#داستان_شب 💫
چوپانی ماری را ازمیان بوته های
آتش گرفته نجات داد
و درخورجین گذاشته و به راه افتاد.
چند قدمی که گذشت مار از
خورجین بیرون آمد و گفت :
به گردنت بزنم یا به لبت؟
چوپان گفت: آیاسزای خوبی این است؟
مار گفت: سزای خوبی بدی است...!!!
و قرار شد تا از کسی سوال کنند،
به روباهی رسیدند و از او پرسیدندچاره ی کار را.
روباه گفت:من تا صورت واقعه
را نبینم نمی توانم حکم کنم.
برگشته و مار را درون بوته های آتش
انداختند، ماربه استمداد برآمد و روباه گفت:
بمان تارسم خوبی ازجهان بر افکنده نشود.
نه باید مثل چوپان خوب خوب بود.
نه مثل مار بد بود.
باید مثل روباه بود و دانست
چه کسی ارزش خوبی کردن دارد!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ذره بین قدیمی و فانتزی که بیشتر به کمک نور خورشید باهاش پلاستیکارو سوراخ میکردیمو و برگه دفترمونو میسوزوندیم😬😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نوستالژی سینمایی باحال براتون آوردم, فقط شیرین کاری رضا شفیعی جم رو ببینید😂
ساعت خوش نام سریالی تلویزیونی است که در سال ۱۳۷۳ و ۱۳۷۴ به کارگردانی مهران مدیری به صورت هفتهای یکبار از شبکه دو سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش میشد.مسابقه محله قسمتی از آیتم ساعت خوش بود😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_یازدهم جمیله از خداش بود ولی چاره ای نیست .مریم یه خواست
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_دوازدهم
اون چیزها تو ده ما عیب بود و ما خانواده با حجب و حیایی بودیم .من باید روسری سر میکردم.این چیزها تو خونه ما ممنوع بود .چون همه نمـاز میخوندن .دستهام و قلبم حتی میلرزید.میخواستم برگردم که برادرم به سمت توالت میرفت اگه همونجا میموندم حتما منو میدید و برای هاشم دردسر میشد.بدون معطلی درب انباری رو باز کردم و رفتم داخل .زیر نور چراغ هاشم و مریم رو دیدم شک اونا حتی نزاشت پلک بزنم و خودشون بیشتر از من وحست کرده بودن .یه جا خیلی کوچیک خالی بود و بقیه اشو دبه های ترشی و ارد و حبوبات پر کرده بود .مریم چشمهاش خیس اشک بود و کاپشن مشمایی سبز رنگهاشم رو روی خودش انداخته بود .دوباره با مشـت به قفسه سینه ام زدم تا تونستم نفس بکشم و هاشم گفت دیبا تو چرا اومدی اینجا ؟مریم اشکهاشو پاک کرد و به سمت من اومد .بغلم گرفت و گفت دیبا صبح که بشه خان داداشم مارو میکشه.منو محکم گرفته بود و من به هاشم نگاه میکردم .هاشم خجالت زده سرش پایین بود و اشاره کردم چراغ رو نورشو کمتر کنه .فیتیله رو پایین تر کشید و مریم گفت دیبا کمکمون کن .من که کاری ازم برنمیومد و هنوزم خودم شـکه بورم.دستشو فشردم و گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟! اشکهاشو پاک کرد روی کیسه ارد نشست و گفت فردا میخواست برام اون خواستگاره بیاد و داداش میخواست نشونم کنه .مجبور بودم دیبا اگه فرار نمیکردم حتما شوهرم میداد .هاشم یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت منم خبر نداشتم یهو دیدم یکی سر راه ماشینم اومد و دیدم مریم .دیبا نمیتونم بزارم شوهرش بدن.من دوستش دارم.افتاب نزده فرار میکنیم از اینجا میبرمش . کجا ؟مریم با بغض گفت خان داداشم پیدامون میگنه هاشم اون منو میکـشه.دستهاشو رو صورتش گزاشت و گریه کنان گفت نمیخوام شوهر کنم.من هاشم رو میخوام .رفت سمت هاشم و سرشو به بازوی هاشم تکیه داد و گفت بزار اگه منو کشت حداقل کنار تو بکشه .هاشم موهاشو نوازش کرد و گفت دیبا چیکار کنم؟
