#داستان_شب 💫
✍️ قدر عمر و زندگی را بدانید
🔹مردی طمعکار همه عمر شب و روز کار میکرد
و بر مال خود میافزود، تا جایی که ۳۰۰هزار سـکه طلا فراهم آورد.
🔸۱۰۰هزار آن را املاک خرید و ۱۰۰هزارش را
زیرزمین پنهان کرد و ۱۰۰هزار دیگر نزد مردم شهر خود گذاشت و آسوده نشست تا باقی عمر را راحت بخوابد.
🔹چون با این خیال بر بالش تکیه کرد، ناگاه عزرائیل را پیش روی خود دید.
🔸التماس کرد و گفـت:
۱۰۰هزار دینار بگیر و مرا سه روز مهلت ده.
🔹عزرائیل این سخن نشنید و بهسویش رفت.
🔸مرد فریاد کشید و گفت:
۳۰۰هزار دینار بگیر و مرا یک روز مهلت بده.
🔹عزرائیل گفت:
در این کار مهلت نیست.
🔸مرد آزمند گفت:
پس اگر چنین است، اجازه بده تا چیزی بنویسم.
🔹عزرائیل گفت:
زودتر بنویس.
🔸مرد نوشت:
ای مردم! من هیچ مقصودی از خریدن عمر و امان و مهلتخواستن نداشتم جز آنکه شما بدانید اگر عمر به سر آید، حتی یک ساعت از آن را به ۳۰۰هزار سکه طلا نمیفروشند.
🔹پس قدر عمر و زندگی را بدانید.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺ای عزیزان به شما هدیه ز یزدان آمد
🌷عید فرخندهی نورانی قربان آمد
🌺حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول
🌷رحمت واسعهی حضرت سبحان آمد
🌹 عیدقربان مبارک باد💚
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عید قربان مبارک ....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتم رو به ننه صحبت میکرد و ننه گفت بله نوه ام بود برام ل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هشتم
سکوت کرد و گفت راحت باش تو عمارت .مغرور خاصی بود .پشت بهم داشت میرفت و من مثل دیوونه ها دهنم باز بود و بی صدا میخندیدم .کیف میکردم از حرف زدن باهاش .لذت میبردم .چقدر خوشحال بودم از بودنش.خوشحال از دیدنش.برگشتم بالا مریم تازه بیدار شده بود و گفت من میرم درس بخونم .با تعجب گفتم صبحانه نمیخوری ؟میگم برام یچیز میارن اونجا .لباسهای قشنگی پوشیده بود از من درشتر بود ولی خیلی بانمک بود .بیرون که میرفت زیر لب میخندید.عمه پسرشو میخواست بشوره و براش لگن و اب گرم میاوردن .ننه انگار سالها بود اونجا دستور میده که اونطور باهاشون صحبت میکردچقدر نوزاد قشنگ بود وقتی میشستنش تازه متوجه شدیم چقور کوچیکه .دست و پاهاش خیلی کوچیک بود .ننه لای پتو پیچیدش و گفت باید زود جون بگیری پسر .زود بزرگ شو تا برای مادرت مرد باشی.اون روز تو اتاق عمه بودیم و من حسابی حوصله ام سر رفته بود .رعنا باید درس میخوند و من تنها بودم .هزاربار از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم .همه جا اروم بود .چشمم به درختا بود که حس کردم هاشم رو بین درختا دیدم داره با عجله بیرون میره .با دقت نگاه کردم اون هاشم بود و من اشتباه نکرده بودم .خواستم ننه رو صدا بزنم که مریم رو دیدم روبروش ایستاده .از اون بالا تو دید راس من بودن .چشم هام درست میدید.دستهای همو گرفتن و میخندیدن.ننه کنار عمه دراز کشیده بود و تخمه میشکست .با تعجب نگاه میکردم و روم نمیشد بتونم چیزی بکم.مریم و هاشم چطور با هم اشنا شده بودن .خوشحال شدم برای مریم و هاشم ولی یهو ته دلم خالی شد .