارث جمشید خان که الانشم بدون اجازه اون اب نمیتونن بخورن .پسر من چه قدرتی داره هیچی .حتی جمال هم قدرتی نداره .جمال تو شهر درس میخونه وقتی میاد عمارت از ترس جمشید نفس نمیکشه .جمشید بعد ارباب همه کاره است و مادر اون خانم عمارته .اونوقت منو با پسزم میفرستن تو اتاقهای پستو .خیلی شانس بیازم میرم تو اتاق های عمارت پشتی .ننه نگران سیبی که برداشته بود رو زمین گزاشت و گفت مگه میشه تو هم حقی داری .حق داشتن درسته ولی الانمو ببین ننه .اجازه ندارم بیرون برم .نمیدونم چی شد به تو خبر دادن بیای .اتاق عمه خیلی دلباز بود بلند شدم و به اتاقش نگاهی انداختم .دیوارهاش سفید بودن و روی طاقچه اینه و شمعدانی قشنگ داشت .یه صندوق بزرگ ته اتاق پشت پرده ای که اتاق رو دو نیم کرده بود و یا کمد بزرگ اونجا بود .عمه پسرشو برای شیر دادن برداشت و گفت کاش زن یه مردی میشدم که به نون شب محتاج بود ولی ارامش داشتم .صداشون رو میشنیدم و ننه گفت دخترات کجان ؟برای درس خوندن رفتن پایین معلم میاد براشون .من سواد نداشتم و با حسرت گفتم خوندن و نوشتن یاد میگیرن؟عمه پوفی کزد و گفت چه فایده اخرم باید بشینن گوشه اتاق رخت بشورن.دختر اربابم باشی اخرش اشپز و خونه داری میکنی.گشاد گشاد راه میومد و گفت مادرت هنوزم پسر دوسته؟خجالت زده گفتم ازه .خندید و گفت برعکس ننه .ننه خیلی مهربون ولی مادر تو از اولم هربار حامله بود چله قران برمیداشت که پسر بزاد .درب کمد رو باز کرد و یه کمد پر از لباسهای چیده شده و گفت اینا تنت نمیشه .از پایین دوتا بقچه بیرون اورد و گفت اینا مال قدیم منه.اونموقع مثل تو لاغر بودم .همشو بردار .چشم هام برقی زد و گفتم واقعا همش رو میتونمبردارم ؟عمه دستی به موهای بورم کشیدو گفت بردار تعارف نمیکنم .اینجا همه چی فراوون جز محبت و دوست داشتن .تک تک لباسهارو نگاه میکردم.تو خوابم نمیدیدم اون همه لباس بهم داده باشه .با بغض داشتم تشکر میکردم که گفت انشالله بختت بلند باشه .هرکی از بیرون منو ببینه حسرت منو میخوره اما کسی خبر از دل من نداره .عمه خیلی دلش سنگین بود .من با خوشحالی لباسهارو میپوشیدم و ننه با چه عشقی نگاهم میکرد.جلو ایینه رو طاقچه عمه خودمو براندازم میکردم که یاد اون مرد افتادم .چرا همش بهش فکر میکردم ولی جرئت نداشتم در موردش با کسی حرف بزنم .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قایق موتوری !
قایقی که با نفت کار میکرد و با صدای قشنگی که داشت توی تشت آب دور خودش میچرخید .
اسباب بازی بچه های دهه 50 و 60 ❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
در زمان گذشته قیمت دقیق طلا مشخص نبود، در نتیجه هر زرگری قیمتی را بر روی جنس خود می گذاشت. معمولا دو یا چند زرگر با یکدیگر توافق ناجوانمردانه ای می کردند، تا مشتری های بیچاره را تا حد ممکن سر کیسه کنند، به این رفتار "جنگ زرگری "گفته می شد.
