eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
چه زود دیر می شود... در باز شد ، برپا !... بر جا ! درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم. بابا نان داد ، ما سیر شدیم . اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند ،در سبد مهربانی شان . و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود . و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند . کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم . و در زندگی گم شدیم. همه زیبایی ها رنگ باخت. نگاه مان سرد شد و دستان مان خسته ، دیگر باران با ترانه نمی بارد! و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم زرد شدیم ، پژمردیم . و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم، جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم، و در ذهن مان جز همهمه زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست...! و امروز چقدر دلتنگ "  آن روزها " ییم و هرگز نفهمیدیم ، چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رقیه(س) دردانة سه ساله حسین بن علی(ع) است. نام مبارک او در بعضی از کتاب های تاریخی و مقاتل نقل شده است و برخی دیگر مانند ریاض الاحزان از او با نام فاطمه صغری یاد کرده اند. رقیه(س) در روز سوم صفر سال 61ه ق در سفر اهل بیت به شهر شام از دنیا رفته است. شاید نام گذاری روز سوم محرم به نام این بانوی کوچک به این انگیزه بوده که در گرماگرم عزاداری دهه اول، از مظلومیت او یادی شود. حضرت رقیه الگوی تربیت صحیح است. با تدبر در جملات کوتاهی که او هنگام دیدن سر بریدة پدر به زبان آورده به خوبی می توان دریافت که این کودک از چه معرفت والایی برخوردار بوده است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هَمــِـہ از یـِہ دَریـــآ مـاهــے مــےگیــرَن امـا اونــے کـِـہ تـــورتُ سَـنگیـــن میکنــــہ ، " خُـــداســت " 💕 لحظـه هـاتون پـر از حضـور خــدا 💕 🌙 شب بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼نفس بڪش از طبیعت لذت ببر🌿 خودت را دوست بدار امروز زیباتریڹ روز خداست❤️ بهانہ براے زندڪَی ‌هست دنیا ارزش یڪ لحظہ ناراحتی تورا ندارد🍃 سلام روزت بخیر دوست خوبم❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالی بود! پر از نوستالژی👌😍 کاش تموم نمیشد ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خواسته های ما... - خواسته های ما....mp3
4.72M
صبح 30.. تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستونهم بعد زایمان ورق برگشت من شدم سوگلی اسماعیل دیگه ز
📜 با اینکه اصلا دلم راضی به سپردن امیر به کسی نبودم از سر ناچاری حسابی سیرش کردم و چادر سرم انداختم و با سریع ترین سرعت خودمو به امامزاده رسوندم. اونجا زهرا رو منتظر خودم دیدم. نزدیک که رفتم متوجه کبودیه روی صورتش شدم. بازم تا منو دید عین ابر بهار اشک ریخت.