ای که روشن شـود 🌸🍃
از نـورِ تـو هر صبح جهان🌸🍃
روشنـای دل مــن ♡
حضرت خورشید سـ☀️ــلام 🌸🍃
سـلام صبحتون شاد و پر امـید🌸🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو این روز بزرگ دعا برای ظهور آقا امام زمان رو فراموش نکنیم🥲
#عرفه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز عرفه... - @mer30tv.mp3
4.42M
صبح 27 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهارم وقت ناهار بود و حسابی تنقلات خورده بودیم و گرسنه نب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_پنجم
انگار اجـنه بود و اب دهنمو که قورت میدادم گوش هام زنگ میخورد .سرفه ای کرد و گفت گردنت مشکلی داره ؟سرمو به علامت نه تکوت دادم و گفت چرا سرتو بالا نمیگیری ؟خدایا میخواستی منو شکــنجه بدی .نم نم سرمو بالاگرفتم .هنوز کامل سرم صاف نشده بود که دیدمش .دستمو جلو دهــنم گذاشتم و مانع تعجبم شدم .همون مردی بود که جلو درب ضعف کردم و غش کرده بودم تو بغلش .چشم هام گرد شد و با خودم گفتم خداروشکر جمشید خان رفته .این اینجا لابد کار میکنه و اون پیغام اورده بود عمه زایمان کرده .نفس عمیقی کشیدم و گفتم اخیش ترسیدم .ابروشو بالا داد و گفت از چی ؟ جمشید خان رفت بالا پیش عمه ام ؟جوابی نداد و گفتم من صبح فکر کردم خیالاتی شدم .انگشتمو جلو بردم و گفتم داشتم میومدم جلو در دستم موند لای در و اونجور غش کردم.ضعف کردم چشم هام سیاهی رفت ..به انگشتم نگاه کرد و گفتم ممنون اگه منو نگرفته بودین لابد یجام میشکست .الان خوبی ؟ خیلی ممنون.لبخندی زدم و حس راحتی باهاش داشتم انگار سالها بود میشناختمش و گفتم من اسمم دیبا است ولی زهرا هم هستم .شما اسمتون چیه ؟اینجا کار میکنید ؟همیشه تو سرم بود که یه روزی عاشق میشم و اونروز رو مدتها بود از دور حس میکردم .ابروشو بالا داد و گفت به درخت سیب نگاه میکردی ؟ بله .سیب هاش درشته.ترسیدم بچینم.یوقت جمشید خان نبینه .با تعجب گفت خوب ببینه مگه چی میشه ؟! وای نه.اونوقت منو.نمیدونم چیکار میکنه .ولی مگه ندیدید چطور مریم از برادر خودش میترسید .یوقت به من چیزی بگه من اشکم دم مشکم گریه میکنم .من دختر حساسی هستم.خجالتی ام .ریز لبخندی زد و همونطور که سیبی میچید گفت حالا خجالتی هستی انقدر حرف میزنی ؟سیب رو به سمت من گرفت و همونطور که از دستش میگرفتم گفتم نمیدونم چرا جلو شما خجالت نمیکشم.پر چونه شدم .سیب رو با لباسم تمیز کردم و با چشم های گرد شده نگاه میکرد و گفتم چاقو نیست نصفش کنم؟سیب رو از دستم گرفت و خیلی راحت با یه فشار به سمتم گرفت .نصفشو برداشتم وگفتم اونم برای شما .قبل از اینکه چیزی بگه گازی زدم و گفتم خیلی خوشمزه است .باورم نمیشد داشتم برای اون مرد غریبه دلبری میکردم .اون حرفا رو از کجا کنار هم میچیدم.لبخندی زدم و گفتم شما نخوردی سیبتو ؟سرشو تکون داد و گفت اخر شب نمیتونم چیزی بخورم .مریم بدو بدو اومد سمتمون و گفت مادربزرگم منتظرتونه .خان داداش .گوشهام درست میشنید خان داداش .به مریم خیره موندم و گفتم جمشید خان ؟مریم با چشم و ابرو اشاره میکرد چیزی نگم و من دوباره کم مونده بود غش کنم .سیب بین دستش بود و به سمت بالا رفت .مریم تکونم داد وگفت چی شد بهت ؟با انگشت به جمشید که پله هارو بالا میرفت اشاره کردم و گفتم اون خان داداشت بود!! اره ندیدی چه ابهتی داشت، داشتم سکته میکردم.خوبه تو بودی چیزی نگفت وگرنه دمـار از روزگارم در میاورد.همیشه میگه تنها شب نیاین بیرون .دستهام یخ کرده بود ولی لـبهام میخندید و رفتیم بالا .ننه به احترامش سرپا بود و گفت ببخشید زحمت دادم.اگه شما دستور نداده بودین نمیومدم .عمه هم سرپا بود.ما تو چهارچوب در ایستاده بودیم و از پشت سر خیره بهش بودم .اون جلوی درب خونه ما بود و کی باور میکرد من تو بغلش افتاده باشم .تمام تـنم مور مور میشد و جمشید خان گفت بشینید.خوش اومدین.اینجا راحت باشین .نگاهی به علی کرد و گفت خوش قدم.این پسر خیلی خوش قدمه .من تو بعضی چیزها به ننه رفته بودم و گفت چرا ؟عمه سرخ شد و از سوال بیجای ننه شرمنده بود .جمشید دستی به صورت علی کشید و گفت برای من خوش قدم بوده .خم شد پیشونی علی رو بوسید و گفت سفارش میکنم نزارن اب تو دل مهمونات تکون بخوره .عمه با محبت تشکر کرد و جمشید با گفتن شب بخیر چرخید که بره.با دیدن دوباره من تو جا ایستاد .سیب هنوز تو مشتش بود و ناخواسته لبخند بهش زدم .ولی اون اخم هاش تو هم بود و گفت درب اتاق رو از داخل قفل کنید .مریم کنار کشید تا برادرش رد بشه و از کنارم که رد میشد اروم گفتم ببخشید.جمشید که رفت همه از بودنش مثل کره وا رفتن و مریم گفت مامان سکته کردم .ننه روی زمین نشست و گفت خداروشکر با ما مهربون بود.گفتم الانه که اخم کنه .نتونستم بگم اون رو صبح دیده بودم و الان چیا بهش گفتم .سکوت کردم و رفتم اتاق .رعنا خوابش برده بود و مریم و من هم خوابیدیم .خیلی طول کشید تا خوابیدم و مدام به اون فکر میکردم.تو سرم مدام به اون سیب فکر میکردم و بد گویی هام پشت سرش .صدای مریم بیدارم کردموهاشو شونه میکرد و گفت بلند شو گاومون زاییده ؟چشم هامو بهم مالیدم و گفتم چی شده کله صبحی ؟رعنا لباس نپوشیده و گفت خان داداش امر کردن ناهار همه دور هم باشیم به احترام ننه.گفتن تو اتاق مهمون ناهار بخوریم .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#پایِ_توت_فرنگی