شونه هامو بالا دادم و گفتم نمیدونم . خون به پا میشه.صبح که بشه بفهمن مریم نیست . بزار برش گردونیم .مریم دستپاچه گفت من برنمیگردم.منو برگردونی هاشم خودمو میکشم .مریم بقدری دلچسب بود تپل و بامزه با چشم های درشت و پلک های پرپشت.وقتی نگاهت میکرد دلت براش پرمیکشید .هاشم اهی کشید و گفتم بزار به ننه بگم اون یکاری کنه .مریم با ترس گفت نه ابروم میره.میگه دختره فراری بوده .چرت نگو مریم تو نوه اونی چرا باید بگه .همینجا موندن اشتباه هاشم.مریم باید بیاد پیش ما.از کنار درب نگاه کردم کسی نبود و مریم پشت سرم اومد .ننه خر و پف میکرد و اتاق اون جدا بود از همه .اروم رفتم داخل حتی متوجه نشد .تو تاریکی اتاق زیر نور ماه تکونش دادم و گفتم ننه ...ننه .اروم بیدار شد و گفت وقت نماز شده ؟بلند شد و گفتم ننه اروم حرف بزن .چشم هاشو مالید و گفت هنوز که زوده دختر بیدارم کردی صدای سید نمیاد.اذان نمیگه.به مریم که ایستاده بود اشاره کردم و گفتم مریم اومده .ننه از ترس سقف دهنشو برداشت و گفت مریم تو اینجا چیکار داری ؟مریم هنوز بغض داشت و زمین نشست .فهمیدنش کار سختی نبود و ننه به من نگاه میکرد .تا افتاب بزنه کلمه ای حرف نزد و فقط گهواره وار جلو و عقب رفت ...هاشم تو انبار مونده بود و بالاخره ننه بلند شد و گفت تا عمر داریم خون و خون کـشی میشه .برگرد مریم خونه اتون برگرد عمارت هنوز کسی نفهمیده .جلو رفت تا دست مریم رو بگیره که مریم عقب رفت و گفت امروز برم فردا فرار میکنم.من بهتون پناه اوردم ننه .منو با هاشم بفرست برم. کجا رو دارم بفرستم.جمشید خان خونمون رو تو شیشه میکنه.یادش میره.اقام مریضه زود منو یادشون میره . شما بهم محرم نیستین .گناه نمیتونم . ننه نزار برگردم.نزار بی هاشم بشم.ننه بیچاره نمیدونست چیکار باید کرد فقط و فقط تکون میخورد .خورشید لعنتی بالا میومد و بالاتر .تک تک همه متوجه میشدن و مریم رو میدیدن که تو خونه ماست و از شب قبل اونجا بوده .حتی اگه همه قسم میخوردیم که مریم تو اتاق ننه شبو سحر کرده کسی باور نمیکرد و انگ ناپاکی بهش میخورد .اون روز طلوعش برای ما ترس بود .اقام و برادرم تا میتونستن هاشم رو تو حیاط زدن.دیگه نه راه پیش بود نه راه پس .هرکسی یه گوشه حیاط نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بودن.ننه هاشم رو که خونی بود کشوند تو اتاق تنور و گفت بیرون نیا .مریم رو هم همونجا مخفی کرد .پشت ارد و گندم .همه چشم ها به دری بود که کی درب رو میزنن .نزدیک های ظهر بود و هیچ کدوم یه لقمه نون هم تو دهنمون نزاشته بودیم .اقام پشت هم سیگار میکشید و دیگه سیگاری نداشت که بتونه دود کنه .با هر صدایی تنمون میلرزید و مریم اونشب تا صبح انقدر گریه کرده بود که چشم هاش ورم کنه.بالاخره درب رو زدن و انگار میخواستن از جا بکننش .
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براى درهاى بسته ى زندگيت شكرگزار باش چون اونها ما رو به سمت
درهاى مناسب هدايت ميكنن
خدا هرگز دیر نمی کند . . .
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یڪ روزقشنگ
یڪ دل آرام
یڪ شادے بے پایان
یڪ نورازجنس امید
یڪ لب خندون
یڪ زندگےعاشقانہ
وهزارآرزوے زیبا
ازخداوند خواهانم
صبح قشنگتون بخیر♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ممنون برای اون همه خاطره ❤
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سه سوال روزانه.... - @mer30tv.mp3
4.51M
صبح 29 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_دوازدهم اون چیزها تو ده ما عیب بود و ما خانواده با حجب و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سیزدهم
همه بهم نگاه میکردن و ننه چادر به کمرش بست و رفت جلو .دستهای پیر و چروک خورده اشو رو چفت در گزاشت و با بابسم الله باز کرد .صورت عصبی جمشید خان بیانگر همه چیز بود.تازه فهمیدم واقعا تـرس یعنی چی .جواب سلام ننه رو نداد و اومد داخل .همه جارو زیر چشم چرخوند و به تک تک ما نگاه کرد .وسط حیاط بود که گفت مریم کجاست ؟هیج کسی جرئت نداشت حرف بزنه وننه با لبخندی گفت بفرما بالا پسرم صحبت میکنیم .با چشم غره به ننه نگاه کرد و گفت مریم کجاست ؟ننه اب دهنشو قورت داد و گفت تو الان عصبی هستی .رگ گردنش برجسته شده بود و گفت بی ناموسی و بی غیرتی رو یاد نگرفتم.امروز یا هاشم رو میکـشم با منو باید بکشه.جمشید با صدای کلفتش گفت یا امروز من میمیرم یا هاشم .مادر هاشم با تـرس و لــرز گفت به پیر به پیغمبر گناه پسر من نیست.دختر شما فرار کرده اومده اینجا.ما فقط بهش پناه دادیم.پسر من که فراریش نداده .زن برادرم ناخواسته از سر دلسوزی مادرانه باعث شد جمشید عصبی تر بشه .پشت سرش چندتا مرد و خانم بزرگ مادرش وارد حیاط شدن.