eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش یه غذاى سنتى جذاب با قيمه نخود یزدی😍 یزدیامون بیان اعلام حضورکنن‌ بگن طعم این غدای سنتی چطوره 😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Seyed Javad Zaker - Sareban (320).mp3
6.9M
سَلامُ عَلیک، أفتَقَدتُکَ جِداً..؛ سلام‌بر‌تو‌که‌حقیقتا‌ًدلتنگِ‌توام♥️ -یاحسین- 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f پیشنهاددانلود🏴🖤
واسه ما دهه شصتیا از پاستا و سالاد سزار نگید😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سیودوم خانومی بالای ایوان پشتی داشت فرشی رو که روی نرده پ
📜 خلاصه اونروزم گذشت و بعد عید ماباهم پیش قابله رفتیم بعد معاینه گفت مبارکه حامله ای اما زهرا اصلا خوشحال نبود.اون روز قرار شد که تا اخر هفته به مادر شوهرش بگه چون چند وقتی بود با حبیب و برادراش میفرستادنش سر زمین و چون قابله گفته بود تا چند ماه اول زیاد خم راست نشو دلمونو خوش کرده بودیم که با دادن خبر بارداری دیگه سر زمین نره.البته زهرا خودش دلش میخواست بره میگفت همینکه کمالو از دور نگاه میکنم دلم اروم تر میشه.بهش میگفتم مگه هنوز دوسش داری میگفت نمیتونم فراموشش کنم میگفتم اگه کسی بفهمه میگفت من که کاری نمیکنم حتی توی چشماش هم نگاه نمیکنم فقط گاهی که با اسب برای سرکشی میاد از دور میبینمش. و به همون از دور دیدنم قانع ام.میگفت تنها صحبتش نهایت یه سلام علیکه. جالب بود که با این همه مصیبت و غم هنوز که از کمال حرف میزد چشماش پراز نور میشد.اونروزم از هم جدا شدیم و هرکدوم به خونه خودمون رفتیم نمیدونم چرا انقدر حس بدی داشتم حتی بعد خداحافظی دوباره صداش کردم و گفتم یادم رفت بغلت کنم.اون روز بغلش کردم و رفت.درست سه چهار روز بعد یه بار حبیبه ازبیرون اومد و گفت توی ده ولوله به پاشده میگن عروس فلانی فرار کرده با خان زاده ها معلوم نیست کجاست از شنیدن این خبر انچنان حالم بد شد که شیر از همون لحظه تو سینه هام خشکید.چادر سر کردم و بچه هارو به حبیبه سپردم و گفتم این بار مثل چشمات مراقبشون باش.و رفتم پی خبر انقدر حالم بد بود که حس میکردم الان رمین میخورم.بدو بدو به سمت خونه شوهر زهرا به راه افتادم دل توی دلم نبود ببینم چه خبره. خدا خدا میکردم حبیبه اشتباه متوجه شده باشه اما هرچی به خونه نزدیک تر میشدم جمعیت بیشتربه چشمم میومد.پچ پچ ها شروع شده بود و هرکسی یه حرفی میزد.نزدیک خونه شدم که زن عموی زهرا رو درحال داد و هوار دیدم فریاد میکشید جماعت ببینید بی ابرو شدیم.انگشتمونو عسل کردیم گذاشتیم دهنش گاز گرفت.پسرمو بدبخت کرده از اولم زیر سرش بلند شده بود وگرنه کو بچشون این همه وقت عروسی کرده بود.حال بدی داشتم همه پچ پچ میکردند هر کی یه چیز میگفت انقدر از زهرا بدگویی میکردند که دلم داشت اشوب میشد من یقین داشتم زهرا اهل فرار نبوده و نیست.مثل چشمام بهش اعتماد داشتم اونم حالا که بارداره.اما دستم به جایی بند نبود تلو تلو خوران خودمو به خونه رسوندم و های های گریه کردم به حال زهرا.کاش حداقل به من خبر میداد. نمیدونستم باید چکار کنم کار هر روزم شده بود رفتن جلوی در خونشونو گرفتن خبر و هربارم نا امید تر از قبل میشدم طوریکه دیگه مادر شوهرش جوابمو نمیداد و کلی ناسزا نثارم میکرد.