مواد لازم :
✅ ۳۸۰ گرم آرد شیرینی پزی
✅ ۱۵۰ گرم خامه
✅ ۱۵۰ گرم کره
✅ ۱۰۰ گرم پودر قند
✅ ۳/۴ قاشق چایخوری نمک
✅ ۳/۴ قاشق چایخوری بکینگ پودر
✅ ۱/۴ قاشق چای خوری وانیل
✅ ۵۰۰ گرم توت فرنگی
✅ ۵۰ گرم کره
✅ ۲۰۰ گرم شکر
✅ ۱ عدد تخم مرغ کامل
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
752_44561573417581.mp3
4.93M
🎧 مناجات روز عرفه
🍃دوباره آمده ام گرچه دیر برگشتم
🍃ولی شبیه گدا سر به زیر برگشتم
🌷 ویژه روز #عرفه💚
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 پسر عمو جانم تنهایم...💔
🎵 نیا به کوفه ای آقایم
🏴 #شهادت_حضرت_مسلم (ع)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروز به احترام حضرت مسلم ابن عقیل زیر آسمان شهر نذاشتم دوستان.🖤
کاش برگردیم به اونروزایی که اینطوری بازی انتخاب می کردیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_پنجم انگار اجـنه بود و اب دهنمو که قورت میدادم گوش هام زن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_ششم
یهو از جا پریدم و گفتم منم باید بیام ؟ رعنا پیراهنشو پوشید و گفت نه پس مثلا تو و ننه مهمون هستینا.داداش میخواد بهتون خوش بگذره .هراخلاقی داره خیلی مهمون دوسته .دستور داده گوسـفنـد تازه سر ببرن و گوشت کباب کنن .با تعجب گفتم شما مگه از کی بیدارین؟یکساعته.ما عادت داریم.خان داداش مثل سرباز خانه کرده اینجا رو باید سحر خیز باشی .شونه رو به دستم داد و گفت چقدر موهات قشنگه .بزار برات ببافم.مریم مانع شد و گفت بزار باز باشه .اینجا روسری سر نکن .لبخندی زدم و گفتم جواب ننه رو چی بدم ؟ننه با ما، بیا بهت یه سنجاق سر بدم .رعنا یه سنجاق سر مروارید زد کنار گوشم و گفت خوشگل بودی خوشگلتر شدی .پیراهن عمه رو پوشیدم و صبحانه برامون اوردن .رعنا و مریم غرق ناز و نعمت بودن .همه چیز اورده بودن و چه کیفی میداد اونجا صبحانه خوردن .همه چیز تازه و خوش طعم بودننه فقط پنیر و کره میخورد و به عمه اصرار داشت کره بخوره .اون پسر خیلی اروم بود و خداروشکر نگهداریش راحت بود.عمه موهاشو بالا سرش بست و گفت دیبا چقدر بهت میاد اون سنجاق سر.ننه با محبت چشم هاشو ریز کرد و گفت مثل ماه شده. خدایا یه قسمت خوب برای دیبا بفرست .تو دلم گفتم کاش جمشید خان رو قسمت من کنه.به خودم اومدم و گفتم این چه ارزویی بود اخه دیونه.ولی لبخند رو لبهام نقش بست .بعد صبحانه مریم رفت برای درس خوندن و فرصتی شد تا رعنا در مورد خودش باهام صحبت کنه .شوهرش یه مرد تحصیل کرده بود که میخواست اونو با خودش ببره شهر.لباس عمه تو تنم اندازه ام بود و بقدری ظریف بودم که اندازم میشد.رعنا رو بهم گفت نمیدونی چقدر تو عمارت بزرگ شدن سخته .اینجا همه چیزت کنترل میشه .روم نشد بگم من تو خونه هیچ دلخوشی ندارم و من از اون بیچاره تر هستم .دم دمای ظهر بود که مریم بقچه ننه رو اورد بالا .گونه هاش سرخ بود و گفت ننه اینو نوه ات اورد .ننه بقچه رو گرفت و گفت کی بود ؟مریم لبهاش خندید و گفت گفت اسمش هاشم بود.ننه اهی کشید و گفت بچه ام دم ظهر خسته از سر زمین اومده بود.هاشم برادر زاده بزرگ دیباست.مریم زمین نشست و گفت گفتم براش شربت و بادام اوردن خورد.دیبا میشه عمه اش ؟اره از دیبا دو سالم بزرگتره .تازه از خدمت اومده .مریم با دقت به حرفای ننه گوش میداد و چقدر اون حالات چشم هاش برام اشنا بود.منم مثل اون وقتی در مورد جمشید صحبت میشد گوش میدادم .عمه علی روقنداق کرد و گفت شما برید ناهار .ننه با دلخوری گفت تو رو تنها بزارم ؟برای بار اخر تو بازتاب خودم تو شیشه های دودی پنجره نگاهی کردم.ننه نگاهم کرد و گفت روسری ات کو؟!رعنا پیش دستی کرد و گفت ننه اینجا ما عادت به روسری نداریم.خانم بزرگ با اون ابهتش روسری نمیزاره رو سرش.ننه رو بیرون هل دادن و گفتن بریم دیر شده .مریم چشمکی زد و راهی شدیم .هممون استرس داشتیم .یه اتاق بزرگ بود که سرتاسر فرش شده بود و دور تا دورش پشتی چیده شده بود .خانم بزرگ رو اولین بار بودمیدیدم.موهای کوتاه فری داشت.پوستش سبزه یود و مثل عمه چاق بود .زیبایی نداشت ولی بداخلاق نبود از ننه جوونتر بود دستهاش مملو از طلا بود..جلو اومد و به ننه دست داد و گفت : خوش اومدی .ننه گره روسریشو محکمتر کرد و گفت ممنونم زحمت دادیم.