دستهاشون اسلـحه بود و دیگه همه برای مردن اماده بودیم .جمشید رو به اقام گفت مریم رو بدین من.اقام به ننه چشم دوخته بود و ننه گفت افتاب نزده رفتن.براشون صیغه محرمیت خوندیم و رفتن .جمشید با مشت روی کاپوت ماشین کوبید و گفت با چی رفتن ، این کوفتی که اینجاست؟ننه خودش از تـرس رنگش پریده بود و گفت رفتن یجای دور.منو جای اونا بکش .روبروی جمشید زانو زد و گفت بزن منو جای مریم بزن .جای هاشم منوشکنجه کن.اونا الان محرم هم هستن .دستهاشو بالا برد و گفت منو دست بسته ببر .خانم بزرگ به اطراف نگاهی کرد و گفت مریم با ابروی چندین ساله ما بازی کرده.اون از عمارت فرار کرده تا انگ بی ابرویی به ما بزنه .دخترای من همشون با ابرو شوهر کردن.امروز یه دختر مارو مضحکه کرده.کافیه اوازه اش بپیچه اونوقت همه به ریش ما میخندن .جمشید از چشم هاش خون میبارید و گفت جمیله اومد شد هووی من .سالها بی محبتی شوهرمو تحمل کردم.سالها صدای خندهاشون ازارم داد ولی نفــرین نکردم که امروز دخترش اینطور بی ابرو و بی حـیا باشه .ارزونی خودتون ارباب بفهمه دستور مـرگ دخترشو میده .دختر من نیست که بخوام دل بسوزونم .بزار یکمم جمیله جیگرش خون بشه .دستشو بالای دهنش گرفت و کل کشید و گفت کل میکشم که الحق گوشت و خون خودتون شد دشمن خودتون .جمیله از چشم همه میوفته تا عمر داره میگن دخترش فراری بوده .همون هاشم به سال نکشیده بیرون میندازدش .جمشید رو به مادرش گفت کافیه .به اقام گفت برای بار اخر میپرسم مریم کجاست؟! ننه باچشم هاش التماس میکرد کسی چیزی نگه ومادر هاشم گفت از پسرم بگذر جمشید خان مادرت درست میگه مقصر اون دختره .به درب اتاق تـنور اشاره کرد و جمشید مثل برق و باد درب رو باز کرد .صدای جیغ های مریم هنوزم تو گوشم میاد .جمشید از مـوهاش گرفته بود و بیرون میکشیدش.مریم جیغ میرد و قطره های ادرار از پاهاش روی زمین میچکید .ننه جلو رفت و خودشو روی مریم انداخت.هاشم به اندازه کافی کتک خورده بود و بی جون تر از اونی بود که بتونه بیرون بیاد .ننه التماس جمشید میکرد و کسی برای کمک نمیرفت .خانم بزرگ لبخند رضایت میزد و ابروشو بالا برده بود .نتونستم من که اون همه اروم و خجالتی بودم نتونستم.جلو رفتم مثل برگ سبک بودم .خودمو اویز دست جمشید کردم و سعی میکردم دستشو عقب بکشم تا موهای مریم رو ول کنه.با یه دست چنان پرتابم کرد که روی گلدون های شمعدونی کنار پله افتادم و سوزش رو تو پیشونیم حس کردم .خون و گرماشو روی پلکم که پایین میریخت دیدم و صدای فـریاد مادرم که میگفت دخترم مرد .جمشید تازه متوجه شد و دستشو ول کرد و به من نگاه کرد .مادرم پیشونیم رو محکم گرفت و فشار میداد تا خون بند بیاد .اونروز مردهای اون خونه از زن هم کمتر بودن وما زنها مرد شده بودیم.مادرم عصبی گفت خدا ازت نگذره چون خودت زن نمیگیری و نمیدونی دوست داشتن چیه داری اینا رو شکنجه میکنی .صدبار اومدیم پیغام دادیم.کاش دلت رحـم داشت.بیا مارو بکش.جلو تر رفت روسریشو از سر خودش کشید و گفت بیا بی غیرتی رو ببین .جمشید سرشو پایین انداخت تا موهای مادرم رو نبینه و مادرم فـریاد زد زورت به زنها میرسه .بیا بزن .منم بزن .ننه زن فرصت طلبی بود تا یکم نرم شدن جمشید خان رو دید دلش قوت گرفت .به صورت خودش سیلی میزد و میگفت بیا بزار دلت اروم بگیره .مریم بیجاره مچاله شده بود و دستهای ننه رو سعی داشت کنترل کنه .صورت ننه کـبود شده بود و صداش گرفته بود دیگه بی جون روی شونه مریم افتاد.چه معرکه ای بود. مادرم روسریشو سرش انداخت و گفت مچ پـاهای ما رو تا حالا نامحرم ندید که بخوایم بی ابرو باشیم .مریم و هاشم محرم شدن.چه دروغ بجایی بود.چه دروغ قشنگی بود .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
21.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#جگر_پیچ
مواد لازم :
✅ جگر
✅ دنبه
✅ دل
✅ پیاز
✅ فلفل سبز
✅ جعفری
✅ سیر
✅ پرده پی
✅ نمک،فلفل،آویشن،فلفل،نمک
بریم که بسازیمش..😋
.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
743_44593603061255.mp3
4.47M
🎶 نام آهنگ: گلی جان
🗣 نام خواننده: جلال همتی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
