eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پانزدهم با قدری پنیروکره بعدازاینکه نان های داغ رادر
آیلارجا خورد توقع این جمله را از سیاوش نداشت متعجب پرسید :منظورت چیه سیاوش؟سیاوش حق به جانب گفت منظورم من چیه؟توداری اینجوری با هیجان از خوشتیپی وخوش قدوبالایی یکی دیگه حرف میزنی.مثل پسر بچه ها حرف میزددخترک حسابی از شنیدن حرفهایش غافلگیر شد.واقعا که مرد ها هیچ وقت بزرگ نمیشوند از سیاوش توقع همچین برداشتی را نداشت. سعی کرد از درصلح واردشودپس بالحن ملایمی گفت تو پرسیدی چطوری بود؟سیاوش با حرص گفت من گفتم چطوری بود ؟منظورم خصوصیاتش بود اما انگار تو فقط ظاهرشودیدی.آیلار باز هم سعی کرد با آرامش حرف بزند پس گفت خب معلومه که فقط ظاهرش دیدم.آخه مگه اون ماجراکلا چقدرطول کشید.اونم توی اون شرایط من بایدبه خصو صیات اخلاقیش پی میبردم.سیاوش همچنان عصبانی بود چطورتوی اون شرایط تیپش دیدی؟آیلار هم داشت عصبانی میشد کمی تن صدایش را بالا برد وگفت کور که نبودم.نمی تونستمم چشمام بدوزم آدم بود منم دیدمش.سیاوش بلند شد ایستاد و گفت :چشمات بدوز ،برای خوشتیپی و خوش قد و بالایی مردهای اطرافت کور باش .تا بعدش توی چشمای من نگاه نکنی و ازشون تعریف کنی.آیلار با عصبانیت خندید و گفت :چی داری میگی سیاوش ؟تو پرسیدی منم جواب دادم بلند شد ایستاد و گفت :از حرفم هیچ منظور خاصی نداشتم .پرسیدی منم بی منظور گفتم خوشتیپه همین .وبرای اینکه بحث بیشتر از این ادامه پیدا نکند از آبدارخانه بیرون رفت وارد اتاقش شد.این هم از اولین صبحانه دونفراشان چه فکر می کرد وچه شد قرار بود کنار هم یک صبحانه مفصل بخورند وحسابی حالشان از کنار هم بودن خوب شود.تا خود ظهر سر کیف باشند و به بهترین شکل به کارهایشان برسند اما چه شد ؟حرف خواستگاری لیلا همه چیز را خراب کرد. از شانس بدش آن روز هیچ مراجعی نداشت. او هم برای اینکه مجبور نباشد همه وقتش را بدون هیچ کاری در اتاقش بگذراند به حیاط درمانگاه رفت و مشغول رسیدگی به باغچه شد.روزهای گذشته در قسمتی از با غچه چند قلمه گل رز کاشته بود و حالا جوانه زده بودند.با دیدنشان ذوق کرد وقدری از حال بدش کاست .سعی کرد با رسیدگی به گلها و باغچه خودش را سرگرم کند. اولین صبحانه اشان که قرار بود بهترین باشد با اولین دعوایشان خراب شد سرش را تکان داد تا افکار منفی را از مغزش بیرون بریزد.داشت قدری کود با خاک باغچه مخلوط می کرد که دختری وارد درمانگاه شد مانتو آبی بلند بر تن داشت با کفش پاشنه بلند آبی ویک روسری زیبا زرد که دور تا دورش طرح آبی داشت وکیف زرد .دسته گل رز غیر طبیعی زیبایی هم در دست داشت به سمت آیلار رفت ومهربان گفت :سلام .ببخشید من با دکتر کار دارم.آیلار از کنار باغچه بلند شد وایستاد به او وآرایش ملیح روی صورتش نگاه کرد وگفت :سلام .بیمار هستین ؟دختر با ناز خندید وگفت :نه خوشکلم .من از دوستاش هستم .اومدم ببینمش.از دوستانش؟!عجب دوستانی داشته سیاوش و او نمی‌دانست! یعنی از صبح تا شب با این آدم ها معاشرت می کرد؟ حس حسادت در قلبش جوشید؛ به دستهای خاکی اش نگاه کرد وگفت: بذارید دستم رو بشورم راهنمایتون می کنم.سیاوش از دیدن ترانه واقعا تعجب کرد. ترانه در کنار آیلار دم در اتاقش ایستاده بود و با یک لبخند بزرگ به او سلام داد. از پشت میزش بلند شد، جواب سلامش را داد و گفت: سلام تو اینجا چیکار می کنی؟!آیلارهم از لحن صمیمی سیاوش جا خورد. توقع این لحن را نداشت. ترانه دسته گل توی دستش را به سمت سیاوش گرفت وگفت: قابلی نداره. ببخشید که دسته گل طبیعی نیاوردم چون میدونستم روستاها گل فروشی ندارن ترسیدم شهر نزدیکتون هم گل فروشی خوب نداشته باشه قبل حرکت این رو برات خریدم. ترسیدم خراب بشه نشد گل طبیعی بیارم.سیاوش دست دراز کرد گل را گرفت وگفت: خیلی هم خوبه. بیا داخل.ترانه وارد شد. هردو روی صندلی نشستند و سیاوش گفت:خیلی از دیدنت جا خوردم! اصلا توقع نداشتم اینجا ببینمت! ترانه خندید. ناز هم خندید.آیلار رفت چای بیاورد و جواب او را نشنید. چند لحظه بعد با استکان های چای وکمی بیسکویت برگشت. سیاوش و ترانه مشغول حال واحوال بودند سیاوش حال برادر و خانواده اش را پرسید.اول سینی را مقابل ترانه گرفت ترانه برداشت و با مهربانی گفت: ممنون عزیزم. دومین استکان مال سیاوش بود؛ او برخلاف ترانه لحنش هیچ مهربانی وعطوفتی نداشت و به یک تشکر خشک بسنده کرد.ترانه در اتاق چشم چرخاند وگفت: واقعا لیاقت تو اینجاست؟ این محیط؟ حیف تو و اون همه زحمتی که کشیدی نیست؟ سیاوش استکان را به بالا برد و عطر خوش هل زیر بینی اش پچید. گفت: من اینجا رو دوست دارم. درسته که جای پیشرفت نداره ولی میخوام یک مدت بمونم به مردمم خدمت کنم بعدش شاید...سکوت کرد و دوباره کمی از چای نوشید. آیلار که حس مزاحم بودن می کرد گفت: من توی اتاقم هستم اگه کاری داشتین صدام کنید. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_پانزدهم وقت اذان ظهر بود و سید اذان میگفت .صداش میومد .ما
