eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به پیشنهاد زیادتون‌ بازهم‌ قسمت‌ دیگه ای از آشپزی های این‌ خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم. نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه‌ یاواقعاازاین‌ طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی‌ محض این محیط نهایت‌ لذت و استفاده رومیبره‌ الاایهاالحال هرچی‌ که هست‌ همه جای دنیا زن‌ ها یه شکلن‌ زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
koveitipoor--ame-babayam-kojast[320].mp3
19.54M
هجده لغت به سوره ی کوثر نوشته است یعنی که عمر فاطمه را هجده سرشته است دانی چرا سوره ی کوثر سه آیه دارد این سه نشان دهنده ی عمر رقیه است💔 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این داستان نوستالژی دهشتناک...😄 شما به من بگو چرا این کارو میکردن با پسرا بعد یه عده خانم و دخترخانوم جمع میشدن دورشون میرقصیدن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستوهشتم اسماعیل خیلی بهم میرسید. سعی کردم دلمو باهاش صا
📜 بعد زایمان ورق برگشت من شدم سوگلی اسماعیل دیگه زیاد به اشرف و حبیبه اهمیت نمیداد بیشتر وقتش با من بود. دلم میخواس راضیش کنم تا پسرو دخترمم بهم برگردونه اما راستش دلم برای اون زنهای تنها میسوخت میگفتم من باز مادر میشم اما اوناچی. رفتار هوو ها کم کم باهام بد شد پیش اسماعیل جرات نداشتند ولی وقتی نبود اذیتم میکردند.چند وقتی بود از زهرا بیخبر بودم تصمیم گرفتم از اسماعیل اجازه بگیرم برم ببینمش. رفتم خونشون تا حالا نرفته بودم یعنی بخاطر اینکه برادر مجرد داشت میدونستم اسماعیل خوشش نمیاد. اما اونروز دیگه دلم طاقت نیاورد و رفتم جلوی درشون، برادر کوچیکش خلیل درو باز کرد بعد اینکه فهمید با زهرا کار دارم نگاه بدی به سرتا پام کرد و ازم خواست جلوی در منتظر باشم. چند دقیقه ای طول کشید تا زهراجلوی در اومد . تعارفم کرد رفتم داخل وضعیت زندگی زیاد جالبی نداشتند. از حالت های زهرا فهمیدم زیاد سرحال نیست اگرچه سعی میکرد عادی برخورد کنه یه اتاق بیشتر نداشتند و باوجود برادرش من خیلی معذب بودم. از طرفی میترسیدم به گوش اسماعیل و هوو ها برسه و یا برام حرف در بیارند. زهرا امیر هوشنگ رو بغل کرده بود و قربون صدقش میشد. چند دقیقه بعد خدارو شکر خلیل بیرون رفت و ما تنها شدیم برام چای اورد من امیر هوشنگ رو شیر دادم و روی پام خوابید. به زهرا نگاه کردم وگفتم حال خودت چطوره گفت خوبم گفتم ولی انگار سرحال نیستی اگه چیزی شده و کاری از دستم بر میاد بگو انگار منتظر همین حرف بود یکباره بغضش شکست و شروع کرد به اشک ریختن‌. بادیدن اشکاش دلم به درد اومد امیر هوشنگ رو زمین گذاشتم و به سمتش رفتم. دستاشو گرفتم و سعی کردم بهش دلداری بدم. گفتم زهرا چی شده چرا اشفته ای؟ با بغض گفت گلی من خیلی بدبختم کاش مادرم زنده بود کاش کسی رو داشتم کاش انقدر تنها و بیکس نبودم. زهرا که اسم مادرو اورد یاد بی مادریه خودم افتادم‌. بغلش کردم و باهم گریه کردیم کمی که اروم شدم بهش گفتم تو حداقل چند تا برادر داری کنارت اما من چی از وقتی بدنیا اومدم فقط دارم عذاب میکشم هیچکس و ندارم فقط به عشق بچه هام نفس میکشم بچه هایی که ازم گرفتنشون شاهد بزرگ شدنشون بودم اما به یکی دیگه میگن مامان. اما تو پشت و حامی داری برادرات کنارتن پشتوانتند. اینو که گفتم گریه هاش شدت گرفت. بهش گفتم زهرا حرف بزن اخه چی شده چرا اینطوری میکنی دارم نگرانت میشم. بلند شدم اب براش اوردم. اما به محض اینکه میخواست حرف بزنه مظفر اون یکی برادرش اومد تو. بلندشدم چارقدم و روی سرم مرتب کردم موندنم فایده نداشت. اونم با این برادرایی که من میدیدم حتی جواب سلامم رو هم نداد. اضطراب گرفته بودم دلم نمیخواست برای زهرا درد سر درست کنم بخصوص اینکه اگه اسماعیلم میفهمید حتمآ ضرب شستی نشونم میداد سریع و بدون معطلی امیرو بغل کردم گفتم خب زهرا جون خوشحال شدم دیدمت. دلم برات تنگ شده بود هروقت خواستی شما هم به من سر بزن. زهرا هم که حال خوبی نداشت و مشخص بود از برادرش هم ترسیده تند تند خوشامد میگفت. تا دم در بدرقم کرد و یواشکی گفت چهارشنبه بعدظهر بیا امام زاده سعی میکنم بیام. اونحا برات میگم و خداحافظی کردیم. اون روز تموم طول مسیر به زهرا فکر میکردم. حتی شامم نتونستم بخورم و در میون متلک ها و اذیت های اشرف فقط نگاه میکردم. تقریبا همه فهمیده بودن حالم روبراه نیست حتی اسماعیل ازم پرسید که گفتم زهرا سردرد بدی داشت و نگرانشم. اون هفته رو با نگرانی گذروندم همش منتظرچهار شنبه بودم . تصمیم گرفته بودم تحت هر شرایطی برم و ببینم زهرا چی شده و مشکلش چیه چیه تا بلاخره روز چهارشنبه فرارسید. با خودم عهد کرده بودم که به اسماعیل راستش رو بگم که می خوام برم امامزاده. توی دلم هم خدا خدا میکردم مانعم نشه. نمیدونستم با امیر هوشنگ چطوری ازکوه بالا برم تقریبا نشدنی بود. کسی هم نبود که بچه رو نگهداره . مجبور شدم دست به دامن حبیبه بشم اول یکم نق و نوق کرد اما وقتی گفتم امیر و میخوابونم و یکساعته بر میگردم با اوقات تلخی باشه ای گفت. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی های جذاب دهه شصت و هفتاد 🫠😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه زود دیر می شود... در باز شد ، برپا !... بر جا ! درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم. بابا نان داد ، ما سیر شدیم . اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند ،در سبد مهربانی شان . و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود . و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند . کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم . و در زندگی گم شدیم. همه زیبایی ها رنگ باخت. نگاه مان سرد شد و دستان مان خسته ، دیگر باران با ترانه نمی بارد! و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم زرد شدیم ، پژمردیم . و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم، جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم، و در ذهن مان جز همهمه زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست...! و امروز چقدر دلتنگ "  آن روزها " ییم و هرگز نفهمیدیم ، چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رقیه(س) دردانة سه ساله حسین بن علی(ع) است. نام مبارک او در بعضی از کتاب های تاریخی و مقاتل نقل شده است و برخی دیگر مانند ریاض الاحزان از او با نام فاطمه صغری یاد کرده اند. رقیه(س) در روز سوم صفر سال 61ه ق در سفر اهل بیت به شهر شام از دنیا