وقتی مشتری از همه جا بی خبر، به دکان زرگری می رسید، زرگر قیمت متاع خود را چند برابر مقدار واقعی می گفت و از طرفی در حین گفتگو به زرگری دیگر که با او از قبل توافق کرده بود، پیغام می رساند، زرگر دوم به بهانه ای خودش را به دکان زرگر اول می رساند و با صدای بلند و قیافه حق به جانب داد می زد :"ای نابکار، مگر تو مسلمان نیستی! دین و ایمان نداری! این چه قیمتی است که می گویی؟ "زرگر اولی هم در جواب با پرخاش می گفت :"ای دغل باز، من تو را خوب می شناسم، می خواهی جنس کم عیارت را آب کنی."زرگر دوم با عصبانیت بیشتر می گفت :"جنس من کم عیار است!؟! بیا سنگ محک بزنیم ببینم چقدر عیارش بالاست".... باری مشتری بیچاره در انتها خام زرگر دوم می شد و به دکان او می رفت و جنسی را چند برابر قیمت واقعی می خرید و در ضمن گمان می کرد، سود کرده است. در انتها دو زرگر سود بدست آمده را با یکدیگر تقسیم می کردند.
اصطلاح" جنگ زرگری "کنایه از جنگی غیر واقعی است، که دو طرف دعوا فقط برای فریفتن دیگران وانمود می کنند، با هم دشمن هستند، ولی در واقع با هم رفیق و همراه هستند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر...وقتی میخواستی برش داری یه جوری به دستت میچسبید که دیگه باید انگشتتو قطع میکردی😂
کیا هنوز از اینا دارن؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس ناب قدیم.🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سوم خیلی سال بود هموندیده بودیم.با دقت نگاهم کردوگفت چقدر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهارم
وقت ناهار بود و حسابی تنقلات خورده بودیم و گرسنه نبودیم .دخترای عمه رو ندیده بودم .سفره رو تو اتاق عمه پهن میکردن که دخترا اومدن .رعنا چهارده سالش بود و نامزد و نشون شده بود .مریم کوچکتر بود ولی درشت هیکلتر از رعنا بود .اونا هم به اندازه من از دیدن من شکه بودن .رفتارهاشون با من متفاوت بود اونا یجور خاص صحبت میکردن و من فقط بودم که نمیتونستم درست و حسابی حرف بزنم .عمه به ناهار اشاره کرد و گفت دخترا ننه تا ده روز اینجاست .رعنا برعکس عمه سبزه بود و گفت دیبا هم میمونه ؟من خودمم نمیدونستم و عمه گفت معلومه که میمونه.دخترا خوشحال شدن .رعنا انگشتر بزرگی تو انگشتش بود گفت خوش بحال دیبا شوهر نکرده.من نمیدونم شوهرم کیه .فقط خان داداش این انگشتر رو کرد تو دستم.لقمه امو قورت دادم و گفتم خوب دخترا همینن دیگه مگه ما حق انتخاب داریم؟رعنا پاشو دراز کرد و گفت دلیل نمیشه خان داداش خودش داره رور میگه به ما .خواهرای خودش هم به رورش شوهر کردن .ننه لیوان شیر رو به عمه داد و گفت چرا جمشید خودش زن نمیگیره ؟مریم با خنده گفت اخه کی اونو میتونه تحمل کنه .ننه خیلی اخلاقش بده.وقتی بگه شب بخیر اگه از اتاق کسی صدا بیار نور چراغ بیرون بیاد سقف اون اتاق رو حراب میکنه .من و رعنا از ترسش درس میخونیم .یکبار نمره من کم شد خداشاهد ننه جوری صدام زد که از ترسش خودمم خیس کردم .از حرفهاشون تعجب کردم و گفتم مگه ادم نیست این جمشید خان چقدر تــرسناکه ؟هرچند مردمم میگن خیلی سخت گیره .