مشخص بود اونم مثل من عجله داره تند تند و جسته گریخته گفت که پسر عموش به خواستگاریش اومده. گفت پسر لوس و دهن بینیه از طرفی دلش با پسر زمین داری که روی زمینشون کار میکردند. بهش گفتم فکر اونو ازسرش بیرون کنه. گفتم محال ممکنه که اون به خواستگاریش بیاد گفت که اونم دوسش داره پرسیدم از کجا میدونی مگه حرفی بهت زده گفت نه حتی یک کلمه هم حرف نزدیم فقط از نگاهش میخونم که عاشقمه. برادر هاشم اصرار دارند که با پسر عموش جلال(حبیب) ازدواج کنه و وقتی مخالفت کرده حسابی کتکش زدند. دلم براش میسوخت. میگفت اگه مجبورم کنند خودمو میکشم و ازین جور حرفا که دل ادمو میلرزوند. رفتیم امامزاده و براش از ته دل دعا کردم و بعد بهش دلداری دادم و سعی کردم کمی ارومش کنم بعدم با عجله به سمت خانه برگشتیم نزدیکی های روستا راهمونو از هم جدا کردیم. یعنی زهرا اصرار داشت میگفت برادر هام باهم نبینند مارو خیلی بهتره. موقع برگشت به خونه متوجه شدم چندین نفر از همسایه ها جلوی در خانه جمع شدند. ته دلم هری ریخت. یعنی این وقت این همه ادم جلوی در چی میخواستند. قلبم تند تند میزد بی اختیار بدنم به لرزه افتاده بود جلو رفتم. اهالی رو تند تند کنار زدم به حیاط که رسیدم دنیا پیش چشمام تیره و تار شد جسم نحیف و بی جون خسرو روی دستای حبیبه بود و با صدای بلند شیون میکرد. اشرف توی سرش میزد و اسماعیل دوزانوجلوی در نشسته بود و امیر هموشنگ بغلش بود از تکون شونه هاش متوجه گریه اش شدم. جلو رفتم اما پاهام یاری نکرد نرسیده به حبیبه روی زمین افتادم انگار پاهام فلج شده بود. صدای از چاه درومدم بلند شد و فریاد میزدم حبیبه چیشده چرا خسرو بیدار نمیشه‌. یکی از بین جمعیت به نفر کناریش میگفت این مادره خدا صبرش بده. اینا چی میگفتند سرم گیج میرفت قلبم انگار نمینپید. فریاد زدم حبیبه میگم چرا خسرو خوابیده بیدارش کن. اشرف نزدیکم شد حس کردم نگاهش برای اولین بار رنگ ترحم گرفته انگار اونم دلش برام کباب بودداد زدم چیشده بچم اشرف. اسماعیل خان بیاجواب بده من پسرمو از تو میخوام من امانتیمو میخوام. ناخوداگاه به سمت حبیبه و اشرف حمله کردم. درمیان جیغ و گریه به سرو صورتشون میزدم و میگفتم امانتیمو پس بدید من پسرمو از شما میخوام. جمعیت سعی میکردند منو ازشون جداکنند واقعآ نمیدونم همچین قدرتی رو ازکجا اورده بودم. بعضی ها پابه پام گریه میکردندناگهان. بازم سرنوشت بامن ناسازگار شدو اینبار با مرگ اولاد. تا مدت زیادی افسردگی گرفتم اصلا زمان و مکانو حس نمیکردم. سر هر موضوعی از کوره در میرفتم اوایل یکم برام دل میسوزوندند اما کمی که گذشت دیگه رعایتمو نمیکردن. هنوز بیست و یک سالمم نبود اما همه جور داغی دیده بودم. موهام سفید شده بود گاهی سردرد های بدی میگرفتم. حوصله هیچکس و هیچ چیزی رو نداشتم حتی دیگه توجه چندانی به امیر هوشنگم نمیکردم یا دخترم اصلا نمیفهمیدم چی میخورن چطور بزرگ میشن تا چند ماه دیگه. تقریبا هوشنگ در استانه یکسالگی بود که سر سفره همون طور که اشرف بهش غذا میداد گفت ماما... هوشنگ من به اشرف گفت مامان. به یکباره دنیا پیش چشمام تیره شد دست بردم تمام غذاهارو به اطراف پرتاب کردم جیغ میکشیدم و خودمومیزدم. اسماعیل به زور تونست دستمامو بگیره حبیبه و اشرف هنگ بودن بچه هاترسیده بودند‌و گریه میکردن. اسماعیل اونشب با من صحبت کرد گفت اگه همینطوری پیش برم جایی توخونش برای من نیست. گفت بچه هارو میگیره وعین سگ بیرونم میندازه. گفت خودت بچه هاروول کردی و رفتی امام زاده که اگه نرفته بودی الان خسرو پیشمون بود. میگفت اونروز اشرف و حبیبه سر گرم دخترمو هوشنگ بودن که ازخسرو غافل شدند و طفل معصوم توی حوض اب میوفته و خفه میشه. گفت کوتاهی تقصیر خودم بوده. عمیق که فکر میکردم درست میگفت منم بی تقصیر نبودم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقامتگاه زيبای سنتی همایونی واقع در شیراز😍  ایران قشنگمون عجب جاهایی داره😍 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_723784306719616946.mp3
