نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_پنجاهوهشتم اولین مراسمی بود که منیر توی همه مجلس ها شرکت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهونهم
مادرم اومده بودو آروم اروم اشک می ریخت و از حکمت های خدا برام میگفت تا من اروم شم.نگاهش کردم و با دقت به جزع به جزع صورتش خیره شدم،تازه فهمیده بودم مادرم چی کشیده،چرا اینقدر بد اخلاق و ناراحته.بغلش کردم و گفتم قربون دلت برم مادر، چی کشیدی تو؟چرا سرنوشت تو داره برای من تکرار میشه؟ تو مادری بیا و از خدا بخواه بهم رحم کنه به بچه هام رحم کنه.میگفتم و باصدای بلند گریه میکردم.
سید رحیمه لیوان آبی به صورتم پاشید و گفت بسه دیگه، اینهمه بچه تو این ده مرده،این حرفا رو نزن خدا قهرش میاد.
چون قبل از ظهر بود سید رحیمه و هاجر خانوم بدن بی جون طلا رو غسل دادن و شستن.هادی هم انگار دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه و آروم آروم اشک می ریخت وبا دستمال ابریشمی که همیشه توی جیبش داشت صورتشو می پوشوند تا اشک هاشو کسی نبینه.
وقتی میخواستن طلا رو بزارن توی قبر.خودمو روی قبرش انداختم و به خدا التماس کردم بهم رحم کنه و دیگه بچه هامو ازم نگیره.
نمیدونم چرا با اونهمه داغ و غمی که به دلم بود نمردم و زنده موندم.نمیدونم چرا دنیا به آخر نمی رسید و سرنوشت سایه سیاهشو از زندگیم بر نمی داشت.
بعد از مراسم خاکسپاری نمی خواستم به خونه برگردم.دلم میخواست پیش همون قبرهای کوچیک که جگر گوشه های من بودن،بمونم و از درد نبودنشون براشون قصه بگم.
دلم میخواست یه دل سیر برای بچه هام لالایی بگم و خودم هم کنارشون بخوابم و دیگه بیدار نشم.
مادرم و منیر بهم غر میزدن که اینجوری خودمم از بین میرم. اما مگه مردن چه شکلی بود که اونا نمی دیدن؟
من با همون بچه ای که از ترس هادی توی انباری دنیا اومد،با پری که توی بغل خودم وسط صحرا جون داد،با طلا که بخاطر بی سوادی ما مرده بود،با نوزادی که سکینه زیر پاش له کرد مرده بودم .
روزها می گذشت و من سعی می کردم خودمو با کارهای روزانه مشغول کنم تا کمتر غصه بخورم. روزهای اول برام زندگی کردن خیلی سخت بود. اما دنیا برام خواب های بدتری دیده بودو کم کم به مرگ بچه ها عادت کردم .محمد پنج ساله بودو مهرماه تازه از راه رسیده بود که فهمیدم دوباره باردارم . نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت! اما ننه جان وقتی فهمید دورکعت نماز شکر خوندو همش به من میگفت با اومدن بچه ، سرگرم میشی و برات بهتره.
ننه جان پیرتر شده بود ومثل بارداری های قبلی زیاد نمیتونست کمکم کنه. اما همینکه توی خونه بود، برام قوت قلب بود و وجودش آرومم میکرد.روزها و ماهها تند و تند میگذشت و وقت زایمانم رسیده بود. رختخواب تمیزی رو توی اتاق پهن کردم , محمد و عباس با هادی به صحرا رفته بودن وخیالم از بابت اونا راحت بود .
دبه های آبی که جلوی افتاب گرم شده بودن رو تا جلوی در اتاق آوردم که هروقت لازم شد جلو دست ننه جان باشه . درد زیادی که توی کمرم پیچید، ناله م به هوا رفت و بعد از نیم ساعتی که به درد کشیدن گذشت بچه به دنیا اومد .