امسال به مردم زمین نداده برای کار میخواسته زهره چشم بگیره .عمه انگشتشو رو بینی اش گزاشت و گفت ارومتر یوقت میاد میشنوه .ننه از سر سفره عقب رفت و گفت خداروشکر اینجا بیاد چیکار تو اتاق تو؟هنوز نیومده علی رو ببینه.ارباب فقط گفت اسمشو علی بزار.جمشید خان باید بیاد اسمشو صدا بزنه .ازبس خورده بودم نمیتونستم تکون بخورم و گفتم عمه جمشید خان انقدر پیره؟ نه دورت بگردم دخترا میدونن چند سالشه .رعنا ابروشو بالا داد و گفت خان داداشم دوسال دیگه چهل ساله میشه.پیر نیست اگه ببینیش چقدر چهارشونه و خوشگل و خوشتیپه .فقط سبزه است برعکس شما و مامانم .علی هم مثل شما سفیده .بحث سر جمشید خان بود و ننه پیغام فرستاد برای خونه تا لباسهاشو براش بفرستن .فکر نمیکرد قراره ده روز اونجا بمونیم .هوا تاریک میشد و من دخترای عمه در مورد همه چی حرف میزدیم.رعنا عکس نامزدشو نشونم میداد و با گریه از رفتن حرف میزد .ماه اول پاییز عروسیش بود و دوست نداشت عروس بشه .تقدیرم من با بدنیا اومدن علی زیر و رو شد .رختخواب برامون اوردن و من رفتم اتاق بغل پیش دخترا بخوابم .اتاق بزرگی داشتن و اون لحظه چقدر حـسودی کردم به اونا.من هیچ چیزی تو خونه پدرم نداشتم .سه تا تشک نرم پهن شد و سه تا لحاف ملحفه شده تمیز .مریم چراغ رو پایین کشید و گفت من میرم توالت نمیای ؟از توالت رفتن هم خجالت میکشیدم و دیگه داشتم از دل درد میمردم.همه جا سکوت بود و کسی تو حیاط نبود که خجالت بکـشم و گفتم میام .روسری رو روی سرم انداختم که رعنا گفت خداروشکر اینجا سختگیری برای روسری نداریم.پیراهن تـنشون بود و بدون جوراب .من عادت نداشتم و گفتم من اینطوری خجالت میکشم .روسریمو گره زدم و پشت سر مریم راه افتادم .پله هارو پایین میرفتیم و من به عمارت نگاه میکردم .مریم اروم گفت یه توالت داریم پشت عمارت یدونه اینجا .بیا تو اول برو .با عجله داخل رفتم .سبک که شدم بیرون اومدم و گفتم داشتم مـیمردم از صبح یه توالت نرفتم .مریم داخل رفت و گفت عیب نداره یکم چاق میشی.چقدر تو لاغری اخه.مریم درب رو که بست نفس عمیقی کشیدم و چشمم به درخت سیب افتاد پر بود از سیب های سفید.تابستون چقدرپر برکت بود.موهام از پشت روسری بیرون ریخته بود و خم شدم دستهامو بشورم که صدای پای کسی رو حس کردم .نیم نگاهی انداختم و یه جفت کفش مردونه بود .هنوز کامل ندیده بودمش که مریم گفت شب بخیر خان داداش.صدای مریم میلـرزید و من جرئت نکردم نگاه کنم.صاف ایستادم و بقدری سرم پایین بود که به نوک دمپایی هامو میدیدم .صداش خش داشت و گفت چرا نخوابیدی ؟مهمون داری ؟مریم کنارم ایستاد و گفت دختر دایی منن.با مادربزرگم اومدن .مریم به پهلوم زد و اروم گفت سلام کن .ولی زبونم نمیچرخید و دستهام به وضوح میلرزید .از بس ازش بد گفته بودن که میترسیدم و گفت چرا خبر ندادی برای خوش امد گویی بیام.مادربزرگت کجاست؟ تو اتاق مادرم . برو ببین بیداره بیام بهش خوش امد بگم.فرصت نکردم به مادرتم سر بزنم .مریم چشمی گفت و بدون اینکه منو ببره با عجله رفت .قطره های عرق از بین ستون فقراتم پایین میریخت .دیدم که جلوتر اومد و اروم گفتم بسم الله .