رفته است. شاید نام گذاری روز سوم محرم به نام این بانوی کوچک به این انگیزه بوده که در گرماگرم عزاداری دهه اول، از مظلومیت او یادی شود. حضرت رقیه الگوی تربیت صحیح است. با تدبر در جملات کوتاهی که او هنگام دیدن سر بریدة پدر به زبان آورده به خوبی می توان دریافت که این کودک از چه معرفت والایی برخوردار بوده است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هَمــِـہ از یـِہ دَریـــآ مـاهــے مــےگیــرَن امـا اونــے کـِـہ تـــورتُ سَـنگیـــن میکنــــہ ، " خُـــداســت " 💕 لحظـه هـاتون پـر از حضـور خــدا 💕 🌙 شب بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼نفس بڪش از طبیعت لذت ببر🌿 خودت را دوست بدار امروز زیباتریڹ روز خداست❤️ بهانہ براے زندڪَی ‌هست دنیا ارزش یڪ لحظہ ناراحتی تورا ندارد🍃 سلام روزت بخیر دوست خوبم❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالی بود! پر از نوستالژی👌😍 کاش تموم نمیشد ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خواسته های ما... - خواسته های ما....mp3
4.72M
صبح 30.. تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستونهم بعد زایمان ورق برگشت من شدم سوگلی اسماعیل دیگه ز
📜 با اینکه اصلا دلم راضی به سپردن امیر به کسی نبودم از سر ناچاری حسابی سیرش کردم و چادر سرم انداختم و با سریع ترین سرعت خودمو به امامزاده رسوندم. اونجا زهرا رو منتظر خودم دیدم. نزدیک که رفتم متوجه کبودیه روی صورتش شدم. بازم تا منو دید عین ابر بهار اشک ریخت.مشخص بود اونم مثل من عجله داره تند تند و جسته گریخته گفت که پسر عموش به خواستگاریش اومده. گفت پسر لوس و دهن بینیه از طرفی دلش با پسر زمین داری که روی زمینشون کار میکردند. بهش گفتم فکر اونو ازسرش بیرون کنه. گفتم محال ممکنه که اون به خواستگاریش بیاد گفت که اونم دوسش داره پرسیدم از کجا میدونی مگه حرفی بهت زده گفت نه حتی یک کلمه هم حرف نزدیم فقط از نگاهش میخونم که عاشقمه. برادر هاشم اصرار دارند که با پسر عموش جلال(حبیب) ازدواج کنه و وقتی مخالفت کرده حسابی کتکش زدند. دلم براش میسوخت. میگفت اگه مجبورم کنند خودمو میکشم و ازین جور حرفا که دل ادمو میلرزوند. رفتیم امامزاده و براش از ته دل دعا کردم و بعد بهش دلداری دادم و سعی کردم کمی ارومش کنم بعدم با عجله به سمت خانه برگشتیم نزدیکی های روستا راهمونو از هم جدا کردیم. یعنی زهرا اصرار داشت میگفت برادر هام باهم نبینند مارو خیلی بهتره. موقع برگشت به خونه متوجه شدم چندین نفر از همسایه ها جلوی در خانه جمع شدند. ته دلم هری ریخت. یعنی این وقت این همه ادم جلوی در چی میخواستند. قلبم تند تند میزد بی اختیار بدنم به لرزه افتاده بود جلو رفتم. اهالی رو تند تند کنار زدم به حیاط که رسیدم دنیا پیش چشمام تیره و تار شد جسم نحیف و بی جون خسرو روی دستای حبیبه بود و با صدای بلند شیون میکرد. اشرف توی سرش میزد و اسماعیل دوزانوجلوی در نشسته بود و امیر هموشنگ بغلش بود از تکون شونه هاش متوجه گریه اش شدم. جلو رفتم اما پاهام یاری نکرد نرسیده به حبیبه روی زمین افتادم انگار پاهام فلج شده بود. صدای از چاه درومدم بلند شد و فریاد میزدم حبیبه چیشده چرا خسرو بیدار نمیشه‌. یکی از بین جمعیت به نفر کناریش میگفت این مادره خدا صبرش بده. اینا چی