نفسم بالا نمی اومد و اصلا جون توی تنم نبود.اما زود از ننه جان پرسیدم بچه چیه ؟ آروم و با بغض گفتم دلم میخواد دختر باشه.ننه جان که مشغول تمیز کردن بچه و قنداق کردنش بود خندید و گفت خدا بهت یه دختر داده و بعدم بچه رو داد بغلم .اصلا شبیه پری و طلا نبود و کاملا شبیه عباس بود . از ته دلم خداروشکر کردم و دعا کردم که دیگه داغ بچه هامو نبینم . ننه جان بعد از اینکه وسایل اضافی رو جمع کرد، اسفند دود کردو دور سر ما چرخوند.
بعد از مدتها قلبم لبريز شادی شده بود و از ته دلم می خندیدم . احساس میکردم روزهای سخت و ناراحتی تموم شده و با اومدن نوزاد خوشحالی به خونمون پا میزاره.
ننه جان مدام قربون صدقه من و بچه می رفت و الهی شکر میگفت .
بعدشم رفت و قرآن و آورد گذاشت کنار رختخواب ما و گفت برم به مادرت خبر بدم فارغ شدی و زود برگردم .
مادرم وقتی بچه رو دید گفت خدا عمرشو طولانی کنه و برات نگهش داره وبعدشم آمین بلندی گفت .
همش دلم میخواست زودتر غروب شه و هادی بیاد خونه و نوزاد جدید و ببینه.
عصر که هادي اومد خونه ، ننه جان مثل همیشه زود نوزادو داد دستش و گفت ببین خدا چه دختری بهت داده!
هادی لبخندی زدو سرنوزاد رو بوسید و بعدم بزغاله کوچیکی آوردو وسط حياط قربونی کرد .
توی طویله گوسفند هم داشتیم. اما همینکه هادی با این کارش نشون داده بود از دیدن نوزاد دختر خوشحاله ، قلبمو راضی میکردو شاد بودم.
هادی به محض دیدن پری و طلا براشون اسم گذاشت. اما اینبار حرفی نزد ، با خودم فکر کردم شاید میخوادشب هفتم اسمشو بزاره و چیزی در مورد اسم نپرسیدم .
بچه رو از بغلم زمین نمیزاشتم تا خدایی نکرده اتفاق دیگه ای نیفته و وقتی کسی کنارم نبود، آروم نوزاد رو فاطمه صدا میکردم و دوست داشتم اسمشو فاطمه بزاریم.
شب هفتم از راه رسید و هادي فقط خاله زينب و احمدو خانواده منو دعوت کرده بود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_پنجاهونهم
میتونستم ناراحتی و شدت غم رو به راحتی از چشماش بخوانم.اشکی که روی گونه ام بودوپاک کردم و رفتم کنارش نشستم.بدون اینکه حرفی بزنم بازوشو توی دستم گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونه اش.چنددقیقه ای هردومون بی صدا توی همون حالت موندیم.سرمو از روی شونه اش برداشتم و بهش نگاه کردم.باورم نمیشد این مرد اینطور بخاطر من جلوی همه ایستاد.اروم گفتم:میخوای چیکار کنی جمشید؟خانم بزرگ ول کن نیست.درست هم میگه.ارباب که بدون وارث نمیشه میشه؟مگه میشه ارباب یه عمارت بچه ای نداشته باشه؟جمشید توی چشمام زل زد و گفت:من بچه میخوام چیکار دیبا؟من نمیتونم حتی لحظه ای به زنی جز تو فکر کنم،چه برسه بخوام ازش بچه دار بشم.اربابی عمارتو میسپارم به جمال و ما بدون دغدغه زندگیمونو میکنیم.کسی هم نمیتونه کاری بهمون داشته باشه.حرفاش ارامش رو به قلبم برگردوند.اما ترسم از خانم بزرگ و نسرین بود که مطمئن بودم به این راحتیا این شرایط رو نمیپذیرن وکوتاه نمیان.