النگ و دولنگ در گذر زمان
شعرشو حفظ بودید 😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیزدهم همه بهم نگاه میکردن و ننه چادر به کمرش بست و رفت ج
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهاردهم
مریم نفس میکشید و پشتش هق هق بود .جمشید یکم ارومتر شده بود و گفت صبح سید رو میارم عقد دائم میخونه براش .سرشو بالا گرفت مستقیم به من زل زد و گفت اگه به اجباریه فردا بجز مریم و هاشم.دخترتونم عقد من میشه .صبح میام میبرمش .بهتون میگم عداب یعنی چی .به پشت سرش چرخید و با اشاره اش مادرش و اون مردها بیرون رفتن .انقدر همه چیز یهویی شده بود که هنوز همه تو شک بودیم .میخواست منو عقد کنه؟اون با دلخوش نمیخواست منو، اون برای تلافی اون ازدواج میخواست منو.همسایه ها اومده بودن تو حیاط و همه میخواستن سر در بیارن .ننه بیرونشون کرد و به مادرم گفت صورت منو بشوره .پیشونیم درد میکرد و با دردش نمیتونستم پلک هامو باز نگه دارم .روی بالشت سرمو گزاشتم و اصلا حواسم به تهدید جمشید خان نبود.مریم و هاشم کنار هم نشسته بودن و ننه فرستاد پی سید .نمیخواست نامحرم بمونن و بعد از کلی کلنجار رفتن با سید محرمیت رو خوند .اوازه اون روز دهن به دهن پیچیده بود .اقام هاشم رو لعنت میکرد و مریم تازه فهمیده بود چه خطایی کرده و چه مصیبتی به بار اورده .همه تو فکر بودن و ننه رو به من گفت سیاه بختت میکنن.جمشید خان و مادرش روزگارتو سیاه میکنن .ولی من دیوانه ته دلم اونوسیاه بختی رو میخواستم .رو پیشونیم دوا گزاشتن و بستن اون روز خونه ما عزا گرفته بود .زن عموم اومده بود و خیر سرمون عید بود و مهمون داشتیم .همه ناراحت بودن و یه لقمه نون و تخم مرغ شده بود شام ما .از استرس کسی حرفی نمیرد ولی چاره ای نبود .باید عروس جمشید خان میشدم.همونی که ارزوم بود .ننه اونشب برای مریم و هاشم رختخواب عروسی پهن کرد و فرستادشون تو اتاق .تو سینی قران گذاشت و همونطور که از زیرش رد میشدن گفت خوشبخت باشین.مریم اشک هاش تمومی نداشت وننه گفت محرم همید صبح هم عقد میکنید .قـباله دار میشید .مریم به من نگاه کرد و گفت دیبا چی میشه ؟ ننه نگاهم نمیکرد و گفت نمیدونم .مادرم با حـرص گفت مگه جمیله رو پدرت خواست تونستیم نه بگیم که الان نه بیاریم .دیبا لنـگه مادرت میره تو اون عمارت یکیشون زن ارباب یکی زن پسر ارباب .مریم با صدای لـرزونش گفت پدرم همه چی رو به جمشید خان داداشم سپرد اون دیگه اربابه نه خان .قراره جمال بیاد کمک دست داداشش باشه .مادرم با بغض نگاهم کرد و گفت بشکنه این دستم که بهت سخت گرفتم .همه دلخور بودن و همه گریه میکردن .ننه روی پاش زد و گفت جمیله ام چی میــکــشه امشب اونجا .اونشب بد گذشت خیلی بد بود برای هممون بد گذشت و کسی درست نخوابید .افتاب نزده بود که ننه بیدارم کرد و گفت بلند شو برو با طاهره حموم .زن برادر کوچیکم بود .تعجب کردم و ننه گفت تا شلوغ نشد حموم بریدبرگردید.مادر طاهره حموم چی بود .من و طاهره تو تاریکی راه افتادیم.رفتیم سراغ مادرش و خواب الود اومد ما رو برد داخل حموم.چقدر تـرسناک بود و با بسم الا جلو رفتیم .طاهره هنوز بچه نداشت و چهار سال بود عروسی کرده بود .کمک کرد من خودمو شستم.ننه سپرده بود بهم توضیحات رو بده و من مثل گیج ها نگاهش میکردم . خودش لبخندشو خورد و گفت اخه این چه مدل عروس شدنه .هاشم و مریم به خواسته اشون رسیدن .مادر طاهره اب گرم اورد و گفت باور کردنی نیست دیبا همه میگفتن تو رو زن مرده میگیره داری زن جمشید خان میشی؟طاهره خبر از اصل ماجرا داشت و سکوت کرد .مریم رو هم زن برادرم اورد حموم با تــرس بیرون اورده بودنشو با عجله تــنشو شست .اون عادت نداشت تو حموم همگانی باشه خودشون حمام شخصی داشتن و با خجالت خودشو میشست.مادر طاهره که رفت دستمو گرفت و گفت نفرینم نکنی .دستشو فشـردم و فقط لبخندی زدم .روی سرم اب گرم ریخت و گفت یادت نره هوای مارو هم داشته باش .تازه خورشید بالا میومد که برگشتیم .ننه دستـور داده بود همه جارو مرتب کنن و برای عروسی من خوشحال باشن.همه میدونستن پشت اون ازدواج فقط غم و مصیبت ولی کسی نمیتونست حرفی بزنه .