کنار کشید و گفت مهمونای این عمارت همیشه عزیز بودن .خبری از جمشید نبود و داخل رفتیم .خانم بزرگ براندازم کرد و گفت نوه اتونه ؟ننه دستشو پشتم کشید و گفت کنیزتونه .به پهلومزد و گفت برو دست خانم رو ببوس .خانم بزرگبا لبخندش گفت نیازی نیست بزار راحت باشه .یه لحظه انگار دلم براش سوخت اون زن از شوهرش بی محبتی دیده بود .ولی باز با احترام با ما رفتار میکرد .درب باز که شدضربان قلبم شدت گرفت.جمشید خان وارد که شد سرش پایین بود و سلام کرد .کاش روسری سرم میکردم چقدر حس بدی داشتم.جمشید نزدیک مادرش نشست و با بشقاب میوه سرگرم بود .زیر چشمی حواسم بهش بود و خانم بزرگ گفت اسمت چیه دختر؟ارومگفتم دیبا .ننه بین حرفم پرید و گفت کنیزتونه دیبا است .یکی یدونه من .همین یدونه نوه پسری رو دارم که دختره .درب و ورود سینی های تدارکات ناهار همه حواسشون پرت شد .موهامو پشت گوشم زدم و دستم میلرزید .ازم چشم برنمیداشت و من داشتم زیر اون چشم های مشکی اب میشدم .سفره رو پهن کردن و چه تدارکی بود.ولی مگه میشد جلوی جمشیدخان چیزی خورد.تعارف کردن و جلو کشیدیم.پیراهن عمه تا زیر زانوهام بود و جوراب مشکی کلفت پام کرده بودم .خانم بزرگ تعارف کرد و صدای بسم الا گفتن جمشید قلبم لرزوند .رعنا برام غذا کشید و خودشم معــذب بود .تکه ای گوشت تو دهنم گزاشتم و انقدر جویدم که یوقت تو گلوم گیر نکنه .غذای لذیدی بود ولی نمیتونستم بخورم و چند قاشق با استرس خوردم.انگار جمشید متوجه شده بود که گفت گفتن یه پسری اومده با شما کار داشته ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتم
رو به ننه صحبت میکرد و ننه گفت بله نوه ام بود برام لباس اورده بود .مریم رنگ از روش پرید و گفت خان داداش شما که نبودی کی گفت بهتون . جمشید لیوان اب رو پر کرد و گفت نبودنم دلیل بر ندونستم نیست و دیدم که چشم غــره ای به مریم رفت .خانم بزرگ رو به رعنا گفت مادرت که سرپا شد برای خریدهای جاهازت باید اقدام کنه .ماه دیگه عروسیته .رعنا لبخند نزد و گفت چشم .جمشید خداروشکر کرد و عقب کشید و گفتچای منو بیارین باید برم .مادرش با اخم گفت هنوز نرسیده کجا بری ؟ صبح افتاب نزده رفتی .زنگ زدم جمال بیاد اینجا فردا میاد کار دارم .جمال میاد ؟گل از گل خانم بزرگ شگفت و گفت یک ماه ندیدمش. من عادت ندارم به دوری بچه هام .جمشید خان که یکشب نیست برام هزار شبه .با کنایه حرف میزد و گفت سالهاست مرد من جمشید شده.اقای ما جمشید خان شده.خدا سایه اشو کم نکنه .محبتی که از پسرم دیدم از هیچ مردی ندیدم .ننه شرمنده بود ولی هیچ کسی مقصر نبود.ارباب خودش عمه رو گرفته بود .عمه هم علاقه ای به زن ارباب شدن نداشته بود .ارباب خیلی ارش بزرگتر بود .جمشید چای پررنگی رو که براش اورده بودن سر کشید و گفت نوش جان همگی .جمشید بلند میشد که گفت مریم عصر معلمت میاد بازیگوشی نکن.مریم چشمی میگفت که خانم بزرگ گفت امشب میان؟جمشید نخواست جلوی ما چیزی بگه و گفت بعدا در موردش صحبت میکنیم .اون ناهار تازه با رفتن جمشید مزه دار شد و به دلمون چسبید .خانم بزرگم که رفت دیگه راحت غذا خوردیم.مریم از رفتن برادرش که مطمئن شد گفت میرم باغ پشتی درس بخونم و تنهامون گزاشت.تا شب بشه تو اتاق عمه بودیم و ننه مرتب مارو میخندوند .تو اتاق مهمون اونشب مهمان داشتن و کسی نمیدونست اون مهمونا کی هستن .اونشب راحتر از شب قبل گذشت و فرداش برای من روزقشنگی بود .سحرخیز تراز همه ییدار شدم.موهامو از پشت سرم بستم و برعکس دخترا که تو لگن مسی و پارچ اب گرم تو اتاق صورتشون رو میشستن من بیرون رفتم .اب خنک بود و دوتا مشت به صورتم کوبیدم .هوا هنوز گرگ و میش بود ولی از دود کش تنور بوی دود و نون تازه میومدمادرم همیشه نون که میپخت دوست داشتم پای تنور بشینم و بخورم .ولی همیشه بهم اخم میکرد و یجور ازشون کناره میگرفتم.به اشپزخونه کنار عمارت خیره بودم که صدای سرفه منو متوجه کرد.جمشید خان روبروم بود .دست و پاهام رو گم نکردم و برعگس تصورم چقدر اروم بودم.سلام گردم و جواب سلامم رو واضح داد .خجالت زده گفتم صبح بخیر فکر کردم من خیلی زود بیدار شدم.من عادت دارم به بیداری .شما جاتون غریب بوده بیدار شدین . بله جام غریبه .یکم مکث کردم و گفتم ببخشید اونشب حرفهای بدی زدم.جلوتر اومد و گفت در مورد من یا جمشید خان ؟!خنده ام گرفت و گفتم نمیدونستم شمایی .منم نمیدونستم دختری که منو دید و غش کرد اومده عمارت ما .جا خوردم و گفتم من بخاطر انگشتم ضعف کردم. ولی انگار از دیدن من بود که غش کردی .دهنم باز موند و نتونستم از خودم دفاع کنم .خیلی جدی گفت اولین بار نیست عادت دارم به اینکه دخترا از دیدنم غش کنن .جمشید خان خیلی جدی گفت اولین باری نیست که دخترا با دیدن من غش میکنن .چشم هام درشت شد و نه میتونستم جواب بدم نه میتونستم سکوت کنم.