eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ای که روشن شـود 🌸🍃 از نـورِ تـو هر صبح جهان🌸🍃 روشنـای دل مــن ♡ حضرت خورشید سـ☀️ــلام 🌸🍃 سـلام صبحتون شاد و پر امـید🌸🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو این روز بزرگ دعا برای ظهور آقا امام زمان رو فراموش نکنیم🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز عرفه... - @mer30tv.mp3
4.42M
صبح 27 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهارم وقت ناهار بود و حسابی تنقلات خورده بودیم و گرسنه نب
انگار اجـنه بود و اب دهنمو که قورت میدادم گوش هام زنگ میخورد .سرفه ای کرد و گفت گردنت مشکلی داره ؟سرمو به علامت نه تکوت دادم و گفت چرا سرتو بالا نمیگیری ؟خدایا میخواستی منو شکــنجه بدی .نم نم سرمو بالاگرفتم .هنوز کامل سرم صاف نشده بود که دیدمش .دستمو جلو دهــنم گذاشتم و مانع تعجبم شدم .همون مردی بود که جلو درب ضعف کردم و غش کرده بودم تو بغلش .چشم هام گرد شد و با خودم گفتم خداروشکر جمشید خان رفته .این اینجا لابد کار میکنه و اون پیغام اورده بود عمه زایمان کرده .نفس عمیقی کشیدم و گفتم اخیش ترسیدم .ابروشو بالا داد و گفت از چی ؟ جمشید خان رفت بالا پیش عمه ام ؟جوابی نداد و گفتم من صبح فکر کردم خیالاتی شدم .انگشتمو جلو بردم و گفتم داشتم میومدم جلو در دستم موند لای در و اونجور غش کردم‌.ضعف کردم چشم هام سیاهی رفت ..به انگشتم نگاه کرد و گفتم ممنون اگه منو نگرفته بودین لابد یجام میشکست .الان خوبی ؟ خیلی ممنون.لبخندی زدم و حس راحتی باهاش داشتم انگار سالها بود میشناختمش و گفتم من اسمم دیبا است ولی زهرا هم هستم .شما اسمتون چیه ؟‌اینجا کار میکنید ؟‌همیشه تو سرم بود که یه روزی عاشق میشم و اونروز رو مدتها بود از دور حس میکردم .ابروشو بالا داد و گفت به درخت سیب نگاه میکردی ؟ بله .سیب هاش درشته.‌ترسیدم بچینم.یوقت جمشید خان نبینه .با تعجب گفت خوب ببینه مگه چی میشه ؟‌! وای نه.اونوقت منو.نمیدونم چیکار میکنه .ولی مگه ندیدید چطور مریم از برادر خودش میترسید .یوقت به من چیزی بگه من اشکم دم مشکم گریه میکنم .من دختر حساسی هستم.خجالتی ام .ریز لبخندی زد و همونطور که سیبی میچید گفت حالا خجالتی هستی انقدر حرف میزنی ؟سیب رو به سمت من گرفت و همونطور که از دستش میگرفتم گفتم نمیدونم چرا جلو شما خجالت نمیکشم.پر چونه شدم .سیب رو با لباسم تمیز کردم و با چشم های گرد شده نگاه میکرد و گفتم چاقو نیست نصفش کنم؟سیب رو از دستم گرفت و خیلی راحت با یه فشار به سمتم گرفت .نصفشو برداشتم وگفتم اونم برای شما .قبل از اینکه چیزی بگه گازی زدم و گفتم خیلی خوشمزه است .باورم نمیشد داشتم برای اون مرد غریبه دلبری میکردم .اون حرفا رو از کجا کنار هم میچیدم.لبخندی زدم و گفتم‌ شما نخوردی سیبتو ؟‌سرشو تکون داد و گفت اخر شب نمیتونم چیزی بخورم .مریم بدو بدو اومد سمتمون و گفت مادربزرگم منتظرتونه .خان داداش .گوشهام درست میشنید خان داداش .به مریم خیره موندم و گفتم جمشید خان ؟مریم با چشم و ابرو اشاره میکرد چیزی نگم و من دوباره کم‌ مونده بود غش کنم .سیب بین دستش بود و به سمت بالا رفت .مریم تکونم داد وگفت چی شد بهت ؟