حس کردم میخواد بزنتم ولی چادرمو گرفت و از سرم کشید .با خشم پرتابش کرد کنار و گفت مریم و هاشم، اون مریم منو به بازی گرفت .صداش میلرزید دستشو که جلو اورد از ترس جیغ کوتاهی کشیدم .یاد لحظه ای افتادم که موهای مریم رو گرفته بود و میکشید .ولی بازومو گرفت منو سرپا کرد .تو صورتم خیره بود بیشتر به جای زخمی که روی پیشونیم بود نگاه میکرد .چشم هام سیاهی میرفت .دستشو جلو تر اورد و موهامو از پشت تو دست گرفت ‌.میخواستم گریه کنم که مهلت نداد و چراغ رو فوت کرد تا خاموش بشه.اونشب بعداز تحمل سختی های زیاد روی اون تشک نرم خوابیدم ..تب و لرز داشتم و میلرزیدم من خیلی جثه ضعیفی داشتم .جمشید خان نبود که بیدار شدم‌.هنوز چیزی تنم نبود و لباس نداشتم .سینی صبحانه رو کنارم دیدم و دستمالی که لاش چندتا النگو بود .دلم ضعف میرفت و تخم مرغ ابپز رو خوردم‌.شیر و خامه و عسل هرچی بود همه رو خوردم‌.اولین بار بود اونطور غذا میخوردم .کم غذا بودم ولی اون روز ضعف داشتم‌.چیزی نبود بخوام بپوشم و اونطور نمیشد بمونم .موهامو دورم ریختم و رفتم سمت کمد جمشید خان.خجالت زده یه پیراهنشو برداشتم چقدر گشاد بود و تا بالای زانوهام بود .هنوز دکمه هاشو کامل نبسته بودم که درب باز شد .مثل ادم های که دزدی میگنن ترسیدم و جمشید خان خیره به من بود .خودمو پشت درب باز کمد کشیدم .درب رو بست و داخل اومد و گفت با اجازه کی رفتی سر وقت کمد من؟!اروم گفتم‌ لباس نداشتم .سرشو به سمتم خم کرد.براندازم کرد و گفت چی؟انگار نشنیده باشه گفتم لباس نداشتم.تعجب کرد و تازه یادش اومد که من چطور اومدم اونجا .به سمت صبحانه رفت و گفت میگم برات لباس بیارن گرسنه ام الان .یه لحظه ترسیدم من همه چیز رو خورده بودم و چیزی نمونده بود .از خجالت پشت بهش نشستم .عزیزه رو صدا زد خدمتکـار خودش بود و از پشت درهای بسته گفت صبحونه بیارین برام .برای این دختره هم بگو لباس بیارن .از پشت در چشمی گفت و رفت .سینی رو عقب هــل داد و گفت مال پدرشونه انگار دلشون نمیاد بیارن .با استرس گفتم من همشو خوردم.شنید ولی چیزی نگفت .درب که زدن خودش رفت درب رو باز کرد سینی رو زمین گزاشت و گفت مادرم‌ بیدار شده ؟بله پیش ارباب هستن جمال خان هم رسیدن .بگو میام پیششون .درب رو بست .لباس رو روی شونه ام گذاشت و گفت بپوش ...لباس یه پیراهن کلوش بود بنفش و خیلی قشنگ .تـنم کردم و کمربندشو محـکم گره زدم تا اندازه کمـرم شد .همه چیز بهم گشاد بود .روسری نداشتم .صبحانشو خورد و گفت چیزی میخوای ؟‌با سر گفتم‌ نه .سرشو بالا گرفت و گفت با زبـونت با من حرف بزن .چشمی گفتم و ادامه داد .بلند شو بریم پدرم میخواد ببیندت .نتونستم‌ بلند بشم و بهش خیره موندم .چپ‌چپ‌ نگاهم کرد و گفت د بلند شو .دستمو ناخواسته به سمتش دراز کردم.دستمو گرفت و سرپا شدم و گفتم‌ روسری ندارم .نگاهی به موهام که دورم ریخته بود کرد و گفت پیش من لازم نیست .جلوتر رفت و منم پشت سرش راه افتادم‌...اتاق ارباب بهترین نقطه عمارت بود .تو مسیر امیدوار بودم عمه رو ببینم ولی نبود.جمشید وارد شد و منم پشت سرش داخل رفتم‌.پدرش روی تشک دراز کشیده بود و درسته بیمار بود ولی سرحال بود ..خانم‌ بزرگ کنارش نشسته بود و پسری جوون اونجا بود .سلام که کردم فقط اون پسر جواب داد جلوتر اومد و گفت خان داداش مبارک باشه.دستمو بین دست گرفت و پشتشو بوسید و گفت زن داداش مبارک باشه .صدای جدیدی بود که گفت اون فقط محرم برادر ماست.جمشید خان کجا و این دختر کجا.اونو فقط بخاطر تلـافی بی ابـرویی اون مریم اورده خان داداش .به وقتش خودمون بهترین دختر اینجا رو برای خان داداش میگیریم .یه دختر در حد و اندازه جمشید خان .صداشو دنبال کردم از شباهتش مشخص بود اون خواهر جمشید خان‌.از مریم و عمه شنیده بودم‌.اون زن یه خانزاده ثروتمند بود و دختر بزرگ خانم بزرگ و ارباب میشدچقدر طلا به خودش اویز کرده بود .از تن صداش خوشم نیومد .از نوع نگاهاش که انگار میخواست تحقیرم کنه .فقط لبخند زدم و سکوت کردم.ارباب اشاره کرد بهم چشم روشنی بدن و یه دسته پول و یه گردنبند سکه بهم دادن .عزیزه به دستم داد و ارباب گفت خوش اومدی.چقدر شبیه جمیله هستی .نگاهای بقیه به تنفر تبدیل شد و منو مثل عمه میدیدن ..‌ارباب لبخندی زد و گفت اسمت چیه نمیتونستم‌ حرفی بزنم زیر نگاهای اونا داشتم له میشدم و جمشید جای من گفت دیبا .ارباب دستشو جلو اورد و من با تردید جلو رفتم دستشو گرفتم .دستمو فشرد و گفت ناراحت نباش من تا اخر عمرت بهت محرمم .بشین اینجا .کنارش نشستم و گفت تو قراره برای این خونه ریشه بدنیا بیاری ....علی کوچولو رو میبینی به جمشید سپردمش .جمشید اول برای اون پدره بعد برای اولاد خودش .خانم‌ بزرگ ابروشو تو هم گره کرد و گفت اون اجنبی . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