میگفتند سرم گیج میرفت قلبم انگار نمینپید. فریاد زدم حبیبه میگم چرا خسرو خوابیده بیدارش کن. اشرف نزدیکم شد حس کردم نگاهش برای اولین بار رنگ ترحم گرفته انگار اونم دلش برام کباب بودداد زدم چیشده بچم اشرف. اسماعیل خان بیاجواب بده من پسرمو از تو میخوام من امانتیمو میخوام. ناخوداگاه به سمت حبیبه و اشرف حمله کردم. درمیان جیغ و گریه به سرو صورتشون میزدم و میگفتم امانتیمو پس بدید من پسرمو از شما میخوام. جمعیت سعی میکردند منو ازشون جداکنند واقعآ نمیدونم همچین قدرتی رو ازکجا اورده بودم. بعضی ها پابه پام گریه میکردندناگهان. بازم سرنوشت بامن ناسازگار شدو اینبار با مرگ اولاد. تا مدت زیادی افسردگی گرفتم اصلا زمان و مکانو حس نمیکردم. سر هر موضوعی از کوره در میرفتم اوایل یکم برام دل میسوزوندند اما کمی که گذشت دیگه رعایتمو نمیکردن. هنوز بیست و یک سالمم نبود اما همه جور داغی دیده بودم. موهام سفید شده بود گاهی سردرد های بدی میگرفتم. حوصله هیچکس و هیچ چیزی رو نداشتم حتی دیگه توجه چندانی به امیر هوشنگم نمیکردم یا دخترم اصلا نمیفهمیدم چی میخورن چطور بزرگ میشن تا چند ماه دیگه. تقریبا هوشنگ در استانه یکسالگی بود که سر سفره همون طور که اشرف بهش غذا میداد گفت ماما... هوشنگ من به اشرف گفت مامان. به یکباره دنیا پیش چشمام تیره شد دست بردم تمام غذاهارو به اطراف پرتاب کردم جیغ میکشیدم و خودمومیزدم. اسماعیل به زور تونست دستمامو بگیره حبیبه و اشرف هنگ بودن بچه هاترسیده بودند‌و گریه میکردن. اسماعیل اونشب با من صحبت کرد گفت اگه همینطوری پیش برم جایی توخونش برای من نیست. گفت بچه هارو میگیره وعین سگ بیرونم میندازه. گفت خودت بچه هاروول کردی و رفتی امام زاده که اگه نرفته بودی الان خسرو پیشمون بود. میگفت اونروز اشرف و حبیبه سر گرم دخترمو هوشنگ بودن که ازخسرو غافل شدند و طفل معصوم توی حوض اب میوفته و خفه میشه. گفت کوتاهی تقصیر خودم بوده. عمیق که فکر میکردم درست میگفت منم بی تقصیر نبودم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقامتگاه زيبای سنتی همایونی واقع در شیراز😍  ایران قشنگمون عجب جاهایی داره😍 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_723784306719616946.mp3
5.55M
دُرود‌بَرپِدَرَم‌ڪزهَمآن‌طُفولیَتَم بَرایِ‌روضہ‌اَت‌اَزمَن‌هَمیشہ‌ڪارڪشید بَرایِ‌آنڪه‌مَنَم‌عآقِبَت‌بِخِیرشَوَم مَرابہ‌دَستِ‌تو‌دادوخودَش‌ڪِنآرڪشید 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از سری هنرنمایی‌های هم‌نسلی‌هامون😂 خدا نمیکرد مهمون هم برامون میومد دیگه برای خودشیرینی ولکن ماجرا نبودیم پاش میفتاد رو سقفم راه می‌رفتیم هر چقدم مادرمون چشم‌غره میرفت انگار نه انگار باید هنرمونو رو میکردیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سی با اینکه اصلا دلم راضی به سپردن امیر به کسی نبودم از س