خم شد سطل اب رو تو چاه انداخت و گفت سرما نخوری .متوجه بود که حسابی جا خوردم .زیر چشمی نگاهی به پاهام که تا روی زانو بیشتر پیراهن نداشت، انداخت .خوشم نیومد و حس بدی بود.پوست من بقدری سفید بود که گاهی به زردی میزد .معذب شدم و با گفتن با اجازه اتون میخواستم برم که گفت اومده بودم اونجا یه خونه ای هست میشناسیشون کرمعلی و زنش مهلقا رو ؟اونا رو خوب میشناختم سالها بود گاو داشتن و بهترین ماست و کره و پنیر رو میفروحتن.بجه نداشتن و بجه دار نمیشدن .خیلی دوا و دکتر کرده بودن حتی یه زن هم برای کرمعلی گرفته بودن موقت، ولی اونم بجه دار که نشد مشخص شد ایراد از کرمعلی و مهلقا با تمام خانمیش کنارش موند و موهاش سفید شده بود .ما خودمون مشتریشون بودیم و گفتم بله میشناسم اونا همسایه ما هستن .سرپا شد و گفت اومده بودم برای بازرسی برای ساعات اب زمین ها که سر راه برای عمه ات ازشون سرشیر بگیرم.ارباب عمه اتو به من سپرده اگه اتفاقی بیوفته همه مسئولیت هاش با منه .اشتباهی درب شما رو زدم .عادت ندارم به حرید کردن و تو خاطرم نبود کدوم خونه اشونه .با تعجب گفتم شما بعد ارباب میخوای با عمه ام ازدواج کنی ؟تا جواب بخواد بده قلبم نکوبید قشنگ حس کردم که نمیزنه .ابروشو بالا داد و گفت اون از زنهای عمارت ماست مادرم محسوب میشه.مادر خواهر و برادر منه .اون مثل مادر خودمه .بعد ارباب رو چشم هام جا داره .عمر که معلوم نمیکنه شاید من زودتر .لبم گـزیدم و بین حرفش پریدم و گفتم خدانکنه.هزارسال عمرتون باشه .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه توام میدونی این بازی چجوریه سلام 👀
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍️ قدر عمر و زندگی را بدانید
🔹مردی طمعکار همه عمر شب و روز کار میکرد
و بر مال خود میافزود، تا جایی که ۳۰۰هزار سـکه طلا فراهم آورد.
🔸۱۰۰هزار آن را املاک خرید و ۱۰۰هزارش را
زیرزمین پنهان کرد و ۱۰۰هزار دیگر نزد مردم شهر خود گذاشت و آسوده نشست تا باقی عمر را راحت بخوابد.
🔹چون با این خیال بر بالش تکیه کرد، ناگاه عزرائیل را پیش روی خود دید.
🔸التماس کرد و گفـت:
۱۰۰هزار دینار بگیر و مرا سه روز مهلت ده.
🔹عزرائیل این سخن نشنید و بهسویش رفت.
🔸مرد فریاد کشید و گفت:
۳۰۰هزار دینار بگیر و مرا یک روز مهلت بده.
🔹عزرائیل گفت:
در این کار مهلت نیست.
🔸مرد آزمند گفت:
پس اگر چنین است، اجازه بده تا چیزی بنویسم.
🔹عزرائیل گفت:
زودتر بنویس.
🔸مرد نوشت:
ای مردم! من هیچ مقصودی از خریدن عمر و امان و مهلتخواستن نداشتم جز آنکه شما بدانید اگر عمر به سر آید، حتی یک ساعت از آن را به ۳۰۰هزار سکه طلا نمیفروشند.
🔹پس قدر عمر و زندگی را بدانید.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺ای عزیزان به شما هدیه ز یزدان آمد
🌷عید فرخندهی نورانی قربان آمد
🌺حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول
🌷رحمت واسعهی حضرت سبحان آمد
🌹 عیدقربان مبارک باد💚
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان مبارک ....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتم رو به ننه صحبت میکرد و ننه گفت بله نوه ام بود برام ل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هشتم
سکوت کرد و گفت راحت باش تو عمارت .مغرور خاصی بود .پشت بهم داشت میرفت و من مثل دیوونه ها دهنم باز بود و بی صدا میخندیدم .کیف میکردم از حرف زدن باهاش .لذت میبردم .چقدر خوشحال بودم از بودنش.خوشحال از دیدنش.برگشتم بالا مریم تازه بیدار شده بود و گفت من میرم درس بخونم .با تعجب گفتم صبحانه نمیخوری ؟میگم برام یچیز میارن اونجا .لباسهای قشنگی پوشیده بود از من درشتر بود ولی خیلی بانمک بود .بیرون که میرفت زیر لب میخندید.عمه پسرشو میخواست بشوره و براش لگن و اب گرم میاوردن .ننه انگار سالها بود اونجا دستور میده که اونطور باهاشون صحبت میکردچقدر نوزاد قشنگ بود وقتی میشستنش تازه متوجه شدیم چقور کوچیکه .دست و پاهاش خیلی کوچیک بود .ننه لای پتو پیچیدش و گفت باید زود جون بگیری پسر .زود بزرگ شو تا برای مادرت مرد باشی.اون روز تو اتاق عمه بودیم و من حسابی حوصله ام سر رفته بود .رعنا باید درس میخوند و من تنها بودم .هزاربار از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم .همه جا اروم بود .چشمم به درختا بود که حس کردم هاشم رو بین درختا دیدم داره با عجله بیرون میره .با دقت نگاه کردم اون هاشم بود و من اشتباه نکرده بودم .خواستم ننه رو صدا بزنم که مریم رو دیدم روبروش ایستاده .از اون بالا تو دید راس من بودن .چشم هام درست میدید.دستهای همو گرفتن و میخندیدن.ننه کنار عمه دراز کشیده بود و تخمه میشکست .با تعجب نگاه میکردم و روم نمیشد بتونم چیزی بکم.مریم و هاشم چطور با هم اشنا شده بودن .