با انگشت به جمشید که پله هارو بالا میرفت اشاره کردم و گفتم اون خان داداشت بود!! اره ندیدی چه ابهتی داشت، داشتم سکته میکردم.خوبه تو بودی چیزی نگفت وگرنه دمـار از روزگارم در میاورد.همیشه میگه تنها شب نیاین بیرون .دستهام یخ کرده بود ولی لـبهام میخندید و رفتیم بالا .ننه به احترامش سرپا بود و گفت ببخشید زحمت دادم.اگه شما دستور نداده بودین نمیومدم .عمه هم سرپا بود.ما تو چهارچوب در ایستاده بودیم و از پشت سر خیره بهش بودم .اون جلوی درب خونه ما بود و کی باور میکرد من تو بغلش افتاده باشم .تمام تـنم مور مور میشد و جمشید خان گفت بشینید.خوش اومدین.اینجا راحت باشین .نگاهی به علی کرد و گفت خوش قدم.این پسر خیلی خوش قدمه .من تو بعضی چیزها به ننه رفته بودم و گفت چرا ؟‌عمه سرخ شد و از سوال بیجای ننه شرمنده بود .جمشید دستی به صورت علی کشید و گفت برای من خوش قدم بوده .خم شد پیشونی علی رو بوسید و گفت سفارش میکنم نزارن اب تو دل مهمونات تکون بخوره .عمه با محبت تشکر کرد و جمشید با گفتن شب بخیر چرخید که بره.با دیدن دوباره من تو جا ایستاد .سیب هنوز تو مشتش بود و ناخواسته لبخند بهش زدم .ولی اون اخم هاش تو هم بود و گفت درب اتاق رو از داخل قفل کنید .مریم کنار کشید تا برادرش رد بشه و از کنارم که رد میشد اروم گفتم ببخشید.جمشید که رفت همه از بودنش مثل کره وا رفتن و مریم گفت مامان سکته کردم .ننه روی زمین نشست و گفت خداروشکر با ما مهربون بود.گفتم الانه که اخم کنه .نتونستم بگم اون رو صبح دیده بودم و الان چیا بهش گفتم .سکوت کردم و رفتم اتاق .رعنا خوابش برده بود و مریم و من هم خوابیدیم .خیلی طول کشید تا خوابیدم و مدام به اون فکر میکردم‌.تو سرم مدام به اون سیب فکر میکردم و بد گویی هام پشت سرش .صدای مریم بیدارم کردموهاشو شونه میکرد و گفت بلند شو گاومون زاییده ؟‌چشم هامو بهم مالیدم و گفتم چی شده کله صبحی ؟رعنا لباس نپوشیده و گفت خان داداش امر کردن ناهار همه دور هم باشیم به احترام ننه.گفتن تو اتاق مهمون ناهار بخوریم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم سرگذشت جذاب دلباخته رو از دست ندین😍 برای شروع خواندن این سرگذشت جذاب کلیک کنید تا به اولین پارت سرگذشت برید
25.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۳۸۰ گرم آرد شیرینی پزی ✅ ۱۵۰ گرم خامه ✅ ۱۵۰ گرم کره ✅ ۱۰۰ گرم پودر قند ✅ ۳/۴ قاشق چایخوری نمک ✅ ۳/۴ قاشق چایخوری بکینگ پودر ✅ ۱/۴ قاشق چای خوری وانیل ✅ ۵۰۰ گرم توت فرنگی ✅ ۵۰ گرم کره ✅ ۲۰۰ گرم شکر ✅ ۱ عدد تخم مرغ کامل بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
752_44561573417581.mp3
4.93M
🎧 مناجات روز عرفه 🍃دوباره آمده ام گرچه دیر برگشتم 🍃ولی شبیه گدا سر به زیر برگشتم 🌷 ویژه روز 💚 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 پسر عمو جانم تنهایم‌...💔 🎵‌ نیا به کوفه ای آقایم 🏴 (ع) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f امروز به احترام حضرت مسلم ابن عقیل زیر آسمان شهر نذاشتم‌ دوستان.🖤
کاش برگردیم به اونروزایی که اینطوری بازی انتخاب می کردیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_پنجم انگار اجـنه بود و اب دهنمو که قورت میدادم گوش هام زن