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین روز زندگیتو به خاطر بیار، شبِ قبلش خبر داشتی که چه اتفاقی میخواد بیفته؟!فردا هم شاید همینطور باشه،پس امید داشته باش..🤍🌈
شبتون آرام💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ای که روشن شـود 🌸🍃
از نـورِ تـو هر صبح جهان🌸🍃
روشنـای دل مــن ♡
حضرت خورشید سـ☀️ــلام 🌸🍃
سـلام صبحتون شاد و پر امـید🌸🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو این روز بزرگ دعا برای ظهور آقا امام زمان رو فراموش نکنیم🥲
#عرفه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز عرفه... - @mer30tv.mp3
4.42M
صبح 27 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهارم وقت ناهار بود و حسابی تنقلات خورده بودیم و گرسنه نب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_پنجم
انگار اجـنه بود و اب دهنمو که قورت میدادم گوش هام زنگ میخورد .سرفه ای کرد و گفت گردنت مشکلی داره ؟سرمو به علامت نه تکوت دادم و گفت چرا سرتو بالا نمیگیری ؟خدایا میخواستی منو شکــنجه بدی .نم نم سرمو بالاگرفتم .هنوز کامل سرم صاف نشده بود که دیدمش .دستمو جلو دهــنم گذاشتم و مانع تعجبم شدم .همون مردی بود که جلو درب ضعف کردم و غش کرده بودم تو بغلش .چشم هام گرد شد و با خودم گفتم خداروشکر جمشید خان رفته .این اینجا لابد کار میکنه و اون پیغام اورده بود عمه زایمان کرده .نفس عمیقی کشیدم و گفتم اخیش ترسیدم .ابروشو بالا داد و گفت از چی ؟ جمشید خان رفت بالا پیش عمه ام ؟جوابی نداد و گفتم من صبح فکر کردم خیالاتی شدم .انگشتمو جلو بردم و گفتم داشتم میومدم جلو در دستم موند لای در و اونجور غش کردم.ضعف کردم چشم هام سیاهی رفت ..به انگشتم نگاه کرد و گفتم ممنون اگه منو نگرفته بودین لابد یجام میشکست .الان خوبی ؟ خیلی ممنون.لبخندی زدم و حس راحتی باهاش داشتم انگار سالها بود میشناختمش و گفتم من اسمم دیبا است ولی زهرا هم هستم .شما اسمتون چیه ؟اینجا کار میکنید ؟همیشه تو سرم بود که یه روزی عاشق میشم و اونروز رو مدتها بود از دور حس میکردم .ابروشو بالا داد و گفت به درخت سیب نگاه میکردی ؟ بله .سیب هاش درشته.ترسیدم بچینم.یوقت جمشید خان نبینه .با تعجب گفت خوب ببینه مگه چی میشه ؟! وای نه.اونوقت منو.نمیدونم چیکار میکنه .ولی مگه ندیدید چطور مریم از برادر خودش میترسید .یوقت به من چیزی بگه من اشکم دم مشکم گریه میکنم .من دختر حساسی هستم.خجالتی ام .ریز لبخندی زد و همونطور که سیبی میچید گفت حالا خجالتی هستی انقدر حرف میزنی ؟سیب رو به سمت من گرفت و همونطور که از دستش میگرفتم گفتم نمیدونم چرا جلو شما خجالت نمیکشم.پر چونه شدم .سیب رو با لباسم تمیز کردم و با چشم های گرد شده نگاه میکرد و گفتم چاقو نیست نصفش کنم؟سیب رو از دستم گرفت و خیلی راحت با یه فشار به سمتم گرفت .نصفشو برداشتم وگفتم اونم برای شما .قبل از اینکه چیزی بگه گازی زدم و گفتم خیلی خوشمزه است .باورم نمیشد داشتم برای اون مرد غریبه دلبری میکردم .اون حرفا رو از کجا کنار هم میچیدم.لبخندی زدم و گفتم شما نخوردی سیبتو ؟سرشو تکون داد و گفت اخر شب نمیتونم چیزی بخورم .مریم بدو بدو اومد سمتمون و گفت مادربزرگم منتظرتونه .خان داداش .