خوشحال شدم برای مریم و هاشم ولی یهو ته دلم خالی شد .جمشید خان پاشنه کفشش رو کشید و داشت با کسی که داخل اتاق بود صحبت میکرد و گفت با اسب میرم اگه اون مریم رو میدید کنار هاشم حتما هاشم. رو حـلق اویز میکرد .حتی نفهمیدم چطور به ننه گفتم من میرم توالت و دویدم بیرون .عمه با خنده گفت یوقت خودتو خــیس نکنی دختر .با عجله بیرون رفتم.رو پله اخر بودم که جمشید خان از پشت سرم پایین میومد نفس زنان ایستادم .حس میکردم پشت سرم و خودمو به نفهمیدن زدم و گفتم وای چقدر حوصله ام سررفته .عادت داشت حضورشو با سرفه اعلام کنه .متوجه بود که باید کنار بره ولی مکث کرد و منم از اون مکث استفاده کردم.خودمو جلو کشیدم تا رد بشم .ولی تکونی نخورد و گفتم اجازه نمیدید ؟فقط نگاهم میکرد و سکوت کرده بود .سرمو بالا گرفته بودم تا توی چشم هاش نگاه کنم.چه بی پروا تو چشم هام زل زده بود .به پشت سرم چرخیدم و گفتم سلام جمشید خان .من به اون کم رویی و خجالتی اون همه رو و نمیدونم از کجا میاوردم.بنده خدا لبخندمو نگاه کرد و گفت چیزی لازم داری ؟نه فقط کم حوصله شدم.یکم مکث کرد و گفت مگه دخترا نیستن ؟دستپاچه گفتم هستن درس دارن اونا مشق دارن .شما سواد داری ؟ نه .اخمی کرد و گفت تا این چند روز که هستین معلم هست میتونی درس یاد بگیری .اصلا علاقه ای نداشتم و گفت حداقل یاد بگیر اسم خودتو بنویسی .داشت میرفت و گفت کار دارم .قبل از رفتن نگاهی به موهام کرد و من خجالت زده سرمو پایین انداختم .خیالم راحت شد که مریم از بین درختا به سمتم اومد و با دیدن من با استرس گفت اون خان داداشم بود داشت میرفت ؟بازوشو چسبیدم و گفتم مریم اون کی بود پیشت ؟جا خورد و گفت کسی نبود!! من خودم دیدم اگه نیومده بودم پایین داداشت میدید .اون هاشم ما بود .مریم دستشو جلو دهنم گذاشت و گفت ارومتر .به اطراف نگاه کرد و گفت: اره هاشم بود .منو کنار کشید و گفت تو رو خدا به کسی نگو .خان داداش کبابم میکنه.نبین ارومه عصبی که میشه همه از تـرسش فرار میکنن . خوبه میدونی و پی هاشمی .لبخند زد و گفت خیلی پسر شیرینی.نمیدونی لباس هارو که اوردچقدر ازش خوشم اومد.خیلی مهربون .وای مریم این چه حال و روزی؟؟ فقط یه روزه دیدیش!عشق همینه دیگه دیبا دستمو گرفت و گفت راز دار میمونی؟چشم هامو به علامت اره بستم و باز کردم و گفتم اره چرا باید به همه بگم .ولی اگه کسی بفهمه ..؟! نمیفهمن.هاشم میخواد بیاد خواستگاریم .یهو جا خوردم و گفتم با این عمارت؟ یه نگاه به خودت بنداز به خاندانت بنداز .مطمئنی تو رو به هاشم میدن ...؟هاشم هیچی از خودش نداره .مریم شونه هاش آویز شد و گفت اره حق داری .ولی من میخوامش .تو هنوز کوچیکی مگه چند سالته .همسن های من شوهر دارن!!...مریم با عشوه گفت هاشم و من پشت عمارت همو میبینیم رفت اونجا منتظر منه .به خودم اشاره کردم و گفتم مریم من از تو بزرگترم ولی مجردم.این همه عجله برای چیه ؟خیلی رک گفت ناراحت نشو ولی تو ترشیده ای دیگه .از حرفش دلخور شدم و گفتم من هرارتا خواستگار داشتم ولی خودم بودم که نخواستم ازدواج کنم.این جمله رو بلند گفتم و حواسم نبود که جمشید نزدیک شده و شنید .مریم خودشو جمع و جور کرد و گفت خان داداش سلام .علیک سلام مگه تو معلم نداری ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ميگويند: باران اشک شوق
فرشته هاست، الهی با هر قطره
از باران یکی از مشکلات
زندگیتون بریزه و بارش این
نعمت الهی، رحمت،برکت ،شادی
و سرزندگی براتون بیاره
" شبتون پر از آرامش الهی"🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸طلوع صبحگاهتون
🌾به شادابی گلهای بهاری
🌸روزتون به زیبایی شکوفهها
🌾صبح زیباتون سرشار از شادی
🌸بارش بوسه های خداوند
🌾پای تمام آرزوهای قشنگتون
🌸ســلام صبح زیبای بهاریتون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان است ای یاران گل افشانی کنید،در منای دل، وقوف از حج روحانی کنید،تا نیفتاده است جان درپنجه گُرگِ هواگوسفند نَفس را گیرید و قربانی کنید
🌸عید سعید قربان و آغاز دهه امامت و ولایت مبارک باد.🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عید قربان مبارک... - @mer30tv.mp3
4.69M
صبح 28 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هشتم سکوت کرد و گفت راحت باش تو عمارت .مغرور خاصی بود .پش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_نهم