_مامان + مرگ مامان برو سر کارت هنوز اونقدر بدبخت نشدم صداتون رو من بالا بره _ از صبحم توله سگ کوچیکت داره پاچه منو میگیره ... با صدای قدسی برگشتم طرفش ... همینو کم داشتم مامان با دیدنش ابرو توهم کشید که قدسی گفت + توله هاتو ادب کن گلبانو یک بار دیگه بیان دهن گشادشونو باز کنن همچی میزنم تو دهنشون که شیری که از مادر خوردن و پس بدم ها... مامان یک قدم رفت طرفش و مثله خودش حق به جانب گفت _ تو غلط میکنی دست رو بچه های من بلند کنی..فقط ببینم همچی غلط کردی... + خُبه خُبه.. واسه من قُپی نیا .. بیا این از مادر باشه تکلیف توله هاشم مشخصه دیگه .. مامان ضربه ای به سینه قدسی وارد کرد و غرید _ دهنتو اب بکش میخوای اسم دخترای من و بیاری..تو توله زاییدی با اون پسرت که دخترای یک ابادی از دستش جرئت ندارن از خونه بیرون بیان... قدسی با حرص گفت + از شوهر تو یاد گرفته لابد گلبهار که رو بابا به شدت حساس شد بلند غرید _ ببند دهنتو قدسی نزنم لهت کنم جنازتو بندازم.. قدسی به زنای مطبخ که خیره ما بودن گفت + میبینین اینم از تربیتش.. بهجت گفت _ گلبانو جان تو ولش کن این زن پارچه ورکنده اس.. قدسی براق شد سمتش که گلنسا وارد مطبخ شد و گفت + چخبره ؟ قدسی اینجا چی میخوای بیا برو بیرون.. _ من هر جا دلم بخواد میرم. دوباره برگشت سمت مامان و گفت + شده یک روز از عمرم مونده باشه اون پسر ناخلفمو و میفرسم سر وقت دخترات مامان تو یک لحظه هجوم برد سمتش و ضربه ای محکمی زد تو صورتش صدای داد و بیداد قدسی بالا رفت و همه دویدن سمتشون که جداشون کنن.من ماتم برده بود اما گلبهار دوید سمت مامان و شروع کرد به کتک زدن قدسی... به سختی جداشون کردن و گلنسا قدسی و کشون کشون از مطبخ برد بیرون.سینی رو گذاشتم و دویدم سمت مامان _ زنیکه بددهن فکر کرده همه مثل خودشونن..فردا که دادم پسرشو از سر در عمارت اویزون کنن میفهمن... صدای داد و بیداد حلیمه بلند شده بود که داشت میپرسید باز چتون شده پاچه همو گرفتین. مامان دست من و پس زد و بلند شد رفت بیرون با گلبهار دنبالش دویدم _ به تو ربطی نداره حلیمه برو که نزنم تورو هم لت و پار کنم ... حلیمه چشماش گرد شد و قدسی گفت + به فرخ لقا گفتم بعد میفهمی... بلند شد رفت سمت عمارت که مامان بلند داد زد _ یکی باید بیاد واسطه اون بشه ..برو هر غلطی میخوای بکن فقط یکبار دیگه دور و بر دخترای من پیدات بشه..جنازتو میندازم .. قدسی با داد و بیداد داشت میرفت سمت عمارت و من درمونده به این فکر کردم چرا مامان نمیتونست به دور از تنش زندگی کنه و انقدر بدبختی برای ما درست نکنه. مامانم پشت سرش میرفت و جد و ابادشو فحش کش میکرد. فرخ لقا از اتاقش زد بیرون و گفت _ چته قدسی .. عمارت و گذاشتی رو سرت .. + خانم جان بیا به دادم برس. این و توله هاشو بنداز بیرون که هممون یک نفس راحت بکشیم.. _ شلوغش نکن چیشده؟ مامانم رفت کنارش و دست به کمر وایساد.. واقعا خیلی دلم میخواست بدونم مامان این همه جرئت و از کجا میاورد . قدسی شروع کرد به تعریف کردن ماجرا با کلی اضافه کردن پیاز داغ بهش و سر و صدا راه انداخته بود که ارباب از اتاقش زد بیرون. الوند و البرزم پشت سرش بود از اتاق ارباب اومدن بیرون. _ چخبره .. ناریه رو به ارباب گفت + نوکره فرخ لقاس باز معرکه راه انداختن.. ما نباید یکشب اسایش داشته باشیم. ارباب برگشت سمت فرخ لقا _چیشده؟ قدسی جلو انداخت خودش و گفت + چیشده؟ ارباب ابرو توهم کشید که مامان گفت + حرف سر ناموس بود .. این که ناموس سرش نمیشه .. _هم تو حالیت میشه با اون دخترات به من و گلبهار اشاره زد که مامان دوباره خیز برداشت طرفش و دست انداخت به صورتش .صدای جیغ قدسی بالا رفت و ارباب بلند داد زد _ بســــه.. دوتاتون بیاین تو اتاق من الان. مامان تنه ای به قدسی زد و راه افتاد سمت عمارت.از پله ها بالا رفت و قدسی ناچار دنبالش رفت اما تا لحظه اخر نگاهش به فرخ لقا بود.الوند رفت سمت ترنج که اون سمت ایوون بود و در گوشش حرفی زد که نگاه ترنج اومد رو من . متعجب به الوند نگاه انداختم.دست به سینه خیره من و گلبهار بود.این مامان کی میخواست تموم کنه اینکاراشو.._اخرش مامان سر هممونو به باد میده +خجالت نمیکشی... به خاطر تو الان تو اون اتاق داره بازخواست میشه... _ گلبهار تو خودتم میدونی در افتادن با دوست و اشنای فرخ لقا تهش چی میشه. حالا چون ارباب یکبار فرخ لقا رو زده معنیش این نمیشه مامان هر کار دلش بخواد بتونه انجام بده که ..گلبهار ته تهشم به نظرت ارباب میاد زن خودش و ول کنه بچسبه به ما و مامان؟ که مثلا از حق دفاع کنه .. + خدارو چه دیدی.. _ وای گلبهار تورو خدا دست بردار از این چرت و پرتا.به جا اینکه مامان و منصرف کنی بیشتر داری شیرش میکنی تو.. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پانزدهم گلنار مثل اسفند روی اتیش شد برگشت و به مامانم نگاه ک