گوشهام درست میشنید خان داداش .به مریم خیره موندم و گفتم جمشید خان ؟مریم با چشم و ابرو اشاره میکرد چیزی نگم و من دوباره کم مونده بود غش کنم .سیب بین دستش بود و به سمت بالا رفت .مریم تکونم داد وگفت چی شد بهت ؟با انگشت به جمشید که پله هارو بالا میرفت اشاره کردم و گفتم اون خان داداشت بود!! اره ندیدی چه ابهتی داشت، داشتم سکته میکردم.خوبه تو بودی چیزی نگفت وگرنه دمـار از روزگارم در میاورد.همیشه میگه تنها شب نیاین بیرون .دستهام یخ کرده بود ولی لـبهام میخندید و رفتیم بالا .ننه به احترامش سرپا بود و گفت ببخشید زحمت دادم.اگه شما دستور نداده بودین نمیومدم .عمه هم سرپا بود.ما تو چهارچوب در ایستاده بودیم و از پشت سر خیره بهش بودم .اون جلوی درب خونه ما بود و کی باور میکرد من تو بغلش افتاده باشم .تمام تـنم مور مور میشد و جمشید خان گفت بشینید.خوش اومدین.اینجا راحت باشین .نگاهی به علی کرد و گفت خوش قدم.این پسر خیلی خوش قدمه .من تو بعضی چیزها به ننه رفته بودم و گفت چرا ؟عمه سرخ شد و از سوال بیجای ننه شرمنده بود .جمشید دستی به صورت علی کشید و گفت برای من خوش قدم بوده .خم شد پیشونی علی رو بوسید و گفت سفارش میکنم نزارن اب تو دل مهمونات تکون بخوره .عمه با محبت تشکر کرد و جمشید با گفتن شب بخیر چرخید که بره.با دیدن دوباره من تو جا ایستاد .سیب هنوز تو مشتش بود و ناخواسته لبخند بهش زدم .ولی اون اخم هاش تو هم بود و گفت درب اتاق رو از داخل قفل کنید .مریم کنار کشید تا برادرش رد بشه و از کنارم که رد میشد اروم گفتم ببخشید.جمشید که رفت همه از بودنش مثل کره وا رفتن و مریم گفت مامان سکته کردم .ننه روی زمین نشست و گفت خداروشکر با ما مهربون بود.گفتم الانه که اخم کنه .نتونستم بگم اون رو صبح دیده بودم و الان چیا بهش گفتم .سکوت کردم و رفتم اتاق .رعنا خوابش برده بود و مریم و من هم خوابیدیم .خیلی طول کشید تا خوابیدم و مدام به اون فکر میکردم.تو سرم مدام به اون سیب فکر میکردم و بد گویی هام پشت سرش .صدای مریم بیدارم کردموهاشو شونه میکرد و گفت بلند شو گاومون زاییده ؟چشم هامو بهم مالیدم و گفتم چی شده کله صبحی ؟رعنا لباس نپوشیده و گفت خان داداش امر کردن ناهار همه دور هم باشیم به احترام ننه.گفتن تو اتاق مهمون ناهار بخوریم .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#پایِ_توت_فرنگی
مواد لازم :
✅ ۳۸۰ گرم آرد شیرینی پزی
✅ ۱۵۰ گرم خامه
✅ ۱۵۰ گرم کره
✅ ۱۰۰ گرم پودر قند
✅ ۳/۴ قاشق چایخوری نمک
✅ ۳/۴ قاشق چایخوری بکینگ پودر
✅ ۱/۴ قاشق چای خوری وانیل
✅ ۵۰۰ گرم توت فرنگی
✅ ۵۰ گرم کره
✅ ۲۰۰ گرم شکر
✅ ۱ عدد تخم مرغ کامل
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
752_44561573417581.mp3
4.93M
🎧 مناجات روز عرفه
🍃دوباره آمده ام گرچه دیر برگشتم
🍃ولی شبیه گدا سر به زیر برگشتم
🌷 ویژه روز #عرفه💚
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 پسر عمو جانم تنهایم...💔
🎵 نیا به کوفه ای آقایم
🏴 #شهادت_حضرت_مسلم (ع)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروز به احترام حضرت مسلم ابن عقیل زیر آسمان شهر نذاشتم دوستان.🖤