هاشم اومده بود پی مریم و بهمن تا به خونه برگردن.بهمنو بغل کردم و بوسیدم.دست و پامیزد و میخواست بره بغل مریم.دادمش به مریم و به هاشم گفتم به ننه بگو دیبا گفت بیا به عمارت.حتما بهش بگو هاشم به وجودش احتیاج دارم.هاشم سری تکون داد و همراه مریم از عمارت رفتن.نزدیکای عصر بود که ننه خودشو به عمارت رسونداومد توی اتاقم.نفس نفس میزد و چـادرش رو از سر برداشت چی شده ننه؟به هاشم گفتی خبر بده کار واجبی داری،هرچی دستم بود گذاشتم زمین و سریع خودمو رسوندم بهت.تا به اینجا برسم از دلواپسی مردم و زنده شدم.دستشو گرفتم و کنار خودم نشوندمش،با ارامش نگاهش کردم و گفتم فقط آرامش وجودتو میخواستم ننه،تو که اینجا باشی دلم خیلی قرصه.مشکوک نگاهم کرد و گفت یعنی میخوای بگی چیزی نشده که اینجوری پریشونی؟من تورو بزرگت کردم دختر،همه چی رو از چشمات میخوانم.لبخند تلخی بهش زدم و همه چیزو براش تعریف کردم.غم توی چشمای ننه منو به آتـیش میکشوند.میدونستم خیلی غصه ام رو میخوره و باشنیدن اینحرفا غم توی چشماش نشست اما سعی میکرد منو آروم کنه.به سرم دستی کشید و مثل همیشه باحرفاش آرومم کرد.شب شده بود و ننه میخواست بره به اتاق عمه.الانا بود که جمشید بیاد تو اتاق و ننه میخواست قبل از اومدن جمشید بره.تا در همراهیش کردم و تا میخواست از در بره دستش پراز چروکش رو بوسیدم و گفتم:ننه اگه تو نبودی من چیکار میکردم؟ننه گونه ام رو بوسید و گفت:خدا همیشه باهاته دخترم،حرفاتو به اون بزن.رفتنشو تماشا کردم و توی دلم قربون صدقه اش رفتم.اونشب جمشید دیروقت به خونه اومد و وقتی اومد اونقدر خسته بود که سریع خوابش برد.توی خواب عمیقی بودم که با صدایی که از توی حیاط شنیده میشد چشمامو باز کردم.درست میشنیدم؟ یا خواب میدیدم.انگار صدای عمه بود. نمیدونستم خوابم یا بیدار.دم دم های صبح بود و هوا هنوز تاریک بود.صدای عمه توی حیاط پیچیده بود.بی اختیار دویدم سمت درخواستم درو باز کنم که قفل بود.قفل درو باز کردم و از روی پله ها دویدم پایین.پشت سرمن جمشید از اتاق اومد بیرون.باصدای عمه همه بیدارشدن و اومدن بیرون.صدای عمه واضح نبود.اول فکر کردم برای علی اتفاقی افتاده.نزدیکش شدم و قلبم داشت از سینه بیرون میزدعمه داد میزد مادرم نفس نمیکشه.بیاین کمک مادرم جواب نمیده.لحظه ای حس کردم قلبم ایستاد.خودمو انداختم توی اتاق عمه.ننه کبود و بی جون گوشه ای افتاده بود.رفتم نزدیک دست سردش و دستشو تو دست گرفتم.با هق هق گفتم ننه،ننه صدامو میشنوی؟اما جوابی نمیداد.دوباره بلند تر داد زدم ننه توروخدا چشماتو بازکن،تورو جون دیبا جوابمو بده.سرمو گذاشتم روی قلبش.همونجا موندم و با دادی که میزدم گلوم میسوخت.صدای قلبش رو نمیشنیدم.ننه مرده بود.جمشید سعی میکرد منو از روی تـن بی جون ننه بلند کنه اما نمیتونست.انقدر قدرتم زیاد شده بود که کسی نمیتونست جلو دارم باشه.