متوجه شده بودم که اون روز شوهرش دعوای سختی باهاش کرده و برادراش اومدن بردنش و از فردا صبح هم از زهرا خبری نبوده. یعنی اگه فراری در کار بوده باشه ازخونه برادراش بوده نه شوهرش هیچکسم مدرک درستی نداشت. ازاون به بعد به جای خونه شوهرش خونه برادراش دنبالش میرفتم. یه روز که طبق معمول همیشه مشغول جستجوو خبر گرفتن بودم حبیب رو دیدم که با مادرش و چند تا خانوم از اهالی مشغول صحبت هستند جلو رفتم. هنوز متوجه حضور من نشده بودند که ناغافل صدای حرفاشونو شنیدم. مادر حبیب هرچی حرف بد و زشت بود به زهرانسبت میداد و میگفت خودم باچشمای خودم دیدم با پسر خان زاده مشغول صحبته داشتند قرار مداراشونو میزاشتند که رفتم دنبال حبیب گفتم. کجایی که زنت زیر سرش بلند شده... تموم مدتی که مادرشوهره حرف میزد حبیب سرش پایین بود گاهی باسر حرفای مادرشو تایید میکرد. حالم از این همه نامردی بهم خورد جلورفتم و با عصبانیت جلو رفتم و با عصبانیت گفتم بسه شما که مطمئن نیستی چرا انقدر تهمت میزنی. حبیب خان حاشا به غیرتت هرکی ندونه تو میدونی زنت اهل خیانت نبوده چطور میتونی انقدر راحت پشتشو خالی کنی. بعد کلی بگو مگو به خونه برگشتم خیلی حالم خراب بود. از خواب و خوراک افتاده بودم یاد اون همه زیباییه زهرامیافتادم و اون وضع لاغریه بعد ازدواج با بدن کبود و زیر چشم گود افتاده دلم اتیش میگرفت. یکبار که برای هزارمین بار رفتم جلوی در برادراش دیدم یه ماشین با کلی اژان اونجان. برادر کوچیک زهرا هم دستبند به دست از ماشین پیاده شد نمیدونستم چه خبره اما از برخورد اژان با برادرش فهمیدم حتما کاری کرده اماچکار نمیدونستم. طولی نکشید که بردنش داخل. باز هم حرفای اهالی و پچ پچ هاشروع شد. ازبین همه پچ پچ ها نظرم به یه پیرمرد جلب شد که میگفت غلط نکنم بلایی سرش اوردن. و بعد چند دقیقه حبیب و بقیه برادرای زهرام اومدن برادر وسطیه فریاد میکشید چرا کشتیش لعنتی و بامشت به در خونه میکوبید و حبیب گریه میکرد. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه جا به نوبت! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد، شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت. شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون . شما یادتون نمیاد، یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود. شما یادتون نمیاد، دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟ شما یادتون نمیاد، ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه ! شما یادتون نمیاد، که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو ! شما یادتون نمیاد، پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد ! شما یادتون نمیاد ، سر صف پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم ! شما یادتون نمیاد، آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی ! شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن ! شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم ! شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه ! شما یادتون نمیاد، انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه ! شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم رو در مینوشتن: آمدیم نبودید!! شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم ! شما یادتون نمیاد، گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه… بالهاشو زود میبنده… روی گلها میشینه… شعر میخونه، میخنده ! شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررترررررررررر ررر صدا میداد ! شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم می خواستیم بریم حموم باید یک ساعت قبل بخاری تو حموم روشن میکردیم. شما یادتون نمیاد، آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شب پنجم: حضرت زهیر(ع) و... این شب مانند شب چهارم میان چند شهید کربلا مشترک است. شب پنجم به حبیب بن مظاهر و حضرت عبدالله بن حسن نوجوان سیزده سالة امام مجتبی(ع) نیز منسوب است. عبدالله(ع) در شمار آخرین شهیدانی بود که پیش از شهادت امام