اومد کنارم نشست دستمو گرفت و گفت _خوبی عروس خانم _اره خوبم ،ممنون امشب خیلی زحمت کشیدی _عه ما یه نگار خانم که بیشتر نداریم ،خستگی یعنی چی ،عزیزم بعد شام خانواده داماد میان دنبالت ،بلدی که باید چیکار کنی ؟ ماشالله زن عمو خیلی فهمیدس و به منم که دخترش نبودم همه چیز یاد میداد ،تو که دیگه دخترشی.سری تکون دادم و لبخندی زدم _خب دیگه من برم سراغ بچم بغل گلناره الان دیگه صداش در میاد ، مراقب خودت خیلی خیلی باش ،تو مثل خواهرم میمونی _قربونت برم ممنونم از پیشم بلند شد و رفت،راست میگفت ،مامان همه چیز رو برام تعریف میکرد .از عادت ماهیانه و همه چیز موقعش که میشد مینشست و برام میگفت و بهم یاد میداد که باید چیکار کنم،برعکس تموم وقت ها اصلا استرس نداشتم،چون من واقعا رضا رو دوست داشتم و از صمیم قلبم راضی بودم که خودم رو تقدیم مرد زندگیم کنم .بعد از شام مهمون ها بلند شدن و رفتن و فقط دختر عموم اینا موندن،ساعت ۱ شب بود که صدای کل زدنشون اومد ،دست هام رو توی هم گره زدم،دلم خیلی گرفته بود ،بغض داشت خفم میکرد،چرا من پدری نداشتم که دستمالی دور کمرم ببنده،مثل همه ی دختر ها،پیشونیمو ببوسه و از زیر قرآن ردم کنه،چقدر نبودش توی این موقعیت برام سخت بود،چقدر به پدرم احتیاج داشتم،رضا و پشت سرش هم فرشته و صنم و ۲ تا از عمه های رضا اومدن تو ،با بقیه تعارف کردن،اینقدر ناراحت بودم که حتی دیدن رضا هم خوشحالم نکرد،آب دهنم رو قورت دادم و به رضا که داشت میومد پیشم نگاه کردم،کنارم ایستاد،لبخند کجی به روش زدم و سرم رو پایین انداختم _حالت چطوره خانم سری تکون دادم و چیزی نگفتم ،نمیتونستم که حرفی بزنم،مامان با یه سفره سنتی از اتاق اومد بیرون،غلام و غفار یالله گویان اومدن تو ،رضا شنل لباسم رو از روی صندلی برداشت و انداخت دور شونه هام،برادر هام بهم نزدیک شدن،مامان سفره رو به دست غلام داد،برادرم میخواست به جای پدرم اینکارو کنه،چونه ام از شدت بغض لرزید ،غلام اومد رو به روم ایستاد و دستش رو به کمرم نزدیک کرد،سفره رو دورکمرم بست و باز کرد ،قطره اشکی از گوشه ی چشمم بیرون اومد،دوباره اینکارو کرد که نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم و زدم زیر گریه ، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و صورتم رو به سمت دیگه ای چرخوندم ، غلام دو طرف شونه هام رو گرفت ،برگشتم و نگاهش کردم.. _نگار مگه بچه شدی گریه نکن ببین اشک مامان رو هم در اوردی ،همش میخوای بری دوکوچه پایین تر دیگه اشک هام رو با پشت دست پاک کردم،برادرم حتی درک نمیکرد من برای چی اشک میریزم ،نگاهی به بقیه انداختم که همشون داشتن گریه میکردن،چشم هام روی مامان متوقف شد ،گوشه ای ایستاده بود و بی صدا اشک میریخت ،تا متوجه نگاه من شد نگاهشو ازم گرفت و رفت توی اتاق ،نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم بشم،غلام رفت کنار زهرا ایستاد،غفار اومد و بغلم کرد و صورتم رو بوسید و دم گوشم پچ زد مراقب خودت باش نگار ،بدون که من همیشه کنارتم زود زود بیا پیشمون،حداقل با حرفی که غفار زد کمی دلگرم شدم،کلاه شنل رو روی سرم انداختم ،رضا دستش رو پشت کمرم گذاشت و هر دو راه افتادیم سمت در حیاط ،نمیتونستم که مامانم رو ببینم یا بغلش کنم،اگر میومد پیشم مطمئن بودم دوباره اشکم در میومد ،زهرا قرانی اورد و جلوم گرفت ،قران رو بوسیدم و از زیرش رد شدم.آقایی شروع کرد به خوندن کلمات قرآنی ،رسم بود که وقتی عروس رو از خونه ی پدرش بیرون میبرن باید چاوُشی کنن ،رضا در ماشین رو برام باز کرد ،برگشتم و نگاه اخرم رو به در حیاط انداختم ،چقدر دلم گرفته بود نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم ،رضا در رو بست و خودش هم اومد سوار شد ،ماشین رو روشن کرد و راه افتاد دستش رو روی دستم گذاشت برگشتم و نگاهی بهش انداختم _چرا گریه افتادی عزیزم؟ینی من اینقدر بدم؟ اخم ساختگی کردم و بی حوصله گفتم _عه رضا این حرفا چیه ،خب توقع داشتی برقصم ،سخته برام از خونوادم دور بشم سری تکون داد و گفت _واه واه چقدرم تو دوووری میشی ،بابا دو قدم راهه دیگه هر روز بیا به دیدنشون خنده ی ریزی کردم و چشم بلندی گفتم ماشین رو جلوی خونشون نگه داشت،اول خودش پیاده شد و در رو برام باز کرد دستم رو گرفت و من هم پیاده شدم ،۲.۳ تا ماشین هم پشت سر هم پارک کردن و یکی یکی پیاده شدن،در حیاط باز بود رفتیم تو و پشت سر ما هم بقیه اومدن ،رفتیم توی اتاقمون،عروس عموم و خالم هم دنبالمون اومده بودن،از طرف رضا هم ۲ تا از عمه هاش و صنم و فرشته بودن،صنم اومد جلو و گفت شنلتو در بیار چند تا عکس با دوربین ازتون بگیرم ،شنلم رو در اوردم و با همشون عکس گرفتیم ،از اتاق بیرون رفتن و فرشته لحظه آخر برگشت و گفت _زیاد طولش ندین ما پشت دریم زود باشین.ازش خجالت میکشیدم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