📜 اون شب به خودم اومدم. باید بلند میشدم بخاطر بچه هام باید صبوری میکردم میجنگیدم و خودمو از نو میساختم. پس صبح زود بیدار شدم خمیر اماده کردم تنور روشن کردم و نون پختم. اجاقو گرم کردم و غذا بار گذاشتم هنوز همه خواب بودن، اسماعیل که از سرو صداها بیدارشده بود به مطبخ اومد و با چشمای از حدقه بیرون زده به من خیره شده بود سلام بلندی بهش کردم ازش خواستم گوشه ای بشینه. بی حرف نشست قشنگ مشخص بود تعجب کرده اما حرفی نزد ناشتایی براش گذاشتم. وقتی خواستم بلند شم دستای تنومندش دور دستم پیچیده ش. با صدای خش دار و با تحکمش گفت نمیخواد بری بشین همینجا ناشتاییتو بخور. یه لحظه تو چشمام خیره شدم. سریع نگاهشو ازم گرفت چند لقمه ای کنارش خوردم راستش اضطراب داشتم قلبم بشدت میزد بعد اینکه خورد. بلند شد و گفت تو اتاق پایینی منتظرتم بیا کارت دارم. نگران شده بودم اون که دیشب همه حرفاشو زد نکنه میخواد بندازتم بیرون وای خدایاکمکم کن من جایی رو ندارم. باپاهایی که از فرط استرس تقریبا روی زمین کشیده میشد به سمت اون ساختمون ر پفتم. در زدم و داخل شدم نمیدونستم اسماعیل چی میخواد‌. بلند شد پرده هارو کشید و دست منو گرفت اگرچه اولین باری نبود که بدنمو لمس میکرد ولی انگار اون روز حال عجیبی داشت منم خجالت میکشیدم. و در کمال ناباوری اسماعیل با من همبستر شد و در حین رابطه کلی قربون صدقم رفت ته دلم ذوق میکردم انرژیه دوباره گرفته بودم. لحظه اخر بهم گفت دلم میخواد یه بچه دیگه هم برام بیاری اگه همینطور اروم باشی روی سرم میزارمت. روی تصمیمی که گرفتم مصمم تر شدم بهش گفتم فقط بچه هامو ازم نگیر من میشم همونی که تو میخوای‌. با سر جواب مثبت داد و من خوشحال از اینکه اسماعیل هنوز بهم امید داره. سرحال بودم تصمیم گرفتم برم به زهرا سر بزنم خیلی وقت بود ازش بیخبر بودم توی دلش حتما فکر میکرد من خیلی بی معرفت بودم که یک دفعه دیگه سراغش رو نگرفتم. پس اون روز مثل قبل هوشنگ رو بغلم گرفتم و رفتم دم خونشون. یادمه مهر ماه بود کم کم هوا داشت روبه سردی میرفت. وقتی رسیدم اونجا در زدم اما هرچی منتظر شدم کسی جواب نداد دیگه نا امید شدم و برگشتم سمت خونه. باخودم میگفتم حتما رفتن سر زمین اما دلم شور عجیبی میزد دوباره فردا همراه هوشنگ راهی شدم و اینبار تونستم با برادر بزرگش صحبت کنم سراغ زهرا رو گرفتم گفت خونش دیگه اینجا نیست. جا خوردم و گفتم پس کجاست؟ گفت خونه شوهرشه. پاهام به زمین چسبید خونه شوهر؟ یعنی تو ی این چند وقتی که تو حال خودم نبودم زهرا شوهر کرده بود اما با کی یعنی منظورش از شوهر همون کمال بود؟؟؟؟ اینو نمیدونستم و نمیشد پرسید باصدای ناراحت و بغض الود گفتم من دوستشم میشه لطفا ادرس منزل همسرشو بهم بدید. بادست اشاره کرد و ادرسی داد که زیاد دور نبود.سریع تشکر کردم و به راه افتادم. وقتی رسیدم از شدت پیاده روی دهانم حسابی خشک شده بود آب دهانم رو چند باری پایین فرستادم تا هم به خودم مسلط بشم هم گلوم نرم بشه. بعد دستگیره در رو به صدا در اوردم یکبار دوبار سه بار و منتظر جواب شدم. چند دقیقه بعد زنی میان سال در و باز کرد چشمش که به من افتاد اخماشو درهم کرد. سلامم رو بزور جواب داد و گفت کارت چیه. گفتم من گلی هستم دوست زهرا خیلی وقته ازش بی خبرم یعنی بچه کوچیک دارم و نشد احوالشو بپرسم. رفتم برادرش گفت ازدواج کرده و ادرس اینجا رو داد. گفت اره عروسمه خیر سرش میخوای ببینیش فقط زود از کار نندازیش اون یتیمی همینطوریشم مدام به فکر از کار در رفتنه. گفتم چشم نیم ساعتی ببینمش کافیه بخدا. پشتشو به من کرد و گفت بیا تو چرا وایسادی بی تعلل داخل شدم و درو بستم. خونه نسبتا بزرگی بود تا چشم کار میکرد دارو دخت داشتند و گاو و گوسفند معلوم بود وضع بدی ندارن دور تا