حسین(ع) در ظهر عاشورا به شهادت رسید. زهیر، الگوی عاشقی کربلاست. او تا چند روز پیش، از دیدار حسین(ع) هراس داشت، اما پس از آن که به خیمه امام گام نهاد، هراسش به عشقی جاودانه بدل شد. بارقه نگاه حسین(ع) چنان در جانش اثر کرده بود که از همه هستی خود گذشت و از دنیا و خانمان گسست. او در این راه چنان پیش رفت که به یکی از فرماندهان سپاه آن حضرت تبدیل شد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺هرگز چشمانت را از آسمان بر ندار آنجایی که "خدا" زندگی می کند آنقدر به آسمان چشم بدوز تا خدا را ببینی "سرت را بالا بگیر" شک نکن خدا خودش را از تو پنهان نمی کند او دیدنی ترین است... شبتون در پناه خدا🌹 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح است🌸🍃 ياس را باید ڪاشت توے گلدان ظريفے ڪہ پر از عطر خداست🌸🍃 پردہ ها را بايد پس زد و بہ خورشيد فضا داد🌸🍃 سلام صبحتون عالے الهے حال دلتون خوب باشه🌸🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق مدرسه رفتن دخترا در دهه های مختلف😂😂 واقعا که ما دهه شصتی ها مظلوم بودیم🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مرداد ماه.... - مرداد ماه.....mp3
6.65M
صبح 1 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سیوسوم خلاصه اونروزم گذشت و بعد عید ماباهم پیش قابله رفتی
📜 چند تایی سرباز با بیل و کلنگ داخل شدن. کم کم پچ پچ ها داشت واحد میشد برادرش دختره و کشته. دختره رو کشته؟؟؟ چی میشنیدم باورم نمیشد، بدو به سمت در رفتم آژان ها مانعم شدن خودمو به دستو پاشون انداختم انقدر زجه زدم و گفتم خواهرم بوده عزیزم بوده جز من کسی رو نداشته بزارید ببینمش تابالاخره یکیشون دلش به حالم سوخت و به شرط اینکه مانع کارشون نشم اجازه داد وارد بشم. سربازها مشغول کندن باغچه بودند. درودیوار خونه بوی غم میداد همه گریه میکردند. من بخاطر قولی که به اژان داده بودم چادرمو توی دهنم کرده بودم که صدام در نیاد. برادر کوچیکه بازنجیر که به دستش بسته بود به سروصورتش میزد. من لحظه های تلخ از دست دادن عزیز زیاد دیده بودم این یکی جگرمو سوزوند وقتی بعد چند دقیقه زمین کندن جسم بی جون زهرا رو اززیر خروارها خاک بیرون کشیدن. بی اختیار خودمو جلو انداختم براش نوحه میخوندم به زبون محلی دلم کباب بود. اخه به چه گناهی اینطوری تاوان پس داده بود طفل معصوم برادرش هنوز خودشو میزد طبق اظهارات دیدن با کمال حرف زده و طبق گفته های کمال فقط سلام علیک بوده و هیچ چیزی بینشون نبوده. یکی دیده و به مادر شوهره خبر داده اونم ده تا گذاشته روشو حبیب و خبر کرده که چرا نشستی که زنت با مرد نامحرم داره دل میده و قلوه میگیره. باعصبانیت حبیب سر زمین میره و با دعوا زهرا رو به خونه میاره حسابی کتکش میزنه بعدم مادرش میره دنبال برادراش که کجایید خواهرتون بی ابرویی کرده اوناهم عصبانی میشنو میگن بیاریدش ادمش کنیم رفتن زهرا پیش برادرا همانا و تاصبح کتک خوردنش همانا. اخرسرم از حال میره و برادر کوچیکه که خون جلوی چشماشو گرفته جسم بی رمق زهرا رو توی باغچه زنده به گور میکنه و از ترس میگن زهرا فرار کرده. واقعا باور کردنی نبود این حجم از حماقت رو از برادرا.