لباس طاهره رو به مریم دادن و لباس نداشت .اون پارچه هایی که از عمارت رسیده بود قسمت مریم شد و زن داداشم نشست براش لباس بدوزه .جلو چشم نمیومدن و ننه گفته بود همون انباری رو براشون خالی کنن و اتاقشون بشه .پولی برای خـرید جاهاز نبود و یه فرش از اتاق و یه صندوق شد کل جاهاز مریم.یه تشک نو از لای رختخواب های مهمون و دوتا لحاف و دوتا بالشت .اتاقشو تا ظهر نشده چیدن و پرده نبود به پنجره و درب بزنن .مادرم پارچه هایی که یه روزی برای جاهاز من خریده بود رو داد تا به درب و پنجره بزنن .یه اتاق ده متری که نصف اتاق خود مریمم نمیشد .مریم و هاشم ولی با لبخند رفتن داخل و دلشون خوش بود .هاشم سر و صورتش کـبود بود و مریم با عشق براش دلجویی میکرد .هرچی ساعت جلوتر میرفت استـرس حــاکم میشد و همه میدونستن دیگه باید سر و کله جمشید پیدا بشه .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_پانزدهم
وقت اذان ظهر بود و سید اذان میگفت .صداش میومد .مادرم موهامو شونه زد و گفت خدارو به همین اذان قسـم دادم نیان .خــم شد صورتمو بوسید و گفت مادر بدی بودم حلالم کن .نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم و همه گریه کردیم .ننه که صداش گرفته بود و پیرزن حال خوشی نداشت .تو صورت همه غم نشسته بود .هرکی میشنید برای فضولی میومد و بعد نمــاز که شد درب رو زدن .صدای ساز و دهل همه جارو برداشته بود .همه با تعجب بهم نگاه کردیم و کسی جرئت نداشت بره درب رو باز کنه .بالاخره اقام رفت و سفارس کرده بودن هاشم و مریم بیرون نیان .ساز و دهل زنها اومدن داخل و تو حیاط میزدن .همه رو پشت بوم ها جمع شده بودن و به عروسی دیبا نگاه میکردن .نه خبری از مجمه های پیشکش عروس بود نه لباس عروس و هدیه .تازه بغض اومده بود سراغ من .عاقد با جمشید خان اومدن بالا.بقدری مغرور بود که نزاشته بود کسی بیاد .اقام دعوتشون کرد داخل اتاق و همه ما از اتاق بغل از پشت درب گوش وایستاده بودیم.اول عقد مریم و هاشم رو خوند و بعد با رضایت اقام و جمشید عقد منو .اقام جای من بله داد.از روناچاری.شایدم با خودش خوشحال بود که دختری که ترشیده رو یه پسر خان یه پسر اصیل و و اصل و نصب دار گرفته.صدای صلوارت عاقد میومد و گفت خوشبخت باشن .جمشید با همون صدای خش دارش گفت تو حیاط منتظرم با ماشین اومدم .بلندشد و بیرون رفت .صدای گریه های ما اوج گرفته بود و کسی خوشحال نبود .مادرم با دست های خودش چادر سفید روی سرم انداخت و رو به ننه گفت شما راهیش کن .ننه دستهاش یخ بود و دستمو بین دست گرفت و گفت میام فردا میام عمارت .بیرونمم کنن میام تا ببینمت .دستشو محکم گرفتم و از زیر چادر کفش های جمشید خان رو دیدم .ننه دستمو جلو برد و گفت به مردونگیت قسمت میدم به نون حلالی که پدرت داده به غیرتت نزار اب تو دلم دیبا تکون بخوره .مردش باش نه نامردش .بهش رحم کن .اشک های ننه میریخت.جمشید حتی دستمو نگرفت و گفت ماشین بیرون سوارش کن .دلم شکست از اون همه بی مهری .مریم حداقل هاشمی رو داشت که دوستش داشت .حداقل هاشمی که با هم خوش بودن .اونجا غریب بود ولی هاشم همه کسش بود .ننه تا جلوی ماشین اومد و گفت مراقب خودت باش .تمام تنم میلرزید و سوار ماشین شدم.پاهام یخ بسته بودن و نمیخواستم سوار بشم .طولی نکشید که صدای ساز و دهل قطع شد و جمشید خان جلو پشت فرمون نشست .ماشین رو با سرعت از جا کند و حرکت کرد .مسیر جاده ای عمارت برای ماشین با راه های قدیمی مجزا بود .میرفت و من برای همیشه از اون خونه جدا شدم.چیزی نمیگفت و فقط با سرعت میرفت.تو یه چشم بر هم زدن جلو عمارت رسید .با ماشین داخل رفت و همه تقریبا تو حیاط بودن گوساله ای درشت جلو ماشین اوردن و از زیر چادرم عمه رو نمیدیدم.خانم بزرگ تو گوش خدمتکارش چیزی گفت و جمشید بی اهمیت به من پیاده شد و به سمت عمارت رفت .خدمتکار خانم بزرگ جلو اومد درب رو برام باز کرد و کمک کرد پیاده بشم و گفت میرین اتاق جمشید خان .دستمو گرفته بود و متوجه بود که میلرزیدم .وارد اتاق که شدیم همه جا مرتب بود.دنبالم اومد داخل و دلش برام میسوخت و گفت نترسین .