ننه رو بغل کرده بودم و کنار گوشش داد میزدم بلند شو.انگار گلوم پاره شده بود و اونقدر میسوخت که نفسمو بریده بود.کاش میمردم و اونروزو نمیدیدم.کاش لال شده بودم و به ننه چیزی نمیگفتم.ننه از غم من مرد.کاش هیچوقت به حرفم گوش نمیکردی و به اینجا نمیومدی ننه.قلب تو از غم و غصه ی من از تپیدن ایستاد.میزدم توی سرم و بهش التماس میکردم که چشماشو باز کنه.همه روی سرم جمع شده بودن و جمشید و جمال به زور منو بلند کردن و از اتاق بردن بیرون.چطور میتونستم با رفتن ننه این دنیا و زندگی روتحمل کنم؟حالا کی سنگ صبورم باشه و به حرفام گوش بده؟کی غم و غصه هامو بشنوه و آرومم کنه؟کنترلی روی رفتارم نداشتم.از خود بیخود شده بودم و مثل دیوونه ها توی حیاط نشسته بودم و زار میزدم.هیچکس نمیتونست آرومم کنه.عمه هم بدتر از من بود و هردو سنگ صبورمون رو از دست داده بودیم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوهشتم مامان با غرور بلند شد و از مقابل چشمای بهت زده فر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهونهم
از اتاق زد بیرون و مامان اومد طرفم
_ افرین دختر افرین .. حالا دیگه نوبت توعه ..به حرفای فرخ لقا گوش نکن تو دختر منی گلاب .. فقط سعی کن بکشیش طرف خودت ...
سری تکون دادم
+ امروز برای گلبهار خواستگار میاد توهم باید باشی
_ چشم مامان
اومد جلو و پیشونیمو بوسید
+ افرین گلاب همینجوری ادامه بده.یادت نره تو دختر منی و این یعنی تو میتونی هر کاری بکنی ..خب؟
پیشونیمو بوسید و از اتاق رفت بیرون . متعجب و متحیر از کار مامان به رفتنش نگاه کردم .. تا یادم میاد مامان فقط و فقط به فکر این بود که یکجوری خودشو از اون وضعیت نجات بده و بعضی وقتا فکر میکردم شاید حاضر بشه برای این خواسته اش من وگلبهار و هم قربونی کنه .. چندین سال بود که از این محبتا از مامان ندیده بودم ...
تا ظهر تو اتاق بودم و حوصله ام سر رفته بود دیگه
اخرم طاقت نیاوردم و رفتم بیرون .ترنج و مادرش رو ایوون بودن و به محض اینکه از اتاق زدم بیرون باهاشون چشم تو چشم شدم نمیدونم ترنج چیزی شنیده بود یا نه اما صورتش به شدت توهم بود ..شایدم فهمیده بود که دیشب الوند تو اتاق من بوده .
از امشب نمیذاشتم که الوند برای اون باشه .. دیگه اجازه نمیدادم .
بتول و فرستادم دنبال افسون و خودمم رفتم سمت اتاق گلبهار
زری هم پیش گلبهار بود و صدای خنده هاشون تا رو ایوونم میومد
رفتم تو اتاق و با دیدنم ساکت شدن .گلبهار گفت
_ شنیدم گل کاشتی...
چشم و ابرویی براش اومدم
+ مامان گفت بهت؟
_ اره
زری ناز و عشوه ای اومد و گفت
+ ترنج و دیدی داشت میترکید .. گلاب امشب هر جور هست الوند و بکشون تو اتاقت بزار دق کنه این دختره چشم سفید ...خندیدم و به زری گفتم
_ نمیدونم تو چه مشکلی با ترنج داری؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
+ راستش حقیقت باهاش مشکل ندارم اما ازش خوشم نمیاد دختر فکر کرده کیه....