مریم با ترس گفت الان میرم .به من چشم و ابرو اومد و رفت .جمشید صداش زد و گفت قبل رفتن برو از بالا کت منو بیار کلیدهای ماشین داخلشه .مریم قبل از اینکه چیزی بگه گفتم من براتون میارم بگید کجاست .به مریم اشاره کردم بره .اون دل و جرئتش داشت کار دستش میداد .جمشید به اتاق اشاره کرد و من با عجله بالا رفتم.وارد اتاق جمشید خان که شدم .از اون همه بهم ریختگی تعجب کردم .همه جا بهم ریخته بود .ته سیکـار روی طاقچه پر بود و لباسهاش نامرتب روی زمین .چطور کتش رو پیدا میکردم.چرا همه چی اونجا بهم ریخته بود .از جمشید خان توقع نداشتم .با اون همه خدمتکار چرا همه جا بهم ریخته بود.از بین لباسها پیدا نمیکردم و کلافه گفتم خان باشی زورگوباشی ولی اتاقت بهم ریخته باشه .با لگـد لباسشو پرت میکردم که زیر پام گیر کرد و افتادم زمین .با حرص لباسشو پرتاب کردم و گفتم شلخته .نمیتونستم بلند بشم مچ پام درد گرفته بود .کت رو کنار پنجره دیدم و به سمتش میرفتم که درب باز شد.جمشید خودش اومده بود و گفت پیدا نشد ؟کت رو برداشتم و گفتم اینجاست .دید لـنگ میزنم و گفتم افتادم زمین به لباستون گیر کردم.با اخم هایی که همیشه تو صورتش بود کت رو از دستم گرفت و گفت باید بگم بیان مرتب کنن .یکم من و من کردم و گفتم چرا نمیگین زودتر بیان از شما بعیده .که شلخته باشم ؟بله . فضولی میکنن تو وسایل هام خوشم نمیاد .جمشید به درب اشاره کرد و گفت بفرما .از بین شلوغی ها پامو روی زمین میزاشتم و دامنمو بالا گرفته بودم .با اخم گفت فکر نکنم به دامنت بخوره چیزی ؟خجالت زده دامن رو انداختم و کنارش که رسیدم گفتم با اجازه.تو چهارچوب در رو گرفته بود و راهی برای بیرون رفتن نبود.سرمو که خـم کردم دستمال کوچیکی به دکمه دامنم چسبیده بود .جداش کرد و کنار کشید تا رد بشم .قلبم بقدری تند میزد که بیرون درب که رسیدم فقط ایستادم و دستمو رو قلبم گزاشتم .مریم و هاشم مرتب همو میدیدن و من هر باری که جمشید رو میدیدم تو دلم یه حس جدید روشن میشد .روز حموم دهم عمه رسیده بود و خبرای بدی بود که ارـ باب حال درستی نداره .عمه خیلی نگران بود و میگفت بعد ارـ باب اون زندگی ارامی نخواهد داشت .به احترام ارـ باب یه ناهار سبک و مختصر برای علی دادن ...غسل دهمش رو ریختن و دیگه عمه خودش سرپا بود .از کله سحری منو غم باد رفتن گرفته بود.دلم نمیخواست از اون عمارت دور بشم .اونجا با اینکه مهمان بودم ولی برام خیلی با ارامش بود.ادم هاش حتی با اینکه در ظاهر بود همو دوست داشتن .ننه رختخواب عمه رو خودش جمع کرد و روی سر ما دخترا تکون داد و گفت انشالله بعدی شماها هستین .مریم با خوشحالی گفت انشالله من باشم .رعنا گوشه چشم اش رو جمع کرد و گفت کو شوهرت انقدر عجله داری؟ پیدا میکنم.بهت قول میدم زودتر از تو زایمان کنم.رعنا رو به ننه گفت ننه میبینی چقدر بی حیاست .راست میگه داداش باید اول به فکر شوهر دادن این باشه ..بعد ناهار بود که ننه رو به من گفت باید بریم اماده شو .عمه بغض کرده بود و برای ما کلی خوردنی لای بقچه پیچیده بود تا ببریم.رعنا و مریم هم مثل من دلشون گرفته بود و شاید تنها کسی که خوشحال بود خانم بزرگ بود .ننه برای تشکر رفت اتاق خانم بزرگ و خیلی زود برگشت.مدام این پا و اون پا میکردم که جمشید رو ببینم ولی خبری ازش نبود .با تمام سختی هاش خداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم .درب بزرگ عمارت رو میبستم که هاشم رو روبروم دیدم .سلام کرد و گفت اومدم پی اتون .ننه دستشو رو شونه اش گزاشت و گفت مرد مهربون من .تو دلم خندیدم و گفتم بخاطر مریم اومدی .ننه اشاره کرد روسریمو سرم کنم و دوباره برگشتم تو اون حهنمی که اسمش خونه بود .نرسیده مامانم جارو رو به دستم داد و گفت برو ایون رو جارو بزن .زیر چشمی نگاهم کرد و گفت چاق شدی اب خونه ارــ بابی بهت ساخته .ننه جارو رو از دستم گرفت و بین دست مامان گزاشت و گفت دیبا بیاد پاهای منو روغن بزنه تو خودت جارو بزن .مامان حرص میخورد ولی جرئت نداشت چیزی بگه .ننه دراز کشید و گفت بخواب ولش کن .کنار کنه دراز کشیدم و گفتم ننه میشه باهات درد و دل کنم ؟به سمت من چرخید و گفت جانم بگو دردونه من .خجالت زده نگاهم رو ازش چرخوندم و گفتم جمشید خان اون روز جلو دربمون بود من تو بغلش غش کردم.ننه گره روسریشو باز کرد و گفت بزار گوشهام درست بشنون .لبخند رو لبهام نشست و گفتم خیلی مرد مهربونی .لبشوگزید و گفت مهربون نیست .هست ننه.با من که مهربون بود.ننه بلند بلند خندید و گفت انگاری گلوت اونجا گیر کرده .سرموتو بالشت فرو کردم و چیزی نگفتم..با محبت موهامو نوازش کرد و گفت اون امروز فرداست ارباب بشه براش دخترای ادم های سرشناس رو میگیرن .تو کجا و اون کجا .جمله ننه رو با خودم مدام تکرار میکردم.من کجا و اون کجا .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوکو_مرغ
مواد لازم :
✅ سینه مرغ
✅ سیب زمینی پخته
✅ تخم مرغ
✅ پیازچه
✅ جعفری
✅ پودر سوخاری
✅ سیر
✅ پیاز
✅ نمک فلفل زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1626691282_V1xY3.mp3
3.19M
قطره اشک به مژگانت شوم
لاله ی تر بهر دامانت شوم
#عید_قربان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خواب بعد از ظهر بچههای قدیم!