این حجم از احمقی رو از شوهرش. و این حجم از دریدگی از مادر شوهرش. اونروز انقدر خودمو زدم و گریه کردم که با کمک چند تا از اهالی تونستم به خونه برگردم. تا چند روز تب و لرز داشتم دوباره حالم اشفته شده بود و توی اون اشفته بازار متاسفانه متوجه شدیم اشرف ابله گرفته چند بار با اسماعیل رفتند شهر برای مداوا اوردیمش خونه و به گفته پزشک چون ابله مسری بود توی اون یکی ساختمان خوابوندیمش و من دوباره تونستم خودم از دخترم نگهداری کنم. از مریضیه اشرف خوشحال نبودم واقعا اما از اینکه بچم باز بهم برگشته بود واقعا خوشحال بودم. خبر قتل زهرا عین بمب تو کل روستا حتی روستاهای اطراف پیچیده بود اما مادر شوهر خیر ندیدش به همه میگفت زهرا بی ابرویی کرده و بخاطر همینم برادرش کشتش شنیدن این حرفا دلمو بدرد میورد. یه روز وقتی داشتم برای روغن گیری به روستای دیگه میرفتم مادرشوهرشو دیدم که باز معرکه گرفته با چند تا از خانوما و پشت سر مرده زهرا داشت بد گویی میکرد. چشمای غمگین زهرا جلوی چشمام اومد دیدم شوهرشم اونورتر وایساده میدونستم دارن میرن سر زمین واقعا در عجب بودم چرا حبیب حرفی نمیزد اخه مگه کار راحتی ادم پشت ناموس خودش حرف بزنه اونم به دروغ. نتونستم جلوی خودمو بگیرم رفتم جلو به حبیب گفتم خوشا به غیرتت که همه پشت ناموست حرف میزنند حیف چه خوب شد که اون بچه که وجود تو بود هچوقت پدری مثل تورو نشناخت وگرنه حتما خجالت میکشید از داشتن پدریکه انقدر راحت پشت سر مادرش تهمت میزنه و آب دهانم رو جلوی پاش انداختم چند قدمی دور نشده بودم که یکی چادرمو از پشت گرفت‌. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از نوستالژی
435.6K
دوستای عزیزم سلام وویس رو حتما بازکنید وگوش کنید (این پست وحتما ذخیره کنید🙏) https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f این لینک کانال 👆👆👆 @Adminn32 اینم آیدی من👆👆👆
عقد آریایی چیه عقد آریایی فقط با قرمه سبزی😋 تو را من برگزیدم از میانِ همه خوبان😌😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
EmamHoseinKheiliDoosetDaram.mp3
4.4M
و من دلم خوش است به اشکِ چشم‌هایم پایِ روضه های تو یا اباعبداللّٰه💔 -امام حسین‌جان- 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تلویزیون های خاطره انگیز مبله یک منزل ایرانی در سال ۱۳۵۱ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سیوچهارم چند تایی سرباز با بیل و کلنگ داخل شدن. کم کم پ
📜 از ترس داشتم زهره ترک میشدم برگشتم حبیب بود. با عصبانیت گفت من بچه ای نداشتم و ندارم. پوزخندی بهش زدم و گفتم اگه مهلت میدادی و خریت نمیکردی چند ماه دیگه بدنیا میومد. قهقه ای عصبی کرد و گفت داری مزخرف میگی زنیکه . همون حین مادرشم بهمون نزدیک شد و گفت چخبر شده‌. گفتم خبرا که پیش شماست از کاه کوه بسازید و لیچار ببندید پشت ناموستون از خدا که نمیترسید شماجماعت جهنمی. چادرشو به کمرش بستو سمتم حجوم اورد و دعوای مفصلی سر گرفت حبیب میگفت دروغ میگی من گفتم برو از قابله بپرس زهرا از تو باردار بود باهم رفتیم. پیش قابله و قرار بود اخر هفته بهت بگه اما تو انقدر دهن بین و بچه ننه ای که زنو بچتو با دستای خودت سپردی به کسی که زنده به گورشون کنه تو قاتل اصلیه زن و بچتی. دیگه نتونستم برای روغن گیری برم حالم خراب بود و متاسفانه شب که اسماعیل از اهالی از دعوای من مطلع شد با شیلنگ حسابی از خجالتم دراومد طوری که همه بدنم کبود شده بود. جای سالم توی بدنم نذاشت من فقط گریه میکردم اما کتکاش دردی نداشت اونجایی که درد داشت قلبم بود که از شدت سنگینیه تهمت جنین چند ماهه رو خفه کرده بود تو شکم مادرش. اسماعیل دوباره منو حبس کرد البته مثل گذشته نه، فقط داخل خونه ازاد بودم و اجازه نمیداد جایی برم. برام زیاد مهم نبود چون بعد زهرا دیگه کسی رو نداشتم که برای دیدنش نیازبه بیرون رفتن داشته باشم. یک ماه بعد هم اشرف نتونست با ابله مقابله کنه و از دنیا رفت. خیلی غریبانه پیکرشو سوزوندند با تمام وسایل و لباساش تا چند وقتم اهالی مارو قرنطینه کرده بودند که نکنه ماهم مبتلا باشیم که خدارو شکر هیچکدوم نداشتیم و بعد سه ماه از قرنطینه بیرون اومدیم‌. زندگی داشت به روال عادی برمیگشت که من باز باردار