جمشید خان پاشنه کفشش رو کشید و داشت با کسی که داخل اتاق بود صحبت میکرد و گفت با اسب میرم اگه اون مریم رو میدید کنار هاشم حتما هاشم. رو حـلق اویز میکرد .حتی نفهمیدم چطور به ننه گفتم من میرم توالت و دویدم بیرون .عمه با خنده گفت یوقت خودتو خــیس نکنی دختر .با عجله بیرون رفتم.رو پله اخر بودم که جمشید خان از پشت سرم پایین میومد نفس زنان ایستادم .حس میکردم پشت سرم و خودمو به نفهمیدن زدم و گفتم وای چقدر حوصله ام سررفته .عادت داشت حضورشو با سرفه اعلام کنه .متوجه بود که باید کنار بره ولی مکث کرد و منم از اون مکث استفاده کردم.خودمو جلو کشیدم تا رد بشم .ولی تکونی نخورد و گفتم اجازه نمیدید ؟فقط نگاهم میکرد و سکوت کرده بود .سرمو بالا گرفته بودم تا توی چشم هاش نگاه کنم.چه بی پروا تو چشم هام زل زده بود .به پشت سرم چرخیدم و گفتم سلام جمشید خان .من به اون کم رویی و خجالتی اون همه رو و نمیدونم از کجا میاوردم.بنده خدا لبخندمو نگاه کرد و گفت چیزی لازم داری ؟نه فقط کم حوصله شدم.یکم مکث کرد و گفت مگه دخترا نیستن ؟دستپاچه گفتم هستن درس دارن اونا مشق دارن .شما سواد داری ؟ نه .اخمی کرد و گفت تا این چند روز که هستین معلم هست میتونی درس یاد بگیری .اصلا علاقه ای نداشتم و گفت حداقل یاد بگیر اسم خودتو بنویسی .داشت میرفت و گفت کار دارم .قبل از رفتن نگاهی به موهام کرد و من خجالت زده سرمو پایین انداختم .خیالم راحت شد که مریم از بین درختا به سمتم اومد و با دیدن من با استرس گفت اون خان داداشم بود داشت میرفت ؟بازوشو چسبیدم و گفتم مریم اون کی بود پیشت ؟جا خورد و گفت کسی نبود!! من خودم دیدم اگه نیومده بودم پایین داداشت میدید .اون هاشم ما بود .مریم دستشو جلو دهنم گذاشت و گفت ارومتر .به اطراف نگاه کرد و گفت: اره هاشم بود .منو کنار کشید و گفت تو رو خدا به کسی نگو .خان داداش کبابم میکنه.نبین ارومه عصبی که میشه همه از تـرسش فرار میکنن . خوبه میدونی و پی هاشمی .لبخند زد و گفت خیلی پسر شیرینی.نمیدونی لباس هارو که اوردچقدر ازش خوشم اومد.خیلی مهربون .وای مریم این چه حال و روزی؟؟ فقط یه روزه دیدیش!عشق همینه دیگه دیبا دستمو گرفت و گفت راز دار میمونی؟چشم هامو به علامت اره بستم و باز کردم و گفتم اره چرا باید به همه بگم .ولی اگه کسی بفهمه ..؟! نمیفهمن.هاشم میخواد بیاد خواستگاریم .یهو جا خوردم و گفتم با این عمارت؟ یه نگاه به خودت بنداز به خاندانت بنداز .مطمئنی تو رو به هاشم میدن ...؟هاشم هیچی از خودش نداره .مریم شونه هاش آویز شد و گفت اره حق داری .ولی من میخوامش .تو هنوز کوچیکی مگه چند سالته .همسن های من شوهر دارن!!...مریم با عشوه گفت هاشم و من پشت عمارت همو میبینیم رفت اونجا منتظر منه .به خودم اشاره کردم و گفتم مریم من از تو بزرگترم ولی مجردم.این همه عجله برای چیه ؟خیلی رک گفت ناراحت نشو ولی تو ترشیده ای دیگه .از حرفش دلخور شدم و گفتم من هرارتا خواستگار داشتم ولی خودم بودم که نخواستم ازدواج کنم.این جمله رو بلند گفتم و حواسم نبود که جمشید نزدیک شده و شنید .مریم خودشو جمع و جور کرد و گفت خان داداش سلام .علیک سلام مگه تو معلم نداری ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ميگويند: باران اشک شوق