چادر رو از رو صورتم کشیدم و گفتم عمه ام نیست؟جمیله خانم حالش زیاد خوب نیست استراحت کردن.دلنگرون مریم هستیم.حالش خوبه؟ درسته زن هاشم شده ؟با سر گفتم اره و روی زمین نشستم.چشم هام سیاهی میرفت.دستهاشو بهم مالید و گفت تا اجازه ندن نمیتونم برات چیزی بیارم بخوری .رنگ به روت نیست .چقدر رنگت پریده .از محبتش یکم اروم شدم .با لبخندی تنهام گذاشت و من موندم و اون اتاق .ساعتها میگذشت و خبری از کسی نبود.هوا تاریک شد بوی غذا میومد و از گرسنگی داشتم ضعف میکردم.ولی برای من چیزی نیاوردن .درب که باز شد از جا پریدم .خدمتکار خانم بزرگ بود خودشم ترسید و گفت بمیرم ببخشید .چادرش دور کمرش بسته بود از لابه لاش یه لقمه برام بیرون اورد و گفت تا کسی نیومده بخور .اون لقمه برام دلچسب تر از هر غذایی بود .بهم قوت و جون تازه میداد .با دل و جون خوردمش ..با محبت گفت کمکتون میکنم.جمیله خانم سفارس کرده مراقبتون باشم .با لبخندی رختخواب پهن کردو رفت.دلم سنگینی میکرد و هنوز چـادر رو دور خودم پیچیده بودم .انگار حس ارامشی داشتم.وقتی که چادر دورم بود .اون روز برای من روز قشنگی نبود. اتاق سرد بود و تو چراغ نفت نبود.خاموش شده بود و داشتم میلرزیدم .خیلی دیر وقت بود که درب باز شد .جمشید خان بود و با اخم های همیشگی اومد داخل .سرما رو حس کرد و با خشم گفت تو این خرابشده کسی نیست نفت بریزه تو این چراغ .خدمه با عجله نفت اوردن چراغ رو روشن کردن و بیرون رفتن .درب رو چنان بهم کوبید که از جا پریدم .بهم نگاهی کرد که سرم پایین بود .دستشو میدیدم که مشت کرد و جلو اومد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون میاد
پسرایی که موهاشون این مدلی بود معمولاً مامانشون اجازه نمیداد بیان تو کوچه با ما بازی کنند
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در اونجا بود، حضور داشت و از روی بی عقلی گفت: تاکنون هیچ کس نتونسته منو گول بزنه
بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری نداره، ولی به زحمتش نمی ارزه.
داروغه گفت: چون از عهده ات خارجه این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.
بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری نداره.
داروغه گفت: حاضری بری کارت را انجام بدی و فوری برگردی؟
بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.😬
داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بازنگشت.
داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وسط این کهنه میذاشتن میبستن به ما میخواستم بگم ما اینجوری بزرگ شدیم😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام این قدر باید این فیلم دست به دست بشه
که ان شااااااااااالله امسال همه برای عیدغدیر اقاجانمون امیرالمومنین سنگ تموم بزارن
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خودم بيش از دو بار دیدم برا هرکس میتونی بفرس اونم ببینه🥲
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_پانزدهم وقت اذان ظهر بود و سید اذان میگفت .صداش میومد .ما
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_شانزدهم
حس کردم میخواد بزنتم ولی چادرمو گرفت و از سرم کشید .با خشم پرتابش کرد کنار و گفت مریم و هاشم، اون مریم منو به بازی گرفت .صداش میلرزید دستشو که جلو اورد از ترس جیغ کوتاهی کشیدم .یاد لحظه ای افتادم که موهای مریم رو گرفته بود و میکشید .ولی بازومو گرفت منو سرپا کرد .تو صورتم خیره بود بیشتر به جای زخمی که روی پیشونیم بود نگاه میکرد .چشم هام سیاهی میرفت .دستشو جلو تر اورد و موهامو از پشت تو دست گرفت .میخواستم گریه کنم که مهلت نداد و چراغ رو فوت کرد تا خاموش بشه.اونشب بعداز تحمل سختی های زیاد روی اون تشک نرم خوابیدم ..تب و لرز داشتم و میلرزیدم من خیلی جثه ضعیفی داشتم .جمشید خان نبود که بیدار شدم.هنوز چیزی تنم نبود و لباس نداشتم .سینی صبحانه رو کنارم دیدم و دستمالی که لاش چندتا النگو بود .دلم ضعف میرفت و تخم مرغ ابپز رو خوردم.شیر و خامه و عسل هرچی بود همه رو خوردم.اولین بار بود اونطور غذا میخوردم .کم غذا بودم ولی اون روز ضعف داشتم.