eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺هرگز چشمانت را از آسمان بر ندار آنجایی که "خدا" زندگی می کند آنقدر به آسمان چشم بدوز تا خدا را ببینی "سرت را بالا بگیر" شک نکن خدا خودش را از تو پنهان نمی کند او دیدنی ترین است... شبتون در پناه خدا🌹 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح است🌸🍃 ياس را باید ڪاشت توے گلدان ظريفے ڪہ پر از عطر خداست🌸🍃 پردہ ها را بايد پس زد و بہ خورشيد فضا داد🌸🍃 سلام صبحتون عالے الهے حال دلتون خوب باشه🌸🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق مدرسه رفتن دخترا در دهه های مختلف😂😂 واقعا که ما دهه شصتی ها مظلوم بودیم🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مرداد ماه.... - مرداد ماه.....mp3
6.65M
صبح 1 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سیوسوم خلاصه اونروزم گذشت و بعد عید ماباهم پیش قابله رفتی
📜 چند تایی سرباز با بیل و کلنگ داخل شدن. کم کم پچ پچ ها داشت واحد میشد برادرش دختره و کشته. دختره رو کشته؟؟؟ چی میشنیدم باورم نمیشد، بدو به سمت در رفتم آژان ها مانعم شدن خودمو به دستو پاشون انداختم انقدر زجه زدم و گفتم خواهرم بوده عزیزم بوده جز من کسی رو نداشته بزارید ببینمش تابالاخره یکیشون دلش به حالم سوخت و به شرط اینکه مانع کارشون نشم اجازه داد وارد بشم. سربازها مشغول کندن باغچه بودند. درودیوار خونه بوی غم میداد همه گریه میکردند. من بخاطر قولی که به اژان داده بودم چادرمو توی دهنم کرده بودم که صدام در نیاد. برادر کوچیکه بازنجیر که به دستش بسته بود به سروصورتش میزد. من لحظه های تلخ از دست دادن عزیز زیاد دیده بودم این یکی جگرمو سوزوند وقتی بعد چند دقیقه زمین کندن جسم بی جون زهرا رو اززیر خروارها خاک بیرون کشیدن. بی اختیار خودمو جلو انداختم براش نوحه میخوندم به زبون محلی دلم کباب بود. اخه به چه گناهی اینطوری تاوان پس داده بود طفل معصوم برادرش هنوز خودشو میزد طبق اظهارات دیدن با کمال حرف زده و طبق گفته های کمال فقط سلام علیک بوده و هیچ چیزی بینشون نبوده. یکی دیده و به مادر شوهره خبر داده اونم ده تا گذاشته روشو حبیب و خبر کرده که چرا نشستی که زنت با مرد نامحرم داره دل میده و قلوه میگیره. باعصبانیت حبیب سر زمین میره و با دعوا زهرا رو به خونه میاره حسابی کتکش میزنه بعدم مادرش میره دنبال برادراش که کجایید خواهرتون بی ابرویی کرده اوناهم عصبانی میشنو میگن بیاریدش ادمش کنیم رفتن زهرا پیش برادرا همانا و تاصبح کتک خوردنش همانا. اخرسرم از حال میره و برادر کوچیکه که خون جلوی چشماشو گرفته جسم بی رمق زهرا رو توی باغچه زنده به گور میکنه و از ترس میگن زهرا فرار کرده. واقعا باور کردنی نبود این حجم از حماقت رو از برادرا.این حجم از احمقی رو از شوهرش. و این حجم از دریدگی از مادر شوهرش. اونروز انقدر خودمو زدم و گریه کردم که با کمک چند تا از اهالی تونستم به خونه برگردم. تا چند روز تب و لرز داشتم دوباره حالم اشفته شده بود و توی اون اشفته بازار متاسفانه متوجه شدیم اشرف ابله گرفته چند بار با اسماعیل رفتند شهر برای مداوا اوردیمش خونه و به گفته پزشک چون ابله مسری بود توی اون یکی ساختمان خوابوندیمش و من دوباره تونستم خودم از دخترم نگهداری کنم. از مریضیه اشرف خوشحال نبودم واقعا اما از اینکه بچم باز بهم برگشته بود واقعا خوشحال بودم. خبر قتل زهرا عین بمب تو کل روستا حتی روستاهای اطراف پیچیده بود اما مادر شوهر خیر ندیدش به همه میگفت زهرا بی ابرویی کرده و بخاطر همینم برادرش کشتش شنیدن این حرفا دلمو بدرد میورد. یه روز وقتی داشتم برای روغن گیری