فرشته هاست، الهی با هر قطره
از باران یکی از مشکلات
زندگیتون بریزه و بارش این
نعمت الهی، رحمت،برکت ،شادی
و سرزندگی براتون بیاره
" شبتون پر از آرامش الهی"🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸طلوع صبحگاهتون
🌾به شادابی گلهای بهاری
🌸روزتون به زیبایی شکوفهها
🌾صبح زیباتون سرشار از شادی
🌸بارش بوسه های خداوند
🌾پای تمام آرزوهای قشنگتون
🌸ســلام صبح زیبای بهاریتون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان است ای یاران گل افشانی کنید،در منای دل، وقوف از حج روحانی کنید،تا نیفتاده است جان درپنجه گُرگِ هواگوسفند نَفس را گیرید و قربانی کنید
🌸عید سعید قربان و آغاز دهه امامت و ولایت مبارک باد.🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عید قربان مبارک... - @mer30tv.mp3
4.69M
صبح 28 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هشتم سکوت کرد و گفت راحت باش تو عمارت .مغرور خاصی بود .پش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_نهم
مریم با ترس گفت الان میرم .به من چشم و ابرو اومد و رفت .جمشید صداش زد و گفت قبل رفتن برو از بالا کت منو بیار کلیدهای ماشین داخلشه .مریم قبل از اینکه چیزی بگه گفتم من براتون میارم بگید کجاست .به مریم اشاره کردم بره .اون دل و جرئتش داشت کار دستش میداد .جمشید به اتاق اشاره کرد و من با عجله بالا رفتم.وارد اتاق جمشید خان که شدم .از اون همه بهم ریختگی تعجب کردم .همه جا بهم ریخته بود .ته سیکـار روی طاقچه پر بود و لباسهاش نامرتب روی زمین .چطور کتش رو پیدا میکردم.چرا همه چی اونجا بهم ریخته بود .از جمشید خان توقع نداشتم .با اون همه خدمتکار چرا همه جا بهم ریخته بود.از بین لباسها پیدا نمیکردم و کلافه گفتم خان باشی زورگوباشی ولی اتاقت بهم ریخته باشه .با لگـد لباسشو پرت میکردم که زیر پام گیر کرد و افتادم زمین .با حرص لباسشو پرتاب کردم و گفتم شلخته .نمیتونستم بلند بشم مچ پام درد گرفته بود .کت رو کنار پنجره دیدم و به سمتش میرفتم که درب باز شد.جمشید خودش اومده بود و گفت پیدا نشد ؟کت رو برداشتم و گفتم اینجاست .دید لـنگ میزنم و گفتم افتادم زمین به لباستون گیر کردم.با اخم هایی که همیشه تو صورتش بود کت رو از دستم گرفت و گفت باید بگم بیان مرتب کنن .یکم من و من کردم و گفتم چرا نمیگین زودتر بیان از شما بعیده .که شلخته باشم ؟بله . فضولی میکنن تو وسایل هام خوشم نمیاد .جمشید به درب اشاره کرد و گفت بفرما .از بین شلوغی ها پامو روی زمین میزاشتم و دامنمو بالا گرفته بودم .با اخم گفت فکر نکنم به دامنت بخوره چیزی ؟خجالت زده دامن رو انداختم و کنارش که رسیدم گفتم با اجازه.تو چهارچوب در رو گرفته بود و راهی برای بیرون رفتن نبود.سرمو که خـم کردم دستمال کوچیکی به دکمه دامنم چسبیده بود .جداش کرد و کنار کشید تا رد بشم .قلبم بقدری تند میزد که بیرون درب که رسیدم فقط ایستادم و دستمو رو قلبم گزاشتم .مریم و هاشم مرتب همو میدیدن و من هر باری که جمشید رو میدیدم تو دلم یه حس جدید روشن میشد .