چیزی نبود بخوام بپوشم و اونطور نمیشد بمونم .موهامو دورم ریختم و رفتم سمت کمد جمشید خان.خجالت زده یه پیراهنشو برداشتم چقدر گشاد بود و تا بالای زانوهام بود .هنوز دکمه هاشو کامل نبسته بودم که درب باز شد .مثل ادم های که دزدی میگنن ترسیدم و جمشید خان خیره به من بود .خودمو پشت درب باز کمد کشیدم .درب رو بست و داخل اومد و گفت با اجازه کی رفتی سر وقت کمد من؟!اروم گفتم لباس نداشتم .سرشو به سمتم خم کرد.براندازم کرد و گفت چی؟انگار نشنیده باشه گفتم لباس نداشتم.تعجب کرد و تازه یادش اومد که من چطور اومدم اونجا .به سمت صبحانه رفت و گفت میگم برات لباس بیارن گرسنه ام الان .یه لحظه ترسیدم من همه چیز رو خورده بودم و چیزی نمونده بود .از خجالت پشت بهش نشستم .عزیزه رو صدا زد خدمتکـار خودش بود و از پشت درهای بسته گفت صبحونه بیارین برام .برای این دختره هم بگو لباس بیارن .از پشت در چشمی گفت و رفت .سینی رو عقب هــل داد و گفت مال پدرشونه انگار دلشون نمیاد بیارن .با استرس گفتم من همشو خوردم.شنید ولی چیزی نگفت .درب که زدن خودش رفت درب رو باز کرد سینی رو زمین گزاشت و گفت مادرم بیدار شده ؟بله پیش ارباب هستن جمال خان هم رسیدن .بگو میام پیششون .درب رو بست .لباس رو روی شونه ام گذاشت و گفت بپوش ...لباس یه پیراهن کلوش بود بنفش و خیلی قشنگ .تـنم کردم و کمربندشو محـکم گره زدم تا اندازه کمـرم شد .همه چیز بهم گشاد بود .روسری نداشتم .صبحانشو خورد و گفت چیزی میخوای ؟با سر گفتم نه .سرشو بالا گرفت و گفت با زبـونت با من حرف بزن .چشمی گفتم و ادامه داد .بلند شو بریم پدرم میخواد ببیندت .نتونستم بلند بشم و بهش خیره موندم .چپچپ نگاهم کرد و گفت د بلند شو .دستمو ناخواسته به سمتش دراز کردم.دستمو گرفت و سرپا شدم و گفتم روسری ندارم .نگاهی به موهام که دورم ریخته بود کرد و گفت پیش من لازم نیست .جلوتر رفت و منم پشت سرش راه افتادم...اتاق ارباب بهترین نقطه عمارت بود .تو مسیر امیدوار بودم عمه رو ببینم ولی نبود.جمشید وارد شد و منم پشت سرش داخل رفتم.پدرش روی تشک دراز کشیده بود و درسته بیمار بود ولی سرحال بود ..خانم بزرگ کنارش نشسته بود و پسری جوون اونجا بود .سلام که کردم فقط اون پسر جواب داد جلوتر اومد و گفت خان داداش مبارک باشه.دستمو بین دست گرفت و پشتشو بوسید و گفت زن داداش مبارک باشه .صدای جدیدی بود که گفت اون فقط محرم برادر ماست.جمشید خان کجا و این دختر کجا.اونو فقط بخاطر تلـافی بی ابـرویی اون مریم اورده خان داداش .به وقتش خودمون بهترین دختر اینجا رو برای خان داداش میگیریم .یه دختر در حد و اندازه جمشید خان .صداشو دنبال کردم از شباهتش مشخص بود اون خواهر جمشید خان.از مریم و عمه شنیده بودم.اون زن یه خانزاده ثروتمند بود و دختر بزرگ خانم بزرگ و ارباب میشدچقدر طلا به خودش اویز کرده بود .از تن صداش خوشم نیومد .از نوع نگاهاش که انگار میخواست تحقیرم کنه .فقط لبخند زدم و سکوت کردم.ارباب اشاره کرد بهم چشم روشنی بدن و یه دسته پول و یه گردنبند سکه بهم دادن .عزیزه به دستم داد و ارباب گفت خوش اومدی.چقدر شبیه جمیله هستی .نگاهای بقیه به تنفر تبدیل شد و منو مثل عمه میدیدن ..ارباب لبخندی زد و گفت اسمت چیه نمیتونستم حرفی بزنم زیر نگاهای اونا داشتم له میشدم و جمشید جای من گفت دیبا .ارباب دستشو جلو اورد و من با تردید جلو رفتم دستشو گرفتم .دستمو فشرد و گفت ناراحت نباش من تا اخر عمرت بهت محرمم .بشین اینجا .کنارش نشستم و گفت تو قراره برای این خونه ریشه بدنیا بیاری ....علی کوچولو رو میبینی به جمشید سپردمش .جمشید اول برای اون پدره بعد برای اولاد خودش .خانم بزرگ ابروشو تو هم گره کرد و گفت اون اجنبی .
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگر دلت صاف باشد
آن وقت تمامی
موجودات آینهی زندگی
خواهند بود
هیچ موجودی آن اندازه
کوچک و درمانده نیست
که نیکی خدا را باز نتاباند.
شبتون بخیردر پناه ایزد منان 🌙⭐️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺 امروز خوبتر باش
🌸 برای خودت،
🌺 برای همه،
🌸 برای زمینی که
🌺 به خوب بودنت نیاز دارد...