شدم. اسماعیل با شنیدن خبر بارداریم خیلی خوشحال شد. ماهای اول بودم که شنیدم حبیب خودشو دار زده و مادرشم از اون روز به بعد جنون بهش دست داد و سر به کوه و بیابون میزاشت اهالی پیداش میکردند میاوردنش خونه ولی باز چند روز دیگه هوش و حواس از سرش میرفت. یا دوره میافتاد تو روستا به هرکس میرسید سراغ نوه اش یا حبیب یا زهرا رو میگرفت. برادرای زهرا هم هرکدوم بعدها در عرض چند سال به دردای عجیب غریب که اون موقع ها طبیبا از درمانش عاجز بودند مبتلا میشدن و همشون مردن. و من ایمان داشتم که همه این بلا ها از اه دل زهرای بیگناهی بود که زنده زنده چالش کردند. حبیبه باهام خیلی خوب شده بود خیلی بهم میرسید بعدها که داستان زندگیشو شنیدم دلم به حالش سوخت چون مثل من سختی زیاد کشیده بود و با ناپدری بزرگ شده بود که تمام کودکیشو جهنم کرده بود. دیگه شده بودیم مثل خواهر و به بچه هام یاد داده بودم که اونم مامان حبیبه صدا کنند و ازین بابت چقدر توی دلم احساس رضایت میکردم. بچه بعدی من این بار هم پسر بود خدارو شکر زایمان راحتی داشتم. و حبیبه هر لحظه کنارم بود با گریه هام گریه میکرد و با به دنیا اومدن امیر سالار از من هم خوشحال تر شد. اسماعیل سه شبانه روز برای سالار جشن گرفت و این بار چهاتا النگو برای من و چهار تا برای حبیبه هدیه گرفت. زندگیم با اومدن سالار ازین رو به اون رو شد توجه اسماعیل به ماخیلی بود و حضور حبیبه هم خالی از لطف نبود من بچه رو شیر میدادم و اون جاشو عوض میکرد حمامش میبرد و حسابی هواشو داشت دیگه از تنها گذاشتن بچم با هاش عبایی نداشتم. قسمت آخر گلچهره فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‏نوستالژی نسل ما فقط اون مداد قرمزه كه باهاش نقطه آخر جمله های مشقامونو ميذاشتيم. هممون مدادو ميذاشتيم تو دهنمون تف كاريش ميكرديم پررنگ تر بشه😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚چه کنم که اسفناج نبود يکى بود يکى نبود. يک دخترى بود کچل که هيچ‌کس حاضر نمى‌شد بگيردش. يک بابائى هم بود قُر که هيچ‌کس حاضر نبود زنش بشود. اين دو تا همديگر را ديدند و با هم عروسى کردند به اين شرط که هيچ‌وقت خدا عيبى را که دارند به‌ روى هم نياورند. آنها خوب و خوش با هم زندگى مى‌کردند تا اينکه يک روز کس و کار شوهر ريسه شدند و همين جورى سرزده نزديکى‌هاى ظهر راه افتادند و آمدند خانه عروس و دامادِ تازه، ديدني. زن که از ديدن آن همه قوم و خويشاى مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشيد کنار و به‌اش گفت: ”مى‌دونى چيه؟ اينا اين‌جورى بى‌خبر پا شده‌اند آمده‌اند که کدبانوئى منو ببينن... نون و تخم‌مرغ داريم تو خونه، دُو بزن صنار اسفناج بخر بيار براشون نرگسى‌اى درست کنم که از خوشمزگى انگشت‌هاشونو باهاش بخورن.“ شوهر رفت و زنه هرچى نشست ديد نيامد. ناچار نيمروئي. خاگينه‌اى درست کرد، گذاشت جلو ميهمان‌ها و ... خلاصه ... دو سه ساعتى از ناهار خوردن مهمان‌ها گذشته بود که صداى دقِّ در بلند شد. زنه رفت در را باز کرد ديد که بعله، شوهره است و بعد از آن همه معطلى از بازار برگشته، آن هم دست خالي! ديگر از بس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلو خودش را بگيرد. دست‌هايش را مثل اينکه هندوانهٔ گنده‌اى را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت: ”اى همچين و همچون! (يعنى اى مردکهٔ قُر) صنار اسفناج اين همه کار داشت؟“ شوهره هم که اين را ديد يک دسته از زلف‌هاى خودش را گرفت لاى انگشت‌هايش و بنا کرد تکان دادن که: ”چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود!“ و با اين کار، او هم کچلى زنکه را به رُخش کشيد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f