_ فرهاد از من میترسه به قول خودت الان این لباس رو نمیزاره بپوشی _ چون روم حساسه _ میخوام حساس نباشه اون روز که زد زیر گوش ات از چشمم افتاد اگه عقدش نبودی نمیزاشتم دستش بهت برسه اخم کردم و گفتم نگو خاتون اون جون منه مگه من میتونم‌ بدون اون سر کنم‌ _ مرد همینه دختر من، بدرد نمیخوره _ خاتون جلوش نگیا دلش میشکنه _ اخ که چقدر نو اونو دوست داری. به عکسش گوشه طاقچه اشاره کردم و گفتم دوستش دارم کاش بود الان بهش میگفتم .خاتون برای ختم چهلم رفت و زنعمو برای من ارایشگر خبر کرده بود من خجالت میکشیدم و گفتم زنعمو ولش کن بزار بعد عروسی.زنعمو دستمو گرفت منو نشوند و گفت بشین مگه عروس بدون ارایش و ابرو میشه ابروهاشو نازک کن این نوک موهاشم صاف کن هر بندی که به صورتم میزد اشک هام میریخت ارایشگر فامیل زنعمو بود با خنده گفت الان گریه میکنی بعدا میخوای چیکار کنی ؟‌خجالت زده گفتم گریه نداره فرهاد که هست هیچی رو حس نمیکنم زنعمو براش چای گزاشت و گفت میبینی چه عروس خوبی دارم‌ هر دو میخندیدن و من دلم برای بودنش تنگ تر میشد فرهادم دور بود ازم و فقط خدا میدونست اون روزهارو چطور جلو میبردم‌.درست یه هفته از چهلم پسر اردشیر میگذشت صدای خاتون بود که عمارت رو برداشته بود نازی کجایی بیا فرهادت زنگ زده تا اتاق خاتون پرواز کردم نفس نفس زنان گوشی رو گرفتم از خوشحالی اشک هام میریخت گوشی رو زیر گوشم گزاشتم و نمیتونستم حرف بزنم.فرهاد صداش قطع و وصل میشد و گفت ناز خاتون اشک هامو خاتون پاک کردم و گفت یچیزی بگو پسر دل تنگت بود فقط میگفت تو کجایی سلام کردم و فرهاد گفت دور اون چشم هات بگردم داری گریه میکنی ؟ _ میدونی چند وقته ازت خبری نیست؟ _ اره میدونم تو میدونی چند کیلومتر اومدم تا فقط صداتو بشنوم .پس فردا برمیگردم‌ برای همیشه با خاتون حرفهامو زدم عروسی رو راه بندازین از خوشحالی اهی کشیدم و گفتم داره تموم میشه بالاخره منتظرتم فرهاد‌ _ فردا شب حرکت میکنیم پس فردا افتاب که بزنه من اونجام میخوام تو لباس عروس ببینمت. _ اذیتم نکن فرهاد برگرد بعدا عروسی رو میگیریم تو فقط بیا _ میام مهموناتون رو دعوت کنین پولهام دست خاتون نمیخوام چیزی برات کم بزارن یچیزی برات خریدم برات میارم نازخاتون باید قطع کنم .زنعمو با عجله اومد داخل و گفت فرهادم زنگ‌زده فرهاد فقط گفت خداحافظ و قطع کرد زنعمو گوشی رو از دستم گرفت و هرچی الو گفت صدای فرهاد رو نشنید ناراحت گفت خاتون خبرم میکردی .خاتون روی بالشت نشست و گفت والا با منم درست درمون حرف نزد فقط گفت پس فردا میام عروسی منو به راه کنید پسرت دیونس زنعمو گفت خاتون چرا از فرهاد سرد شدی ؟‌ _ سرد نشدم فقط مگه میشه داماد نیومده عروسی بگیریم اومد و نرسید جواب مردم رو چی بدم. _ میاد خاتون پسر من بخاطر زنش پرواز میکنه خاتون به من نگاه کرد که گوشی تلفن رو به سینه ام فشرده بودم اشک هام تمومی نداشت اشک ذوق بود‌.عموو زنعمو استین بالا زدن خبر میفرستادن و عمو خودش رفت و همه چیز خرید فرهاد چلو گوشت با گوشت گوسفندی دوست داشت و براش گوسفند پختن خاتون مشتی تو برنج زد و گفت خوب لاشو بگردین فضله موش پیدا نشه ...خاتون به همه چی سرک کشید و گفت نازی چیزی نمیخوای بگی ؟پشت سرش تو اشپزخونه میرفتم از سبد یدونه الو برداشتم تو دهنم گزاشتم و گفتم خاتون من فقط وجود فرهاد رو میخوام این ریخت و پاش ها مال بقیه است ‌.خاتون نگاهم کرد و گفت خوشبختی تو تنها ارزوی منه از پشت سر بغلش گرفتم خدمه نگاه میکردن و گفتم‌ خاتون تو همه چیز منی سایه ات از سرم کم نشه .سبدهای سیب رو تو حوض میشستن و داشتن پرتقالهای از شمال رسیده رو میچیدن اذر ماه فصل اخر پاییز بود نه برگی بود نه سرسبزی زمین یخ بسته بود دلش.خاتون وارد حیاط شد و گفت خداکنه فردا هم هوا اینطور باشه به اسمون نگاه کردم و گفتم خاتون شما کی عروسی کردین ؟خاتون نزدیک حوض نشست و گفت من تابستون بود یادش بخیر چه روزی بود اقام با دعو ا منو از خونه راهی کرد ریز خندیدم و گفتم شما هم مثل من از پدر شانس نیاوردی خاتون.خاتون خیره بهم گفت پدرت لیاقت نداره _ خاتون چی رو از من مخفی میکنی همش حس میکنم یچیزی هست ولی خاتون نمیخواد بگه. _ اره هست خیلی چیزا هست الان موقع گفتنش نیست به وقتش بهت میگم‌ اخمی کردم و گفتم خاتون الان بگو دستشو رو دستم گزاشت و گفت صبور باش._ فردا اقام و زنش میان ؟ _ اره میان مگه میشه نیان اون خیر سرش پدرته _ کاش نبود خاتون فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت مرغ ها از لونه بیرون فرار کردن و زیر دست و پا فرار میکردن عمو دنبالشون بود و میخواست بگیردشون و نمیتونست همه میخندیدن و مرغ ها اینور و اونور میپریدن خاتون با خنده گفت نگاه کن مرغا اومدن عروسی ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_پانزدهم دایی به سمتم یورش برد. زن دایی توی صورتش زد. حاج احمد