دور حیاط پر بود از گل وگلدون های قشنگی که مشخص بود حسابی بهشون رسیدگی میشه. جلوتر رفتیم یه خونه بزرگی وسط حیاط بود که از جلو ایوان بزرگی داشت و از دوطرف پله میخورد. اون خانوم که حالا فهمیده بودم مادر شوهر زهراست چادری به کمرش بسته بود زنی لاغر اندام و قد بلند بود که کمرشو محکم با چادر بسته بود و تند تند قدم برمیداشت. و من دنبالش بچه به بغل تقریبامیدویم. مادرشوهرش از ساختمون گذشتو از یه دالان باریک سمت پشت ساختمون رفت به انتهای دالان که رسیدیم بادست اشاره کرد گفت اوناهاش اونجاست برو ببینش زود برگرد. چشمی گفتم و چشممو به سمتی که اشاره کرده بودچرخوندم. خانومی بالای ایوان پشتی فرشی که روی نرده پهن شده بود و باچوب دستی بلندی ضربه میزد. دقت کردم. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پر سود ترین معامله ای که دهه شصتیا انجام دادن ، معامله نون خشکه با جوجه رنگی بود :) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔴حکایت ملانصرالدین و روزقیامت یکی بود ، یکی نبود . در شبی از شبها ملانصرالدین وزنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می زدند همسر ملا پرسید : تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر ‌آدم می آورند ؟ ملا گفت : من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم ولی این که کاری ندارد الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم . زن ملا خوشحال شد و تشکر کرد . ملا از جا بلند شد و یکراست به طرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید آن قبر از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد . ملا فکر می کرد که فرشته ها دارند به سراغش می‌آیند و سوال و جواب می کنند و از حرفهای آنها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است ؟ ساعت ها گذشت ولی خبری نشد کم کم ملا خوابش گرفت صبح که شد کاروانی از‌ آن جا عبور می کرد . شترها هر کدام زنگی به گردان داشتند با شنیدن صدای زنگ ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد . ساربانی که افسار چند شتر در دستش برد افسارها را از ترسش رها کرد و پا به فرار گذاشت . کالاهایی که پشت شتران بود بر زمینی ریخت . اوضاع شیر تو شیر شد . کاروان به هم ریخت . بزرگ کاروان ساربان فراری با با خشم صدا زد و گفت : چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترها را فراری دادی ؟ ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد . کاروانیان ملا را به حضور کاروان سالار آوردند . کاروان سالار تا ملا را دید سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت صاحبان کالا هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملا افتادند و او را زخمی کردند . ملا فرار کرد و به خانه اش رسید زن بدون توجه به سر و صورت ملا تا در را گشود و گفت : ببینیم از آن دنیا برایم خبر آورده ای ؟ ملا گفت : خبری نبود . همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی با تو کاری ندارند . از آن به بعد ، وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم آگاه کنند ، می گویند اگر قاطر کسی را رم ندهی ، کسی با تو کاری ندارند 📚داستانهای آموزنده ‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f