میبینم که خاطرات خیلیا زنده شد... 😅
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_نهم مریم با ترس گفت الان میرم .به من چشم و ابرو اومد و رف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_دهم
ولی دلم یجورایی روشن بود . بهش که فکر میکردم خوشحال میشدم .هفته ها میگذشت و سرمای زمستون رسیده بود .چراغ های نفتی هم نمیتونست خونه رو گرم کنه و اگه زیر کرسی بیرون میومدیم یخ میبستیم .ننه از موقع نماز هر روز یه دیگ بزرگ ابگوشت رو اجاق میزاشت و از سوز سرما کسی جرئت نمیکردپا توحیاط بزاره.برای یه توالت رفتن عزا میگرفتیم چون باید چقدر راه رو میرفتیم و برنگشته سرمابهمون میرد و دوباره حس میکردیم مثانه مون پره .اتاق رو جمع و جور کردم .اون روز برخلاف هر روز خورشید دیده میشد و برفها رو اب میکرد.بهترین موقع بود و از صبح نون میپختن .تندیرسرا یا همون اتاقی که توش تنور بود از صبح کله سحری بوی عطرنون تازه وخمیرپیچیده بود .هزارتا بیشتر نون پختن و من لای بقچه ها میپیچیدم و میبردم تو زیرزمین تو اشپزخونه میچیدم روی هم .دستهام درد گرفته بود و روی پله ها نشستم .خیلی وقت بود به اون عمارت و اهالیش فکر نمیکردم.فقط میدونستم رعنا عروس شده و از اونجا رفته .گاه گاهی میشنیدم که مردهای زن مرده یا پولداری که پی دختر جوون هستن برای زن دوم سراغ خونه امون رو گرفتن.اما ننه و سایه اش نمیزاشت کسی جرئت کنه به زبون بیاره .لباسهایی که عمه بهم داده بود دوباره گشاد شده بودم و باز لاغر شده بودم.مادرم صدام میزد و دست رو زانوام گزاشتم و رفتم.یه بقچه دیگه نون روی سرم گذاشتم و رفتم سمت اشپزخونه .سیب زمینی های ابگوشت رو داخلش انداختم و با پایین دامنم درب قابلمه رو سرجاش گزاشتم .بخارش دستمو سوزوند و روی مچ دستم یه رد قرمزی بجا گذاشت .بعد از ظهر بود که پچ پچ ها بالا گرفت .حتما یه خواستگار برای من اومده بود که اونطور داشتن پچپچ میکردن .دلشوره مدام برای من بود و دلم نمیخواست شوهر کنم .تو اتاق بالا جمع شده بودن و بزرگترا صحبت میکردن .به بهانه چای بردن میخواستم سر در بیارم که اجازه ندادن حتی داخل برم .از اتاق کناری میز خیاطی زن برادرمو زیر پام گزاشتم و از بالای پرده نگاهی انداختم .اقام دستی به سیبیل هاش کشید و گفت مگه میشه این وصلت شدنی نیست .ننه اهی کشید و گفت اگه قسمت باشه میشه .اقام با اخم گفت ننه اون بچه عمارت .خون اربابی تو رگ هاشه .ما چی شکممون به یه وعده به زور سیر میشه .کفر نگو.من میرم اگه قسمت باشه جور میشه.یه مرد باید کنارم بیاد .من نمیام .نیا .رو به برادر بزرگم گفت اماده باش تا افتاب غروب نکرده بریم.با باز شدن درب اتاق نزدیک بود از ترس بیوفتم که هاشم دستمو گرفت و گفت چی شد قبول کردن ؟با تعجب گفتم چیرو ؟گفتم برن خواستگاری مریم.چشم هام گرد شد و گفتم مریم ؟ اره خودش گفت بگو بیان.یه خواستگار پـولدار داره اگه دست نجنبونم شوهرش میدن و مریم میره .تو از کجا خبر داری ؟امروز صبح مریم بهم گفت .به جلو خـم شدم و گفتم مگه با هم در ارتباط هستین ؟اره عمه مگه میتونم بهش فکر نکنم.دلباخته اون شدم.چقدر جمله اش قشنگ بود .لبخند رو لبهام ماسید و گفتم اون چی ؟ اونم دلباخته من شده .ننه و برادرم و زنش راهی شدن و هاشم تو حیاط بین برفها نشست و به درب چشم دوخت .مادرم تسبیح دست گرفته بود و مدام صلوات میفرستاد و گفت اگه قبول کنن حداقل هاشم به نون و ابی میرسه .نمیزارن دامادشون اینجا بشینه که سقف داره چیکه میکنه .هاشم رو هم میبرن عمارت .دعا کن هاشم مث جمیله ( عمه ام ) شانس بیاری .از جمیل که ابی گرم نشد.یکبارم نشد بگه این برادرمو بزار شام دعوت کنم.رفت که رفت به ننه هم میگیم میشیم دشمن .رو بهش گفتم تو عمارت عمه دست و پاهاش بسته است .اره چه بسته ای.خورده که صد کیلو شده.چرا من چاق نمیشم .کم طلا داره کم بخور و بریز داره .دخترشو شوهر داده الانم اینیکی رو میخوان .تو داره نوزده سالت میشه و اینجا نشستی ور دل من .فکر میکنی غصه نیستی هربار نگاهت میکنم یه تار موم سفید میشه .روی پاش زد و گفت خیر نبینی ننه که اونموقع که این دختر خواهان داشت نزاشتی .الانم هر کی میاد بامبول میکنی .هاشم به مامان اخمی کرد و گفت عزیز زبون به دهن بگیر .هاشم دید که اشک از گوشه چشمم چکید و روی قالی افتاد .هاشم از همه مهربونتر بود .همیشه وقتی پوولی در میاورد برای من یچیز کوچیک میخرید.افتاب پشت کوه میرفت و دلشوره ها بیشتر میشد .بخاطر اینکه بهم اخم نکنن رفتم اشپزخونه و چای تازه دم میکردم که صدای بسته شدن درب اومد .برف دوباره میبارید و دوباره کولاک میخواست بشه .من با عجله بالا رفتم .همه جمع بودن و کسی چیزی نمیگفت .هاشم که رنگ به رخساره نداشت و ننه بالاخره گفت با احترام و عزت جمشید خان گفت تیکه ما نیست .!!هاشم گونه اش سرخ شد و گفت اون چیکاره اشه.مریم پدر داره خودش زبون داره .ننه سری تکون داد و گفت جمشید خان پسرم.اون خان اینجاست .پدرش که مریضه زبون نداره .مریمم حق انتخاب نداره .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_یازدهم