او چرا هیچ وقت به دنبالم نیامد؟ چرا کاری کرد که انگ ح..م زادگی به من بچسبد؟ من از پدرم متنفر بودم. پدری که با رفتارش به همه ثابت کرده بود من را بچه ی خودش نمی داندیعنی هیچ وقت من را دوست نداشت؟ حتی آن زمانی که با مادرم مشکلی نداشت هم من را دوست نداشت.شاید من هم مثل آذین بچه ناخواسته بودم. شاید پدرم هم مثل آرش اصلاً بچه نمی خواست. برای همین با رفتن مادرم او هم خودش را از شر من خلاص کرد.یعنی آرش هم ممکن بود مثل پدرم آذین را رها کند و اجازه بدهد که پشت سر دخترش حرف بزنند؟ دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق، هق گریه ام بالا نرود. با قلبی شکسته آخرین امضا را روی دفتر ثبت طلاق زدم و به سمت آرش که آذین را بغل کره بود و با دقت به من نگاه می کرد،برگشتم.لبخندی از سر رضایت روی لب هایش نشسته بود. خوشحال بود و این خوشحالی در تک، تک حرکاتش مشخص بود.چادرم را درست کردم و آذین را  که با بی حالی سر روی شانه ی آرش گذاشته بود، گرفتم تا او هم با خیال راحت دفتر را امضا کند. بعد از آن مهمانی همه چیز روی دور تند افتاد. آرش که خیالش راحت شده بود، دیگر کسی او را متهم به بی وفایی نمی کند. اول خاله را با یک چمدان راهی مشهد کرد تا در مدت زمانی که کارهای طلاق را انجام می دهد در کنار بنفشه و بهاره بماند و سعی نکند بازهم ما را آشتی دهد.بعد هم درخواست طلاق من را به درخواست توافقی تبدیل کرد تا سرعت انجام کار بیشتر شود و با کمک چند تا از دوستانش طوری پروسه طلاق را جلو انداخت که در کمتر از دو هفته حکم طلاق ما صادر شد.آرش که کارش تمام شد، خودکار را روی دفتر گذاشت و کمرش  را راست کرد و لبخند زد.محضردار که مردی حدوداً پنجاه ساله با محاسنی سفید بود، دفتری را  که حالا امضای من و آرش را در خودش داشت، بست و با لحنی که انگار در مورد معمولی ترین اتفاق دنیا حرف می زند، گفت -  خب دیگه تموم شد. فقط می مونه صیغه طلاق که باید صبر کنید تا ساعت پنج، خود حاج آقا بیاد و صیغه رو جاری کنه.آهی کشیدم و چشم از آرش برداشتم. پس فقط تا ساعت پنج همسر شرعی آرش بودم و بعد از آن دیگر محرمیتی بین ما نبود.شاید اگر زمان دیگری بود گریه می کردم ولی آنقدر در این دو هفته گریه کرده بودم که دیگر اشکی برایم نمانده بود.در عرض همین دو هفته فامیل آنقدر پشت سرم شایعه ساخته بودند که دیگر قادر به شمردنشان نبودند. یکی من را با یک پسر جوان توی کافه دیده بود. یکی دیگر مطمئن بود من با مردی زن دار وارد رابطه شدم و یک نفر هم شنیده بود که قرار است به محض جدا شدن از آرش صیغه پیرمرد پولداری شوم.همه این ها را نغمه برایم تعریف می کرد. تنها کسی که به دور از چشم بقیه با من حرف می زد.آرش دست پشت کمرم گذاشت و من را که مثل بدبخت ها همانجا ایستاده بودم به سمت در هل داد. -  بریم که خیلی کار داریم.جلوتر از آرش از محضرخانه بیرون آمدم. نمی دانستم قرار است کجا برویم یا باید چه کاری انجام دهیم. هیچ ایده ای در مورد زندگیم بعد از طلاق نداشتم و خودم را کاملاً به دست آرش سپرده بودم.آرش گفته بود همه جوره پشتم می ایستد و تنهایم نمی گذارد و من به او اطمینان کامل داشتم.وقتی سوار ماشین شدم، آذین را که محکم گردنم را گرفته بود، روی پاهایم نشاندم. آذین با بی حالی سر روی سینه ام گذاشت و چشم بست.صبح زود از خواب بیدار شده بود و خسته بود. دخترکم در این مدت خیلی اذیت شده بود. زیاد بهانه می گرفت و گریه می کرد.می دانستم همه این ها به خاطر جو متشنج خانه است. با این که در این دو هفته دیگر دعوا و سروصدایی در خانه نبود ولی گریه های مداوم من و تنهایمان در خانه روحیه دختر کوچک و حساسم را خراب کرده بود.آرش ماشین را به سمت قسمت جنوبی شهر راند. جایی که من چندان شناختی از آن نداشتم. هم خانه ی عزیز و هم خانه خاله در مرکز شهر و نزدیک بازار بودند.من تمام بیست و دو سال زندگیم را در همان محله زندگی کرده بودم و جاهای دیگر شهر را به درستی نمی شناختم. هر چند شهر ما شهر بزرگی نبود ولی برای دختر محدودی مثل من که اجازه نداشت به تنهای جایی برود، بقیه قسمت های شهر ناآشنا و کمی ترسناک بود.به سمت آرش چرخیدم و به نیم رخ آرامش نگاه کردم. او برعکس من هیچ ترس و اضطرابی نداشت. -  آرش کجا می ریم؟بدون این که نگاه از خیابان بردارد، گفت: -  بنگاه -   بنگاه؟ به سمتم برگشت. -  مگه خونه نمی خوای؟ داریم می ریم بنگاه برات خونه بگیرم.خانه! یادم رفته بود که قرار است در جای دیگری زندگی کنم. آن هم تنها. آنقدر در این دو هفته درگیر جدایی از آرش و حرف های پشت سرم بودم که یادم رفته بود طلاق فقط به معنی از دست دادن آرش نیست و تبعات دیگری هم دارد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پانزدهم گفت تو برای همین می خوای با من ازدواج کنی از ناچاری ؟