کاش برگردیم به اونروزایی که اینطوری بازی انتخاب می کردیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_پنجم انگار اجـنه بود و اب دهنمو که قورت میدادم گوش هام زن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_ششم
یهو از جا پریدم و گفتم منم باید بیام ؟ رعنا پیراهنشو پوشید و گفت نه پس مثلا تو و ننه مهمون هستینا.داداش میخواد بهتون خوش بگذره .هراخلاقی داره خیلی مهمون دوسته .دستور داده گوسـفنـد تازه سر ببرن و گوشت کباب کنن .با تعجب گفتم شما مگه از کی بیدارین؟یکساعته.ما عادت داریم.خان داداش مثل سرباز خانه کرده اینجا رو باید سحر خیز باشی .شونه رو به دستم داد و گفت چقدر موهات قشنگه .بزار برات ببافم.مریم مانع شد و گفت بزار باز باشه .اینجا روسری سر نکن .لبخندی زدم و گفتم جواب ننه رو چی بدم ؟ننه با ما، بیا بهت یه سنجاق سر بدم .رعنا یه سنجاق سر مروارید زد کنار گوشم و گفت خوشگل بودی خوشگلتر شدی .پیراهن عمه رو پوشیدم و صبحانه برامون اوردن .رعنا و مریم غرق ناز و نعمت بودن .همه چیز اورده بودن و چه کیفی میداد اونجا صبحانه خوردن .همه چیز تازه و خوش طعم بودننه فقط پنیر و کره میخورد و به عمه اصرار داشت کره بخوره .اون پسر خیلی اروم بود و خداروشکر نگهداریش راحت بود.عمه موهاشو بالا سرش بست و گفت دیبا چقدر بهت میاد اون سنجاق سر.ننه با محبت چشم هاشو ریز کرد و گفت مثل ماه شده. خدایا یه قسمت خوب برای دیبا بفرست .تو دلم گفتم کاش جمشید خان رو قسمت من کنه.به خودم اومدم و گفتم این چه ارزویی بود اخه دیونه.ولی لبخند رو لبهام نقش بست .بعد صبحانه مریم رفت برای درس خوندن و فرصتی شد تا رعنا در مورد خودش باهام صحبت کنه .شوهرش یه مرد تحصیل کرده بود که میخواست اونو با خودش ببره شهر.لباس عمه تو تنم اندازه ام بود و بقدری ظریف بودم که اندازم میشد.رعنا رو بهم گفت نمیدونی چقدر تو عمارت بزرگ شدن سخته .اینجا همه چیزت کنترل میشه .روم نشد بگم من تو خونه هیچ دلخوشی ندارم و من از اون بیچاره تر هستم .دم دمای ظهر بود که مریم بقچه ننه رو اورد بالا .گونه هاش سرخ بود و گفت ننه اینو نوه ات اورد .ننه بقچه رو گرفت و گفت کی بود ؟مریم لبهاش خندید و گفت گفت اسمش هاشم بود.ننه اهی کشید و گفت بچه ام دم ظهر خسته از سر زمین اومده بود.هاشم برادر زاده بزرگ دیباست.مریم زمین نشست و گفت گفتم براش شربت و بادام اوردن خورد.دیبا میشه عمه اش ؟اره از دیبا دو سالم بزرگتره .تازه از خدمت اومده .مریم با دقت به حرفای ننه گوش میداد و چقدر اون حالات چشم هاش برام اشنا بود.منم مثل اون وقتی در مورد جمشید صحبت میشد گوش میدادم .عمه علی روقنداق کرد و گفت شما برید ناهار .ننه با دلخوری گفت تو رو تنها بزارم ؟برای بار اخر تو بازتاب خودم تو شیشه های دودی پنجره نگاهی کردم.ننه نگاهم کرد و گفت روسری ات کو؟!رعنا پیش دستی کرد و گفت ننه اینجا ما عادت به روسری نداریم.خانم بزرگ با اون ابهتش روسری نمیزاره رو سرش.ننه رو بیرون هل دادن و گفتن بریم دیر شده .مریم چشمکی زد و راهی شدیم .هممون استرس داشتیم .یه اتاق بزرگ بود که سرتاسر فرش شده بود و دور تا دورش پشتی چیده شده بود .خانم بزرگ رو اولین بار بودمیدیدم.موهای کوتاه فری داشت.پوستش سبزه یود و مثل عمه چاق بود .زیبایی نداشت ولی بداخلاق نبود از ننه جوونتر بود دستهاش مملو از طلا بود..