🌸 سلام صبح بخیر
🌺 چهارشنبهتون گلباران
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند سالگیت اومد جلوی چشمت 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از تغییر نترس... - @mer30tv.mp3
4.81M
صبح 30 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شانزدهم حس کردم میخواد بزنتم ولی چادرمو گرفت و از سرم کشی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفدهم
اما نتونست ادامه بده و ارباب گفت برای این دختر همه چی اماده کن جمشیدخان.نسرین خواهر جمشید با اخم گفت اقاجون کدوم رفاه اون دختر میدونی چرا اومده .خبر داری مریم چیکار کرده .اوازه اون همه جا پیچیده!!جلو خانواده قدیر خان ابرو برام نزاشتن .مریم ابرو برده به این دختره چه رویی میشه داد .بزار یه مدت باشه بعد میشه خدمتکار مامان .جمشید خیلی جدی به خواهرش نگاه کرد و گفت دیبا زن من و از امروز خانم این عمارته .انقدر جمله اش محکم بود که هممون به دهنش چشم دوختیم .نسرین لبشو از داخل میگزید و نتونست چیزی بگه .جمشید رو به پدرش گفت داروهاتو خوردی؟ بله.اگه میخوای من خوب بشم یه نوه.یه پسر شبیه خودت برام بیار.من از خجالت سرمو پایین انداختم .جمال نزدیک من بود و اروم گفت زن داداش به شما میگه ها باید دست بجنبونی منو عمو کنی .جمشید با اخم نگاهش کرد و بنده خدا زبون به دهن گرفت.ولی خودم ریز ریز میخندیدم و لذت میبردم .ارباب باید استراحت میکرد و بلند شدیم بیرون رفتیم.نسرین اخم کرده بود و سر سنگین شده بود.جمشید تو ایوان گفت قدیر کجاست ؟ نسرین با اخم گفت خونه داداش جان .اونم کارداره.منم اگه اومدم بخاطر مادرم بوده .از اول مصیبت کش بوده و هست .نخواستم الان با این مصیبت که رو سرش خراب شده تنها بمونه .جمشید روبروش ایستاد و گفت مصیبت چی؟نسرین زبون به دهن گرفت و با اینکه بزرگتر از جمشید بود ازش حساب میبرد .نسرین چیزی نگفت و جمشید رو به مادرش گفت برای این دختر هرچی لازمه اماده کنید .خانم بزرگ نگاهی به سرتا پام کرد و گفت خانواده اش جاهاز ندادن ؟جمشید سیکارشو روشن کرد و گفت جرئت ندارن بفرستن .این همه دارایی برای منه .چس مثقال اسباب اونا رو میخوام چیکار .به من اشاره کرد و گفت برو تو اتاق .چشمی گفتم و به سمت اتاق میرفتم که جمال گفت زن داداش بیاد با ما بشینه تو اتاق پایین روز عیدی تنها.اما نگاه جمشید برای نه گفتن کافی بود. وارد اتاق شدم و پشت درهای بسته دوباره نفس میکشیدم .من اون مرد مغرور بی عاطفه رو دوست داشتم .نزدیک ظهر بود که عزیزه اومد پی من و من رو برد حموم .چقدر زود برام لباس اورده بودن و اسباب مورد نیازم .عزیزه تا اتاق باهام اومد و گفت خدیجه اومده بشین صورتتو بند بزنه .جمشید خان دلخور نشه؟عزیزه خندید و گفت خودش سفارش کردبهت رسیدگی کنم وگرنه مگه بدون اجازه میشه، خدیجه صورتمو بند زد و من همونجوری بور بودم اما خیلی تغییر کردم با ابروهای جدیدم .یه صندوق لباس برام اورده بودن و تک تک نگاهشون میکردم .عزیزه اومد دنبالم و باید برای ناهار میرفتم .رو بهش گقتم نمیشه بیاری اینجا ؟شونه هاشو اویز کرد و گفت منم مامورم، دستور خانم بزرگه .جمشید خان هم نیست .دیگه بدتر دلشوره گرفتم و گفتم عزیزه از عمه ام چخبر ؟بعد ناهار میان دیدنتون جمشید خان اجازه داده .گل از گلم شگفت و گفتم خداروشکر .عجله کن دیبا خانم .پشت سرش راه افتادم.وارد اون اتاق شدیم.سفره پهن بود و جمال به احترامم سرپا میشد که نسرین گفت بشین به پای این گدا گشنه بلند نشو.خانم بزرگ ریز خندید و جمال بلند نشده نشست و اروم گفت نسرین جمشید رو عصبی نکن .خودش از من بدتره .فقط روش نمیشه بگه این دختر چیه .بغضمو فرو خوردم و نشستم .دستم به سفره نمیرفت اونا میخوردن و من چند قاشق برنج کشیدم .رومنمیشد از اون مرغ سرخ شده بردارم و اونا با سنگدلی تمام گوشت رو به دندون میکشیدن .تشنه بودم گرسنه بودم.اون روز خانم عمارت بودم اما همه تحقیرم میکردن.خانم جمشید خان بودم اما دستم تو سفره نمیرفت و غریبه بودم .سفره رو جمع کردن و بساط قلیون رو بالا اوردن یه گوشه نشسته بودم و فقط به گلهای قالی نگاه میکردم .صدای جمشید بود که به عزیزه میگفت غذای منو بیار .دست و صورتشو شسته بود و وارد اتاق شد.به احترامش سرپا ایستادم و نسرین هم به زور سرپا شد.جواب سلامم رو داد حوله روی طاقچه کنار من بود و دنبالش میگشت.حوله رو برداشتم و به سمتش گرفتم.صورتشو جلو اورد و همونطور که حوله دستم بود بین دستهام صورتشو گزاشت و خشک کردم.من شکه تر از بقیه بودم.دستهاشو خشک کرد و تازه صورتمو دید.خودشو به نفهمیدن زد و گفت شما غذا خوردین ؟جمال گفت بله داداش شما نیومدی ما هم ببخشید گرسنه بودیم.سر سفره نشست و گفت دیبا بیا جلو .خانم بزرگ گفت ما ناهار خوردیم .جمشید یکم جابجا شد و گفت از این به بعد منتظر من بمون میخوام با من سر سفره باشی.خودمو جلو کشیدم .فاصله بین جمشید تا دیوار کم بود و به زور اونجا جا شدم.بشقاب رو جلوم گزاشت و گفت برام غذا بکش .دستهام میلرزید خورمو جمع و جور کردم و براش پلو کشیدم و براش تکه های سرخ شره مرغ رو گزاشتم .برای خودمم کشیدم و اینبار برای خودم مرغ گزاشتم .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
37.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#دلمه
مواد لازم :
✅ برگ مو
✅ لپه
✅ برنج
✅ گوشت چرخکرده
✅ جعفری
✅ تره
✅ پیاز
✅ نمک و ادویه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f