به روستای دیگه میرفتم مادرشوهرشو دیدم که باز معرکه گرفته با چند تا از خانوما و پشت سر مرده زهرا داشت بد گویی میکرد. چشمای غمگین زهرا جلوی چشمام اومد دیدم شوهرشم اونورتر وایساده میدونستم دارن میرن سر زمین واقعا در عجب بودم چرا حبیب حرفی نمیزد اخه مگه کار راحتی ادم پشت ناموس خودش حرف بزنه اونم به دروغ. نتونستم جلوی خودمو بگیرم رفتم جلو به حبیب گفتم خوشا به غیرتت که همه پشت ناموست حرف میزنند حیف چه خوب شد که اون بچه که وجود تو بود هچوقت پدری مثل تورو نشناخت وگرنه حتما خجالت میکشید از داشتن پدریکه انقدر راحت پشت سر مادرش تهمت میزنه و آب دهانم رو جلوی پاش انداختم چند قدمی دور نشده بودم که یکی چادرمو از پشت گرفت‌. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از نوستالژی
435.6K
دوستای عزیزم سلام وویس رو حتما بازکنید وگوش کنید (این پست وحتما ذخیره کنید🙏) https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f این لینک کانال 👆👆👆 @Adminn32 اینم آیدی من👆👆👆
عقد آریایی چیه عقد آریایی فقط با قرمه سبزی😋 تو را من برگزیدم از میانِ همه خوبان😌😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
EmamHoseinKheiliDoosetDaram.mp3
4.4M
و من دلم خوش است به اشکِ چشم‌هایم پایِ روضه های تو یا اباعبداللّٰه💔 -امام حسین‌جان- 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تلویزیون های خاطره انگیز مبله یک منزل ایرانی در سال ۱۳۵۱ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سیوچهارم چند تایی سرباز با بیل و کلنگ داخل شدن. کم کم پ
📜 از ترس داشتم زهره ترک میشدم برگشتم حبیب بود. با عصبانیت گفت من بچه ای نداشتم و ندارم. پوزخندی بهش زدم و گفتم اگه مهلت میدادی و خریت نمیکردی چند ماه دیگه بدنیا میومد. قهقه ای عصبی کرد و گفت داری مزخرف میگی زنیکه . همون حین مادرشم بهمون نزدیک شد و گفت چخبر شده‌. گفتم خبرا که پیش شماست از کاه کوه بسازید و لیچار ببندید پشت ناموستون از خدا که نمیترسید شماجماعت جهنمی. چادرشو به کمرش بستو سمتم حجوم اورد و دعوای مفصلی سر گرفت حبیب میگفت دروغ میگی من گفتم برو از قابله بپرس زهرا از تو باردار بود باهم رفتیم. پیش قابله و قرار بود اخر هفته بهت بگه اما تو انقدر دهن بین و بچه ننه ای که زنو بچتو با دستای خودت سپردی به کسی که زنده به گورشون کنه تو قاتل اصلیه زن و بچتی. دیگه نتونستم برای روغن گیری برم حالم خراب بود و متاسفانه شب که اسماعیل از اهالی از دعوای من مطلع شد با شیلنگ حسابی از خجالتم دراومد طوری که همه بدنم کبود شده بود. جای سالم توی بدنم نذاشت من فقط گریه میکردم اما کتکاش دردی نداشت اونجایی که درد داشت قلبم بود که از شدت سنگینیه تهمت جنین چند ماهه رو خفه کرده بود تو شکم مادرش. اسماعیل دوباره منو حبس کرد البته مثل گذشته نه، فقط داخل خونه ازاد بودم و اجازه نمیداد جایی برم. برام زیاد مهم نبود چون بعد زهرا دیگه کسی رو نداشتم که برای دیدنش نیازبه بیرون رفتن داشته باشم. یک ماه بعد هم اشرف نتونست با ابله مقابله کنه و از دنیا رفت. خیلی غریبانه پیکرشو سوزوندند با تمام وسایل و لباساش تا چند وقتم اهالی مارو قرنطینه کرده بودند که نکنه ماهم مبتلا باشیم که خدارو شکر هیچکدوم نداشتیم و بعد سه ماه از قرنطینه بیرون اومدیم‌. زندگی داشت به روال عادی برمیگشت که من باز باردار شدم. اسماعیل با شنیدن خبر بارداریم خیلی خوشحال شد. ماهای اول بودم که شنیدم حبیب خودشو دار زده و مادرشم از اون روز به بعد جنون بهش دست داد و سر به کوه و بیابون میزاشت اهالی پیداش میکردند میاوردنش خونه ولی باز چند روز دیگه هوش