گلبهار کلافه گفت
_ میشه لطفاً بس کنین و یک فکری به حال من کنید تا چند ساعت دیگه خواستگارا میان چی بپوشم؟
زری خندید و گفت
+ بیا بهت یه دست لباس بدم
گلبهار بهش چشم غره ای رفت و گفت
_ خودم دارم کدوم یکی از اینا رو بپوشم ؟
دوتا لباسی که توی دستش رو گرفت بالا و زری شونه ای بالا انداخت
+ آبی بهتره
کلافه از بحثشون از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم .به حس عمارت نگاهی انداختم خیلی شلوغ بود انگار واقعاً قرار بود ازدواج ترنج و الوند سر بگیره ترنج و مادرش یک گوشه ایوون نشسته بودن و همچنان نگاه عصبانیشون به من بود
توی این چند روزی که مادر ترنج اومده بود به عمارت هیچ کار خاصی نکرده بود و من نمی دونستم که چرا همه ازش به عنوان یک زن خیلی زرنگ و مرموز و بد جنس یادمیکردن...
برگشتم و راه اتاق و در پیش گرفتم از کنار ترنج و گذاشتم انگار نتونست طاقت بیاره و گفت
_ مواظب خودت باش حواست به کارات باشه گلاب فکر نکن چون یک شب الوند همون اتاق تو بود تا آخر قرار همینجوری بمونه.. امشب بهت ثابت می کنم که همه فکر هایی که از دیشب برای خودت کردی پوچ و بی معنا الوند فقط مجبور بود که یک شب با تو بگذرونه تا ماهجان جان دیگه بهش حرفی نزنه امشب خواهیم دید...
پوزخندی زد و از جاش بلند شد و روبروم وایستاد و همچنان خیره بود به چشمام زیر لب گفت
+ اینو بدون الوند هیچ وقت من نمیگذره به خاطر یک دختر گدا صفت که از قضا برادرشم گشته!
حرفشو زد و از کنارم رد شد و رفت تو اتاقش مادرشم از جاش بلند شد نگاهم کرد و لبخندی زد و در عین ناباوری گفت
+ عزیزم ترنجو ببخش یکم حساس. اگه بهت حرفی میزنه به دل نگیر هنوز زود برای ناراحت شدن
لبخند رو لباش ماسید و لرزهای به تنم نشست. از کنارم رد شد و رفت تو اتاق و در رو پشت سرش بست. ظهر شده بود و برای ناهار همه کم کم می رفتن تو اتاقاشون منتظر بودم تا بتول افسون رو بیاره به عمارت
یک گوشه اتاق نشسته بودم و منتظر بتول بودم .به ترنج و مادرش فکر میکردم و حرفهایی که زدن واقعاً الوند فقط مجبور بود که یک شب با من باشه .یا به میل خودش شب و کنارم گذرونده بود کلافه بودم و نمیدونستم حرف کیو باور کنم هرچند که امشب ثابت می شد اگه میتونستم الوند می کشیدم تو اتاق خودم می تونستم تو دهنی محکمی به ترنج بزنم
بالاخره ضربه ای به در خورد و در باز شد و بتول اومد داخل و افسونم پشت سرش اومد تو همون چادر قدیمی روی سرش کشیده بود..انگار از شناخته شدن می ترسید چادرشو برداشت سلامی زیرلب کرد. بتول از اتاق رفت بیرون منم بلند شدم و روبروی افسون وایستادم
+ دیروز نتونستم بفرستم دنبالت
اومد جلو و با لبخند گفت
_ زیباتر شدین
خودم نگاهی به سرتا پامو انداختم همون لباس قبل تنم بود لبخندی زدم و گفتم
+ مرسی افسون امروز باهات خیلی کار دارم باید خیلی کمکم کنی
نگاهم کرد و لبخندی زد
_ اتفاقی افتاده؟
سری به نشونه ی مثبت تکون دادم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_پنجاهونهم