جلو اومد و به ننه دست داد و گفت : خوش اومدی .ننه گره روسریشو محکمتر کرد و گفت ممنونم زحمت دادیم.کنار کشید و گفت مهمونای این عمارت همیشه عزیز بودن .خبری از جمشید نبود و داخل رفتیم .خانم بزرگ براندازم کرد و گفت نوه اتونه ؟ننه دستشو پشتم کشید و گفت کنیزتونه .به پهلومزد و گفت برو دست خانم رو ببوس .خانم بزرگبا لبخندش گفت نیازی نیست بزار راحت باشه .یه لحظه انگار دلم براش سوخت اون زن از شوهرش بی محبتی دیده بود .ولی باز با احترام با ما رفتار میکرد .درب باز که شدضربان قلبم شدت گرفت.جمشید خان وارد که شد سرش پایین بود و سلام کرد .کاش روسری سرم میکردم چقدر حس بدی داشتم.جمشید نزدیک مادرش نشست و با بشقاب میوه سرگرم بود .زیر چشمی حواسم بهش بود و خانم بزرگ گفت اسمت چیه دختر؟ارومگفتم دیبا .ننه بین حرفم پرید و گفت کنیزتونه دیبا است .یکی یدونه من .همین یدونه نوه پسری رو دارم که دختره .درب و ورود سینی های تدارکات ناهار همه حواسشون پرت شد .موهامو پشت گوشم زدم و دستم میلرزید .ازم چشم برنمیداشت و من داشتم زیر اون چشم های مشکی اب میشدم .سفره رو پهن کردن و چه تدارکی بود.ولی مگه میشد جلوی جمشیدخان چیزی خورد.تعارف کردن و جلو کشیدیم.پیراهن عمه تا زیر زانوهام بود و جوراب مشکی کلفت پام کرده بودم .خانم بزرگ تعارف کرد و صدای بسم الا گفتن جمشید قلبم لرزوند .رعنا برام غذا کشید و خودشم معــذب بود .تکه ای گوشت تو دهنم گزاشتم و انقدر جویدم که یوقت تو گلوم گیر نکنه .غذای لذیدی بود ولی نمیتونستم بخورم و چند قاشق با استرس خوردم.انگار جمشید متوجه شده بود که گفت گفتن یه پسری اومده با شما کار داشته ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتم
رو به ننه صحبت میکرد و ننه گفت بله نوه ام بود برام لباس اورده بود .مریم رنگ از روش پرید و گفت خان داداش شما که نبودی کی گفت بهتون . جمشید لیوان اب رو پر کرد و گفت نبودنم دلیل بر ندونستم نیست و دیدم که چشم غــره ای به مریم رفت .خانم بزرگ رو به رعنا گفت مادرت که سرپا شد برای خریدهای جاهازت باید اقدام کنه .ماه دیگه عروسیته .رعنا لبخند نزد و گفت چشم .جمشید خداروشکر کرد و عقب کشید و گفتچای منو بیارین باید برم .مادرش با اخم گفت هنوز نرسیده کجا بری ؟ صبح افتاب نزده رفتی .زنگ زدم جمال بیاد اینجا فردا میاد کار دارم .جمال میاد ؟گل از گل خانم بزرگ شگفت و گفت یک ماه ندیدمش. من عادت ندارم به دوری بچه هام .جمشید خان که یکشب نیست برام هزار شبه .با کنایه حرف میزد و گفت سالهاست مرد من جمشید شده.اقای ما جمشید خان شده.خدا سایه اشو کم نکنه .محبتی که از پسرم دیدم از هیچ مردی ندیدم .ننه شرمنده بود ولی هیچ کسی مقصر نبود.ارباب خودش عمه رو گرفته بود .عمه هم علاقه ای به زن ارباب شدن نداشته بود .ارباب خیلی ارش بزرگتر بود .جمشید چای پررنگی رو که براش اورده بودن سر کشید و گفت نوش جان همگی .جمشید بلند میشد که گفت مریم عصر معلمت میاد بازیگوشی نکن.مریم چشمی میگفت که خانم بزرگ گفت امشب میان؟جمشید نخواست جلوی ما چیزی بگه و گفت بعدا در موردش صحبت میکنیم .اون ناهار تازه با رفتن جمشید مزه دار شد و به دلمون چسبید .خانم بزرگم که رفت دیگه راحت غذا خوردیم.