جمیله از خداش بود ولی چاره ای نیست .مریم یه خواستگار داره میخوان شوهرش بدن به اون .هاشم استکان چای رو پرتاب کرد و گفت پس شماها چرا رفتین ؟چیکار کررین ؟اقام عصبی گفت صداتو بیار پایین.کو کارت کو خونه ات.اون دختر تو پر قو بزرگ شده .هاشم دستهاش میلرزید و بیرون رفت .دلم برای اون درد بزرگش میسوخت .ننه وضو گرفت و گفت قسمت که نباشه همینه .اونا کجا و ما کجا.به من نگاهی کرد و دیگه کسی تو اتاق نبود که گفت حس کردم داره سراغ تو رو میگیره .چهار دست و پا رفتم سمت جانمازش و گفتم کی عمه ؟نه.جمشید خان.میگفت خودتون مگه دختر مجرد دارین؟منمگفتم اره دیبا به هرکسی شوهرش نمیدم .چشم هام برقی زد و گفتم میخواست بدونه من ازدواج کردم یا نه نمیدونم فقط میخواست از تو بدونه .بعدش گفت خودتون دخترتون رو نمیدید به هرکسی من چطور مریم رو بدم به هاشم.درست میگفت اگه بخاطر جمیله نبود درب عمارتم به رومون باز نمیکردن .مریم رو ندیدم ولی جمیله و علی خیلی حالشون خوب بود.آهی کشیدم و گفتم خدا به خیر بگذرونه، هاشم خیلی ناراحته .ننه چـادرشو زیر گلوش گره زد و گفت غلط کرده اون دختر کجا و ما کجا.حق با جمشید خان بود.مگه مریم عادت داره به اینجا مگه میتونه اینجا نون خالی بخوره .پاهامو جمع کردم و گفتم: ننه چرا زمین هاتون رو پشت خونه ات نمیفـروشی .ننه خونه خودش یه زمین پنج هزارمتری پشتش داشت که پدربزرگم تو زنده بودن به عنوان مهریه بهش داده بود.ننه یکم فکر کرد و گفت: میفـروشمش .هیچ وقت نفهمیدم چرا ننه اونجا رو دوست نداشت بفـروشه .خبر اینکه میخواد اونجا رو بفـروشه به عموهام رسید اونا که سال به سال نمیومدن خونه ما و ننه رو هیچ وقت نمیبردن خونه اشون حالا اومدا بودن برای مهمونی و محبت کردن به ننه .دست ننه سبک بود و تو ده روز فـروخـته شد .پولش بقدری بود که بشه زندگی بهتری داشت.به عموهام یکم پول داد و ارثیه اونا هم بود.مابقیشو به پدرم سپرد چون سالها بود تمام مخارجشو کم و زیاد پدرم میداد .پونصد متر از اون زمین رو نفروخته بود .سید مرد مورد اعتماد همه بود و ننه اونو برای دوباره خواستگاری مریم فرستاد .اما بازم جواب منفی بود.بزرگای ده رفتن.سهام دارهای اب دارها زمین دارها .ننه خیلی ها فرستاد حتی معلم دهمون رو ولی جمشید خان اجازه نمیداد و جوابش نه بود .میدونستم مریم و هاشم یواشکی همو میبینن و هاشم اون روزها با وانت کار میکرد و در امدش بد نبود .همه چی بار میزد و تو ابادی ها میچرخید و میفـروخت.روز به روز سفارش میگرفت و چون خیلی با اخلاق بود و خوشگل همه دوستش داشتن .هاشم پولهاشو پس انداز میکرد و اگه به مریم نمیرسید حتما زندگیش نابود میشد .گاهی لباسهاشو که میشستم لابه لای جیبش پـوکه و خاکه سیکار میدیدم .ولی به روش نمیاوردم .من و هاشم از بچگی هم بازی بودیم و هاشم مثل برادر خودم بود تا برادر زاده ام.عید از راه رسیده بود و زمین نفس گرفته بود .همه جا شکوفه بارون بود .من از بچگی عاشق بهار بودم و عطر گلهای بهاری.اتاق هامون رو رنگ زدن و با شستن و خونه تکونی انگار زندگی دوباره تازه میشد .زنعموی من اهل یه شهر دور بودو برای برادرش میخواست تو تعطیلات عید بیاد خواستگاری من.میگفت پسر خوب و کاری و همسن و سال هاشم بود .درست بود من ترشیده محسوب میشدم و همسن هام بچه داشتن اما زیبایی داشتم و به قول ننه شیرین بودم.لاغر و ظریف بودم و خیلی اروم.کمتر کسی منو دیده بود و همیشه تو خودم بودم.انگار همه عادت کرده بودن به اینکه جمشید خان جواب منفی بده .اون روز هاشم یجوری بود و دستهاش میلرزید چیزی بخوره .زودتر از همیشه رفت خوابید .دومین روز از عید بود و فرداش خودمون مهمون داشتیم .مامانم و زن برادرهام همه کارهارو انجام داده بودن .اولین سالی بود که از خونه عمه و اربابی یه مجمع شیرینی و پارچه برای ما فرستاده بودن .یه پارچه گیپور قهوه ای که ننه برداشت برای من و به زن برادرم گفت برام بلوز و دامن بدوزه .همه تعجب کرده بودیم .یدونه از ابنبات هارو تو دهنم گزاشتم و پرده رو میکشیدم که کمتر سوز بیاد داخل که هاشم را دیدم.دزدکی از زیرمین نون و یچیزهایی برداشته بود و رفت سمت انباری کنار حیاط .همونجا که وانتش پارک بود ...خواستم بی تفاوت باشم که از داخل انبار قبل رسیدن هاشم به اونجا نوری دیدم.رفتار هاشم به اندازه کافی مشکوک بود اونجا چخبر بود .تـرسو تر از اونی بودم که تنها برم ولی صلوات و بسم الله گفتم و رفتم .پاورچین خودمو رسوندم پشت پنجره انباری .صدای ضعیف یه زن بود که گریه میکرد .و هاشم که دلداریش میداد.از ترس لکنت گرفتم و اب دهنمو قورت میدادم .اون یه زن رو اورده بود خونه اگه پدرم یا پدر خودش میفهمید زنده اش نمیزاشتن
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه عکس دسته جمعی قشنگ دهه شصتی😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f