تنها کاری که میتونستم بکنم قرص خوردن بود .فقط قرص خواب آور میخوردم و ساعت ها سرم رو روی پشتی می گذاشتم و بدون فکر می خوابیدم. حالم از بیدارشدن و چشم باز کردن بهم میخورد حالم از همه چیز بهم می خورد می شنیدم که مامانم میاد و برای شام یا نهار صدام میزنه ولی انقدر قرص میخوردم که نمیتونستم بلند بشم بدنم بی حس میشد و نمیتونستم تکون بخورم ،،مامان داشت ذره ذره آب میشد.میدونستم که چه حالی داره ولی دیگه نمی تونستم کاری بکنم خجالت می کشیدم از خودم از زندگیم و از کارهایی که کردم مدتی بود کمتر می رفتم دکتر و تنها دارویی که میخوردم قرص های خوابم بود یه روز به اصرار مامان رفتم پیش یه دعانویس.. اونروز مامان اومد تو اتاقم و وقتی سینی غذا رو جلوم گذاشت کلی گریه کرد و التماسم کرد که باهاش برم پیش یه دعا نویس گفت که یکی از همسایه ها بهش گفته که من رو طلسم کردن و برام دعا گرفتن که مریض شدم و نتونستم که زندگی کنم از همه ی این حرفا و خرافات کلافه بودم و اصلاً حوصله این چیزها رو نداشتم ،ولی به خاطر اینکه مامان آروم بشه باهاش رفتم ،،دعا نویسه برام سرکتاب برداشت و بهم گفت که برات دعا گرفتن و مادر شوهر قبلیت این کارو کرده،، به مامان گفت که ناراحت نباش و من دعایی میدم که خوب بشه و اون دعا رو باطلش میکنم مامان کلی ذوق کرد و کلی هم پول به خاطر اون دعا داد و برگشتیم خونه وقتی رسیدیم مامان شروع کرد به انجام دادن دعاها، یکیشو با اسفند دود کرد و یکی از کاغذ هارو انداخت تو کاسه آب و کمی داد خوردم و باقی اب هارو هم به زور مجبورم کرد که برم حموم و بریزم به بدنم، یکیشون رو هم باید تو قبرستون خاک میکردیم که داد به غفار برد خاک کرد، تموم اون کارهارو مامان با ذوق انجام می داد و من هیچ امیدی برای خوب شدنم نداشتم.چند روزی مامان مجبورم کرد از اون آب بخورم و بدنمو بشورم.چند هفته گذشت و من حالم داشت بهتر میشد، از اتاق میومدم بیرون و یک ساعت توی حیاط لبه باغچه مینشستم و غذامو به موقع می خوردم،مامان که از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه ،فقط برام خوراکی و غذا می آورد و جلوم میذاشت و دستش رو به آسمون بود وخدا رو شکر می کرد، دیگه خودمم باورم شده بود که فرشته برام دعا گرفته و حرفهای دعانویس راست بوده ،با اینکه چند سال کنارش زندگی می کردم ولی هیچ وقت فکرشو نمی کردم که یه روزی بخواد یه همچین بلایی به سرم بیاره.توی مدتی که مریض بودم خیلی عذاب کشیدم ،از همه ی روزهای زندگیم بیشتر عذاب کشیدم ،ولی باز هم جای شکرش باقی بود که حالم داشت بهتر میشد ...
یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دلهره ی عجیبی داشتم،سرگردون دور خونه تاب میخوردم و فقط آب میخوردم تا کمی اروم بشم ،مامان ترسیده بود که من باز هم دارم مثل قبل میشم .با صدای زنگ خونمون از اتاق اومدم بیرون و به مامان نگاه کردم که داشت میرفت درو باز کنه ،دلهرم بیشتر شده بود و توی دلم میگفتم نکنه اتفاقی برای کسی افتاده باشه ،وقتی مامان در حیاطو باز کرد صدای به گوشم خورد ،بدنم بی حس شده بود ،با پاهای لرزونم خودمو به در حال رسوندم ،خدایا یعنی چی شده بود ،یاسمین رو دیدم که دستاش روی صورتش بود و کنار صنم ایستاده بود و صنم دستش رو روی شونش گذاشته بود ،اون هم گریه میکرد و برای مامان حرف میزد،بدون اینکه دمپایی پام کنم هراسون به سمتشون رفتم ،یاسمین تا چشمش به من افتاد دویید سمتم و اومد توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن،دستی روی سرش کشیدم و به صنم چشم دوختم که شدت گریش بیشتر شده بود ،اینقدر ترسیده بودم که نمیتونستم حرف بزنم،صنم در حالی که بلند گریه میکرد به سمتم اومد و رو به روم ایستاد،سرش رو پایین انداخته بود و پته ی روسریش رو جلوی دهنش گرفته بود ،دستم رو روی شونش گذاشتم و زیر لب اسمشو صدا زدم ،یهو یادم به جواد افتاد نکنه براش اتفاقی افتاده باشه با ترس به صنم گفتم :
-صنم چیشده؟جواد ....جواد کجاست؟حالش خوبه؟چیشده بگو ببینم ...!