5.55M
دُرود‌بَرپِدَرَم‌ڪزهَمآن‌طُفولیَتَم بَرایِ‌روضہ‌اَت‌اَزمَن‌هَمیشہ‌ڪارڪشید بَرایِ‌آنڪه‌مَنَم‌عآقِبَت‌بِخِیرشَوَم مَرابہ‌دَستِ‌تو‌دادوخودَش‌ڪِنآرڪشید 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از سری هنرنمایی‌های هم‌نسلی‌هامون😂 خدا نمیکرد مهمون هم برامون میومد دیگه برای خودشیرینی ولکن ماجرا نبودیم پاش میفتاد رو سقفم راه می‌رفتیم هر چقدم مادرمون چشم‌غره میرفت انگار نه انگار باید هنرمونو رو میکردیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سی با اینکه اصلا دلم راضی به سپردن امیر به کسی نبودم از س
📜 اون شب به خودم اومدم. باید بلند میشدم بخاطر بچه هام باید صبوری میکردم میجنگیدم و خودمو از نو میساختم. پس صبح زود بیدار شدم خمیر اماده کردم تنور روشن کردم و نون پختم. اجاقو گرم کردم و غذا بار گذاشتم هنوز همه خواب بودن، اسماعیل که از سرو صداها بیدارشده بود به مطبخ اومد و با چشمای از حدقه بیرون زده به من خیره شده بود سلام بلندی بهش کردم ازش خواستم گوشه ای بشینه. بی حرف نشست قشنگ مشخص بود تعجب کرده اما حرفی نزد ناشتایی براش گذاشتم. وقتی خواستم بلند شم دستای تنومندش دور دستم پیچیده ش. با صدای خش دار و با تحکمش گفت نمیخواد بری بشین همینجا ناشتاییتو بخور. یه لحظه تو چشمام خیره شدم. سریع نگاهشو ازم گرفت چند لقمه ای کنارش خوردم راستش اضطراب داشتم قلبم بشدت میزد بعد اینکه خورد. بلند شد و گفت تو اتاق پایینی منتظرتم بیا کارت دارم. نگران شده بودم اون که دیشب همه حرفاشو زد نکنه میخواد بندازتم بیرون وای خدایاکمکم کن من جایی رو ندارم. باپاهایی که از فرط استرس تقریبا روی زمین کشیده میشد به سمت اون ساختمون ر پفتم. در زدم و داخل شدم نمیدونستم اسماعیل چی میخواد‌. بلند شد پرده هارو کشید و دست منو گرفت اگرچه اولین باری نبود که بدنمو لمس میکرد ولی انگار اون روز حال عجیبی داشت منم خجالت میکشیدم. و در کمال ناباوری اسماعیل با من همبستر شد و در حین رابطه کلی قربون صدقم رفت ته دلم ذوق میکردم انرژیه دوباره گرفته بودم. لحظه اخر بهم گفت دلم میخواد یه بچه دیگه هم برام بیاری اگه همینطور اروم باشی روی سرم میزارمت. روی تصمیمی که گرفتم مصمم تر شدم بهش گفتم فقط بچه هامو ازم نگیر من میشم همونی که تو میخوای‌. با سر جواب مثبت داد و من خوشحال از اینکه اسماعیل هنوز بهم امید داره. سرحال بودم تصمیم گرفتم برم به زهرا سر بزنم خیلی وقت بود ازش بیخبر بودم توی دلش حتما فکر میکرد من خیلی بی معرفت بودم که یک دفعه دیگه سراغش رو نگرفتم. پس اون روز مثل قبل هوشنگ رو بغلم گرفتم و رفتم دم خونشون. یادمه مهر ماه بود کم کم هوا داشت روبه سردی میرفت. وقتی رسیدم اونجا در زدم اما هرچی منتظر شدم کسی جواب نداد دیگه نا امید شدم و برگشتم سمت خونه. باخودم میگفتم حتما رفتن سر زمین اما دلم شور عجیبی میزد دوباره فردا همراه هوشنگ راهی شدم و اینبار تونستم با برادر بزرگش صحبت کنم سراغ زهرا رو گرفتم گفت خونش دیگه اینجا نیست. جا خوردم و گفتم پس کجاست؟ گفت خونه شوهرشه. پاهام به زمین چسبید خونه شوهر؟ یعنی تو ی این چند وقتی که تو حال خودم نبودم زهرا شوهر کرده بود اما با کی یعنی منظورش از شوهر همون کمال بود؟؟؟؟ اینو نمیدونستم و نمیشد پرسید باصدای ناراحت و بغض الود گفتم من دوستشم میشه لطفا ادرس منزل همسرشو بهم بدید. بادست اشاره کرد و ادرسی داد که زیاد دور نبود.سریع تشکر کردم و به راه افتادم. وقتی رسیدم از شدت پیاده روی دهانم حسابی خشک شده بود آب دهانم رو چند باری پایین فرستادم تا هم به خودم مسلط بشم هم گلوم نرم بشه. بعد دستگیره در رو به صدا در اوردم یکبار دوبار سه بار و منتظر جواب شدم. چند دقیقه بعد زنی میان سال در و باز کرد چشمش که به من افتاد اخماشو درهم کرد. سلامم رو بزور جواب داد و گفت کارت چیه. گفتم من گلی هستم دوست زهرا خیلی وقته ازش بی خبرم یعنی بچه کوچیک دارم و نشد احوالشو بپرسم. رفتم برادرش گفت ازدواج کرده و ادرس اینجا رو داد. گفت اره عروسمه خیر سرش میخوای ببینیش فقط زود از کار نندازیش اون یتیمی همینطوریشم مدام به فکر از کار در رفتنه. گفتم چشم نیم ساعتی ببینمش کافیه بخدا. پشتشو به من کرد و گفت بیا تو چرا وایسادی بی تعلل داخل شدم و درو بستم. خونه نسبتا بزرگی بود تا چشم کار میکرد دارو دخت داشتند و گاو و گوسفند معلوم بود وضع بدی ندارن دور تا دور حیاط پر بود از گل وگلدون های قشنگی که مشخص بود حسابی بهشون رسیدگی میشه. جلوتر رفتیم یه خونه بزرگی وسط حیاط بود که از جلو ایوان بزرگی داشت و از دوطرف پله میخورد. اون خانوم که حالا فهمیده بودم مادر شوهر زهراست چادری به کمرش بسته بود زنی لاغر اندام و قد بلند بود که کمرشو محکم با چادر بسته بود و تند تند قدم برمیداشت. و من دنبالش بچه به بغل تقریبامیدویم. مادرشوهرش از ساختمون گذشتو از یه دالان باریک سمت پشت ساختمون رفت به انتهای دالان که رسیدیم بادست اشاره کرد گفت اوناهاش اونجاست برو ببینش زود برگرد. چشمی گفتم و چشممو به سمتی که اشاره کرده بودچرخوندم. خانومی بالای ایوان پشتی فرشی که روی نرده پهن شده بود و باچوب دستی بلندی ضربه میزد. دقت کردم. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پر سود ترین معامله ای که دهه شصتیا انجام دادن ، معامله نون خشکه با جوجه رنگی بود :) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔴حکایت ملانصرالدین و روزقیامت یکی بود ، یکی نبود . در شبی از شبها ملانصرالدین وزنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می زدند همسر ملا پرسید : تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر ‌آدم می آورند ؟ ملا گفت : من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم ولی این که کاری ندارد الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم . زن ملا خوشحال شد و تشکر کرد . ملا از جا بلند شد و یکراست به طرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید آن قبر از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد . ملا فکر می کرد که فرشته ها دارند به سراغش می‌آیند و سوال و جواب می کنند و از حرفهای آنها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است ؟ ساعت ها گذشت ولی خبری نشد کم کم ملا خوابش گرفت صبح که شد کاروانی از‌ آن جا عبور می کرد . شترها هر کدام زنگی به گردان داشتند با شنیدن صدای زنگ ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد . ساربانی که افسار چند شتر در دستش برد افسارها را از ترسش رها کرد و پا به فرار گذاشت . کالاهایی که پشت شتران بود بر زمینی ریخت . اوضاع شیر تو شیر شد . کاروان به هم ریخت . بزرگ کاروان ساربان فراری با با خشم صدا زد و گفت : چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترها را فراری دادی ؟ ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد . کاروانیان ملا را به حضور کاروان سالار آوردند . کاروان سالار تا ملا را دید سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت صاحبان کالا هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملا افتادند و او را زخمی کردند . ملا فرار کرد و به خانه اش رسید زن بدون توجه به سر و صورت ملا تا در را گشود و گفت : ببینیم از آن دنیا برایم خبر آورده ای ؟ ملا گفت : خبری نبود . همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی با تو کاری ندارند . از آن به بعد ، وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم آگاه کنند ، می گویند اگر قاطر کسی را رم ندهی ، کسی با تو کاری ندارند 📚داستانهای آموزنده ‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شب چهارم عزاداری محرم اختصاص به یکی از شهیدان سربلند کربلا یعنی حربن یزید ریاحی دارد. البته این شب را به فرزندان حضرت زینب نیز منسوب کرده اند. حر الگوی توبه و حقیقت جویی است. او در آغاز برخورد با امام حسین(ع) چنین جایگاه وارسته ای نداشت و به گفتة خودش مأمور بود و معذور! اما ادب و تواضع حر در مقابل سالار شهیدان، سبب رهایی او شد. حر با ژرف بینی، حق را بر باطل ترجیح داد و پیشانی پشیمانی بر سجده گاه توبه فرود آورد. حر، جذاب ترین الگوی توبه برای خطاکاران است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا تو چه بی حساب می بخشی و ما چه حساب گرانه شکر میکنیم! شبتون آروم🌙✨ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درود دوستان صبحتون عالی🌷 امروزتون پراز بهترینها زندگیتان پراز باران برڪت دلتان پراز نغمہ های خـوش زنـدگی و جادہ زندگيتان پراز شڪوفہ هاے 🌸 سلامتے و تندرستی نگاہ خــدا همراہ لحظہ هایتان💌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی های دهه ۶۰ و۷۰ ایران😍 حتما ببینید 👌😊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهترین ها رو داشته باش... - بهترین ها رو داشته باش....mp3
5.37M
صبح 31.. تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سیویکم اون شب به خودم اومدم. باید بلند میشدم بخاطر بچه ها
📜 خانومی بالای ایوان پشتی داشت فرشی رو که روی نرده پهن شده بود رو با چوب دستی بلندی ضربه میزد. صدای برخورد چوب با فرش منو به خودم اورد اون خانوم رفت و من وقتی دقیق تر نگاه مردم متوجه شدم اون زن روی ایوون چقدر شبیه زهراست. زهرا هم همون حین متوجه من شد و دست از ضربه زدن به فرش کشید. بدو پله هارو بالا رفتم روی ایوون کمی مکث کردم و به زهرا خیره شدم از همون فاصله هم میشد فهمید چقدر لاغر و ضعیف شده. بغض راه گلومو بسته بود اروم اروم به سمتش قدم برداشتم اما زهرا هنوز همونجا ایستاده بود. نزدیکش که شدم هاله اشک رو توی چشماش دیدم با یه دستم هوشنگ روگرفته بودمو با دست دیگم زهرا رو در اغوش کشیدم. چند دقیقه ای باهم گریه کردیم زهرا تعارفم کرد و داخل شدم گوشه اتاق نشستم. گفت بزار الان چای میارم دستشو محکم کشیدم و گفتم نه تروخدا نرو من برای چای نیومدم بگوببینم چی شده کی ازدواج کردی چرا انقدر لاغر شدی. شوهرت خوبه؟ کسی اذیتت میکنه؟ پس کمال چی شد؟ تعریف کن که خیلی جون به لب شدم. این شمر مادر شوهرته؟ اره؟ قطرات درشت اشک که از هر دو طرف چشمای زهرا بی محابا سر میخورد نشون از یه درد عمیق داشت. گفت که برادراش مجبورش کردند با حبیب که پسر عموشه ازدواج کنه. به زور پای سفره عقد نشوندنش و اون ناچار به پذیرفتن شده. گفت حبیب تک فرزنده و زن عموش بجز حبیب بچه ی دیگه ای نداره پدرشم که عموی زهرا باشه چند سال پیش توی چاه افتاده و فوت شده‌. گفت حبیب مرد بدی نیست اما زهرا دوسش نداره. گفت حبیب به شدت به مادرش وابسته است و حتی امار همخوابی هاشم مادرش داره. هرشب بخاطر بدگویی هایی که مادرش به حبیب میکنه کتک میخوره و خلاصه که هر چی زهرا گفت دل من خون تر شد. خیلی براش ناراحت بودم. تو همون حین زن عموش وارد شد حتی منم دیگه ازش میترسیدم. زهرا بلند شد و بهش تعارف کرد بشینه تا چای بیاره. باکلی ناله نشست و زهرا رفت چای بیاره لبخندی اجباری روی لبهام نشوندم و کمی خودمو جمع و جور کردم که گفت خب خانوم جون دوستتو دیدی؟ کاش یه کم نصیحتش بکنی همه عروس گرفتند منم دلم خوش عروس آوردم، خونه رو کثافت برداره عین خیالش نیست فقط میخوره و میخوابه و منه پیرزن با پای چلاقم باید بپزم و بزارم و بردارم. نگاهی به هوشنگ کرد و گفت ماشااله چ پسر قشنگی کاش منم یه همچین نوه ای داشتم اما عروسم نازاست. هرچی میگم نوه میخوام پشت گوش میندازه مردم دیگه دارن حرف در میارن نه خونه داری بلده نه شوهر داری زبون داره سه متر شب تاصبح بغل پسرمه و عرضه نداره یه وارث بیاره براش. از صحبتاش سرم گیج میرفت کاش میشد بزنم تو دهنش فقط سکوت کردم و به گل قالی خیره شدم در حالی که از حرص خون خودمو میخوردم. اون روز بعد صرف چای بلند شدم و عزم رفتن کردم چون با حضور مادرشوهرش دیگه مجالی برای صحبت نبود. موقع خداحافظی چشمای زهرا پراز حرف نگفته بود و سراسر غم. دلم براش خون بود اما جلوی زن عموش حفظ ظاهر کردم و از خونه زدم بیرون در و که بستم تا خود خونه گریه میکردم. اسماعیل خیلی باهام خوب شده بود منم رگ خوابشو میدونستم و سعی میکردم کمتر به خسرو و گذشته ها فکر کنم تا بتونم سر پا باشم. همون روزا اسماعیل از شهر برای سه تامون سه تا زنجیر بلند و قشنگ طلا خرید با یه پیراهن گل ریز سرمه ای رنگ که واقعا زیبا بود. برای بچه ها هم مثل همیشه کلی خرید کرده بود. عید نوروز اون سال سفره هفت سینمون از شادی لبریز بود هوو ها کم کم همو پذیرفته بودیم و کمتر به پرو پای هم میپیچیدیم دیگه راه و رسم رفتار کردن و یاد گرفته بودم. اگرچه سن و سالی نداشتم اما روزگار حسابی پختم کرده بود. اونشب برنج و ماهی داشتیم و بادل خوش سال و تحویل کردیم و دعای من فقط برای بچه امو زهرا بود دلم خیلی براش میسوخت.جرات نمیکردم زیاد به دیدنش برم میدونستم کلی بازخواست میشه. اما چند روز که از عید گذشته بود به هوای عید دیدنی چند تایی نون شیر مال که خودم پخته بودم و داخل بقچه پیچیدم و رفتم دیدنش.از دیدنم بال در اورد و متاسفانه بازم از بار اول لاغر تر و چشمای مثل شهلاش بی فرو غ تر میشد.دلم براش کباب بود و نمیتونستم کاری کنم.وقتی تنها شدیم گفت که عادت ماهانش عقب افتاده و حس میکنه بارداره خوشحال شدم اماگفت که خجالت میکشم به مادر شوهرم بگم میدونم هی متلک بارم میکنه که هی خودتو به حبیب میچسبونی.گفت چند هفته بگذره یکم سرش خلوت بشه باهم بریم پیش قابله تا معاینش کنه بعد به زن عموش و حبیب خبر بده. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f