و حواس از سرش میرفت. یا دوره میافتاد تو روستا به هرکس میرسید سراغ نوه اش یا حبیب یا زهرا رو میگرفت. برادرای زهرا هم هرکدوم بعدها در عرض چند سال به دردای عجیب غریب که اون موقع ها طبیبا از درمانش عاجز بودند مبتلا میشدن و همشون مردن. و من ایمان داشتم که همه این بلا ها از اه دل زهرای بیگناهی بود که زنده زنده چالش کردند. حبیبه باهام خیلی خوب شده بود خیلی بهم میرسید بعدها که داستان زندگیشو شنیدم دلم به حالش سوخت چون مثل من سختی زیاد کشیده بود و با ناپدری بزرگ شده بود که تمام کودکیشو جهنم کرده بود. دیگه شده بودیم مثل خواهر و به بچه هام یاد داده بودم که اونم مامان حبیبه صدا کنند و ازین بابت چقدر توی دلم احساس رضایت میکردم. بچه بعدی من این بار هم پسر بود خدارو شکر زایمان راحتی داشتم. و حبیبه هر لحظه کنارم بود با گریه هام گریه میکرد و با به دنیا اومدن امیر سالار از من هم خوشحال تر شد. اسماعیل سه شبانه روز برای سالار جشن گرفت و این بار چهاتا النگو برای من و چهار تا برای حبیبه هدیه گرفت. زندگیم با اومدن سالار ازین رو به اون رو شد توجه اسماعیل به ماخیلی بود و حضور حبیبه هم خالی از لطف نبود من بچه رو شیر میدادم و اون جاشو عوض میکرد حمامش میبرد و حسابی هواشو داشت دیگه از تنها گذاشتن بچم با هاش عبایی نداشتم. قسمت آخر گلچهره فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‏نوستالژی نسل ما فقط اون مداد قرمزه كه باهاش نقطه آخر جمله های مشقامونو ميذاشتيم. هممون مدادو ميذاشتيم تو دهنمون تف كاريش ميكرديم پررنگ تر بشه😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚چه کنم که اسفناج نبود يکى بود يکى نبود. يک دخترى بود کچل که هيچ‌کس حاضر نمى‌شد بگيردش. يک بابائى هم بود قُر که هيچ‌کس حاضر نبود زنش بشود. اين دو تا همديگر را ديدند و با هم عروسى کردند به اين شرط که هيچ‌وقت خدا عيبى را که دارند به‌ روى هم نياورند. آنها خوب و خوش با هم زندگى مى‌کردند تا اينکه يک روز کس و کار شوهر ريسه شدند و همين جورى سرزده نزديکى‌هاى ظهر راه افتادند و آمدند خانه عروس و دامادِ تازه، ديدني. زن که از ديدن آن همه قوم و خويشاى مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشيد کنار و به‌اش گفت: ”مى‌دونى چيه؟ اينا اين‌جورى بى‌خبر پا شده‌اند آمده‌اند که کدبانوئى منو ببينن... نون و تخم‌مرغ داريم تو خونه، دُو بزن صنار اسفناج بخر بيار براشون نرگسى‌اى درست کنم که از خوشمزگى انگشت‌هاشونو باهاش بخورن.“ شوهر رفت و زنه هرچى نشست ديد نيامد. ناچار نيمروئي. خاگينه‌اى درست کرد، گذاشت جلو ميهمان‌ها و ... خلاصه ... دو سه ساعتى از ناهار خوردن مهمان‌ها گذشته بود که صداى دقِّ در بلند شد. زنه رفت در را باز کرد ديد که بعله، شوهره است و بعد از آن همه معطلى از بازار برگشته، آن هم دست خالي! ديگر از بس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلو خودش را بگيرد. دست‌هايش را مثل اينکه هندوانهٔ گنده‌اى را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت: ”اى همچين و همچون! (يعنى اى مردکهٔ قُر) صنار اسفناج اين همه کار داشت؟“ شوهره هم که اين را ديد يک دسته از زلف‌هاى خودش را گرفت لاى انگشت‌هايش و بنا کرد تکان دادن که: ”چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود!“ و با اين کار، او هم کچلى زنکه را به رُخش کشيد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شب نوجوانان عاشورایی ، شب روضه قاسم بن الحسن(ع). وقتی امام حسین(ع) سخن از شهادت یارانش به میان آورد ، نوجوان سیزده ساله کربلا از عمو پرسید : عموجان آیا من نیز به فیض شهادت نائل می شوم؟ امام او را به سینه چسباند و فرمود : فرزندم مرگ را چگونه می بینی؟ قاسم پاسخ داد : از عسل شیرین تر! شهادت طلبی قاسم(ع) و پا فشاری او برای رسیدن به مقصود ، زیباترین الگو را برای رهروان خط سرخ شهادت رقم زد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شب.. بهانہ ی قشنگیست برای سکوت شب، طبیعت هم ساکت است و بہ صدای خدا گوش می دهد سکوت کنیم تا صدای خدا را بشنویم...! شبتون بخیر🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادربزرگ میگفت: درست میشود و همیشه بعدش به آسمان نگاه میکرد و میخندید حتم دارم چیزهایی درباره خدا میدانست که ما بی خبر بودیم صبحتون قشنگ ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی حرف از نوستالژی میشه یاد برنامه‌ی دیدنیها می‌افتم یادش به خیر... یک هفته‌ی تمام منتظر پخش این برنامه بودیم دیدنیها از سال ۶۲ تا ۷۴ با اجرای استاد جلال مقامی از شبکه ۲ پخش شد 👌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدرت کلمات.... - قدرت کلمات.....mp3
6.33M
صبح 2 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سیوپنجم از ترس داشتم زهره ترک میشدم برگشتم حبیب بود. با ع
📜 سالار یک سالش نشده بود که اسماعیل گفت نقل مکان کنیم به شهر اونجا خونه کوچتری به نسبت خونه روستا خریدیم و زندگیمونو شروع کردیم. من خیلی دوست داشتم سواد یاد بگیرم اما اون زمان اونقدر ها مرسوم نبود دختر ها سواد یاد بگیرند حتی مرد ها هم بندرت تحصیلات خوندن نوشتن داشتند. تصمیم گرفتم هرطور شده اسماعیلو مجاب کنم که این مجاب کردن ها یکسالی بطول انجامید. و من رفتم مکتب. خیلی خوشحال بودم و سراز پا نمیشناختم خداروشکر هوش خوبی هم داشتم تونستم در عرض چند سال درس چیزی فراتر از خوندن و نوشتن یاد بگیرم. اسماعیلم چون تو حساب کتاباش کمکش میکردم از مخالفت به تشویق رسیده بود. من تونستم با گرفتن مدرک بشم معلم و تو همون سال اسماعیل متاسفانه توی خواب سکته کرد و از دنیا رفت. حبیبه بعد مردن اسماعیل خیلی گوشه گیر و رنجور شد امابا اینکه خودمم خیلی داغون بودم انقدر طبیب بردمو کمکش کردم تا کم کم بهتر شد. اما انگار عمرش به دنیا نبود و درست دوسال بعد اسماعیل اونم در اثر ناراحتی ریه فوت شد. گلچهره عزیز با معلمی و تنها سه تا بچه هاشو بزرگ کرد پسرای گلچهره یکیشون دکتر دارو ساز و اون یکی کاخونه قالیبافی داره و خیلی موفقند. و هر دو ازدواج کردند و صاحب بچه اند. دخترشم تو سن ۲۱سالگی عاشق پسر همکار مادرش شد و با حجت ازدواج کردند از این ازدواج دوتا دختر و دوتا پسر داره بنامهای شهناز و شهرزاد شهروز و فرشاد شهرزاد سن پایین عاشق پسر عموش میشه و ازدواج میکنه و راویه داستان ما دختره شهرزاده که داستان مادربزرگ مادرشو زحمت کشیدند و برام تعریف کردند. سعی کردم تا جایی که میشه جزئیات رو کم کنم از بعد به شهر اومدن چون ماشالله داستانهای قدیمی خیلی جزییات ریز دارند که نگارش همش از حوصله کانال خارجه. گلچهره عزیز در سال ۱۳۸۲در سن ۸۳سالگی فوت شدند. برای شادی روحشون صلواااات🌹🌹 پایان عصرساعت ۱۶ منتظررمان‌ جدیدباشید😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
غذای گرم باشه اونم تو این ظرف‌های قدیمی خونه‌ی قدیمی و دورهمی اسمش جز آرامش و صفا چی میتونه باشه🥺❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Seyed Javad Zaker - Ya Hossein Gharibe Madar (320).mp3
9.63M
پدرش امیرالمؤمنین‌علیه‌السلام به صورتش نگاه میکرد و می‌فرمود: ای دلیل گریه‌ی هر مومن..! _امام حسین جان_ 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f