یهو از جا پریدم و گفتم منم باید بیام ؟ رعنا پیراهنشو پوشید و گفت نه پس مثلا تو و ننه مهمون هستینا.داداش میخواد بهتون خوش بگذره .هراخلاقی داره خیلی مهمون دوسته .دستور داده گوسـفنـد تازه سر ببرن و گوشت کباب کنن .با تعجب گفتم‌ شما مگه از کی بیدارین؟یکساعته.ما عادت داریم.خان داداش مثل سرباز خانه کرده اینجا رو باید سحر خیز باشی .شونه رو به دستم داد و گفت چقدر موهات قشنگه .بزار برات ببافم.مریم مانع شد و گفت بزار باز باشه .اینجا روسری سر نکن .لبخندی زدم و گفتم جواب ننه رو چی بدم ؟ننه با ما، بیا بهت یه سنجاق سر بدم .رعنا یه سنجاق سر مروارید زد کنار گوشم و گفت خوشگل بودی خوشگلتر شدی .پیراهن عمه رو پوشیدم و صبحانه برامون اوردن .‌‌رعنا و مریم غرق ناز و نعمت بودن .همه چیز اورده بودن و چه کیفی میداد اونجا صبحانه خوردن .همه چیز تازه و خوش طعم بودننه فقط پنیر و کره میخورد و به عمه اصرار داشت کره بخوره .اون پسر خیلی اروم بود و خداروشکر نگهداریش راحت بود.عمه موهاشو بالا سرش بست و گفت دیبا چقدر بهت میاد اون سنجاق سر.ننه با محبت چشم هاشو ریز کرد و گفت مثل ماه شده. خدایا یه قسمت خوب برای دیبا بفرست .تو دلم گفتم کاش جمشید خان رو قسمت من کنه.به خودم اومدم و گفتم این چه ارزویی بود اخه دیونه.ولی لبخند رو لبهام نقش بست .بعد صبحانه مریم رفت برای درس خوندن و فرصتی شد تا رعنا در مورد خودش باهام صحبت کنه .شوهرش یه مرد تحصیل کرده بود که میخواست اونو با خودش ببره شهر.لباس عمه تو تنم اندازه ام بود و بقدری ظریف بودم که اندازم میشد.رعنا رو بهم گفت نمیدونی چقدر تو عمارت بزرگ شدن سخته .اینجا همه چیزت کنترل میشه .روم نشد بگم من تو خونه هیچ دلخوشی ندارم و من از اون بیچاره تر هستم .دم دمای ظهر بود که مریم بقچه ننه رو اورد بالا .گونه هاش سرخ بود و گفت ننه اینو نوه ات اورد .ننه بقچه رو گرفت و گفت کی بود ؟‌مریم لبهاش خندید و گفت گفت اسمش هاشم بود.ننه اهی کشید و گفت بچه ام دم ظهر خسته از سر زمین اومده بود.هاشم برادر زاده بزرگ دیباست.مریم زمین نشست و گفت گفتم براش شربت و بادام اوردن خورد.دیبا میشه عمه اش ؟اره از دیبا دو سالم بزرگتره .تازه از خدمت اومده .مریم با دقت به حرفای ننه گوش میداد و چقدر اون حالات چشم هاش برام اشنا بود.منم مثل اون وقتی در مورد جمشید صحبت میشد گوش میدادم .عمه علی روقنداق کرد و گفت شما برید ناهار .ننه با دلخوری گفت تو رو تنها بزارم ؟‌برای بار اخر تو بازتاب خودم تو شیشه های دودی پنجره نگاهی کردم‌.ننه نگاهم کرد و گفت روسری ات کو؟!رعنا پیش دستی کرد و گفت ننه اینجا ما عادت به روسری نداریم.خانم بزرگ با اون ابهتش روسری نمیزاره رو سرش.ننه رو بیرون هل دادن و گفتن بریم دیر شده .مریم چشمکی زد و راهی شدیم .هممون استرس داشتیم .یه اتاق بزرگ بود که سرتاسر فرش شده بود و دور تا دورش پشتی چیده شده بود .خانم بزرگ رو اولین بار بودمیدیدم.موهای کوتاه فری داشت.پوستش سبزه یود و مثل عمه چاق بود .زیبایی نداشت ولی بداخلاق نبود از ننه جوونتر بود دستهاش مملو از طلا بود..جلو اومد و به ننه دست داد و گفت : خوش اومدی .ننه گره روسریشو محکمتر کرد و گفت ممنونم زحمت دادیم‌.کنار کشید و گفت مهمونای این عمارت همیشه عزیز بودن .