مریم از رفتن برادرش که مطمئن شد گفت میرم باغ پشتی درس بخونم و تنهامون گزاشت.تا شب بشه تو اتاق عمه بودیم و ننه مرتب مارو میخندوند .تو اتاق مهمون اونشب مهمان داشتن و کسی نمیدونست اون مهمونا کی هستن .اونشب راحتر از شب قبل گذشت و فرداش برای من روزقشنگی بود .سحرخیز تراز همه ییدار شدم.موهامو از پشت سرم بستم و برعکس دخترا که تو لگن مسی و پارچ اب گرم تو اتاق صورتشون رو میشستن من بیرون رفتم .اب خنک بود و دوتا مشت به صورتم کوبیدم .هوا هنوز گرگ و میش بود ولی از دود کش تنور بوی دود و نون تازه میومدمادرم همیشه نون که میپخت دوست داشتم پای تنور بشینم و بخورم .ولی همیشه بهم اخم میکرد و یجور ازشون کناره میگرفتم.به اشپزخونه کنار عمارت خیره بودم که صدای سرفه منو متوجه کرد.جمشید خان روبروم بود .دست و پاهام رو گم نکردم و برعگس تصورم چقدر اروم بودم.سلام گردم و جواب سلامم رو واضح داد .خجالت زده گفتم صبح بخیر فکر کردم من خیلی زود بیدار شدم.من عادت دارم به بیداری .شما جاتون غریب بوده بیدار شدین . بله جام غریبه .یکم مکث کردم و گفتم ببخشید اونشب حرفهای بدی زدم.جلوتر اومد و گفت در مورد من یا جمشید خان ؟!خنده ام گرفت و گفتم نمیدونستم شمایی .منم نمیدونستم دختری که منو دید و غش کرد اومده عمارت ما .جا خوردم و گفتم من بخاطر انگشتم ضعف کردم. ولی انگار از دیدن من بود که غش کردی .دهنم باز موند و نتونستم از خودم دفاع کنم .خیلی جدی گفت اولین بار نیست عادت دارم به اینکه دخترا از دیدنم غش کنن .جمشید خان خیلی جدی گفت اولین باری نیست که دخترا با دیدن من غش میکنن .چشم هام درشت شد و نه میتونستم جواب بدم نه میتونستم سکوت کنم.خم شد سطل اب رو تو چاه انداخت و گفت سرما نخوری .متوجه بود که حسابی جا خوردم .زیر چشمی نگاهی به پاهام که تا روی زانو بیشتر پیراهن نداشت، انداخت .خوشم نیومد و حس بدی بود.پوست من بقدری سفید بود که گاهی به زردی میزد .معذب شدم و با گفتن با اجازه اتون میخواستم برم که گفت اومده بودم اونجا یه خونه ای هست میشناسیشون کرمعلی و زنش مهلقا رو ؟اونا رو خوب میشناختم سالها بود گاو داشتن و بهترین ماست و کره و پنیر رو میفروحتن.بجه نداشتن و بجه دار نمیشدن .خیلی دوا و دکتر کرده بودن حتی یه زن هم برای کرمعلی گرفته بودن موقت، ولی اونم بجه دار که نشد مشخص شد ایراد از کرمعلی و مهلقا با تمام خانمیش کنارش موند و موهاش سفید شده بود .ما خودمون مشتریشون بودیم و گفتم بله میشناسم اونا همسایه ما هستن .سرپا شد و گفت اومده بودم برای بازرسی برای ساعات اب زمین ها که سر راه برای عمه ات ازشون سرشیر بگیرم.ارباب عمه اتو به من سپرده اگه اتفاقی بیوفته همه مسئولیت هاش با منه .اشتباهی درب شما رو زدم .عادت ندارم به حرید کردن و تو خاطرم نبود کدوم خونه اشونه .با تعجب گفتم شما بعد ارباب میخوای با عمه ام ازدواج کنی ؟تا جواب بخواد بده قلبم نکوبید قشنگ حس کردم که نمیزنه .ابروشو بالا داد و گفت اون از زنهای عمارت ماست مادرم محسوب میشه.مادر خواهر و برادر منه .اون مثل مادر خودمه .بعد ارباب رو چشم هام جا داره .عمر که معلوم نمیکنه شاید من زودتر .لبم گـزیدم و بین حرفش پریدم و گفتم خدانکنه.هزارسال عمرتون باشه .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f