صنم سری تکون داد و با صدایی که از گریه میلرزید گفت :
-نگار رضا رضا رفت داداشم رفت .روی زمین نشست و با صدای بلند گریه میکرد و میگفت داداشم رفت.خدایا چی میشنیدم یاسمین محکم بغلم کرده بود و از ته دل زجه میزد ،اصلا باورم نمیشد ،چطور ممکنه رضا که خیلی جوون بود امکان نداره..ناباورانه به مامان نگاه کردم باناراحتی نگاهش میکردم درسته خیلی عذابم داد،ولی راضی به مرگش نبودم دلم خیلی گرفته بود ،دوست داشتم یه گوشه بشینم و از ته دل گریه کنم...چرا نمیتونستم مثل اونا سنگ دل باشم ،چرا دلم برای همه به درد میومد .چقدر زود همه چیز دیر میشه ،انگار چن روز پیش بود که دم ماشین پلیس ایستاده بود و برای من خط و نشون میکشید دست بچمو از دستم بیرون اورد و رفت حالا چقدر اروم زیر خاک خوابیده و دستش از همه جا کوتاهه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهوهشتم وقتی داشت از ثریا حرف می زد میرفت توی رویا صورتش گ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهونهم
دیگه خریدار ها خودشون میومدن و بار می زدن و پولشو بهم می دادو می رفتن تا دونه ی آخر میوه ها رو استفاده می کردم و ازش پول در میاوردم لواشک و برگه زرد آلو درست می کردم تا میوه ها حروم نشن سبزی های باقی مونده رو می دادم بشورن و خشک می کردن توی پیت های بزرگ حلبی خیار شور مینداختم.سه روز چهار روز پیداش نمیشه وقتی هم میاد که از همه ی هیکلش معلومه که باخته یه شب گیرش آوردم و دعوامون شد خانم گفت تو کی می خوای دست برداری ؟قیدشو بزن هر چی به خرج باباش رفت به خرج اینم میره خدا رو شکر حساب و کتابم رو ازش جدا کردم دیگه نگران چی هستی بزار اون خونه رو به باد بده تو که دیگه خودت خونه داری احساس کردم دارن حرفای خصوصی می زنن و منو فراموش کردن از اتاق اومدم بیرون اما بشدت رفته بودم توی فکر عمارت به این بزرگی باغ به این زیبایی گلخونه و گلدون و درخت های بید مجنون که بشکل زیبایی سایه بون استخر بودن نهر آبی که به اون باغ صفا می داد وغروب ها بوی گل یاس و محبوبه ی شب آدم رو مست می کرد وچتری از گلهای قرمز و صورتی هم نمی تونه برای آدم خوشبختی بیاره آدم ها همه یک طورایی با زندگی دست و پنجه نرم می کنن و انگار اجتنابی هم در کار نیست حتی اگر خودت هم عاقل باشی و سعی کنی اشتباهی نداشته باشی دیگران اثر خودشون رو می زارن و تو رو مجبور می کنن که وارد بازی هاشون بشی اون روز نریمان ناهار نموند و وقتی از اتاق خانم بیرون اومد لباس شو رو عوض کرد و رفت و باز بوی ادوکلنش فضای خونه رو پر کرددو روز بعد وقتی که من خانم توی ایوون چای و عصرونه می خوردیم شالیزار اومد که حرفی بزنه خانم نگاهش کرد و یک مرتبه از جا پرید و گفت این کیه ؟ تو کی هستی ؟ چه طوری اومدی توی خونه ی من ؟ شالیزار مثل همیشه خندید و گفت خانم منم شالیزار گفت گمشو برو نمی خوام ببینمت برو بیرون از خونه ی من برو بیرون به شالیزاز اشاره کردم فعلا برو کارتو بعدا بگو و رو کردم به خانم و ادامه دادم خانم نترسین با اجازه ی من اومدمی خواد اینجا کار کنه نگاه مضطربی داشت ولی ساکت شد و مدتی در سکوت نشست و یک مرتبه گفت بهم بگو من چیکار کردم ؟ گفتم کاری نکردین چطور مگه ؟ گفت برام کتاب بخون زود باش نمی دونم چقدر از وضعیت خودش آگاه بود ولی فهمیدم که اونطوری که خودش فکر می کرد فراموشی نداره نیست خواستم امتحانش کنم وقتی با کتاب برگشتم پرسیدم خانم میشه دنباله قصه ی خودتون رو برام بگین ؟گفت الان نه نمی دونم چرا یک مرتبه گیج شدم ؛خودم فهمیدم که شالیزار رو نشاختم تو میگی من دارم فراموشی می گیرم گفتم نه منم یک وقت ها اینطوری میشم این که دلیل نمیشه خانجون منم بعضی موقع ها یکی رو نمی شناسه ولی مثل شما خوبه گفت من نگران نریمانم بچه دست تنهاست کسی نیست کمکش کنه تازه به کارای منم می رسه چیزه اگر من حواسم رو از دست بدم نریمان یتیم میشه می دونی وقتی سهیلا اونطوری به دنیا اومد دیگه می ترسیدم بچه دار بشم همش از کمال دوری می کردم مخصوصا که از اطرافیان می شنیدم که افتاده به عیاشی و یک جا های بد دیدنش و من دیگه کارم شده بود گریه و زاری تا هشت سال گذشت مثل یک کابوس وحشتناک هر روز تصمیم می گرفتم خودمو بکشم ولی سهیلا رو نمی تونستم بی مادر بزارم هر چی کمال اونو دوست نداشت من می خواستمش حالا بزرگ شده بود گذاشته بودم درس بخونه که یکشب کمال اومد و افتاد روی دست و پام و توبه کرد و بالاخره من دوباره حامله شدم این بارم یک دختر ولی سر حال و قشنگ کمال دلش پسر می خواست و باز به همین بهانه توبه شکست ولی دیگه دوتا بچه داشتم و کاری از دستم بر نمی اومد تا بچه ی سوم من بابای نریمان پسر شد و بچه ی چهارم هم پسر بود ولی گوسفندی که به کاغذ خوردن عادت کرده باشه علف خوردن بلد نیست اونم نمی تونست سالم زندگی کنه جهنمی برای من و بچه ها ساخته بود که هر روز آرزو می کردم بمیرم و فهمیده بودم که پسر به دنیا بیارم یا دختر فرقی نمی کنه مردی که هرزه باشه دیگه هرزه اس و می تونه هزار بهانه پیدا کنه و بره دنبال عیاشی کمال منو سالها رنج و عذاب داد بیشتر اوقات از سرکارش هم خونه نمی اومد یا سر میز قمار بود یا غیبش می زد و وقتی بر می گشت یک چیزی هم طلبکار بود خرجی نمی داد و همیشه با تنگ دستی زندگی کردم تا اینکه این باغ رو خرید وبه اسم من کرد تا بتونه دوباره دل منو بدست بیاره می دونستم دوستم داره اینو باور داشتم چون بارها اومده بود و روی دامنم گریه کرده بود که دست خودم نیست بالاخره منو با دست خالی و چهار تا بچه آورد گذاشت توی این باغ که فقط یک خونه ی کوچک روستایی داشت.نه برق بود و نه جای امنی. بعد یک قسمت از باغ رو فروختم و چهار تا گاو شیر ده خریدم و یک زن مرد و روستای استخدام کردم تا ازش ماست و کره و پنیر درست کنن و بفروشم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f