خبری از جمشید نبود و داخل رفتیم .خانم‌ بزرگ‌ براندازم کرد و گفت نوه اتونه ؟ننه دستشو پشتم کشید و گفت کنیزتونه .به پهلوم‌زد و گفت برو دست خانم رو ببوس .خانم‌ بزرگ‌با لبخندش گفت نیازی نیست بزار راحت باشه .یه لحظه انگار دلم براش سوخت اون زن از شوهرش بی محبتی دیده بود .ولی باز با احترام با ما رفتار میکرد .درب باز که شدضربان قلبم شدت گرفت.جمشید خان وارد که شد سرش پایین بود و سلام کرد .کاش روسری سرم میکردم چقدر حس بدی داشتم‌.جمشید نزدیک مادرش نشست و با بشقاب میوه سرگرم بود .زیر چشمی حواسم بهش بود و خانم بزرگ گفت اسمت چیه دختر؟‌اروم‌گفتم دیبا .ننه بین حرفم پرید و گفت کنیزتونه دیبا است .یکی یدونه من .همین یدونه نوه پسری رو دارم که دختره ‌.درب و ورود سینی های تدارکات ناهار همه حواسشون پرت شد .موهامو پشت گوشم زدم و دستم میلرزید .ازم چشم برنمیداشت و من داشتم زیر اون چشم های مشکی اب میشدم .سفره رو پهن کردن و چه تدارکی بود.ولی مگه میشد جلوی جمشیدخان چیزی خورد.تعارف کردن و جلو کشیدیم.پیراهن عمه تا زیر زانوهام بود و جوراب مشکی کلفت پام کرده بودم .خانم بزرگ تعارف کرد و صدای بسم الا گفتن جمشید قلبم لرزوند .رعنا برام غذا کشید و خودشم معــذب بود .تکه ای گوشت تو دهنم گزاشتم و انقدر جویدم که یوقت تو گلوم گیر نکنه .غذای لذیدی بود ولی نمیتونستم بخورم و چند قاشق با استرس خوردم.انگار جمشید متوجه شده بود که گفت گفتن یه پسری اومده با شما کار داشته ؟‌ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رو به ننه صحبت میکرد و ننه گفت بله نوه ام بود برام لباس اورده بود .مریم رنگ‌ از روش پرید و گفت خان داداش شما که نبودی کی گفت بهتون . جمشید لیوان اب رو پر کرد و گفت نبودنم دلیل بر ندونستم نیست و دیدم که چشم غــره ای به مریم رفت .خانم بزرگ رو به رعنا گفت مادرت که سرپا شد برای خریدهای جاهازت باید اقدام کنه .ماه دیگه عروسیته .رعنا لبخند نزد و گفت چشم .جمشید خداروشکر کرد و عقب کشید و گفت‌چای منو بیارین باید برم .مادرش با اخم گفت هنوز نرسیده کجا بری ؟‌ صبح افتاب نزده رفتی .زنگ‌ زدم جمال بیاد اینجا فردا میاد کار دارم .جمال میاد ؟‌گل از گل خانم بزرگ شگفت و گفت یک ماه ندیدمش. من عادت ندارم به دوری بچه هام .جمشید خان که یکشب نیست برام هزار شبه .با کنایه حرف میزد و گفت سالهاست مرد من جمشید شده.اقای ما جمشید خان شده.خدا سایه اشو کم نکنه .محبتی که از پسرم دیدم از هیچ مردی ندیدم .ننه شرمنده بود ولی هیچ کسی مقصر نبود.ارباب خودش عمه رو گرفته بود .عمه هم علاقه ای به زن ارباب شدن نداشته بود .ارباب خیلی ارش بزرگتر بود .جمشید چای پررنگی رو که براش اورده بودن سر کشید و گفت نوش جان همگی .جمشید بلند میشد که گفت مریم عصر معلمت میاد بازیگوشی نکن‌.مریم چشمی میگفت که خانم بزرگ گفت امشب میان؟جمشید نخواست جلوی ما چیزی بگه و گفت بعدا در موردش صحبت میکنیم .اون ناهار تازه با رفتن جمشید مزه دار شد و به دلمون چسبید .خانم بزرگم که رفت دیگه راحت غذا خوردیم‌.مریم از رفتن برادرش که مطمئن شد گفت میرم باغ پشتی درس بخونم و تنهامون گزاشت.تا شب بشه تو اتاق عمه بودیم و ننه مرتب مارو میخندوند .