کمرشو راست کرد وگفت سلام خسته نباشید ای دیگه کار رو گرفتاری تو چطوری بهتری ؟در حالیکه صورتش رو می بوسیدم گفتم خوش اومدین ؛ شما چرا زحمت می کشین من بلدم بزارین درست می کنم گفتم : نه دیگه داره آماده میشه مامانت دست تنها بود اومدم کمک از پله ها رفتم بالا و دیدم مامان داره دور کرسی رو مرتب می کنه خانجون روی سکوی پنجره نشسته بود سلام کردم و از در اتاق خانجون وارد شدم و ادامه دادم خوبین ؟  نگاهی به من کرد و گفت : چی شده امروز حالت بهتره ؟ گفتم : ای خانجون ناقلا از کجا فهمیدین ؟ خندید و گفت : واسه ی اینکه  سرتو ننداختی  پایین ومثل برج زهر مار  بری توی اتاقت ؛ احوال می پرسی کردی ؛ گفتم کرسی شما که روبراه بشه من به جای آقاجونم می خوام اینجا بخوابم ؛ اون این کرسی رو خیلی دوست داشت ؛ در همین موقع زن عمو که دسته های منتقل رو طوری گرفته بود که آتیش اون بهش نخوره وارد شد و گفت : پریماه لحاف رو بزن بالا اما مامان به جای من این کارو کرد و در همون حال گفت من هستم تو برو سفره رو پهن کن غذا رو بکش ما رو صدا کن زود باش زن عموت خسته شده حتما گرسنه ام هست  . فورا گفتم: چشم و از اتاق رفتم بیرون وقتی همه چیز رو آماده کردم برگشتم تا صداشون کنم ولی از پشت در صدای مامان رو شنیدم که گفت : این حرف رو نزن من نمیخوام پریماه رو بدم به یحیی دیگه بحث نکن یک لحظه فکر کردم زن عمو موضوع رو با مامان در میون گذاشته ولی زن عمو همه ی رویا های منو برای زندگی با یحیی نقش بر آب کرد و گفت : نده خواهر ؛ اصلا این دونفر به درد هم نمی خورن ؛ دختر عمو پسر عمو هستن که باشن ؛ یحیی یک بچه ی مظلوم و ساده اس ولی پریماه درست بر عکس اینه , مامان با ناراحتی گفت :بچه ام چیکار کرده ؟  اونوقت چرا ؟ تو در موردش اینطوری حرف می زنی ؟ حال و روز پریماه  رو نمی ببینی ؟ به خاطر مرگ باباش داره داغون میشه بعدم هر کس بچه ی خودش براش عزیزه تو نمی تونی در مورد دختر من این حرف رو بزنی ؛  گفت : دست بر دار طوبی من که بچه نیستم اولا حرف بدی نزدم  تازه  اگر این همه ناراحته چرا به یحیی میگه بیا منو بگیر ؛الان وقت این حرفاست ؟  زشته به خدا ؛ خوبیت نداره ؛ بی خود و بی جهت یحیی  رو هوایی کرده ؛ شما ها که غریبه نیستن ما همش توی خونه دعوا داریم ؛روزگارمون رو سیاه کرده ؛  خانجون با لحن اعتراض آمیزی گفت : میشه دهنت رو ببندی ؟هر کس این حرف رو به گوش تو رسونده غلط زیادی کرده من می دونم  پریماه هیچوقت این حرف رو نمی زنه  ؛ حسن بهش گفت اونا عزا دارن قبول نمی کنن یحیی گفت پریماه خودش می خواد ؛ این دلیل نمیشه که از یحیی خواسته باشه بیا منو بگیر حرفا می زنی ها ,بسه دیگه کشش ندین ؛  زن عمو گفت : خانجون من که مرض ندارم ؛ والله بالله این دونفر به درد هم نمی خورن ؛ اونم با حرفایی که مامان با عصبانیت گفت : به ارواح خاک باباش اگر از بی شوهری بمیره هم به یحیی نمیدم ؛ حالا دیگه برای چی بحث می کنی ؟تموم شد و رفت نمی خوام دیگه حرفی بشنوم , گفته باشم ها  منم مجبور میشم جواب بدم اونوقت بد میشه ؛  زن عمو که سعی می کرد اوضاع رو آروم کنه؛ یک حالت بغض آلود به خودش گرفت و گفت : من می خوام بدونم اگر یک روز بخوای برای فرهاد زن بگیری یک دختری مثل پریماه که نه هنر داره نه اخلاق رو می گیری ؛ آخه چشم رنگی داشتن شد حُسن ؟ تازه راسشو بخواین من از ماجرای رجب دل چرکینم ؛ چیکار کنم؟ دست خودم نیست خانجون با تندی گفت :بسه دیگه دهنت رو ببند من جای طوبی بودم بیرونت می کردم ؛ بله که حُسنه ؛ دختره مثل دسته گل می مونه از خدا بخواه که زن یحیی بشه ؛ تو بی خودی دست و پا می زنی این دونفر از بچگی خاطر همدیگر رو می خوان همه ی ما هم می دونیم که آتیش یحیی داغ تره ؛ پس بی خودی سعی نکن فتنه به پا کنی من خودم با حسن حرف می زنم ؛ولی این خط و اینم نشون بری بالا و بیای پایین یحیی دست از سر پریماه بر نمی داره بی خودی خودتو کوچیک نکن ؛ هر دختری وقتی به زندگی خودش برسه کار یاد می گیره زندگیش رو می چرخونه تو که نمی خوای بری کاراشو بکنی ، پریماه باهوش و ذکاوته از پس خودش بر میاد ؛ مامان گفت نه خانجون برای چی دخترم رو بدم به یحیی وقتی این همه حرف سخن براش در آوردن : دل چرکین شدن یعنی اینکه حرفای شما و پریماه رو قبول نکردن من دیگه نمی خوام کسی در این مورد حرف بزنه و من پشت در مثل بید می لرزیدم و برای اینکه این بحث خاتمه پیدا کنه زدم به در و گفتم مامان غذا رو کشیدم زود بیان سرد نشه مامان فورا در رو باز کرد و از حالی که داشتم هر سه نفر متوجه شدن که همه چیز رو شنیدم ؛ زن عمو که قرار بود ناهار خونه ی ما بمونه چادرشو سرش کرد و رفت مامان سرم فریاد زد پریماه تو داری چیکار می کنی؟یعنی اینقدر بدبخت شدیم که این حرفا رو بشنویم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_پانزدهم بلند گفت صابخونه کجایی یاالله وسایل و آوردنا زود چاد