روز حموم دهم عمه رسیده بود و خبرای بدی بود که ارـ باب حال درستی نداره .عمه خیلی نگران بود و میگفت بعد ارـ باب اون زندگی ارامی نخواهد داشت .به احترام ارـ باب یه ناهار سبک و مختصر برای علی دادن ...غسل دهمش رو ریختن و دیگه عمه خودش سرپا بود .از کله سحری منو غم باد رفتن گرفته بود.دلم نمیخواست از اون عمارت دور بشم .اونجا با اینکه مهمان بودم ولی برام خیلی با ارامش بود.ادم هاش حتی با اینکه در ظاهر بود همو دوست داشتن .ننه رختخواب عمه رو خودش جمع کرد و روی سر ما دخترا تکون داد و گفت انشالله بعدی شماها هستین .مریم با خوشحالی گفت انشالله من باشم .رعنا گوشه چشم اش رو جمع کرد و گفت کو شوهرت انقدر عجله داری؟ پیدا میکنم.بهت قول میدم زودتر از تو زایمان کنم.رعنا رو به ننه گفت ننه میبینی چقدر بی حیاست .راست میگه داداش باید اول به فکر شوهر دادن این باشه ..بعد ناهار بود که ننه رو به من گفت باید بریم اماده شو .عمه بغض کرده بود و برای ما کلی خوردنی لای بقچه پیچیده بود تا ببریم.رعنا و مریم هم مثل من دلشون گرفته بود و شاید تنها کسی که خوشحال بود خانم بزرگ بود .ننه برای تشکر رفت اتاق خانم بزرگ و خیلی زود برگشت.مدام این پا و اون پا میکردم که جمشید رو ببینم ولی خبری ازش نبود .با تمام سختی هاش خداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم .درب بزرگ عمارت رو میبستم که هاشم رو روبروم دیدم .سلام کرد و گفت اومدم پی اتون .ننه دستشو رو شونه اش گزاشت و گفت مرد مهربون من .تو دلم خندیدم و گفتم بخاطر مریم اومدی .ننه اشاره کرد روسریمو سرم کنم و دوباره برگشتم تو اون حهنمی که اسمش خونه بود .نرسیده مامانم جارو رو به دستم داد و گفت برو ایون رو جارو بزن .زیر چشمی نگاهم کرد و گفت چاق شدی اب خونه ارــ بابی بهت ساخته .ننه جارو رو از دستم گرفت و بین دست مامان گزاشت و گفت دیبا بیاد پاهای منو روغن بزنه تو خودت جارو بزن .مامان حرص میخورد ولی جرئت نداشت چیزی بگه .ننه دراز کشید و گفت بخواب ولش کن .کنار کنه دراز کشیدم و گفتم ننه میشه باهات درد و دل کنم ؟به سمت من چرخید و گفت جانم بگو دردونه من .خجالت زده نگاهم رو ازش چرخوندم و گفتم جمشید خان اون روز جلو دربمون بود من تو بغلش غش کردم.ننه گره روسریشو باز کرد و گفت بزار گوشهام درست بشنون .لبخند رو لبهام نشست و گفتم خیلی مرد مهربونی .لبشوگزید و گفت مهربون نیست .هست ننه.با من که مهربون بود.ننه بلند بلند خندید و گفت انگاری گلوت اونجا گیر کرده .سرموتو بالشت فرو کردم و چیزی نگفتم..با محبت موهامو نوازش کرد و گفت اون امروز فرداست ارباب بشه براش دخترای ادم های سرشناس رو میگیرن .تو کجا و اون کجا .جمله ننه رو با خودم مدام تکرار میکردم.من کجا و اون کجا .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوکو_مرغ
مواد لازم :
✅ سینه مرغ
✅ سیب زمینی پخته
✅ تخم مرغ
✅ پیازچه
✅ جعفری
✅ پودر سوخاری
✅ سیر
✅ پیاز
✅ نمک فلفل زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1626691282_V1xY3.mp3
3.19M
قطره اشک به مژگانت شوم
لاله ی تر بهر دامانت شوم
#عید_قربان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f