تو اتاق مهمون اونشب مهمان داشتن و کسی نمیدونست اون مهمونا کی هستن .اونشب راحتر از شب قبل گذشت و فرداش برای من روزقشنگی بود .سحرخیز تراز همه ییدار شدم‌.موهامو از پشت سرم بستم و برعکس دخترا که تو لگن مسی و پارچ اب گرم تو اتاق صورتشون رو میشستن من بیرون رفتم .اب خنک بود و دوتا مشت به صورتم کوبیدم .هوا هنوز گرگ و میش بود ولی از دود کش تنور بوی دود و نون تازه میومدمادرم همیشه نون که میپخت دوست داشتم پای تنور بشینم و بخورم .ولی همیشه بهم اخم میکرد و یجور ازشون کناره میگرفتم‌.به اشپزخونه کنار عمارت خیره بودم که صدای سرفه منو متوجه کرد.جمشید خان روبروم بود .دست و پاهام رو گم نکردم و برعگس تصورم چقدر اروم بودم‌.سلام گردم و جواب سلامم رو واضح داد .خجالت زده گفتم صبح بخیر فکر کردم من خیلی زود بیدار شدم‌.من عادت دارم به بیداری .شما جاتون غریب بوده بیدار شدین . بله جام غریبه .یکم مکث کردم و گفتم ببخشید اونشب حرفهای بدی زدم‌.جلوتر اومد و گفت در مورد من یا جمشید خان ؟‌!خنده ام گرفت و گفتم نمیدونستم شمایی .منم نمیدونستم دختری که منو دید و غش کرد اومده عمارت ما .جا خوردم و گفتم من بخاطر انگشتم‌ ضعف کردم‌. ولی انگار از دیدن من بود که غش کردی .دهنم باز موند و نتونستم‌ از خودم دفاع کنم .خیلی جدی گفت اولین بار نیست عادت دارم‌ به اینکه دخترا از دیدنم غش کنن .جمشید خان خیلی جدی گفت اولین باری نیست که دخترا با دیدن من غش میکنن .چشم هام درشت شد و نه میتونستم جواب بدم نه میتونستم سکوت کنم‌.خم شد سطل اب رو تو چاه انداخت و گفت سرما نخوری .متوجه بود که حسابی جا خوردم .زیر چشمی نگاهی به پاهام که تا روی زانو بیشتر پیراهن نداشت، انداخت .خوشم نیومد و حس بدی بود.پوست من بقدری سفید بود که گاهی به زردی میزد .معذب شدم و با گفتن با اجازه اتون میخواستم برم که گفت اومده بودم اونجا یه خونه ای هست میشناسیشون کرمعلی و زنش مهلقا رو ؟‌اونا رو خوب میشناختم سالها بود گاو داشتن و بهترین ماست و کره و پنیر رو میفروحتن.بجه نداشتن و بجه دار نمیشدن .خیلی دوا و دکتر کرده بودن حتی یه زن هم برای کرمعلی گرفته بودن موقت، ولی اونم بجه دار که نشد مشخص شد ایراد از کرمعلی و مهلقا با تمام خانمیش کنارش موند و موهاش سفید شده بود .ما خودمون مشتریشون بودیم و گفتم بله میشناسم اونا همسایه ما هستن .سرپا شد و گفت اومده بودم برای بازرسی برای ساعات اب زمین ها که سر راه برای عمه ات ازشون سرشیر بگیرم.ارباب عمه اتو به من سپرده اگه اتفاقی بیوفته همه مسئولیت هاش با منه .اشتباهی درب شما رو زدم .عادت ندارم به حرید کردن و تو خاطرم نبود کدوم خونه اشونه .با تعجب گفتم شما بعد ارباب میخوای با عمه ام ازدواج کنی ؟تا جواب بخواد بده قلبم نکوبید قشنگ حس کردم که نمیزنه .ابروشو بالا داد و گفت اون از زنهای عمارت ماست مادرم محسوب میشه.مادر خواهر و برادر منه .اون مثل مادر خودمه .بعد ارباب رو چشم هام جا داره .عمر که معلوم نمیکنه شاید من زودتر .لبم گـزیدم و بین حرفش پریدم و گفتم خدانکنه.هزارسال عمرتون باشه . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه توام میدونی این بازی چجوریه سلام 👀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f