نمیدونستم چیکار کنم این چی بود که دست از سر من برنمیداشت،خیلی ترسیده بودم و همش به دست و پاهام نگاه میکردم که چیزیشون شده یا نه کم کم خطهای قرمزی رو پاهام داشت ظاهر میشد انگار یکی با چاقو خراشیده باشه ترسیدم این اولین بار بود که بهم صدمه زده بودرفتم چادرمو اوردم و کشیدم رو سرم و صلوات فرستادم و بسم الله گفتم و التماس خدا کردم که بهم آرامش بده همونطور خوابم برد صبح شده بود نگاهی به اتاق خالی انداختم و بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم که چشمم به پاهام خورد که خراشها داشتن بهم دهن کجی میکردن بلند شدم رفتم سر یخچال نون نداشتیم یکم پنیر بود و خرما خواستم برم نون بخرم که یادم افتاد بهرام کلید نداده بهم هنوزخرماها رو برداشتم و کتری رو پر آب کردم و گذاشتم رو اجاق گاز و یه چایی برای خودم دم کردم بعد چند روز داشتم چای میخوردم چند تا خرما با چند تا چای خوردم دلم میخواست برم حموم اما آب گرم نداشتیم ما عادت داشتیم آب و خودمون گرم کنیم و ببریم حموم با همون یکم آب خودمونو بشوریم یه تشت بزرگ برای حموم خریده بودم کتری کتری آب جوش درست کردم و بردم ریختم تو تشت و با آب سرد قاطی کردم و خودمو شستم تو حموم یه آینه کوچیک کهنه بود خودمو تو اون دیدم موهای صورتم بهم دهن کجی میکردن ابروهای پر پشتم تصمیم گرفتم برم آرایشگاه.رفتم نشستم روی پله ی در ورودی و موهامو باز گذاشتم تا خشک بشن نمیدونستم امروز بهرام کی میاد گفتم ناهار درست کنم یادمه بهرام قبلا میگفت مرغ خیلی دوست داره بلند شدم و مرغی رو که تو جایخی بود گذاشتم بیرون و بزنج هم اوردم و مشغول پخت ناهار شدم ساعت نزدیک یک ظهر بود که ناهار من آماده شد زیرش و خاموش کردم و یکم هم سالاد شیرازی درست کردم با اینکه زیاد آشپزی نکرده بودم از این و اون یه چیزایی یاد گرفته بودم خونه خودمون که سالی یکی دوبار مرغ و گوشت میخوردیم صدای چرخیدن کلید تو در حیاط اومد انقد خونه و کوچه خلوت بود که صدای پر زدن پرنده رو هم میشد شنید بهرام بود رفتم جلوی در و بلند سلام گفتم بهرام با دست پر اومده بود بازم کلی وسایل خریده بود رفتم جلو و ازش گرفتم بهرام گفت چند گالن نفت هم گفتم اوردن گذاشتن پشت در بزار اونارم بیارم باید یه تانکر بخرم برای نفت تشکر کردم و بهرام رفت گالنهای نفت و اورد و گذاشت گوشه حیاط و رفت دستاشو شست و اومد تو آشپزخونه و گفت به به بوی چی هست مرغ پختی؟خندیدم و گفتم اره یادمه میگفتی دوس داری گفت انتظار نداشتم بلد باشی اُلفت خانم گفتم نه یه چیزایی بلدم کم کم رو میکنم برو منم سفره رو بیارم سفره رو پهن کردم و ناهار و آوردم و خوردیم بد نشده بود برای بار اول بهرام که کلی تعریف کرد. برخلاف بقیه تازه عروسها شب عروسی ما شد عصر عروسی دوباره حس گناه و عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد بهرام بلند شد و نفت ریخت تو آبگرمکن و دوش گرفت بعد هم من رفتم اینبار راحتتر خودمو شستم معمولا خونه خودمون آبگرمکن و نمیتونستیم زیاد روشن کنیم چون نفت نبود زیاد بهرام حوله و چیزی نداشت تو این خونه با همون حوله کوچیک که برای خودم خریده بودم خودشو خشک کرد و لباس پوشید و گفت انگار کم و کسری خیلی داریم خاتون گفتم بله یه کلید بهم بدی خودم بجای اینکه تنها بشینم در و دیوار و تماشا کنم میرم وسایل لازم و میخرم دستش و گذاشت رو چشمش و رفت از تو ماشین کلید ها رو اورد و داد بهم و گفت من یدونه برا خودم فقط کلید در ورودی رو درآوردم بقیه خدمتت خاتون یه بسته اسکناس دوباره گذاشت رو طاقچه و گفت هر موقع خواستی بری برو فقط ظهر که من میخوام بیام خونه باش خواهشا یه روز نبینمت انگار اون روز چیزی گم کردم بهرام نگاهم کرد و گفت ممنون که هستی خجالت زده سرم و پایین انداختم و گفتم ممنون از تو که منو نجات دادی بهرام دوباره رفت و اینبار دل تنگ تر از همیشه شدم ظرفها رو شستم و وسایلی که بهرام خریده بود و جابجا کردم کمر درد اجازه نداد که بیشتر سر پا وایسم رفتم دراز کشیدم و چشمهامو که میبستم بهرام جلو چشمم بوددوباره فکر مریم افتاده بود تو جونم که اگه من جای اون بودم چیکار میکردم و خودمو هزار بار لعن کردم کم کم داشتم به تنها بودن عادت میکردم تصمیم گرفتم فردا برم و یه قرآن بخرم برای خونه شاید نجات پیدا کنم از دستش اون شب قبل اینکه هوا تاریک بشه شروع کردم به ذکر گفتن مدام از ناهار یکم مونده بود گرم کردم و شام خوردم بعد چند روز بعد شام رفتم رختخوابمو پهن کردم و دراز کشیدم و انقد ذکر گفتم که خوابم برد.صبح زود بیدار شدم و کلید و برداشتم و رفتم از سر کوچه نون خریدم و اومدم.حس سر زندگی داشتم صبحونه خوردم و اماده شدم که برم بازار چادرمو سرم کردم و از در بیرون رفتم و دم در یکی از همسایه ها رو دیدم سلام دادم و مشتاقانه اومد باهام دست داد و خوش و بش کرد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f